۱۳۸۵ دی ۱, جمعه
بازی اول زمستان
۱- وقتی که در ۱۰ ماهگی شروع کرده بودم به راه افتادن اولش عقب عقب میرفتم! مامانم اینا مینشستن جلوم و بغلشون رو باز میکردن که برم طرفشون و من هم میخواستم برم بغلشون ولی هی میدیدم دارم ازشون دور میشم و گریه میکردم!!
۲- تو امتحانام همیشه از سوال آخر شروع میکنم و با سوال اول تموم میکنم.
۳- تو غذا خوردن اون قسمتی از غذا رو که از همه بیشتر دوست دارم رو میذارم آخرِ آخر که مزهاش بیشتر تو دهنم بمونه.
۴- وقتی یه جای جدید میرم یا یه آدمِ جدید رو میبینم خیلی سرد و یخم و هیچوقت سر صحبت رو باز نمیکنم مگه اینکه طرفِ مقابل شروع کنه که من شروع کنم حرف زدن و یخم کمکم آب بشه!
۵- از دخانیات و مواد مخدر متنفرم اما عاشقِ قلیونم!
و ۵ نفر بعدی: رضا شکرالهی، امیر قربانی، هیس، نقطه ته خط ، محمدعلی ابطحی
۱۳۸۵ آذر ۲۱, سهشنبه
سفر به ایران 1
ایران هم خوب بود. مثل همیشه بود. کلی با دیدنِ خیابونای مورد علاقهام حال کردم ولی خب آلودگی هوا واقعا اذیت کننده است و تمام مدت دوباره لارنژیتم عود کرده بود و صدام حسابی خروسکی شده بود تا برگشتیم اینجا صدام خوب شد دوباره. باید واقعا یه فکری به حال این ماشینهای از رده خارج شدهای بکنن که همینطوری تو شهر رفت و آمد میکنن و دودِ وحشتناک به خورد مردم میدن. این یه کار هماهنگی قوی از طرف دولت میخواد که فعلا در توانایی این دولت نمیبینم...
فرودگاه خیلی خوب بود درست مثل رفتنم به امریکا؛ نه تو ایران نه تو امریکا هیچ اذیتمون نکردن و حتی یه چمدون رو هم باز نکردن. فکر کنم از قیافهمون قشنگ حدس زدن ما ملنگتر از اینیم که بخوایم کارِ بدی بکنیم!
این متن رو یه هفته پیش نوشتم و بسکه سرم شلوغ بوده نرسیدم بذارمش رو وبلاگ. حالا فعلا اینو داشته باشین که اون پستِ به قولَ دوستان غمگین بره پایین، میآم و بیشتر مینویسم بعدا...
۱۳۸۵ آبان ۱۸, پنجشنبه
خداحافظ بابابزرگ
آخرش هم نتونستم یه بار دیگه ببینمش...
۱۳۸۵ آبان ۱۴, یکشنبه
مسابقه وبلاگی روز جهانی ایدز
رسانه نقش محوری در مبارزه با ایدز را دارد. اغلب گفته میشود آموزش، واکسن اچ.آی.وی است. بسیاری از رسانه ها با ارتقاء هشیاری درباره اچ آی وی/ایدز و آموزش مخاطبان درباره حقایق همهگیری و روشهای متوقف کردن آن در مبارزه با ایدز وارد شدهاند.
اینترنت با داشتن نزدیک به ۱۲ میلیون کاربر در ایران یکی از رسانههای مورد علاقه جوانان محسوب می شود که ضرورت فعالیت در باره ایدز را در این رسانه میرساند. بدین لحاظ اولین مسابقه وبلاگنویسی به مناسبت روز جهانی ایدز ۱۰ آذر ماه ۱۳۸۵ در قالبهای گزارش، مقاله، خاطره، ترجمه، فتوبلاگ و پادکست با موضوعات زیر برگزار میشود:
کودکان و ایدز
زنان و ایدز
زندگی با اچ.آی.وی - ایدز
انگ و تبعیض نسبت به مبتلایان
باورهای غلط رایج
اعتیاد و ایدز
جوانان و رفتارهای پرخطر
برای اطلاع از شرایط شرکتکنندگان لطفا راهنمای مسابقه را در وبسایت مؤسسه زندگی مثبت ایرانیان مطالعه کنید که برگزار کننده این مسابقه است.
آثار میبایست به زبان فارسی و در تاریخ ۷ الی ۱۲ آذر ماه منتشر شوند. شما میتوانید با ارسال لینک به همراه اصل مطلب تا تاریخ ۱۵ آذر ماه ۱۳۸۵ در مسابقه شرکت نمایید.
جوایز این مسابقه از این قرار است
نفر اول سکه تمام بهار آزادی
نفر دوم نیم سکه بهار آزادی
نفر سوم ربع سکه بهار آزادی
این مسابقه با حمایت دفاتر یونیسف و یو.ان.ایدز در ایران و باشگاه وبلاگنویسان شهرداری تهران برگزار خواهد شد.
روشن است که رسانههای جمعی نفوذ چشمگیری در آموزش و توانمندسازی افراد برای پرهیز از ابتلاء به اچ.آی.وی دارند. اما انجام این امر با حداکثر کارآیی نیازمند فهم درستی از چالش ها و موانع آموزش مؤثر و گسترده پیشگیری از اچ.آی.وی است مؤسسه زندگی مثبت ایرانیان همچنین قصد دارد کارگاهی را برای آشنایی وبلاگنویسان و روزنامه نگاران جوان با ایدز و آثار اجتماعی آن برگزار کند. جهت کسب اطلاع بیشتر با شماره ۶۶۷۴۸۲۱۴ تماس بگیرید.
۱۳۸۵ مهر ۲۹, شنبه
Nightmares
That I was loved for who I am
And missed the opportunity
to be a better man
و همیشه این کابوس باهام بوده
من رو برای خودم دوست داشتن
و اینطور فرصتِ بهتر شدن رو از دست دادم
۱۳۸۵ مهر ۲۳, یکشنبه
۱۳۸۵ مهر ۲۱, جمعه
The Final straw
وقتی نیک میسون اومد رو سن شدیدا هیجانزده شدم چون که به تازگی کتابش رو خوندم و خیلی چیزا در مورد پینکفلوید یاد گرفتم که هیچوقت نمیدونستم. کلا توایران خیلی داستان ها در مورد این گروه هست که الآن میدونم نصفِ بیشترش غلطه و مردم از یه جاییشون درآوردن. حالا یه بار سر فرصت یه تیکههایی ار کتاب رو اینجا مینویسم. بگین که اصلا براتون جالب هست یا نه.
۱۳۸۵ مهر ۲, یکشنبه
۱۳۸۵ شهریور ۳۱, جمعه
۱۳۸۵ شهریور ۳۰, پنجشنبه
My audioblog got lost :(
۱۳۸۵ شهریور ۲۷, دوشنبه
۱۳۸۵ شهریور ۲۱, سهشنبه
۱۳۸۵ شهریور ۱۹, یکشنبه
استغفرالله، یه بوس کنین آشتی کنین دیگه!
بهرام هم یکی از بلاگنویسهای قدیمی و اولیه است و یکی از مشوقانِ من به وبلاگنویسی. خودش البته بعد یه مدتی دیگه سرش گرم کارای دیگه شد و ننوشت اما اون دوران دورانی بود که وبلاگ نوشتن به معنای دعواهای آنچنانی که الآن میبنیم نبود. اگر هم بچهها با هم مشکل داشتن یه جوری با هم کنار میومدن. این دعوا و فحش و فضاحتِ بین نیکآهنگ و حسین دیگه حال به هم زن شده. اختلاف عقیده داشتن با این بزن وبکشِ شخصیتی دو چیزِ کاملاً جدا هستن.
من هم با خیلیها اختلاف نظر دارم اما نمیآم هر چی تو زندگی یارو هست رو که بنویسم تو وبلاگم! اونم چیزای خصوصی. اگر هم کسی بهم گیر بده، چیزی که قبلنا خیلی خیلی اتفاق میافتاد، فقط جوابِ تهمت رو میدم و ازش رد میشم و دیگه هی به یارو برچسب و هزار کوفت و زهرمار دیگه نمیزنم! اینطوری اصلاُ حالِ همه رو به هم زدین والله.
اگر مشکل شخصی با هم دارین بشینین با هم تو خلوت خودتون حرف بزنین و انقدر ماها رو نکشین این وسط به عنوان تماشاچیهای دور رینگ. شما دو تا ناسلامتی یه موقعی با هم دوست بودین! یه بار من تو یه جمعی گفتم این روزنامهنگارا چقدر پشت سرِ همدیگه صفحه میذارن و غیبت میکنن. آخه اون موقعها با خیلیهاشون رفت و آمد داشتیم و با هر دو تایی که مینشتیم پشت سر اون چند تای دیگه حرف میزدن. اون موقع یکی از عزیزترین روزنامهنگارا از حرفِ من ناراحت شده بود و خیال کرده منظورِ من به اون و همسرشه اما واقعاً اینطور نبود و اون دو تا که خیلی ماه بودن اما هر کسِ دیگهای رو میدیدیم داشت یا پشتِ سرِ اینا حرف میزد یا دیگری.
یه سری نوشتههای نیکان هم دوباره این خاطرات رو در من بیدار کرد که چقدر مثلاً پشت سرِ یه دختره حرف زده میشد. مطبوعات یه جمعِ خیلی وسیعی نیست دوستان و بیشترتون همدیگه رو میشناسین حداقل دو بار با هم رو در رو شدین، حرفایی که پشت سر هم میزنین بالاخره یه موقعی به گوش طرف میرسه! اونوقت گاهی هم اینطوری دیگه علناً میوفتین به جونِ همدیگه!
متاسفانه توی بیشترِ شغلهای ایران اینچنین رفتاری دیگه میشه؛ من تجربهی دست اول توی معلمی، مدیریت، کارمندی، روزنامهنگاری، کارهای خیریه، موسیقی و ادبیات دارم. بلااستثا تو همهشون آدمهایی پیدا میشن که چشم دیدنِ همدیگه رو حالا به دلایل مختلف ندارن و گاهی دیگه گندش رو در میآرن. به خدا یه ذره تحمل و کنترلِ ego یا همون نفس بد نیست. این که به عقاید و طرز زندگیِ همدیگه گیر بدین که تمومی نداره چون هر کسی برای خودش یه جوریه و اون چیزی که به نظر شما هنجار و درست میرسه به نظرِ اون یکی ناهنجار و دگم و یا لاابالیگری میرسه. نمیبینین که این بحث هیچوقت تمومی نداره مگه اینکه یاد بگیرین به عقاید همدیگه احترام بذارین؟
من هم از وبلاگِ حسین استفاده میکنم گاهی و هم وبلاگِ نیکان رو دوست دارم با اینکه با هر کدومشون سرِ چیزای مختلف نظرم متفاوته اما الآن دیگه میلم نمیکشه برم و بخونمشون چون پر شده از تلخی و زشتیِ نفرت. آدم از قشرِ فرهیختهی مملکتش انتظارش خیلی بالاتر از ایناست. شاید به همین خاطر بود که اون موقعها هم انقدر برام عجیب بود که روزنامهنگارهایی که از دور انقدر برام جالب و حرفهای به نظر میاومدن انقدر مایوسکننده رفتار میکردن.
میشه دیگه بسه لطفاً؟
پی نوشت:
نیکان می گه که از جمعه اعلام آتش بس کرده. خدا رو شکر :)
۱۳۸۵ شهریور ۷, سهشنبه
۱۳۸۵ مرداد ۲۳, دوشنبه
۱۳۸۵ مرداد ۱۵, یکشنبه
رویایِ یوتوپیاییِ من!
میدونم که آدمِ سیاسیی نیستم و صاحبنظر نیستم در این مسایل اما یه نظریه دارم در این مورد که نتیجهی خوندن و دیدنه؛ مردم ایران هنوز انقدر قوی نیستن از نظر عقاید سیاسی و همبستگی (نه همعقیدگی) که بتونن به این درک برسن که دولت باید در خدمت اونا باشه چونکه اونا در اصل انتخابش کردن از بین خودشون که کارها مرتب انجام بشه نه اینکه بهشون حکومت بشه. قوههای اجرایی و قانونگذاری و قضایی باید به مردم جوابگو باشن و نه بالعکس. این درک هنوز در فرهنگِ مردم در همهی نواحی که چه عرض کنم حتی در تهرانش هم جا نیوفتاده. این نشاندهندهی ضعفِ شدید و دردناکِ قشر روشنفکری و معلمِماست که ما از زمانِ انقلابِ ۱۳۵۷ از نظرِ فرهنگِ سیاسی پسرفت کردیم.
در دورانِ خاتمی من امیدوار نبودم که کارهای حکومتیِ خارقالعادهای انجام بشه و با توجه به اینکه خاتمی رو فردی فرهیخته میدونستم انتظار داشتم از این موقعیتِ ناب استفاده کنه و نهالِ تعلیم و پرورشِ فرهنگی مردم رو بکاره. انتظار داشتم در طولِ هشت سال بفهمه که کارِ بنیادی و عظیمی پیشِ روشه و فرصتِ این رو داره که کمی ریشهی تفکر و تعقل رو در تمام ایران محکم کنه، با راهکارهایی که مشاورانِ جامعهشناس و استراتژیکش بهش میدن...
اصلاً من این وسط چی میگم؟
۱۳۸۵ مرداد ۳, سهشنبه
The ultimate rock concert
وای خدای من فکر نمیکنم تا به حال تو عمرم انقدر لمس شده بودم!!! یهو با یه موجِ جمعیتی که هیچ کنترلی روش نداشتیم پرت شدیم به طرف جلو. یه خوبیی که داشت این بود که دیگه ورِ دلِ متیو بلامی جان بودیم! منتها یه چیزی که تو شوها معلوم نیست اینه که یه مشت آدمِ هیجانزده شروع میکنن اونجا کتک زدنِ هر کی که دور ورشونه! حالا دو راه میمونه یا تو هم میزنی به رگِ روانیت و همه رو قلع و قمع میکنی و میمونی اون جلو یا اینکه میبینی داری میمیری و از خیرِ روی ماهِ متیو جان میگذری و جونت رو نجات میدی! وضعیت مثل یه ساندویچِ انسانی بود که یهو بندازنش تو میکسر!!!
من که نمیدونستم هیجانات انقدر بالا میزنه و از همه جا بیخبر برای خودم دمپایی لاانگشتی پوشیده بودم که خیرِ سرم خنک بمونم! خدا نصیبِ گرگِ بیابون نکنه لگدهایی که پایِ فلکزدهی من نوشِ جان کرد! یه پسره بود که از عقب یهو اومد و محکم و از قصد خودش رو میکبوند به همه! من نمیفهمم این بخش از رفتار ایشون چه ربطی به لذت بردن از موسیقی داشت اما خب لابد آدمها به طرق مختلف علایقشون رو نشون میدن! وقتی همه به هم کمپرس شدیم یه دختره پشتِ من بود که احساس میکردم هر لحظه ممکنه استخونِ لگنش کمرِ منو سوراخ کنه. اونم به خیالِخودش میخواست منو دلداری بده، درِ گوشم گفت وای ببخشید اما تقصیرِمن نیست. اقلاً پسر نیستم!!!
خلاصه که چسبیدم به پیام و تو گوشش داد زدم تو رو خدا برو برو عقب! همه داشتن هول میدادن بیآن جلو و ما داشتیم در میرفتیم، یه زنِ هم به من چسبید و گفت لطفاً منم ببرین! رسیدیم عقبتر که مردمِ متمدن عین آدم وایساده بودن و کلی برای خودمون حال کردیم و با آهنگهای خدا رقصیدیم. درسته که ور دلِ متیو جون نبودیم اما اقلا زنده موندیم!
تیکه های آدمیت
اول از همه این آلبومِ آخرِ Muse رو حتماً گوش کنین. مخصوصاً این آهنگ رو.
اون جایی که میگه:
Bring corruption to all that you touch.
Hold, you’ll behold,
And behold and for all that you’ve done.
And Spell, cast a spell,
Cast a spell on the country you run.
And risk, you will risk,
You will risk all their lives and their souls.
And burn, you will burn,
You will burn in hell, yeah you’ll burn in hell.
You’ll burn in hell, yeah you’ll burn in hell for your sins.
اصلاً همهی آهنگ خداست!
What we will become is contrary to what we want
Take a bow.
Death, you bring death and destruction to all that you touch.
Pay, you must pay
You must pay for your crimes against the earth.
Hex, feed the hex
Feed the hex on the country you love
Beg, you will beg
You will beg for their lives and their souls.
Yeah,
Burn, you will burn,
You will burn in hell, yeah you’ll burn in hell,
You’ll burn in hell, yeah you’ll in hell,
Burn in hell, yeah you'll burn in hell for your sins.
یا این آهنگ. خیلی به دردِ حال و هوایِ الانِ من میخوره که میشینم و عکسایِ مردمِ بدبختِ تیکه پاره شدهی لبنان رو میبینم و هر چی فکر میکنم به هیچ نتیجهای نمیرسم که انسانها چطور به خودشون حتی این اجازه رومیدن که اینطور نابودی و مرگ روششون باشه. واقعاً یا من زیادی سانتیمانتالم یا اینا نمیفهمن که چونِ انسان رو هیــــــــــــچ کسی حق نداره بگیره حالا به هر بهانه و هر دلیلی. چطورز میتونن برای خودشون توجیه کنن جنایاتشون رو؟
اَه ... هیچ کاری که از پسِ من برنمیآد به چز نشستن و دیدنِ این عکسها و گریه کردن و حرص خوردن. جداً اینا شبا چطوری میخوابن؟!
۱۳۸۵ تیر ۳۱, شنبه
old post...
*****
کتسرتِ ریدیوهد انقدر خوش گدشت که نمیدونم در موردش چطور باید بنویسم! این آهنگشون که معرکه است و مالِ آلبومِ جدیدیه که هنوز بیرون ندادن! ریدیوهد معمولاً آهنگهای جدیدشون رو قبل از تموم کردنِ آلبوم تو کنسرتاشون میخونن و همینطوری با اجراهای مختلفش به صدایی که میخوان میرسن. خیلی خیلی منتظرم که آلبومِ جدیدشون بیآد. دارم خودم رو با قدیمیا خفه میکنم دیگه! فقط می تونم بگم که یکی از بهترین روزهای زندگیم بود روزِ کنسرت و از پیام جونم ممنونم :*
******
سید بَرِت مُرد! موقع نهار که موبایلم رو باز کردم دیدم پیام اینو برام اس ام اس داده! حیف شد واقعاً :( آهنگهای Bike , See Emily Play, Arnold Layne رو خیلی دوست داشتم. خدا بیامرزتش :) اینم یه نمونهی خدا از آهنگی که سید نوشته:
I've got a bike. You can ride it if you like.
It's got a basket, a bell that rings and Things to make it look good.
I'd give it to you if I could, but I borrowed it.
You're the kind of girl that fits in with my world.
I'll give you anything, ev'rything if you want things.
I've got a cloak. It's a bit of a joke.
There's a tear up the front. It's red and black.
I've had it for months.
If you think it could look good, then I guess it should.
You're the kind of girl that fits in with my world.
I'll give you anything, ev'rything if you want things.
I know a mouse, and he hasn't got a house.
I don't know why. I call him Gerald.
He's getting rather old, but he's a good mouse.
You're the kind of girl that fits in with my world.
I'll give you anything, ev'rything if you want things.
I've got a clan of gingerbread men.
Here a man, there a man, lots of gingerbread men.
Take a couple if you wish. They're on the dish.
You're the kind of girl that fits in with my world.
I'll give you anything, ev'rything if you want things.
I know a room full of musical tunes.
Some rhyme, some ching. Most of them are clockwork.
Let's go into the other room and make them work.
۱۳۸۵ تیر ۲۲, پنجشنبه
pinkfloydish disconnected!!
اوه راستی ممنون از همهی اونایی که تسلیت گفتن برای سید بَرِت. خیلی دلم سوخت براش :( ولی فکر کنم الآن تو بهشت در حال گیتار زدن برای حوریها باشه :)
۱۳۸۵ تیر ۴, یکشنبه
ای ریدیوهد آماده باش که ما داریم میآییم!
اون روزی از سایت مخصوصِ بلیتهای کنسرت برام ایمیل اومد که ما میدونیم تو Radiohead دوست داری بود بیا دارن کنسرت میدن تو سندیهگو! منو میگی، از خوشی داشتم پس میوفتادم بعدش هر چی سعی کردم بلیت گیرم نیومد و داشتم میمردم از ناراحتی. بعدش با پیام چک کردیم و دیدیم یه عالمه آدمِ الاغ بلیتهارو خریدن که تو ebay گرونتر بفروشن و اونم چه قیمتهایی!
خلاصه نامید بودم تا اینکه یه ایمیل دیگه اومد که شیده خانوم چه نشستی که Muse داره میآد سندیهگو. پیام و من پای تلفن و آنلاین انقدر نشستیم که دو تا بلیط گرفتیم و از خوشی بال بال میزدم فقط هنوز غصهی Radiohead رو داشتم. به هر حال هر چی باشه از Pink Floyd شروع شده و به Radiohead رسیده و به Muse ختم شده این سیرِ موسیقیاییِ من!
کنسرتِ David Gilmour رو که رفتم و واقعاً لذت بردم. اکتبر هم نوبتِ Roger Waters. این از Pink Floyd! ولی این وسط یه گپ بدی میوفته اگه نرم پابوسِ Thom York! خلاصه که فردا و پسفردا اینجا کنسرتِ یکی از خداترین گروههای عالمه و من ازش بینصیب می مونم :(((( آخه انصافه؟! همین بغلِ گوشَمَن!
از پریروز دل به دریا زدم و افتادم به جونِ ebay. خیلی زور داره که آدم برای بلیتِ ۳۷ دلاری ۱۰۰ دلار بده! خلاصه داشتم چند تا از این مزایدههارو نگاه میکردم که پیام هم اومد و گفت حالا این یکی رو ول کن. اون دو تا کنسرت رو که داری. گفتم باشه فقط میخوام ببینم اینا قیمتهاشون چقدر میشه آخرش. بعد هی بیشتر و بیشتر هوس کردم که بخرمشون شنبه دیگه داشتم میخریدم که پیام اومد بالا سرم و گفت ای بابا دختر تو چرا آرومت نمیگیره!؟ نمیذاری آدم یه سورپرایزِ درست حسابی برات داشته باشه! بعد از توی یه مشت کاغذ رو میز یه پاکت درآورد که توش دوتا بلیت Radiohead بود برای دوشنبه ۲۶ ژوین که میشه همین فردا!!!!
من فقط میپریدم بالا پایین از خوشحالی و کلی ماچش کردم و اونم هی غر میزد که سورپرایزِ ماهگردومون رو خراب کردی D: آخه فردا سی و چهارمین ماهگردمونه X:
من خیلی خوشبختم الآن. همین الآن :) برم لالا که پیام جونم غش کرده :*
جایِ همهی دوستدارانِ Radiohead علیالخصوص آقامون Thom York رو خالی میکنم اساسی :)
شب به خیر همگی :*
۱۳۸۵ خرداد ۲۷, شنبه
Viva Iran anyways!
ای کاش یه روانشناس خوب هم در کنار تیم بود همیشه و بدنسازیشون رو هم جدی میگرفتن. حالا ایشالا جام جهانی بعدی تلافی میکنن :) بازی اول برام خیلی زور داشت، ولی این یکی قابل تحمل بود!
****
راستی دیدین خورشید دوباره دراومده؟ :) میدونستم اونم بدتر از من طاقت نداره مدت زیاد ساکت بمونه D:
۱۳۸۵ خرداد ۲۶, جمعه
۱۳۸۵ خرداد ۲۱, یکشنبه
گند!!!
خریت از خودمه که نشستم نگاه کردم. من که تا حالا هزار بار دیدم چقدر حرص می دن آدم رو.
اه ...
۱۳۸۵ خرداد ۲۰, شنبه
Shideh the math wiz!
کارم سنگینتر شده. بعد از چهار ماه کار تو این شرکت که توش هستم رییسم گفت ما میخوایم فعلاً مسئولِ بخش خودت بشی تا وقتی که یه سال بشه سابقهی کارت اینجا ببینیم سوپروایزت میکنیم یا نه! خلاصه که الآن دیگه ایشون برای خودش هر روز طرفای 2 بعدازظهر میره خونه و بنده هستم در خدمتتون! بدبختی اینجاست که زن رییس هم که کارای حسابداری رو میکنه بارداره و چند وقت دیگه فکر نکنم بتونه بیآد سر کار و دارن کم کم کارای حسابداری رو هم بهم یاد میدن! من نمیدونم چطوری باید هم بخش خودم رو با دو سه نفر بچرخونم و تازه کارای حسابداری رو هم بکنم!!
کلاً میونهی خوبی با ارقام و اعداد ندارم و با اینکه ریاضی رو کاملاً میفهمم اما حوصلهاش رو خیلی ندارم و گاهی میخوام هی میون بر بزنم و گند میزنم!! مسخره اینجاست که دبیرستان هم رشتهء ریاضی خوندم اما همهء نمرههام فقط لب مرز بودن که دیپلم رو بگیرم و راحت شم! توی دانشگاه هم رشته ای انتخاب کردم که کمترین ریاضی رو داشته باشه. حالا مثل اینکه باید پا در جای پای پدر گرامی بذارم و برم تو این کار. یادتونه چند وقت پیش گفتم یکی از همکارا موادی بود انداختنش بیرون؟ ایشون حسابدار شرکت بود و تا حالا اینا کسی رو جاش نیاوردن. ولی خداییش این دختره کریستالمت میزد و تو یه چشم به هم زدن همهء حسابا رو راست و ریس میکرد :))) کی رو میخوان پیدا کنن که اینطوری براشون کار کنه!؟
یه چیزی که فهمیدم اینه که مردم امریکا ریاضیشون افتضاحه! دیگه وقتی من اینو بگم یعنی واقعا خیلی بده! این همکارای من مثلا کالج رفته هستن خیر سرشون و یکیشون حتی بیزینس خونده اونوقت یه چیزایی رو اصلا نمیفهمن! یه مفهومای خیلی خیلی سادهء ریاضیها نه اینکه بیآن بشینن انتگرال و دیفرانسیل بگیرن! ماهایی که تازه خیلی خوشمون هم نمیاومده از ریاضی به خدا خیلی بیشتر بلدیم! یه نمونهاش این که تا حالا از سه نفرشون خواستم که از نسبت بستن استفاده کنن برای تعیین وزن باری که قراره از شرکت فرستاده شه و اینا اصلا نمیفهمن نسبت بستن یعنی چی!!! ما کلاس چندم اینو خوندیم؟! اول یه دور خودش رو توضیح می دم و بعدش هم می گم بابا جان این همون کاریه که در اصل با درصد گرفتن می کنیم! عین بز اخوش نگام می کنن و می گن تو خیلی ریاضیت خوبه ها!!! این ماشین حساب رو از دستشون بگیری می شن یه مشت منگل! یکیشون بهم می گفت:
ُshideh the math wiz! :)))) یعنی ببینین دیگه چی بوده که منِ بیسواد براشون ریاضیدان شدم!
همسایه مون معلم مدرسه است می گه یه کم که می خوام به بچه ها درس بدم فوری حوصله شون سر می ره و خب دیگه اصلا توجه نمی کنن که چی به چیه و نتیجه اش می شه همکارای بنده! واقعا باید مدرسه های ایران رو بذاریم رو سرمون و حلوا حلوا کنیم. با تمام کمبودهایی که دارن ولی اقلا یه چیزی بهمون یاد می دن. می تونم با اطمینان کامل بگم که هر کدوم تون بیآین اینجا خیلی از بچه های امریکا از نظر معلوماتی سرید.
خلاصه که با این وضعیت و این کارمندا نمی دونم اینا می خوان از کجا یکی پیدا کنن که بدون کمک مواد نیروزا (!!!) از پس حسابداری شرکت بربیآد!
برام دعا کنین!
۱۳۸۵ خرداد ۴, پنجشنبه
۱۳۸۵ اردیبهشت ۲۴, یکشنبه
تصمیم سخت
۱۳۸۵ اردیبهشت ۱۶, شنبه
untitled
یه روایت از هبوط آدم و حوا اینه که سیبی که خوردن در اصل سیب دانایی و بود و همین بدبختشون کرد و از بهشت رونده شدن. گفته میشه تا اون موقع هر دو لخت بودن و بعد از خوردن سیب یهو به این موضوع توجه کردن که لختن و خودشون رو از شرم پوشوندن! اه لعنتی! همون شرم یعنی شروع کردن به فکر کردن که اووووووووووه اینو ببین!! مردهشورِ هر چی فکر و دانایی و شعور و عقلِ ببرن که هر چی میکشیم از دست همیناست!
دیدین اینایی که همش در حالِ تفسیر کردنِ حرفاتونن؟ هر چی میگین میگن آهان تو منظورت اینه که اینو میگی؟ اینا همش مالِ اون عقلِ خره که داره اضافهکاری میکنه! دیدن اینا که فکر میکنن خیلی خدا هستن و باید حال بقیه رو بگیرن؟ کلمهی کلیدی اینجا فکر بود! مثلاً هیتلر نشسته با خودش فکر کرده بابا من و همنزادیام خیلی خداییم یه حالی از بقیه بگیریم! یا بوش با خودش میگه من میدونم دموکراسی واقعی چیه برم خاورمیانه رو به زور دموکرات کنم! البته این مرتیکه که خرتر از این حرفاست که خودش از این فکرا بکنه و اونایی که دارن در اصل به جاش فکر میکنن دنبالِ چیزایِ دیگهای هستن اما اینو به این مترسک میگن که راش بندازن.
این وسط با افکارِ یه مشت آدمِ خرِ سیب خورده یه مشت آدمِ سیب خوردهی دیگه الکی الکی میمیرن و آخرم معلوم نمیشه اصلاً از اول اومده بودن اینجا چه غلطی بکنن و این دورِ باطل هی ادامه داره و هی میزاییم و هی میمیریم که چی بشه من نمیدونم! اصلاً چرا بینِ این همه تیکههای معلق تو این خلا خوفناکِ چرا فقط دورِ این گردالی این جو اینطوری درست شده که هوا باشه و جلوی اشعههای بد رو بگیره و این همه موجودات از کدوم گورستونی اومدن اینجا؟!
سعی عقلِ ناقص انسان برای توضیح همهی اینا بیشتر شبیه یه جکه! بعد از هزاران سال جون کندن و زور زدن هنوزم برای خودشون داستان تعریف میکنن و این و اون رو میپرستن! حالا این هیچی، سر اینکه چه داستانی رو بیشتر میپسندن و میپرستن با هم بکش بکش هم راه میاندازن! به خودشون این اجازه رو میدن که جای بقیه هم فکر کنن، آخه خیرِ سرشون فکرای خودشون خیلی لعبت بوده! یکی نیست بگه تو خودتم ول معطلی بابا جان! ببینین اگه دانایی و عقل نبود آدما به این فکر نمیافتادن که چنین مزخرفاتی رو به هم ببافن و اعتقادات داشته باشن و سرش همدیکه رو بکشن.
اصلاً کشتن یعنی چی؟ اینم یه مفهومه که آدما بعد از اینکه دیدن یکی افتاده و دیگه کاری نمیکنه اختراع کردن و بعداً دانشمندانِ متفکر لطف کردن با داناییشون توضیح دادن که مردن یعنی قلبت دیگه پمپ نمیزنه. یکی نیست از این دانشمندانِ محترم بپرسه اصلاً از اول چرا پمپ میزد و چطوری شروع کرد پمپ زدن که حالا شما کشف کردی دیگه نمیزنه پس مرده؟ اومدیم و مثلاً الآن من پمپ رو از کار انداختم کیه که به من با قاطعیت و مدرک بگه بعدش چی میشه؟ از این داستانهای مسخرهی بیپایه و متناقض نه که هی به خوردِ خودمون میدیم که یه توضیحی داشته باشیم، یه جواب درست حسابی...
خب اینم سوپاپِ امروز. اومدم وبلاگ بنویسم اینطوری شد شرمنده! گفته بودم که اینجا که میآم یه چیزی بنویسم یهو یه چیزایی میزنه بالا. اینا تایپ شدن و از سیستمِ مغزِِ بیمارم ریخته شدن بیرون. حالا برم یه فکری به حال ناهار بکنم...
۱۳۸۵ اردیبهشت ۱, جمعه
داستانِ پینکفلویدیشی که به آرزوی پینکفلویدیش رسید
چهارشنبه شب ساعت ۸ وقتی دیوید گیلمور داشت آهنگ Time رو میخوند و ما دنبال صندلیمون میگشتیم باورم نمیشد که دارم صدای ریک رایت رو هم اون وسطا میشنوم! بعد که آهنگ تموم شد و مردم داشتن عربده میزدن و بالا پایین میپریدن دیدم که بعله خودِ خودشه! خلاصه که جای همهی پینک فلویدیانِ عزیز واقعاً خالی، شب خیلی عجیبی بود برای من. دیدن و شنیدنِ کسایی که یه جورایی با موسیقیشون زندگی من رو، بدون اینکه روحشون هم خبر داشته باشه، تحت تاثیر قرار دادن خیلی سوررئالیستی بود!
خیلی دارم جدی میگم که خیلی از اتفاقایی که تو زندگیم افتادن از یه جهتی به علاقهام به اینا ربط داره! برای اینکه بفهمم اینا چی میگن تو آهنگاشون انگلیسیم خوب شد و به خاطر اینکه شعراشون غنی بود گنجینهی لغاتم خوب شد و کم کم انقدر خوب شد که فوق لیسانس تدریس انگلیسی گرفتم و معلم زبان و استاد دانشگاه شدم!! به خاطر علاقهم بهشون این وبلاگ رو با این اسم زدم و کلی دوست و آشنا پیدا کردم که علائقشون با من همخونی داشت. میدونین این چقدر ارزش داره؟
به خاطر این وبلاگ با این اسم با پیام آشنا شدم و برام از امریکا CD اینارو آورد و این بهانهای شد برای دیدنِ همدیگه و در نهایت با هم ازدواج کردن! حالا هم که در اثر این ازدواج اومدم کشوری که قبلاً اصلاً برنامهای نداشتم که بیآم، دیوید گیلمور کنسرت گذاشت و پیام برای کادوی تولدم بیلیتش رو گرفت. چهارشنبه داشتم فکر میکردم که خودِ پینک فلوید باعث و بانیِ نشستنِ من رو اون صندلی روبروشونه!
خیلی تجربه و احساس خوبی بوده؛ من مدیونشونم!
پارهی اول کنسرت تمامش آلبوم جدیدِ دیوید گیلمور بود که شدیداً آرامشبخش و نرمه! وقتی داشت ساکسیفون میزد خیلی عالی بود. همه کف کردن، کارش خوب بود واقعاً! بعدشم تو قسمت دوم دیوید گفت خب آمادهاین یه سری هم به گذشتهها بزنیم و همه جیغشون از هیجان رفت هوا! من به برادرِ پیام که شدیداً مثل من پینک فلویدیه گفتم که حالا که هم دیوید اینجاست هم ریک رایت چیزی که باید بخونن Echoes و بعد هم خودم خندیدم و گفتم البته عمراً جون آهنگ ۱۸ دقیقه است و اینا اصلاً تا حالا زنده اجراش نکردن، کردن؟ خلاصه هر دومون داشتیم فکر میکردیم که چه شود گر بشود! وسطِ دو تا آهنگشون من ناخوآگاه داد زدم sing echoes pleaaase!
بعد دور و وریام رو نگاه کردم دیدم همه میخندن! بعدش گروه یه آهنگِ دیگه خوند و بعدش یهو تو تاریکی صدای اولِ آهنگِ Echoes اومد!!!!!! من عین این خلها میپریدم بالا پایین جیغ میزدم!!! جدی جدی تموم ۱۸ دقیقهی آهنگ رو خوندن و اجرا کردن!! حالا جداً اینا قبلاً اجرای زندهی این آهنگ رو داشتن؟ این آهنگ رو یه جور عجیبی دوست دارم و خیلی خیلی لذت بردم و اونجا بود که رویام تبدیل به واقعیت شد :)
دوستانِ عزیز هم که اومده بودن دیگه خودشون رو خفه کردن بسکه ماریجوانا کشیدن! تا یه آهنگِ باحال و خدا شروع میشد بوی آشغال سوخته خفهمون میکرد!! امیدوارم اقلاً این عزیزانی که این بو گند رو راه میندازن خودشون مزهای شبیه این بو تو دهنشون نیآد! چون واقعاً بوی آشغال سوخته میده!! خلاصه که آهنگهای خاص کنسرتیشون رو خوندن و همه کلی کیف کردن.
داشتم آدمهایی که اومده بودن رو نگاه میکردم از همه نسلی توش دیده میشده، هم خیلی جوون، هم همسنهای ما و هم نسل قدیمیها که بیشترین حال رو با پینک فلوید کردن و بعضیاشون اشک تو چشاشون بود سر یه آهنگایی.
خیلی کادوی تولد خوبی بود. ممنونم پیام جونم :*
۱۳۸۵ فروردین ۱۹, شنبه
آشفتگیهای یه ذهن مریض
الآن پیام بالاخره این فرصت رو پیدا کرده که رو درسش که خیلی هم دوسش داره تمرکز کنه و فقط پارهوقت کار کنه و در عوض تمام وقت بره کلاساش رو زودتر پاس کنه. داره سعی میکنه هر چی که میتونه تو کالج واحدهاش رو برداره که نزدیکِ خونهمونه. خیلی مسخره است نشستیم گشتیم ودیدیم که دور و ور ما تو دانشگاههای بزرگ سن دیهگو رشتهی معماری نیست!! خیلی عجیب ومسخره است. نه UCSD و نه UCSM که تو شهر خودمونه این رشته رو ارائه نمیدن و حالا این واحدهاش رو تا جایی که بشه اینجا میگیره بعدش باید فکر کنم درسهای تخصصیش رو تو دانشگاه پامونا که ۱۰۰ مایل باهامون فاصله داره بگیره!
من هم که سرم حسابی به کارم گرمه. شبها که میآم انرژی کارِ خاصی ندارم و بیشتر با پیام فیلمی میبینم و یا دراز میکشم کتاب میخونم تا اونم به درساش برسه. با پیشو هم کلی حال میکنم، خیلی دوستداشتنی و نرم شده! میآد میشینه رو پامون برامون پِرپِر میکنه و دلمون رو آب میکنه. نمیدونم بچه داشتن هم همینطور شیرینه یا نه اما اینطور که تجربهی بقیه رو دیدم بچه تا وقتی بچه است شیرینه و زبون که باز کرد و راه افتاد و نوجوون شد دیگه میشه دشمنِ جونِ آدم! خوبیِ پیشو اینه که قرار نیست دورانِ بلوغش منو آزار بده :))
تو کارمون یه حسابدار داشتیم که شدیداً بیتعادل بود رفتارش. یه روز میاومد مثل شتر کار میکرد و میپرید بالا پایین و وراجی میکرد و یه روز میاومد محل سگ به هیچکی نمیذاشت و جوابِ سلامِت رو هم نمیداد! من فکر میکردم شاید با من مشکل داره، آخه کلاً آدمِ خیلی راحتی نیستم برای رفیقبازی و روابطِ خاصی که دخترا معمولاً سرِ کار با هم دارن (مثلاً بشینم یه کم غیبت کنم و الکی به رییسمون فحش بدم و از زیر کار در برم).
تو ایران هم خیلیها باهام مشکل داشتن؛ اون مدت که سوپروایزر بودم نه تنها به خاطر سن کمم بلکه به خاطر اینکه کار رو جدی میگیرم و انتظار دارم همه به اندازهی خودم وسواس و احساس وظیفه داشته باشن خیلی طرفدار بینِ دوستانِ آسونبگیر و لاابالی نداشتم. میدونم کار کردن با من یه کم سخته مخصوصاً که الکی تو روی مردم نمیخندم و پشتشون صفحه بذارم... خلاصه که این یارو عجیب غریب بود حالتهاش. بعد یه مدت بقیه بهم گفتن این معتاده! یه دختر فوقالعاده باهوشه یارو ۲۸ ساله! همسنِ خودمه! اول باورم نشد اما دیدم که آره واقعاً تمامِ نشانهها رو داره و ماشالله معتاد و مودی دور و ورم زیاد بوده و کارشناسم!
اخراجش کردن چون نمیتونست از پس کارش بربیآد و حضورش شدیداً آزاردهنده شده بود برای همه. دلم براش میسوزه و نمیفهمم که یه آدم باهوش چطور میتونه انقدر احمق باشه! در مورد عَموم و برادرم هم البته دقیقاً همین فکر رو میکردم. در مورد یه سری از دوستام که اینکاره بودن هم همینطور. نمیدونم چطور آدمهایی به این باهوشی نمیفهمن که اون احساسِ ناشی از مواد فقط یه توهمه که ارزش دردِ بیرون اومدن ازش رو نداره. موادمخدر همیشه آزارم میداده و کودکیم با دیدنِ تریاک کشیدنِ بابابزرگم و تاثیرِ مرگبارش رو بقیهی اعضای خانواده کدر شده... نمیدونم میفهمین چی میگم یا نداشتین تجربهش رو و یا خودتونم به قول معروف اهل های شدنین اما باورکنین دردناکه و ضربهای که به اطرافیان زده میشه خیلی عمیقتر و فجیعتر از اون لذتِ کوتاه و دروغینه.
اصلاً نمیدونم چی شد یهو اینا رو گفتم، فکر کنم رو ذهنم سنگینی میکرده و خودم هم حواسم نبوده. شاید هم به خاطرِ اینه که یاد برادرم افتادم و دردی که یهو تو سینهام تیر میکشه وقتی بهش فکر میکنم و اشکهام که همینطوری میآن. لعنتی تمومشدنی نیست...
وبلاگ همونطور آپدیت نشده میموند بهتر بود نه؟ تا شما باشین که هی نیآین بگین بنویس بنویس! ولی جداً وقتی مینویسم، تازه یه چیزایی انگار از یه جایی تهِ دلم و ذهنم دهن باز میکنن و میگن «هی ما اینجاییم و تو نمیتونی تا آخر عمرت قایممون کنی، باید باهامون دست و پنجه گرم کنی تا از پسمون بربیآی» این وبلاگ هم شده یه جور سایکوتراپی برای ما! تا جلسهی بعدی خدانگهدار.
۱۳۸۴ اسفند ۲۷, شنبه
سال نو مبارکه
این ماجرا رو هم اصلاً آنلاین نبودم اون هفته که دنبال کنم اما واقعاً پسرفت وضعیت آزادی بیان تو ایران دردناکه :(
***
دیروز تولد یه سالگیه پیشو خان بود. کلی هی نازش کردیم و غذاهای موردعلاقهاش رو بهش دادیم. هی به پیام میگفتم ببین تونستیم یه موجود زنده رو تا یه سال زنده نگه داریم با هم. فکر کنم اگه بچهدار شیم میشه بهمون امید داشت!!
***
سال نویِ دومیه که دور از خانواده هستم. عید رو شدیداً دوست دارم و براش احساساتی میشم. با مامان اینا که حرف میزنم گاهی نفسم درنمیآد انقدر که دلم میخواد ببینمشون و بغلشون کنم. گاهی هول برم میداره که قیافههاشون داره از یادم میره...
بگذریم.
هنوز هفتسینمون رو نچیدم و در کمالِ هنرمندی، از نوعِ پینکفلویدیشی، فکر میکردم سهشنبه عیده و اون روز رو با پیام مرخصی گرفتیم! حالا موقع تحویلِ سال سر کاریم و در عوض فرداش تعطیلیم :)) من خدام، نه؟!
این رو هم نمیدونم کار کیه اما چون همیشه ازش خوشم میومده میذارمش اینجا که تبریکِ عید من باشه به همهی کسایی که اینجا رو میبینن.
فعلاً شب به خیر.
۱۳۸۴ اسفند ۱۷, چهارشنبه
۱۳۸۴ اسفند ۱۵, دوشنبه
Pinkfloydish gone Radioheadish!
*****
خیلی جالبه دوباره از اول دارم این آلبوم آخر ریدیوهِد Hail to the Thief رو کشف میکنم. این آلبومشون یه جور عجیبیه و هر آهنگش یه جوری متعجبم میکنه. احساس میکنم خیلی قابللمستر و راحتتره از کارهای قدیمترشون ولی در عین حال متن آهنگها خیلی منسجمتر و بامعناتر شدن. یعنی اون آوانگاردی صوتیشون رو کمی کمرنگتر کردن ولی توی شعرها کماکان خیلی خوب جلو رفتن. خلاصه که بعد یه مدت هَنگ کردن رو آلبومِ توپِ گروه میوز، حالا تا اطلاع ثانوی گیر دادم به این یکی!
اینم یه آهنگشونه که هم موسیقیش هم شعرش به نظر من خداااااااااا...ست!
The mongrel cat came home
Holding half a head
Proceeded to show it off
To all his new found friends
He said I been where I liked
I slept with who I like
She ate me up for breakfast
She screwed me in a vice
But now
I don't know why
I feel so tongue-tied
I sat in the cupboard
And wrote it down real neat
They were cheering and waving
Cheering and waving
Twitching and salivating like with myxomatosis
But it got edited fucked up
Strangled beaten up
Used in a photo in time magazine
Buried in a burning black hole in devon
I don't know why I feel so tongue-tied
Don't know why
I feel
So skinned alive.
My thoughts are misguided and a little naive
I twitch and I salivate like with myxomatosis
You should put me in a home or you should put me down
I got myxomatosis
I got myxomatosis
Yeah no one likes a smart ass but we all like stars
But that wasn't my intention, I did it for a reason
It must have got mixed up
Strangled beaten up
I got myxomatosis
I got myxomatosis
I don't know why I
Feel so tongue-tied
۱۳۸۴ اسفند ۱۴, یکشنبه
قصه و عطش لاهیجان و باقی قضایا
علی هم که داستان جدید نوشته. اینم به یادِ بابابزرگِ من :) نمیدونم یادتون میآد این بابابزرگِ خدای من رو یا نه. اما کارای تازهش رو چند وقته براتون ننوشتم. همین یه ماه پیش عروسیِ دخترعمهام بود و همگی دور هم جمع بودن. یه روز بابابزرگ با مادر میرن یه کم قدم بزنن و ناگهان وسط خیابون بابابزرگ دوباره گیر میده که خب بریم لاهیجان! مادر هم زورش بهش نمیرسه و اونم سوار تاکسی میشه و میگه آقا بریم لاهیجان! مادر میدوه خونه که آآآآی بیآین ببینین باباتون کجا رفت!! همه دست به کار میشن که تو خیابونهای دور و ور جایی که بابابزرگ سوار تاکسی شده دنبالش بگردن.
دامادِ جدیدِ خانواده یهو میگه اوه اوه ما یکی از فامیلامون همین بیماری رو داشت و هر وقت گم میشده میفهمیدیم رفته ترمینال که بره همونجایی که همیشه اصرار داره بره! خلاصه که همه میرن ترمینال. ماجرا این بوده که راننده تاکسی بعد از اینکه بابابزرگم میگه بریم لاهیجان، میگه چَشم آقا بریم ترمینال! میبرتش اونجا و پیادهاش میکنه. بابابزرگم هم میره میگه بلیط لاهیجان میخوام بخرم. متصدی بلیطفروشی هم میگه والله آقا اتوبوسِ مستقیم شیراز به لاهیجان رفته اما میتونین برین تهران و از ترمینال غرب برین لاهیجان!!!! بابابزرگم هم میگه باشه و بلیط میخره و میره سوار اتوبوس میشه!
اتوبوس راه میافته و چند وقت بعدش خانواده میرسن به ترمینال. میرن سراغ گیشهی بلیط، مشخصات رو میدن و اونم میگه این آقا خیلی هم متشخص و خوشلباس بود فکر نکنم مریض باشه! بهش میگن خب از ظاهرش که معلوم نیست، قرار نیست عین گداها باشه که فراموشی داشته باشه! خلاصه که موبایلِ رانندهی اتوبوس رو میگیرن و میگن وایسا یه آقایی رو که فراموشی و حواسپرتی داره، داری میبری یه شهر درندشت! یارو میگه نمیتونم بایستم، ممنوعه اما یواشتر میرم که شماها بیآین بهم برسین! اینام میپرن تو ماشین و حالا گاز نده کی گاز بده! یه سری هم برای سرعت جریمه میشن و بالاخره میرسن به اتوبوس!
میرن تو اتوبوس و به بابابزرگ میگن بابا جان شما بیآین ما ببریمتون لاهیجان. اونم میگه شماها ماشین دارین؟ میگن بله. میگه باشه! پا میشه و میره ساکت میشینه تو ماشین و برش میگردونن شیراز و در خونهشون پیاده میشن و میگن خب رسیدیم. بابابزرگ هم پیاده میشه و خوشحال و سرِحال میره و سرِ جاش میخوابه!
فقط داشتم فکر میکردم که اگه به موقع بهش نرسیده بودن و میرسید تهران و پیاده میشد از ماشین آیا دیگه هیچوقت میشد پیداش کنیم! خیلی فکر وحشتناکیه. مشکل اینجاست که با اینکه ۹۰ سالشه اما ماشالله از نظر فیزیکی عالیه و از ظاهرش هیچی معلوم نیست. توی جیبهای لباساش مادر اینا کاغذ نوشتن و گذاشتن که این آقا حواسپرتی داره و ساکنِ فلان آدرسه، اگه تو خیابون پیداش کردین، با این شماره تماس بگیرین. منتهی مشکل اینجاست که هیچکس شک نمیکنه این آقای متشخص و خوشبو (بابابزرگم عشق ادوکلن داره و این یه چیز رو فراموش نکرده!) مشکلی داره!
حالا چند تا ماجرای خدای دیگه هم هست که بعداً سر فرصت مینویسم. فعلاً بریم ببینیم کدوم یکی از فیلمهای همجنسگرایان اسکار میگیره ؛)
۱۳۸۴ اسفند ۱۱, پنجشنبه
تقويم جنسی هم به بازار آمد
۱۳۸۴ اسفند ۸, دوشنبه
۱۳۸۴ اسفند ۵, جمعه
Favorites
یاد کاپوچینو مرحوم هم به خیر که اگه هنوز به راه بود الآن در حال فوران ایده برای عید بودیم با بچهها. به یادِ روزهای خوب و دوستیایِ توپ :)
سلام دوستانِ هفت سنگی
خوشحالم که میبینم اقلاً یکی از مجلههای آنلاین پابرجا مونده اونم با تمامِ اعضاش تو ایران. خب با توجه به اینکه بنده در سال ۸۴ خیلی آنلاین نبودم بیشتر همون وبلاگهایی که همیشه خوندم رو خوندم و به نظرم خوب میآن. اینم لیستشون:
ده وبلاگ برتر:
۱. نقطه ته خط
۲. خورشید خانوم
۳. نیکآهنگ کوثر
۴. زن نوشت
۵. soie
۶. از پشت یک سوم
۷. اشکان خواجه نوری
۸. استامینوفن
۹. ارزیابی شتابزده
۱۰.عقاید یک احسان
وبسایتهای برتر:
۱. کسوف
۲. حمیدرضا پورنصیری
۳. خزه
۴. Amnesiac
۵. حسن سربخشیان
۶. محمدعلی ابطحی
۷. بهرام داهی
۸. تهران اونیو
۹. هادی تونز
۱۰. اسدالله امرایی
این ترتیبی که میبینین سایتها و وبلاگها توش تایپ شدن بی معنیه و برتر بودنِ شمارههای اولی بر آخرین در نظر من نیست، اینا جاهایی هستن که بیشتر نظرم رو جلب کردن و بیشتر رفتم سراغشون که البته برای هر آدمی ممکنه کاملاً متفاوت باشه.
موفق باشین.
پینکفلویدیش
۱۳۸۴ بهمن ۳۰, یکشنبه
Pinkfloydish Returns!
اول از همه اینکه یه بار رفتیم لس انجلس به موزهی گتی که جای جالبی بود. کلی از کارای هنریِ خیلی جالب که بیشتر از ایتالیا آورده بودن و یه سری طراحیهای اولیه از کارای داوینچی و همدورهایهاش. توجهم به این جلب شد که خیلی ماهیچههای آدمهای رو غیرواقعی میکشیدن و بعد یادم افتاد که اون موقع ها که خبر نداشتن و کتابی هم نداشتن که آناتومی یاد بده چون علم تشریح هنوز وجود نداشته. خلاصه که خیلی جالب بود که چقدر با پیشرفت علم، هنر هم پیشرفت میکنه. مثل کاری که میکل آنژ میکرد و با تیکهتیکه کردنِ یواشکی جنازهها، دور از چشم دیگران تونشت مجسمهی داوود رو خلق کنه. یه سری عکس در مورد گتی رو میتونین اینجا ببینین اگه علاقهمندین.
این مدت فیلم هم زیاد دیدیم. تهیهکنندهها که به هوای مل بروکسِ خدا رفتم سراغش و کلی حال کردم باهاش. سیریانا رو هم که چند وقت پیش دیدیم و بازم من حرص خوردم که مردم امریکا پا نمیشن برن یه کم مطالعه کنن ببینن که ایدهای که از خاورمیانه و ایران و اینجور جاها دارن چقدر بچهگانه و فقط بوشپسندانه است. گفتم بوش و یادم افتاد که اون روز داشتم از کار برمیگشتم و یه ماشینی پشتش هنوز تبلیغ BUSH- CHENEY رو داشت و بالاش هم یه کاغذ دیگه چسبونده بود که نوشته بود
The best homeland security is an armed citizen.
که یعنی بهترین راه امنیت ملی، ساکنینِ مسلحه!
فیلم جدید جیم کری رو هم دیدیم و کلی خندیدیم. جالب بود که دقیقاً ماجرای امریکا و شرکتهای بزرگش بود و اینکه چقدر راحت میشه زندگیت رو از دست بدی و کارت به گوشهی خیابون بکشه. نمیدونم چرا از این وجه امریکا انقدر حالم بد میشه. اصلاً این بیخانمانها رو که میبینم چطوری گوشهی خیابون تو سرما میخوابن دلم سه دور میپیچه و احساس گناه میکنم که نمیتونم به هیچکدومشون کمک کنم.
اه بگذریم....
بعد از موزه اون شب رفتیم هالیوود و سانسِت و رفتیم یکی از این کلوپهای کمدی و جای شما خالی کلی خندیدیم. آدمهای خیلی معروفی از اون کلوپ به شهرت رسیدن و چندتاشون واقعاً خوب بودن و چند تا از این جدیدا هم افتضاح بودن بیچارهها! کلاً طنز امریکایی خیلی به مذاق من خوش نمیآد. شاید چون از اولش همیشه کمدی انگلیسی دیدم و خوندم و به نظرم خیلی قویتر و جالبتر میآن. شایدم مشکل از منه!
اوه راستی دو شب پیش رفتیم فیلم مکس سامان مقدم رو دیدیم و داغ دلم تازه شد که چقدر دلم برای سینما و تئاترمون تنگ شده :(((( به نظرم تئاتر ایران خیلی خوبه چون تئاتر خیلی راحت نمیتونه آدم رو جذب کنه مگه اینکه واقعاً خوب باشه. اینجا تا حالا نرفتم تئاتر. احساس میکنم خیانت میشه به بچههای خوبِ تئاترمون و میترسم مثل بقیه چیزاشون ظاهر پرزرق و برقدار و درونِ پوچ داشته باشه. شاید صبر کنم تا بالاخره برم نیویورک و یه راست برم سراغ تئاترای دانشجویی و برادوی اونجا!!
هه هه راستی فیلم Brokeback Mountain رو هم دیدیم. زبانم قاصره از بیانِ احساساتم!! :))) دارم شوخی میکنم :)) دلم خیلی برای شخصیتهای فیلم سوخت که نمیتونستن اون موقعها با هم زندگی کنن. فیلم جالبی بود و فکر کنم برای همجنسگراها خیلی بیشتر هم معنادار و دردناک بوده. خلاصه که فکر کنم نمادین هم اگه باشه یه چند تا جایزه ببره تو اسکار. نوش جونشون چون هیچکدوم از دو تا هنرپیشهی مردِ فیلم همجنسگرا نبودن ولی خوب از پَسِش براومدن و فکر کنم کونِ بوش با این اداهای محافظهکارانهاش داره میسوزه که خودش جای تقدیر و تشکر از نویسنده و کارگردان داره!!
خب فکر کنم حسابی تلافیِ این چند وقت ننوشتن رو درآوردم! فعلاً بایبای :)
۱۳۸۴ بهمن ۱۷, دوشنبه
تفلدم مفارکه!
پیام جونم برای تولدم کلی زحمت کشید؛ گل لالهی ناز خرید و کیک بستنی بسیار تا بسیار خوشمزهای که هنوزم تموم نشده! کادوم هم که البته بلیت کنسرت دیوید گیلمور عزیز و لذیذ در سالن کوداک که همونجاییه که مراسم اسکار برگزار میشه. خلاصه کلی خوشخوشانمه D:
فقط وقتی که دور و ورت حسابی خالی باشه از دوستان و نزدیکانته که میفهمی اون موقعها که برات تولد میگرفتن و دورت همش شلوغ بود چقدر ارزش داشته. قدر مامان بابات و خواهرت و دوستات رو الآن خوب میدونی.
دلم برای همتون تنگ شده :*
اینم طبق سنت سالانه، هدیهی تولدم از حمیدرضا جونم :)
امان ازاین اعتقاداتِ لعنتی
مدتها پیش به این نتیجه رسیدم که آدمها در مراحل مختلف رشد روحی هستن و بعضی هنوز به این آویز دین و ایمان و اعتقاد احتیاج دارن در حالی که بعضی از اون مرحله رد شدن و به یه دید دیگهای همه چیز رو میبینن و بعضی هم که اصلاً از همه روحشون تکامل یافتهتره که واقعاً خوش به حالشون؛ برای همین با مامانم بحث نمیکردم وقتی که سفرهی ابوالفضل و زهرا و غیره میانداخت و دورهی ختم قرآن میذاشت با دوستاش. اما مامانِ من یه فرق بزرگی داره با این موجودات که دارن از در و دیوار میرن بالا، اونم اینه که عقایدش رو نمیخواست به کسی تحمیل کنه و به خاطرشون انسانیتش رو فراموش نمیکرد!
ای کاش آدمها یاد میگرفتن که هر کسی برای خودش نظریات و ایدههای خودش رو داره و لازم نیست همه مثل ما فکر کنن. به نظر شما هیچوقت این فهم توی جامعهی ما گسترش پیدا میکنه؟ چشمم آب نمیخوره. بدجوری داریم پسرفت میکنیم!
۱۳۸۴ بهمن ۳, دوشنبه
دومین پست بیربط
خيلی خب بالاخره شد که بشینم پای کامپیوتر یه کم. پیام رفته خرید و آشپزیِ روز یکشنبه رو هم کردم و جای شما خالی خورشت قیمهبادمجون داریم. پیشو هم رفته دمِ درِ بالکونمون و داره با گربهی همسایه بغلی اختلاط میکنه و شد که یه کم وبلاگ بنویسم.
عجب بزن و بکشی بوده در این وبلاگستان طبق معمول. یکی به یکی دیگه فحش داده و تهمت زده و یه عده ریختن سرش که خفه. یکی دیگه هی در مورد ماتحتیجات مینویسه و بقیه رو عصبانی کرده و چند نفر هم طرفداریش رو میکنن. خود من به شخصه فکر میکنم اگه نوشتهای رو به هر دلیلی که برای خودمون مهمه دوست نداریم فقط کافیه که دیگه نریم سراغش و لی فکر نمیکنم بشه به بقیه گفت که چيزی يا طوری ننویسن چون ما خوشمون نمیآد. چیزی که هست به نظر من این هیچ ربطی به اون شخص نوعی نداره، فقط کافیه اینو قبول داشته باشیم که هر کسی مختاره که بنویسه و بحثهایی که به نظرش مهمند رو بکنه با زبانی که مناسب میدونه و دلیلی براش داره و ما اگه دوست نداریم یا نمیپسندیم کافیه که دیگه نخونیم.
نگرانی از اینکه نوشتههای یه نفر ممکنه آبروی یه قشر رو ببره هم بیهوده است، شدیدتر از اینا هم بوده و چیزی نشده. چه زن و چه مرد هر کسی خودش میدونه که میخواد چه تصویری از خودش به نمایش بذاره منتها گاهی اون تصویر درست منتقل نمیشه و خوانندهها فکرهای بدبد میکنن. در هر حال چون خودم هم سابقهی فحش خوردن و ناسزا و نقدهای تند شنیدن رو دارم میدونم که گاهی در حق آدم بیانصافی میشه.
در هر حال مختاریم که بخونیم و نخونیم مگه نه؟ ولی فکر نکنم مختار باشیم اختیار نوشتن بقیه رو بگیریم ازشون، مگه نه؟
ای کاش کمتر با هم میجنگیدیم و به هم میتوپیدیم و در عوض یه فکری به حال وضع کشورمون میکردیم که من نگرانم داره کمکم به جنگ کشیده میشه.
چند تا پست بی ربط
اول از همه این سرود ملی ایران در دوران قاجار رو شنیدین؟ چقدر قشنگه! کاش دوباره همین میشد!
اينو دکتر زماني تو يه ايميلي فرستاده بودن و اين چند خط هم توش بود:
اولين سرود ملي ايران مربوط به دوره قاجار ساخته موسيو لومر فرانسوي (موسيقيدان نظامي اعزامي به ايران در دوره قاجار. اين سرود براي پيانو نوشته شده و يك بار به هنگام ورود مظفرالدين شاه قاجار و در حضور وي در پاريس اجرا گرديد و اجراي آن توسط اركستر ملل اولين اجراي رسمي و اركسترال آن است كه به پيشنهاد رهبر اركستر در دوره حاضر ترانه اي براي آن توسط بيژن ترقي سروده شد.) به همراه خواننده در دهم و يازدهم مهرماه ۸۴ در تالار وحدت اجرا گرديد.
۱۳۸۴ دی ۱۸, یکشنبه
گروه چ.س.م.خ*
حالا اصلاً چرا دارم اینو مینویسم در حال گپ زدن با حمیدرضا اینه که بگم برین این مطالب حمیدرضا تو ایرانجمعه رو پیدا کنین و حتماً بخونین وگرنه از دستتون رفته! مخصوصاً اگه خسرو و امیر قادری و اینا میشناسین که خیلی میخندین و کیف میکنین :)) اینا یه سری مطالبن دنبالهدارن که تو ایرانجمعه چاپ میشه، از دست ندینشون!
خب من برم بخوابم فعلاً!
شب به خیر!
اوه راستی نیکآهنگ جان ما خودمون مخلص دیوید جان هستیم! تازه این مطلب رو دیدم. یاد اون مصاحبهی کذایی به خیر:))) و اون کاریکاتوری که از ما به عنوان کرم کشیده بودین :)) خلاصه که دیوید گیلمور خیـــــــــــــــــــــــــــلی خوبه!
دوباره شب به خیر.
*اسمی که حمیدرضا روی گروه چهار نفرهی خسرو و رفقا گذاشته :))
پينوشت ۱: بابا واکنشات!! خب مثل اينکه من اشتباه کردم و مانا بوده که اين اسم خدا رو انتخاب کرده براي بروبکس!
پينوشت ۲: اين مطالب رو از اولش حميدرضا برام میفرستاد اما الآن بالاخره همت کردم و در موردش نوشتم و مطمئنم که خیلیها هم هنوز نخوندن و حالا باعث میشه که برن و لذت ببرن.
خب فعلاً همین!