بابام قبر دو طبقه خریده....
*
۱۳۸۸ اردیبهشت ۲, چهارشنبه
۱۳۸۸ فروردین ۱۶, یکشنبه
پس زلزله
ممنون از همتون.
*****
هنوزم باورم نمیشه. اما آروم شدم. از شبی که مامانم رو خاک کردن یه بیحسی و آرامشی غریبی منو در بر گرفته و فقط گاهی یهو انگاری برق میگیرتم و از یادِ از دست دادنش به خودم میپیچم و اشکی میریزم. حضورش رو به طرز عجیبی حس میکنم. آرامشِ همیشگیش رو. از روزِ دفنش گریه نمیتونستم بکنم، انگاری نمیذاشت. دیگه داشتم خفه میشدم. گلوم داشت له میشد. آخر شروع کردم باهاش حرف زدن و التماسش کردم که بذاره گریه کنم. یه صدایی انگاری تو گوشم گفت «آخه سرت دوباره درد میگیره ...» یهو ترکیدم . هیستری شروع شد دوباره.
تو ماشین بودیم و از لس آنجلس خونهی مادر پیام برمیگشتیم. اونجا اصلا حالم خوب نبود و هی هم بدتر میشد هر چی میگذشت، چون داشتم میترکیدم از درون و جلوی کسی گریه نمیتونم بکنم. درسته که وقتی که گریه میکنم سردردهای وحشتناک میگیرم اما اگه گریه نکنم آخه خفه میشم! فکر کنم مامانم هم فهمیده. چند وقت یه بار میذاره گریه کنم اما زود یهو آروم میشم.
من هیچوقت آدمِ معتقدی نبودم، مخصوصا به روح و این حرفا اما نمیتونم منکرِ حضورش بشم! گاهی هم یهو احساسِ تنهایی میآد و متوجه میشم اون حضور دیگه نیست و اون موقعهاست که یهو میشکنم. اگه پیام نبود من از پسِ این درد برنمیاومدم.
دور و برم رو پر عکساش میکنم گاهی و هی میگردم دنبال یه چیزی. نمیدونم چی. میگردم دنبالِ یه منطقی که توضیح بده چطور انقدر زود ما رو گذاشته و رفته. گاهی قلبم از عذاب وجدان درد میگیره وقتی میبینم از وقتی که اومدم اینجا هم بابام و هم مامانم یه دورِ قهقهراییِ سلامتشون رو طی کردن. انگاری یهو آب شدن. انگار یهو شکستن. همیشه به من گفتن که خیلی برام خوشحالن. خوشحالن که پیام رو دارم و باهم خوشبختیم اما با خودم فکر میکنم رفتن من چقدر نقش داشته در این پسرفتِ فجیعشون. من همیشه آویزونِ این دوتا بودم. میشستم ساعتها ورِ دلشون و با هم کتاب میخوندیم یا تلویزیون نگاه میکردیم یا فیلم میدیدیم یا حرف میزدیم یا میرفتیم پایین قدم میزدیم. فکر کنم یهو خیلی تنها شدن. من با تمام اون بیرون رفتنها و مشغلهای که تو ایران داشتم تقریبا همهی وقت آزادم با مامان بابام میگذشت.
بعد یاد برادرم میوفتم که چقدر این دو تا آزار داد در اوجِ نابود کردنِ خودش. خواهرم معتقده که دلیلِ سلامتِ شکنندهی مامانم همین بوده. هم غصهی برادرم رو میخورده و هم غصهی بابام که چرا باید پسرش باهاش اینطوری بکنه بعدِ تمامِ زحماتش. میدونم که اینم درسته. مامانم همش نگران بود اما نمیذاشت این حالتش مزاحمِ کسِ دیگهای بشه. حرص میخورم که چرا پارسال که عید ایران بودم بیشتر بغلش نکردم و نبوسیدمش. حسرت میخورم که چرا آخرین باری که با هم حرف زدیم بیشتر قربون صدقهاش نرفتم و بهش نگفتم چقدر برام عزیزه و چقدر میخوام همیشه در کنارم باشه.
حالا درسم رو یاد گرفتم و هی به بابام میگم همهی اینارو اما اون گیر داده که دیگه نوبتِ منم میرسه و همهی ما رفتنی هستیم و منم پیر شدم و خداکنه منم همینطوری راحت برم و مامانت خیلی خوششانس بود که زمینگیر نشد اونطوری که میترسید و تو خواب رفت و از این چرت و پرتها... اون دفعه شروع کردم سرش داد زدن که از این مزخرفات بار من نکن، خجالت بکش! بابات ۹۰ سال عمر کرده و مامانت داره صاف صاف راه میره تو واسهی من روضه میخونی! شوکه شد و زود خداحافظی کرد و قطع کرد و منم از این ور خون خونم رو میخورد! منو میترسونه از اینکه زمینگیر بشه؟! حتی اگه قرار بود مامان با این سکته زمینگیر بشه منِ خودخواه ترجیح میدادم. من افتخارمه که از هردوشون نگهداری کنم... منو میترسونه؟ چطور بابای من نمیفهمه که من میخوام که اون باشه و حاضرم هر قیمتی رو براش بدم و هر کاری که از دستم برمیآد بکنم؟
نمیدونم... فقط میدونم که انگاری تب دارم و گاهی کابوسش خیلی واقعی میشه...
*****
هنوزم باورم نمیشه. اما آروم شدم. از شبی که مامانم رو خاک کردن یه بیحسی و آرامشی غریبی منو در بر گرفته و فقط گاهی یهو انگاری برق میگیرتم و از یادِ از دست دادنش به خودم میپیچم و اشکی میریزم. حضورش رو به طرز عجیبی حس میکنم. آرامشِ همیشگیش رو. از روزِ دفنش گریه نمیتونستم بکنم، انگاری نمیذاشت. دیگه داشتم خفه میشدم. گلوم داشت له میشد. آخر شروع کردم باهاش حرف زدن و التماسش کردم که بذاره گریه کنم. یه صدایی انگاری تو گوشم گفت «آخه سرت دوباره درد میگیره ...» یهو ترکیدم . هیستری شروع شد دوباره.
تو ماشین بودیم و از لس آنجلس خونهی مادر پیام برمیگشتیم. اونجا اصلا حالم خوب نبود و هی هم بدتر میشد هر چی میگذشت، چون داشتم میترکیدم از درون و جلوی کسی گریه نمیتونم بکنم. درسته که وقتی که گریه میکنم سردردهای وحشتناک میگیرم اما اگه گریه نکنم آخه خفه میشم! فکر کنم مامانم هم فهمیده. چند وقت یه بار میذاره گریه کنم اما زود یهو آروم میشم.
من هیچوقت آدمِ معتقدی نبودم، مخصوصا به روح و این حرفا اما نمیتونم منکرِ حضورش بشم! گاهی هم یهو احساسِ تنهایی میآد و متوجه میشم اون حضور دیگه نیست و اون موقعهاست که یهو میشکنم. اگه پیام نبود من از پسِ این درد برنمیاومدم.
دور و برم رو پر عکساش میکنم گاهی و هی میگردم دنبال یه چیزی. نمیدونم چی. میگردم دنبالِ یه منطقی که توضیح بده چطور انقدر زود ما رو گذاشته و رفته. گاهی قلبم از عذاب وجدان درد میگیره وقتی میبینم از وقتی که اومدم اینجا هم بابام و هم مامانم یه دورِ قهقهراییِ سلامتشون رو طی کردن. انگاری یهو آب شدن. انگار یهو شکستن. همیشه به من گفتن که خیلی برام خوشحالن. خوشحالن که پیام رو دارم و باهم خوشبختیم اما با خودم فکر میکنم رفتن من چقدر نقش داشته در این پسرفتِ فجیعشون. من همیشه آویزونِ این دوتا بودم. میشستم ساعتها ورِ دلشون و با هم کتاب میخوندیم یا تلویزیون نگاه میکردیم یا فیلم میدیدیم یا حرف میزدیم یا میرفتیم پایین قدم میزدیم. فکر کنم یهو خیلی تنها شدن. من با تمام اون بیرون رفتنها و مشغلهای که تو ایران داشتم تقریبا همهی وقت آزادم با مامان بابام میگذشت.
بعد یاد برادرم میوفتم که چقدر این دو تا آزار داد در اوجِ نابود کردنِ خودش. خواهرم معتقده که دلیلِ سلامتِ شکنندهی مامانم همین بوده. هم غصهی برادرم رو میخورده و هم غصهی بابام که چرا باید پسرش باهاش اینطوری بکنه بعدِ تمامِ زحماتش. میدونم که اینم درسته. مامانم همش نگران بود اما نمیذاشت این حالتش مزاحمِ کسِ دیگهای بشه. حرص میخورم که چرا پارسال که عید ایران بودم بیشتر بغلش نکردم و نبوسیدمش. حسرت میخورم که چرا آخرین باری که با هم حرف زدیم بیشتر قربون صدقهاش نرفتم و بهش نگفتم چقدر برام عزیزه و چقدر میخوام همیشه در کنارم باشه.
حالا درسم رو یاد گرفتم و هی به بابام میگم همهی اینارو اما اون گیر داده که دیگه نوبتِ منم میرسه و همهی ما رفتنی هستیم و منم پیر شدم و خداکنه منم همینطوری راحت برم و مامانت خیلی خوششانس بود که زمینگیر نشد اونطوری که میترسید و تو خواب رفت و از این چرت و پرتها... اون دفعه شروع کردم سرش داد زدن که از این مزخرفات بار من نکن، خجالت بکش! بابات ۹۰ سال عمر کرده و مامانت داره صاف صاف راه میره تو واسهی من روضه میخونی! شوکه شد و زود خداحافظی کرد و قطع کرد و منم از این ور خون خونم رو میخورد! منو میترسونه از اینکه زمینگیر بشه؟! حتی اگه قرار بود مامان با این سکته زمینگیر بشه منِ خودخواه ترجیح میدادم. من افتخارمه که از هردوشون نگهداری کنم... منو میترسونه؟ چطور بابای من نمیفهمه که من میخوام که اون باشه و حاضرم هر قیمتی رو براش بدم و هر کاری که از دستم برمیآد بکنم؟
نمیدونم... فقط میدونم که انگاری تب دارم و گاهی کابوسش خیلی واقعی میشه...
اشتراک در:
پستها (Atom)