۱۳۸۱ مهر ۲۹, دوشنبه

خواهرم در حال صحبت با

خواهرم در حال صحبت با دوستش تو آمريکا.

(حال من رو می پرسه)
- خوبه. موهاشو ...
- شوخی می کنی؟
- نه. جدا!
- چه جالب. ... همیشه دوست داره کارای عجق وجق زنهای سياه پوست رو بکنه!

اتفاقا خودمم داشتم به اين موضوع فکر می کردم که چرا؟! درسته که خودم الآن خيلی خوشحالم و خيلی از کاری که کردم راضيم و کلی دوستش دارم، چون از بچگی هم همیشه این کار رو دوست داشتم، اما مردم دارن خودشونو علنا خفه می کنن! بابا بی خيال! اگه با کله کچل می ديدينم ديگه چرا می کردين؟! يا شايدم اين فجيعتر از اونه!

تو محل کارم هر کدوم از همکارها که برای اولين بار مي بينه، بنده بايد دوباره نوار رو بزنم عقب و تمام ماجرا و عمليات رو کاملا توضيح بدم و بعدشم حتما يه ارائه اثر با کشف حجاب! اين چند روز انقدر چرت و پرت شنیدم که فکر کنم واقعا آبدیده شدم. جالب اینجاست که همه احساس وظیفه ملی می کنن که حتما نظر بدن و در عین حال هم بگن که: پوووف بابا این که چیزی نیست!

کلاسهام هم که شاگردها هر دفعه می گن: تو رو خدا مقنعه تون رو در بيآرين که ما درس رو بهتر ياد بگيريم!!
حيف که نمی شه وگرنه بدم نمی اومد!

امروز شاگردام بردنم کافی شاپ. از تاکسی که پياده شدم اومدن جلو و به انگليسی و با هزار جون کندن، آخه سطحشون پايينه، گفتن: فکر کرديم نميآين و سر کار ميذارينمون! بیچاره ها اینجا هم جرات نمی کردن فارسی حرف بزنن. دیدم اگه بخواد اینطوری ادامه پیدا کنه هممون دق مرگ میشیم، به فارسی گفتم: دستتون درد نکنه! شماها هم مثل اينکه مثل بقيه آدمهايی که من رو مي شناسن (تو دلم: مثلا خواهر گرامی) ديد بسيار مثبتی نسبت به من دارين!
می دونين چی جواب دادن؟

- اه خانم چقدر قشنگ فارسی حرف می زنين! ما از اول ترم تا حالا همش با هم می گفتيم به نظر شما صدای خانم موقع فارسی حرف زدن چطوريه!!

خب، من واقعا جوابی برای اين حرف نداشتم پس فقط عین این احمقها خنديدم! اين شاگردا هم دنيای خودشون رو دارنا! رفتيم تو و به زور برام قهوه ترک سفارش دادن. نگو يکيشون فال مي گيره! خلاصه ايشون فال بنده رو گرفتن. همه پاشدن از سر ميز رفتن که من راحت باشم! جالب گفت. گفت: مادرت يه مريضی داره که انگار مدتهاست که باهاشه. بگو مواظب خودش باشه. (مامانم ديابت داره.) بعد گفت: هميشه به پدرت تکيه مي کنی و اونم خداییش خوب بهت تا حالا سرویس داده! (لازمه که تاکید کنم دقیقا با همین جملات گفت!) بعد گفت: قلب یه پسر قد متوسط و تقریبا پوست برنزه رو بدجوری شکوندی و اون هنوز ناراحته! (از اونجایی که اصلا از من بعید نیست، من همین جا هر کی بوده ازش معذرت خواهی می کنم!! شرمنده، آقا!) بعد گفت که در ۸ وعده دیگه یه آقایی میآد و یه جورایی من رو مینشونه سرجام! گفت: زیادی قد و بداخلاقی و با زبونت و لجبازیات حال همه رو می گیری ولی این دفعه خوب حالتو می گیره! (فکر کنم این دختره تنش می خاره و هوس کرده این ترم رو بیوفته!) گفت دست به هر چیز بزنم طلا میشه! روم نشد ازش بپرسم همه چیز؟؟؟ بابا یه پرانتزی، چیزی!

خلاصه که جاتون خالی کلی خندیدیم و آخرشم دویدیم هر کدوممون سوار ماشین یکیشون شدیم و رفتیم سر کلاس! ازشون یه امتحانی گرفتم که نیم ساعت تمام داشتن فقط می نوشتن و بدبختها وقت نمی کردن حتی تقلب کنن!

عصر هم که طبق معمول همه شبهای قبل تعطیلی، بچاپ بچاپ راننده تاکسیها بود که قیمتها رو دوبله سوبله می کنن و مردم هم چون می ترسن تا صبح تو خیابون بمونن قبول می کنن. ولی از اونجایی که زندگی من همیشه آنرماله، ‌تقریبا زودتر از همیشه رسیدم! وای راستی دیروز که یهو باد و طوفان شدید شد من تازه رسیده بودم اکباتان. این تاکسیهای ونک هم که تازگی همه رو همون بالای اکباتان پیاده می کنن، همیشه پیاده میآم خونه چون پیاده روی رو خیلی دوست دارم اما انصافا دیروز نمی شد پیاده روی کرد. وایسادم کنار خیابون که ماشین بگیرم یه پراید اومد و نگه داشت و هی بوق زد. دیدم نخیر مثل اینکه سنگین تره پیاده برم، در عوض اعصابم راحتتره. راه افتادم به طرف اونطرف خیابون، یهو پسره پیاده شد و اومد طرفم و اسمم رو صدا کرد!
ـ خانوم ... من شرمنده ام ولی بارون خیلی بده و شما از مشتریهای آژانس خودمون هستید، خواهش می کنم عصبانی نشید و اگر جسارت می کنم به بزرگی خودتون ببخشید (فکر کنم صابون سگیتم بدجوری به تنش خورده بود،‌ می دونست اگه اینارو تند تند نگه یه بلایی سرش میآد!) اجازه بدید برسونمتون، لطفا!

گیر کرده بودم چی بگم!
- مرسی شما لطف دارید. خودم میرم.
- نه خانوم این حرفا چیه. خواهش می کنم بفرمایید.

خلاصه انقدر محترمانه خواهش کرد که رفتم سوار شدم. آورد من رو رسوند دم خونمون و یه قرون هم نگرفت هر چی اصرار کردم! عجیبه که هنوز هم آدمهای اینطوری پیدا میشن! بیچاره با اینکه می دونست جونش در خطره اما سنگر انسانیت رو خالی نکرد! مرسی آقای راننده :)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر