۱۳۸۷ خرداد ۱, چهارشنبه

Praying for Time

امشب برنامه‌ی آخرِ American Idol بودکه توش مردم از همه جای امریکا می‌آن می‌خونن تا اینکه آخرش با رای مردم یه نفر به عنوان بهترین خواننده‌ی جدید امریکا انتخاب می‌شه. بالاخره یکی که راک می‌خوند اول شد که خیلی خوب شد مخصوصا که یه آهنگ هم با ZZ Tops خوند. خیلی باحال بود. حالا همه‌ی اینا به کنار جورج مایکل اومد و آهنگ موردِ علاقه‌ی منو خوند و اشکم دراومد. خیلی به حالا و هوام می‌خورد و واقعا خوشگل خوندش. صداش واقعا عالیه و این آهنگ متنش دیوونه کننده است. اینو گوش کنین و منتش هم اون پایینه. لذت ببرین :)



These are the days of the open hand
They might just be the last
Look around now
These are the days of the beggars and the choosers

This is the year of the hungry man
Whose place is in the past
Hand in hand with ignorance
And legitimate excuses

The rich declare themselves poor
And most of us are not sure
If we have too much
But we'll take our chances
'Cause God's stopped keeping score
I guess somewhere along the way
He must have let us all out to play
Turned his back and all God's children
Crept out the back door

And it's hard to love, there's so much to hate
Hanging on to hope
When there is no hope to speak of
And the wounded skies above say it's much too much too late
Well maybe we should all be praying for time

These are the days of the empty hand
Oh, you hold on to what you can
And charity is a coat you wear twice a year

This is the year of the guilty man
Your television takes a stand
And you find that what was over there is over here

So you scream from behind your door
Say what's mine is mine and not yours
I may have too much but I'll take my chances
'Cause God's stopped keeping score
And you cling to the things they sold you
Did you cover your eyes when they told you
That he can't come back
'Cause he has no children to come back for

It's hard to love there's so much to hate
Hanging on to hope when there is no hope to speak of
And the wounded skies above say it's much too late
So maybe we should all be praying for time



۱۳۸۷ اردیبهشت ۳۱, سه‌شنبه

بازیِ کثیف سیاست

امروز دیگه ایشالله تکلیف کاندید دموکرات‌ها تو این مملکت مشخص می‌شه که مارو کشتن بس‌که در موردش نظریه‌پردازی کردن! هیلاری اولش فکر می‌کرد که اصلا لازم نیست خیلی زحمت بکشه و حتما خودش نامزد حزب خواهد شد. خوشم اومد که حالش گرفته شد چون شدیدا سیاست‌مدارِ خودفروشیه!

این گروه‌های فشارِ سیاسیِ امریکا بدجوری سیاست‌مدارها رو تو جیب‌شون دارن. جو خیلی فاسدیه از نظر مالی. یه سری شرکت‌ها و گروه‌هایی که می‌خوان تصمیم‌های مملکت رو تحت تاثیر قرار بدن از تمامِ راه‌های مختلف سعی می‌کنن سیاست‌مدارها رو به خودشون مدیون کنن و بعدش وقتی که موقع رای دادنِ اون شخص در مورد مملکت تو سنا یا مجلس نمایندگان می‌شه، یه زنگِ کوچولو به یارو می‌زنن و بهش یادآوری می‌کنن که چقدر مدیون اوناست و حالا وقتشه که تلافی کنه.

هیلاری کلینتون سرِ ماجرای بیمه‌ی اجتماعی دقیقا همین بلا سرش اومد و شرکت‌های بیمه‌ی خصوصی که اینجا از بدبختی و بازی با سلامتِ مردم پول پارو می‌کنن اون پروژه رو کاملا دفن کردن و یه جوری کردن که هر کی حرف بیمه‌ی اجتماعی می‌زنه فوری یه برچسبِ کمونیست بهش می‌زنن و خفه‌ش می‌کنن. حالا جالب اینجاست که یه از گروه‌هایی که به کلینتون کمک مالی کرده برای این انتخابات همین شرکت‌های بیمه‌ی خصوصی هستن!!! خیلی جالبه نه؟

خلاصه که سیاست بازیِ کثیفیه هر جای دنیا که بری.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۴, شنبه

تهرانٍ بهاری

یه صد سالی می‌شه اینحا ننوشتما! خب نصف شب معمولا وقت خوبیه برای وبلاگ‌نویسی!

اول از همه که رفتم ایران و خیلی خوش گذشت به غیر از چند روز آخر که انفولانزا گرفتم اساسی و خونه‌نشین شدم. تهران در بهار واقعا عالیه. تر و تمیز و خلوت. یه سرم رفتیم کلاردشت و بعد از عباس‌آباد رفتیم به طرف لاهیجان. لاهیجان خیلی شهرٍ خوبی شده. قبلا هم البته خوب بود اما بهتر شده. برای اولین بار رفتم سر خاک بابابزرگم. برام عجیبه که دیگه نیست، یه بخش بزرگی از بچگی‌م بوده.

یه سری آدم‌ها رو رسیدم ببینم که عالی بود و یه سری هم یا تحویل نگرفتن یا وقت نداشتن. خداداد بعد ازسفر قبلی‌ش هی می‌گفت بچه‌ها خیلی تحویل نگرفتن اما من باورم نمی‌شد. حالا دیگه به چشم خودم دیدم! فکر کنم آدم‌ها عوض می‌شن و وقتی دور هستی کم‌کم از ذهن‌ها پاک می‌شی و فقط اون دوستای ناب هستن که می‌مونن. حمیدرضای گل خیلی لطف کرد و با اینکه سرش شلوغ بود تونستم ۳ بار ببینمش. فرهاد هم که خداست :) جای پرستو خیلی خالی بود :* رفتیم شهر کتاب و یه سری کتابای خوب خریدم و فعلا فقط رسیدم یکی‌ش رو بخونم.

یه شب هم رفتیم فری کثیف به یاد قدیما :) مرسی از سینا و خسرو عزیز که اومدن. روز هم رفته خوش گذشت مخصوصا که کلی با مامانم بغل بازی کردیم :) در کنار خواهرم بودن بهم انرژی فوق‌العاده‌ای می‌ده و بابام هم که انقدر دوستش دارم که نمی‌دونم چطوری می‌شه توضیحش داد. احساس می‌کنم هر دفعه که می‌بینم‌شون پیرتر و پیرتر شدن. هی مریض می‌شن و این دفعه که رفتم حیوونی‌ها شده بودن نی قلیون :( گاهی به خودم فحش می‌دم که چرا انقدر ازشون دور شدم. دلم می‌خواد برگردم خونه ور دل‌شون اما هنوزدرس پیام تموم نشده و وقتی که تموم شه حتما سعی می‌کنیم بریم نزدیک‌تر به ایران. حالا تا ببینیم که چی می‌شه...