پرستو جونم من رو هم Gmail دار کرد :) البته به قول پیام با داشتن ۵ تا ایمیل نمی دونم این دیگه چه کرمی بود! اما خب به هر حال یه گیگا بایته!! داشتیم با بچهها میگفتیم کاپوچینو رو ببریم رو یه ایمیلِ گوگل :))) مرسی پَپَر جونم :*
*****
بعد از ملاقات با خاتمی تا دلتون بخواد در موردمون چرت و پرت نوشتن. فقط یه چند تا چیز بگم و برم:
۱. از ما دعوت کردن بریم و اگر واقعا دلتون میخواد بدونین چرا، برین از خودشون بپرسین.
۲. ایمیل شما هم رو وبلاگ و سایتتون هست مطمئن باشین اگه کسی احساس کنه که لازمه شما رو دعوت کنه این کار رو خواهد کرد . از من بازخواست نکنین که چرا انتخاب میشم.
۳. ما نمایندهء شما نبودیم چون اصلا کلا وبلاگ نماینده نمیخواد. یه عده جزیرههای جدا از همیم که هر کدوم ساز خودمون رو میزنیم و زیباییش هم به همینه. زیباییش به اینه که هیچ وقت هیچکس نمی تونه بیآد و بگه من نمایندهء بقیه هستم، چون همه مسخرهاش خواهند کرد. ما فقط چند وبلاگ نویس بودیم که انتخاب شدیم و دعوت شدیم و رفتیم. در مورد چگونگی این انتخاب به شماره ۱ بروید.
۴. اینکه یکی که از قبل هم خصومتش رو نشون داده برداره در مورد لباس پوشیدن من بنویسه و استدلال کنه من نمایندهء خوبی نیستم چون مثل بقیه لباس نمیپوشم فکر کنم ضعیفترین نوع نقد بود (البته اگر قصدشون نقد هم بوده در کنار توهینهای فراوان). کلاً آقای محترم شما از توهین کردن به من چقدر لذت میبرین؟ امیدوارم هر چه بیشتر در خدمتتون باشیم و شما رو مستفیض کنیم. شما مطمئنا در جایگاهی نیستین و نخواهین بود که به من بگین چه لباسی مناسب یا نامناسبه. بنشینین با خودتون فکرکنین که غضبِ ناشی از به بازی نگرفته شدن تا کجا را... بگذریم.
۵. آقای خوابگرد برای بار چندمه که میبینم تا از ما نقدی موهن میشه سریعاً لینکش سر از لینکدونی شما درمیآره. عجب حسن تصادفی! اتفاقا این تیترهایی هم که میزنید واقعا جالب و تعمقبرانگیزند. کی به شما گفته ما شهرت دوست داریم؟ اوه این نتیجهایه که خودتون بهش رسیدین؟ عجب. یه عمر فکر میکردم از شهرت گریزانم و حالا شما نشونم دادین که شما نه تنها در حیطهء زبان بلکه از همه چیز بهتر آگاهین.
به ما گفتن که باید سعی کنیم که وبلاگ و اینترنت و فوایدش رو معرفی کنیم و دلیل قبول همه این دعوتها همش همین بوده، با اینکه به شخصه از رفتن به جاهای شلوغ و مرکز توجه بودن شدیدا گریزانم.
۶. دوستانی که براتون سوال پیش اومده چرا اینا و چرا ما نه، منم نمیدونم! والله نمیدونم. لابد چیزی هست که همیشه تکرار میشه. فقط اینو بدونین که برخلاف اونچه که دوستانِ بی مهر اصرار بر تاکید اون دارن ما همیشه داریم آدمهای جدید رو معرفی میکنیم و از خدامونه که کسی به غیر از ما بره و وقت بذاره و این رو هم مطمئن باشین که اول هر جملهای که میگم همیشه میگم که این تنها نظر شخصِ منه و ممکنه و طبیعیه که خیلیها باهاش موافق نباشن.
در هر حال فکر کنم باید معذرت بخوام که ما رو دعوت میکنن اینور اونور و معذرت بخوام که دوست ندارم مثل همه خودم رو پتوپیچ کنم برم بیرون و معتقدم باید طرز پوشش خانومهای ما حسابی تغییر کنه و دارم خطر دستگیر شدن رو هم به خودم میخرم تا بالاخره چشمها به قیافههای متفاوت عادت کنه و هر کسی که متفاوت بود جلف و عجیب به نظر نیآد و بهش توهین نشه. اینکه کسی از حق اولیهاش که همون انتخاب لباسشه به بهانههای واهی محروم کنن و بعدش سرکوفتش هم بزنن دیگه واقعا خیلی زور داره.
۱۳۸۳ اردیبهشت ۱۰, پنجشنبه
۱۳۸۳ اردیبهشت ۸, سهشنبه
مردی که هميشه می خندد
خب اینم از ملاقات جمع برگزیده با آقای خاتمی. به هر حال اینم ماجرایی بود برای خودش. تو راه با احسان تقریبا پنج بار تصمیم گرفتیم بیخیال بشیم و به جاش بریم یه جایی مثل درکه بشینیم با خیال راحت صبحانه بخوریم، ولی خب نمیشد،پرستو میدون تجریش منتظرمون بود!
سوالاتی که شماها مطرح کردین رو گروههای فعال سیاسی به تندترین وجه ممکنه ازش پرسیدن و اونم فقط لبخند میزد! بیچاره لبخند نزنه چکار کنه؟ ما به عنوان نمایندگان جوانان فعال در اینترنت و وبلاگ و این حرفا اونجا بودیم و پرستو رو انتخاب کردیم بره جلو سوالامون رو بپرسه و خب طبیعیه که سوالامون همه مربوط به اینترنت و اینا بودن. موقعی که نوبت خاتمی برای جواب دادن رسید میشه گفت فقط به سوالات پرستو و لیلی نیکونظر جواب داد و بقیه رو گفت بعدا تو یه نامهء اعمال می نویسه! چی میگن اینجور موقعها که بزک و بهار و کمبزه و خیار و این حرفا توش داره :-?
ماجرای اصلی رو که می تونین تو مطالب روزنامه ها و غیره بخونین اما خب ما هم جای شما خالی کلی خندیدیم! از اولش که این آقای سیدزاده (اگه اشتباه نکنم) مجری برنامه بود و تا تَقی به توقی میخورد شروع میکرد شعر خوندن! فکر کنم فکر کرده بود مراسم مشاعره راه انداختن. جالب اینجاست که هی شعر می خوند و بعدش مردم که داشتن سوالاتشون رو مطرح میکردن هی میگفت وقت نیست، زود بگین، بسه دیگه! منم دیگه عصبانی شدم و گفتم آقا شما کمتر شعر بخون که مردم بتونن حرفشون رو بزنن! بیچاره شوکه شد! گفت چشم دیگه شعر نمیخونم.
خلاصه تا آخر برنامه هی میگفت خب شعر هم که ممنوعه پس نفر بعدی! آخرش هم گفت اجازه نداریم آخر برنامه هم شعر بخونیم ... منم دیدم بیچاره داره دچار افسردگی ممتد میشه گفتم حالا الآن دیگه یه دونه بخونین اشکال نداره! با هیجان شروع کرد و خوند :))) اتفاقا شعرهایی که میخوند قشنگ بودن اما خب باید به این هم فکر میکرد که داره از وقت حرف زدنِ مردم میگیره!
با دیدن آقای خاتمی از اونجایی که نشسته بودیم من و احسان به این نتیجه رسیدیم که عجب صورتِ نورانیی داره واقعا. نمی دونم تابهحال از نزدیک دیدینش یا نه. یه جور خاصیه. مطمئنم اگه رییسجمهور نبود به عنوان یه آدم فوقالعاده فرهیخته و سالم براش احترام زیادی قائل بودم. کلاً شدیدا برخورد دوستداشتنیی داره متاسفانه که کارِ متنفر بودن ازش رو خیلی سخت میکنه. البته از جلو و روبرو که باهاش حرف زدم نظرم عوض شد و دیدم بعدا احسان هم همون احساس رو داشته! شاید عادت کردیم از دور ببینیمش از نزدیک یه جوری بود انگار مممممم نمیدونم چه جوری بگم! یه جوری بود دیگه!
من فقط چون میدونستم اصلا با اینترنت میونهای نداره رفتم جلو گفتم آقای خاتمی چرا به اینترنت توجه کافی رو نمیکنین؟ با لبخند پرسید شما؟ من هم گفتم از کاپوچینو هستم. گفت: اووووووووه بله حال شما چطوره؟! چشم چشم!
حالا ببینیم و تعریف کنیم. امیدوارم از ابطحی یاد بگیره اقلاً؛ البته فقط وبلاگ زدن و کار با اینترنت رو یاد بگیره!
بعدش با پرستو تصمیم گرفتیم بریم از جلو ببینیم این گلزار گلزار که میگن کیه D: نیما قسمم داد که به هیچ وجه بهش امضا ندم و منم به قولم عمل کردم و هر چی بیچاره اصرار کرد گفتم معذورم!!!! دیگه به هر حال زنه و قولش! (اینم تیریپ فمینیسم مخفی برای صنم؛) خلاصه رفتیم و پرستو شروع کرد به توضیح دادن که ما کی هستیم. با خودمون گفتیم حالا بهش میگیم میخوایم باهات مصاحبه کنیم اون که اصلا مصاحبه نمیکنه هیچ وقت! خلاصه پرستو گفت ما نشریهء الکترونیکی هستیم و منم سر تا پاش رو یه نگاه کوتاه کردم و گفتم ممممم البته به ایشون نمیآد زیاد اهلِ اینترنت باشن. فکر کنم خیلی دلش میخواست بزَنَتم اما معلوم بود که بهش یاد دادن که با ژورنالیستها خوشاخلاقی کنه و کلی خودش رو کنترل کرد و از لای دندوناش گفت اتفاقا خیلی هم اهل اینترنتم اما اهل مصاحبه کردن نیستم. خواستم بگم آره از اون مصاحبهء مزخرف با کیومرث پوراحمد معلومه، منم بودم هیچ وقت مصاحبه نمی کردم! خدا بهش رحم کرد چون اگه قرار بود ما باهاش مصاحبه کنیم به احتمال زیاد اشکش درمیومد!
خلاصه که گفتیم باشه و اونم کلی با یه لبخند مکش مرگ من گفت ولی خیلی از آشنایی باهاتون خوشحال شدم! آررررررررررررررررره خب! این بشر واقعا نباید دهنش رو باز کنه و اصلا لبخند زدن رو کاملا فراموش کنه؛ همون عکس فقط. راستی اینم مثل خاتمی دیدنش از نزدیک یه جوری بود! انگار کلهاش برای تنش زیادی گنده بود!!!! یا شایدم اینا همش تقصیر تب منه! فکر کنم خاتمی و گلزار امشب آنژین میگیرن D:
خیلی حالم خوب بود پاشدم عصر هم رفتم مصاحبه با BBC با بچهها. البته اونجا هم کلی با بچه ها خندیدیم اما بعدش دیگه آنچنان سردردی گرفتم که مجبور شدم دست به دامان استامینوفن کدیینهایی بشم که دکتر داده بود اما من مقاومت کرده بودم، ولی دیگه تبم خیلی بالا رفته بود و صدام هم دیگه درنمیاومد. نکتهء خوبش دیدن نیما بعد از عمری بود :) ماجرای میکروفن رو هم که نیما جان زحمت کشیده تعریف کرده D: امروز انقدر ملنگ بودم که موبایلم رو هم تو ماشین احسان جا گذاشتم و حیوونکی مجبور شد بیآره شب بده در خونه، آقا من شرمندهام :)
خب فقط یه چیزی این یاهوو جدیده خیـــــــــــــــــــــــلی نازه! پیشنهاد میکنم حتما داونلود کنین، شدیدا دوست داشتنیه X:
سوالاتی که شماها مطرح کردین رو گروههای فعال سیاسی به تندترین وجه ممکنه ازش پرسیدن و اونم فقط لبخند میزد! بیچاره لبخند نزنه چکار کنه؟ ما به عنوان نمایندگان جوانان فعال در اینترنت و وبلاگ و این حرفا اونجا بودیم و پرستو رو انتخاب کردیم بره جلو سوالامون رو بپرسه و خب طبیعیه که سوالامون همه مربوط به اینترنت و اینا بودن. موقعی که نوبت خاتمی برای جواب دادن رسید میشه گفت فقط به سوالات پرستو و لیلی نیکونظر جواب داد و بقیه رو گفت بعدا تو یه نامهء اعمال می نویسه! چی میگن اینجور موقعها که بزک و بهار و کمبزه و خیار و این حرفا توش داره :-?
ماجرای اصلی رو که می تونین تو مطالب روزنامه ها و غیره بخونین اما خب ما هم جای شما خالی کلی خندیدیم! از اولش که این آقای سیدزاده (اگه اشتباه نکنم) مجری برنامه بود و تا تَقی به توقی میخورد شروع میکرد شعر خوندن! فکر کنم فکر کرده بود مراسم مشاعره راه انداختن. جالب اینجاست که هی شعر می خوند و بعدش مردم که داشتن سوالاتشون رو مطرح میکردن هی میگفت وقت نیست، زود بگین، بسه دیگه! منم دیگه عصبانی شدم و گفتم آقا شما کمتر شعر بخون که مردم بتونن حرفشون رو بزنن! بیچاره شوکه شد! گفت چشم دیگه شعر نمیخونم.
خلاصه تا آخر برنامه هی میگفت خب شعر هم که ممنوعه پس نفر بعدی! آخرش هم گفت اجازه نداریم آخر برنامه هم شعر بخونیم ... منم دیدم بیچاره داره دچار افسردگی ممتد میشه گفتم حالا الآن دیگه یه دونه بخونین اشکال نداره! با هیجان شروع کرد و خوند :))) اتفاقا شعرهایی که میخوند قشنگ بودن اما خب باید به این هم فکر میکرد که داره از وقت حرف زدنِ مردم میگیره!
با دیدن آقای خاتمی از اونجایی که نشسته بودیم من و احسان به این نتیجه رسیدیم که عجب صورتِ نورانیی داره واقعا. نمی دونم تابهحال از نزدیک دیدینش یا نه. یه جور خاصیه. مطمئنم اگه رییسجمهور نبود به عنوان یه آدم فوقالعاده فرهیخته و سالم براش احترام زیادی قائل بودم. کلاً شدیدا برخورد دوستداشتنیی داره متاسفانه که کارِ متنفر بودن ازش رو خیلی سخت میکنه. البته از جلو و روبرو که باهاش حرف زدم نظرم عوض شد و دیدم بعدا احسان هم همون احساس رو داشته! شاید عادت کردیم از دور ببینیمش از نزدیک یه جوری بود انگار مممممم نمیدونم چه جوری بگم! یه جوری بود دیگه!
من فقط چون میدونستم اصلا با اینترنت میونهای نداره رفتم جلو گفتم آقای خاتمی چرا به اینترنت توجه کافی رو نمیکنین؟ با لبخند پرسید شما؟ من هم گفتم از کاپوچینو هستم. گفت: اووووووووه بله حال شما چطوره؟! چشم چشم!
حالا ببینیم و تعریف کنیم. امیدوارم از ابطحی یاد بگیره اقلاً؛ البته فقط وبلاگ زدن و کار با اینترنت رو یاد بگیره!
بعدش با پرستو تصمیم گرفتیم بریم از جلو ببینیم این گلزار گلزار که میگن کیه D: نیما قسمم داد که به هیچ وجه بهش امضا ندم و منم به قولم عمل کردم و هر چی بیچاره اصرار کرد گفتم معذورم!!!! دیگه به هر حال زنه و قولش! (اینم تیریپ فمینیسم مخفی برای صنم؛) خلاصه رفتیم و پرستو شروع کرد به توضیح دادن که ما کی هستیم. با خودمون گفتیم حالا بهش میگیم میخوایم باهات مصاحبه کنیم اون که اصلا مصاحبه نمیکنه هیچ وقت! خلاصه پرستو گفت ما نشریهء الکترونیکی هستیم و منم سر تا پاش رو یه نگاه کوتاه کردم و گفتم ممممم البته به ایشون نمیآد زیاد اهلِ اینترنت باشن. فکر کنم خیلی دلش میخواست بزَنَتم اما معلوم بود که بهش یاد دادن که با ژورنالیستها خوشاخلاقی کنه و کلی خودش رو کنترل کرد و از لای دندوناش گفت اتفاقا خیلی هم اهل اینترنتم اما اهل مصاحبه کردن نیستم. خواستم بگم آره از اون مصاحبهء مزخرف با کیومرث پوراحمد معلومه، منم بودم هیچ وقت مصاحبه نمی کردم! خدا بهش رحم کرد چون اگه قرار بود ما باهاش مصاحبه کنیم به احتمال زیاد اشکش درمیومد!
خلاصه که گفتیم باشه و اونم کلی با یه لبخند مکش مرگ من گفت ولی خیلی از آشنایی باهاتون خوشحال شدم! آررررررررررررررررره خب! این بشر واقعا نباید دهنش رو باز کنه و اصلا لبخند زدن رو کاملا فراموش کنه؛ همون عکس فقط. راستی اینم مثل خاتمی دیدنش از نزدیک یه جوری بود! انگار کلهاش برای تنش زیادی گنده بود!!!! یا شایدم اینا همش تقصیر تب منه! فکر کنم خاتمی و گلزار امشب آنژین میگیرن D:
خیلی حالم خوب بود پاشدم عصر هم رفتم مصاحبه با BBC با بچهها. البته اونجا هم کلی با بچه ها خندیدیم اما بعدش دیگه آنچنان سردردی گرفتم که مجبور شدم دست به دامان استامینوفن کدیینهایی بشم که دکتر داده بود اما من مقاومت کرده بودم، ولی دیگه تبم خیلی بالا رفته بود و صدام هم دیگه درنمیاومد. نکتهء خوبش دیدن نیما بعد از عمری بود :) ماجرای میکروفن رو هم که نیما جان زحمت کشیده تعریف کرده D: امروز انقدر ملنگ بودم که موبایلم رو هم تو ماشین احسان جا گذاشتم و حیوونکی مجبور شد بیآره شب بده در خونه، آقا من شرمندهام :)
خب فقط یه چیزی این یاهوو جدیده خیـــــــــــــــــــــــلی نازه! پیشنهاد میکنم حتما داونلود کنین، شدیدا دوست داشتنیه X:
۱۳۸۳ اردیبهشت ۷, دوشنبه
استثناً جدی
هشتمین ماهگردمون مبارکه :*
*****
اگه قرار بود بدین یه نفر از خاتمی سوالاتون رو بپرسه مهمترین سوالتون چیه؟ لطفا فحش ننویسین اینجا چون تب دارم و حالم هم اصلا خوش نیست و جای آمپولها هم شدیدا درد میکنن و انقدر سرفه کردم دیگه دارم خون بالا میآرم و واقعا حوصلهء فحشهای تکراری و بیمصرف به آخوند و امثالهم رو ندارم. ما هممون میدونیم که تو این مملکت چه خبره و شاکی هم هستیم و دلمون میخواد پیشرفت کنیم، اما باور کنین با فحش و توهینهای بیحاصل فقط خودتون رو خسته می کنین، بدون نتیجه. دارم جدی صحبت میکنم. اگه سوالی هست که واقعا ذهنتون رو مشغول کرده و دوست دارین پرسیده بشه این پایین بنویسین و به دوستانتون هم خبر بدین که بیآن تا امشب بپرسن.
*****
اگه قرار بود بدین یه نفر از خاتمی سوالاتون رو بپرسه مهمترین سوالتون چیه؟ لطفا فحش ننویسین اینجا چون تب دارم و حالم هم اصلا خوش نیست و جای آمپولها هم شدیدا درد میکنن و انقدر سرفه کردم دیگه دارم خون بالا میآرم و واقعا حوصلهء فحشهای تکراری و بیمصرف به آخوند و امثالهم رو ندارم. ما هممون میدونیم که تو این مملکت چه خبره و شاکی هم هستیم و دلمون میخواد پیشرفت کنیم، اما باور کنین با فحش و توهینهای بیحاصل فقط خودتون رو خسته می کنین، بدون نتیجه. دارم جدی صحبت میکنم. اگه سوالی هست که واقعا ذهنتون رو مشغول کرده و دوست دارین پرسیده بشه این پایین بنویسین و به دوستانتون هم خبر بدین که بیآن تا امشب بپرسن.
۱۳۸۳ اردیبهشت ۶, یکشنبه
ملاقات با طوطی در کما!
خیلی جالبه که پیام اون روز داشت غر میزد که ای زن تو کجایی که من گلوم میسوزه ازم نگهداری کنی و از این حرفا و منم کلی نگرانش بودم. پیام مطمئن بود که سرما خورده و همش نگران که حتی وقت نداره بره دکتر. تلفن رو قطع کردم و گلوم شروع کرد سوختن! نه تنها شروع کرد سوختن بلکه امروز دیگه از دردِ گلو و گوش رفتم دکتر و کاشف به عمل اومد که آنژین شدم و دو تا پنی سیلین و کلی قرص مهمونم کرد آقای دکتر :( تب هم طبق معمول چسبید به سقف. من مریض شدنم هم به آدما نرفته بدبختی! فشارم افتاده به ۸ رو ۴!! پیام جون دستت درد نکنه، حالا نکتهء جالب اینجاست که پیام اصلا مریض نشد! مامان، گلوم میسوزه :(((( مردهشور این احساساتِ سمپاتیکِ قویِ من رو ببرن الهی!
*****
در مورد فیلم کما که حرف نزنم سنگینتره! واقعا اگر بخوایم تراژدی ملاقات با طوطی رو فراموش کنیم کما تراژدی قرن بود! در طول فیلم ملاقات با طوطی که دیگه من به خودزنی افتاده بودم و حمیدرضا باید دستام رو مجکم میگرفت تا به خودم صدمهء جدی وارد نکنم!! در عوض خودش بیچاره خوب کتک خورد D: در مورد مارمولکهم واقعا خوش گذشت با اینکه حالم خوب نبود دیشب، اما کلی خندیدیم. واقعا این فیلم دیدن داره. مخصوصا تیکههایی که پرستویی میاندازه، برای مثال:
- ایشان یه سوالایی میکند که انگار میخواهد خواهر و مادر آدم را به هم وصلت دهد!
- و چنین آدمی به جهنم میرود و روایت است که خود شیطان به دهان اون عنایت میفرماید!
کلی از این تیکهها داشت و ما هم جای شما خالی سالن سینما رو از خنده گذاشتیم رو سرمون! برین ببینین فیلم رو، خوش میگذره آدم به آخوندا بخنده یه کم :))))
*****
اينو هم فراموش نکنين ؛)
*****
در مورد فیلم کما که حرف نزنم سنگینتره! واقعا اگر بخوایم تراژدی ملاقات با طوطی رو فراموش کنیم کما تراژدی قرن بود! در طول فیلم ملاقات با طوطی که دیگه من به خودزنی افتاده بودم و حمیدرضا باید دستام رو مجکم میگرفت تا به خودم صدمهء جدی وارد نکنم!! در عوض خودش بیچاره خوب کتک خورد D: در مورد مارمولکهم واقعا خوش گذشت با اینکه حالم خوب نبود دیشب، اما کلی خندیدیم. واقعا این فیلم دیدن داره. مخصوصا تیکههایی که پرستویی میاندازه، برای مثال:
- ایشان یه سوالایی میکند که انگار میخواهد خواهر و مادر آدم را به هم وصلت دهد!
- و چنین آدمی به جهنم میرود و روایت است که خود شیطان به دهان اون عنایت میفرماید!
کلی از این تیکهها داشت و ما هم جای شما خالی سالن سینما رو از خنده گذاشتیم رو سرمون! برین ببینین فیلم رو، خوش میگذره آدم به آخوندا بخنده یه کم :))))
*****
اينو هم فراموش نکنين ؛)
رپرتاژ آگهی!
دعوت به همکاری
دوستان عزیز،
سایت Iranian.com
قصـد دارد تا با همکاری خوانندگان خـود مسیـری را بـرای پیشرفت هر چه بیشتر این سایت فراهم آورد...
بقيه اش رو هم برين تو بلاگ خودش بخونين :)
دوستان عزیز،
سایت Iranian.com
قصـد دارد تا با همکاری خوانندگان خـود مسیـری را بـرای پیشرفت هر چه بیشتر این سایت فراهم آورد...
بقيه اش رو هم برين تو بلاگ خودش بخونين :)
۱۳۸۳ اردیبهشت ۵, شنبه
۱۳۸۳ اردیبهشت ۳, پنجشنبه
۱۳۸۳ اردیبهشت ۲, چهارشنبه
لاله و لادن
امروز خیلی خوش گذشت چون پابرهنه پیادهروی کردم :) یکی از عادتهای قدیمیِ من که از بچگی باهام مونده پابرهنه راه رفتن تو خیابونه! واقعا لذتبخشه، تا به حال امتحان کردین؟ انرژی فوقالعادهای به بدنتون میرسه از طریق زمین. از کفش بدم میآد چون احساس میکنم ما رو از این منبع انرژی غنی که همون زمینِ خودمونه دور میکنه و اولین فرصتی که گیر بیآرم کفشام رو میکَنَم و دِ برو که رفتی. یه امتحانی بکنین، البته حواستون باشه که جایی راه برین که خورده شیشه نریخته باشه که بعدش به خاطر پای زخمیتون منِ بدبخت رو نفرین کنین!
*****
دیروز رفتم پهلوی صنم و اتاقش رو ریختیم به هم و کلی چیزای اضافی رو گونی کردیم و بقیه رو تا کردیم و گذاشتیم تو کمدش. تا به حال بارها اون اتاق رو با هم تمیز کردیم و صنم قول داده تمیز نگهش داره اما خب مطمئنا دو روز بعدش دوباره همون اتاق و همون وضعیت قدیم، این دختر عوض بشو نیست! دیروز وسط خرت پرتهاش که همه وسط اتاق ولو بودن کلی از کتابهای بیچارهء من پیدا شدن و یه نوار که فکر کنم ۱۲ سال بود گم شده بود!! مجلهء الویسی که پیام براش اون سفر اول آورده بود با یادگاریای که تو تقویمش نوشته بود. این پسر از همون موقع هم به منِ بیچاره تهمت میزد! نوشته شیده بغل دستم نشسته داره زیرچشمی پسرا رو دید میزنه!!! استغفرالله!
کلی خاطراتمون رو دوره کردیم در حین تصفیهء اتاقش. همه چیز سر نوارهای الویس پریسلی شروع شد :) خیلی جالبه که من و صنم دو تا آدمیم که تا جایی که ممکنه متضادیم! یعنی انقدر با هم فرق داریم که قشنگ میشه گفت سیاه و سفیدیم. البته در طول این سالها هر دومون کمی خاکستری شدیم که فکر کنم خوبه. من کلی آدم قابل تحملتر و اجتماعیتری شدم و توقعاتم از دیگران اومد پایین و صنم هم از اون حالتِ دوستی های بیچون و چرا و فداکارانهش اومد بیرون و یاد گرفت که یه کم توقع داشته باشه. من از اون سردی و سنگدلی کمی دور شدم و جرات کردم یه کم اجازه بدم قلبم بتپه و صنم هم از رمانتیک بودنِ افراطی کمی دست برداشت و منطقیتر به کاراش نگاه کرد (البته فقط کمی!). از تلخیِ من کاسته شد و صنم هم شیرینیِ زیادیش گرفته شد. هیچ کدوممون اهل درس خوندن نبودیم اما با هم یه کم وضع درسیمون بهتر شد و به هوای هم تا آخر فوقلیسانس هم رفتیم.
در یه چیز تاثیر یه طرفه بود، من صنم رو بی دین و ایمون کردم که خوب خیلی هم به این موضوع افتخار نمیکنم. هر کسی بالاخره خودش بعد از یه سری تفحص و تفکر به یه نتیجهای در این زمینه میرسه اما خب مطمئنا اگه یکی غیر از من باهاش دوست بود نتیجه یه کم عوض میشد. نمیدونم باید ناراحت باشم و احساس گناه کنم یا نه! ما بحثهای عجیب و طولانیای در مورد این موضوعات داشتیم که باعث شد خودم هم بیشتر مطمئن بشم که کارم درست بوده که به هیچ اعتقاد و باوری اجازه نمیدم من و عقلم رو به بند بکشه. باید از صنم ممنون باشم که آخرین شکهام رو هم از بین برد!
بیشترِ دوستی ما به دعواهای شدید گذشته که مربوط به همین تفاوتهاست. هر کس ما رو با هم میدید و دعواهامون رو هم میدید مطمئن بود دیگه ما اسم همدیگه رو هم نخواهیم آورد و این دوستی به پایان رسیده اما خب هنوز یه دقیقه از دعوا نگذشته بود که سر یه چیز احمقانه شروع می کردیم هرهر خندیدن و تو سر و کلهء همدیگه زدن. حدوداً دو سالِ کامل مدرسه رو روی یه نیمکت و چهار سال دانشگاه به پر و پای همدیگه پیچیدیم و اکثر اوقات من «بغ» کرده بودم و سرد و بیاحساس و اونم ساکت این مودهای من رو تحمل میکرد تا دوباره موتورم راه بیوفته! این دختر صبر ایوب داره به خدا! انوع اقسام راهها رو امتحان کردم ببینم چقدر تو دوستیش ثابتقدمه و باید بگم که واقعا با وفاداریش و مهربونیهای بی حد وحصرش منِ سختگیر و بدجنس رو از رو برد!
یه خاطرهء خیلی جالب روزیه که باهاش رفتم کلاس آلمانیش تو کانون. طبق معمول دو تا زبونِ کاملا متفاوت رو انتخاب کرده بودیم، من فرانسه و اون آلمانی. البته برای اینکه گاهی ازش درس میپرسیدم یه کم آلمانی هم یاد گرفتم! اون روز همینطوری بیکار نشسته بودم و شروع کردم ته کتابش براش نامه نوشتن. از سیگار متنفرم. صنم اینو خوب میدونست اما بیش از حد سیگار رو دوست داشت و بیچاره کلی هم ملاحظهء من رو میکرد که هیچوقت بوش به من نرسه اما متاسفانه بینیِ من زیادی قویه! از اینکه انقدر خودش رو وابستهء یه چیز بیمصرف و بوگندو کرده بود عصبانی بودم. از اینکه نمیتونست بفهمه که کارش احمقانه است عصبانی بودم. از اینکه انقدر خودش رو میآورد پایین که مجبور باشه بره تو توالت دانشگاه یواشکی سیگار بکشه بعد به خودش عطر بزنه بشینه بغل دستم، حالم به هم میخورد. به نظرم ارزش وجودی هر انسانی خیلی بیشتر از اونیه که بخواد به چیزی انقدر وابسته بشه! برداشتم نوشتم اینارو و گفتم که چون تو اینطوری هستی فکر کنم اون دوستیای که داشتیم به پایان رسیده!!
چشمتون روز بد نبینه، صنم جان چندین روز به حال مرگ افتاده بود و کارش شده بود گریه زاری!! یکی دیگه از دوستامون زنگ زد به من که تو چرا انقدر اینو اذیت میکنی که از اون روز داره گریه میکنه و حالش خیلی بده و تو چقدر بیرحمی و ... خلاصه که برداشتم زنگ زدم و کلی پای تلفن به هق هق ایشون گوش دادم که میگفت این همه سال ما با هم بودیم و تو انقدر منو اذیت کردی من هیچی نگفتم حالا که یه کم خوشاخلاقتر شدی میگی دوستیمون به پایان رسیده :))))) منم دیدم نخیر مثل اینکه نمیشه و گفتم نه بابا اون جمله به این معنی بود که یه مرحلهای از دوستیمون به پایان رسیده و حالا یه دورهء جدید شروع شده!!!!!! خلاصه یه جوری درستش کردم و صنم حالش خوب شد! از اون به بعد هم دیگه اذیتش نکردم....مممم خب میشه گفت خیـــــــــــــــلی کمتر اذیتش کردم D: در هر صورت صنم انقدر بامحبته که همیشه بدجنسیهای من رو نه تنها میبخشه بلکه بهشون یه جورایی معتاد شده!!
اقلا اون نامه که اشکش رو درآورد باعث شد برای چند سال سیگار رو بذاره کنار کاملا و البته بعدش متاسفانه دوباره به علتی که نمیدونم، شروع کرد :( خب صنم جان فکر کنم چون تو زیاد سیگار میکشی و من هم همونطوری که میدونی به بوش حساسیت دارم و لارنژیتم عود میکنه، دیگه دوستی ما به پایان رسیده!
الآن صنم اینو خونده میگه پس باید بریم بیمارستان که کلههامون رو از هم جدا کنن! آخه انقدر ما به هم میچسبیم موقع عکس گرفتن یه عالمه عکس در مجموعهای به نام شیده و صنم، مدل لاله و لادن داریم! این وحید می دونه دارم چی میگم ؛)
*****
دیروز رفتم پهلوی صنم و اتاقش رو ریختیم به هم و کلی چیزای اضافی رو گونی کردیم و بقیه رو تا کردیم و گذاشتیم تو کمدش. تا به حال بارها اون اتاق رو با هم تمیز کردیم و صنم قول داده تمیز نگهش داره اما خب مطمئنا دو روز بعدش دوباره همون اتاق و همون وضعیت قدیم، این دختر عوض بشو نیست! دیروز وسط خرت پرتهاش که همه وسط اتاق ولو بودن کلی از کتابهای بیچارهء من پیدا شدن و یه نوار که فکر کنم ۱۲ سال بود گم شده بود!! مجلهء الویسی که پیام براش اون سفر اول آورده بود با یادگاریای که تو تقویمش نوشته بود. این پسر از همون موقع هم به منِ بیچاره تهمت میزد! نوشته شیده بغل دستم نشسته داره زیرچشمی پسرا رو دید میزنه!!! استغفرالله!
کلی خاطراتمون رو دوره کردیم در حین تصفیهء اتاقش. همه چیز سر نوارهای الویس پریسلی شروع شد :) خیلی جالبه که من و صنم دو تا آدمیم که تا جایی که ممکنه متضادیم! یعنی انقدر با هم فرق داریم که قشنگ میشه گفت سیاه و سفیدیم. البته در طول این سالها هر دومون کمی خاکستری شدیم که فکر کنم خوبه. من کلی آدم قابل تحملتر و اجتماعیتری شدم و توقعاتم از دیگران اومد پایین و صنم هم از اون حالتِ دوستی های بیچون و چرا و فداکارانهش اومد بیرون و یاد گرفت که یه کم توقع داشته باشه. من از اون سردی و سنگدلی کمی دور شدم و جرات کردم یه کم اجازه بدم قلبم بتپه و صنم هم از رمانتیک بودنِ افراطی کمی دست برداشت و منطقیتر به کاراش نگاه کرد (البته فقط کمی!). از تلخیِ من کاسته شد و صنم هم شیرینیِ زیادیش گرفته شد. هیچ کدوممون اهل درس خوندن نبودیم اما با هم یه کم وضع درسیمون بهتر شد و به هوای هم تا آخر فوقلیسانس هم رفتیم.
در یه چیز تاثیر یه طرفه بود، من صنم رو بی دین و ایمون کردم که خوب خیلی هم به این موضوع افتخار نمیکنم. هر کسی بالاخره خودش بعد از یه سری تفحص و تفکر به یه نتیجهای در این زمینه میرسه اما خب مطمئنا اگه یکی غیر از من باهاش دوست بود نتیجه یه کم عوض میشد. نمیدونم باید ناراحت باشم و احساس گناه کنم یا نه! ما بحثهای عجیب و طولانیای در مورد این موضوعات داشتیم که باعث شد خودم هم بیشتر مطمئن بشم که کارم درست بوده که به هیچ اعتقاد و باوری اجازه نمیدم من و عقلم رو به بند بکشه. باید از صنم ممنون باشم که آخرین شکهام رو هم از بین برد!
بیشترِ دوستی ما به دعواهای شدید گذشته که مربوط به همین تفاوتهاست. هر کس ما رو با هم میدید و دعواهامون رو هم میدید مطمئن بود دیگه ما اسم همدیگه رو هم نخواهیم آورد و این دوستی به پایان رسیده اما خب هنوز یه دقیقه از دعوا نگذشته بود که سر یه چیز احمقانه شروع می کردیم هرهر خندیدن و تو سر و کلهء همدیگه زدن. حدوداً دو سالِ کامل مدرسه رو روی یه نیمکت و چهار سال دانشگاه به پر و پای همدیگه پیچیدیم و اکثر اوقات من «بغ» کرده بودم و سرد و بیاحساس و اونم ساکت این مودهای من رو تحمل میکرد تا دوباره موتورم راه بیوفته! این دختر صبر ایوب داره به خدا! انوع اقسام راهها رو امتحان کردم ببینم چقدر تو دوستیش ثابتقدمه و باید بگم که واقعا با وفاداریش و مهربونیهای بی حد وحصرش منِ سختگیر و بدجنس رو از رو برد!
یه خاطرهء خیلی جالب روزیه که باهاش رفتم کلاس آلمانیش تو کانون. طبق معمول دو تا زبونِ کاملا متفاوت رو انتخاب کرده بودیم، من فرانسه و اون آلمانی. البته برای اینکه گاهی ازش درس میپرسیدم یه کم آلمانی هم یاد گرفتم! اون روز همینطوری بیکار نشسته بودم و شروع کردم ته کتابش براش نامه نوشتن. از سیگار متنفرم. صنم اینو خوب میدونست اما بیش از حد سیگار رو دوست داشت و بیچاره کلی هم ملاحظهء من رو میکرد که هیچوقت بوش به من نرسه اما متاسفانه بینیِ من زیادی قویه! از اینکه انقدر خودش رو وابستهء یه چیز بیمصرف و بوگندو کرده بود عصبانی بودم. از اینکه نمیتونست بفهمه که کارش احمقانه است عصبانی بودم. از اینکه انقدر خودش رو میآورد پایین که مجبور باشه بره تو توالت دانشگاه یواشکی سیگار بکشه بعد به خودش عطر بزنه بشینه بغل دستم، حالم به هم میخورد. به نظرم ارزش وجودی هر انسانی خیلی بیشتر از اونیه که بخواد به چیزی انقدر وابسته بشه! برداشتم نوشتم اینارو و گفتم که چون تو اینطوری هستی فکر کنم اون دوستیای که داشتیم به پایان رسیده!!
چشمتون روز بد نبینه، صنم جان چندین روز به حال مرگ افتاده بود و کارش شده بود گریه زاری!! یکی دیگه از دوستامون زنگ زد به من که تو چرا انقدر اینو اذیت میکنی که از اون روز داره گریه میکنه و حالش خیلی بده و تو چقدر بیرحمی و ... خلاصه که برداشتم زنگ زدم و کلی پای تلفن به هق هق ایشون گوش دادم که میگفت این همه سال ما با هم بودیم و تو انقدر منو اذیت کردی من هیچی نگفتم حالا که یه کم خوشاخلاقتر شدی میگی دوستیمون به پایان رسیده :))))) منم دیدم نخیر مثل اینکه نمیشه و گفتم نه بابا اون جمله به این معنی بود که یه مرحلهای از دوستیمون به پایان رسیده و حالا یه دورهء جدید شروع شده!!!!!! خلاصه یه جوری درستش کردم و صنم حالش خوب شد! از اون به بعد هم دیگه اذیتش نکردم....مممم خب میشه گفت خیـــــــــــــــلی کمتر اذیتش کردم D: در هر صورت صنم انقدر بامحبته که همیشه بدجنسیهای من رو نه تنها میبخشه بلکه بهشون یه جورایی معتاد شده!!
اقلا اون نامه که اشکش رو درآورد باعث شد برای چند سال سیگار رو بذاره کنار کاملا و البته بعدش متاسفانه دوباره به علتی که نمیدونم، شروع کرد :( خب صنم جان فکر کنم چون تو زیاد سیگار میکشی و من هم همونطوری که میدونی به بوش حساسیت دارم و لارنژیتم عود میکنه، دیگه دوستی ما به پایان رسیده!
الآن صنم اینو خونده میگه پس باید بریم بیمارستان که کلههامون رو از هم جدا کنن! آخه انقدر ما به هم میچسبیم موقع عکس گرفتن یه عالمه عکس در مجموعهای به نام شیده و صنم، مدل لاله و لادن داریم! این وحید می دونه دارم چی میگم ؛)
۱۳۸۳ اردیبهشت ۱, سهشنبه
بسيجی هميشه در صحنه
فکرش رو بکنين يکی که اسمش پينکفلويديشه يه شوهر داشته باشه که اینطوری باشه!! عجيب بهش ميآد بسيجی شه، نه؟ :))))
تولد مبارکی :)
سینای عزیز تولدت مبارک :) با اینکه این نوشتهء آخرت که نشون میده روز تولدت بازداشتت کردن واقعا ناراحتکننده است اما امیدوارم که بالاخره خاطرهء تلخ اون روزها کمکم محو بشن.
*****
وای وای!چقدر شماها ماهین که انقدر خوب به سوالات من جواب میدین :* پنجشنبه میرم که با راهنماییهای شما و پیام جیب پدر گرامی رو خالی کنم D:
راستی نگران نباشین من دوباره دارم غذا میخورم! یه موقعی بود که نه تنها Anorexiaداشتم بلکه Bulimia هم روش! هیچکس متوجه نبود چون من خیلی خوب می تونم پنهانکاری بکنم، فقط پیام فهمید و بعدش ازم قول گرفت و منم خودم رو کنترل کردم :) الآن هم درست میشه، اون روز سرم شلوغ بود حواسم نبود غذا بخورم!
اوخی اين گارفيلد بيچاره هم با رژيم درگيره!
*****
عجب این تعطیلیهای پشت سر هم به ما خوش میگذره و عجیبه که هنوز سوسک نشدیم! دیشب انقدر خندیدم که دیگه دل و رودهم درد گرفته بود و واقعا دیگه جا داره برای فرهاد یه وبلاگ زده شه! خوبه دیشب که صنم جان استارت گریه کردنش رو زد حالا خدا به داد برسه که از حالا شروع کرده دیگه روز آخر میخواد چه بکنه :( من معمولا اشکم درنمیآد اما حالم خیلی بد میشه، خوش به حال صنم که اقلا می تونه گریه کنه! واقعا الآن که فکرش رو میکنم ما با اینکه قراره تو یه کشور باشیم اما انقدر از هم دوریم که فاصلهمون از ایران و اروپا هم بیشتره و این برای ما دو تا خل که هر روز زدیم تو سر و کلهء هم خیلی سخته :(
من دلم تنگ میشه :(((
*****
وای وای!چقدر شماها ماهین که انقدر خوب به سوالات من جواب میدین :* پنجشنبه میرم که با راهنماییهای شما و پیام جیب پدر گرامی رو خالی کنم D:
راستی نگران نباشین من دوباره دارم غذا میخورم! یه موقعی بود که نه تنها Anorexiaداشتم بلکه Bulimia هم روش! هیچکس متوجه نبود چون من خیلی خوب می تونم پنهانکاری بکنم، فقط پیام فهمید و بعدش ازم قول گرفت و منم خودم رو کنترل کردم :) الآن هم درست میشه، اون روز سرم شلوغ بود حواسم نبود غذا بخورم!
اوخی اين گارفيلد بيچاره هم با رژيم درگيره!
*****
عجب این تعطیلیهای پشت سر هم به ما خوش میگذره و عجیبه که هنوز سوسک نشدیم! دیشب انقدر خندیدم که دیگه دل و رودهم درد گرفته بود و واقعا دیگه جا داره برای فرهاد یه وبلاگ زده شه! خوبه دیشب که صنم جان استارت گریه کردنش رو زد حالا خدا به داد برسه که از حالا شروع کرده دیگه روز آخر میخواد چه بکنه :( من معمولا اشکم درنمیآد اما حالم خیلی بد میشه، خوش به حال صنم که اقلا می تونه گریه کنه! واقعا الآن که فکرش رو میکنم ما با اینکه قراره تو یه کشور باشیم اما انقدر از هم دوریم که فاصلهمون از ایران و اروپا هم بیشتره و این برای ما دو تا خل که هر روز زدیم تو سر و کلهء هم خیلی سخته :(
من دلم تنگ میشه :(((
۱۳۸۳ فروردین ۳۰, یکشنبه
راهنمایی کنین لطفا
سلام من دوباره یه سوال دارم!! ای کسانی که DVD باز هستین تو ایران،بگین بهترین DVD player الآن چیه که من می خوام بخرم :) ممنون!
*****
نمیدونم از اینکه صنم داره میره باید خوشحال باشم یا ناراحت! فعلا خودم انقدر حالم بده که نمیتونم تشخیص بدم به خاطر صنمه یا به خاطر صد تا چیزی که با هم پیش اومدن. در هر صورت باید آروم شم وگرنه خل میشم. امروز ساعت ۵ دیدم سرم گیج میره و دهنم مزه خون میده و چشمام تار میبینن، هر کاری کردم بیآم از تخت پایین نشد! بعد یهو یادم افتاد که الآن تقریبا ۳۰ ساعته که هیچی به غیر از دو تا بیسکوییت جو و چایی نخوردم! کشون کشون رفتم آشپزخونه و سالاد درست کردم و خوردم.
نمیدونم چرا موقعی که رژیم هستم دیگه اصلا هیچی نمیتونم بخورم. میدونم که اصلا خوب نیست اما دست خودم نیست، دیگه از غذا حالم به هم میخوره و فقط سالاد و نون و پنیر میتونم بدون حالت تهوع بخورم. این اصلا سالم نیست میدونم اما کاریش نمی تونم بکنم :( برام دعا کنین که وزنم کم شه و نَمیرم در حین وزن کم کردن! پیام که خیلی عصبانیه از دستم، اون اصلا دلش نمیخواد من لاغر بشم و الآنم که می بینه درست غذا نمیخورم همش دعوام می کنه D: فکر کنم ما تنها زوجی هستیم که زن میخواد لاغر باشه اما شوهر نمیخواد :))))
*****
ادامهء مطلب بعد از یک دقیقه! پیام می گه اصلا هم عصبانی نیست! حمیدرضا جون بی زحمت یه معذرت خواهی بکن تو، دستت درد نکنه!
*****
نمیدونم از اینکه صنم داره میره باید خوشحال باشم یا ناراحت! فعلا خودم انقدر حالم بده که نمیتونم تشخیص بدم به خاطر صنمه یا به خاطر صد تا چیزی که با هم پیش اومدن. در هر صورت باید آروم شم وگرنه خل میشم. امروز ساعت ۵ دیدم سرم گیج میره و دهنم مزه خون میده و چشمام تار میبینن، هر کاری کردم بیآم از تخت پایین نشد! بعد یهو یادم افتاد که الآن تقریبا ۳۰ ساعته که هیچی به غیر از دو تا بیسکوییت جو و چایی نخوردم! کشون کشون رفتم آشپزخونه و سالاد درست کردم و خوردم.
نمیدونم چرا موقعی که رژیم هستم دیگه اصلا هیچی نمیتونم بخورم. میدونم که اصلا خوب نیست اما دست خودم نیست، دیگه از غذا حالم به هم میخوره و فقط سالاد و نون و پنیر میتونم بدون حالت تهوع بخورم. این اصلا سالم نیست میدونم اما کاریش نمی تونم بکنم :( برام دعا کنین که وزنم کم شه و نَمیرم در حین وزن کم کردن! پیام که خیلی عصبانیه از دستم، اون اصلا دلش نمیخواد من لاغر بشم و الآنم که می بینه درست غذا نمیخورم همش دعوام می کنه D: فکر کنم ما تنها زوجی هستیم که زن میخواد لاغر باشه اما شوهر نمیخواد :))))
*****
ادامهء مطلب بعد از یک دقیقه! پیام می گه اصلا هم عصبانی نیست! حمیدرضا جون بی زحمت یه معذرت خواهی بکن تو، دستت درد نکنه!
۱۳۸۳ فروردین ۲۹, شنبه
Feminism? nah!
بدون شرح!
*****
این سایت Radiohead خیلی باحال شده تازگیها! برین یه سری بزنین.
*****
اینم از نودمیش! انقدر مطلب داره که دیگه لینک جدا دادن غیرممکنه! فقط یه خواهشی که دارم اینه که اینو در مورد ایدز بخونین. امسال سال مبارزه با ایدزه در جهان و در ایران در موردش به اندازهء کافی صحبت نمیشه و خیلیها ممکنه به خاطر کمبود اطلاعات قربانی بشن. لطفا به دوستاتون هم بدین که بخونن :)
بقیهء کاپوچینو رو هم از دست ندین، کلی ضرر میکنین، از من گفتن بود!
*****
این سایت Radiohead خیلی باحال شده تازگیها! برین یه سری بزنین.
*****
اینم از نودمیش! انقدر مطلب داره که دیگه لینک جدا دادن غیرممکنه! فقط یه خواهشی که دارم اینه که اینو در مورد ایدز بخونین. امسال سال مبارزه با ایدزه در جهان و در ایران در موردش به اندازهء کافی صحبت نمیشه و خیلیها ممکنه به خاطر کمبود اطلاعات قربانی بشن. لطفا به دوستاتون هم بدین که بخونن :)
بقیهء کاپوچینو رو هم از دست ندین، کلی ضرر میکنین، از من گفتن بود!
۱۳۸۳ فروردین ۲۷, پنجشنبه
پينکفلويديش بن بستی!
English weblog
ممنون از همه کسانی که در مورد اون نرمافزارها راهنماییم کردن :)
*****
این حمیدرضا واقعا خداست! از دیروز تا حالا چند بار این متنش رو خوندم انقدر خندهداره که هر دفعه بازم مامانم میآد تو اتاق میگه چیه که انقدر خندهداره؟ منتهی ماجرا اینجاست که خیلی از حرفایی که تو اون متن هست رو فقط چند نفرن که میفهمن یعنی چی(خوشبختانه)! خلاصه که حمیدرضا جان عالی بود، در دوران دیپرشن تو خوب به دادِ من میرسی! :)))
*****
شماها جداً انقدر که نشون میدین دلتون میخواد اینجا سیستم نظرخواهی باشه؟! برام خیلی عجیبه! داشتم نظرات رو میخوندم احساس کردم که درکتون نمیکنم :) والله الآن خیلی وقته که احسان برام بلک لیست مووبل تایپ رو نصب کرده و پیام جان هم لطف کردن یه سری اسامی و لغاتِ بسیار جالب رو به اون لیست اضافه کردن که البته نه من در موردشون حرف زدم نه خودش و بعداً که رفتم لیست رو نگاه کردم به این نتیجه رسیدم که تا آخرش نرم بهتره، جلوی مانیتور سکته کنم کی میخواد بیآد جمعم کنه؟! البته بعدش پیام گفت این لغاتِ بسیار زیبا رو از یکی از کامنتهای پر از لطف دوستانِ بسیار خوشدهن برای همین وبلاگِ خودم پیدا کرده!!! به احتمال زیاد از اونایی بوده که تا وسطش رفتم و دیگه کم آوردم و نخوندم :(
به قول حمیدرضا دلیلی نمیبینم برای نوشتههای شخصیم نظرخواهی بذارم اما از این به بعد اگر چیزی اجتماعی یا حالا هر چیزی غیرشخصی نوشتم نظرخواهی میذارم که شما هم راضی بشین، خوبه؟ :)
*****
بالاخره بعد از دو سال فیلم Vanilla Sky رو که تو هاردم کپک زده بود رو دیدم! نمیدونم چرا این فیلم طلسم شده بود و گرچه خیلیا هی بهم میگفتن که ببینمش اما هی نمیشد که بشه! تازه یکی از همکارانِ قدیمیم هم ازم خواهش کرده بود که فیلم رو زودتر ببینم چون نتونسته بود درست بفهمه چی به چی شده و میخواست با من چک کنه که درست فهمیده یا نه! البته فکر کنم تا الآن دیگه خودش هم داستان فیلم رو یادش رفته باشه D:
فیلم جالبی بود! البته به نظرم پایان ضعیفی داشت و منتظر بودم که خیلی جالبتر و خفنتر از این تموم بشه! ولی واقعا ارزش یه بار دیدن رو داشت و کَمرون دیز چقدر خوب نقش یه دخترِ کنه و اعصابخوردکن رو بازی میکرد! کلی کیف کردم. آخه نمونهء چنین آدمهایی متاسفانه خیلی زیاده. جالب اینجاست که مثلاً میدونن که تو ازدواج کردی اما باز هم ولکنِ ماجرا نیستن! بگذریم چون یاد بعضی ایمیل ها میوفتم حالم آشوب میشه!
*****
مممم خب حالا این مطلب شخصیه یا نه؟! :))))))))) عجب گرفتاریهها! خب در هر حال فکر نکنم نظر خاصی در مورد این چیزایی که گفتم داشته باشین پس نظرخواهی لازم نیست p:
ممنون از همه کسانی که در مورد اون نرمافزارها راهنماییم کردن :)
*****
این حمیدرضا واقعا خداست! از دیروز تا حالا چند بار این متنش رو خوندم انقدر خندهداره که هر دفعه بازم مامانم میآد تو اتاق میگه چیه که انقدر خندهداره؟ منتهی ماجرا اینجاست که خیلی از حرفایی که تو اون متن هست رو فقط چند نفرن که میفهمن یعنی چی(خوشبختانه)! خلاصه که حمیدرضا جان عالی بود، در دوران دیپرشن تو خوب به دادِ من میرسی! :)))
*****
شماها جداً انقدر که نشون میدین دلتون میخواد اینجا سیستم نظرخواهی باشه؟! برام خیلی عجیبه! داشتم نظرات رو میخوندم احساس کردم که درکتون نمیکنم :) والله الآن خیلی وقته که احسان برام بلک لیست مووبل تایپ رو نصب کرده و پیام جان هم لطف کردن یه سری اسامی و لغاتِ بسیار جالب رو به اون لیست اضافه کردن که البته نه من در موردشون حرف زدم نه خودش و بعداً که رفتم لیست رو نگاه کردم به این نتیجه رسیدم که تا آخرش نرم بهتره، جلوی مانیتور سکته کنم کی میخواد بیآد جمعم کنه؟! البته بعدش پیام گفت این لغاتِ بسیار زیبا رو از یکی از کامنتهای پر از لطف دوستانِ بسیار خوشدهن برای همین وبلاگِ خودم پیدا کرده!!! به احتمال زیاد از اونایی بوده که تا وسطش رفتم و دیگه کم آوردم و نخوندم :(
به قول حمیدرضا دلیلی نمیبینم برای نوشتههای شخصیم نظرخواهی بذارم اما از این به بعد اگر چیزی اجتماعی یا حالا هر چیزی غیرشخصی نوشتم نظرخواهی میذارم که شما هم راضی بشین، خوبه؟ :)
*****
بالاخره بعد از دو سال فیلم Vanilla Sky رو که تو هاردم کپک زده بود رو دیدم! نمیدونم چرا این فیلم طلسم شده بود و گرچه خیلیا هی بهم میگفتن که ببینمش اما هی نمیشد که بشه! تازه یکی از همکارانِ قدیمیم هم ازم خواهش کرده بود که فیلم رو زودتر ببینم چون نتونسته بود درست بفهمه چی به چی شده و میخواست با من چک کنه که درست فهمیده یا نه! البته فکر کنم تا الآن دیگه خودش هم داستان فیلم رو یادش رفته باشه D:
فیلم جالبی بود! البته به نظرم پایان ضعیفی داشت و منتظر بودم که خیلی جالبتر و خفنتر از این تموم بشه! ولی واقعا ارزش یه بار دیدن رو داشت و کَمرون دیز چقدر خوب نقش یه دخترِ کنه و اعصابخوردکن رو بازی میکرد! کلی کیف کردم. آخه نمونهء چنین آدمهایی متاسفانه خیلی زیاده. جالب اینجاست که مثلاً میدونن که تو ازدواج کردی اما باز هم ولکنِ ماجرا نیستن! بگذریم چون یاد بعضی ایمیل ها میوفتم حالم آشوب میشه!
*****
مممم خب حالا این مطلب شخصیه یا نه؟! :))))))))) عجب گرفتاریهها! خب در هر حال فکر نکنم نظر خاصی در مورد این چیزایی که گفتم داشته باشین پس نظرخواهی لازم نیست p:
۱۳۸۳ فروردین ۲۵, سهشنبه
آخ!
English weblog updated
عجب زندگی وحشتناکی!
*****
کدومتون از نرم افزارهای به درد بخور معماری خبر دارین؟ میشه هر کس که وارده و می دونه جدیدترین و بهترینشون کدومن تو کامنت بنویسه؟ خیلی خیلی ممنونم :)
عجب زندگی وحشتناکی!
*****
کدومتون از نرم افزارهای به درد بخور معماری خبر دارین؟ میشه هر کس که وارده و می دونه جدیدترین و بهترینشون کدومن تو کامنت بنویسه؟ خیلی خیلی ممنونم :)
۱۳۸۳ فروردین ۲۴, دوشنبه
تنبل سه انگشتی یا دوانگشتی، سوال این است!
من از جک و جونور خیلی خوشم میآد و پیام نه! البته این فقط یکی از میلیونها تفاوتیه که ما با هم داریم :))) در هر حال امروز داشت میگفت که آره اینجا مردم موجودات عجیب غریبی رو تو خونه نگه میدارن و منم گفتم که نه حیوون تو خونه نمیآرم نگران نباش فقط یه حیوونی هست که خیلی دوست دارم داشته باشم و اونم تنبل سه انگشتیه! وای من واقعاً عاشقِ این حیوونم :) فوقالعاده آروم و تنبله!همیشه یه جایی ولو شده یعنی شما هر جا بذارینش و برین چند ساعت بعد برگردین میبینین همونجا ولو شده! بعدشم از اوناست که خودش رو لوس میکنه و همیشه یه جوری به شما آویزونه :) خیلی هم نرمه و اخلاقش فوقالعاده آروم و ملایمه! بیچاره پیام داشت سکته میکرد! هی میگفت شیده تو داری شوخی میکنی دیگه، نه؟ جدی که نمیگی؟!! آخرش دیدم داره کمکم به این نتیجه میرسه که بدبخت شده و گفتم نه بابا شوخی میکنم که خیالش راحت شه و بتونه بره بخوابه! اما به خدا اینا خیلی گوگوریان، نیستن؟ D:
*****
این رو دیدین که از عکسهای امریکاییهایی که در عراق کشته شدن درست کردن؟ خیلی ناراحتکننده است :(
*****
خب اینم از کاپوچینوی هشتاد و نهم. پژمان یه ستون معرفی سایت رو راه انداخته به اسم زیگ زاگ که به نظرم خیلی به درد بخوره، این هفته در مورد سایت های خطوط هواپیمایی و اطلاعات پرواز نوشته که واقعا مفیده. ستون علم هم با یه مطلب جالب در مورد سیاهچالهها به کارش ادامه میده. پیام جونم برامون طنز نوشته، هر آنچه میخواستین در مورد اختراعات بدانید!! قسمت اول مصاحبهمون با آقای امجد رو هم اصلا از دست ندین. اگر اهل تئاتر هم نیستین فرقی نمیکنه، بهتون قول میدم که از خوندنش لذت میبرین.
در مورد تئاتر، این چند وقته من زیاد رفتم و تئاتر دیدم و جدی بهتون پیشنهاد میکنم شما هم شروع کنین به نمایش دیدن. نمایش های خیلی خوبی دارن کار میشن و حیفه که از دست بدین. متاسفانه هنر نمایش در کشور ما خیلی مهجور مونده و به نظر من با حضور ماهاست که مسئولین متوجه خواهند شد که چقدر لازمه که بهش توجه کنن. برین تئاتر بینین، خب؟ ممنون!
این هفته به پیشنهاد حمیدرضا و برای خندیدن رفتیم فیلم ملاقات با طوطی یا به قول رضا مسلمی عزیز ملاقات با کرکس رو دیدیم. جای همگی خالی بسی حرص خوردیم و بسی خندیدیم! داوودنژاد حالش خوبه؟!! وای اسلوموشنها و تمریناتِ تیراندازی و کماندویی این چهار خانومِ خفن و انگلیسی بلغور کردن ایرج نوذری ما رو از خنده رودهبر کرد رفت پی کارش!!! یه انتخاب بد برای کسانی که اومدن سینما کامیار بود که داشت دیگه روانی میشد آخرای فیلم :))) این بشر در نهایت جدیت تمام فیلم رو نگاه کرد و آخراش فکر کنم اگه بغل دستش نشسته بودم من رو به دردناکترین وضع ممکن میکشت :))) بعدا برام اس ام اس زد که سعی کنیم دیدارهای بعدیمون کمی فرهنگیتر باشه :)))) وای خدا مردم از خنده! ولی جداً کامی جان من واقعا شرمندهام، البته بهت گفته بودم که داریم میریم به یه افتضاح بخندیم فکر کنم همون موقع باید میفهمیدی که نباید بیآی!
بدبختی اینجا بود که همهء سالن نشسته بودن جدی فیلم رو به عنوان یه فیلم جنایی-حادثهای نگاه میکردن. ردیف ماها که میخندیدیم همه برمیگشتن نگاهمون میکردن یه جوری که انگار واقعا باورشون شده بود این دختران فرشتههای چارلی هستن!! ایرج نوذری به نظر من واقعا استحقاق جایزهء تمشک طلایی رو داره! قبل از این فیلم هم تبلیغ فیلم کما بود که فکر کنم این هفته حتما بریم ببینیم که دیگه واقعاً برای همیشه دست از سینمای ایران بشوریم! البته به نظر میرسید که امین حیایی نقشش رو خیلی خوب بازی کرده، محمدرضا گلزار هم که ... بگذریم!
وای من چقدر نوشتم!! راستی تمام این چیزایی که من گفتم نظرات شخص من هستن و لزوماً درست نیستن همگی شما مختارین که برین و این فیلمها رو ببینین و کلی هم لذت ببرین و قصد من اصلا توهین نبوده، فقط فکر میکنم اینطور کپیهای چیپ و ضعیف از فیلمهای هالیوودی واقعا آیندهء خوبی برای سینمای ما ترسیم نمیکنن، همین.
۱۳۸۳ فروردین ۲۳, یکشنبه
خفه خون
پیام امروز میگفت بسه دیگه چقدر به این و اون لینک میدی من دلم برای شیدهء قدیمی تنگ شده، خودت بنویس. جالب اینجاست که من دقیقا به همین خاطر همش دارم لینک میدم که خودم رو خفه کنم و مثل قدیما ننویسم! آخه میدونین چیه بعد از یه مدت انقدر هر چی من میگفتم یکی برمیگشت یه کلفتی بارم میکرد تمام اعتماد به نفسم و شخصیتم زیر سوال رفته بود!! یعنی مثلا کلی مسائل خوب و جالب برام اتفاق میوفته که دلم میخواد بیآم مثل اون موقعها بنویسم و باهاتون بگم و بخندم یا غر بزنم اما بعد میشینم با خودم فکر میکنم و خودم رو میذارم جای اینجور خوانندههای وبلاگم که دیگه فهمیدم چشونه و میبینم الآن اینا میگن این دختره مبتذله، نژادپرسته، فناتیکه، خرابه، تنش میخاره و الی آخر. من هم که مغرورتر و حساستر از این هستم که بخوام چنین چیزی رو تحمل کنم پس نتیجتاً خفه شدن رو انتخاب میکنم.
خلاصه که الآن نوشتنِ من هر روز کمتر و کمتر میشه و اونایی که از خوندن مطالب من تب میکردن میتونن خوشحال باشن که من دیگه کمتر ور میزنم و تو کاپوچینو که دیگه عملاً از من نوشتهای نمیتونین پیدا کنین مگه اینکه سال تا سال خریتم گل کنه و یه چیزی بنویسم که معمولاً هنوز یه ساعت ازش نگذشته عین سگ پشیمون میشم (الآن یکی گیر میده تو چرا انقدر از واژهء سگ استفاده میکنی!) راستی فکر کنم به همین خاطر که من دیگه اون تو نمینویسم کلی کیفیتِ مجله رفته بالا :)))
به خدا جدی میگم سراپای خلقت آدم رو میبرین زیر سوال! بگذریم! فقط میخواستم بگم که اگه میبینین که دیگه مثل اونوقتها نمینویسم برای این نیست که عوض شدم بلکه برای اینه که خستهام و دیگه حوصلهء شنیدن انتقادات سازنده رو که در اصطلاح عامیانه و خودمونی یعنی همون ریدنِ به هیکل طرف مقابل تا حد توان، ندارم.
*****
یه توضیحی بدم در مورد اون مریم خانوم و پولهایی که جمع شد. همونطوری که قبلاً هم گفتم دوستانِ ایرانی حتی یک قرون هم کمک نکردن و فکر کنم اونا هم مثل منِ بیشعور رفتن ترکیه شوهرشون رو بعد از ۵ ماه ببینن یا دماغشون رو عمل کردن! تمام کمکها از خارج بود. کلاً اگر بخوام کمک پیام رو هم حساب کنم ۲۳۰ دلار کمک شد به مریم خانوم که ۳۰ دلارش هم از طرف یه امریکایی بود که از طریق وبلاگ انگلیسیم کمک کرد. آمارِ ناامید کنندهایه، نه؟ این پولها هم به کمک احسان به ریال برگردونده شد و به مریم خانوم داده شد که خب البته اونایی که از هزینهها مطلع هستن خوب میدونن که کسی که داره ۴ تا یتیم بزرگ می کنه و تازه از CCU اومده بیرون با این پول کاری نمیتونه بکنه یعنی خب ما همه داریم تو این مملکت زندگی میکنیم و میبینم وضع گرونی و اینا چطوره... بگذریم.
خلاصه که الآن نوشتنِ من هر روز کمتر و کمتر میشه و اونایی که از خوندن مطالب من تب میکردن میتونن خوشحال باشن که من دیگه کمتر ور میزنم و تو کاپوچینو که دیگه عملاً از من نوشتهای نمیتونین پیدا کنین مگه اینکه سال تا سال خریتم گل کنه و یه چیزی بنویسم که معمولاً هنوز یه ساعت ازش نگذشته عین سگ پشیمون میشم (الآن یکی گیر میده تو چرا انقدر از واژهء سگ استفاده میکنی!) راستی فکر کنم به همین خاطر که من دیگه اون تو نمینویسم کلی کیفیتِ مجله رفته بالا :)))
به خدا جدی میگم سراپای خلقت آدم رو میبرین زیر سوال! بگذریم! فقط میخواستم بگم که اگه میبینین که دیگه مثل اونوقتها نمینویسم برای این نیست که عوض شدم بلکه برای اینه که خستهام و دیگه حوصلهء شنیدن انتقادات سازنده رو که در اصطلاح عامیانه و خودمونی یعنی همون ریدنِ به هیکل طرف مقابل تا حد توان، ندارم.
*****
یه توضیحی بدم در مورد اون مریم خانوم و پولهایی که جمع شد. همونطوری که قبلاً هم گفتم دوستانِ ایرانی حتی یک قرون هم کمک نکردن و فکر کنم اونا هم مثل منِ بیشعور رفتن ترکیه شوهرشون رو بعد از ۵ ماه ببینن یا دماغشون رو عمل کردن! تمام کمکها از خارج بود. کلاً اگر بخوام کمک پیام رو هم حساب کنم ۲۳۰ دلار کمک شد به مریم خانوم که ۳۰ دلارش هم از طرف یه امریکایی بود که از طریق وبلاگ انگلیسیم کمک کرد. آمارِ ناامید کنندهایه، نه؟ این پولها هم به کمک احسان به ریال برگردونده شد و به مریم خانوم داده شد که خب البته اونایی که از هزینهها مطلع هستن خوب میدونن که کسی که داره ۴ تا یتیم بزرگ می کنه و تازه از CCU اومده بیرون با این پول کاری نمیتونه بکنه یعنی خب ما همه داریم تو این مملکت زندگی میکنیم و میبینم وضع گرونی و اینا چطوره... بگذریم.
۱۳۸۳ فروردین ۲۰, پنجشنبه
hAppY BiRThDay tO yOU :*
تولدش هم که حسابی مبارکه :* در مورد فوتبال هم آقا اصلا آب من و تو تو یه جووب نمیره! اولا که آبیته! دوما که رئال مادرید... بگذریم! تولدت مبارک! در ضمن یکیش آماده است اما اون یکی رو نخ میآرم خودت کادوی تولدتو رو انتخاب رنگ کنی ؛)
۱۳۸۳ فروردین ۱۸, سهشنبه
بازم لینک بازی
اول از همه بگم که اگر کسی مثل من اعصاب نداره نره و اینجا رو نبینه! البته میدونم که شما هم بدتر از من فضولیتون گل میکنه و صاف کلیک میکنین روش، اما واقعا جدی میگم نبینین :( با وجود تمام مطالبی که در مورد فلسطین و اسراییل خوندم هنوز هم انقدر جارو جنجال تبلیغاتی دور ورمون هست که واقعا نمی تونم اصلا جانب هیچ طرفی رو بگیرم. در هر صورت مثل همیشه که گفتم گرفتنِ جون هر آدمی هر چقدر هم بد باشه به نظر من جنایتی غیرقابل بخششه. این احمد یاسین هم هر چقدر آدم مزخرفی بوده به خاطر تقدیس کردن ترورهای انتحاری و این حرفا، بازم حقش نبود اینطوری متلاشی بشه. یعنی اصلا حق هیچ انسانی نیست که اینطور بلایی سرش بیآد. من واقعا نمی فهمم چطور بعضی هستن که احساس می کنن حق انجام چنین کارهایی رو دارن؛ چه این طرفی چه اون طرفی! لینک رو از اینجا پیدا کردم که البته لطف فرموندن در مطلب پایینیاش نوشتن من و پیام قراره در یک Love Story جدید بازی کنیم که خب این به این معنیه که بنده قراره سرطان بگیرم بمیرم! دستتون درد نکنه! ؛)
*****
اون فروشگاه نشاط رو دیدین؟ به نظر من حرکت بسیار خوبیه. البته قبلا یه مطلب در موردش برای تهران اونیو (راستی مطالب نوروزی تهران اونیو رو از دست ندین) ترجمه کرده بودم و میدونستم که چنین جایی هست اما الآن دارم بیشتر و بیشتر به این نتیجه میرسم که واقعا باید معرفی بیشتری بشه و جوونامون یاد بگیرن که چقدر کاندوم مهمه. حالا در این مورد بعدا باید مفصل بنویسم. فعلا دوستانی که انتخاب کردین زندگی جنسی فعالی داشته باشین لطفا بدونین که همین کاندوم میتونه جونتون رو بخره. نه شوخی دارم و نه بلوف میزنم. لطفا مواظب خودتون باشین :) اما خب متونی که در سایت گذاشته شدن همچین تعریفی ندارن و معتقدم که باید میدادن یکی با نثری قویتر و با ارائهء اطلاعات بیشتر بنویسه. مثلا این اصطلاح نصب کردن کاندوم بیشتر از اینکه بخواد من رو ترغیب به استفاده بکنه خندهام میندازه!!!
*****
دیگه تو خونه دارم خل میشم! گرچه دارم کار میکنم اما دلم برای یه کار ثابت و شلوغ پلوغ تنگ شده! هیچ وقت فکر نمیکردم تو عمرم اینو بگم و الآن هم باورم نمیشه که دارم میگمش اما دلم برای کلاسام تنگ شده!!! هیچ وقت از درس دادن زیاد خوشم نمیومد و به محض اینکه مدیر شدم تو موسسه تا می تونستم از زیر کلاس گرفتن در میرفتم و در هر حال قبلش و بعد از استعفام هم هیچ وقت بیشتر از دو تا کلاس، اونم با هزار تا التماس و تمنای سوپروایزر نمی گرفتم! اما الآن نمیدونم چی شده پتک خورده تو سرم یا اینکه دلم برای اون چالش (ترجمهء challenge رو همین چالش گذاشتن دیگه، نه؟) با یه عده آدم جدید تنگ شده! از تدریس خصوصی که متنفرم و هر چی مورد پیش میآد رد میکنم مگر اینکه آشنا باشه و بیوفتم تو رودربایسی، چون خیلی لوس و خسته کننده است؛ البته مگر اینکه شاگرد این آقا باشه که اونوقت واقعا خوش میگذره! باید یه بار ماجراهامون رو تعریف کنم شما هم کلی بخندین :))
خلاصه که باید برم سر کار. خریت کردم که دو ترم دانشگاه رو از دست دادم! کلی جاهای دیگه رو هم جواب رد دادم. البته پیشنهاد همشون هنوز پابرجاست و حالا باید فقط انتخاب کنم و ببینم چکار میخوام بکنم. دعا کنین یه شغل خوب پیدا کنم دارم خل میشم، منی که گاهی روزی ۱۴ تا ۱۵ ساعت جاهای مختلف کارهای مختلف و متنوع میکردم احساس میکنم مخم داره کپک میزنه!
*****
یه لینک دیگه هم میخواستم بدم که هر چی فکر میکنم الآن یادم نمیآد! مممممم اوه راستی کتاب آن طرف خیابان نوشتهء مدرس صادقی رو خوندم کلی خوشم اومد. از نثرش خوشم میآد، چه اون گاوخونی که جریان سیال ذهن بود و چه این داستانهای کوتاهاش. ممنونم حمیدرضا :)
آهان یادم اومد! میخواستم بگم این داستانهایی که اسدالله امرایی میذاره رو به هیچ وجه ار دست ندین. اصلا طولانی نیستن و ترجمههاشون هم واقعا عالیه! اگه تا به حال نرفتین، برین و آرشیو رو هم بخونین ارزشش رو داره :)
خب با اینکه بازم یه چیزایی بود که میخواستم بنویسم اما شانس آوردین یادم نمیآد و مطلب هم طولانی شد طبق معمول، شرمنده :">
*****
اون فروشگاه نشاط رو دیدین؟ به نظر من حرکت بسیار خوبیه. البته قبلا یه مطلب در موردش برای تهران اونیو (راستی مطالب نوروزی تهران اونیو رو از دست ندین) ترجمه کرده بودم و میدونستم که چنین جایی هست اما الآن دارم بیشتر و بیشتر به این نتیجه میرسم که واقعا باید معرفی بیشتری بشه و جوونامون یاد بگیرن که چقدر کاندوم مهمه. حالا در این مورد بعدا باید مفصل بنویسم. فعلا دوستانی که انتخاب کردین زندگی جنسی فعالی داشته باشین لطفا بدونین که همین کاندوم میتونه جونتون رو بخره. نه شوخی دارم و نه بلوف میزنم. لطفا مواظب خودتون باشین :) اما خب متونی که در سایت گذاشته شدن همچین تعریفی ندارن و معتقدم که باید میدادن یکی با نثری قویتر و با ارائهء اطلاعات بیشتر بنویسه. مثلا این اصطلاح نصب کردن کاندوم بیشتر از اینکه بخواد من رو ترغیب به استفاده بکنه خندهام میندازه!!!
*****
دیگه تو خونه دارم خل میشم! گرچه دارم کار میکنم اما دلم برای یه کار ثابت و شلوغ پلوغ تنگ شده! هیچ وقت فکر نمیکردم تو عمرم اینو بگم و الآن هم باورم نمیشه که دارم میگمش اما دلم برای کلاسام تنگ شده!!! هیچ وقت از درس دادن زیاد خوشم نمیومد و به محض اینکه مدیر شدم تو موسسه تا می تونستم از زیر کلاس گرفتن در میرفتم و در هر حال قبلش و بعد از استعفام هم هیچ وقت بیشتر از دو تا کلاس، اونم با هزار تا التماس و تمنای سوپروایزر نمی گرفتم! اما الآن نمیدونم چی شده پتک خورده تو سرم یا اینکه دلم برای اون چالش (ترجمهء challenge رو همین چالش گذاشتن دیگه، نه؟) با یه عده آدم جدید تنگ شده! از تدریس خصوصی که متنفرم و هر چی مورد پیش میآد رد میکنم مگر اینکه آشنا باشه و بیوفتم تو رودربایسی، چون خیلی لوس و خسته کننده است؛ البته مگر اینکه شاگرد این آقا باشه که اونوقت واقعا خوش میگذره! باید یه بار ماجراهامون رو تعریف کنم شما هم کلی بخندین :))
خلاصه که باید برم سر کار. خریت کردم که دو ترم دانشگاه رو از دست دادم! کلی جاهای دیگه رو هم جواب رد دادم. البته پیشنهاد همشون هنوز پابرجاست و حالا باید فقط انتخاب کنم و ببینم چکار میخوام بکنم. دعا کنین یه شغل خوب پیدا کنم دارم خل میشم، منی که گاهی روزی ۱۴ تا ۱۵ ساعت جاهای مختلف کارهای مختلف و متنوع میکردم احساس میکنم مخم داره کپک میزنه!
*****
یه لینک دیگه هم میخواستم بدم که هر چی فکر میکنم الآن یادم نمیآد! مممممم اوه راستی کتاب آن طرف خیابان نوشتهء مدرس صادقی رو خوندم کلی خوشم اومد. از نثرش خوشم میآد، چه اون گاوخونی که جریان سیال ذهن بود و چه این داستانهای کوتاهاش. ممنونم حمیدرضا :)
آهان یادم اومد! میخواستم بگم این داستانهایی که اسدالله امرایی میذاره رو به هیچ وجه ار دست ندین. اصلا طولانی نیستن و ترجمههاشون هم واقعا عالیه! اگه تا به حال نرفتین، برین و آرشیو رو هم بخونین ارزشش رو داره :)
خب با اینکه بازم یه چیزایی بود که میخواستم بنویسم اما شانس آوردین یادم نمیآد و مطلب هم طولانی شد طبق معمول، شرمنده :">
۱۳۸۳ فروردین ۱۷, دوشنبه
۱۳۸۳ فروردین ۱۶, یکشنبه
۱۳۸۳ فروردین ۱۵, شنبه
عکس ها و لینک ها
My English weblog
سیزده به در شد! این آقا رو هم که ملاحظه میفرمایین در پارک جمشیدیه به دیدارشون نائل شدیم و الحق که پشت مویی مبسوط داشتن!! کت چرم بسیار شیک و تکرار میکنم پشت مویی بَس طاووس نشان! من رفتم بغل دستش ایستادم و به بچهها اشاره کردم که ازمون عکس بگیرن!! پرستو جان هم با دوربینِ توپ Sony, Cybershot, T1 که تازگی سوغات رسیده و خیلی هم خوشگله، عکسِ بسیار زیبایی ازمون گرفتن که خب البته من ازش بریده شدم که شما از دیدارِ این دوستمون لذت وافر ببرین! بدبختی اینجاست که بابک میگه تو امریکا اکثرِ ایرونیا همین ریختی هستن :((( یه سری عکس هم علیرضا گرفته تو ستون عکسمون. شما رو به خدا فقط نظرات پای مطلب رو ببینین تا بفهمین چرا میگم نظرخواهی بدترین اتفاق برای وبسایتهای فارسی بود!
و اما اولین کاپوچینوی امسال؛ ستون جدید علم رو که سروش عزیز پیشنهادش رو داده بود حتما ببینین و نظراتتون رو در موردش بنویسین. فکر کنم تو این ستون و این مقوله خیلی جای مانور باشه و شما هم اگر احساس کردین دوست دارین مطلب بفرستین برامون. صنم یه مطلب خیلی خوب رو شروع کرده که پیدایش و سیر تکاملی مجلات الکترونیکی ایرونی فارسی زبون رو بررسی کرده. با مسئولینشون و سینا مطلبی و چند نفر دیگه صحبت کرده و به نظر من که مطلب خوبی از آب در اومده، حالا ببینیم هفتهء دیگه چطور ادامهاش میده.
راستی حالا که حرف این مجلات پیش اومد پلوتونیوم رو یادتونه؟ خیلی خوشگل بود، نه؟ من خیلی از طراحیاش و سلیقهء موسیقیشون، که با من یکسان بود، خوشم میومد! اما متاسفانه به دلایلی که حالا خودِ امیر به صنم گفته و تو مطلب هفتهء دیگه میآد به یه حالت کمایی دراومد که خب برای من خیلی ناراحتکننده بود :( حالا فعلا امیر و علیرضا و حامد توی پارکینگِ مجله مشغولن! لحن غالبِ مطالب شاکیه اما خوب از اونجایی که من خودم شدیدا همیشه شاکیام کلی کیف میکنم D: شما هم برین یه سری به پارکینگشون بزنین شاید خوشتون بیآد. جالب امروز صبح بود که امیر بود میگفت اِه شیده مردم کاپوچینو به دست میآن تو پارکینگِ ما :))) البته نمیگم که در ادامه چه برنامهای برای اون مردمِ بیگناه داشت! بگذریم!
مهدی بحث بازاریابی رو تو ستون مدیریت شروع کرده. نوشتههای موجز و راحتالحلقومِ مهدی به درد من که خیلی خوردن تا به حال، شاید اگه شما هم در کار مدیریت هستین به دردتون بخوره. یه سری مطلب هم در مورد مدیریت زمان نوشت که خیلی خوب بود و تو آرشیو ستون هستن. حمیدرضا در مورد فیلم Dogville انقدر با آب و تاب نوشته که شدیدا هوس کردم ببینم فیلم رو؛ البته از حالا بگم که ماجرای فیلم رو کامل توضیح داده یه وقت شاکی نشین این چرا داستان رو لو داده، اگه نمیخواین نخونینش!
من بخوام لینک بدم باید به همش لینک بدم!! اوه اوه راستی رو هاردم یه سری عکسهای مکش مرگ من از محمدرضا گلزار دارم که بالاخره یه روزی به درد خورد :)) تو ستون موسیقی ایران نیما از هنرمندان تاجر یا تاجران هنرمند نوشته که خب این آقای زیبا، که همونطوری که قبلا هم گفتم فقط باید دهنش رو بسته نگه داره و مدل عکس بشه، موردِ بسیار مناسبی برای این بحث بود! اینجا هم یه دو تا از این عکسها میذارم که مستفیض بشین خانومهای محترم D:
وای چقدر لینک و عکس!! شرمنده اگه دیر صفحه اومد بالا :">
سیزده به در شد! این آقا رو هم که ملاحظه میفرمایین در پارک جمشیدیه به دیدارشون نائل شدیم و الحق که پشت مویی مبسوط داشتن!! کت چرم بسیار شیک و تکرار میکنم پشت مویی بَس طاووس نشان! من رفتم بغل دستش ایستادم و به بچهها اشاره کردم که ازمون عکس بگیرن!! پرستو جان هم با دوربینِ توپ Sony, Cybershot, T1 که تازگی سوغات رسیده و خیلی هم خوشگله، عکسِ بسیار زیبایی ازمون گرفتن که خب البته من ازش بریده شدم که شما از دیدارِ این دوستمون لذت وافر ببرین! بدبختی اینجاست که بابک میگه تو امریکا اکثرِ ایرونیا همین ریختی هستن :((( یه سری عکس هم علیرضا گرفته تو ستون عکسمون. شما رو به خدا فقط نظرات پای مطلب رو ببینین تا بفهمین چرا میگم نظرخواهی بدترین اتفاق برای وبسایتهای فارسی بود!
و اما اولین کاپوچینوی امسال؛ ستون جدید علم رو که سروش عزیز پیشنهادش رو داده بود حتما ببینین و نظراتتون رو در موردش بنویسین. فکر کنم تو این ستون و این مقوله خیلی جای مانور باشه و شما هم اگر احساس کردین دوست دارین مطلب بفرستین برامون. صنم یه مطلب خیلی خوب رو شروع کرده که پیدایش و سیر تکاملی مجلات الکترونیکی ایرونی فارسی زبون رو بررسی کرده. با مسئولینشون و سینا مطلبی و چند نفر دیگه صحبت کرده و به نظر من که مطلب خوبی از آب در اومده، حالا ببینیم هفتهء دیگه چطور ادامهاش میده.
راستی حالا که حرف این مجلات پیش اومد پلوتونیوم رو یادتونه؟ خیلی خوشگل بود، نه؟ من خیلی از طراحیاش و سلیقهء موسیقیشون، که با من یکسان بود، خوشم میومد! اما متاسفانه به دلایلی که حالا خودِ امیر به صنم گفته و تو مطلب هفتهء دیگه میآد به یه حالت کمایی دراومد که خب برای من خیلی ناراحتکننده بود :( حالا فعلا امیر و علیرضا و حامد توی پارکینگِ مجله مشغولن! لحن غالبِ مطالب شاکیه اما خوب از اونجایی که من خودم شدیدا همیشه شاکیام کلی کیف میکنم D: شما هم برین یه سری به پارکینگشون بزنین شاید خوشتون بیآد. جالب امروز صبح بود که امیر بود میگفت اِه شیده مردم کاپوچینو به دست میآن تو پارکینگِ ما :))) البته نمیگم که در ادامه چه برنامهای برای اون مردمِ بیگناه داشت! بگذریم!
مهدی بحث بازاریابی رو تو ستون مدیریت شروع کرده. نوشتههای موجز و راحتالحلقومِ مهدی به درد من که خیلی خوردن تا به حال، شاید اگه شما هم در کار مدیریت هستین به دردتون بخوره. یه سری مطلب هم در مورد مدیریت زمان نوشت که خیلی خوب بود و تو آرشیو ستون هستن. حمیدرضا در مورد فیلم Dogville انقدر با آب و تاب نوشته که شدیدا هوس کردم ببینم فیلم رو؛ البته از حالا بگم که ماجرای فیلم رو کامل توضیح داده یه وقت شاکی نشین این چرا داستان رو لو داده، اگه نمیخواین نخونینش!
من بخوام لینک بدم باید به همش لینک بدم!! اوه اوه راستی رو هاردم یه سری عکسهای مکش مرگ من از محمدرضا گلزار دارم که بالاخره یه روزی به درد خورد :)) تو ستون موسیقی ایران نیما از هنرمندان تاجر یا تاجران هنرمند نوشته که خب این آقای زیبا، که همونطوری که قبلا هم گفتم فقط باید دهنش رو بسته نگه داره و مدل عکس بشه، موردِ بسیار مناسبی برای این بحث بود! اینجا هم یه دو تا از این عکسها میذارم که مستفیض بشین خانومهای محترم D:
وای چقدر لینک و عکس!! شرمنده اگه دیر صفحه اومد بالا :">
۱۳۸۳ فروردین ۱۴, جمعه
پايان ناپذيری هنرمندی های من!
هنوز از راه نرسیده یک هنرمندیِ جدید از جانب اینجانب در تاریخ ثبت شد! صبح روزی که برگشتیم از شمال رفته بودم ابروهام رو بردارم چون قیافهام شبیهِ مادرِفولاد زره شده بود، تو راه یکی از دوستای پدرم رو دیدم که داشت به طرف خونهمون میرفت. تا من رو دید بعد از عید مبارکی و این حرفا گفت بابات خونه است؟ گفتم نه سرِ کاره. ایشون هم کیسهای که دستشون بود رو دادن دست من و گفتن که خب پس اینو بهش بده و بگو برای به در کردنِ سیزده است! بعد هم هرهر خندید و رفت!
اینجانب هم چون دیرم بود با همون کیسه رفتم آرایشگاه. گذاشتمش جلوی کیفم که یادم نره ببرمش. وقتی کارم تموم شد با کمال مهارت کیفم رو از پشت کیسه برداشتم و رفتم پول رو حساب کردم و مثل بز اخوش سرم رو انداختم پایین اومدم خونه! داشتم با پیام حرف میزدم که بابام به موبایلم زنگ زد و گفت شیده آقای فلانی اومد در خونه؟ یهو من مثل فنر از جام پریدم! یه کم با خودم فکر کردم و دیدم هیچ جوری نمیشه از زیرش در رفت!
- ممم بله اومد.
- خب چیزی آورده بود؟
- مممممم
- مممم یعنی چی؟! آورده بود یا نه؟!
بعد با خودم فکر کردم شاید اصلا چیز مهمی نبوده و کلی امیدوار شدم،
- راستی این چی هست؟
- شرابِ نابِ شیراز!!!!!!!
دیگه در اون لحظه متوجه شدم که روز آخری هست که فرصتِ حرف زدن با پیام رو دارم!
- الو الو بابا صدات نمیآد!!!
- الو... شیده؟
- الو الو صدات نمیآد! من قطع میکنم چون هیچی نمیشنوم!!
تق!
اصلا نفهمیدم چطوری لباس پوشیدم و یه brb برای پیام زدم و چهارنعل رفتم پایین! آرایشگاه بسته بود. دویدم بالا. مستاصل به پیام و مامانم گفتم چی شده و پیام نگران این بودن که حالا شرابها به جهنم تکلیفِ دلش چی میشه که سپرده دستِ منِ سربه هوا! استغفرالله! تو فکر این بودم که ساعت چهار و نیم شه و برم اون شرابها رو بیآرم خونه. دعا دعا می کردم کسی هوس نکرده باشه ببینه اون تو چیه! خلاصه اینکه ساعت چهار شد آرایشگاه بسته بود. پنج شد بسته بود. شیش شد بسته بود :(( دیگه دست از جان شسته بودم. فکر میکردم که یارو شیشهها رو کشف کرده و در مغازه رو بسته رفته پارتی راه انداخته!
بالاخره دست به دامنِ مغازه بغلی شدم و گفتم بابا زنگ بزنین این بیآد در مغازهشو باز کنه جونِ هر کی دوست داره، اسلام در خطره! (چه ربطی داشت؟!) خلاصه خانومه اومد و مغازه رو فقط به خاطر اون کیسهء ارزشمند باز کرد و دوباره بست.
- شیده جان این تو چی بود؟!!!
- ممممم خب میدونین ممممم شراب!
- از همینا که تو عطاریها می فروشن؟!!!!!
- نه بابا! از اونا که تو خمره تو شیراز میندازن و بعد از هفت سال درش رو باز میکنن!
- آهان! آخه این دستیارم که هی میپرسید این چیه و منم هی می گفتم اینا یه نوع شربتِ خارجیه :))))
خلاصه کلی با هم خندیدیم و خدا واقعا رحم کرد که آرایشگرم آشنا بود وگرنه که شیدهتون به دست خواهانِ اون بطریها، که یکی دو تا هم نبودن، به قتل میرسید!
اینجانب هم چون دیرم بود با همون کیسه رفتم آرایشگاه. گذاشتمش جلوی کیفم که یادم نره ببرمش. وقتی کارم تموم شد با کمال مهارت کیفم رو از پشت کیسه برداشتم و رفتم پول رو حساب کردم و مثل بز اخوش سرم رو انداختم پایین اومدم خونه! داشتم با پیام حرف میزدم که بابام به موبایلم زنگ زد و گفت شیده آقای فلانی اومد در خونه؟ یهو من مثل فنر از جام پریدم! یه کم با خودم فکر کردم و دیدم هیچ جوری نمیشه از زیرش در رفت!
- ممم بله اومد.
- خب چیزی آورده بود؟
- مممممم
- مممم یعنی چی؟! آورده بود یا نه؟!
بعد با خودم فکر کردم شاید اصلا چیز مهمی نبوده و کلی امیدوار شدم،
- راستی این چی هست؟
- شرابِ نابِ شیراز!!!!!!!
دیگه در اون لحظه متوجه شدم که روز آخری هست که فرصتِ حرف زدن با پیام رو دارم!
- الو الو بابا صدات نمیآد!!!
- الو... شیده؟
- الو الو صدات نمیآد! من قطع میکنم چون هیچی نمیشنوم!!
تق!
اصلا نفهمیدم چطوری لباس پوشیدم و یه brb برای پیام زدم و چهارنعل رفتم پایین! آرایشگاه بسته بود. دویدم بالا. مستاصل به پیام و مامانم گفتم چی شده و پیام نگران این بودن که حالا شرابها به جهنم تکلیفِ دلش چی میشه که سپرده دستِ منِ سربه هوا! استغفرالله! تو فکر این بودم که ساعت چهار و نیم شه و برم اون شرابها رو بیآرم خونه. دعا دعا می کردم کسی هوس نکرده باشه ببینه اون تو چیه! خلاصه اینکه ساعت چهار شد آرایشگاه بسته بود. پنج شد بسته بود. شیش شد بسته بود :(( دیگه دست از جان شسته بودم. فکر میکردم که یارو شیشهها رو کشف کرده و در مغازه رو بسته رفته پارتی راه انداخته!
بالاخره دست به دامنِ مغازه بغلی شدم و گفتم بابا زنگ بزنین این بیآد در مغازهشو باز کنه جونِ هر کی دوست داره، اسلام در خطره! (چه ربطی داشت؟!) خلاصه خانومه اومد و مغازه رو فقط به خاطر اون کیسهء ارزشمند باز کرد و دوباره بست.
- شیده جان این تو چی بود؟!!!
- ممممم خب میدونین ممممم شراب!
- از همینا که تو عطاریها می فروشن؟!!!!!
- نه بابا! از اونا که تو خمره تو شیراز میندازن و بعد از هفت سال درش رو باز میکنن!
- آهان! آخه این دستیارم که هی میپرسید این چیه و منم هی می گفتم اینا یه نوع شربتِ خارجیه :))))
خلاصه کلی با هم خندیدیم و خدا واقعا رحم کرد که آرایشگرم آشنا بود وگرنه که شیدهتون به دست خواهانِ اون بطریها، که یکی دو تا هم نبودن، به قتل میرسید!
اشتراک در:
پستها (Atom)