خب سلمان شروع کرده و پرستو و هم دعوت کرده، همین کافیه که منو از تنبلی درآره :) ۵ تا چیزی که شما ممکنه ندونین در مورد من:
۱- وقتی که در ۱۰ ماهگی شروع کرده بودم به راه افتادن اولش عقب عقب میرفتم! مامانم اینا مینشستن جلوم و بغلشون رو باز میکردن که برم طرفشون و من هم میخواستم برم بغلشون ولی هی میدیدم دارم ازشون دور میشم و گریه میکردم!!
۲- تو امتحانام همیشه از سوال آخر شروع میکنم و با سوال اول تموم میکنم.
۳- تو غذا خوردن اون قسمتی از غذا رو که از همه بیشتر دوست دارم رو میذارم آخرِ آخر که مزهاش بیشتر تو دهنم بمونه.
۴- وقتی یه جای جدید میرم یا یه آدمِ جدید رو میبینم خیلی سرد و یخم و هیچوقت سر صحبت رو باز نمیکنم مگه اینکه طرفِ مقابل شروع کنه که من شروع کنم حرف زدن و یخم کمکم آب بشه!
۵- از دخانیات و مواد مخدر متنفرم اما عاشقِ قلیونم!
و ۵ نفر بعدی: رضا شکرالهی، امیر قربانی، هیس، نقطه ته خط ، محمدعلی ابطحی
۱۳۸۵ دی ۱, جمعه
۱۳۸۵ آذر ۲۱, سهشنبه
سفر به ایران 1
خب اینم از ایران. اواخر آبان رفتیم با پیام یه سری ایران که من که دلم از شدت تنگی داشت میمرد یه کم وا شه! دیدن مامان و بابام و خواهرم به قدری خوب بود که اصلا نمیتونم باور کنم انقدر زود تموم شد. روزای اول هی یاد این میافتادم که چقدر مامان بابام تو نبودِ من پیر شدن و من نبودم در کنارشون و هی با خودم تنهایی گریه کردم... الآن هم دارم اینو مینویسم دوباره اشکام میخوان بیآن اما چه فایده... نمیدونم دقیقا دلم چی میخواد. اه ولش کن فقط دلم به همین خوشه که ازشون قول گرفتم که سال دیگه اونا همت کنن و بیآن و همین خوشحالم میکنه :)
ایران هم خوب بود. مثل همیشه بود. کلی با دیدنِ خیابونای مورد علاقهام حال کردم ولی خب آلودگی هوا واقعا اذیت کننده است و تمام مدت دوباره لارنژیتم عود کرده بود و صدام حسابی خروسکی شده بود تا برگشتیم اینجا صدام خوب شد دوباره. باید واقعا یه فکری به حال این ماشینهای از رده خارج شدهای بکنن که همینطوری تو شهر رفت و آمد میکنن و دودِ وحشتناک به خورد مردم میدن. این یه کار هماهنگی قوی از طرف دولت میخواد که فعلا در توانایی این دولت نمیبینم...
فرودگاه خیلی خوب بود درست مثل رفتنم به امریکا؛ نه تو ایران نه تو امریکا هیچ اذیتمون نکردن و حتی یه چمدون رو هم باز نکردن. فکر کنم از قیافهمون قشنگ حدس زدن ما ملنگتر از اینیم که بخوایم کارِ بدی بکنیم!
این متن رو یه هفته پیش نوشتم و بسکه سرم شلوغ بوده نرسیدم بذارمش رو وبلاگ. حالا فعلا اینو داشته باشین که اون پستِ به قولَ دوستان غمگین بره پایین، میآم و بیشتر مینویسم بعدا...
ایران هم خوب بود. مثل همیشه بود. کلی با دیدنِ خیابونای مورد علاقهام حال کردم ولی خب آلودگی هوا واقعا اذیت کننده است و تمام مدت دوباره لارنژیتم عود کرده بود و صدام حسابی خروسکی شده بود تا برگشتیم اینجا صدام خوب شد دوباره. باید واقعا یه فکری به حال این ماشینهای از رده خارج شدهای بکنن که همینطوری تو شهر رفت و آمد میکنن و دودِ وحشتناک به خورد مردم میدن. این یه کار هماهنگی قوی از طرف دولت میخواد که فعلا در توانایی این دولت نمیبینم...
فرودگاه خیلی خوب بود درست مثل رفتنم به امریکا؛ نه تو ایران نه تو امریکا هیچ اذیتمون نکردن و حتی یه چمدون رو هم باز نکردن. فکر کنم از قیافهمون قشنگ حدس زدن ما ملنگتر از اینیم که بخوایم کارِ بدی بکنیم!
این متن رو یه هفته پیش نوشتم و بسکه سرم شلوغ بوده نرسیدم بذارمش رو وبلاگ. حالا فعلا اینو داشته باشین که اون پستِ به قولَ دوستان غمگین بره پایین، میآم و بیشتر مینویسم بعدا...
۱۳۸۵ آبان ۱۸, پنجشنبه
خداحافظ بابابزرگ
بابابزرگِ منو یادتونه که آلزایمر داشت؟ پنجشنبهی پیش بهم خبر دادن که دیگه نیست.
آخرش هم نتونستم یه بار دیگه ببینمش...
آخرش هم نتونستم یه بار دیگه ببینمش...
۱۳۸۵ آبان ۱۴, یکشنبه
مسابقه وبلاگی روز جهانی ایدز
رسانه نقش محوری در مبارزه با ایدز را دارد. اغلب گفته میشود آموزش، واکسن اچ.آی.وی است. بسیاری از رسانه ها با ارتقاء هشیاری درباره اچ آی وی/ایدز و آموزش مخاطبان درباره حقایق همهگیری و روشهای متوقف کردن آن در مبارزه با ایدز وارد شدهاند.
اینترنت با داشتن نزدیک به ۱۲ میلیون کاربر در ایران یکی از رسانههای مورد علاقه جوانان محسوب می شود که ضرورت فعالیت در باره ایدز را در این رسانه میرساند. بدین لحاظ اولین مسابقه وبلاگنویسی به مناسبت روز جهانی ایدز ۱۰ آذر ماه ۱۳۸۵ در قالبهای گزارش، مقاله، خاطره، ترجمه، فتوبلاگ و پادکست با موضوعات زیر برگزار میشود:
کودکان و ایدز
زنان و ایدز
زندگی با اچ.آی.وی - ایدز
انگ و تبعیض نسبت به مبتلایان
باورهای غلط رایج
اعتیاد و ایدز
جوانان و رفتارهای پرخطر
برای اطلاع از شرایط شرکتکنندگان لطفا راهنمای مسابقه را در وبسایت مؤسسه زندگی مثبت ایرانیان مطالعه کنید که برگزار کننده این مسابقه است.
آثار میبایست به زبان فارسی و در تاریخ ۷ الی ۱۲ آذر ماه منتشر شوند. شما میتوانید با ارسال لینک به همراه اصل مطلب تا تاریخ ۱۵ آذر ماه ۱۳۸۵ در مسابقه شرکت نمایید.
جوایز این مسابقه از این قرار است
نفر اول سکه تمام بهار آزادی
نفر دوم نیم سکه بهار آزادی
نفر سوم ربع سکه بهار آزادی
این مسابقه با حمایت دفاتر یونیسف و یو.ان.ایدز در ایران و باشگاه وبلاگنویسان شهرداری تهران برگزار خواهد شد.
روشن است که رسانههای جمعی نفوذ چشمگیری در آموزش و توانمندسازی افراد برای پرهیز از ابتلاء به اچ.آی.وی دارند. اما انجام این امر با حداکثر کارآیی نیازمند فهم درستی از چالش ها و موانع آموزش مؤثر و گسترده پیشگیری از اچ.آی.وی است مؤسسه زندگی مثبت ایرانیان همچنین قصد دارد کارگاهی را برای آشنایی وبلاگنویسان و روزنامه نگاران جوان با ایدز و آثار اجتماعی آن برگزار کند. جهت کسب اطلاع بیشتر با شماره ۶۶۷۴۸۲۱۴ تماس بگیرید.
۱۳۸۵ مهر ۲۹, شنبه
Nightmares
And I've had recurring nightmares
That I was loved for who I am
And missed the opportunity
to be a better man
و همیشه این کابوس باهام بوده
من رو برای خودم دوست داشتن
و اینطور فرصتِ بهتر شدن رو از دست دادم
That I was loved for who I am
And missed the opportunity
to be a better man
و همیشه این کابوس باهام بوده
من رو برای خودم دوست داشتن
و اینطور فرصتِ بهتر شدن رو از دست دادم
۱۳۸۵ مهر ۲۳, یکشنبه
۱۳۸۵ مهر ۲۱, جمعه
The Final straw
کنسرت راجر واترز خیلی «پینکفلویدی» بود. همون دنگ و فنگِ صفحهی بزرگِ مانیتور پشتِ سر گروه که شوها و ویدیوهای مختلف نشون میده که مودِ آهنگ رو کاملاِ تحت تاثیر قرار میدن. خلاصه که حض سمعی بصری بردیم!! وقتی که نیمهی دوم برنامه شروع نیک میسون هم اومد و تمام Dark Side of the Moon رو با هم زدن و خوندن. اینطوری من تمام اعضای پینکفلوید رو دیدم. دیوید گیلمور و ریچارد رایت رو که چند ماه پیش و راجرواترزو نیک میسون هم این دفعه. داشتم به پیام میگفتم اگه الآن بمیرم خیلی اشکال نداره :)
وقتی نیک میسون اومد رو سن شدیدا هیجانزده شدم چون که به تازگی کتابش رو خوندم و خیلی چیزا در مورد پینکفلوید یاد گرفتم که هیچوقت نمیدونستم. کلا توایران خیلی داستان ها در مورد این گروه هست که الآن میدونم نصفِ بیشترش غلطه و مردم از یه جاییشون درآوردن. حالا یه بار سر فرصت یه تیکههایی ار کتاب رو اینجا مینویسم. بگین که اصلا براتون جالب هست یا نه.
وقتی نیک میسون اومد رو سن شدیدا هیجانزده شدم چون که به تازگی کتابش رو خوندم و خیلی چیزا در مورد پینکفلوید یاد گرفتم که هیچوقت نمیدونستم. کلا توایران خیلی داستان ها در مورد این گروه هست که الآن میدونم نصفِ بیشترش غلطه و مردم از یه جاییشون درآوردن. حالا یه بار سر فرصت یه تیکههایی ار کتاب رو اینجا مینویسم. بگین که اصلا براتون جالب هست یا نه.
۱۳۸۵ مهر ۲, یکشنبه
۱۳۸۵ شهریور ۳۱, جمعه
۱۳۸۵ شهریور ۳۰, پنجشنبه
My audioblog got lost :(
۱۳۸۵ شهریور ۲۷, دوشنبه
۱۳۸۵ شهریور ۲۱, سهشنبه
۱۳۸۵ شهریور ۱۹, یکشنبه
استغفرالله، یه بوس کنین آشتی کنین دیگه!
خیلی خوشحال شدم دیدم بهرام لامپی دوباره مینویسه! گرچه کم مینویسه ولی همینش هم خوبه! نمیدونم این جا رو دیدین یا نه. بهرام و فرهاد، دوستش، با هم این تو چیزای بامزهای مینویسن.
بهرام هم یکی از بلاگنویسهای قدیمی و اولیه است و یکی از مشوقانِ من به وبلاگنویسی. خودش البته بعد یه مدتی دیگه سرش گرم کارای دیگه شد و ننوشت اما اون دوران دورانی بود که وبلاگ نوشتن به معنای دعواهای آنچنانی که الآن میبنیم نبود. اگر هم بچهها با هم مشکل داشتن یه جوری با هم کنار میومدن. این دعوا و فحش و فضاحتِ بین نیکآهنگ و حسین دیگه حال به هم زن شده. اختلاف عقیده داشتن با این بزن وبکشِ شخصیتی دو چیزِ کاملاً جدا هستن.
من هم با خیلیها اختلاف نظر دارم اما نمیآم هر چی تو زندگی یارو هست رو که بنویسم تو وبلاگم! اونم چیزای خصوصی. اگر هم کسی بهم گیر بده، چیزی که قبلنا خیلی خیلی اتفاق میافتاد، فقط جوابِ تهمت رو میدم و ازش رد میشم و دیگه هی به یارو برچسب و هزار کوفت و زهرمار دیگه نمیزنم! اینطوری اصلاُ حالِ همه رو به هم زدین والله.
اگر مشکل شخصی با هم دارین بشینین با هم تو خلوت خودتون حرف بزنین و انقدر ماها رو نکشین این وسط به عنوان تماشاچیهای دور رینگ. شما دو تا ناسلامتی یه موقعی با هم دوست بودین! یه بار من تو یه جمعی گفتم این روزنامهنگارا چقدر پشت سرِ همدیگه صفحه میذارن و غیبت میکنن. آخه اون موقعها با خیلیهاشون رفت و آمد داشتیم و با هر دو تایی که مینشتیم پشت سر اون چند تای دیگه حرف میزدن. اون موقع یکی از عزیزترین روزنامهنگارا از حرفِ من ناراحت شده بود و خیال کرده منظورِ من به اون و همسرشه اما واقعاً اینطور نبود و اون دو تا که خیلی ماه بودن اما هر کسِ دیگهای رو میدیدیم داشت یا پشتِ سرِ اینا حرف میزد یا دیگری.
یه سری نوشتههای نیکان هم دوباره این خاطرات رو در من بیدار کرد که چقدر مثلاً پشت سرِ یه دختره حرف زده میشد. مطبوعات یه جمعِ خیلی وسیعی نیست دوستان و بیشترتون همدیگه رو میشناسین حداقل دو بار با هم رو در رو شدین، حرفایی که پشت سر هم میزنین بالاخره یه موقعی به گوش طرف میرسه! اونوقت گاهی هم اینطوری دیگه علناً میوفتین به جونِ همدیگه!
متاسفانه توی بیشترِ شغلهای ایران اینچنین رفتاری دیگه میشه؛ من تجربهی دست اول توی معلمی، مدیریت، کارمندی، روزنامهنگاری، کارهای خیریه، موسیقی و ادبیات دارم. بلااستثا تو همهشون آدمهایی پیدا میشن که چشم دیدنِ همدیگه رو حالا به دلایل مختلف ندارن و گاهی دیگه گندش رو در میآرن. به خدا یه ذره تحمل و کنترلِ ego یا همون نفس بد نیست. این که به عقاید و طرز زندگیِ همدیگه گیر بدین که تمومی نداره چون هر کسی برای خودش یه جوریه و اون چیزی که به نظر شما هنجار و درست میرسه به نظرِ اون یکی ناهنجار و دگم و یا لاابالیگری میرسه. نمیبینین که این بحث هیچوقت تمومی نداره مگه اینکه یاد بگیرین به عقاید همدیگه احترام بذارین؟
من هم از وبلاگِ حسین استفاده میکنم گاهی و هم وبلاگِ نیکان رو دوست دارم با اینکه با هر کدومشون سرِ چیزای مختلف نظرم متفاوته اما الآن دیگه میلم نمیکشه برم و بخونمشون چون پر شده از تلخی و زشتیِ نفرت. آدم از قشرِ فرهیختهی مملکتش انتظارش خیلی بالاتر از ایناست. شاید به همین خاطر بود که اون موقعها هم انقدر برام عجیب بود که روزنامهنگارهایی که از دور انقدر برام جالب و حرفهای به نظر میاومدن انقدر مایوسکننده رفتار میکردن.
میشه دیگه بسه لطفاً؟
پی نوشت:
نیکان می گه که از جمعه اعلام آتش بس کرده. خدا رو شکر :)
بهرام هم یکی از بلاگنویسهای قدیمی و اولیه است و یکی از مشوقانِ من به وبلاگنویسی. خودش البته بعد یه مدتی دیگه سرش گرم کارای دیگه شد و ننوشت اما اون دوران دورانی بود که وبلاگ نوشتن به معنای دعواهای آنچنانی که الآن میبنیم نبود. اگر هم بچهها با هم مشکل داشتن یه جوری با هم کنار میومدن. این دعوا و فحش و فضاحتِ بین نیکآهنگ و حسین دیگه حال به هم زن شده. اختلاف عقیده داشتن با این بزن وبکشِ شخصیتی دو چیزِ کاملاً جدا هستن.
من هم با خیلیها اختلاف نظر دارم اما نمیآم هر چی تو زندگی یارو هست رو که بنویسم تو وبلاگم! اونم چیزای خصوصی. اگر هم کسی بهم گیر بده، چیزی که قبلنا خیلی خیلی اتفاق میافتاد، فقط جوابِ تهمت رو میدم و ازش رد میشم و دیگه هی به یارو برچسب و هزار کوفت و زهرمار دیگه نمیزنم! اینطوری اصلاُ حالِ همه رو به هم زدین والله.
اگر مشکل شخصی با هم دارین بشینین با هم تو خلوت خودتون حرف بزنین و انقدر ماها رو نکشین این وسط به عنوان تماشاچیهای دور رینگ. شما دو تا ناسلامتی یه موقعی با هم دوست بودین! یه بار من تو یه جمعی گفتم این روزنامهنگارا چقدر پشت سرِ همدیگه صفحه میذارن و غیبت میکنن. آخه اون موقعها با خیلیهاشون رفت و آمد داشتیم و با هر دو تایی که مینشتیم پشت سر اون چند تای دیگه حرف میزدن. اون موقع یکی از عزیزترین روزنامهنگارا از حرفِ من ناراحت شده بود و خیال کرده منظورِ من به اون و همسرشه اما واقعاً اینطور نبود و اون دو تا که خیلی ماه بودن اما هر کسِ دیگهای رو میدیدیم داشت یا پشتِ سرِ اینا حرف میزد یا دیگری.
یه سری نوشتههای نیکان هم دوباره این خاطرات رو در من بیدار کرد که چقدر مثلاً پشت سرِ یه دختره حرف زده میشد. مطبوعات یه جمعِ خیلی وسیعی نیست دوستان و بیشترتون همدیگه رو میشناسین حداقل دو بار با هم رو در رو شدین، حرفایی که پشت سر هم میزنین بالاخره یه موقعی به گوش طرف میرسه! اونوقت گاهی هم اینطوری دیگه علناً میوفتین به جونِ همدیگه!
متاسفانه توی بیشترِ شغلهای ایران اینچنین رفتاری دیگه میشه؛ من تجربهی دست اول توی معلمی، مدیریت، کارمندی، روزنامهنگاری، کارهای خیریه، موسیقی و ادبیات دارم. بلااستثا تو همهشون آدمهایی پیدا میشن که چشم دیدنِ همدیگه رو حالا به دلایل مختلف ندارن و گاهی دیگه گندش رو در میآرن. به خدا یه ذره تحمل و کنترلِ ego یا همون نفس بد نیست. این که به عقاید و طرز زندگیِ همدیگه گیر بدین که تمومی نداره چون هر کسی برای خودش یه جوریه و اون چیزی که به نظر شما هنجار و درست میرسه به نظرِ اون یکی ناهنجار و دگم و یا لاابالیگری میرسه. نمیبینین که این بحث هیچوقت تمومی نداره مگه اینکه یاد بگیرین به عقاید همدیگه احترام بذارین؟
من هم از وبلاگِ حسین استفاده میکنم گاهی و هم وبلاگِ نیکان رو دوست دارم با اینکه با هر کدومشون سرِ چیزای مختلف نظرم متفاوته اما الآن دیگه میلم نمیکشه برم و بخونمشون چون پر شده از تلخی و زشتیِ نفرت. آدم از قشرِ فرهیختهی مملکتش انتظارش خیلی بالاتر از ایناست. شاید به همین خاطر بود که اون موقعها هم انقدر برام عجیب بود که روزنامهنگارهایی که از دور انقدر برام جالب و حرفهای به نظر میاومدن انقدر مایوسکننده رفتار میکردن.
میشه دیگه بسه لطفاً؟
پی نوشت:
نیکان می گه که از جمعه اعلام آتش بس کرده. خدا رو شکر :)
۱۳۸۵ شهریور ۷, سهشنبه
۱۳۸۵ مرداد ۲۳, دوشنبه
۱۳۸۵ مرداد ۱۵, یکشنبه
رویایِ یوتوپیاییِ من!
شنیدنِ خبرهای بدعادتمون شده، مگه نه؟ مرگها و زندانی شدنها و شکنجهها و تمام این جنایاتی که تو خاورمیانه در جریانه. دیگه دردش هم عادت شده. هنوزم اشکم درمیآد اما هی بیشتر و بیشتر دارم ناامید میشم از اون منطقه. غصهم میگیره که انگار هیچ کاری از دستِ هیچ کسی بر نمیآد. چقدر قراره پسرفت کنیم؟ صد سال از مشروطیت گذشته و ما هی داریم عقب عقب میریم. این لعنتی که بهش میگن بالا رفتن شعورِ سیاسیِ مردم و مساوات و آزادی و حقوقِ بدیهیِ شهروندی چرا هیچوقت برای ماها بدیهی نمیشه؟
میدونم که آدمِ سیاسیی نیستم و صاحبنظر نیستم در این مسایل اما یه نظریه دارم در این مورد که نتیجهی خوندن و دیدنه؛ مردم ایران هنوز انقدر قوی نیستن از نظر عقاید سیاسی و همبستگی (نه همعقیدگی) که بتونن به این درک برسن که دولت باید در خدمت اونا باشه چونکه اونا در اصل انتخابش کردن از بین خودشون که کارها مرتب انجام بشه نه اینکه بهشون حکومت بشه. قوههای اجرایی و قانونگذاری و قضایی باید به مردم جوابگو باشن و نه بالعکس. این درک هنوز در فرهنگِ مردم در همهی نواحی که چه عرض کنم حتی در تهرانش هم جا نیوفتاده. این نشاندهندهی ضعفِ شدید و دردناکِ قشر روشنفکری و معلمِماست که ما از زمانِ انقلابِ ۱۳۵۷ از نظرِ فرهنگِ سیاسی پسرفت کردیم.
در دورانِ خاتمی من امیدوار نبودم که کارهای حکومتیِ خارقالعادهای انجام بشه و با توجه به اینکه خاتمی رو فردی فرهیخته میدونستم انتظار داشتم از این موقعیتِ ناب استفاده کنه و نهالِ تعلیم و پرورشِ فرهنگی مردم رو بکاره. انتظار داشتم در طولِ هشت سال بفهمه که کارِ بنیادی و عظیمی پیشِ روشه و فرصتِ این رو داره که کمی ریشهی تفکر و تعقل رو در تمام ایران محکم کنه، با راهکارهایی که مشاورانِ جامعهشناس و استراتژیکش بهش میدن...
اصلاً من این وسط چی میگم؟
میدونم که آدمِ سیاسیی نیستم و صاحبنظر نیستم در این مسایل اما یه نظریه دارم در این مورد که نتیجهی خوندن و دیدنه؛ مردم ایران هنوز انقدر قوی نیستن از نظر عقاید سیاسی و همبستگی (نه همعقیدگی) که بتونن به این درک برسن که دولت باید در خدمت اونا باشه چونکه اونا در اصل انتخابش کردن از بین خودشون که کارها مرتب انجام بشه نه اینکه بهشون حکومت بشه. قوههای اجرایی و قانونگذاری و قضایی باید به مردم جوابگو باشن و نه بالعکس. این درک هنوز در فرهنگِ مردم در همهی نواحی که چه عرض کنم حتی در تهرانش هم جا نیوفتاده. این نشاندهندهی ضعفِ شدید و دردناکِ قشر روشنفکری و معلمِماست که ما از زمانِ انقلابِ ۱۳۵۷ از نظرِ فرهنگِ سیاسی پسرفت کردیم.
در دورانِ خاتمی من امیدوار نبودم که کارهای حکومتیِ خارقالعادهای انجام بشه و با توجه به اینکه خاتمی رو فردی فرهیخته میدونستم انتظار داشتم از این موقعیتِ ناب استفاده کنه و نهالِ تعلیم و پرورشِ فرهنگی مردم رو بکاره. انتظار داشتم در طولِ هشت سال بفهمه که کارِ بنیادی و عظیمی پیشِ روشه و فرصتِ این رو داره که کمی ریشهی تفکر و تعقل رو در تمام ایران محکم کنه، با راهکارهایی که مشاورانِ جامعهشناس و استراتژیکش بهش میدن...
اصلاً من این وسط چی میگم؟
۱۳۸۵ مرداد ۳, سهشنبه
The ultimate rock concert
جمعهی هفتهی پیش رفتیم کنسرتِ Muse و وقتی رسیدیم هنوز سالن خیلی پر نشده بود و با پیام کلی خوشحال شدیم که میتونیم مثل کنسرت Radiohead بریم جلو و نزدیک سِن. این شوهای هارد راک رو دیدین که معمولاً خبری از صندلی مندلی نیست و مردم همه سرپا توی یه محیطِ بزرگن و جلوی سِن هم که خدا به نظر میرسه. اوه راستی دیدین که مردم میپرن رو سرِ بقیه و رو دستها میرن اینور اونور؟ هه هه! من همیشه عشق راک بودم و هستم و دلم میخواست برم یه کنسرتِ اساسی این تیپی. همه عین بچهی آدم وایساده بودن که بالاخره با یه ساعت و نیم تاخیر رفقا اومدن رو سِن!
وای خدای من فکر نمیکنم تا به حال تو عمرم انقدر لمس شده بودم!!! یهو با یه موجِ جمعیتی که هیچ کنترلی روش نداشتیم پرت شدیم به طرف جلو. یه خوبیی که داشت این بود که دیگه ورِ دلِ متیو بلامی جان بودیم! منتها یه چیزی که تو شوها معلوم نیست اینه که یه مشت آدمِ هیجانزده شروع میکنن اونجا کتک زدنِ هر کی که دور ورشونه! حالا دو راه میمونه یا تو هم میزنی به رگِ روانیت و همه رو قلع و قمع میکنی و میمونی اون جلو یا اینکه میبینی داری میمیری و از خیرِ روی ماهِ متیو جان میگذری و جونت رو نجات میدی! وضعیت مثل یه ساندویچِ انسانی بود که یهو بندازنش تو میکسر!!!
من که نمیدونستم هیجانات انقدر بالا میزنه و از همه جا بیخبر برای خودم دمپایی لاانگشتی پوشیده بودم که خیرِ سرم خنک بمونم! خدا نصیبِ گرگِ بیابون نکنه لگدهایی که پایِ فلکزدهی من نوشِ جان کرد! یه پسره بود که از عقب یهو اومد و محکم و از قصد خودش رو میکبوند به همه! من نمیفهمم این بخش از رفتار ایشون چه ربطی به لذت بردن از موسیقی داشت اما خب لابد آدمها به طرق مختلف علایقشون رو نشون میدن! وقتی همه به هم کمپرس شدیم یه دختره پشتِ من بود که احساس میکردم هر لحظه ممکنه استخونِ لگنش کمرِ منو سوراخ کنه. اونم به خیالِخودش میخواست منو دلداری بده، درِ گوشم گفت وای ببخشید اما تقصیرِمن نیست. اقلاً پسر نیستم!!!
خلاصه که چسبیدم به پیام و تو گوشش داد زدم تو رو خدا برو برو عقب! همه داشتن هول میدادن بیآن جلو و ما داشتیم در میرفتیم، یه زنِ هم به من چسبید و گفت لطفاً منم ببرین! رسیدیم عقبتر که مردمِ متمدن عین آدم وایساده بودن و کلی برای خودمون حال کردیم و با آهنگهای خدا رقصیدیم. درسته که ور دلِ متیو جون نبودیم اما اقلا زنده موندیم!
وای خدای من فکر نمیکنم تا به حال تو عمرم انقدر لمس شده بودم!!! یهو با یه موجِ جمعیتی که هیچ کنترلی روش نداشتیم پرت شدیم به طرف جلو. یه خوبیی که داشت این بود که دیگه ورِ دلِ متیو بلامی جان بودیم! منتها یه چیزی که تو شوها معلوم نیست اینه که یه مشت آدمِ هیجانزده شروع میکنن اونجا کتک زدنِ هر کی که دور ورشونه! حالا دو راه میمونه یا تو هم میزنی به رگِ روانیت و همه رو قلع و قمع میکنی و میمونی اون جلو یا اینکه میبینی داری میمیری و از خیرِ روی ماهِ متیو جان میگذری و جونت رو نجات میدی! وضعیت مثل یه ساندویچِ انسانی بود که یهو بندازنش تو میکسر!!!
من که نمیدونستم هیجانات انقدر بالا میزنه و از همه جا بیخبر برای خودم دمپایی لاانگشتی پوشیده بودم که خیرِ سرم خنک بمونم! خدا نصیبِ گرگِ بیابون نکنه لگدهایی که پایِ فلکزدهی من نوشِ جان کرد! یه پسره بود که از عقب یهو اومد و محکم و از قصد خودش رو میکبوند به همه! من نمیفهمم این بخش از رفتار ایشون چه ربطی به لذت بردن از موسیقی داشت اما خب لابد آدمها به طرق مختلف علایقشون رو نشون میدن! وقتی همه به هم کمپرس شدیم یه دختره پشتِ من بود که احساس میکردم هر لحظه ممکنه استخونِ لگنش کمرِ منو سوراخ کنه. اونم به خیالِخودش میخواست منو دلداری بده، درِ گوشم گفت وای ببخشید اما تقصیرِمن نیست. اقلاً پسر نیستم!!!
خلاصه که چسبیدم به پیام و تو گوشش داد زدم تو رو خدا برو برو عقب! همه داشتن هول میدادن بیآن جلو و ما داشتیم در میرفتیم، یه زنِ هم به من چسبید و گفت لطفاً منم ببرین! رسیدیم عقبتر که مردمِ متمدن عین آدم وایساده بودن و کلی برای خودمون حال کردیم و با آهنگهای خدا رقصیدیم. درسته که ور دلِ متیو جون نبودیم اما اقلا زنده موندیم!
تیکه های آدمیت
خب بالاخره این ام تی با کامپیوترمون آشتی کرد! کلی حرف دارم!
اول از همه این آلبومِ آخرِ Muse رو حتماً گوش کنین. مخصوصاً این آهنگ رو.
اون جایی که میگه:
اول از همه این آلبومِ آخرِ Muse رو حتماً گوش کنین. مخصوصاً این آهنگ رو.
اون جایی که میگه: