۱۳۸۶ آذر ۲۹, پنجشنبه
۱۳۸۶ آذر ۲۶, دوشنبه
ما روحانيون درمواجهه با ايدز چه مي توانيم بكنيم ؟
اين كتاب كه به سفارش يونيسف و حمايت وزارت بهداشت ، درمان و آموزش پزشكي در دانشگاه امام صادق (ع) تهيه شده است براي اولين بار در كشور با رويكرد اسلامي به بحث در مورد ارتباطات بهداشتي در زمينه ايدز پرداخته است.
حجت الاسلام دکتر حسامالدين آشنا عضو هیأت علمی دانشگاه امام صادق (ع) و نويسنده اين كتاب در مقدمة آن ، هدف از انتشار آن را آشنا كردن روحانيون مسلمان با واقعيات علمي ، تجربيات جهاني و شيوه مناسب براي مواجهه با گسترش بيماري ايدز دانسته است .
در مراسم رونمايي از اين كتاب كه با حضور جمعي از شخصيت هاي برجسته علمي ، فرهنگي و مذهبي برگزار خواهد شد، علاوه بر سخنراني آقايان علي اكبر اشعري مشاور فرهنگي رئيس جمهور و رئيس سازمان اسناد و كتابخانه ملي ، كريستين سالازار فولكمن نماينده يونيسف در جمهوري اسلامي ايران و دكتر علويان معاون سلامت وزارت بهداشت ، درمان و آموزش پزشكي ، مؤلف كتاب به بحث در مورد كتاب و پاسخگويي به سؤلات حاضران و كارشناسان خواهد پرداخت.
لازم به ذكر است اين كتاب 100 صفحه اي در 6 فصل شامل - آنچه بايد در مورد ايدز بدانيم ، چرا روحانيت و نهاد هاي ديني ؟ ، براي پيشگيري از شيوع ايدز در جامعه چه بكنيم ، ازدواج و خانواده ، در تعامل با گروههاي پر خطر چه مي توان كرد؟ و در تعامل با مبتلايان چه مي توان كرد ؟ - منتشر شده است .
source
۱۳۸۶ آذر ۱۳, سهشنبه
غرغر
*****
گاهی احساس میکنم دیگه اینجا نمیتونم راحت بنویسم. اگه حالم خوب نباشه و بخوام غر بزنم باید بعدش هی جواب پس بدم. کلاً تو مودِ غرغرام...
۱۳۸۶ آذر ۳, شنبه
از در و دیوار
*****
از همهی اونایی که برای انتخاب لپتاپ کمک کردن، واقعاً ممنونم :) با اجازهتون پیام صبح زود دیروز رفت و یه hp خرید که تقریبا اون ویژگیهایی رو داره که شماها پیشنهاد کردین. کلی کارش راحتتر میشه و منم از این به بعد بیشتر می رسم وبلاگ بنویسم ؛)
*****
این چند روز تعطیلی خوبی بود برای من. پنجشنبه که روز شکرگزاری بود و تعطیل. جمعه رو خودم مرخصی گرفتم و شنبه و یکشنبه هم که تعطیلن. ۱۴ دسامبر یه امتحانِ خیلی سخت دارم که باید حتما پاس کنم تا بتونم ترفیع بگیرم سر کارم. لعنتی خیلی سخته! هر چی میخوام بشینم سرش نمیتونم و حاضرم هزار کار بکنم که این کتاب رو نگیرم دستم! در مورد بیمهی بازرگانیه و همه میگن که سختترین و پیچیدهترین نوع بیمه است. حالا منم صاف رفتم فجیعترین درس رو انتخاب کردم! دو تا درسِ دیگه بردارم مدرکِ بیمه رو میتونم بگیرم و کارم خیلی راحتتر میشه.
برام دعا کنین لطفاً که پاس کنم این امتحان رو. دستتون درد نکنه :)
*****
دیشب با جوانه و دامون رفته بودیم بیرون، خیلی خوش گذشت. یاد اون موقعها افتادم که چقدر با بچهها اینور اونور میرفتیم و خوش میگذشت. یه چیزی میخوام بگم به اونایی که ایران هستن و فکر میکنن خیلی ایران بده؛ من تو ایران ۳ جا کار میکردم ولی همیشه وقت داشتم که با دوستام دور هم جمع شیم. یه مدتی ۲ جا کار میکردم و شاگرد خصوصی هم داشتم و ترجمه هم میکردم و دانشگاه هم میرفتم اما بازم میرسیدم با انواع اقسامِ دوستام برم بیرون! اینجا اصلاً نمیشه! یعنی آدم به کارای خودش به زور میرسه و شاید ماهی یه بار به زور بتونه دیدارِ دوستان رو هم بگنجونه. تازه وقتی که شما وقت دارین ممکنه اونا وقت نداشته باشن! یه جورِ عجیبی الکی آدم فقط میرسه به کار و زندگی معمول. خلاصه که قدر اون جا رو بدونین!
*****
پارسال این موقع ایران بودم، یادش به خیر. چقدر زود میگذره! پارسال این موقع جایی بودم که به بغلِ مامانم و گرمای محبت بابام خیلی نزدیک بود. خیلی دلم تنگ شده و نمی دونم چقدر میتونم این وضع رو تحمل کنم. مامانم تازگی بستری شده بود بیمارستان که انسولینیش کنن. این همه ساله که داره قرص میخوره برای دیابتش، دکترش بهش گفته که خوب نیست برای کلیه و معدهش این همه قرص خوردن و خلاصه متقاعدش کردن انسولینی بشه. همش نگرانش بودم. من از بیمارستان متنفرم. مامانبزرگم رو به یکی از همین بیمارستانا بردیم و گفتن فقط میخوان آنژیوگرافی کنن و جنازهشو پسمون دادن. همیشه وحشت دارم اونایی که میرن بیمارستان دیگه بیرون نیآن. خلاصه که ترجیح میدادم که نزدیکشون باشم تو این دوران. همه چیز خوب پیش رفته و مامان خونه اشت و راضی از وضع جدید. خدا رو شکر :)
۱۳۸۶ آبان ۲۵, جمعه
آهای ملت
خیلی خیلی ممنون میشم :)
۱۳۸۶ مهر ۲۷, جمعه
لیلیلی خونهی جدید :)
دستت درد نکنه حمیدرضای مهربون برای هدیهت :*
***
بلاگرولینگ مرده؟
***
آهنگهای آلبوم جدید خیلی خوبن. فعلاً All I need و videotape رو خیلی دوست دارم ولی همشونو دوست دارم. منتظرم سی دیش هم دربیآد که بقیهی آهنگارو هم بشنوم. حالا منتظرم ببینم کی دوباره میآن اینورا برای کنسرت، آخ جون!
***
برای وزنم دکترم دوباره به بیمهام نامه داده و قبول کردن برم توی کلاسهای کنترل وزن. فکر کنم نتایج آزمایشم رو فرستاده براشون این دفعه. قندم و کلسترولم بالا بودن. دکترم میگه شاید دیابتی شدم. مامانم دیابتی شد منتها وقتی که ۵۰ سالش بود. خلاصه که تو ژنم بوده که بالاخره دیابتی بشم و وزنم جلو اندختهتش فکر کنم :)
۱۳۸۶ مهر ۱۸, چهارشنبه
آخ جووووووون
۱۳۸۶ مهر ۹, دوشنبه
مارکوپولو بازی!
چهارشنبه هم راه افتادیم به طرفِ شمال کالیفرنیا. همینطوری برای خودمون میرفتیم و شهر به شهر تصمیم میگرفتیم چکار کنیم. انداختیم تو اتوبانِ یک که از کنار اقیانوس و جنگلهای فراوان رد میشه. خیلی شبیهِ راه چالوس و به خصوص هزار چمه. انقدر پیچ پیچ زدیم که سرمون گیج میرفت! ۲ روز و نیم همینطور یه بند رفتیم و شبا تا ۱۱ رانندگی میکردیم و شب رو یه جا تو راه میخوابیدیم و دوباره صبح راه میافتادیم تو همون مسیرِ اقیانوس. کلی از راهِ خوشگلش عکس گرفتیم که گذاشتم تو فلیکر اگه خواستین ببینین.
توی راه نزدیکای سانتا باربارا رفتیم به یه شهری که معماریِ دانمارکی داره و خیلی معروفه به اسم Solvang. رفتیم شراب خواری و یاد گرفتن در مورد شراب. کماکان عاشق شراب سفید هستم به خصوص Pinot Gris. البته الآن از Syrah Rose هم خوشم اومد برای نوشیدن با شیرینیجات. کلی عکی هم از اونجا گرفتیم که بازم تو فلیکرن. از روی گُلدن گِیت هم رد شدیم بالاخره و خیلی کیف داد.
رفتیم تا دمِ مرز اُرِگان که ایالتِ شمالیِ کالیفرنیاست و دیگه دور زدیم و برگشتیم. همون نزدیکای مرز یه شهر هست به نامِ Klamath که پر از درختهای غولآسا و زیباست. اونجا رفتیم از وسط جنگل قدم زدیم به طرف بالای کوه. درختهایی بودن اونجا که عجیبترین درختهایی هستن که تو عمرتون میبینین. بعضیاشون از یه ریشه شروع میشدن و تبدیل به ۶ یا ۷ تا درخت جدا میشدن. درختهایی بودن که انقدر عظیم بودن که از توشون یه خونهی کامل درآورده بودن! سوار تله کابین شدیم و رفتیم از بالا به عظمت جنگل که کنار اقیانوس هم هست نگاه کردیم و کلی عکس گرفتیم!
راه برگشت رو دیگه از کوتاهترین راه اومدیم یه سر سان فرانسیسکو. جمعه شب بود که رسیدیم به خونهی جوانه و سرش خراب شدیم :) خونهی خیلی دوستداشتنی و گرمی داشت و خیلی خوش گذشت. اول نشستیم یه کم شراب و تنقلات خوردیم و بعدش رفتیم سان فرانسیسکو شبانهگردی. رفتیم یه کافیشاپ که پیشخدمتاش ماشالله منتظر بودن که برات استریپتیز کنن! اوه در ضمن داریم در مورد پیشخدمتهای پسر حرف میزنیم. پسرای گوگولیِ ایتالیاییِ شدیدا رمانتیک! البته یه کمی هیجانزده هم بودن و دیگه کار داشت به جاهای باریک میکشید که ما پاشدیم اومدیم بیرون! رفتیم خونه و یه قلیون اساسی درست کردیم. اسمِ توتونش Sex on the Beach بود و مثل اینکه ترکیبی بود که توتونفروش خودش درست کرده بود. هر چی بود خیلی خوب بود. کلی یادِ بچهها کردم؛ سامان جاده، آرش خاکپور، کامران، نیما عصیان، علیرضا دنتیست، پرستو، صنم و خیلی جای حمیدرضا و فرهاد خالی بود که دود تو صورتشون فوت کنیم و اونا با فانتا مست بشن :))
یادش به خیر...
خلاصه که جای همگی خالی خیلی خوش گذشت و حالا دوباره از فردا برم سر کار!
۱۳۸۶ شهریور ۱۹, دوشنبه
مقدار معتنابهی غرغر
*****
پیام جونم برام دفتر خاطراتِ کِرت کوبین خوانندهی Nirvana رو خریده و شروع کردم خوندنِشو. آدمِ جالبی بوده. یه سری از حرفای خل و چلیش منو یادِ خودم انداخت. یه جا گیر داده هی در موردِ این حرف میزنه که وقتی چشاشو میبنده چی میبینه و وقتی باز میکنه چی میبینه که انگاری من نوشته بودم اون تیکه رو. خیلی ترسناک بود که دیدم کسِ دیگهای هم فکر و خیالای عجیب غریب شبیه من داره و خب عاقبت هم خودشو کشته. خدارو چه دیدی شاید منم دوباره به دورانِ نوجوانی و عشقِ خودکشی کردن برگردم! (حالا پیام می ره کتابَ رو پَس میده :)))
*****
امروز رفتم دکتر و کلی غر زدم در موردِ خودم که چرا من لاغر نمیشم هر کاری میکنم. دکتر فعلاً برام کلی آزمایش نوشته. گفت یه دکتر هست که متخصصه و میتونه تو رو تحت نظر بگیره و کمکت کنه اما بیمه پولشو نمیده. گفت من تا حالا هر چی نامه دادم برای ارجاع دادن بیمارها به اون، بیمه رد کرده. گفتم خب این سلامتیه منه که در خطره. من الآن بر طبق مقیاسهای پزشکی Very Obese هستم و این فقط در عرض سه سالی که در امریکا زندگی کردم به وجود اومده. دارم پول بیمهای که سر به هوا میزنه میدم و حالا که باید بهم سرویس بِدَن میگن ارجاع نمی دن به متخصص؟! غلط کردن. اگه لازم باشه می رم دنبالش از نظر حقوقی چون هر چی کمردرد و چربی خونِ بالا دارم زیرِ سرِ این متابولیسمِ بینایِ منه و اینا باید درستش کنن.
خلاصه که اعصابم خورده سرِ اینکه باید برای سلامتیم چونه بزنم! اون دواهای گیاهی که روده و بدن رو تمیز میکرد رو هم والله انجام دادیم و همچین فرقی نکرد. اصلاً دیگه نای ورزش هم ندارم :( خودم رو به زور میکشم به ورزشگاه و وقتی بعد از یه هفته وزنم به جای پایین رفتن میره بالا و همیشه گرسنه هستم بیشتر افسرده میشم و شروع میکنم بدتر خوردنِ چیزایی که میدونم برام بَدَن اما نمیتونم خودمو کنترل کنم :(
اه ولش کن. حالا فعلاً برم آزمایش بدم ببینم کلسترول و قندم پایین اومدن یا نه.
۱۳۸۶ شهریور ۶, سهشنبه
۱۳۸۶ شهریور ۵, دوشنبه
Yazooooooo
از وقتی که یادم میآد توی خونهی ما همیشه ضبط روشن بود. در طول روز به سلیقهی خواهر و برادرم و عصرا به سلیقهی مامان و بابا. از بچگی ملودی کلی گروههای دههی ۷۰ و ۸۰ رو میشناسم و دوست دارم که ممکنه خیلی از هم سن و سالهای من نشناسن. بعضیاشونو انقدر دوست داشتم که هنوزم گوششون میدم. اصل کاری که میدونین پینک فلویده و کلی گروهِ دیگه هم هستن.
یکی از این گروهها که ممکنه خیلیها نشناسن یازوه Yazoo. وینس کلارک که توی گروه دپژ مد Depeche Mode آهنگساز و کیبردیست بود با یه خواننده این گروه رو تشکیل دادن. من عاشق سبکِ آهنگهاشون و طرزِ خوندنِ خوانندهای بودم که تا همین هفتهی پیش فکر میکردم مَرده!!! خدا پدر مادر اینترنت رو بیامرزه که منو از گمراهی درآورد!! خوانندهی گروهی که یه عمره بهشون گوش میدادم و فکر میکردم یه آقاییه که کمی خوشحاله و دوست داره آرایش بکنه جداً زن بوده! اون ویدیوِ بالا رو که نگاه میکنین یه لحظه چشاتون رو بندین و به من بگین اگه شو رو ندیده بودین فکر میکردین این زنه یا مرده؟!
حالا البته دیگه این گروه وجود نداره و وینس کلارک با اندی بِل گروه اریژر Erasue رو دارن که بازم خیلی آهنگهاشون رو دوست دارم. این ویدیو یکی از آهنگهای موردعلاقهی منه :) اندی بل Andy Bell خوانندهی این گروه دیگه جدی جدی یه مردِ خوشحاله که اتفاقاً دوست داره آرایش کنه!! فکر کنم من بچه که بودم داشتم آیندهی وینس کلارک رو میدیدم!!
۱۳۸۶ مرداد ۳۱, چهارشنبه
رسم خوشآیندِ با هم بودن
***
اون مطلب قبل هم در ضمن نوشتهی من نبود و یکی برام آفلاین گذاشته بود. نرسیدم براش توضیح بنویسم. خلاصه که من انقدرا هم هنرمند نیستم بتونم طنز اینطوری بنویسم اما این مطلب پیام رو بخونین، براش جوک فرستاده بودم به انگلیسی برداشته ترجمهش کرده به متُد چرندیاتی! به این میگن هنر طنز داشتن که من ندارم!
***
به کارم مشغولم و به زندگی. گاهی اصلا نمیرسم بیآم آن لاین مگر برای تندی چک کردن بانک و ایمیل. ببخشید که تند تند نمی نویسم.
***
این یکشنبه که بیآد میشه ۴ سال که من و پیام ازدواج کردیم. باورم نمیشه انقدر زود گذشته. همه چیز خیلی عوض شده. الآن فکر میکنم که اون موقع که ازدواج کردیم من هنوز خیلی ذهنیت مجردی و استقلال داشتم چون گرچه با مادر و پدرم زندگی میکردم ولی از نظر مالی و همه چی خیلی همه چیز دستِ خودم بود. بعد از ازدواج آدم یاد میگیره چطوری مشترک بشه تو همه چیز. چطوری همه چیز رو سعی کنه از دیدِ دو نفر ببینه نه فقط خودش. چطوری گذشت و کوتاه اومدن رو یاد بگیره و به همدیگه عادت کنه. عادت کردن به عادتهای همدیگه هم خودش یه عالمی داره!
اگه ازدواج تبدیل به بیتفاوتی و یا جنگِ همیشگی بشه شاید دیگه نشه درستش کرد. مامانم همیشه می گفت حواست باشه که شوهر آدم درسته که نزدیکترین دوستِ آدمه اما همیشه باید یه پردهي حیا بین خودت و اون نگه داری. نه اینکه با هم راحت نباشین اما به این هم فکر کن که این شخصیه که قراره هر روزِ عمرت تو چشاش نگاه کنی و باهاش باشی اگه رابطه ول کنی برای خودش بره ممکنه کنترلش از دستت خارج بشه و خرابکاری بشه. الآن میفهمم منظورش چی بوده.
آدم نباید بحث بیخود بکنه. هر وقت میبینم داریم سرِ یه چیز کوچیک میریم رو اعصابِ همدیگه فوری با خودم میگم اصلا چرا باید سر چیزِ به این بیاهمیتی ما یکی بدو کنیم با هم و سعی میکنم تمومش کنم. اگر یه سری عادتهای پیام با من فرق داره سعی میکنم خودمو تا جایی که میتونم تطبیق بدم و میدونم که اونم دقیقا همین طوره. پیام خیلی مهربونه و منعطف اما اگه هر کسی رو به اندازهی کافی تحت فشار قرار بدی بالاخره میترکه! تقریبا دستم اومده که مرزِ ترکیدنِ هر دوتامون کجاهاست! فکر تا بخوایم کاملا تشخیصش بدیم یه چند سال دیگه وقت بخوایم!
دوست داشتن و عشق و علاقه یه طرف و منطقی بودن و آدمِ زندگی مشترک بودن یه طرف. این چند وقته بیشتر کسایی که میشناختم و مزدوج بودن دارن طلاق میگیرن. خیلی ناراحت میشم وقتی میشنوم که دو نفر که میخواستن با هم زندگی کنن به جایی رسیدن که این هدف رو ولش کنن. خواهرِ خودم هم یکی از همین آدماست. اون حوصلهی چالشِ دایمی ازدواج رو نداره. میگم چالش دایمی چون واقعا فکر نکنم هیچ دو انسانی بتونن بدون هیچگونه درگیری و اختلاف عقیده یه عمر با هم زندگی کنن! فرقش اینجاست که آیا اهلِ موندن و دست و پنجه نرم کردن هستی یا نیستی. فرقش اینه که اصلا این با هم بودن ارزشِ موندن و جنگیدن داره یا نه. اگه جواب این دو تا آره است پس میارزه که بمونی و سعی کنی درستش کنی.
آخرشم به نظر من ازدواج یه قماره. فرقی نمیکنه که با هم قبلا زندگی کنی یا نکنی، وقتی که اسم ازدواج میآد روش و میری زیر یه سقف برای یه عمر، هنر میخواد زیر اون سقف موندن و خوش بودن.
برامون دعا کنین که بتونیم این راهِ خوشایند رو ادامه بدیم :)
چهارمیش هم مبارکه! پیام جونم خیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی دوسِت دارم :*
۱۳۸۶ مرداد ۱۴, یکشنبه
هري پاتر ايراني
۱۳۸۶ تیر ۳۱, یکشنبه
و اما هری پاتر...
هری پاتر رو تازه وقتی اومدم امریکا درست کشف کردم. تو ایران وقتی تبِ هری پاتر همه رو گرفته بود به نظرم بچهبازی میاومد و معمولا از ترجمههای فارسی اشکم درمیآد به همین خاطر اصلا طرفِ کتاباش نرفته بودم و فقط فیلمهاشو دیدم که خب تا وقتی که کتابارو نخونین نمیتونین بفهمین فیلمها چقدر ناقصند. وقتی اومدم اینجا هری پاتر و زندانی ازکِبَن تو سینماها بود. رفتم از کتابخونه کتابِ آخرش، یعنی کتابِ ششم رو گرفتم و کِرمش دیگه افتاد به جونم. بعدِ خوندنِ کتابِ ششم که نصفش رو نفهمیدم چون یه عالم اصطلاحاتِ مخصوص داشت که از کتابهای قبلی باید میدونستی (اینو وقتی فهمیدم که اون کتابا رو خوندم!)، شروع کردم از اول همهی کتابارو خوندن و همهی فیلمها رو دوباره دیدم!
وقتی که فیلمِ هری پاتر و جام آتش ساخته شد خیلی تو ذوقم خورد چون به نظرم کتابش یکی از بهترینهای مجموعه است و فیلم اصلا به گردِ پایِ کتاب هم نمیرسه. بعد با خودم فکر کردم که این جی کی رولینگِ نابغه انقدر داستانش غنی و پره که واقعا تو یه فیلم نمیشه درست گنجوندش. یه جورِ عجیبیه کتاباش. نویسنده هیچوقت سعی نمیکنه به زور هری رو قوی و باهوش و قهرمان نشون بده و برعکس همیشه ضعفهاش رو نشون میده یه جوری وانمود میکنه که هری بیشتر خوششانسه تا باهوش، بیشتر آدمِ بیغرضیه تا زرنگ و موفق. همین هری رو خیلی واقعی و نزدیک به خواننده میکنه و هر چند کارهایی که تو کتاب داره میکنه هیچ ربط منطقی به هیچکدوم از واقعیاتِ بیرونی نداره آدم خیلی راحت با منطقِ من درآوردی و جریانِ داستان همراه میشه.
امسال رو میشه اوجِ هری پاتریسم نامگذاری کرد. دو هفته پیش فیلمِ پنجم هم اکران شد و به نسبت خیلی بهتر به کتاب ربط داشت. هنرپیشههای نقشهای اصلی خیلی بهتر شدن و فکر کنم تازه دارن هنرپیشگی رو یاد میگیرن. نیمه شبِ بیست و یکم جولای هم آخرین کتاب مجموعه منتشر شد. پیام هم میدونست من دارم پشتِ ظاهر آروم و بیاعتنام خفه میشم از هیجان و با مهربونیِ تمام همراهم اومد و تو صف وایستاد تا بالاخره ساعت ۱۲:۳۹ صبح کتاب رو گرفتیم و من داشتم یه بند تا شش و نیم صبح میخوندم و وقتی ساعت ۱ ظهر پیام از سر کار اومد خونه منم بیدار شدم و بعد از خوردنِ سوشی دوباره افتادم رو کتاب.
همین یه ساعت پیش کتاب تموم شد و خیلی خوب تموم شد! یعنی این زن واقعا میدونه چطوری کتاب بنویسه! هیچی در موردِ ماجراهایی که تو کتابِ آخره نمینویسم که اونایی که نخوندن براشون خراب نشه. شاید یه وبلاگِ جانبی درست کنم و سعی کنم ترجمهش کنم. ولی نمیدونم خیلی از کلمههای عجق وجقشو چی ترجمه کنم! حالا ببینم چی میشه.
۱۳۸۶ تیر ۱۸, دوشنبه
سنگی به آدمیت
۱۳۸۶ تیر ۲, شنبه
ریگِ کفشِ منو ندیدی؟
اولاً که من خودم از کسانی هستم که میگم بیخود در مورد ایران تصویر منفی نشون ندیم که بهونه دست امریکا و رفقا ندیم برای حمله به فک و فامیلمون! ولی دیگه نمیشه هر گهی که این آدمایِ عقبافتاده خواستن بخورن ما چیزی نگیم. من خودم نرسیدم آنلاین بشم که کاری بخوام برای این ماجرا بکنم اما کاملاً حمایت میکنم هر تلاشی که برای نجاتِ جانِ مردم از دستِ این قوانینِ عهد قبلِ عصرِ حجره!
حالا گیریم که شاهرودی هم دستور توقف داده بوده اصلاً گه میخورن چنین قوانینی میذارن که به خودشون اجازه بدن یه انسان به چنین وضعیتِ فجیعی بکشن، که بخوان بعداً دستورِ توقف بدن یا ندن!! حالا ما چیزی نگیم که کسی نشنوه قوانینِ عصر حجری و بدوی و وحشیانه رو؟ هر خبری در این مورد که بتونه رو این حکومت فشار بیآره که بفهمه این اصلاً قابل قبول نیست که با یک انسان، هر کاری که کرده باشه، چنین برخوردی کرد، ارزشمنده. کسی که میگه نه یا ریگی به کفش داره یا پردازشِ مغزش برعکس شده و باید بره یه سر دکتر ببینه چشه!
۱۳۸۶ خرداد ۲۶, شنبه
۱۳۸۶ خرداد ۲۵, جمعه
این کمره؟ شاه فنره؟ نه بابا فنرش تقلبیه!
وقتِ کاریِ من از ۱۲ ظهر تا ۸ شبه. دوشنبه رفتم سر کار و هنوز نیم ساعت نگذشته بود که از شدت درد وایساده بودم روبروی سوپروایزرم قلوپ قلوپ اشک میریختم!! سوپروایزرم اول که بهش گفتم کمرم خیلی درد میکنه خیال کرد دارم فیلم بازی میکنم و گفت برو تو اتاق استراحت و منم تشکِ یوگا میدم بهت چند تا حرکت کششی بکن خوب میشی بعد دید من دارم های های گریه میکنم! دیدین گاهی گریهتون اصلاً دست خودتون نیست و اشکا همینطوری سرخود میآن؟ اینم از همونا بود!
خلاصه همون موقع زنگ زدیم به دکترم و یه وقت بین مریض برای ساعت ۳ و ربع گرفتیم. من به زور رانندگی کردم تا خونه و همینطوری افتادم تو تختم تا اینکه پیام از کارش مرخصی گرفت و اومد منو برد دکتر. همونجا بهم یه آمپول ضدالتهاب زد و سه نوع مُسَکِن رنگارنگ داد و یه هفته استراحت مطلق. حالا من نمیدونم اون تخت ابرو درست کنی بود یا شیطونیایِ جمعه اینطوریم کرد یا ناپرهیزی کردن و جارو کشیدن. در هر حال از مطب دکتر تا خونه هم تو ماشین برای پیام اجرای قلوپ قلوپ اشک داشتیم تا اینکه رفت و نسخهم رو پیچید و آورد و از اون موقع تا الآن من همش ملنگِ این قرصام! همیشه در مورد وایکیدین vicodin شنیده بودم اما نمیدونستم توش نارکاتیک داره! البته طبق معمولِ همهی اینجور چیزا فقط منو خوابالو میکنه!
امروز آخرین روز مرخصی استعلاجیمه و فردا باید برم سر کار. خدا به داد برسه چون هنوز وقتی یه کم زیادی میشینم درد شروع میشه. در عوض این چند روزه کلی وبلاگ خوندم و با دوستام چت کردم و کتاب خوندم! پیشو هم که از وقتی رفته بودیم آریزونا و تنها مونده بود خونه دو سه روز، هی میخواد بچسبه بهمون که دوباره ترکش نکنیم این چند روزه کلی لوس شده :) این گربه رو اگه ولش کنی همهی ۲۴ ساعت رو میخوابه مگر اینکه گشنهش یشه و بیآد میو میو کنه غذاشو بگیره و دوباره لالا! پروندهایه این واسهی خودش! دستِ پیام جونم هم درد نکنه که سنگ تمام گذاشت واقعاً و حسابی هوام رو داشت نو این مدت :*
حالا تنها مشکل اینه که کلی درس داشتم برای کلاسهایی که سر کار برداشتم و کتابم رو هم نداشتم و حالا خیلی عقب افتادم از همه. تا الآن شاگرد اول کلاس بودما :( خوبه این چند روزه که خونه بودم وبلاگ هم خوب نوشتم! دوباره از فردا روز از نو روزی از نو. خدایا شکرت که زمینگیر نشدیم!
۱۳۸۶ خرداد ۲۳, چهارشنبه
Welcome to Arizona
خیلی خوش گذشت و واقعا جایِ قشنگیه. حالا گذشته از زیبایی و عجیب بودنِ گرند کَنیون شهری که ما توش هتل گرفته بودیم اسمش فِلَگ اِستَف بود و خیلی خوشگل بود! همیشه تصویری که از آریزونا توی ذهنم داشتم یه جایِ گرم و مزخرف بود که آدم نفسش بالا نمیآد اما این شهر درست مثل جاهای خوش آب و هوای کالیفرنیا بود! شهرِ بغلیش هم به اسم سِدونا حتی از این یکی هم خوشگلتر بود! خلاصه خیلی سورپریز خوبی بود دیدنِ طبیعتِ زیبای اونجا.
یه مغازهی سرخپوستی هم رفتیم که عکساش رو فلیکر گذاشتم علاوه بر عکسای بقیهی جاهایی که رفتیم تو آریزونا.
۱۳۸۶ خرداد ۲۱, دوشنبه
۱۳۸۶ خرداد ۸, سهشنبه
حراجِ ایران، نصف قیمت!
والله من خودم منتقد درجهی یک وضعیت کنونی تو ایرانم اما از این آدما که بیرون گود نشستن و بعضیاشون صد ساله ایران رو ندیدن و هی نظریه می دن و تئوری در میکنن خیلی حرصم میگیره! خودم تقریباً ۳ ساله که از ایران اومدم بیرون و واقعا احساس میکنم اصلا قاضیِ خوبی برای اونچه الآن داره تو ایران اتفاق میوفته نیستم. از دور کلی غصه می خورم و خیلی هم نگران می شم و مجبورم دورادور نگرانِ دوستان و نزدیکان باشم.
کسی که سالهاست که ایران رو ندیده چطوری به خودش اجازه میده که انقدر راحت با سرنوشت یه ملت بازی کنه؟!! من کاری به این دولت ندارم، فقط میخوام بدونم چه جور آدمی میتونه انقدر راحت برای اهدافِ شخصی خودش مملکت خودش رو جهنم کنه. آخه چه جور منطقی دارن این آدمهایی که فکر میکنن با جنگ و کشت و کشتار میشه سِیر تکاملی یه فرهنگ و یه ملت رو سرعت بخشید؟! اینا که تو امریکا و کانادا و اروپا خودشون رو متخصص امور ایران معرفی میکنن و هر چی چرت و پرت به دهنشون میآد میگن با خودشون چه فکری میکنن؟ دکون باز کردن؟! با سرنوشت یه مملکت سرمایهگذاری شخصی کردن؟
این گروهها با اسمای دلرباشون و پرمعناشون کلماتِ توی اسماشون رو به بازی گرفتن. سازمان رهاییبخش و نمی دونم چیچیِ حقوق بشر و بعضی هم که از تو یه جاییشون پارلمان درست کردن در تبعید و خودشون رو هم لابد با رای خودشون انتخاب کردن و حالا شدن منبعِ اطلاعاتِ کهنه و به درد نخور در موردِ ایرانی که دیگه اصلا نمیشناسنش. به معنای واقعی دکون باز کردن و جونِ فک و فامیل و من و شما رو میخرن و میفروشن که تو ایرانن.
تو این مقطع زمانی هر بازخوردِ منفی رو که در مورد ایران تولید میشه این بازار تبلیغاتیِ غول به خورد مردم اینجا می ده و از همین الآن هم حسابی مغزشون رو شستشو دادن بیشترشون آمادگی شنیدن حمله به ایران رو دارن و خیلی هم تعجب نخواهند کرد. جداً اینایی که خواستار این حمله هستن خودشون دلبندانشون و نزدیکانشون در ایران نیستن؟ فکر میکنن امریکا وقتی حمله کنه فقط آخوندا میمیرن؟! تو مغز این ایرانیانِ ایرانفروش چی میگذره؟
دلم میسوزه برای تمامِ اونایی که تو ایران برای حقوقشون می جنگن؛ با قلم و گفتارشون سعی دارن توی صلح و با کمترین تلفات تغییرات مثبت ایجاد کنن و بعد یه عده این وسط برای نون درآوردن آمادهان به چندرغازی ایران رو غولی ترسناک و وحشی نشون بدن. خیلی مسخره است که آدم بتونه انقدر پَست بشه و تازه احساس باحالی هم بکنه که خیلی حالیشه و داره آپولو هوا می کنه در راهِ پیشرفت ایران. دلم میخواست یکی از این گروهها و اعضاشون اگه خیلی دلشون میسوزه پامیشدن مثل آدم میرفتن ایران، همونجا که بقیه میرن زندان برای عقایدشون و سختی میکشن؛ نه اینکه قمپز در کنن که دلشون برای ایران میره. خونِ اونا که از امثال محمدی و باطبی که رنگینتر نیست، هست؟ با جون کی این وسط قمار میکنن و راهِ حمله به ایران رو اسفالت می کنن؟
اینجا به هر کی میگم ایرانی هستم میگه اوه اوه خیلی باید الآن خطرناک باشه. میپرسم چرا میگن آقا نزدیکه که حمله بشه و یا دولتِ ایران مردم رو می کشه یا همش عملیاتِ تروریستی هست اونجا. وقتی میگم کدوم عملیات تروریستی یادشون میآد که ایرانی توش بوده مثل مُنگلا نگام میکنن و میگن تو اخبار دیدن و یادشون نمیآد الآن. ساکت میشم و حرفی برای گفتن ندارم وقتی که می دونم هموطنهای خودم هستن که از این حرفا میذارن تو دهنِ اینا. خیال کردین حالا مثلاً امریکا هیچکدوم از این کارا رو نمیکنه؟ فقط چون ما در موردشون نمیشنویم روی شبکههای اخباری خودشون مطمئن باشین که دلیل نمیشه که خبری نیست.
نمیدونم عاقبت ایران چی میشه اما کماکان غصهم رو میخورم؛ همونطوری که وقتی ایران بودم حرص می خوردم و زجر میکشیدم. حالا اینجا در مورد ایران خزعبلات میشنوم و کماکان حرص میخورم. دیدِ دوستانِ منتقدمون تنگه و به وقایع مقطعی نگاه میکنن و به کلِ ماجرا در ابعاد بزرگتر نگاه نمیکنن. خواستن نتیجهی سریع و بیمنطق منو یاد اصطلاحی میاندازه که همیشه مادربزرگم به کار می بره؛ تند و بَد!
۱۳۸۶ اردیبهشت ۷, جمعه
18+
اگر از دیدن صحنههای دلخراش حالتون بد میشه ویدیو رو نبینین اما موزیکش رو حتما گوش کنین.
"On The Turning Away"
On the turning away
From the pale and downtrodden
And the words they say
Which we won't understand
"Don't accept that what's happening
Is just a case of others' suffering
Or you'll find that you're joining in
The turning away"
It's a sin that somehow
Light is changing to shadow
And casting it's shroud
Over all we have known
Unaware how the ranks have grown
Driven on by a heart of stone
We could find that we're all alone
In the dream of the proud
On the wings of the night
As the daytime is stirring
Where the speechless unite
In a silent accord
Using words you will find are strange
And mesmerised as they light the flame
Feel the new wind of change
On the wings of the night
No more turning away
From the weak and the weary
No more turning away
From the coldness inside
Just a world that we all must share
It's not enough just to stand and stare
Is it only a dream that there'll be
No more turning away?
۱۳۸۶ فروردین ۲۹, چهارشنبه
داستانِ کبکی که کلاغ که نشد هیچی صد رحمت به شتر
خیلی وقتها میشد که حالم ازش بهم میخورد. گاهی احساس میکردم چندشم میشه از نزدیک بودن بهش. گاهی خوب بود و میشد تحملش کرد اما تازگیها دیگه خیلی سخت شده. میدونه که اگه یه سری مسائل رو در موردش بدونم دیگه چیزی باقی نمیمونه به خاطر همین چیزی بهم نمیگه. منم مثل بز به روی خودم نمیآرم اما گاهی بو گندش مشامم رو طوری پر میکنه که از پسِ راهِ دور هم میدونم داره چه گهی میخوره. هیچکس هم چیزی نگه دیگه این خندقِ بینمون رو با هیچی نمیشه پر کرد.
از آدم های ضعیف عقم میگیره. از اونایی که محیطشون تعریفشون میکنه. از اونا که هیچن اگه کسی نباشه که هویت بهشون بده. از اونا یکی همیشه باید جمعشون کنه. از اونایی که خیلی الکی مهربونن و قمپز در میدن که چقدر الکی مهربونن. از اونا که انقدر بیجنبه و حقیرن که قدرتِ و ظرفیتِ آزادی رو ندارن. از اونا که خیال میکنن انِ هر الاغی که ادعای باحالی و مدرنی کرد رو باید قرقره کنن. از اونایی که فکر میکنن اگه تو حرفشون پایینتنه و فحش رو به اصرار بچپونن خیلی خدان و از اونایی که مثل گوسفند با دهن باز و چشمای گرد شده مداحی چنین کسایی رو میکنن.
چقدر حوصلهام سر رفته از تمام این بازیا. از تمامِ این جدی گرفتنِ خود. از تمامِ قشر به اصطلاح تحصیلکرده که تمامِ هویتشون با عرق خوردن و حشیش کشیدن تعریف میشه. همونایی که به زور میخوان باحال باشن و دیگه اثری ازشون باقی نمیمونه.
حالا با تمامِ این اوصاف، با تمامِ تلاش برای ندونستن، لعنتی خودش میآد تو مغزم. با خودم می گم نه بابا به این فجیعی هم نیست اما هی بهم ثابت میشه که هست. بو گندش رو می شنوم بین کلمات، بین حروف، بین بیمنطقی و بیثباتیِ ذاتیش. کی بود که اولین بار بهش گفتم ترجیح میدم ندونم؟ اه که چقدر عق آور بوده همش. خودم هم نمیدونم چرا ادامهش دادم. یه بار دیگه هم یکی همین بلا رو داشت سرم میآورد که راحت گذاشتمش کنار، این یکی الکی کش اومده. دیگه وقتشه. همون موقع وقتش بود که گفتم بهت اما نخواستی قبول کنی و شلوغش کردی، اما این دفعه دیگه شخصیتِ بیثبات و ناتوانیِ اراده و بازیچهی دستِ این حسِ فلجکنندهی تقلید بودن کار خودش رو کرده.
ای کاش اقلا خودت می فهمیدی داری چکارمی کنی و کی هستی و کجا داری می ری. خدا به همراهت.
۱۳۸۶ فروردین ۲۰, دوشنبه
Grind movie
خلاصه که بعد از اینکه با هزار هیجان و اشتیاق رفتیم یه ذره خیط شدیم و خسته و خوابالو برگشتیم. شاید هم سبکِ تارانتینو اولش خیلی تازه و جالب و حالا یه کم داره تکراری میشه.
۱۳۸۶ فروردین ۱۴, سهشنبه
نه نه نه
این مطلب صنم، لُبِ مطلبش رو قبول دارم اما یه کمی برای من زیادی یه طرفه است. میفهمم کاملاً که چرا این مطلب رو نوشته و فکر میکنم کمی احساسی شده.
از یه طرف هم خداداد طرفِ پسرونهش رو نوشته.
متاسفانه همیشه آدم های مزخرفی هستن تو این دنیا که میخوان از دیگران سواستفاده کنن؛ دختر و پسر نداره. متاهل و مجرد نداره. ایرونی و خارجی نداره. عشق خارج داشتن و نداشتن نداره. فقط کافیه یه آدمِ بیخود و عوضی باشی که همه چیز رو با پایین تنهش میبینه و میسنجه و فکر میکنه هر کی یه کم آزادانه فکر میکنه حتما باهاش میخوابه!!
در این دنیای وبلاگی چیزای عجیب و غریب زیادی رو دیدم و شنیدم اما متاسفانه گاهی خیلی متاثرکننده است که در مورد آدما یه نظری کاملا متفاوت داری و چیزی میشنوی که قطعا برعکسه تصورته. شاید بعضیها از همین تصورات غلطشون ضربه میخورن.
***
وقتی داشتم مطلب صنم رو می خوندم با خودم فکر میکردم چقدر راحت آدم هایی رو که خواستن حرکتِ اضافی بکنن همیشه پس زدم و هیچوقت خدا رو شکر بلایی سرم نیومده و هیچکدوم خشن نشدن و منم فراموششون کردم و حتی با بعضی دوست عادی موندم بعد مشخص کردنِ حد دوستیم باهاشون. بعد با خودم فکر کردم که با وجودِ نه گفتن ممکن بوده هر کدوم از اون موقعیتها تبدیل به حالتی بشن که تمام زندگیم رو تحتتاثیر قرار بدن.
اما هیچوقت فکر این رو هم نکردم که در هر کدوم در اون موقعیتها در نه گفتنم حتی کوچکترین شکی بکنم.
صنم به من میگه سنتی. توی این مطلبش هم سنتی بودن رو معنا کرده. از اینکه آدمِ خودم هستم و برای خودم یه سری قواعد و اخلاقیاتی دارم هیچ ناراحت نیستم. هیچوقت نگفتم بقیه هم باید مثل من فکر و عمل کنن و خودم هم نه بر طبق سنت بلکه به خاطر عقل و احساساتم تصمیم گرفتم آفتاب مهتاب ندیده باشم و باکره باشم تا ازدواج و فقط یه شریک جنسی داشته باشم در عین حالی که مادر و پدری دارم که برای من و خواهر و برادرم محدودیت و خطکشی نکردن و من از اونا با خواهرم سختگیری بیشتری میکنم!! واقعا برام کانون خانواده و ازدواج مهم و باارزشن و فکر نمیکنم با لاابالیگری خیلی آدمِ باحالتری میشم. حالا اگه این اسمش سنتی بودنه باشه، مهم اینجاست با خودت یه سری قواعد و اصول داشته باشی که اقلا بتونی خودت رو بشناسی.
حالا منی که شاید سنتی به حساب بیآم اصلا نمیتونم بفهمم که وقتی یکی نمیخواد با کسِ دیگهای رابطه داشته باشه چطوری بلد نیست که نه بگه. اینو میفهمم که گاهی بعضی آدمها خجالتی ترن و ممکنه از عکسالعملِ طرفِ مقابل بترسن اما گاهی با خودم فکر می کنم دو طرف ترازو داریم: چیزی نگم و بذارم ازم سواستفاده بشه یا بگم نه و سعیام رو بکنم که جلوی سواستفادههای بعدی رو بگیرم. حالا اینکه چطور ممکنه کسی راهِ اول رو انتخاب کنه همیشه برام سوال بوده.
به نظر من این یه انتخابه که بذاریم ازمون سواستفاده بشه یا نذاریم. حالا دلایل مختلف برای اینکه کوتاه بیآیم هست؛ یا ترسه یا شرم یا استفادهی متقابل. اون اولی و دومی رو با کمی اعتماد به نفس و کار کردن رو خود میشه درستشون کرد اما اون سومی هم وجود داره. گاهی آدمهایی که میذارن ازشون استفاده بشه خودشون هم دنبالِ چیزی هستن. دنیا سیاه و سفید نیست. همیشه دخترا مظلوم و همیشه پسرا ظالم نیستن و بالعکس.
***
نصفه شبه و منم صد ساله وبلاگ ننوشتم و دیگه نمیتونم جملههام رو اونطوری که میخوام بنویسم... ببخشید اگه به نظرتون یه کم ناموزون و بیربط میآد نوشته.
شبِ همگی به خیر.
۱۳۸۶ فروردین ۱۲, یکشنبه
۱۳۸۶ فروردین ۷, سهشنبه
سال نو و کاندیدا به در
چند وقته که خیلی نوشتنم نمیآد. نمیدونم به خاطرِ اینه که خیلی راحت نمیتونم بنویسم یا به خاطر اینکه خیلی نمیرسم بشینم پای کامپیوتر. در کل همه چیز مثل همیشه است به غیر از اینکه من مثل چاق شدم دوباره و مثل اینکه این به خاطرِ غذاهای ناسالمِ اینجاست که متابولیسم رو کاملا به باد فنا داده. حالا چند وقته که با پیام در به در دنبال مواد غذایی طبیعی و غیر هورمونی میگردیم بلکه بتونیم از این حالت بیرون بیآییم.
اینجا همه چیز رو غیر طبیعی هم تولید میکنن که هم قیمتش ارزونتره و هم قیافهاش بهتره و مدتِ طولانیتری هم میشه تو یخچال نِگَرشون داشت. اما در نهایت تمام اون چیزا سیستم هاضمه رو به هم میریزه و نتیجه اش میشه اینکه ۷۵٪ امریکا اضافه وزن دارن. با این وضیعت آدم یه جورایی مجبوره بیشتر خرج کنه و همیشه هم خودش آشپزی کنه. امیدوارم که این تلاشهای من و پیام موثر باشه و این پفمون بخوابه!!
در ضمن داریم با قرصهای گیاهی اجزای داخلی بدنمون رو شستشو میدیم. اول یه دورهی دفع سمومه و بعدشم باید کاندیدا رو درمون کنیم. هر کسی که تو عمرش حتی یه بار هم آنتی بیوتیک خورده باشه رودهش کاندیدا ییست داره. بعد اینکه اینم درست شد باید روده و کبد رو شستشو بدیم. خلاصه کلی برنامه داریم!! به یه برنامهی سلامت داشتیم گوش میدادیم یارو گفت توی رودهی همهی آدما حداقل ۱۰ کیلو مدفوعِ رسوب کرده که هست که باعث یبوست و چاقی و پوست بد میشه. حالا ما که این کارا رو کردیم بهتون خبر میدم نتیجه رو اگه زنده موندیم!!!
۱۳۸۵ اسفند ۲۸, دوشنبه
۱۳۸۵ اسفند ۲۵, جمعه
۱۳۸۵ اسفند ۲۲, سهشنبه
۱۳۸۵ اسفند ۳, پنجشنبه
۱۳۸۵ بهمن ۱۵, یکشنبه
29
خلاصه که داریم همینطور بزرگتر و بزرگتر میشیم و هنوزم نمیدونیم داریم چکار میکنیم.
۱۳۸۵ بهمن ۴, چهارشنبه
کمک
اگر کشی هست که میتونه کمک کنه لطفا خبر بده به این ایمیل: shideh [at] pinkfloydish [dot] com
ممنون.
۱۳۸۵ بهمن ۱, یکشنبه
فستیوال فیلم یکپلانی تهراناونیو
برای داونلود آماده است و تا چهل روز دیگر بر روی سكوی تهران۳۶۰ باقی خواهند ماند.
علاقمندان باید نام خود را همراه با یك آدرس ایمیل صحیح در سكو ثبت كنند و به انتظار
نامهای بمانند كه كلید دسترسی را در اختیارشان قرار میدهد. از آن پس داونلود كردن
كارها مقدور خواهد بود، كه برای رأی دهی الزامیست.
همچنین فیلمها را نیز میتوانید در سایت یوتیوب نیز تماشا کنید.
حوالی مردادماه سال گذشته (۱۳۸۴) بود که {حامد صفایی}، از نویسندگان سکوی اینترنتی تهراناونیو -- که در كار سینما و تئاتر است و نان ِ گرافیک میخورَد -- دست به قلم شاعرانهای برد که در آن نگاه به مثابه اشعار هایکو به جای حک شدن در قاب مرسوم نوشتار در تصویر بیجان بر سلولوئید یا دیجیتال جان میگرفت. این نگاه شاعرانه مطلع پیشنهادی شد برای جشنوارهای با عنوان *مسابقه فیلمهای یکپلانی*. ایده پاییز و زمستان مزمزه شد و این قالب شکل گرفت تا در حد فاصل «یک بار روشن تا خاموش کردن دوربین» یا هر وسیله تصویری دیگر بتوان تصویری بیآرایه و پیرایه خلق کرد، از
بند و بست تکنیکی رهایی یافت، و جان تصویر و لحظه، جان کلام شود. پیشنهاد حامد را
میتوان نوعی یادداشتی کردن تصویر -- یا تصویری كردن یادداشت -- تلقی نمود. بنابر این،
برای ما *فیلم كوتاه یك پلانی* حكم هایكو را دارد، تصویری كه نه فیلم كوتاه است و نه
عكس، نه گزارش خندهداری از یك اتفاق خانگی و نه كلاژی سهلانگارانه و سردستی كه به مدد پیرایش دیجیتالی سر و شكل موقری بیابد -- تنها یك نگاه ساده و بدون قطع، تنها یك شعر تصویری سیال.
۱۳۸۵ دی ۱۸, دوشنبه
شقالقمر
خلاصه که امروز بعد از دو روز جون کندنِ ممتد و کش اومدن روی کتابِ درسیم رفتم ساختمانِ مرکزیِ بیمهی کالیفرنیا. یه چیزِ جالب در مورد امریکا اینه که وقتی میری یه جایی امتحان بدی و یا فرم پر کنی یا هر چیزی، انقدر کامل و فصیح همهی مراحل کار رو برات توضیح میدن که کاملاً خرفهم بشی! یعنی به کوچکترین سوالی که ممکنه توی ذهنِ خنگترین فرد عالم شکل بگیره هم جواب میدن. قبل از این امتحان هم دقیقاً به منوالِ همیشگی خرفهم شدیم و شروع کردیم به جواب دادن.
ببینین از کمبودِ امکانات و عقبموندگیِ ایران حرف میزنین، اینجا هم مشکلاتِ خودش رو داره. تمام سیستمهایی که برای این امتحان کامپیوتری استفاده میشدن متعلق به دورهی شاه شهید بودن! مانیتور بیا این هواااااااا! وسط امتحان هم یهو اینترنتشون قاط زد و یارو ممتحنِ پاشده زنگ زده به ساکرمنتو (مرکز ایالت کالیفرنیا) به دفتر مرکزی که اینا همهی جواباشون و سوالاتشون پرید! بعد از ده دقیقه دوباره ارتباط برقرار شد و خوشبختانه جوابهام به ۵۵ تا سوال نپریده بودن!! ولی وسطای امتحان، که ۱۵۰ تا سوال داشت و ۳ ساعت بود، میخواستم پاشم برم وبیخیالش بشم بسکه سخت و گیجکننده بود!
آخراش که رسیدم دیدم از ۱۵۰ سوال فقط ۶۰ تاش رو ۱۰۰ درصد بلد بودم و جواب دادم و ۹۰ تاش رو بدون جواب رد کرده بودم تا بعداً سر فرصت برم سراغشون دوباره. قبولی با ۷۰٪ بود و من مطمئن بود م که رد میشم اما خانمه گفت که قبول شدم!!! احساس میکنم شقالقمر کردم :) حالا باید از فردا برم سر کلاشهای آموزشیِ کارمون که علاوه بر این کالیفرنیا که یاد گرفتم ۲۱ ایالتِ دیگه هم بهمون یاد بدن!!! خدا خودش کمک کنه!
۱۳۸۵ دی ۱۲, سهشنبه
کاری به فجیعیِ هولوکاست!
رفتم سر کار جدید. فعلا دوران آموزششه. یه امتحانیه که باید بگذرونم قبل از اینکه بتونم کار بکنم اینجا. اون کارِ قبلی داشت منو روانی میکرد! یه رییسِ ایرونیه الاغ داشتم که آبروی هر چی ایرونیه رو برده بود پدرسگ! جوری بود که همهی کارکنا میگفتن ایرونیا عجب جونورایین و منم باید میاومدم اون وسط و میگفتم والله منم ایرونیم اما شارلاتان نیستم، همهی ایرونیا شارلاتان نیستن! توی مدت یه سالی که براشون کار کردم فقط با خودم اعصاب خوردکنی آوردم خونه و هی حرصِ بیخود خوردم. حالا راحت شدم. احساس میکردم دارم تویِ یه شرکتِ چیپِ مزخرف با یه مشت لاتِ بیشعور کار میکنم. خیلی زور داره آدم پاشه بیآد امریکا و بازم چنین وضعیتِ کاری داشته باشه!
توی مدت ۹ ماه ۱۲ تا از کارکناشون استعفا دادن و رفتن. یارو با کمال خونسردی نشسته به من میگه آره کارمند مثل شلوار میمونه که میخری و میپوشی تا موقعی که به درد بخوره و یه موقعی هم میاندازیش دور! همینطور که داشتم به صورتِ کریهش نگاه میکردم تو دلم گفتم و تو انقدر الاغی که نمیفهمی داری تو رویِ من به من میگی شلوار! برای دفتر هیچ برنامهی تمیز کردنی نداشتن! ایران معمولا آبدارچی و نگهبان دارن دفترا که به تمیزی و این جور کارا مشغولن. اینجا معمولا یه پیمانکار میآد و این مسئولیت رو به عهده میگیره و ایشون از شدتِ گدا بودن نمیخواست کسی یا شرکتی رو استخدام کنه و میگفت خودتون توالتتون رو تمیز کنین!!!!!
منم گفتم والله من توالت عمومی تمیز نمیکنم حالا بقیهی دوستان اگه گاهی لطف میکنن این کارو میکنن اما این واقعا جزو وظائف ما نیست!! خلاصه ان و گه از سر تا پای اونجا بالا میرفت. تو زمستون باید یخ میزدیم و تو تابستون میپختیم و این کثافت ایرکاندیشنر رو روشن نمیکرد. یه پسرِ گِی داشتیم تو بخش تبلیغات که کارای کامپیوتری هم میکرد ورداشته بود به یکی دیگه از مدیرا ایمیل داده بود که این پسرهی ک..نی همش داره ک..ونِ فلانی رو دید میزنه!!!! این پسره هم که همیشه داشت با ایمیلا ورمیرفت و مشکلای سیستم رو حل میکرد این ایمیل رو دیده بود!! اون روزی زنگ زده بود و میگفت که شیده میخوام به دادگاه شکایت کنم.
خلاصه که الآن این کار جدیدم در و دیوارش رو همش یه کارمند داره میشوره و همیشه همه مهربونن و لبخند میزنن و ... آرامش به زندگیم برگشته.