۱۳۸۱ آبان ۶, دوشنبه

يکي از خواننده هاي عزيز

يکي از خواننده هاي عزيز نامه دادن که:

والله دقيق نمي دونم شما چه جور آدمي هستي، يا چه حوادثي رو پشت سر گذاشتي، اما به نظرم خيلي به مسائل بدبيني و هميشه با ديد حمله نگاهشون مي کني. اين موضوع توي نوشته هات خيلي به چشم مي خوره. نمي دونم شايد اين طوري راحتي، ولي به نظرم اينجوري هميشه با يه ذهن آشفته نميذاري از زندگي لذت ببري، يه جوري حرف مي زني انگار که تمام عالم و آدم در حقت ظلم کردن و تو داري حق بعضيها رو کف دستشون ميذاري، به بعضي ها هم کرم مي کني.

خب چي دارم بگم؟ لابد لحن نوشتنم اينطوري القا ميکنه که من دچار خود-دگر-درگيري حاد هستم. من خر کي باشم که بخوام حق مردم رو کف دستشون بذارم؟ مگه من داروغه شهرم يا مثلا خودم خيلي خدا هستم که بخوام ادعايي داشته باشم؟ اصلا مگه به آدم حقوق ميدن يا لذت خاصي داره حال بقيه رو بگيري؟ مگه من چه پخي هستم که بخوام اونطور که شنيدم و جا افتاده پينک فلويديش مغرور، از خودراضي، حالگير و قيافه بگير باشم؟

يه سوال خيلي مهم ديگه اينه که چرا بيشتر مردم همين نظر رو در مورد من دارن؟ يا شايد مسئله اينه که فقط اونايي که اين نظر رو دارن برام نامه ميدن يا باهام حرف ميزنن؟

يادمه چندين بار احسان با دوستاش اومد يه جايي که منم بودم و بعدا بهم گفت: چرا فلاني تحويل نگرفتي يا چرا حالش رو گرفتي يا چرا سگ محليش کردي؟ فلاني ناراحت شده، بيساني گريه کرده، اون يکي بهش برخورده و از اين حرفها. يا مثلا چندتا از وبلاگرها رو تو شيراز ديدم و آخرش يکيشون گفت: تو اصلا هم اون طوري که ميگن مغرور، بداخلاق و از خودراضي نيستي.

لابد يه کاري مي کنم که اينا همه اين فکر رو مي کنن ديگه، مگه نه؟ يادمه اون اولها امير حسابدار ميليونر ؛) و عزيزمون معتقد بود من يکي از اون به اصطلاح man-eater هاي قهارم، به طوري که امير مي گفت: اولين بار که اومدم باهات چت کنم فکر کردم الآنه که فحشم بدي و ايگنورم کني.

همه اين آدمهايي که چنين نظراتي در موردم دارن وقتي باهام دو سه بار حرف مي زنن مي بينن که واقعا من نه آدمخورم، نه مغرور و تو قيافه،‌ درسته که سرد و سگ و بي تفاوتم نسبت به آدمهاي جديدي که مي بينم، به قول دوستي کوهي از يخ، و هيچ وقت، تکرار مي کنم هيچ وقت خودم شروع به حرف زدن با کسي نمي کنم، اما اين اصلا به اين معنا نيست که مي خوام حال بگيرم يا ادا دربيآرم. چرا انقدر سخته که قبول کنيم مردم اخلاق هاي مختلفي دارن و همه نمي تونن از ب بسم الله گرم و اجتماعي باشن؟ آخه مثلا چه فايده اي براي من داره که حال مردم رو بگيرم يا ناراحتشون کنم؟؟ يعني انقدر آدم مريضي به نظر ميآم؟؟؟ اي داد بيداد.

يه بار مي خواستم وقتي که خورشيد جونم گفته بود نمي خواد بنويسه داستان دوستيمون رو بنويسم که اونايي که نامه ميدادن تو خورشيدي و ماها رو سر کار گذاشتي يا تو همش داري اداي خورشيد رو درميآري و از اين حرفها ببينن چرا يه موقعهايي ما دوتا خيلي شبيه هميم ولي در اصل فجيعا با هم فرق داريم. يکي از تفاوتهاي بارزمون همين اخلاق سگي و سرد من و برعکسش تو اونه. شايد به خاطر اين اختلاف شديده که کسايي که مارو با هم ميشناسن سگيت منم به نظرشون خيلي بيشتر ميآد!

يه چيزي که خيلي خيلي خنده داره اينه که وقتي خورشيد باهام جايي نيست من خيلي اخلاقم معتدلتره. انگار وقتي اون هست با خودم به اين نتيجه ميرسم که اون به اندازه هر دومون و حتي چند نفر ديگه هم خوش اخلاق و اجتماعي و مهربون هست و من مي تونم راحت باشم. مي دونم اينم از اون حرفا بودها، اما يه جورايي راستش همينه.

شايد هم همه اينا به خودخواهي ذاتيم برمي گرده. اين يه چيزيه که خودم هم کاملا قبولش دارم و به اين معنا نيست که خودپسندم، نه، ولي خودخواهم و اين اخلاقم شديدا توسط اطرافيانم هميـــــــــــشه تقويت شده. مامانم با سرويس دادن هاي بي نهايتش، بابام با لوس کردنهاي فوق العاده و دربست قبول داشتن من با تمام سخت گيريش، خواهر ۹ سال از من بزرگترم با احترام گذاشتن و حرف گوش کنيي که ازم داره و سرويسي که بهم ميده، برادر ۷ سال از من بزرگترم با ترسيدنش از من، خورشيد با اولش تحمل سگيتم و الآن با قبول داشتن من، فاميل و آشنايان با احترام بي قيد و شرط گذاشتن بهم و پز من رو دادن به عنوان يک دختر مرموز که بدون يه کلمه درس خوندن فوق ليسانس گرفته و همش با دوستاش اينور اونور ميره و حتما خيلي کارش درسته، بقيه دوستام با لوس کردنم، با تمام بداخلاقيام بازم قبول داشتنم و اطمينان عجيبي که بهم دارن، همه و همه با قربون صدقه رفتناشون اين حس خودخواهي من رو پرورش دادن و شايد حالا اين براي افراد جديدي که يا خودشون هم خودخواهن ولي زياد نشونش نمي دن يا اصلا خودخواه نيستن و برعکس کلي متواضع و خاضعن، غير قابل تحمله.

چه مي دونم، فقط مي دونم که دوست ندارم فيلم بازي کنم وگرنه هنرپيشه قهاريم. مي تونين از شاگردام بپرسين که تو کلاس يه خانم معلم شوخ و شنگ و ملنگ که همش داره قاه قاه باهاشون مي خنده رو مي بينن و وقتي بيرون مي بيننم باورشون نمي شه اين خانوم جدي و سرد همونيه که داشت براي يادگيري بهترشون سرکلاس بالا پايين مي پريد و فکر مي کردن هيچ غمي تو اين دنيا نداره.

شايد از بس اين کار رو کردم دوچهره يا اگه بخوايم پيازداغش رو زيادتر کنيم، دوشخصيتي شدم. در هر حال ترجيح دادم تو وبلاگم و با دوستانم با چهره واقعيم باشم، اگه مثل هميشه آزاردهنده است و شما به اندازه خورشيد طاقت ندارين که منتظر طرف آفتابيم بمونين، شرمنده ام. اما همين جا مي گم که واقعا اصلا و ابدا قصد توهين يا بي محلي به هيچکس رو نداشتم و ندارم. وقتي آدم خودش پر از اشکاله و اين موضوع رو قبول داره ديگه هيچوقت اين اجازه رو به خودش نمي ده که از بقيه اشکال بگيره و من خوب مي دونم که ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر