خب از اونجايي که وقتي يه بلايي سر آدم ميآد ديگه ماشالله شانس خوب دست بردار نيست و هي پشت سر هم از همه جا مي باره، بنده در حمام بسر مي بردم، وقتي اومدم بيرون وحوله رو برداشتم که به خودم بپيچم ناگهان ديدم همه جا تيره و تار شد و پشتم بدجوري ميسوزه!!! کاشف به عمل اومد که با اجازتون لامپ ترکيده بود و تکه هاي شيشه داغ به پشت اينجانب چسبيده بودن!!!! دونه دونه شيشه ها رو با قساوت قلب تمام و جان کندن مفرط از پشتم کندم و انداختم کنار و اومدم بيرون!
ديدم اگه بخوام به مامانم بگم که بعد از اون اپيزود سرم و آمپول و غش و ضعف بازي که هنوز اثر و آثار کبوديش رو دست و زير چشمام هست، الآنم اينطوري شده ديگه بيچاره پس ميوفته پس اصلا صداش رو درنيآوردم و با اعمال شاقه خودم پشتم رو پماد ماليدم و فقط همش حواسم بود که کسي يهو هيجان زده نشه بکوبونه پشتم و از اين جور ابراز احساسات صميميت در ميرفتم! جاي همگي دوستان خالي آنچنان تاول و زخمي شده که بيا و ببين!
امروز بعد از ورزش رفتم حموم و اصلا هيچ کدوم از اين ماجراها يادم نبود و مامانم رو صدا کردم بيآد برام صابون بيآره. اومد و طبق معمول گير سه پيچ داد که بذار پشتت رو من ليف بکشم و منم که حواس پرت، گفتم باشه!!!! آقا چشمتون روز بد نبينه يهو ديدم نه صداي مامانم در ميآد و نه ليف مي کشه و نه اتفاق ديگه اي ميوفته!!! برگشتم ديدم تکيه داده به ديوار و با ليف صابوني به شونه هام اشاره ميکنه! تو آينه حموم خودم رو نگاه کردم و ديدم اي دل غافل!!:
ـ اي بابا، مامان جان گفتم حالا چي شده!! (رو که نيست، به قول دوستم قزوين زلزله اومد و کارخونه هاي سنگ پا سازي خراب شدن ولي من کماکان نهضت رو ادامه ميدم!!) چيزي نيست که!! تو هم مثلا کرديها! آبروي هر چي کرد بردي!
هر چي ور مي زدم که حواسش رو پرت کنم نميشد! بدجوري مجذوب شونه هام شده بود! آخه واقعا هم زخمش افتضاحه و هر کي ندونه خيال ميکنه واااااااااااي چي شده! خلاصه کلي صغري کبري چيدم که چي شده و انقدر بي اهميت بوده که اصلا نگفتم و از اين چاخانها! کم کم نفسش برگشت و همه چيز به خوبي و خوشي به پايان رسيد!
ولي خودمونيم، خدا سوميش رو به خير کنه!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر