خب دیگه دارم حسابی عقب میافتم از ماجراها اگه بخوام همینطوری اینجارو آپدیت کنم.
اومدنم به اینجا انقدر سخت بوده که فکر نکنم حالا حالاها برگردم ایران! این راه واقعا مردافکن و زنافکن و در کل همهافکنه! مخصوصا اون فاصلهی بین هر جایی که توقف دارین تا امریکا. اون ده ساعت گیر افتادن تو یه محیط بسته برای یه آدمی مثل من که نمیتونم بیشتر از چند دقیقه یه جا آروم بشینم مثل شکنجههای قرون وسطیی بود!! (الآن اگه پیام اینجا بود میگفت: یه کم صدای غرغر میآد، تو هم میشنوی؟!) آره خب غر میزنم چون از امستردام تا لوسآنجلس برام یه قرن طول کشید!
از تهران تا امستردام منطقی بود. توی هواپیما هم یه آقای ولزی احساس کرد خیلی آدم باحالیام و وقتی رسیدیم امستردام من رو هم با خودش ورداشت برد first class lounge!! اونجا میشد دراز کشید، راه به راه مجانی انواع و اقسام نوشیدنیها و قاقالیلیهای مختلف خورد و دوش گرفت و گپ زد! واقعا شانس آوردم که رفتم اونجا و کلی استراحت کردم و هیچ خرجی هم نکردم. ولی خب در عوض از اونجا تا لوسآنجلس از ممممم ... دهنم در اومد!
یه آقایی با پدر بیمارش بغل دستم نشسته بودن. از همون تهران با کمک یه آقای مهربون در قسمت چک-این هر دو تا صندلیم رو در هر دو مسبر تو راهرو گرفتم که با توجه به اینکه ماتحنم آروم و قرار نداره، بتونم هر وقت احساس خفقان بهم دست داد برم راحت قدم بزنم. این آقای بغلدستی کلی باهام درددل کرد و گفت که پدرش سرطان داره و این موضوع داره دیوانهاش میکنه و من هم تا جایی که حوصله داشتم باهاش همدردی کردم. بعدش گفت چون پدرش هی ممکنه حالش بد بشه جاهامون رو عوض کنیم که مزاحم من نشن. و منِ خر دوباره حناق گرفتم و از خجالت چیزی نگفتم و رفتم اون ته تمرگیدم :((
یه ساعتی گذشت و دیدم باباهه از خواب بیدار نمیشه بره راه بره که من هم از زندانم رها بشم. از پسره پرسیدم چیه ماجرا. مرتیکهی ... برگشته با افتخار میگه بله دیدم که پدر ناآرامی میکنن بهشون یه مسکن قوی دادم که حسابی بخوابن!!!!!!!!!!! قیافهی من واقعا دیدن داشت! خیلی دلم میخواست در اون لحظه هر دو تا چشمای اون ابله رو با ناخونام بیآرم بیرون (کسانی که من رو میشناسن میدونن ناخونام قابلیتهای استثنایی دارن!)
یه ساعت دیگه هم سعی کردم تحمل کنم بلکه یارو بیدار شه و رها بشم. متاسفانه به هیچوجه در حال مسافرت خوابم نمیبره و داشتم واقعا زجر میکشیدم. کسانی که ترس از فضای بسته داشته باشن خوب میتونن درک کنن اون موفع چرا من شروع کردم به گریه کردن! یعنی دست خودم نبود، همینطوری اشکام میریختن! پسره دید نه مثل اینکه جدی جدی دارم از دست میرم و باباش رو بیدار کرد و وقتی که از اونجا رها شدم دیگه بقیهی راه رو که تقریبا ۶ ساعت بود رو فقط راه رفتم!! هواپیما دو طبقه بود و خوشبختانه جا برای راه رفتن فراوون! تجربهی خیلی تلخی بود، مطمئنا دیگه دلم برای هیچکس نخواهد سوخت!
همه خیلی برای فرودگاه ترسونده بودنم و همش منتظر بودم که ۳ یا ۴ ساعتی سینجیمم کنن و بهم توهین کنن و تمام چمدونام رو هی بریزن بیرون و هی بگردن و عین ایران با جوهر سیاه اثر انگشتام رو بگیرن و هی در مورد گروههای تروریستیای که باهاشون رابطه داشتم ازم بپرسن. مدارکم رو دادم به مامور گذرنامه و مثل همهی هلندیها و ژاپنیها و غیره ازم با وبکم یه عکس گرفت و با جوک و خنده با یه دستگاه کوچولو از انگشتم عکس گرفت و گفت خب برو پهلوی نامزدت، خوش بگذره!!!!!
با خودم گفتم وای حالا لابد قراره سر چمدونها اشکم رو دربیآرن. همهی چمدونها با هم اومدن و همه با هم گرفتیم و دم در گمرگ هم بهم خوشآمد گفتن و اومدم بیرون پهلوی پیام!!! در کل ۱۰ دقیقه طول کشید! حالا یا شانس خرکی آوردم یا اینکه همه زیادی شلوغش میکنن که فکر کنم اولیش باشه! در هر حال همه چیزعالی بود به غیر از کمردرد وحشتناک و تب از شدت خستگی مفرط و کمخوابی. و خب آب و هوا هم عوض شده بود و دلپیچهای گرفتم که نیا و نبین!! خلاصه که اون هفتهی اول هی تب میکردم و مریض بودم و کمکم خوب شدم.
داره میشه یه ماه که اومدم اینجا. زیاد شد، در مورد اینجا دفعهی بعد مینویسم :)