نصفِ شبی یه سوپِ جویی درست کردم که بیا و ببین! فکر کنم ۳ سال و نیم بود که سوپ جو نخورده بودم! بالاخره رفتم از مغازه ایرانی جو پوست کنده گرفتم و از هفتهی پیش هم آب مرغ داشتم و سوپش خیلی مشتی شده (البته مشک آن است که خود ببوید اما شماها که نمیتونین ببویین پس من کمکتون میکنم). جای همگی خالی :)
پیام هنوز دانشگاهه و داره رو یه پروژهش کار میکنه و منتظرم که بیآد و گفتم یه کم وبلاگ بنویسم. انقدر کم مینویسم تازگی که دیگه یادم رفته چطوری اون موقعها اون همه مینوشتم! شایدم قبلا خیلی گیر نمیدادم به خودم که چی بنویسم و چی ننویسم. زندگی با پیام من رو خیلی محافظهکار و متوجه به بایدها و نبایدها کرده. اولهای ازدواج پیام با زبان بیزبونی بهم میگفت که زیادی رک هستم و خیلی موقعها به خاطر من خجالت میکشید تو جمع. وقتی که خودم بودم و خودم برام فرقی نمیکرد و هر کی هم بهم چیزی میگفت میگفتم همینه که هست!
فکر کنم پیام فکر میکرد من شوخی میکنم وقتی میگم که رک هستم! یا شاید فکر میکرد به اون شدتی که تو وبلاگم نشون میدادم نیست. در هر حال یه عمر همه من رو همونطوری که هستم قبول کرده بودن و برای هر دوتامون سخت بود و هنوز هم هست. صنم کلی این رفتارِ منو تحمل میکرد و فکر کنم عادت کرده بود یا شاید با خودش حساب کتاب کرده بود و به این نتیجه رسیده بود که خوبیهام کمی تا مقداری به رفتارهای عجیبم میچربه. البته الآن دیگه این فکر رو نمیکنه که خب اونم کارِ خودمه که سعی میکنم آدمهایی که بهم نزدیک هستن رو از خودم برونم.
اگه فروید زنده بود شاید میتونست توضیح بده من چمه! البته فکر کنم قبل از مرگش تقریبا توضیح داده! آدمهایی که کمبود اعتماد به نفس دارن و از رد شدن و انزوا میترسن سعی میکنن همه رو از خودشون برونن که اینطور به نظر بیآد که تصمیم از خودشون بوده و کسی اونارو رد نکرده. من هر وقت وزنم زیاد میشه شدیداً اینطوری میشم و دست خودم هم نیست. الآن هم داشتم به رفتار این چند وقتم توجه میکردم و دیدم دوباره اونطوری شدم. فکر کنم یه نوع افسردگیه اما این دفعه دیگه نمیدونم که بتونم از پسش بربیآم.
از چی شروع کردم و به چی رسیدم! سوپ جو به سادیسم و افسردگی! شاید تقصیرِ فرامرز اصلانیه و این آهنگِ غمناکش! پیام هم الآن زنگ زد و گفت هنوز کلی کار داره و من برم بخوابم. فعلاً شب به خیر و این شما و این فرامرز اصلانی...
بیخبر رفت و دگر ازو نیآمد
نامهای نه، کلامی نه، پیامی نه
هفت شهر عشق را گشتم به دنبالش
ندیدمش به کوچهای، به بامی نه
تا که غربت یار من در بر گرفت
دل بهانههای خود از سر گرفت
گرمی خورشید هم آخر گرفت
کلبهام خاموش شد، آتشم اَفسُرد
غنچههای بوسهام بر عکس او پژمرد
باد یادِ عاشقان را برد
سالها رفتند و من دگر ندیدم
سروری نه، قراری نه، بهاری نه
هفت شهر عشق را گشتم به دنبالش
از آن همه گذشته یادگاری نه
تا که غربت یار من در بر گرفت
دل بهانههای خود از سر گرفت
گرمی خورشید هم آخر گرفت
کلبهام خاموش شد آتشم اَفسُرد
غنچههای بوسهام بر عکس او پژمرد
باد یادِ عاشقان را برد
۱۳۸۶ اسفند ۱, چهارشنبه
۱۳۸۶ بهمن ۱۳, شنبه
تولدم مبارک!
خب اینم از اینش! 30 ساله شدم رفت پی کارش! طبق سنت هر ساله حمیدرضا جونم برام این طرح رو کشیده و پیام جون جونیم هم با نقاشی کردن رو ماشینم حسابی سورپریزم کرد :) از شرکت اومدم بیرون و دیدم ماشینم اینطوری خوشگل شده! کلی هم امروز بهمون خوش گذشت. رفتیم سوشی خواری و سن دیگو گردی.
اشتراک در:
پستها (Atom)