۱۳۸۱ آبان ۹, پنجشنبه

واي چقدر حالم بد ميشه

واي چقدر حالم بد ميشه وقتي مي فهمم با زبون تلخ و تيزم کسي رو رنجوندم. با اين رک بودن لعنتيم باعث ناراحتي کسي شدم که شايد خودش نفهميده علت انتقاد من ازش چي بوده و واي چقدر از خودم بدم ميآد که اين احساس وقتي به اون شخص دست ميده که من مهمونشم. واي واي واي بر من. اگر زهر اين زبون من رو مي گرفتن شايد آدم قابل تحمل تري مي شدم ولي ...

اين فقط يه نفر نيست که نيش خورده. اين لعنتي همينطور قرباني مي گيره. صراحت لهجه زيادي هم بدبختييه واسه خودش. داشتم امروز به اين فکر مي کردم با اين رفتار پر از عيب و اشکالي که خود اشکولم دارم اگه مردم با ملاحظه نبودن و مثل خودم کله خر و رک بودن من بايد مي رفتم خودم رو مي کشتم.

اصلا يکي نيست بگه آدم عوضي به تو چه که کسي حرفي زده و ميزنه؟ لابد خودش مي دونه داره چي به کي چه موقعي با چه منظوري و چه هدفي ميگه و تو ديگه چرا حرص مي خوري که اي واي اينجام مثل همه جا پشت سر هم حرف ميزنن؟ اصلا خصلت انسان همينه و تو آدم نيستي که با همه هموني هستي که پشت سرشوني. تو هم بايد زبونت رو قيچي کني و بذاري تو جيبت و بري بشيني سر جات و خفه خون مرگ بگيري.

اه چقدر حالم بد شده. عجيب از خودم بدم اومد. خيلي وقت بود اينطوري کاري که کرده بودم يا بهتره بگم حرفي که زده بودم مثل بومرنگ برنگشته بود به ضرب يه مشت صاف تو دهن خودم. اين بهونه ها که رک هستم و صريح اللهجه و يک رنگ جلو و پشت سر و از غيبت بدم ميآد و اينا اينجا پشيزي ارزش نداره. با تموم اين حرفا فقط براي خودم اين مجوز رو صادر کردم که مردم رو بکوبم و از بالا بهشون نگاه کنم. فقط همين.

چه خوبه به گوشم رسيد. خيلي وقتها ميشه که يه چنين کارايي مي کنيم و هيچ وقت نمي فهميم چه تاثيري داشته و عجب گند فجيعي بوده که بوي تعفنش اينطوري ذهنم رو پر کرده الآن. اوه اوه عجب بويي. حالم بده. خيلي بد. عذرخواهي هم بي معنيه. چون مطمئنا اگه بازم تو اون موقعيت قرار بگيرم با اين پرنسيبل هاي سفيهانه خودم، به طور خودکار همين کارو تکرار مي کنم و همين حرف رو مي زنم.

چقدر بده وقتي که مي دوني چقدر بدي و آزاردهنده و مردم هم مجبورن تحملت کنن. هنوز نمي دونم چرا مجبورن تحمل کنن. شايد بايد کمکشون کنم که ديگه مجبور نباشن. اينطوري همه حالشون بهتر ميشه و من هم کمتر اين فرصت رو بدست ميآرم که اطرافيانم رو اذيت کنم. آره راهش همينه. اگه اونا نمي تونن من رو کنار بذارن من که تو اين کار خيلي ماهرم انجامش ميدم.

۱۳۸۱ آبان ۸, چهارشنبه

کسري موحد. کلاغ سياه. دروغ

کسري موحد. کلاغ سياه. دروغ چرا؟ تا حالا وبلاگش رو نخونده بودم. يعني يه دو سه بار رفتم توش ولي اون موقعي بود که هيچ وبلاگي نمي خوندم، که البته کماکان تقريبا ادامه داره، و نتونستم هيچي بخونم و بستمش و اومدم بيرون. فقط يادمه که بيشتر يا شايدم همه پست هاش رو با آهاي ملت! شروع مي کرد.يکي از معدود دفعاتي هم که آهو خوندم اون نوشته بود که به نظرم خيلي بامزه اومد. با خودم گفتم يادم باشه برم اين دفعه ديگه حتما وبلاگش رو بخونم. يادم موند اما پرشين بلاگ لعنتي پريد و کلاغ هم پريد. عجب تصادفي.

از مرده پرستي بدم ميآد. الآنم نمي خوام اينجا بگم آي من دارم از غصه مي ميرم و چه حيف و واي اين چرا خودشو کشت و اين حرفا،‌ اتفاقا دلم مي خواست نصف جربزه اونو داشتم که منم مي پريدم اما اصولا آدم بي جربزه و بي بال و پري هستم من. بگذريم. مطمئنم که الآن اون حالش خيلي بهتر از منه،‌ خوش به حالش.

مثل اينکه همه منتظر بودن من يه اشاره اي به اخلاقم بکنم! دوستان شرمنده ام کردين واقعا. يکي از دوستان خيلي لطف داشتن:

آره اتفاقا منم مي خواستم بگم با توجه به نوشته هات وقتي يه شخصي تو خيابون مي بينم که خصوصيات ظاهريش بهت مي خوره همش منتظرم بزنه تو گوشم!!!!

تو کافي نت نيما بودم که اينو خوندم:

ـ نيما؟
ـ بله؟
ـ تو هم قبل از اينکه من رو ببيني فکر مي کردي اگه ببينيم تو خيابون، مي زنم تو گوشت؟
ـ خب راستشو بخواي آره! البته بعدش که ديدمت گفتم نه بابا اينکه از خودمونه!!
ـ دستت درد نکنه!

يکي از دوستان مي خواست بيآد و برام يه سي دي بيآره:

ـ لطفا يه چاقو با خودت بيآر براي من!

اين اظهارات لطف بي پايان شما من رو واقعا هيجان زده و شرمنده مي کنه والله!

خب البته اين اخلاقت دست خودت نيست و کلا آدم مهاجم و خشني هستي! سلطه جو و وحشي که البته خيلي هم جالبه!

وحشي؟؟ خشن؟؟ هر کي ندونه خيال مي کنه من مثلا در مورد قتل و غارت و بکش بکش تو وبلاگم نوشتم! استغفرالله، شيطونه ميگه ... اي بابا شيطون هم که رفته پشت مامانش قايم شده، مي ترسه باهام حرف بزنه، آخه مي ترسه بزنم تو دهنش!!

خب انقدر الآن خوش اخلاقم شماها هم هر چي دلتون مي خواد بهم مي گين ديگه؟ باشه. از اون جايي که خيلي دختر خوب و مهربونيم با سعه صدر از همتون مي گذرم و مي بخشمتون اما اين کارا آخر عاقبت نداره به خدا. دل دختر مردم رو ميشکونين اينطوري :((

۱۳۸۱ آبان ۶, دوشنبه

يکي از خواننده هاي عزيز

يکي از خواننده هاي عزيز نامه دادن که:

والله دقيق نمي دونم شما چه جور آدمي هستي، يا چه حوادثي رو پشت سر گذاشتي، اما به نظرم خيلي به مسائل بدبيني و هميشه با ديد حمله نگاهشون مي کني. اين موضوع توي نوشته هات خيلي به چشم مي خوره. نمي دونم شايد اين طوري راحتي، ولي به نظرم اينجوري هميشه با يه ذهن آشفته نميذاري از زندگي لذت ببري، يه جوري حرف مي زني انگار که تمام عالم و آدم در حقت ظلم کردن و تو داري حق بعضيها رو کف دستشون ميذاري، به بعضي ها هم کرم مي کني.

خب چي دارم بگم؟ لابد لحن نوشتنم اينطوري القا ميکنه که من دچار خود-دگر-درگيري حاد هستم. من خر کي باشم که بخوام حق مردم رو کف دستشون بذارم؟ مگه من داروغه شهرم يا مثلا خودم خيلي خدا هستم که بخوام ادعايي داشته باشم؟ اصلا مگه به آدم حقوق ميدن يا لذت خاصي داره حال بقيه رو بگيري؟ مگه من چه پخي هستم که بخوام اونطور که شنيدم و جا افتاده پينک فلويديش مغرور، از خودراضي، حالگير و قيافه بگير باشم؟

يه سوال خيلي مهم ديگه اينه که چرا بيشتر مردم همين نظر رو در مورد من دارن؟ يا شايد مسئله اينه که فقط اونايي که اين نظر رو دارن برام نامه ميدن يا باهام حرف ميزنن؟

يادمه چندين بار احسان با دوستاش اومد يه جايي که منم بودم و بعدا بهم گفت: چرا فلاني تحويل نگرفتي يا چرا حالش رو گرفتي يا چرا سگ محليش کردي؟ فلاني ناراحت شده، بيساني گريه کرده، اون يکي بهش برخورده و از اين حرفها. يا مثلا چندتا از وبلاگرها رو تو شيراز ديدم و آخرش يکيشون گفت: تو اصلا هم اون طوري که ميگن مغرور، بداخلاق و از خودراضي نيستي.

لابد يه کاري مي کنم که اينا همه اين فکر رو مي کنن ديگه، مگه نه؟ يادمه اون اولها امير حسابدار ميليونر ؛) و عزيزمون معتقد بود من يکي از اون به اصطلاح man-eater هاي قهارم، به طوري که امير مي گفت: اولين بار که اومدم باهات چت کنم فکر کردم الآنه که فحشم بدي و ايگنورم کني.

همه اين آدمهايي که چنين نظراتي در موردم دارن وقتي باهام دو سه بار حرف مي زنن مي بينن که واقعا من نه آدمخورم، نه مغرور و تو قيافه،‌ درسته که سرد و سگ و بي تفاوتم نسبت به آدمهاي جديدي که مي بينم، به قول دوستي کوهي از يخ، و هيچ وقت، تکرار مي کنم هيچ وقت خودم شروع به حرف زدن با کسي نمي کنم، اما اين اصلا به اين معنا نيست که مي خوام حال بگيرم يا ادا دربيآرم. چرا انقدر سخته که قبول کنيم مردم اخلاق هاي مختلفي دارن و همه نمي تونن از ب بسم الله گرم و اجتماعي باشن؟ آخه مثلا چه فايده اي براي من داره که حال مردم رو بگيرم يا ناراحتشون کنم؟؟ يعني انقدر آدم مريضي به نظر ميآم؟؟؟ اي داد بيداد.

يه بار مي خواستم وقتي که خورشيد جونم گفته بود نمي خواد بنويسه داستان دوستيمون رو بنويسم که اونايي که نامه ميدادن تو خورشيدي و ماها رو سر کار گذاشتي يا تو همش داري اداي خورشيد رو درميآري و از اين حرفها ببينن چرا يه موقعهايي ما دوتا خيلي شبيه هميم ولي در اصل فجيعا با هم فرق داريم. يکي از تفاوتهاي بارزمون همين اخلاق سگي و سرد من و برعکسش تو اونه. شايد به خاطر اين اختلاف شديده که کسايي که مارو با هم ميشناسن سگيت منم به نظرشون خيلي بيشتر ميآد!

يه چيزي که خيلي خيلي خنده داره اينه که وقتي خورشيد باهام جايي نيست من خيلي اخلاقم معتدلتره. انگار وقتي اون هست با خودم به اين نتيجه ميرسم که اون به اندازه هر دومون و حتي چند نفر ديگه هم خوش اخلاق و اجتماعي و مهربون هست و من مي تونم راحت باشم. مي دونم اينم از اون حرفا بودها، اما يه جورايي راستش همينه.

شايد هم همه اينا به خودخواهي ذاتيم برمي گرده. اين يه چيزيه که خودم هم کاملا قبولش دارم و به اين معنا نيست که خودپسندم، نه، ولي خودخواهم و اين اخلاقم شديدا توسط اطرافيانم هميـــــــــــشه تقويت شده. مامانم با سرويس دادن هاي بي نهايتش، بابام با لوس کردنهاي فوق العاده و دربست قبول داشتن من با تمام سخت گيريش، خواهر ۹ سال از من بزرگترم با احترام گذاشتن و حرف گوش کنيي که ازم داره و سرويسي که بهم ميده، برادر ۷ سال از من بزرگترم با ترسيدنش از من، خورشيد با اولش تحمل سگيتم و الآن با قبول داشتن من، فاميل و آشنايان با احترام بي قيد و شرط گذاشتن بهم و پز من رو دادن به عنوان يک دختر مرموز که بدون يه کلمه درس خوندن فوق ليسانس گرفته و همش با دوستاش اينور اونور ميره و حتما خيلي کارش درسته، بقيه دوستام با لوس کردنم، با تمام بداخلاقيام بازم قبول داشتنم و اطمينان عجيبي که بهم دارن، همه و همه با قربون صدقه رفتناشون اين حس خودخواهي من رو پرورش دادن و شايد حالا اين براي افراد جديدي که يا خودشون هم خودخواهن ولي زياد نشونش نمي دن يا اصلا خودخواه نيستن و برعکس کلي متواضع و خاضعن، غير قابل تحمله.

چه مي دونم، فقط مي دونم که دوست ندارم فيلم بازي کنم وگرنه هنرپيشه قهاريم. مي تونين از شاگردام بپرسين که تو کلاس يه خانم معلم شوخ و شنگ و ملنگ که همش داره قاه قاه باهاشون مي خنده رو مي بينن و وقتي بيرون مي بيننم باورشون نمي شه اين خانوم جدي و سرد همونيه که داشت براي يادگيري بهترشون سرکلاس بالا پايين مي پريد و فکر مي کردن هيچ غمي تو اين دنيا نداره.

شايد از بس اين کار رو کردم دوچهره يا اگه بخوايم پيازداغش رو زيادتر کنيم، دوشخصيتي شدم. در هر حال ترجيح دادم تو وبلاگم و با دوستانم با چهره واقعيم باشم، اگه مثل هميشه آزاردهنده است و شما به اندازه خورشيد طاقت ندارين که منتظر طرف آفتابيم بمونين، شرمنده ام. اما همين جا مي گم که واقعا اصلا و ابدا قصد توهين يا بي محلي به هيچکس رو نداشتم و ندارم. وقتي آدم خودش پر از اشکاله و اين موضوع رو قبول داره ديگه هيچوقت اين اجازه رو به خودش نمي ده که از بقيه اشکال بگيره و من خوب مي دونم که ...

۱۳۸۱ آبان ۴, شنبه

يوووووووووووهووووووووووووو UMC تو تهران اونيو

يوووووووووووهووووووووووووو UMC تو تهران اونيو راه افتاد. برين گوش کنين. همه رو گوش کنين. فردا مي گم کدومشون از نظر من از همه بهترن. راي هم بدين. واي خدا چقدر زور داره که اينا نمي تونن رکورد بدن بيرون :(( و بايد زيرزميني باشن. خيلي حيفه خيلي و بازم يادم ميندازه که بايد برم از اين خراب شده.
راستي اين رو هم بخونين جالبه.
واي آرومم نمي گيره :) حتما پشه رو گوش بدين و کلي بخندين :)) مخصوصا اونجا که مي گه اين همه دختر مثل هلو ... بعدم حتما مرداب از گروه سرخس رو گوش بدين. من CD اينا رو مي خوام :((

۱۳۸۱ آبان ۲, پنجشنبه

عجب زندگیی برای خودم درست

عجب زندگیی برای خودم درست کردم. اصلا نمی رسم بیآم سر اینجا و افاضات بکنم. همین طور اتفاقات مختلف میوفته و با خودم می گم اوه اوه برم اینو بنویسم، بعدشم اینو بنویسم و ... اما بعد از چند روز که وقت می کنم آن لاین بشم می بینم یه هفته است که اصلا نیومدم ببینم تو صفحه خوشگلم چه خبره. خب سعی می کنم از امروز اقلا هر دو یا سه روز یه بار بیآم بنویسم. ماشالله مطلب که کم نیست و بلکه زیادی هم هست اما بسکه برنامه زندگیم خر تو خر یا همون طور که آدم با ادب ها می گن شیر تو شیره، نمی شه و بعدش با خودم می گم ولش کن دیگه الآن نوشتنش کیف نمی ده.

حالا از این ترم جدید که بیآد صبحها می رم سر کار و فکر کنم وضعیت بهتر شه. گرچه خودم کلاسهای عصر رو فوق العاده بیشتر دوست دارم اما موقع برگشتن از تجریش تو زمستون و پاییز سختم میشه. اینطوری می تونم از آفتاب خوشگل بعد از ظهر های پاییزی نهایت استفاده رو ببرم و به کار مورد علاقه ام که همون پیاده رویه برسم. اونم تو خیابون مورد علاقه ام، ولی عصر. آخ جون. از حالا کیفم کوک شد :)

دیدین یه موقعهایی با یکی آشنا میشین که ازتون کوچکتره و عین برادر یا خواهر کوچولوتون که هیچ وقت نداشتین دوستش دارین و بعد مثل سگ پشیمون میشین؟ خب اگه تا حالا چنین حالتی بهتون دست نداده امیدوارم هیچ وقت دچارش نشین اما از من گفتن که خیلی افتضاحه و اثرش تا چند وقت همینطور آزاردهنده است. هی با خودت می گی اه دیدی چه اشتباهی کردم؟؟ کاشکی زودتر این حالت دست از سرم برداره.

بگذریم.

سه شنبه با دوستانی که از اول دبستان با هم دوستیم رفتیم بیرون و کلی خندیدیم. البته قبلش رفتم خونه خورشید جان، اونم چه موقعی. وسط مولودی برای همونی که همه رو گذاشته سر کار. هرگونه ارتباط این شخص با هر شخصیت فرهنگی، دینی، سیاسی،‌ داستانی و غیره رو شدیدا تکذیب می کنم. یه خانومه با یه کت و دامن خوشگل می خوند و سه تا دختر دورش ایستاده بودن و دف میزدن. همه زنها رو زمین و دور و ور نشسته بودن و خیلی هیجانزده به نظر می رسیدن. کلی به مخم فشار آوردم که بفهمم چرا وقتی این خانومه داد میزنه یا محمد مددی یا مولا اینا چرا گریه می کنن اما متاسفانه به نتیجه ای نرسیدم. اون وسطها یهو خانومه تو میکروفن داد میزد جووووووووووووووووونم!!! جووووووون دلم. ای بابا! زنها مشت مشت آبنبات می ریختن رو سر مردم و از اون صداها که تو عروسی از خودشون در میآرن، در میآوردن. خوب بود که خورشید نگام نمی کرد و اون وسط داشت دست میزد وگرنه دوباره آبرو ریزی راه مینداختم از خنده. تو راهرو ایستاده بودم و جاتون خالی کلی از این چیزایی که تا حالا ندیده بودم دیدم و کلی به تببین ایده هام کمک کرد.

بعدش رفتیم پستو. اون پستویی که همیشه می رفتیم، همونی که بغل آفتابگردونه، خیلی شلوغ بود پس رفتیم اون یکی که اونوره ساختمون آفتابه. من بودم و خواهرم، خورشید، یکی دیگه از دوستام با دوست پسرش و خواهرش. بیچاره دوست پسره شد خواجه حرمسرا چون من گفته بودم شاید یکی که از بی بی سی اومده و خفت چسبیده برای مصاحبه رو بیآرم اما نبردمش. فکر کنم یارو قشنگ فهمید من می ترسم و بیخیال شد. داره از همه فیلم می گیره و من اصلا دلم نمی خواد چنین اتفاقی برام بیوفته. اما چه جاها که نمی ره. پریشب رفته بود یه کنسرت زیرزمینی متال. خوش به حالش، ما که خودمون تو این خراب شده ایم تا حالا نرفتیم ازین جاها.

اولش گفتم جاتون خالی اما حالا پسش می گیرم چون گارسونه چنان بوگندی می داد که فکر کنم اگه با زاج سفید می شستیمش هم آنچنان توفیری نداشت. البته الحق و الانصاف که طوری که سفارش ما رو فقط با یه بار شنیدن و بدون نوشتن حفظ کرد و همه چیز رو درست آورد واقعا یه باریکلا داره، فقط اگه صاحب کارش حس بویایی مشتریهاش رو یه کم بیشتر تحویل بگیره عالی می شه.

کلی از دست دوست پسر دوستم خندیدیم. به طور معجزه آسایی این دفعه این دختره با یکی دوست شده که یه کمی اقلا به آدمیزاد شباهت داره و سرش کمی تا قسمتی به تنش میارزه. شایدم من آدم مزخرف و مادیی هستم و چون پسره پژو ۲۰۶ و ۴۰۵ داشت و یه خونه مجردی تو آتی ساز داشت چنین احساسی بهم دست داده. ولی در کل به نظر پسر بامزه ای بود و درسته از همون تیپ پسر پولدارهای بلوز تنگ و شلوار پارچه ای گشاد و بالا تنه پهن و کمر باریک بود که من حالم بهم می خوره از حالت دخترونشون اما این یکی خیلی حال بهم زن نبود.

آهان به احتمال زیاد به خاطره این ازش بدم نیومده که رفتیم خونش و Cabert Sauvignon , Dry red wine, 1996, from Pulden Cellar با شکلاتهای مختلف کلی چسبید. منم که ماشالله خیلی خوش اخلاق میشم این جور موقعها. کلی جکهای بامزه گفتیم و خندیدیم و شکلات و از اون خوشمزهه خوردیم. ساعت ۱۲ هم رسیدیدم خونه، قبل از اینکه کالسکمون از پژو تبدیل به کدو تنبل بشه.

اینم از ماجراهای این چند روز. سعی می کنم تند تند بنویسم که انقدر طولانی نشه. شرمنده :)

۱۳۸۱ مهر ۲۹, دوشنبه

خواهرم در حال صحبت با

خواهرم در حال صحبت با دوستش تو آمريکا.

(حال من رو می پرسه)
- خوبه. موهاشو ...
- شوخی می کنی؟
- نه. جدا!
- چه جالب. ... همیشه دوست داره کارای عجق وجق زنهای سياه پوست رو بکنه!

اتفاقا خودمم داشتم به اين موضوع فکر می کردم که چرا؟! درسته که خودم الآن خيلی خوشحالم و خيلی از کاری که کردم راضيم و کلی دوستش دارم، چون از بچگی هم همیشه این کار رو دوست داشتم، اما مردم دارن خودشونو علنا خفه می کنن! بابا بی خيال! اگه با کله کچل می ديدينم ديگه چرا می کردين؟! يا شايدم اين فجيعتر از اونه!

تو محل کارم هر کدوم از همکارها که برای اولين بار مي بينه، بنده بايد دوباره نوار رو بزنم عقب و تمام ماجرا و عمليات رو کاملا توضيح بدم و بعدشم حتما يه ارائه اثر با کشف حجاب! اين چند روز انقدر چرت و پرت شنیدم که فکر کنم واقعا آبدیده شدم. جالب اینجاست که همه احساس وظیفه ملی می کنن که حتما نظر بدن و در عین حال هم بگن که: پوووف بابا این که چیزی نیست!

کلاسهام هم که شاگردها هر دفعه می گن: تو رو خدا مقنعه تون رو در بيآرين که ما درس رو بهتر ياد بگيريم!!
حيف که نمی شه وگرنه بدم نمی اومد!

امروز شاگردام بردنم کافی شاپ. از تاکسی که پياده شدم اومدن جلو و به انگليسی و با هزار جون کندن، آخه سطحشون پايينه، گفتن: فکر کرديم نميآين و سر کار ميذارينمون! بیچاره ها اینجا هم جرات نمی کردن فارسی حرف بزنن. دیدم اگه بخواد اینطوری ادامه پیدا کنه هممون دق مرگ میشیم، به فارسی گفتم: دستتون درد نکنه! شماها هم مثل اينکه مثل بقيه آدمهايی که من رو مي شناسن (تو دلم: مثلا خواهر گرامی) ديد بسيار مثبتی نسبت به من دارين!
می دونين چی جواب دادن؟

- اه خانم چقدر قشنگ فارسی حرف می زنين! ما از اول ترم تا حالا همش با هم می گفتيم به نظر شما صدای خانم موقع فارسی حرف زدن چطوريه!!

خب، من واقعا جوابی برای اين حرف نداشتم پس فقط عین این احمقها خنديدم! اين شاگردا هم دنيای خودشون رو دارنا! رفتيم تو و به زور برام قهوه ترک سفارش دادن. نگو يکيشون فال مي گيره! خلاصه ايشون فال بنده رو گرفتن. همه پاشدن از سر ميز رفتن که من راحت باشم! جالب گفت. گفت: مادرت يه مريضی داره که انگار مدتهاست که باهاشه. بگو مواظب خودش باشه. (مامانم ديابت داره.) بعد گفت: هميشه به پدرت تکيه مي کنی و اونم خداییش خوب بهت تا حالا سرویس داده! (لازمه که تاکید کنم دقیقا با همین جملات گفت!) بعد گفت: قلب یه پسر قد متوسط و تقریبا پوست برنزه رو بدجوری شکوندی و اون هنوز ناراحته! (از اونجایی که اصلا از من بعید نیست، من همین جا هر کی بوده ازش معذرت خواهی می کنم!! شرمنده، آقا!) بعد گفت که در ۸ وعده دیگه یه آقایی میآد و یه جورایی من رو مینشونه سرجام! گفت: زیادی قد و بداخلاقی و با زبونت و لجبازیات حال همه رو می گیری ولی این دفعه خوب حالتو می گیره! (فکر کنم این دختره تنش می خاره و هوس کرده این ترم رو بیوفته!) گفت دست به هر چیز بزنم طلا میشه! روم نشد ازش بپرسم همه چیز؟؟؟ بابا یه پرانتزی، چیزی!

خلاصه که جاتون خالی کلی خندیدیم و آخرشم دویدیم هر کدوممون سوار ماشین یکیشون شدیم و رفتیم سر کلاس! ازشون یه امتحانی گرفتم که نیم ساعت تمام داشتن فقط می نوشتن و بدبختها وقت نمی کردن حتی تقلب کنن!

عصر هم که طبق معمول همه شبهای قبل تعطیلی، بچاپ بچاپ راننده تاکسیها بود که قیمتها رو دوبله سوبله می کنن و مردم هم چون می ترسن تا صبح تو خیابون بمونن قبول می کنن. ولی از اونجایی که زندگی من همیشه آنرماله، ‌تقریبا زودتر از همیشه رسیدم! وای راستی دیروز که یهو باد و طوفان شدید شد من تازه رسیده بودم اکباتان. این تاکسیهای ونک هم که تازگی همه رو همون بالای اکباتان پیاده می کنن، همیشه پیاده میآم خونه چون پیاده روی رو خیلی دوست دارم اما انصافا دیروز نمی شد پیاده روی کرد. وایسادم کنار خیابون که ماشین بگیرم یه پراید اومد و نگه داشت و هی بوق زد. دیدم نخیر مثل اینکه سنگین تره پیاده برم، در عوض اعصابم راحتتره. راه افتادم به طرف اونطرف خیابون، یهو پسره پیاده شد و اومد طرفم و اسمم رو صدا کرد!
ـ خانوم ... من شرمنده ام ولی بارون خیلی بده و شما از مشتریهای آژانس خودمون هستید، خواهش می کنم عصبانی نشید و اگر جسارت می کنم به بزرگی خودتون ببخشید (فکر کنم صابون سگیتم بدجوری به تنش خورده بود،‌ می دونست اگه اینارو تند تند نگه یه بلایی سرش میآد!) اجازه بدید برسونمتون، لطفا!

گیر کرده بودم چی بگم!
- مرسی شما لطف دارید. خودم میرم.
- نه خانوم این حرفا چیه. خواهش می کنم بفرمایید.

خلاصه انقدر محترمانه خواهش کرد که رفتم سوار شدم. آورد من رو رسوند دم خونمون و یه قرون هم نگرفت هر چی اصرار کردم! عجیبه که هنوز هم آدمهای اینطوری پیدا میشن! بیچاره با اینکه می دونست جونش در خطره اما سنگر انسانیت رو خالی نکرد! مرسی آقای راننده :)

۱۳۸۱ مهر ۲۶, جمعه

چه جالبه که حسين درخشان

چه جالبه که حسين درخشان هم امروز همون چيزايي که من ديروز ديدم رو ديده و لينک داده!! به اين مي گن تله پاتيه يک وبلاگر با پدر خوانده اش، يا برعکس؟!

۱۳۸۱ مهر ۲۵, پنجشنبه

راستي راستي حتما اينجا برين

راستي راستي حتما اينجا برين و اين رو بخونين و آهنگها رو هم حتما گوش بدين! من که کلي حال کردم.
بعدا هم حتما برين سراغ اين سايت اولا براي خوندن ترجمه هاي تاريخي من ها ها ها ها مخصوصا اين يکي و دوما براي اين برنامه UMC که فکر کنم تو ايران تکه! قول ميدم از گوش دادن به آهنگهاشون اصلا پشيمون نخواهيد شد.

ديشب به خواهرم گفتم: -

ديشب به خواهرم گفتم:
- فردا مي خوام برم آرايشگاه،‌ ميآي؟
- چکار مي خواي بکني؟
- نه ديگه نشد! اگه دلت مي خواد بدوني بايد باهام بيآي!
- مي خواي دوباره کچل کني؟؟؟
- نه بابا.
- مي دونم که مي خواي يه کار عجق وجق بکني،‌ آخه تو که آدم نيستي!
- دست شما درد نکنه!
- دروغ مي گم؟
- حالا فکر مي کني چکار مي خوام بکنم؟
- مي خواي رو تنت خالکوبي کني؟ رو شونه هاتو؟!!
- نه!!
- آهان فهميدم مي خواي گوشت رو پنج شيش تا سوراخ کني؟
- بابا بي خيال!
- خب پس مي خواي نافت رو از اين گيره ها بزني!!!!
- تو واقعا چنين ديدي نسبت به من داري؟!
- آره!
- ديگه تو که خواهرمي اينطور فکر مي کني بقيه خدا مي دونه چه فکرايي مي کنن!!
- اتفاقا من چون خواهرتم و ميشناسمت اين فکرا رو مي کنم!
- خب حالا،‌ بالاخره فردا ميآي يا نه؟
- کي؟
- بذار زنگ بزنم ببينم کي وقت ميده.

يواشکي پشت سرم اومد تو اتاق که ببينه چي ميگم پاي تلفن منم در رو محکم بستم و کله ام رو از پنجره بردم بيرون!
- سلام. فرزانه خانوم؟
- بله خودم هستم.
- براي ... وقت مي خواستم.
- واي پنجشنبه ها خيلي سخته براي اين کار!
- خب من به هيچ وجه در طول هفته نمي رسم بيآم.
- باشه ولي ۹ صبح اينجا باش حتما، که تا ۱۱ حتما تموم شه!
- باشه،‌ پس مي بينمتون.

برگشتم تو هال.
- خب فردا صبح ساعت نه.
- آره منم حتما ميآم! ديوونه شدي؟ کله سحر ميخواي بري چکار کني؟؟
- در هر حال من بيدارت مي کنم.
- اگه حال داشتم بيدار ميشم و ميآم.

امروز صبح ساعت ۸.
- قوقولي قوقو!
- کوفت!
- من که دارم ميرم،‌ اگه مي خواي بيآي، بدو.

مي دونستم انقدر حس فضوليش برانگيخته شده که نتونه طاقت بيآره و درست هم حدس زده بودم! رفتيم و ساعت ۱۲ برگشتيم خونه!! ۴ نفر افتاده بودن رو سر من بدبخت! ولي واقعا کارشون خوب بود وگرنه تا فردا شب هم تموم نمي شد! امروز جاتون خالي انقدر متلک از دوست و غريبه شنيدم که فکر کنم تا آخر عمرم کفاف بده! در ضمن از وقتي که از آرايشگاه برگشتم تمام همسايه ها رو که صد سالي يه بار نمي ديدم، دونه به دونه زيارت کردم و همه در مورد بنده اظهار نظر فرمودن!
- اه،‌ مگه تو ايران هم از اين کارا مي کنن؟؟
- واي چه با مزه. شبيه زنهاي آفريقايي شدي!!!
- واي چه خوشگله! آدم دلش مي خواد نگاه کنه!
- بهت ميآد.
- چطوري مي شوريش؟
- چطوري به حالت عادي برش مي گردوني؟
- سرت درد نمي کنه؟
- خيلي سخت بود نه؟
- گريه هم کردي؟
- شبها چطوري مي خواي بخوابي؟؟؟؟
...

منتظر خورشيد خانوم بودم که تشريف بيآرن بريم قدم بزنيم،‌ دو تا آقا پسر گل هم تشريف آوردن و ديگه واقعا خوشحالم کردن!
- خب علي اين خانوم رو هم با خودمون ببريم،‌ فکر کنم خوشش بيآد!... خانوم ما مشروب داريم،‌ ميآي بريم بخوريم؟؟
(سکوت)
- اه خانوم! جوابم رو بدين ديگه! به خدا دلم ميشکنه! ميآي؟
- خير شما تشريف ببرين! نوش جان.
- نه به خدا بدون شما حال نمي ده!!!! اگه عرق خوري بيا بريم ديگه!!!!!
- استغفرالله.
- نه استخر نمي خوايم بريم، فقط عرق خوري رو صفاست! عشق و صفا، سنگين!!!!! حالا منتظر کي هستي؟

نخير اين ول کن نيست. آخيش خدا رو شکر بالاخره خورشيد اومد. به به هنوز منتظر وايساده و ميگه نميآي!! خدايا به جووناي مملکت اسلاميمون سلامت عقل و به من يه چمدون پر پول درشت ترجيحا دلار، البته از نوع امريکاييش، البته اسکناسي که ترجيحا تا هم نشده باشه، عطا کن.
آمين!

راستي اين لامپ نويس فارسي عجب دم و دستگاهي بهم زده و کلي خوشگل و کامل شده:) فقط يه مشکل save کردن داره که اگه اونم برطرف بشه ديگه واقعا عالي ميشه. در هر حال دست شما درد نکنه استاد لامپ بزرگوار!

۱۳۸۱ مهر ۲۰, شنبه

چند تا فيلم ديدم، واقعا

چند تا فيلم ديدم، واقعا عجيبه نه؟ البته بماند که حدود ۱۰ تا فيلم رو هاردم ريختم که فکر کنم طي قرون آينده برم سراغشون. اونم چه فيلمهايي!! Road to Perdition, Minority report, Vanilla Sky, Life in a house, changing Lanes, ...
همينطور داشت به تعدادشون به طور تصاعدي اضافه مي شد پس شروع کردم به فيلم ديدن دوباره. منتها الآن همون فيلمهايي که هفتگي ميگيرم رو مي بينم و نوبت اين بيچاره ها کي برسه خدا داند!

The Blackout
Matthew Modine, Claudia Schiffer, Dennis Hopper
Director: Abel Ferrera

داستان يک هنرپيشه موفق سينما که در مشروب و مواد مخدر غرق شده و اصلا حواسش نيست داره چکار ميکنه. يه بار که حواسش سرجاست متوجه ميشه که وقتي دوست دخترش پاي تلفن بهش گفته بوده که حامله است چون مست و نشئه بوده هر چي از دهنش دراومده بهش گفته و بعد هم گفته برو بچه رو کورتاژ کن. حالا که مي فهمه چکار کرده ديوونه ميشه و دوست دخترش هم ترکش مي کنه. فيلم نشون ميده که وقتي معروفي و پولدار چقدر همه چيز فراهمه که تا خرخره تو کثافت فرو بري و چقدر اطرافيانت در اين راه با کمال ميل کمکت مي کنن! به طوري که ديگه حتي وقتي شانس يه زندگي نرمال با يه دختر نرمال که عاشقته رو هم داري نمي توني تحملش کني.
موسيقي فيلم و فيلم برداريش رو دوست داشتم،‌ دنيس هاپر هم نقشش رو عالي بازي کرد.

Signs
Mel Gibson, Joaquin Phoenix, Rory Culkin
director: M. Night Shyamalan

فيلم به اين مزخرفي تو عمرم نديده بودم! خب البته اين که غلوه، خيلي بدتر از اين هم ديده بودم اما اين يکي واقعا لوس بود. اصلا به نظر من وقتي يه فيلمي مثل E.T. و يه سريالي مثل X-files درست ميشه ديگه ساختن يه چنين فيلم مسخره اي چه معني داره؟؟ يعني واقعا تهيه کننده نفهميده چه گندي زده؟؟ ماجراي حمله يه عده آدم فضايي عجيب غريب به زمينه که آثاري از خودشون در مزارع و بيابان هاي مختلف به جا ميذارن و بعد هم يهو هوس مي کنن بيآن مردم رو بکشن! اين وسط مل گيبسون در نهايت حماقت قبول کرده نقش يه کشيش از دين برگشته رو بازي کنه که بعد از مرگ زنش ديگه حاضر نيست حتي يک ثانيه از زندگيش رو حروم دعا کردن بکنه، حتي وقتي آدم فضايي ها دارن ميآن!!
در يک کلمه: افتضاح!

يه فيلم هم از آنجلينا جولي ديدم که اسم کارگردانش رو يادم نمياد ولي اسم فيلم بود زندگي يا يه چيزي تو همين مايه ها life or something like that ! ماجراي يه زن خبرنگار موفق که خيلي هم خوشگله و درآينده يه کار خيلي خوب در انتظارشه. اما يه روز در حين ضبط يه برنامه يه پيشگوي خياباني بهش ميگه که همون هفته ميميره و همين باعث ميشه که تمام اولويت هاي زندگيش عوض شه و عروسي کنه و نره سراغ اون کار خيلي مهم تو يه شهر ديگه و در عوض بمونه خونه، شوهر کنه و بچه دار شه! به به خوراک فمينيستها که همچين کارگردان رو گير بيآرن و خوب توجيهش کنن!!

الآن ديگه مخم ياري نمي کنه بقيه شونو بگم. باشه براي بعد.

راستي ديدين وبلاگم چه خوشگل شده؟ آدم يه همکار هنرمند مثل اين آقا داشته باشه که حاضر باشه لطف کنه و وقتش رو بذاره، واقعا خوش شانسيه. مرسي آقاي مهندس عزيز براي وقتت و طراحي قشنگت :)

۱۳۸۱ مهر ۱۴, یکشنبه

خب اينم از زن ايراني

خب اينم از زن ايراني و حرفايي که من مي خواستم بزنم اما وقت نکردم و يه جورايي دلم هم نمي خواست بزنم، آخه مردم وکيل وصي که نمي خوان! يادمه سر اون موضوع همجنس بازي و غوغايي که سرش به پا شد چقدر حرص خوردم و چرت و پرت شنيدم. جالب اينجاست که همون کسي که اون بار هر چي از دهنش در اومد به من گفته بود به حدي که من قاطي کردم و دوباره خفه خون گرفته بودم،‌ اين دفعه هم ماشالله خوب گرد و خاک به پا کرده! اين دفعه نه تو وبلاگ خودش بلکه تو نظر خواهي وبلاگ يکي ديگه!! اي بابا، عجب ماجراييست اين احساس برتري فوق بشري بعضيها! اين احساس که امر مشتبه ميشه که بابا من اين همه کتاب خوندم و براي خودم يه پا روشنفکر و خدا هستم اين جغله ها ديگه چي ميگن؟

آره والله ماها ديگه چي مي گيم؟ حالا بيخودي جمع هم نبندم،‌ من چي مي گم؟ مني که الآن ديگه حدودا ۲ ساله کتاب نمي تونم بخونم. مني که بسکه از ۱۲ سالگي کتاب خوندم و خوندم و خوندم در ۲۲ سالگي کتاب زده شدم و فقط بر طبق عادت هي کتاب مي خرم و مي خرم و مي خرم و ... تمام اتاقم و کمدم و پشت پنجره ام و انباري پايين خونمون پر از کتاب هاييه که نو و تميز و خوشگلن. چند وقت به چند وقت گرد گيريشون مي کنم. چند وقت به چند وقت يکيشون رو مي گيرم دستم و بعد به خودم مي گم که چي؟ گيريم اينم در عرض يک شبانه روز خوندي و کلي هم کف کردي، آخرش که چي؟ من به خدا ديگه چيزي ندارم که بگم.

متاسفانه آدمهايي تو اين دنيا هستن که يه سري خصوصيات خيلي خوب دارن و کلي اطلاعات و دانش، ولي انقدر درگير خودشونن که وقتي دهنشون رو باز مي کنن يا قلم به دست مي گيرن به جاي اينکه چيزي به من و شما اضافه کنن فقط حال مي گيرن!! به حدي که دلت مي خواد اين دفعه اگر ديديشون بهشون بگي اي بابا عزيزدلم، هيجاناتت رو کنترل کن!

در هر حال حالا که سر و صداها خوابيده خواستم فقط بگم که به نظر من اينا همه حرفن و هر تغييري اگر قراره ايجاد بشه بايد بسترش، چه فرهنگي چه ديني چه اجتماعي،‌ فراهم بشه.

از نظر من فمينيسم بيخوده! همونطوري که شوونيسم محکومه. هر دو تا سر و ته يه کرباسن. هر چي هم بيشتر بهشون گير بديم و بخوايم يا اين باشيم يا اون، اوضاع بدتر ميشه. هر چي زنها رگ فمينيسمشون بيشتر قلمبه بشه، بيشتر نشون ميدن که ضعيفن و چقدر احتياج دارن که از اين موضع ضعف بيآن بيرون. به جاي اين کارا اگر با عمل، همون طوري که داره پيش ميره ادامه بدن نتيجه خيلي بهتر خواهد بود. الآن دانشگاهاست که داره بيشتر و بيشتر ميآد دست دخترا بدون اينکه کسي از قبل اين موضوع رو تو بوق کرده باشه يا تبليغش کرده باشه يا تو سايت ها و مجله هاي آنچناني در موردش قلم فرسايي کرده باشه و کم کم داره همين اتفاق توي شرکتها و اداره ها ميوفته. در عمل هر کاري که احساس مي کنيم قادريم انجام ميديم و نه مي کنيمش تو بوق و نه زيادي هيجان زده مي شيم.
گاماس گاماس دوستان،‌ گاماس گاماس.

۱۳۸۱ مهر ۱۰, چهارشنبه

خب از اونجايي که وقتي

خب از اونجايي که وقتي يه بلايي سر آدم ميآد ديگه ماشالله شانس خوب دست بردار نيست و هي پشت سر هم از همه جا مي باره، بنده در حمام بسر مي بردم، وقتي اومدم بيرون وحوله رو برداشتم که به خودم بپيچم ناگهان ديدم همه جا تيره و تار شد و پشتم بدجوري ميسوزه!!! کاشف به عمل اومد که با اجازتون لامپ ترکيده بود و تکه هاي شيشه داغ به پشت اينجانب چسبيده بودن!!!! دونه دونه شيشه ها رو با قساوت قلب تمام و جان کندن مفرط از پشتم کندم و انداختم کنار و اومدم بيرون!

ديدم اگه بخوام به مامانم بگم که بعد از اون اپيزود سرم و آمپول و غش و ضعف بازي که هنوز اثر و آثار کبوديش رو دست و زير چشمام هست، الآنم اينطوري شده ديگه بيچاره پس ميوفته پس اصلا صداش رو درنيآوردم و با اعمال شاقه خودم پشتم رو پماد ماليدم و فقط همش حواسم بود که کسي يهو هيجان زده نشه بکوبونه پشتم و از اين جور ابراز احساسات صميميت در ميرفتم! جاي همگي دوستان خالي آنچنان تاول و زخمي شده که بيا و ببين!

امروز بعد از ورزش رفتم حموم و اصلا هيچ کدوم از اين ماجراها يادم نبود و مامانم رو صدا کردم بيآد برام صابون بيآره. اومد و طبق معمول گير سه پيچ داد که بذار پشتت رو من ليف بکشم و منم که حواس پرت، گفتم باشه!!!! آقا چشمتون روز بد نبينه يهو ديدم نه صداي مامانم در ميآد و نه ليف مي کشه و نه اتفاق ديگه اي ميوفته!!! برگشتم ديدم تکيه داده به ديوار و با ليف صابوني به شونه هام اشاره ميکنه! تو آينه حموم خودم رو نگاه کردم و ديدم اي دل غافل!!:

ـ اي بابا، مامان جان گفتم حالا چي شده!! (رو که نيست، به قول دوستم قزوين زلزله اومد و کارخونه هاي سنگ پا سازي خراب شدن ولي من کماکان نهضت رو ادامه ميدم!!) چيزي نيست که!! تو هم مثلا کرديها! آبروي هر چي کرد بردي!

هر چي ور مي زدم که حواسش رو پرت کنم نميشد! بدجوري مجذوب شونه هام شده بود! آخه واقعا هم زخمش افتضاحه و هر کي ندونه خيال ميکنه واااااااااااي چي شده! خلاصه کلي صغري کبري چيدم که چي شده و انقدر بي اهميت بوده که اصلا نگفتم و از اين چاخانها! کم کم نفسش برگشت و همه چيز به خوبي و خوشي به پايان رسيد!

ولي خودمونيم، خدا سوميش رو به خير کنه!