ديشب به خواهرم گفتم:
- فردا مي خوام برم آرايشگاه، ميآي؟
- چکار مي خواي بکني؟
- نه ديگه نشد! اگه دلت مي خواد بدوني بايد باهام بيآي!
- مي خواي دوباره کچل کني؟؟؟
- نه بابا.
- مي دونم که مي خواي يه کار عجق وجق بکني، آخه تو که آدم نيستي!
- دست شما درد نکنه!
- دروغ مي گم؟
- حالا فکر مي کني چکار مي خوام بکنم؟
- مي خواي رو تنت خالکوبي کني؟ رو شونه هاتو؟!!
- نه!!
- آهان فهميدم مي خواي گوشت رو پنج شيش تا سوراخ کني؟
- بابا بي خيال!
- خب پس مي خواي نافت رو از اين گيره ها بزني!!!!
- تو واقعا چنين ديدي نسبت به من داري؟!
- آره!
- ديگه تو که خواهرمي اينطور فکر مي کني بقيه خدا مي دونه چه فکرايي مي کنن!!
- اتفاقا من چون خواهرتم و ميشناسمت اين فکرا رو مي کنم!
- خب حالا، بالاخره فردا ميآي يا نه؟
- کي؟
- بذار زنگ بزنم ببينم کي وقت ميده.
يواشکي پشت سرم اومد تو اتاق که ببينه چي ميگم پاي تلفن منم در رو محکم بستم و کله ام رو از پنجره بردم بيرون!
- سلام. فرزانه خانوم؟
- بله خودم هستم.
- براي ... وقت مي خواستم.
- واي پنجشنبه ها خيلي سخته براي اين کار!
- خب من به هيچ وجه در طول هفته نمي رسم بيآم.
- باشه ولي ۹ صبح اينجا باش حتما، که تا ۱۱ حتما تموم شه!
- باشه، پس مي بينمتون.
برگشتم تو هال.
- خب فردا صبح ساعت نه.
- آره منم حتما ميآم! ديوونه شدي؟ کله سحر ميخواي بري چکار کني؟؟
- در هر حال من بيدارت مي کنم.
- اگه حال داشتم بيدار ميشم و ميآم.
امروز صبح ساعت ۸.
- قوقولي قوقو!
- کوفت!
- من که دارم ميرم، اگه مي خواي بيآي، بدو.
مي دونستم انقدر حس فضوليش برانگيخته شده که نتونه طاقت بيآره و درست هم حدس زده بودم! رفتيم و ساعت ۱۲ برگشتيم خونه!! ۴ نفر افتاده بودن رو سر من بدبخت! ولي واقعا کارشون خوب بود وگرنه تا فردا شب هم تموم نمي شد! امروز جاتون خالي انقدر متلک از دوست و غريبه شنيدم که فکر کنم تا آخر عمرم کفاف بده! در ضمن از وقتي که از آرايشگاه برگشتم تمام همسايه ها رو که صد سالي يه بار نمي ديدم، دونه به دونه زيارت کردم و همه در مورد بنده اظهار نظر فرمودن!
- اه، مگه تو ايران هم از اين کارا مي کنن؟؟
- واي چه با مزه. شبيه زنهاي آفريقايي شدي!!!
- واي چه خوشگله! آدم دلش مي خواد نگاه کنه!
- بهت ميآد.
- چطوري مي شوريش؟
- چطوري به حالت عادي برش مي گردوني؟
- سرت درد نمي کنه؟
- خيلي سخت بود نه؟
- گريه هم کردي؟
- شبها چطوري مي خواي بخوابي؟؟؟؟
...
منتظر خورشيد خانوم بودم که تشريف بيآرن بريم قدم بزنيم، دو تا آقا پسر گل هم تشريف آوردن و ديگه واقعا خوشحالم کردن!
- خب علي اين خانوم رو هم با خودمون ببريم، فکر کنم خوشش بيآد!... خانوم ما مشروب داريم، ميآي بريم بخوريم؟؟
(سکوت)
- اه خانوم! جوابم رو بدين ديگه! به خدا دلم ميشکنه! ميآي؟
- خير شما تشريف ببرين! نوش جان.
- نه به خدا بدون شما حال نمي ده!!!! اگه عرق خوري بيا بريم ديگه!!!!!
- استغفرالله.
- نه استخر نمي خوايم بريم، فقط عرق خوري رو صفاست! عشق و صفا، سنگين!!!!! حالا منتظر کي هستي؟
نخير اين ول کن نيست. آخيش خدا رو شکر بالاخره خورشيد اومد. به به هنوز منتظر وايساده و ميگه نميآي!! خدايا به جووناي مملکت اسلاميمون سلامت عقل و به من يه چمدون پر پول درشت ترجيحا دلار، البته از نوع امريکاييش، البته اسکناسي که ترجيحا تا هم نشده باشه، عطا کن.
آمين!
راستي اين لامپ نويس فارسي عجب دم و دستگاهي بهم زده و کلي خوشگل و کامل شده:) فقط يه مشکل save کردن داره که اگه اونم برطرف بشه ديگه واقعا عالي ميشه. در هر حال دست شما درد نکنه استاد لامپ بزرگوار!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر