زمان خیلی سریع میگذره و من کلی برنامه داشتم که هی با خودم گفتم حالا وقت هست، حالا وقت هست. سالهای رفته رو دیگه نمیشه برگردوند و احساس میکنم مردابی شدم. نمیدونم مقصودم رو میرسونه یا نه اما یه چنین احساسی دارم. دیگه تا کمر رفتم فرو و همچین راه دیگهای جز ادامهی همین راه باقی نمونده. بالها رو استفاده نکردم و پرهاش همه ریخت. مغزم رو تا جایی که تونستم استفاده نکردم و دیگه الآن خیلی حوصلهی از اول شروع کردن رو ندارم. کلن امشب یهو به این نتیجه رسیدم که ول معطلم. هیچوقت بهتر یا بیشتر از اینی که هست نخواهد شد و توهم بود هر فکر دیگهای. رخوت و سستی و دیگر هیچ...
۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه
تنیس نگاه کردن خیلی کیف میده. از بچهگی دلم میخواست تنیسور بشم اما متاسفانه مامانم با من همعقیده نبود و هیچوقت حاضر نشد بفرستتم کلاس تابستونی تنیس در مجموعهی آزادی!
حالا وقتی تنیس نگاه میکنم کلی دوباره عقدهاش سر باز میکنه!
امروز فدرر خیلی عالی بازی کردن. امیدوارم امسال اول بشه بازم. فکر کنم میشه ششمین بار!
حالا وقتی تنیس نگاه میکنم کلی دوباره عقدهاش سر باز میکنه!
امروز فدرر خیلی عالی بازی کردن. امیدوارم امسال اول بشه بازم. فکر کنم میشه ششمین بار!
اشتراک در:
پستها (Atom)