خب پس فقط
رشتهء ما نیست که انسان های مریضی رو که تمام سعی اشون رو برای دیوانه کردنِ تو به کار می برن، به کار می گیره!
امیر جان تبریک فارغ التحصیلیت :) به قول
احسان انشالله عروسیِ بچه ها!
********
یه چیزِ جالب در مورد پایان نامه و اینا هست که یادم نبود هیچ وقت براتون بگم و اونم هدیه ای هست که آخرش به استاد راهنما و مشاور و داور داده میشه. یعنی خب قرار نیست هیچ هدیه ای داده بشه چون اونا دارن حقوقِ کاری که می کنن رو (که البته در اصل کاری جز چزوندن تو نمی کنن که اینم هنریه در حد خودش!) می گیرن. وقتی تزم آماده شد بردمش پهلوی استادی که به عنوان داورم تعیین شده بود، اون از رو ناچاری تعیین شد چون بقیهء اساتید رو نمی شد در یک اتاق بدونِ خطرِ بروز گیس گیس کشی جمع کرد. برگشته به من میگه:
- آره خب می دونی به نظرِ من تشکر از کسانی که برات زحمت کشیدن هیچ اشکالی هم نداره! مثلا خیلی ها هستن که به اساتیدشون بهار آزادی میدن!!
- اِ جداً؟؟
- آره جداً!
- استاد من هیچ وقت به شما چنین توهینی نخواهم کرد!
- نه بابا توهین چیه!!
- اوووووووه باور کنین استاد این یه توهینه و من هرگز اینکار رو نمی کنم شما می تونین مطمئن باشین!
- عجبا! دختر کجای این کار توهینه!؟
خلاصه که بنده ایشون رو متقاعد کردم که این کار یه توهینِ بزرگه وگرنه باید یه سکه بهار آزادی پیاده می شدم! با کمال وقاحت داشت به من می گفت برام سکه بخر تا نمرهء خوب بگیری! خب منم نه تنها نخریدم بلکه سر دفاع هم با هر جواب کم مونده بود کتکشون هم بزنم و نتیجه هم این شد که ۱۸.۵ دادن و گفتن تا بیشتر این دخترِ آتیشی نشده بره پیِ کارش! چند وقت بعدش یکی از هم کلاسی ها که تمام پروژه هاش رو در طول تحصیل من نوشته بودم و اصلا بلد نبود چه جور باید یه تحقیق نوشت شد ۱۹.۵ با همین استاد داور محترم. بعدها که بهم زنگ زده بود گفتم مهدی بین خودمون می مونه اما یه بهار کامل دادی یا ربع یا نیم؟! خندید و گفت: بابا یارو رو دست کم گرفتی؟! تا یه کامل نگرفت امضا رو نداد برای دفاع!
اینم از وضعیت تحصیلاتمونه تو این مملکت. اون وقت مردم برمیگردن میگن چرا نمی ری دکترا بخونی؟! من رسماً گْه میل کنم اگه اصلا دیگه تو ایران پام رو تو دانشگاه بذارم! به عنوان استاد هم که بودم همچین فرقی نمی کرد. می دونین چیه اینجا جَوِش یه جوریه که اگه همرنگشون نشی خودت زجر می کشی. تو اون اتاقِ اساتید که می نشستم انقدر جو سنگین و خطری بود که جرات نداشتم نفس بکشم. هنوز زنگ نخورده می پریدم بیرون که برم سرِ کلاسم! آدم فکر می کنه دیگه در سطح دانشگاهی اینا یاد گرفتن چطور رفتار حرفه ای داشته باشن و چطور با هم کار کنن. هه هه. این یه جکه!
همون روزِ اول که رفتم سرِ کار من رو کشیدن تو دفتر که آره تو یا با مایی یا با فلانی، همین الآن موضعت رو مشخص کن! منم یه کم فکر کردم و گفتم میشه من بدون موضع باشم؟ گفتن نه اینطوری به مشکل برمی خوریم با هم!!!! گفتم بهم فرصت بدین یه کم فکر کنم و موقتی در رفتم. از اون به بعد تقریبا در یه حالتِ برزخی بودم. یعنی هیچکس بهم نزدیک نمی شد. نه از این طرفی ها و نه از اون طرفی ها! منم دیدم همینطوری راحتم و خودم رو با طراحی سوال و تصحیح ورقه و سی دی گوش دادن سرگرم می کردم. اما کم کم شروع کردن کرم ریختن.
من همیشه رنگارنگ لباس می پوشم و جمهوری اسلامی هنوز نتونسته سیاه پوشم کنه. معمولا یا کِرِم یا سبز یا آبی یا طوسی. کم کم شروع کردن که این خانم جوون که هست اینطوری هم که لباس می پوشه حواسِ دانشجوها پرت میشه! چرا مقنعه اش رو می کنه زیرِ یقه اش! اینطوری خیلی اروپاییه! چرا با لباس های آبیش کفشِ قرمز می پوشه؟ چرا قلمبهء موهای جمع شده اش از پشت مقنعه اش معلومه، به نظر شما حواس پرت کن نیست؟ مخصوصا برای دانشجوهای پسرِ کلاسشون؟! با اینکه آرایشش مشخص نیست اما معلومه که یه کارای کرده!!! چرا اون بکنه ما نکنیم؟ عینک آفتابیش رو دیدین؟
آبیه!!!!
دوباره کشیده شدم به همون دفتر.
- خب تصمیمت رو گرفتی؟
- تو کارِ من مشکلی نبوده؟ تا به حال اعتراضی چیزی نبوده؟ دانشجوها راضی ان؟
- آره همه راضی ان به غیر از همکارات! تصمیمت رو گرفتی؟
- چرا همکارا ناراضی ان؟
- چون تو بوی جوونی می دی و رنگ داری.
- آره خب این گناهِ غیر قابلِ بخششیه!
- حالا انتخاب کن، حمایت ما یا اینکه ببینیم اینا نارضایتیشون رو به کجا می کشونن.
- آهان یعنی اون تصمیم اینجاست که معنی پیدا می کنه؟
- دقیقاً.
- چقدر به پایان ترم مونده؟
- ۳ ماه.
- بازم وقت می خوام.
حمایت خاصی ازم نمی کردن اما خب یه چشمه هایی میومدن که مزهء شیرینِ تو اکیپ بودن و یا تلخیِ حامی نداشتن رو بهم بچشونن. کم کم شروع کردن به بقیهء چیزا گیر دادن. چرا همیشه از کلاسش صدای خنده میآد؟ همیشه صدای دانشجوها میآد، خودش اصلا درس میده؟ چرا وقتی دانشجو دیر میآد راهش میده؟ اون وقت ما این وسط بدِ میشیم. چند دفعه از دم در کلاسش رد شدم خودش سر جاش نبود و وسط دانشجوها نشسته بود، چرا انقدر بهشون نزدیک میشه که احترام بین استاد و دانشجو از بین بره؟ چرا انقدر تند تند امتحان می گیره و تصحیح می کنه پس میده؟ انتظار دانشجو میره بالا. این هنوز تازه نفسه ماها رو بدِ می کنه.
والله من تازه نفس نبودم. از نوزده سالگی به آدم بزرگا درس دادم. حواس هیچ دانشجویی هم تو کلاس من پرت نمی تونه بشه چون انقدر سگم که حتی وقتی دارن غش غش می خندن از گوشهء چشم نگام می کنن که وقتی من خنده ام تموم شد اونام ساکت بشن! اگر میرم بینشون برای اینه که خودم همیشه احساس فوق العاده ای بهم دست می داد وقتی استادم باهام در سطح انسانی خودش برخورد می کرد و تازه بیشتر هم احترامش رو نگه می داشتم و برای من هم همین نتیجه رو داشت. اگر هم اجازه میدم دانشجوی دیر آمده هم بیآد تو برای اینه که فکر می کنم که لابد براش مهم بوده که حتی وقتی دیر شده بوده هم بازم اومده و این ریسک رو کرده که عین همهء کلاس ها بهش توهین بشه اما بازم اومده دم در و اجازه می خواد بیآد تو. بعدش هم اون کلاس اونجاست برای استفادهء اینا که پول دادن که استفاده کنن اگه خودش خره یا نمی خواد دیگه به حماقتِ خودش برمیگرده که داره فرصت هاش رو از دست میده وگرنه من وظیفه امه که همیشه اونجا حاضر باشم.
اما انداختنم تو یه گوشهء تنگ و از همه طرف هی چپ و راست ازم اشکال گرفتن. دیگه آخراش کم آورده بودم. سنِ کم سن و سال ترینشون حداقل ۱۰ سال از من بیشتر بود و بیشترشون دکتر بودن و من هنوز حتی پایان نامهء کارشناسی ارشدم رو صحافی کامل هم نکرده بودم. تا جایی که تونستم مقاومت کردم و بعدش شدم از همونایی که خودم موقع تحصیل ازشون متنفر بودم. دانشجوهایی که دیر میومدن رو با ترش رویی می انداختم بیرون، وقتی کسی می خندید خیلی سرد می گفتم: اگر چیز خنده داری هست با ما هم درمیون بذارین ما هم بخندیم! (وای خدایا چقدر من از این جمله متنفر بودم همیشه!) حاضر غایب رو سخت می گرفتم و عین احمق ها درس می پرسیدم و منفی مثبت می دادم!! موقعی که برمی گشتم پای تخته چیزی بنویسم صدای خودم رو می شنیدم که میگه: من پشت سرم هم چشم دارم! (وای نه! چطور تونستم انقدر سقوط کنم؟!) بیشتر سورمه ای می پوشیدم و کفش های مشکی زنانهء مامانم رو. بالاخره همشون مثل تمام کلاس ها منفعل و ساکت شدن.
ترم تموم شد. امتحانات سختی گرفتم که اشک همشون رو درآورد و بعد نمره ها رو بردم رو نمودار. همهء همکارا ازم راضی بودن. آخر ترم یکی از دانشجوهای خوبم اومد و فقط پرسید استاد ما چکار کردیم که شما یهو انقدر عوض شدین؟! منم فقط روم رو برگردوندم و رفتم تو دفتر پهلوی همکارانِ عزیز و راضیم. تایم شیتِ ترم تابستون و پاییز رو هم خالی دادم رفت. گفتم شوهرم میآد. گفتم ممکنه لازم شه برم مسافرت وسط ترم. به همه گفتم وقت ندارم. گفتم باعث افتخاره اما خب نمی تونم متاسفانه. Bullshit! اینم تجربه ای بود برای خودش. گرچه تا آخرش هم تصمیم نگرفتم و جزو هیچ اکیپی نشدم اما تمام کارایی که به خودم قول داده بودم هیچ وقت اونور نیمکت نکنم، رو با خفت تمام کردم
چون کسی که من رو آورده بود اونجا و بهم ایمان داشت، می رفت زیر سوال. حیف. اون چند ماه اول کلاسام عالی بودن و بچه ها صورتشون موقع جنگیدن برای شرکت بیشتر تو کلاس می درخشید.
خیلی وقت بود اینا تو دلم مونده بود الآن یه کم راحت شدم. حالا بازم یه کم بیشتر می فهمم چرا همه اینجا پژمرده و پلاسیده ان. خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو...