۱۳۸۴ دی ۵, دوشنبه

بالاخره!!

اول از همه که امروز ماهگردمونه و شد دو سال و چهار ماه!! مبارکه دیگه، نه؟

*****

شرمنده که این متنِ خشمِناک و احساسی انقدر طولانی موند اینجا؛ می‌دونم نتونستین ارتباطِ خیلی جاهاش رو به هم از دید من ببینین بسکه بی‌ربط و پراکنده نوشته بودمش. به هر حال هر وقت می‌بینم چقدر جون آدم‌ها بی‌ارزشه تو مملکتم جوش می‌زنم و وبلاگ هم که مثل محل تخلیه‌ی احساساتِ آدمه و گاهی یهو اینطوری می‌شه!

***

پیام از کار طاقت‌فرسا و استثمارگراش بالاخره استعفا داده و حالا قراره که بیشتر روی درسش تمرکز کنه که خیلی هم دوسش داره و تا الآن همشتحت تاثیر کارش بوده. خلاصه که حالا دیگه پیام وقت هم داره با اعصاب راحت کمی هم چرندیات تولید کنه :) فکر کنم همین چند وقت پیش وبلاگ پیام هم چهار ساله شد، مثل وبلاگ صنم و خداداد و خیلیای دیگه. مبارک همتون باشه. وبلاگ برای من یکی که خیلی خوب بود چون با توجه به اینکه همه اول شخصیتم رو می‌شناختن و بعدش می‌دیدنم روایط خیلی خوبی با خیلیا برقرار کردم. دوستای خیلی خوب و یه شوهر گلی مثل پیام D: خلاصه که ممنون از دست اندر کارانِ وبلاگ!

***

امروز سومین روز تعطیلات کریسمسیه و فردا هم که برم سر کار تا جمعه کار می‌کنم و دوباره سه روز تعطیلات سال نو! خلاصه که این روزا با توجه به تعطیلات آنچنانی به یاد ایران افتادم :))) اما جداً‌ خیلی احتیاج داشتم که استراحت کنم و پیام هم که الآن دیگه مثل قدیم جنازه از سر کار برنمی‌گرده کلی کمکم می کنه :)‌ هفته‌ی پیش اولین سالاد الویه‌ش رو با دستورالعمل مو به مو درست کرد و واقعاً خوشمزه شد!‌ آخه پیام جان توی ۶ سالی که تنها زندگی می‌کرده نهایت آشپزیی که برای خودش کرده استیک تو دستگاه استیک‌پزی درست کردن بوده!! کلی برای این الویه‌ه بهش امیدوار شدم ؛)

حالا می‌خوایم بریم لس انجلس یه سری به مامان بابای پیام بزنیم و بعداً‌می‌آم بیشتر می‌نویسم.

۱۳۸۴ آذر ۱۶, چهارشنبه

کشک که می گن همینه ها

چرا یهو همه جا کن فیکون شد! فقط دو روز نرسیدم درست حسابی بیآم آن‌لاین و حالا که اومدم همه جا بوی مرگ می‌ده :( در مورد این مسائل مرگ‌های احمقانه (از نظر نوع برخورد مسئولانِ بی‌کفایت) که همیشه گفتم که از ماست که برماست. وقتی مردم جون‌شون پشیزی ارزش نداره همین‌طوری هم الکی الکی می‌میرن و مسئولان گرامی به یه ورشونم نیست. مثل موقعی‌هایی می‌مونه که زلزله می‌آد و کلی آدم می‌میرن در صورتی که با کمی دقت در ساختمان‌سازی می‌شه جون‌شون رو خرید؛ عین اون موقع‌هاست که کلاس درس مدرسه آتیش می‌گیره و بچه‌ها با معلم‌شون همین‌طوری کشکی زنده زنده توش می‌سوزن؛ مثل اون کارگاهیه که آتیش می‌گیره و کارگرا توش جزغاله می‌شن؛ عین هزاران تصادفِ مسخره‌ی رانندگی در تهرانه که جون آدم‌ها رو می‌گیره و باز هم راننده‌ها وحشیانه جولون می‌دن تو کوچه خیابونا: مثل اون دانشچوهایی می‌مونه که تو کوی دانشگاه کتک خوردن و آخرشم هیچی به هیچی؛ مثل اون هواپیماهایی که روزانه با سلام و صلوات و وضعیت خطری جون مردم رو می‌برن توی ابرها و گاهی هم وسط کوه‌های خرم‌آباد ول‌شون می‌کنن؛ به همون راحتیه که مردم رو می‌گیرن می‌برن تو زندان و به هیچ دلیل و منطقی هم احتیاج ندارن که نگه‌شون دارن تا بپوسن یا روانی بشن؛ عین همون انتخاباتی که احمدی‌نژاد توش برنده می‌شه که رو دو زانو بشینه و با هیجان از هاله‌ی نورش بگه و ما یه چشم بخندیم و یه چشم گریه‌ی خون ...

همیشه با خودم فکر کردم که کشورمون رو هواست و احساس می‌کنم همه چیز به مویی بنده که از هم بپاشه. تعجب می‌کنم که فجایع بیشتری رخ نمی‌ده چون واقعاً ظرفیتش هست!!! تمام اون آسانسورهایی که هیچ‌وقت سرویس نمی‌شن؛ تمام اون ساختمونایی که الابختکی می‌رن بالا و خدا می‌دونه با چه نظام و قاعده‌ای عمله‌ها سرهمش کردن؛ تمام این ماشین‌هایی که مال عهد بوقن و قابل‌اعتماد نیستن؛ تمام ناآگاهی و کمبود آموزش درست برای مردم برای مقابله با هر چیزی، از آتیش گرفته تا زلزله و سیل؛ تمام ناکارآمدی مدیریت کلان کشور که نه تنها از پس ترافیک و آلودگی هوا برنمی‌آد بلکه انقدر بنده و برده‌ی تولبدات ماشین و صاحباشه که کرور کرور ماشین می‌فرسته توی شهری که تبدیل به پارکینگ شده...

بازم بگم؟ خودتون همه رو می‌دونین و می‌دونین که این‌جور لیست‌ها تمومی ندارن. می‌دونین که همه‌مون تنبلیم و یه کشور رو مردمش می‌سازن و نه دولتش. دولت که از آسمون نمی‌آد، خودمون باید قدرت رو بگیریم دست‌مون و کسایی رو از بین خودمون بفرستیم اونجا که یه چیزی حالیشون باشه و بعد هم جداً ازشون کار بخوایم. ۸ سال خاتمی دولت رو تو دستش داشت، من یکی فقط ازش یه انتظار داشتم، اونم اینکه وزارت آموزش پرورش رو طوری بچینه که تا چند سال دیگه اون آگاهایی که تو کشورمون نایابه کم کم جوونه بزنه. اما خب دستش درد نکنه که مظفر رو گذاشت که باز هم پس‌رفت کنیم. حالا هنوز هم شهرهای دیگه‌ی ایران به غیر از تهران که حسابش کمی جداست، در همون بی‌سوادی و فقر فرهنگی غوطه‌ورند و ما با کمال پررویی ازشون انتظار داریم به معین رای بدن!!!

ای بابا اینا همش حرفه و ما هم فقط بلدیم خوب حرف بزنیم و به عمل که می‌رسه همش زیر آب همدیگه رو می‌زنیم و فقط با هم می‌جنگیم. الحق که از ماست که برماست...

۱۳۸۴ آذر ۱۳, یکشنبه

بازم موسیقی

وبلاگ خیلی خیلی خوبِ Reticence تقریباً بیشتر آهنگ‌های مورد علاقه‌ی من رو آن‌لاین گذاشته. امروز گیر دادم به Coldplay. گفتم لینک‌هاش رو که داشتم برای حمیدرضا ردیف می‌کردم برای شما هم بذارم که از آرامشِ آهنگ‌های اینا لذت ببرین.

1. Fix you
2. Yellow
3. The hardest part
4. X & Y
5. Speed of Sound
6. The Scientist
7. Bigger stronger
8. Clocks
9. Such a rush



اگر مثل من از ترکیب پیانو و گیاتار خوش‌تون می‌آد این یکی از گروه‌های موردعلاقه‌تون می‌شه. اولین گروهی که این‌طوریه ولی البته خیلی راک‌ بودنش به پیانوش می‌چربه Muse. اما اینا هم خوبن مخصوصاً اگه عاشق باشین و این حرفا!!


۱۳۸۴ آذر ۹, چهارشنبه

موسیقی هم موسیقی ایرونی!

دارم آهنگ‌ها رو دونه دونه گوش می‌کنم. فعلاً که از چیزی آنچنان خوشم نیومده تا حالا ببینیم چی می‌شه. اما برین حتماً گوش بدین. مطمئنم که باورتون نمی‌شه که تو ایران هم انقدر خوب آهنگ می‌سازن و می‌زنن. مممم اول این آهنگ The pavement, Hamen که خیلی خوبه... یوهو عجب سولوی داره این!! گیتاردوستا بدویین!! بسی دل‌انگیز بود :) خب دیگه فعلاً چیزی نمی‌گم اما جداً برین گوش کنین اگه اهل موسیقی هستین.

*****



اول دسامبر روز ایدزه و پیرو همون کاری که با کارگاه آموزشی یونیسف شروع شد و متاسفانه من با دور شدن از ایران دیگه نتونستم دنبالش رو بگیرم، کارای زیادی انجام شده و یکی از فعال‌ترین اعضا دکتر امید زمانیه و لطف می‌کنه ای‌میل‌ها رو برای من هم می‌فرسته. یه مطلب جالب و مهمی تنظیم کرده بود و ازش اجازه گرفتم که کم‌کم بذارمش تو وبلاگم. فکر کنم نزدیک شدن روز ایدز و زیاد شدن روز به روز این بیماری در ایران دلایل خوبی باشن که این کار رو شروع کنم. قرار شده که یه ویرایش نهایی بکنن همه چیز رو بعد دیگه شروع می‌کنیم. نظرتون چیه در مورد این کار؟

۱۳۸۴ آذر ۴, جمعه

پیشو و مانیتور 19 اینچ

اول از همه برین جیگرکم رو ببینین :)

pishoolak.jpg


*****

وای خدای من! امروز روزِ بعد از شکرگزاریه و معروفه به خاطر حراجای عجیب غریبش. امروز ما هم یه مانیتور خدااااا خریدیم به یه قیمتِ خیلی خوب. flat screen و ۱۹ اینچ. مانیتور قبلیمون فاجعه بود و من نصف چیزا رو سیاه می‌دیدم. اصلا تنظیم نبود و بلد هم نبودم چکارش کنم. این رو که وصل کردم تازه برای اولین بار دیدم وبلاگم چقدر طرحش خوشگله :)))))

نشستم تمام عکسایی که داشتم رو دوباره نگاه کردم و واقعاً لذت بردم. پیشنهاد می‌کنم سیستم خوب هم ندارین برین مانیتور خوب بخرین دنیا شکلش عوض می‌شه :))

*****

یکی از خوبی‌های این کار جدید اینه که روزهای تعطیلِ خوبی با حقوق داره :) روز شکرگزاری و فرداش تعطیله که با شنبه و یکشنبه می‌شه ۴ روز پشت سر هم! من دارم از تنبلی لذت وافری می‌برم!! البته حیوونی پیام فقط دیروز رو تعطیل بود و در عوض به خاطر همون حراجا که گفتم از ۴ صبح رفته سر کار و الآن که ۱۲ نصف شبه هنوز کارش تموم نشده :(( این کار Retail واقعاً فجیع‌ترین کار در امریکاست. علناً کارمنداشون رو استثمار می‌کنن به خدا! البته کلاً اینجا بهتره همت کنی و ریسک کنی و کار خودت رو داشته باشی تا اینکه برای کسِ دیگه‌ای کار کنی. اصلاً پولی که دربیآری قابل مقایسه نیست. اما حالا تا موقعی که ما بتونیم این کار رو بکنیم مونده. برامون دعا کنین :)


۱۳۸۴ آبان ۲۹, یکشنبه

خورشید در باد!

اول از همه تولد صنم جونم مبارکه :* امسال سومین سالیه که تو طولِ دوستیِ طولانی‌مون تولدامون رو با هم نیستیم. هیچ‌وقت یادم نمی‌ره تولدای باحالی که می‌گرفتیم و چقدر می‌خندیدیم. دورانِ جالبی بود هم خیلی با هم دوست بودیم هم همیشه دعوا می کردیم :)) کلاً آدم تقریباً سنتی و محافظه‌کارتری هستم تا صنم و یه کم هم اخلاق‌گرا و به قول معروف مامان‌بزرگم! بیچاره صنم چیزای مختلفی رو از من قایم می‌کرد که دوستی‌مون ادامه پیدا کنه یا اینکه فکر کنم از من خجالت می‌کشید برای چیزایی که اصلاً الآن فکر می‌کنم نباید اینطور می‌بود. اما خب هر آدمی یه اشکالایی داره دیگه و منم تو یه چیزایی عقایدِ سفت و سختی داشتم. به هر حال اینکه کسی بتونه اخلاق عجیب غریب منو تحمل کنه و سال‌ها با تمامِ سخت‌گیری‌هام کنار بیآد باید واقعاً صبور باشه با یه دوستیِ واقعی، مگه نه؟

این عکس هم پارسال توی اون جاده‌ی فوق‌العاده خوشگل بین سان‌فرانسیسکو و لس آنجلس ازش گرفتم و گفتم به یاد اون سفر باحال بذارمش اینجا. :)

sanambday.jpg


فکر کنم اسم ُخورشید در بادّ مناسبش باشه :)) صنم جونمی تولدت خیلی خیلی مبارکه و امیدوارم بازم بتونم برات تولد یواشکی بگیرم و کلی بزنیم و برقصیم :*

*****

خب پریشب رفتیم هری پاتر رو در همون شب اول دیدیم. اولین باری بود که کتابش رو قبلش خونده بودم. می‌دونم نظر خیلی‌ها ممکنه فرق کنه اما به نظر من یه جوری بود! احساس می‌کردم که دارم یه فیلم توی تلویزیون ایران نگاه می‌کنم که ناشیانه سانسور شده! منظورم اینه که کتاب انقدر قشنگ و ماهرانه نوشته شده که انگار تو فیلم قلع و قمعش کردن! می‌دونم که کتاب خیلی طولانیه و برای اینکه فیلمش کنن باید سر و تهش رو یه جوری بزنن اما فکر کنم بهتر از این می‌شد این کار رو انجام داد! نمی‌دونم شاید هم فقط به خاطر اینکه این دفعه کتاب رو خوندم اینطوری شدم! دفعه‌های قبلی لابد نمی‌دونستم ماجرا چیه و همون قدری که فیلم نشون می‌داده کافی بوده!

خلاصه براساس همین نتایج رفتم اولین کتابش رو گرفتم از کتابخونه‌ی شهرمون که ببینم اصلاً ماجرا چی بوده!

*****

این آهنگ رو با کلیپش که نگاه کردم تازه خوشم اومد ازش. با اینکه شدیداً رفیق‌مون عشقِ مارک نافلره و یه جورایی کمبودِ اصالت داره موسیقی‌شون اما به هر حال جالب نوشته و خوب اجرا کرده :) شاید کم کم هم بتونه صدای خودش رو هم پیدا کنه و به قول اینجایی‌ها original بشه. البته مطمئنن یکی از دلایلی که ازش خوشم اومد به خاطر اینه که یاد مارک نافلر افتادم :)) خلاصه که امیدوارم که کارشون رو ادامه بدن و بهتر و بهتر بشن.

*****

تو طول هفته که اصلاً نمی‌آم آن‌لاین و دیگه یکشنبه‌ها خودم رو خفه می‌کنم!! خبرا رو به منم بدین چونکه اصلاً نمی‌رسم آن‌لاین اینور اونور برم دیگه، مرسی :)




۱۳۸۴ آبان ۲۴, سه‌شنبه

دعای نیمه شب!

می‌دونم که خوب می‌شه، نگران نباش. حالتِ فوق‌العاده افتضاحیه که دور باشی از عزیزان و اونا عمل کنن یا حالشون خوش نباشه. خیلی حالِ مزخرفیه...

***

وقتی تو راهِ رفتن سر کار آلبوم Animals و مخصوصاً آهنگ Dogs رو گوش می‌کنی، همه‌ی ادا اطوارای رییست برات مفهوم پیدا می‌کنه.

***

این هری پاتر هم که کرمش دیگه افتاده و بدبخت شدم! دیشب کتابِ همین فیلمی که داره در می‌آد رو تموم کردم و به نظرم فوق‌العاده بود!!! خیـــــــــــــــــــلی بهتر از اون آخریه بود بابا!! کتاب ششمی (سوتی بودا!) اولین کتابی بود که خوندم! از اونجایی که همیشه از ته می‌آم سر، و حالا دارم بقیه رو می‌خونم. واقعاً قلمِ قشنگی داره، نوش جونش جایزه‌هایی که برده :)

***

نصفه شبی دارم از خستگی می‌میرم نمی‌دونم وبلاگ نوشتنم دیگه چی بود!!! شب به خیر! راستی چه خبرا؟!

۱۳۸۴ آبان ۱۵, یکشنبه

Happy Birthday my love :X

دیشب تولد پیام بود و دومین تولدی بود که با هم بودیم. برای یه جشن کوچولوی خانوادگی که ئوست داشتم خیلی بهتر برگزار کنم همش دوییدم و آخرم نرسیدم خودم آشپزی کنم و شام رفتیم بیرون اما در عوض خیلی خوش گذشت.
تولدت بازم مبارک پیام جونم :*

کار هم خوبه دارم کم کم عادت می‌کنم و یاد می‌گیرم. رییسم یه نمه عصبی و زیادی سخت‌گیره در مورد بعضی چیزا اما در کل بد نیست. گفتم یه چهار کلمه اینجا بنویسم گرد و خاکش رو بتکونم :) وای خیلی وقت بود کار تمام وقت نکرده بودم و دوباره یادم اومد که وقتی ایران هم کار تمام وقت داشتم چقدر به هیچ کاری نمی‌رسیدم و فقط می‌دوییدم!! حالا باز ابنجا خوبه که ۵ روز کار می‌کنم و شنبه و یکشنبه تعطیلم و اقلاً به یه سری از کارام می‌رسم!
خب شماها چه خبرا؟

۱۳۸۴ آبان ۴, چهارشنبه

یوهوووووووووو! کار جدید :)

خب بالاخره یه شغلِ خوب پیدا کردم و کلی خرکیفم. اون یکی کارم رو هم دلم نیومد کامل بذارم کنار و ۲و ۳ روز هفته رو براشون باز گذاشتم. آخه کار باحالیه و کلی آدم‌های جدید می‌دیدم و خونه‌های خوشگل و محله‌های زیبا. واقعاً اینجا بعضی‌ها خیلی خونه‌های خوشگلی دارن و این کار باعث شد محله‌هایی که خونه‌های فوق‌العاده دارن رو پیدا کنم و حالا باید چندین سال هی کار کنیم که ثمره‌ی این تحقیقاتِ منو به دست بیآریم :))))))) به قولِ پیام: وووووووووووو امریکا موفق شددددددد!! :)))

امروز بیست و ششمین ماهگردِ من و پیامه :) البته پیام از صبح سر کار بوده و نصف شب هم می‌آد! داشتم فکر می‌کردم که حالا که من هم تمام‌وقت کار می‌کنم دیگه جداً ما همدیگه رو نخواهیم دید!! ساعات کاریه پیام متغیره در طول روز و کار من از ۸ تا ۵. این کارِ قبلیم پاره‌وقت بود و من طوری تنظیمش می‌کردم که همیشه وقت ناهار رو با پیام باشم و وقتی پیام تعطیله منم خونه باشم اما اون ممه رو دیگه لولو برد!‌ حالا از اول نوامبر کار جدید شروع می‌شه ببینیم که چی می‌شه.

این جای جدید دو نفر ایرونی داره که برام خیلی جالب بود چون دور و اطراف ما واقعاً ایرونی خیلی خیلی کمه. جالبه که یارو تو مصاحبه گفت درسته که من و سعید هر دو ایرانی هستیم اما دلیل نمی‌شه که فکر کنی اینجا مثل ایرانه. می‌دونم تو ایران مردم خیلی تو ساعات کاری‌شون درست کار نمی‌کنن و این حرفا و اینجا از این خبرا نیست. منم گفتم وقتی برای این کار اومدم اصلاً نمی‌دونستم که شماها اینجا هستین و نگران نباشین خودِ من همیشه تو ایران مورد نفرتِ زیردستام بودم چون نمی‌ذاشتم بشینن و غیبت کنن و بگن بخندن و ازشون کار می‌کشیدم همون‌قدری که خودم هم کار می‌کردم.

واقعاً هیچ‌وقت یادم نمی‌ره چه وضعی بود. تمامِ ۸ سالی که تو ایران کار می‌کردم با این موضوع درگیری داشتم. از معلمش گرفته تا کارمندِ دفتری یا نگهبان دم در رو باید توجیه می‌کردم که شغل‌شون پشت‌سر حرف زدن و گل گفتن و گل شنفتن نیست و باید جداً برای پولی که می‌گیرن زحمت بکشن. یه نگهبان داشتیم که یه دفعه هم نشد که بیآم از دفترمون پایین و خواب نباشه سر پستش! یا معلمی که تمرینات رو درست انجام نمی‌داد چون توضیح دادنش سخت بود! یا کارمندی که درست جوابِ ارباب‌رجوع رو نمی‌داد. وقتی هم که تذکر می‌دادم می‌شدم سگ و بداخلاق و سخت‌گیر و زیادی خشک و مقرراتی! مسخره است. اون‌وقت هی می‌گیم چرا پیش‌رفت نمی‌کنیم. خب به خاطر اینه که بیشترمون تنبلیم و هر کی کارش رو جدی می‌گیره رو متهم به سخت‌گیری می‌کنیم.

هه هه صنم می‌گفت بگو به خودم زنگ بزنن تا بهشون بگم تو چه شمری بودی :)) همین صنم خانم خوب منو دق می‌داد و هی دیر می‌رسید! البته خداییش واقعاً سر کلاس زحمت می‌کشید و بعدش می‌موند که جبران کنه یا حتی کلاس‌های جبرانی می‌ذاشت. ولی بعضی‌ها واقعاً احساس مسئولیت نمی‌کنن. می‌دونین رمز موفقیت corporate america چیه؟ نه اینکه کامل تایید کنم رویه‌ی کاریشون رو اما اصلش اینه که هر چقدر هم به نظر ما یه کار پیش پا افتاده و ساده بیآد اینا همچین کار رو مهم نشون می‌دن و جدی می‌گیرنش که اون آدمی هم که داره تو سوپرمارکت چیزا رو مرتب می‌کنه و جارو می‌کنه هم مطمئنه که کارش خیلی مهمه و زیرِ نظره و اینکه کارش درست انجام بشه یا نشه در کل موفقیتِ اونجا تاثیر عمیقی داره! جدی می‌گم. کوچکترین و بی‌اهمیت‌ترین کارها رو با کلماتِ قلمبه سلمبه طوری برات توصیف می‌کنن که احساس می‌کنی داری کاری در حد مدیر انجام می‌دی و کارت حیاتیه. رمز موفقیت‌شون هم در همینه. چون این حس رو در تو بیدار می کنن که ازت انتظار بهترین رو دارن و تو هم ناخودآگاه می‌ری تو این نقش و در نتیجه برای اونا بهتر کار می‌کنی.

تو ایران اگه مثلاً برای آبدارچی‌تون توضیح بدین که چه کارِ مهمی داره و چقدر شما بهش احتیاج دارین و اگه کارش رو خوب انجام داد گاهی درست بهش پاداش بدین مطمئن باشین خیلی بهتر از اینه که هی بهش یادآوری کنین که فقط یه آبدارچیه! در هر حال امیدوارم که کم‌کم مردم‌مون بقهمن که با کار و فعالیت‌ِ خودشونه که می‌تونن یه گلی به سرِ خودشون بزنن.

۱۳۸۴ آبان ۱, یکشنبه

نام‌اش را بعد می‌نويسم!

این نوشته‌ی علی عسگری رو به هیچ وجه از دست ندین. علی یکی از معدود کسانیه که واقعاً من رو یادِ صادق هدایت می‌اندازه. هوشِ فوق‌العاده‌ای داره که شاید فقط باعث شده که بیشتر بفهمه و بیشتر فکر کنه که خب معلومه یعنی بیشتر درد بکشه. اگر اون هم یاد بگیره که دکمه‌ی off افکارش رو پیدا کنه شاید زندگی براش کلی شیرین‌تر بشه. شماها دکمه رو پیدا کردین؟

****

وای خدای من این دختره با خودش چه فکر کرده این آهنگ‌ها رو این‌طوری خونده؟! این لهجه‌ی افغانیه؟! البته اگه بخوایم منصف باشیم اونایی هم که مثلاً فارسی رو بدون لهجه می‌خونن هم همچین گلی به سرِ موسیقی‌مون نزدن! هر روز عین قارچ خواننده‌های عجیب غریب اینجا به بازار می‌آد. راشید و شایان و سعید و غلام و اصغر و تقی و همشون عینِ هَمَن!! به خدا اگه کاور سی‌دی رو نگاه نکنی نمی‌تونی بگی کدومشونه. نه یه کم خلاقیت نه هیچی اصالت، اینم از جوانانی که امکانات دارن! حالا تو ایران می‌گیم بچه‌ها دست‌شون بسته‌ است اینا دیگه چه مرگشونه!؟

****

هیچ توجه کردین که از بعد اون بازار مکاره‌ی سالگرد وبلاگ‌نویسی و این حرفا زبون علی بند اومده؟ این بحث‌ و دعواهای وبلاگی همیشه قربانی می‌گیره. همیشه هم سرِ چیزایی که یه عده یارگیری می‌کنن له یا علیه یه چیزی یا یه کسی. بس کنین دیگه بابا. هر آدمی یه نظری داره، یاد بگیرین به هم و نوشته‌های هم و تلاش‌های هم احترام بذاریم حتی اگه با افکار و نظرات ما هم‌خونی نداشته باشه. من که دیگه اصلاً قاطی این بحث‌های فرسایشی نمی‌شم چون می‌دونم که آخرش یکی یا چند نفر انقدر حال‌شون بد می‌شه که ول می‌کنن و می‌رن. اینطوری یارگیری نکنین و حمله‌های شخصی رو بذارین کنار لطفاً. نقد و خرد کردن شخصیت دو چیزِ کاملاً متفاوتن و دوستان معمولاً به بهانه‌ی تقد هر چی از دهن‌شون در می‌آد به همدیگه می‌گن. حیف نیست؟ هر کی که وبلاگی می‌زنه لابد حرفی برای گفتن داره و حیف نیست که
صداش رو خفه می‌کنین؟

****

وای خدایا این آهنگ وبلاگ سارا آدم رو دیوونه می‌کنه و این شعرش هم خیلی زیباست :)

۱۳۸۴ مهر ۲۶, سه‌شنبه

تنبیه بدنی و یا بوکس بازی کردن با بچه ها

اون روزی رفته بودم خونه‌ی یکی برای اینکه براشون دفتر کارشون رو طراحی کنم. اولش فقط زنه خونه بود و خیلی ماه بود و دو تا بچه‌ی بامزه هم داشت. کلی با هم حرف زدیم و یه طرح کشیدم و همون موقع‌ شوهره اومد. اولاً عینِ اینا که قهرن نشست یه ورِ دیگه و هر چی زنه می‌گفت بیا، محل نمی‌ذاشت! پسرِ دو ساله‌اش رفت هی خودشو بهش مالید و بعدش که اصلاً محلش نداشت یه گاز کوچولوی بچگانه از پای باباش از رو شلوار گرفت. مرتیکه‌ی روانی نه گذاشت نه ورداشت خوابوند تو گوشِ بچه!!! پسربچه‌ یه متر پرت شد!!!!

من اصلاً شوکه شده بودم و منتظر موندم ببینم چی می‌شه. بچه که ملنگ افتاده بود زمین. مادر هم برگشت به بچه‌ گفت تو نباید هیچ‌وقت گاز بگیری!!حالا برای تنبیه برو تو اتاقت درو ببند!! بچه از جاش نمی‌تونست تکون بخوره و مادره خیلی خونسرد بلندش کرد و انداختش تو اتاق و درو بست و حالا با شوهرِ که انگار حالش بهتر شده بود نشستن با هم دیگه سر طراحی!! انگار نه انگار! زبونم بند اومده بود اما خب به روی خودم نیاوردم ولی واقعاً نتونستم کارم رو درست انجام بدم و فقط می‌خواستم زودتر در برم از اونجا.

این پسربچه با اینکه دو سال و خورده‌ای بود هنوز نمی‌تونست حرف بزنه و مادرش براش ویدیوهای زبونِ ناشنواها رو خریده بود و با این زبون با هم رابطه برقرار می‌کردن و فکر می‌کنم علتش همون رفتاری بود که من فقط یه نمونه‌اش رو دیدم!‌ فکر کنم غیرقانونی باشه که بچه رو بزنن و واقعاً هم بیچاره خیلی حالش بد شد. به نظر من کتک زدنِ بچه خیلی کارِ وحشتناکیه و اثراتی رو روحش می‌ذاره که به اشکال مختلف خودش رو نشون می‌ده. مثلاً این بچه زبونش بند اومده بود گرچه کاملاً قادر بود صدا از خودش دربیآره. تو فامیل هم دیدم رفتارهای بد که با تنبیه بدنی بدتر هم می‌شن. می‌دونم که تو مدرسه‌های پسرونه‌ی ایران بدجوری معلم‌ها بچه‌ها رو می‌زنن. نمی‌دونم کی این کارا می‌خواد تموم بشه، راستش هنوزم یادِ قیافه‌ی پسره میوفتم دلم ریش می‌شه.

۱۳۸۴ مهر ۲۴, یکشنبه

ابر و باد و مه ما را بس!

خب بالاخره کتاب هری پاتر رو تموم کردم. این آخری یه کم باعث شد من افسردگی بگیرم! آخرش غمناک تموم می‌شه :(‌ کلاً احساس کردم این یکی تلخ بود یه کمی. البته تا به حال کتابش رو نخونده بودم و همیشه فیلم‌هاش رو دیده بودم، واقعاً کتاب یه چیزِ دیگه است. اگه هنوز نخوندین حتماً امتحانش کنین. البته نمی‌دونم ترجمه شده این کتاب آخریه هنوز یا نه. اما با توجه به سرعت فوق‌العاده‌ی بازار ایران مطمئنم که شده! حالا یه سی‌دی دارم که تمام کتابای قدیمش رو داره و می‌خوام شروع کنم همه رو یخونم.

اینجا هوا معرکه شده، که البته به زبانِ شیده‌ای یعنی هی باد و بارونه! خنک و ابری و وقتی که باد می‌آد شدیداً کیف می‌ده :) حیف که پیام الآن سر کاره وگرنه می‌رفتیم قدم می‌زدیم. اوه البته اون زیر بارون قدم زدن رو دوست نداره اما خب می‌تونیم بریم زیر بارون رانندگی کنیم در عوض!

نمی‌تونم تصمیم بگیرم که امسال برم ایران یا نه. دلم خیلی تنگ شده برای مامان اینا اما دلم نمی‌خواد پیام رو تنها بذارم چون کارش زیاده و اگه قرار باشه هی بره سر کار و بعدش هم بیآد به خونه‌ی خالی، ترجیح می‌دم که صبر کنم برای یه موقعیتی که هر دومون بتونیم با هم بریم که ممکنه حالا حالاها نشه :( اما اشکال نداره. مامانم اینا هم موافقن و در عوض هی به هم زنگ می‌زنیم :)

دیگه عادت کردم به همه چیزِ اینجا. راستش اولش برام خیلی سخت بود و همه چیز از مردم گرفته تا غذا و هوا به نظرم مصنوعی می‌اومد اما الآن شاید خودم هم مصنوغی شدم و دیگه اونقدرها اذیتم نمی‌کنه. حالا باید ببینم بعد از اولین سفرم به ایران حالم چطوریه! آلودگی که همیشه آزارم می‌داده و حالا ببینم بعد از مدتِ طولانی هوای تمیز داشتن برسم تهران ایست ریوی می‌گیرم یا نه :))))

منم حالم خوشه‌ها! اصلاً معلوم نیست که کی می‌]وام بیآم اون‌وقت نشستم در موردش هی تحلیل و تجزیه می‌کنم :)))‌ فعلاً برم ماکارونی رو آماده کنم که الآناست که پیام برای ناهار بیآد خونه :X

اوه اوه عجب بارونی گرفته :)


۱۳۸۴ مهر ۱۹, سه‌شنبه

با تاخیر

اینو چند وقت پیش نوشته بودم اما حتی نرسیده بودم بذارمش اینجا! حالا اصلا زمانش گذشته اما همینطوری می‌ذارمش که یادم باشه اون روزا چه خبرا بوده :)

******

خب این هم از مراسم Emmy's و جک‌هایی که ملت می‌گفتن در مورد طوفان کاترینا و بی‌لیاقتی جرج بوش. از همه جالب‌تر جان استوارت بود که یه چیزی از قبل آماده کرده بود داده بود که سانسورش کنن :)) هر چی از دهنش دراومده بود گفته بود به بوش و قوه اجرایی! خلاصه که رسماً از حالت عزاداری دراومدن با این مراسم. می‌گن که از قبل به همه گفته بودن که از منطقه خارج بشن اما این سیاه‌پوست‌ها گفتن ما پول نداریم که از شهر بریم بیرون!!!!! و بعضی هم می‌گن که اینا نرفتن از شهر بیرون که بعد از رفتن بقیه برن از خونه‌هاشون دزدی کنن!!! خلاصه این امریکایی‌ها هم برای خودشون عالمی دارن.

یه عده عینِ چی کار می‌کنن و اصلاً نمی‌فهمن زندگی‌شون چطوری داره از دست‌شون می‌ره و یه عده هم از بس گشادن که به هوای wellfare نشستن و هیچ گهی نمی‌خورن و از عالم و آدم هم طلب‌کارن. البته آدم‌های نرکالی هم ستن این وسط که سعی می‌کنن که حد وسط رو نگه دارن اما واقعاً سخته که به اون چاه و این چاله نیوفتی. مثلاً وقتی می‌ری تو یه کاری وقتی ببینن که کارت خوبه هی به هوای ترفیع و چند دلار بیشتر حقوق هی ساعت‌های کارت رو می‌برن بالا و بالاتر و به جایی می‌رسه که وقت آزاد نداری و اگر هم داری نا نداری که کاری بکنی!!! یهو به خودت می‌آی و می‌بینی وای من چقدر خسته‌ام و اوه ده سال از عمرم رو هم سگ‌دو زدم!

می‌دونین چیه؟ اینجا خیلی راحت می‌تونین بیوفتین تو یه سیکلی که هی دلتون بخواد بیشتر و بهتر رو داشته باشین. الآن خودِ من هم اینطوری می‌شم گاهی. مثلاً خونه‌های خیلی خوشگل و بزرگ و با منظره‌های خدا هست که می‌تونی با یه کم جر دادنِ خودت به دست بیآری. ماشین‌های خوشگلی هست که یه همین ترتیب می‌تونی به دست بیآری. لازمه‌اس فقط اینه که همون‌طور که گفتم کمی تا قسمتی جر بخوری بسکه کار کنی و تا خرخره بری تو قرض که خب یعنی دوباره باید جر بخوری تا پس یدیش!! اما ماجرا اینجاست هیچ چیز دور از دسترست نیست. یعنی می‌تونی هر چیزی رو داشته باشی. یه جوری برات تنظیم می‌کنن که تا آخر عمرت وام بدی اما اون چیزی که می‌خوای رو داشته باشی.

به همین راحتی میوفتی تو سیکل‌شون. وام بگیر. بخر. سگ‌دو بزن. کمی از وام رو پس بده که بتونی یه وام جدید بگیری. بازم سگ‌دو بزن که حالا هر دو تا وام رو پس بدی و به همین ترتیب ادامه داره.

انقدر مرز بینِ یه زندگی متوسط داشتن و گوشه‌ی خیابون خوابیدن گاهی نازکه که باید واقعاً حواست جمع باشه. کلی کارت اعتباری هست که تمام مدت دارن وسوسه‌ات می‌کنن که بیشتر و بیشتر بخوای و بخری. با خودت می‌گی الآن می‌خرم بعداً پولش رو می‌دم و به همین راحتی یهو می‌بینی که ۱۰۰۰ دلار این‌ور اون‌ور خرج کردی! حالا بیا اینا رو پس بده! خلاصه که می‌خوام بگم همه چیز راحته به دست آوردنش اما باید بفهمی که سیستم کاپیتالیستی شوخی‌بردار نیست.. به همون راحتی که می‌ذاره پولدار بشی می‌تونه به خاک سیاه بنشونتت. حالا انتخاب با خودته، یا دلتو می‌زنی به دریا و از این سیستم استفاده می‌کنی یا ترجیح می‌دی که کارمند باشی و در عوض هیچ‌وقت کارت به ورشکستگی نکشه.

پیام خیلی اهل ریسک نیست. من هم خودم هیچ جا نمی‌خوابم که کوچکترین احتمالی بدم که آب از زیرش رد می‌شه!!! شاید حالا در آینده کمی شجاع‌تر بشیم اما فعلاً که کارمندیم :)





۱۳۸۴ مهر ۱۱, دوشنبه

نشیمن‌گاه

Z4.jpg

هه هه هه!! :) ماشینم بهم می‌آد؟

*****

عجب وبلاگ خوبی برای صمد بهرنگی هست و من نمی‌دونستم! ممنون از همه‌ی اونایی که معرفی کردن. یکی از داستان‌های بامزه‌ای که از بچگی سرش کلی خندیده بودم برام جالب بود، پیرزن و جوجه‌ی طلاییشه. آخه مامانِ من سوپر مودبه و تا وقتی که رفتم مدرسه و با دو سه تا بچه تخس دوست شدم یه سری کلمات در دایره‌ی واژگانم نبود. یکی‌شون کون بود. می‌دونم باورتون نمی‌شه اما در خونه‌ی ما از این کلمات جداً شنیده نمی‌شد. مادرم بدون اینکه حساسیتِ خاصی نشون بده سعی می‌کرد اطرافیان رو طوری انتخاب کنه که تا جایی که ممکنه از این حرفا جلوی ما زده نشه. خلاصه که می‌گفتیم پشت یا نشیمن‌گاه و هرگز کون!! الآنشم اگه از دهن‌مون دربره چشم‌غره‌ای می‌ره و بعد با محبت می‌گه وقتی می‌شه قشنگ‌تر صحبت کرد چرا که نه؟ خلاصه که از اون‌جایی که مادر و بچه معمولاً متضاد هم می‌شن فکر کنم می تونین مجسم کنین طرز حرف زدنِ منو :)))

نه بابا شوخی کردم. منم حساسم و بچه‌ها همیشه جلوی من ملاحظه می‌کردن که چه جوکی می‌گن و چی می‌گن. البته دایره‌ی واژگانم حسابی رشد کرده!!!! اما دلیل نمی‌شه که آدم استفاده کنه. اگه می‌شه قشنگ‌تر حرف زد چرا که نه ؛)

۱۳۸۴ مهر ۷, پنجشنبه

آی صمدآی صمد

دیشب رو تخت داشتم الکی چرت و پرت تلویزیون رو نگاه می‌کردم که فقط پهلوی پیام باشم که پای کامپیوتر بود و یهویی با خودم فکر کردم به جای این خزعبلات یه کتاب رو بلند بلند بخونم که پیام هم که بدتر از من اصلاً نمی‌رسه مطالعه کنه مستفیض بشه. خلاصه که دستم رو بردم بالا سرم و یکی از انبوه کتاب‌هایی که انبار کردم بالای تختمون رو برداشتم. قرعه به مجموعه داستان تلخون از صمد بهرنگی افتاد که خیلی وقت بود خریده بودم ولی نخونده بودم.

شروع کردم و هر چند وقت یه بار هم پیام با تعجب کارش رو ول می‌کرد منو نگاهی می‌کرد و می‌گفت آهاااااااااااان!! یه داستان رو خوندیم که همون تلخون بود و خیلی هم جالب و عجیب بود. البته قصه‌های صمد همیشه عجیبن اما این یکی از عجیب‌ترین‌شون بود!! بچه که بودم یواشکی کتاب می خوندم چون مامانم خیلی از کلماتی که صمد به کار می‌برد خوشش نمی‌اومد و نمی‌فهمید چرا اصرار دارم صادق هدایت بخونم که انقدر تلخ و پر از افسردگی بود و ایرج میرزا رو پورنو می‌دونست و خلاصه که ماجرایی داشتم که اینارو کش برم و بخونم. الآن فکر کنم که مامانم این قصه رو اگه خونده بود دیگه کتاب‌های صمد رو قایم نمی‌کرد بلکه مینداخت دور :)))‌خلاصه که بسی مشعوف شدیم و حتماً این کتاب‌خوانی شبانه رو ادامه می‌دهیم :) اگه دسترسی ندارین به این قصه بگین که کم کم تایپش کنم و بذارمش اینجا که خیلی خداست ؛)

۱۳۸۴ مهر ۴, دوشنبه

یه قدم یه زندگی

این پست قبلی رو که نوشتم با فاصله‌ی چند روز خبر رو شنیدم و بچه‌ها همه‌ی حرفا رو زدن و تنها کاری که می‌تونستم بکنم این بوده که هی بهش زنگ بزنم! دفعه‌ی اول که اصلاً نمی‌دونستم چی بگم و اونم انقدر حالش بد بود که بعد از یه دقیقه خداحافظی کردیم.

داشتم به حمیدرضا می‌گفتم که فقط موقع تشییع جنازه است که آدم واقعاً مجبوره که قبولش کنه اما هنوز هم این دلیل نمی‌شه که باورش کنی. توی غسال‌خونه رفته بودم که هوایِ مامانم رو داشته باشم که به شیشه چنگ می‌زد و داد می‌زد و مادربزرگم با یه لبخندِ آروم اونجا خوابیده بود و می‌شستنش. فکر می‌کردم که همین الآنه که پاشه و چشماشو باز کنه و بیآد طرف‌مون و این کابوس به پایان برسه اما متاسفانه لای کفنِ دست‌نوشته‌اش پیچیدنش و لبخندش رو برای همیشه از دست دادم. هی روله روله روله ...
حمیدرضا می‌گه مادرش سعی می‌کنه خودش رو کنترل کنه و به خاطر بقیه خیلی گریه نکنه... منم خیلی سرپا بودم و سرم رو به مراسم مشغول کرده بودم و حتی یه قطره اشک هم نریختم برای مامان بزرگی که تو بغلم سکته کرد. همه می‌گفتن باریکلا چه قوی هستی و هوای مامانت اینا رو داری. از ماهی که مامان بزرگم فوت شد به مدت ۶ ماه تمام فعالیت‌های بدنی من مختل شد و گواترم عود کرد و ۶ ماه تمام پریود نشدم. ولی در عوض اصلاً گریه نکردم و همه گفتن چقدر قوی هستم. بعد از یه سالِ تمام هومیوپاتی و مشاوره تازه شروع کردم گریه کردن و مریضی‌هام خوب شدن کم کم.
گاهی باید گریه کرد. گاهی باید جیغ زد. گاهی باید بالا پایین پرید و فریاد کشید. از اینکه همه رو جمع کنی تو دلت که به مرزِ ترکیدن برسه که بدتر نیست، هست؟
تسلیت می‌گم دوستِ مهربون و خوبم :( مواظبِ خودت باش.

۱۳۸۴ شهریور ۲۴, پنجشنبه

مرگ و خلا و زندگی

از طریق وبلاگ هاله رفتم اینجا و جاتون خالی انقدر گریه کردم که چشمام دیگه نمی‌بینن!! این چه وضعیتیه آخه؟! یه دکتر موقع عمل کردن خراب‌کاری می‌کنه و مریض می‌میره و همین!! مسخره کردن مارو به خدا این دکترا!!!! خدا بیامرزدش، گاهی جون‌مون خیلی راحت‌تر از اونی که فکر می‌کنیم از دست‌مون می‌ره. همیشه با خودم فکر می‌کنم که چقدر راحت ممکنه یکی از همین خبرای عجیب که می‌خونیم برای خودم اتفاق بیوفته. احساس عجیبیه که واقعاً ندونی که چرا زنده‌ای و این وسط تو خلا وِلی و تازه بعدش هم انقدر راحت این جون هم ازت گرفته می‌شه.

اوخ اوخ اگه الآن پیام اینجا بود می‌گفت شیدوفرنی‌م عود کرده دوباره :)) بگذریم. اقلاً دیگه درد نمی‌کشه :(





۱۳۸۴ شهریور ۱۵, سه‌شنبه

بَکَتَم

اینو یادتونه؟ خب واقعاً خیلی وقت بود که نکتیده بودم! ولی دیروز بدجوری بَکَتَم!! دوباره هم روی همون زانویی که دفعه‌ی پیش افتاده بودم. پیام تو پارکینگ منتظرم بود که بریم ناهار بخوریم و منم کلی ذوب در عشقِ سوزان، داشتم به سویش می‌شتافتم که خب دیگه به حالت عمودی نتونستم ادامه بدم و افقی هم جونِ شما نمی‌شد!! ولی خداییش نفسم این دفعه از درد تا ۵ دقیقه بالا نمی‌اومد و چند قطره‌ای هم اشک قلپ قلپ اومد.

ولی بعدش پیام رو مجسم کردم که اول منو داشته می‌دیده که دارم خوشحال و خندان باهاش بای بای می‌کنم و بعدش دیگه نیستم :)))))))))))) خلاصه دیدم پیام داره سعی می‌کنه بلندم کنه اما واقعاً قدرتش رو نداشتم که رو پام وایسم و یه چند دقیقه‌ای ولو بودم کف زمین بین دو تا ماشینِ پارک شده!! کشککِ زانوم فکر کنم دیگه این دفعه واقعاً لهیده شده و حسابی باد داره و درد می‌کنه. خدا رحم کرد که امروز کار نداشتم اما فردا باید برم سرِ کار و خونمون هم متاسفانه طبقه‌ی دوممه :((( خدایا به من قوت بده!!

ولی خودمونیما خیلی وقت بود که نخورده بودم زمین. آخه اون موقع‌ها همش رژیم بودم و همیشه هم فشارم خیلی پایین بود اما از وقتی اومدم اینجا ماشالله دو برابر شده هیکلم و دیگه به هیچ وجهِ من‌الوجوه فشارم پایین نیست!! قبلنا من همیشه مثل فریزر یخ کرده بودم که خب به این دلیل بود که ۴۰ کیلو وزن کم کرده بودم اما الآن که اون ۴۰ کیلو به رحمت خدا برگشته سرِ جاش و من رسماً یک خیلیِ بدبخت شدم دیگه مشکل سرما و فشار و اینا کاملاً برطرف شده!!!‌ پیام که خیلی خوشحاله! همیشه بهم غر می‌زد که چرا نمی‌خورم هیچی و تنها چیزی که ما در موردش با هم دعوا می‌کردیم همین بود که چرا من بد غذا هستم و هیچی نمی‌خورم. این مطلب رو یادتونه؟ این اتفاق برام خیلی می‌افتاد.

اما می‌دونین ماجرا چیه اینجا؟ دیگه اینجا آشپز منم و هر وقت هم که می‌ریم بیرون پیام سلیقه‌ی من رو خیلی خوب بلده و می‌برتم جاهایی که دوست دارم و خب منم می‌خورم!! چون هیچ بهانه‌ای ندارم که نخورم و اینگونه است دوباره چاق شدم و این خیلی آزارم می‌ده. از نظر قیافه و اینا که اصلاً اهمیتی نمی‌دم چون زشت نمی‌شم وقتی چاقم، اما از نظر سلامتی می‌دونم که خیلی خیلی داره اذیتم می‌کنه، مخصوصاً که خانواده‌ی مادریم سابقه‌ی دیابتِ ارثی دارن و من باید از همین سن مواظب باشم. حرف زدن در موردش خیلی راحته‌ها. خیلی منطقی می‌دونم که مشکل دارم و باید رعایت کنم و این حرفا اما اصلاً یه جورِ عجیبی نمی‌تونم به همین اندازه منطقی عمل کنم.

شاید باید برم پهلوی یه روان‌پزشک که بهم بگه چه مرگمه! اینجا من جزوِ آدمای لاغر حساب می‌شم البته. آدمای اینجا یه جورِ عجیب و وحشتناکی چاق می‌شن و به حدیه که تبدیل به یه معلولیت می‌شه و مجبور می‌شن از صندلی چرخدار استفاده کنن بعد از یه مدتی. مثلاً یارو ۴۰۰ کیلو می‌شه. کم هم نیستن. احساس می‌کنم غذاها هم خیلی در این بیماری چاقی تاثیر دارن. اوه البته عین چی هم نوشابه می‌خورن. باورتون نمی‌شه سایزِ لیوانای بعضی از اینارو!! من حالا اصلاً نوشابه نمی‌خورم و همیشه آب می‌خورم. خیر سرم دارم مراعات هم می‌کنم و اینه وضعم. نمی‌دونم چکار کنم. حالا می‌خوام برم weightwatchers که برنامه‌ی تغذیه بگیرم و امیدوارم که بتونم باهاش پیش برم. فعلاً که ورزش هم دوباره تعطیله با این وضعیتِ پایی :(

برام دعا کنین همش وحشتِ اینو دارم که مثل اینا کارم به صندلی چرخدار بکشه :((((((

۱۳۸۴ شهریور ۱۳, یکشنبه

۱۳۸۴ شهریور ۱۱, جمعه

همین‌طوری

کلی عکس‌های پیشو رو گذاشتم اینجا :)

***

خب امروز و فردا تعطیلم و دارم به یه سری از کارام می‌رسم. کلی نامه و چک و کاغذبازی بود که باید انجام می‌دادم. دیروز به طرز احمقانه‌ای مریض شده بودم. سردردِ فجیع و استفراغ. خیلی بد بود. اما کلی قرص خوردم و خوابیدم و امروز صبح خوب شدم. خیلی عجیب بود. فکر کنم میگرنم داره برمی‌گرده. قرض‌های هومیوپاتیم فقط برای یه سال بودن و تموم شدن. شاید برای اونه چونکه از وقتی که رفتم هومیوپاتی از چند سال پیش دیگه میگرنم خوب شده بود. خلاصه که ماجرایی بود.

ولی در کل خیلی خیلی خوشحالم چونکه از همون بانکی که می‌خواستم بهم زنگ زدن که برم و با مدیر اون شعبه مصاحبه کنم. کلی اعتماد به نفسم برگشت!! خیال می‌کردم که رد شدم تو مصاحبه‌شون ام، مثل اینکه نه. خلاصه که جمعه‌ی دیگه امیدوارم که همه چیز خوب پیش بره و از دست این کار کمیسیونیِ بی‌ثبات راحت بشم!

البته این کارم خیلی باحاله و خیلی مستقل بودم، بدون آقابالاسر. ساعتِ کارم هم به غیر از قراری که با مشتریه بقیه‌اش دست خودمه. کارش خیلی متنوعه و هر دفعه با یه آدم جدید آشنا می‌شم و کلی با طرز زندگیِ امریکایی در خصوصی‌ترین جای زندگی‌شون یعنی خونه‌شون، آشنا شدم. آدمای جالبی‌ان! یه چیزایی براشون مهمه که برای ماها اصلاً ممکنه خنده‌دار باشه! حالا یه بار درست حسابی می‌نویسم در موردش. فعلاً برم به بقیه‌ی کارام برسم.

۱۳۸۴ شهریور ۲, چهارشنبه

لی لی لی لی

DSCF0082.jpg


این یه عکسه از شب عروسی‌مون که از همه‌ی عکس‌ها بیشتر دوسش دارم،‌ نمی‌دونم چرا! گفتم حالا که دو ساله شده و آشنایی با شما هم تقریباً چهار ساله شده اینو بذارمش تو وبلاگم برای یادگاری :) چشمون نزنینا D:

۱۳۸۴ شهریور ۱, سه‌شنبه

دومین سالگردمون

خب بالاخره این طلسم رو بشکونم و بنویسم! این ماه اوضاع کاری خوب بوده و سرم کلی شلوغ بود که البته همین‌طوری خوبه. سالگرد عقد صنم اینا هم که شد. این اولین مهمونی‌ای بود که من و پیام با هم رفتیم!! یادش به خیر مامان و بابای صنم و از همه بیشتر خودِ صنم کلی نگران بودن و منم هی دلداری‌شون می‌دادم یکی نبود بگه آخه یکی باید بیآد خودتو دلداری بده!! خلاصه که خوشحالم که دو سال شد. فردای عقد صنم اینا پیام اینا اومدن خواستگاری من!!! بابام یه حرف خیلی خوب زد. گفت:

تو دوران دوستی هم خیلی چیزا معلوم نمی‌شه. زیر یه سقف زندگی کردنه که نشون می‌ده چند مرده حلاجین. دو سال اول هم خیلی سخته. دو تا آدم متفاوت از دو تا پیش‌زمینه، خانواده، عادات و گاهی فرهنگ مختلف می‌آن تو یه چهاردیواری و قراره با هم زندگی کنن؛ نفس بکشن، بخوابن، بحث کنن، بخندن و گریه کنن. مثل دو تا چرخ دنده می‌مونه که می‌خوان با هم هماهنگ بشن که بتونن با هم حرکت کنن. کم‌کم سال‌ها که می‌گذرن این دنده‌ها به هم ساییده می‌شن و کم‌کم یکی می‌شن. حالا این وسط باید هر دو انقدر انعطاف داشته باشن که با هم یکی بشن وگرنه زندگی سخت می‌شه.

جمعه می‌شه دو سال که من و پیام ازدواج کردیم. باورم نمی‌شه!! یه سال و خورده‌ایش رو با هم زندگی کردیم. فکر می‌کنم خیلی چیزا بوده که باید با هم هماهنگ می‌کردیم و این البته به معنای عوض کردنِ همدیگه نبوده. همون آدما هستیم ولی یه کم دنده‌هامون رَوون‌تر شدن. همدیگه رو با عادات‌مون بیشتر شناختیم و هیچ‌کدوم از عادات‌مون در حدی نبوده که تحمل‌ناپذیر باشه! برای همین یه جاهایی من کوناه اومدم و یه جاهایی پیام و خلاصه بدون درگیری اساسی پیش رفتیم. اول‌ها خیال می‌کردم که خیلی آدم غُد و سختی باشم و نتونم خیلی با پیام راحت باشم و فکر می‌کردم که پیام خیلی آدم راحتیه اما گذشت زمان نشونم داد که نه من خیلی پیچیده‌ام و نه اون خیلی راحت. در هر حال لمِ همدیگه دست‌مون اومده و با هم راحتیم.

گاهی با خودم می‌گم که ازدواج یه ریسکِ بزرگه. واقعاً قبل از زندگی کردن به عنوان زن و شوهر نمی‌شه فهمید که آیا می‌تونیم با هم باشیم یا نه. دوست بودن‌های طولانی و حتی زندگی کردن با هم به عنوان دوست‌دختر و دوست‌پسر این اثر رو نداره. خیلی‌ها رو می‌شناسم که مدت‌ها با هم خوب و خوش زندگی کردن و بعد از اینکه بالاخره ازدواج کردن بعد از مدت کوتاهی جدا شدن. عجیبه اما حقیقت داره. اولا که آمادگیِ دو طرف برای زندگی مشترک فکر کنم خیلی مهمه. یعنی به یه جایی از زندگیت رسیده باشی که بفهمی زندگی مشترک یعنی چی و آگاهانه بری توش.

خودِ من اگر پیام رو حتی چند ماه قبل از اینکه دیدمش می‌دیدم امکان نداشت ماجرا این‌طوری پیش بره! چون تا همون چند وقت پیشش احساس می‌کردم که اصلاً هیچ وقت نمی خوام ازدواج کنم و از پسرا حالم بهم می‌خورد! از اونایی که خیلی سرد بودن یا اونایی که زیادی می‌چسبیدن. از اونایی که هیچ وقت احساساتی نمی‌شدن و اونایی که مدام ابراز علاقه می‌کردن!! خلاصه که آماده نبودم. اما اون موقع که پیام رو دیدم فهمیدم که حد وسطی هم هست. فهمیدم که پسری هم هست که بشه باهاش حرف زد و احساس ورش نداره که عاشقشی! بشه باهاش دست بدی و فکر نکنه که حالت خرابه! بشه که باهاش فقط رفیق باشی و بگی بخندی و خیال نکنه که داری بهش نخ می‌دی!

بعدش از اینجا تونستم اول با پیام دوست باشم و از اونجا به بعد کم‌کم عاشق هم شدیم در حالی که هنوز دوستای خوبی برای هم بودیم و هستیم. شانس من بود که پیام هم در برهه‌ای از زندگی‌ش بود که آماده بود ؛) خیلی احساس خوشبختی می‌کنم وقتی می‌بینم تو این مرحله‌ی مهم زندگی شانس آوردم. امیدوارم که همه بتونن نیمه‌ی گمشده‌شون رو پیدا کنن و با هم چرخ‌دنده رو به راه بندازن.

اگه نرسیدم تا بعد از ۲۸ اوت بنویسم: دومین سالگردمون مبارکه :) برامون دعا کنین که روح‌مون همین‌طوری با هم بمونه.

۱۳۸۴ مرداد ۲۵, سه‌شنبه

اين شمارش معكوس براي اعدام زني است

اين شمارش معكوس براي اعدام زني است كه به او مي گوييم ميم.عين چون ‏آبرو برايش مهم است.‏ (1)

او براي برگشتنش از پاي چوبه دار به قدم هاي ما نياز دارد.‏ (2)

او براي دفاع از حيثيتش دستش به خون كسي آلوده شده و حالا طبق يكي از ‏همين قوانيني كه مي دانيم و مي دانيد يا بايد پاي چوبه دار برود يا ديه كامل ‏يك مرد مسلمان را بپردازد كه البته تا امروز بخشي از آن تامين شده است. ادامه اش رو اینجا بخونین لطفاً و اگر می‌تونین لطفاً کمک کنین و خبر رو هم پخش کنین.

ببینین این دفعه دیگه فقط در حد جمع کردن چهار تا امضا و داد زدن توی خلا نیست و با پول‌تون می‌تونین زندگی یکی رو نجات بدین. تو رو خدا واقعاً اگر می‌خواین کاری جمعی بکنین که معنا و نتیجه داشته باشه از این کارا بکنین که یه جون رو هم نجات بدین.

ممنونم از همه‌ی اونایی که کمک می‌کنن.

۱۳۸۴ مرداد ۲۰, پنجشنبه

نکاتی مهم در مورد مسابقه مقاله نويسی

همانطور که می دانيد مهلت ارسال مقالات چند روز پيش به پايان رسيد. دوستان عزيز در تيم داوری در حال مطالعه و بررسی مقالات هستند و اميدوارم که بتوانيم تا هفته آينده نتايج نهايی را اعلام کنيم.

آقای نويد فهيمی و شرکت پيام تک که پيش از اين مسئوليت برگزاری مسابقه را داشتند؛ به دلايلی فعلا قادر به ادامه همکاری نيستند. دوستان خوب و عزيزم نويسندگان وبلاگ خورشيد خانم و ساده تر از آب لطف کردند و
سايت جديد مسابقه را طراحی و راه اندازی کردند. بنابر اين از امروز کليه اخبار مربوط به مسابقه را می توانيد از طريق اين سايت پيگيری نماييد.

البته عدم همکاری پيام تک تغييری در جوايز اعلام شده ايجاد نکرده. مهدی حکيمی عزيز و دوستان ايشان لطف کردند و جايزه ای معادل جايزه شرکت پيام تک برای برنده اصلی اين مسابقه در نظر گرفتند.

تنها مشکل اين است که به دليل عدم دسترسی به نويد فهيمی و شرکت پيام تک که پيش از اين مسئول دريافت مقالات بودند، ما دسترسی به مشخصات نويسندگان مقالات نداريم. بنابر اين از همه دوستانی که پيش از اين با گذاشتن لوگو يا لينک و مطلب در وبلاگ های شان از مسابقه حمايت کرده بودند درخواست می کنم که ضمن معرفی سايت جديد مسابقه از نويسندگان مقالات درخواست کنند که مشخصات خود را به همراه نام وبلاگشان به آدرس انتهای اين مطلب ايميل کنند تا در زمان اعلام نتايج نهايی بتوانيم آنها را معرفی کنيم.
ATAMADON@GMAIL.COM

۱۳۸۴ مرداد ۱۸, سه‌شنبه

پشمالویی یا بی‌پشمی؟ مسئله این است؟!!؟

اوووووَه! خیلی وقته که ننوشتم اینحارو! هر روز می‌گم خب مثلاً فلان کار رو هم بکنم بعدش میآم می‌نویسم اما هی نمی‌شه! نمی‌دونم دقیقاً چرا نمی‌شه. الآنم یه کپه لباس که از خشک‌کن درآوردم رو تخت منتظرن که تا بشن و برن تو کمدها و تازه قبل از اومدنِ پیام می‌خواستم یه Bubble bath هم راه بندازم! که فکر نکنم بشه باید بذارمش فردا.

یه جورِ عجیبی به یه نقطه‌ی صفر رسیدم. کارم فقط کمیسیونیه و من خوشم نمیآد اینطوری. پس تصمیم دارم یه کار جدید رو شروع کنم اما نمی‌دونم چرا گیر کردم. گیر که یعنی نمی‌رم واقعاً دنبالش. یه بانک رفتم برای کار و مصاحبه هم شدم. دو سه روز بعدش زنگ زدن از یکی از شعبه‌ها و گفتن ما می‌خوایمت اگر اسپانیایی بلدی حرف بزنی، چون مشتری‌های ما ۹۹٪ مکزیکی‌ان! و خب من هم که بلد نیستم و این پرید :((((

حالا هی می‌خوام بشینم به رزومه‌ام یه کم ور برم و دوباره برم سراغ بانک‌ها اما نمی‌دونم چرا نمی‌تونم! یه جورایی گیر کردم یه جایی اون وسط معلق، اما پیام داره تمام تلاشش رو می‌کنه راهم بندازه. بیآین دعا کنیم که موفق بشه!! فعلاً همش دلم می‌خواد برم مانیکور پدیکور کنم به یاد گدشته‌های شیرین و ارزون در ایران! واقعاً آرایشگاه‌های ایران خیلی خیلی خوبن. خانوما قدرشون رو بدونین حسااااااااااااااابی. اون روز داشتم فکر می‌کردم که مثلاً برای یه ابروی ناقابل کلی باید بگردی و بعدش هم به پولِ ایران ۱۸۰۰۰ تومن می‌دم به علاوه‌ی انعام! مو کوتاه کردن و هر کارِ دیگه‌ای هم همینه! تازه شانس آوردم کالیفرنیا هستم و می‌تونم خانومای ایرونی پیدا کنم که این کارا رو ماهرانه انجام می‌دن وگرنه اینا که خوشون فجیعن.

این مدل و هنرپیشه‌ها رو نگاه نکنین. تو امریکا اکثراً پشمالو هستن و به خودشون نمی‌رسن. بعضی خانوما حتی به خوشون زحمت نمی‌دن که موهای زیربغل‌شون رو بزنن و هی هم نمایش می‌دن بوته‌های اون زیر رو! من هیچ کاری به زن و مرد ندارم و فکر می‌کنم همه باید هر کاری می‌تونن بکنن که تمیز و خوش‌بو و مرتب باشن. اینکه من ده من پشم داشته باشم و هی توش عرق بکنم و بوی گه بدم هیچ چیزی رو ثابت نمی‌کنه به غیر از اینکه آدم کثیفی هستم. یکی نیست بگه دو تا مام بگیرین بزنین زیر بغلتون!! اینجا برای این چیزا باید خرجِ خیلی بیشتری بکنی چون زیاد متداول نیست!

البته ناگفته نماند که کسانی که منو خیلی وقته می‌شناسن می‌دونن که این همیشه مشکل بزرگی بوده برام. متاسفانه بینی‌ام خیلی حساسه و تو ایران هم دقیقاً همین ماجرا رو داشتم به توانِ شونصد میلیون!! تازه تو ایران خانوما که زیرِ مانتو روسری بودن و به همین خاطر گاهی خیلی راحت ول کرده بودن هر گونه رسیدگی به خودشون رو. آقایون هم که دیگه هیچی! تو تابستون با خودم دستمالِ خوشبو می‌بردم این‌ور اون‌ور که بتونم نفس بکشم. همش هی غر می‌زدم که چرا مردمِ ما فرهنگ ندارن الآن می‌بینم مثل اینکه تنها نیستیم!

خلاصه که ماجراییست! اما در هر صورت اینجا اقلاً مردم تند تند می‌رن حموم. ایشالا که این سنتِ حسنه همه جا رواج پیدا کنه!‌

اصلاً‌چی می‌گفتم :)))‌ آهان، کار. حالا فردا می‌خوام برم کالج نزدیک‌مون هم یه کم پرس و جو کنم ببینم که می‌تونم چند تا کلاس بردارم که مخم کپک نزنه. لعنتی عادت دارم به یادگیری و یاد دادن و احساس می‌کنم مغزم خوابش برده بسکه کارای روتین کرده. حالا با انتخاب یه خط جدید می‌خوام ازش کار بکشم. شاید هم شروع کنم اسپانیایی یاد گرفتن چون اینجا علناً از هر گوشه یه آمیگو می‌پَره بیرون!

خلاصه که دوباره شروع کنین به دعا کردن ؛)

۱۳۸۴ مرداد ۹, یکشنبه

خسته



جغد بارون‌خورده‌ئی تو کوچه فریاد می‌زنه،
زیر دیوار بلندی یه نفر جون می‌کنه،
کی می‌دونه تو دل تاریک شب چی می‌گذره؟
پای برده‌های شب اسیر زنجیر غم ئه!

دل‌ام از تاریکی‌ها خسته شده،
همه‌ی درها به روم بسته شده!

من اسیر سایه‌های شب شدم،
شب اسیر تور سرد آسمون؛
پا به پای سایه‌ها باید برم
همه شب به شهر تاریک جنون!

دل‌ام از تاریکی‌ها خسته شده،
همه‌ی درها به روم بسته شده!

چراغ ستاره‌ی من رو به خاموشی می‌ره،
بین مرگ و زنده‌گی اسیر شدم باز دوباره؛
تاریکی با پنجه‌های سردش از راه می‌رسه،
توی خاک سرد قلب‌ام بذر کینه می‌کاره.

دل‌ام از تاریکی‌ها خسته شده،
همه‌ی درها به روم بسته شده!

مرغ شومی پشت دیوار دل‌ام
خودش‌و این ور و اون ور می‌زنه،
تو رگای خسته‌ی سرد تن‌ام
ترس مردن داره پر پر می‌زنه!

دل‌ام از تاریکی‌ها خسته شده،
همه‌ی درها به روم بسته شده!


عباس صفاری

عکس‌های حدید گنجی در ایرانین دات کام

این عکس‌ها روی اینجا بودن که با توجه به اینکه برای بعضی‌هاا فیلتره منم با اجازه آپ‌لود کردم که همه بتونن ببینن :(

ggg1.jpg


ggg2.jpg


ggg3.jpg


ggg4.jpg






هدر رفتنِ بی‌نتیجه



ای خــــــــــــــــــــدا! می‌شه لطفاً یکی بره به زور به این غذا بده؟!! مگه می‌شه کسی تو این وضعیت بتونه امتناع کنه از خوردن؟! به زور بهش غذا بدن و بهش آرام‌بخش بدن که نتونه مقاومت کنه. این درست نیست به خدا. این‌طوری فقط یه مغز متفکر که می‌تونه در تعلیم مردم خیلی موثر باشه از دست می‌ره. باور کنین الآن خیلی‌ها حتی نمی‌دونن گنجی در چه حالیه و مردنش حرکتِ فوق‌العاده‌ای به وجود نخواهد آورد. الآن هنوز زوده. مردم آگاهی می‌خوان.
شما رو به خدا یکی یه کاری بکنه :(((


۱۳۸۴ مرداد ۴, سه‌شنبه

دو سال یه ماه کم!!! بر وزنِ ساعت دو ربع کم!

مقاله نوشتین و فرستادین یا نه؟ ماجرای مسابقه مهم نیست به نظر من. مهم اینه که تولید انجام بشه. در هر صورت بحث جالبی هم هست. پیشنهاد می‌کنم این فیلم‌ رو هم حتماً ببینین اگر براتون جالبه.

******

امروز شد ۲۳ ماه که من و پیام با هم ازدواج کردیم! عجیب سریع می‌گذره و نمی‌دونم این سرعتِ ناگهانی که از تولدِ ۱۶ سالگی‌م اوج گرفته کی می‌خواد آروم بگیره. فاصله‌ی زمانی این ۱۱ سال برام مثلِ یه شب خوابیدن و یه روز صبح بیدار شدن بوده و هست. سال‌ها خیلی تند تند می‌آن و می‌رن. هی نوروز می‌شه و هی تولدامون می‌آن و می‌رن. هی مامان بابام دور از من دارن پیر می‌شن و این شده غصه‌ی زندگیِ من. فکر می‌کردم همیشه که این سال‌های رد شدن از میانسالی و پا گذاشتن به پیری رو در کنارشون خواهم بود و همه چیز رو آماده می‌:نم که فقط بهشون خوش بگذره و استراحت کنن.

اما خب نیستم و در عوض اینجا نشستم منتظر پیام تا بیآد. بیآد تا دوباره آرومم کنه و بهم بگه که به زودی می‌رم و می‌بینم‌شون. بگه که همه چیز خوبه و انقدر دوسش دارم که خوب می‌شم. خوبم تا وقتی پهلومه. دوباره که می‌ره سرِ کار می‌شینم و هی فکر می‌کنم و هی فکر می‌کنم. بعد دوباره شروع می‌کنم گریه کردن و احساس می‌کنم چقدر خرم که دور از آغوش مامان بابامم و دوباره پیام می‌آد منو با چشمای قرمز و پف‌کرده پیدا می‌کنه و دوباره بغلم می‌کنه و می‌گه همه چیز خوبه و تا پهلومه آرومم، اما وقتی می‌ره...

دیوونه‌ام نه؟ همیشه اینطور نیستم اما گاهی که متوجهِ گذشت زمان می‌شم و صدای مامان و بابام رو پشت تلفن می‌شنوم و سعی می‌کنم صورت‌های مهربون و خسته‌شون رو به خاطر بیآرم دوباره حالم دگرگون می‌شه.

فکر می‌کنم که این دفعه که برم ایران و بخوام برگردم تو فرودگاه روانی بشم!! آخه دفعه‌ی اول نمی‌دونستم دارم چکار می‌کنم! انقدر همش کار داشتم که انجام بدم و دورم شلوغ بود و دلم انقدر برای پیام تنگ شده بود که خوشحال بودم که دارم می‌آم اینجا اما این دفعه دیگه تو فرودگاه می‌دونم چقدر زیر پام خالی می‌شه و قلبم سنگین می‌شه وقتی از اون همه عشق دور می‌شم. انصاف نیست... انصاف نیست

در هر حال این لحظه‌ها می‌آن و می‌رن و همیشه پیام از در می‌رسه یا حمیدرضا دلداریم می‌ده یا صنم می گه که اونم همینطوره...

در هر صورت انصاف نیست.

*******

عجب خری‌ام من! روز ماهگردمون دارم هی زنجموره می‌کنم! فکر کنم برای اینه که هم من هم پیام بیشتر روز رو کار کردیم و اصلاً همدیگه رو ندیدیم و هنوز هم از سر کار نیومده و مامانم اینا زنگ زدن و یهو دیدیم واااااااااااااااااااااااای خدا من بغلِ مامنم رو می‌خوام!! خیلی لوسم نه؟ برم برم تا پیام نیومده دوباره منو پف کرده ببینه یه آبی به صورتم بزنم :)

بیست و سومیش هم مبارک :)

۱۳۸۴ تیر ۳۱, جمعه

سالگرد همراه با جلف‌بازی‌های پیامِ چرندیاتی!

سلام من پیامم! نشسته بودم پای کامپیوتر و دلم خوش بود که دو دقیقه وقت پیدا کردم که دو تا ایمیل چک کنم و سه تا ایمیل جواب بدم و چهار تا وبلاگ بخونم و دو سه تا کامنت و فحش و بد و بیراه به اسمهای مستعار برای این و اون پست کنم که عیال جان تشریف آورد و تا من رو دید، گفت:‌ چه خوب! حالا که پای کامپیوتری چهار خط هم من می‌گم برام تو وبلاگم بنویس!! حالا قراره ایشون دیکته بگه و من بنویسم! اوکی! برو بریم:‌
داخل پرانتزی‌ها مال منه!

امروز شد یه سال که من اومدم پهلوی پیام جونم آمریکا ؛ یک سال آزگار! (اوپس! من باید گل می‌خریدم امروز؟؟!)‌ اممم پیام داره صد سال طول میده تا یه جمله رو تایپ کنه! (‌آخه من شونصد ساله وبلاگ ننوشتم! یادم رفته جیم کجاس، تشدید کجاس، ...)‌ این یه سال خیلی جالب بود! مدتی که کار نمی‌کردم دهنم (صاد کجاس؟؟!)‌ صاف شد! ولی این مدتی که کار می‌کردم که این ماه هفتمین ماهش تموم شد کلی چیز یاد گرفتم (‌می‌شه من برم بقیه ایمیل‌هامو چک کنم؟!)‌ فکر کنم علتش این بوده که توی خونه‌های آدم‌های مختلف راه پیدا کردم و با وجهه‌های متفاوت فرهنگی اینجا آشنا شدم ( این زن ما همیشه این‌جوری لفظ قلم می‌نویسه؟!)‌ واقعا نمی‌شه خانواده‌های آمریکایی رو توی یه دسته‌ی مشخص تعریف کرد. انواع و اقسام آدم‌های جور واجور توشون پیدا میشه حتی اگه از یک طبقه اجتماعی و مالی باشن (‌من از هر دوازده چیزی که تایپ می‌کنم، ده تاش غلطه باید پاک کنم دوباره تایپ کنم!!!)‌ ولی هرچقدر هم که با هم فرق داشته باشن توی یک چیز یکسانن ( توی چی؟! من هم مثل شما دلبندان منتظرم ببینم توی چی یکسانن!!)‌ اونم اینه که همشون همش در حال دویدنن. وقت براشون خیلی ارزش داره چون ازش بهترین استفاده رو می‌کنن. حالا باید در مورد اینا بعدا بیشتر بنویسم.
خلاصه که یک سال شد. دلم مثل سگ برای مامان و بابام تنگ شده (نوع سگ هنوز مشخص نشده، تحقیقات در این زمینه هنوز ادامه دارد!) اگه بخوام یه جمع‌بندی داشته باشم از این یه سال:‌
۱- این پیام رو (‌منو می‌گه ها!‌)‌ n برابر دوست دارم
۲- از دونفری زندگی کردن زیر یه سقف لذت می‌برم، فکر کنم بخاطر داشتن پارتنر (فارسی را پاس بدهید!‌) خوبه
۳- زندگی بدون کار جهنمه! همش باید سرم مشغول باشه وگرنه افسرده می‌شم (عزیزم افسرده نشو پاشو برو ظرفا رو بشور سرت گرم بشه!‌)
۴- ایران رو دوست دارم ولی زندگی منظم اینجا دائما بهم یادآوری می‌کنه که ایران چه باید باشه و چه‌ها نیست (گریه‌ام گرفت! دستمال بیارین..)‌
۵- زندگی یه قماره ( اتفاقا سوزان روشن هم یه شعر تو این مایه‌ها داره!)‌ و انتخاب‌هایی که می‌کنی شانس تبدیل شدنش رو به بهشت و جهنم داره ( مثل این‌که رو شاه، آس رو کنی مثلا.. حالیته؟! )
۶- دوری از عزیزان فقط با وجود یه عشق عمیق قابل تحمله (‌من زبانم قاصره! ...)
۷- گربه داشتن یکی از بهترین چیزهای دنیاس. مخصوصا اگه پدرسوخته‌ای مثل پیشو باشه ( بعد به پیشو رو کرد و داد زد:‌ پدر سگ! اون بالا رفتی چی‌کار؟ بیا پائین!)‌
۸- صنم خیلی دوره
۹- خونه دار شدن هم یکی از لذت‌بخش‌ترین احساسات دنیاست. خدا نصیب کنه (‌ آمین یا رب العالمین!)

باورم نمی‌شه یک‌سال گذشته. انگار همین دیروز بود که پیام (‌منو می‌گه‌ها!) با دسته گل دم فرودگاه واستاده بود. به قول معروف می‌گن:‌ لابد خوش گذشته که زود گذشته ؛)

۱۳۸۴ تیر ۲۲, چهارشنبه

از در و دیوار!

این گنجی هم که اعصاب برای هیچ‌کس نذاشته! به قول این آقا اعتصاب غذا رو براش تاریخ معین می‌کنن و دیگه یهو نمی‌زنن به سیمِ آخر! این جدی می‌خواد بمیره؟ شاید فکر می‌کنه اینطوری قهرمان می‌شه. ای‌کاش یکی بهش می‌گفت قهرمان مرده به درد مردم ایران نمی‌خوره. ای‌کاش می‌اومد بیرون و با این اصلاح‌طلب‌ها شروع می‌کردن به آموزش و پرورشِ مردم. اصلاح‌طلبانی که انقدر تو ابن ۸ سال در آموزش دموکراسی به مردم ضعیف عمل کردن که منتهی به این انتخابات بشه و حالا خدا می‌دونه وضع چی می‌شه. خیلی دلم می‌خواد مثبت برخورد کنم و بگم نه اینا این حرکت به طرف آزادی‌خواهی رو متوقف نمی‌کنن اما راستش با خوندن اینکه رییس حراست داره می‌شه وزیر یه کم تب می‌کنم!

اه لعنتی! هر چی می‌خوام از این چیزا ننویسم نمی‌شه! خلاصه که جونِ هر کی دوست داره این آقای گنجی، غذا بخوره!

******

در مورد نوشی هم یه سری می‌گن که اصلاً شماها چه می‌دونین که از این حمایت می‌کنین. والله ما خیلی‌ها رو نمی‌شناسیم با اسم و رسم واقعی‌شون اما این دلیل نمی‌شه که وقتی می‌آن و می‌گن که مشکلی دارن و کمک می‌خوان بگیم نه بابا شاید خودش روانیه! حتی اگر هم روانی باشه و خیلی کارهای دیگه هم کرده باشه بازم این طرز رفتار درست نیست. مادر بودن خیلی متفاوته. اینجاها هم که همه چیز به نفعِ مادر هست وقتی که مادر منبعِ خطر جانی باشه برای بچه یا معتاد باشه بچه رو ازش می‌گیرن وگرنه تا جایی که ممکن باشه ترجیح می‌دن که بچه از مادر دور نشه چون که باعث ضربه‌ی روحی عمیقی می‌شه مخصوصاً‌ در سنینی که خیلی وابسته‌ان به مادر.

فکر نمی‌کنم نوشی خطر جانی داشته باشه یا معتاد باشه!! اینطور هم که به نظر می‌رسه بچه‌هاش رو خیلی هم دوست داره و مواظبشونه. حالا اگر چیزهای دیگه‌ای هست که شماها می‌دونین و ما نمی‌دونیم و در مورد زندگی خصوصیشه فکر نمی‌کنم خیلی ربطی به مسئله‌ی بچه‌ّهاش داشته باشه.

در هر حال امیدوارم که همه چیز درست بشه و بچه‌ها به آغوشِ مادرشون برگردن که هیچی مثل آغوش مادر برای کودک نیست.

*******

صنم فعلاً نیست اما دوباره برمی‌گرده جمعه و اتفاقاً پیام جونم برامون بلیطِ کنسرت الانیس موریست گرفته بود که خب مصادف شد با بودنِ صنم خونه‌ی ما پس برای اونم بلیط پیدا کردیم و حالا همگی جمعه داریم می‌ریم کنسرتِ الانیس جونم D: حالا باید یه بار مفصل در موردش بنویسم که چرا انقدر دوسش دارم :) فعلاً فقط متن این آهنگ رو ببینین چقدر باحال نوشته :)

خلاصه که من و صنم خاطراتِ خیلی جالبی با آهنگ‌های الانیس داریم. مخصوصاً اون موقع که صنم صبح زود کلاس برداشته بود و با هم زود می‌رفتیم موسسه که نخوریم به ترافیک و وقتی رو که اضافه بود تو دفترِ من الانیس می ذاشتیم و حرف می‌زدیم یا می‌خوابیدیم! انقدر الانیس الانیس می‌کردم یه مدت که خداداد تو وبلاگش اسمِ من رو گذاشته الانیس موریسیتیش :))))

اوه راستی امسال اولین بارم بود که ۴ جولای اینجا بودم و با بچه‌ها رفتیم MIssion Bay و آتیش‌بازی نگاه کردیم. خیلی باحال بود و کلی خوش گذشت. من تا به حال آتیش‌بازی ندیده بودم راستش، آخه برام جالب نبوده هیچ‌وقت اما از کارِ اینا واقعاً خوشم اومد. به قولِ صنم حیف که ما هیچی نداریم که این‌طوری برای کشورمون هممون دور هم جمع بشیم. یه سرود ای ایران داریم که فقط تو عروسی‌ها می‌خونیمش! این انصاف نیست!

خب من برم الآن شووَر جان می‌آد ناهار بخوریم،‌ بفرمایین قیمه پلو :)

۱۳۸۴ تیر ۱۹, یکشنبه

توجه توجه مسابقه!



خب این مسابقه‌ی مقاله نویسی هم که راه افتاد به سلامتی. کسانی که فکر می‌کنن که موضوعات رو دوست دارن، دست به قلم بشن. حیف که من نمی‌تونم شرکت کنم وگرنه در مورد موضوع اول می‌نوشتم :)
لطفاً تو وبلاگاتون خبر بدین و شرکت هم بکنین، به همت علی چه جوایز خوبی هم هست ؛)


۱۳۸۴ تیر ۱۸, شنبه

برای خالی نبودن عریضه!

داشتم اینجا رو می‌خوندم و خیلی حالم بد شد. ماشالله این نوشی هم عجب قلمی داره، اشک آدم رو درمی‌آره :( واقعاً سخته، وقتی فکرش رو می‌کنم که چه حالی داره الآن خیلی ناراحت و نگران می‌شم. اینجور موقع‌ها چکار باید کرد؟ امیدوارم همه چیز درست بشه.

************

امشب تلویزیون فیلم آپارتمان رو گذاشت، اونم بدون هیچ تبلیغی. خیلی خوب بود و کلی خندیدم. تو ایران کتابش رو می‌شه خرید. انتشارات نیلا چاپش کرده. از دست ندین.

************

صنم اینجا بود از دوشنبه و کلی رفتیم اینور اونور. الآن لوس آنجلسه و حالا دوباره برمی‌گرده اینجا. اینا چون از فلوریدا اومدن آب و هوای اینجا کلی براشون خنکه و آبِ اقیانوس آرام هم کلی سرد! با علی و خانومَ گلش و صنم اینا رفتیم ایرواین یه قهوه‌خونه‌ی سنتیِ خدا و کله پاچه و کشک بادنجون و آش خوردیم و منم که طبق معمول قلیون به دست بودم :)
حالا الآن نصف شبه و باید برم لالا اما بعداً میآم و بیشتر می‌نویسم :)
فعلاً شب به خیر.

۱۳۸۴ تیر ۱۱, شنبه

چند تا هم عکس

pinkfloyd2005.jpg


davidgilmore05.jpg














تشنه لب

اوخی کله‌ی دیوید گیلمور طاس شده :X منتهی فقط گوگوری‌ترش کرده! ماشالله راجر جان ۲ برابر من مو داره!
نیک‌ میسون چشماش رو بسته رو داره حال می‌کنه، مثل همه که دارن نشئه می‌شن دیگه!
یه دیوار درست کردن یه سیستم فیلم the wall ولی این دفعه روش نوشتن فقر poverty
وه چه می‌کنن اینا :(((
بازم بخونین!!! نــــــــــــــــــــه نرین :(((
همشون دست انداختن دور گردن هم و تماشاچی‌ها هم خل شدن دیگه!!
رفتن :(((
آخه این انصافه اینا اینطوری ما رو تشنه لب نگه می‌دارن؟
خب دیگه پل مک‌کارتنی می‌خواد بیآد و من برم به کار و زندگی‌م برسم!
عالی بود، امیدوارم باز هم این کارو بکنن :)




آآآآآآآآآآآی ایها الناس

و حالا نوبتِ Wish you were here
راجر واترز داره حرف می‌زنه و مردم جیغ می‌زنن! منم همین‌طور! نصفش رو دیوید می‌خونه و نصفش رو راجر واترز. آاااااااااای دلم برای این لبخندهای معنی‌دارِ دیوید گیلمور خیلی تنگ شده بود :(((( حالا دارن با هم می‌خونن! دیوید و راجر با هم، ای خداااااا
من خل شدم، نه؟
تو رو خدا بازم بخونین :(((
آخ جووووووووووووووون
Comfortably numb
راجر شروع می‌کنه
دیوید ادامه می‌ده
من صاقت ندارم
آآآآآآآآآآآی ایها الناس!


money

آهنگ‌های خدای راجر واترز با صدای دیوید گیلمور، دیگه چی می‌تونی بخوای از خدا!!
یعنی می‌شه اینا یهو به این نتیجه برسن امروز که هنوزم می‌خوان با هم شاهکار بسازن؟
چی می‌شه اگه بشه!!!!
عجب لحظه‌ی باشکوهیه! داغ کردم من!
واقعاً نه شعرشون و نه موسیقی‌شون مشمول گذر زمان نمی‌شه. از این آهنگ برای چنین مناسبتی بهتر چی می‌تونست باشه؟!!


Breathe

واییی خدا شروع شد :(((( مردم دارن خودشونو خفه می‌کنن بسکه جیغ زدن! و من دارم گریه می‌کنم نمی‌دونم چرا!!!

Breathe breathe in the air,
Don't be afraid to care,
leave, but don't leave me,...
Run rabbit run,
dig that hole
forget the sun...

آخخخخخخخخ دیوید گیلمور داره گیتار می‌زنه و هنوزم خیلیییی خوب می‌زنه، و صدای دوست‌داشتنیش... خب حالا نوبتِ Money

آخ جون!!

الآن اینجا ساعت ۳ عصره و گروهِ بعدی پینک‌فلویده! من خیلی هیجان‌زده‌ام D: باورم نمی‌شه که اینا می‌خوان با هم بخونن!!! ای خدا ای کاش همه‌ی اونایی که عاشق این گروهن می‌تونستن اونجا جمع بشن :-> اگر اینترنتِ خوب دارین از دست ندین این لحظه‌ی تاریخی رو :)

Live 8

کنسرت Live 8 که پینک‌فلوید هم توشه رو می‌تونین اینجا به طور زنده نگاه کنین :)

۱۳۸۴ تیر ۷, سه‌شنبه

مخرج یا مدخل،‌ مسئله این است!!!!

امروز یه سری عکس بهم نشون دادن از یه گروهِ لختی‌ها در یونان و خب ... این چند وقته داشتم فکر می‌کردم که کلاً من چقدر آدمِ خنثایی شدم! قبلاً وقتی در مورد همجنس‌گرایی و این‌جور چیزا می‌شنیدم یا می‌دیدم اصلاً درک‌شون نمی‌کردم و راستش همیشه معتقد بودم که بر طبق قوانین طبیعت و محل‌های تعبیه شده در بدن و کارکردشون‌ همجنس‌گرایی فقط می‌تونه نتیجه‌ی یه اختلال هورمونی باشه. الآن هم کماکان همین نظر رو دارم اما با یه فرق بزرگ! الآن دیگه برام خیلی عادیه دیدنِ این‌جور آدم‌ها و تازه فهمیدم دوستای خوبی هم هستن! مخصوصاً مردهای همجنس‌گرا!

اینا به احتمالِ خیلی خیلی زیاد تاثیرِ رسانه‌های اینجاست و حضورِ پررنگِ این عده از مردم. پریشب داشتیم می‌رفتیم بورلی هیلز یه مهمونی و تو راه از محله‌ی بارها و دیسکوهای gay ها رد شدیم و داشتم با خودم فکر می‌کردم آهان ببین شیده خانوم ۳ سال پیش یه پسر اوا خواهر دیدی تو ایران و دو کلمه اظهارنظر کردی و کلی فحش خوردی حالا اینجا رو ببین، نوشِ جان! :) راستش فکر کنم هیچ‌وقت یه هوموفوبیک نبودم و فقط درست نمی‌شناختم‌شون و حالا اصلاً برام ناراحت‌کننده نیستن ولی خب مثل همه‌ی پدیده‌های غیرمعمول جالبن.

حالا این عکس‌های لختی‌ها رو دیدم دوباره به فکر فرو رفتم. اولین عکس‌العملم شوک بود! اینا با زن و بچه و همسایه همه صاف صاف لخت مادرزاد می‌رن این‌ور اون‌ور و بسکت‌بال بازی می‌کنن و اسکیت‌سواری می‌کنن و می‌رن مهمونی! ممممم... می‌گن اون سیبی که حوا جان گند زد و به خوردِ آدم داد در اصل میوه‌ی دانایی بوده و تازه بعد از خوردنش یهو دیدن لختن و برای اولین بار از شرم خودشون رو پوشوندن و خدا هم انداخت‌شون از بهشت بیرون و گفت برین دیگه جاتون اینجا نیست! حالا دارم فکر می‌کنم اینا واقعاً به اون جایی رسیدن که دانایی‌شون رو بی‌خیال شدن یا اینکه حیا خوردن و یه آب روش (چون اصلاً کلاً حیا چیزِ بی‌خودیه) شایدم می‌خوان متفاوت باشن و مردم رو شوکه کنن و اینم یه نوع اعتراضه به مردمی که برده‌ی سر و وضع‌شون هستن!

خلاصه این دفعه دیگه خیلی راحت نیست قضاوت کردن! فکر کنم دیگه اصلاً یاد گرفتم که در جایگاه قاضی نشستن و ارزش‌گزاری کردن کارِ بیخودیه. واقعاً دیگه مرز بین خوب و بد،‌ زشت و بد، خوشبخت و بدبخت، درست و غلط، نرمال و آنرمال مدخوشه و شاید موقعشه که تمامِ این پیش‌ذهنیت‌ها که جامعه، کتابا، تاریخ و آدم‌های دیگه کردن تو سرمون رو کامل پاک کنیم و در کل زیاد قانون و تعریف تعیین نکنیم. فکر کنم این‌طوری خیلی راحت‌تر می‌شه با مسائل روبرو شد و فهمیدشون!

شایدم من زیادی لیبرال دموکرات شدم یهویی!!!!

۱۳۸۴ تیر ۳, جمعه

آنجا ببر مرا كه شرابم نمی برد

خب مثل اینکه آقای احمدی‌نژاد با اختلافِ رای خیلی زیادی برد و رییس‌جمهورمون شد. فقط دارم هی با خودم دعا دعا می‌کنم که این مصاحبه واقعاً درست باشه و اینا همه بازی‌های سیاسی رفسنجانی بوده باشه.

امیدوارم که وضع از اینی که هست برای مردم سخت‌تر نشه و خیلی امیدوارم که احمدی‌نژاد به قول‌هاش برای رفاه بیشتر مردم عمل کنه.

فعلاً من فقط این آهنگ رو دارم گوش می‌کنم و به یادِ بابا و مامانم که به خاطر حرف من و برخلاف اعتقاداتِ خودشون رفتن و رای دادن گریه می‌کنم.

دیگر فریب هم به سرابم نمی برد

پرکن پیاله را
كه این آب آتشین
دیری است ره به حال خرابم نمی برد
این جامها كه در پی هم می شود تهی
دریای آتش است كه ریزم به كام خویش
گرداب می رباید و آبم نمی برد
من با سمند سركش و جادویی شراب
تا بیكران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره اندیشه های ژرف
تا مرز ناشناخته مرگ و زندگی
تا كوچه باغ خاطره های گریز پا
تا شهر یادها
دیگر شرابم جز تا كنار بستر خوابم نمی برد
پر كن پیاله را
هان
ای عقاب عشق
از اوج قله های مه آلوده دور دست
پرواز كن
به دشت غم انگیز عمر من
آنجا ببر مرا كه شرابم نمی برد
آن بی ستاره ام كه عقابم نمی برد
در راه زندگی
با این همه تلاش و تقلا و تشنگی
با این كه ناله میكشم از دل
كه آب
آب
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد

پر كن پیاله را
- فریدون مشیری



۱۳۸۴ تیر ۱, چهارشنبه

من که می‌گم رای بدیم، حالا خود دانید

راستش رو بخواین دیگه خسته شدم بسکه با همه حرف زدم در مورد انتخابات. من قبلاً یه سری کامل گفتم در مورد کاندیداها و شرکت و تحریم در انتخابات چی فکر می‌کنم و گفتم که ایران فقط تهران و آدم‌هایی که تو اینترنت هستن نیست و انفعال هم بدترین راهِ ممکنه و ماهایی که خارج از ایرانیم واقعاً نباید برای اونایی که تو ایرانن تعیین تکلیف کنیم که تحریم کنن و مقاومت کنن و اعتراض کنن و این حرفا. هر وقت حاضر شدیم خودمون هم بریم پابه‌پاشون از این کارا بکنیم، از این حرفا می‌زنیم!

خلاصه که نظرِ خودم رو می‌دم و می‌گم معتقدم که باید از همین قدر آزادی‌ای که داریم نگه‌داری کنیم و احمدی‌نژاد یه خطرِ جدیه! ضایع‌تر از اینم نمی‌شه که کسی بیآد و بگه احمدی‌نژاد بیآد بهتره چون بالاخره گندش درمی‌آد!!!!‌شماها خوابین مثل اینکه!!‌ گندش خیـــــــــــــلی وقته که دراومده! دیگه از این بیشتر چقدر باید بیآد!!؟ تابلو آدم نکشتن که کشتن، در مقابلِ مردم نمی‌ایستن که می‌ایستن! روزنامه نمی‌بندن که می‌بندن. زندانی نمی‌کنن که می‌کنن! کتک نمی‌زنن که می‌زنن! از دین ابزاری استفاده نمی‌کنن که می‌کنن! پولِ مملکت رو بالا نمی‌کشن که می‌کشن! ببخشید یه سوال دارم، دیگه چکار باید بکنن که گندش درآد؟!!!

خب اگه هم دراومده منتظرین دقیقاً چی بشه؟ مردم برن خودشون رو به کشتن بدن که شما خوشحال شین و برگردین!؟ اقلاً رفسنجانی یه فناتیکِ مدهبیِ روانی نیست! معین آدمِ سالمی بود اما زورش نمی‌رسید به اینا. شاید رفسنجانی حالا که چاره‌ی دیگه‌ای نداریم بتونه اقلاً از پسرفت جلوگیری کنه.

من که می‌گم رای بدیم، حالا خود دانید.


۱۳۸۴ خرداد ۳۱, سه‌شنبه

ای کاش من لندن بودم، ااااااای خداااااااا

آخه این به نظر شما انصافه که من لندن نیستم و نمی‌تونم برم کنسرتی که تمامِ عمرم حسرتش رو خوردم :(((((( آخه خدایا انصافت کجا رفته؟! من بلیطش رو می‌خوام :((((( مامااااااااااان، من کنسرتِ پینک‌فلوید می‌خوام :((((( کمـــــــــــــــــک!

۱۳۸۴ خرداد ۲۹, یکشنبه

شرايط بحراني و حمايت از هاشمي

هم‌ميهنان گرامي؛
با توجه به نتايج اعلام شده انتخابات رياست جمهوري كه حكايت از آن دارد كه آقايان هاشمي رفسنجاني و احمدي‌نژاد به دور دوم راه يافته‌اند، ما امضا كنندگان بيانيه زير علي‌رغم آنكه مواضع كاملا متفاوتي در مرحله اول انتخابات داشته‌ايم، از آقاي اكبر هاشمي رفسنجاني در مرحله دوم انتخابات حمايت كرده و به طور جدي از همگان مي‌خواهيم تا براي جلوگيري از آن‌چيزي كه به عقيده ما يك فاجعه بسيار نزديك و در كمين است، به هاشمي رفسنجاني راي دهند.
از تمامي فرهيختگان منتقدي كه به آينده و سرنوشت ايران اهميت مي‌دهند مي‌خواهيم تا در شرايط كنوني، از بحث‌ها و نقدهاي تفرقه‌افكن خودداري كرده و ضمن راي‌دادن به هاشمي رفسنجاني ديگران را نيز دعوت به راي دادن به ايشان كنند.


۱۳۸۴ خرداد ۲۵, چهارشنبه

گاماس گاماس

خب دیدم که باید یه پستِ دیگه بنویسم در تکمیلِ پایینی.
ببینین من خودم همیشه غر زدم که خاتمی چرا این کار رو نکرد یا اون کار رو نکرد اما فقط کسانی که این دوران رو در ایران زندگی کردن هستن که می‌تونن بگن خاتمی چه‌ها کرد. من هفت سال و دو ماه از هشت سالِ ریاست جمهوریِ خاتمی رو در ایران زندگی کردم و قبلش هم در ایران بودم همیشه و تا همین تابستون گذشته که به خاطرِ عشقم به پیام از ایران و خانواده و دوستام دل کندم، هیچ‌وقت ازش خارج نشدم. ما در ایران درس خوندیم و کار کردیم؛ نوشتیم و خوندیم و دیدیم.

وای هیچ‌وقت دوم خرداد ۱۳۷۶ رو یادم نمی‌ره... اولین شماره‌های روزنامه‌ی جامعه... حال و هوای دانشگاه... آزادی بیان... خیلی خیلی کمتر شدنِ فشارِِ حزب‌الهی‌های افسار گسیخته که دیگه از طرف وزرات‌خونه‌ها حمایت نمی‌شدن... کسی که ایران نبوده نمی‌تونه فرق این پدیده‌ها رو با قبلش درک کنه. کسی که فضای خفه‌ی دورانِ قبل از خاتمی رو ندیده باشه متوجه نمی‌شه که همین همایش‌هایی که زنان این روزها به این گستردگی برپا می‌کنن هیچ‌وقت در دوران‌ِ قبل از خاتمی چنین بازخورد و وسعتی نداشت.

ما همه از خاتمی معجزه می‌خواستیم. من به شخصه قهرمان نمی‌خواستم و هنوز هم احساس می‌کنم که از نیروی ماها می‌تونست بیشتر استفاده کنه، اما در عین حال هم فکر می‌کنم که در مراحل بحرانی خاتمی فقط سعی داشت جونِ مردم رو نجات بده که زیاد به اعتراضاتِ گاهی رادیکال راه نمی‌داد. فکر کنم که می‌دونست طرف مقابل برای نگه داشتن قدرت قادر به چه کارهایی هست و این وسط سعی داشت یه سری رو از به جونِ مردم افتادن دور کنه.

روزنامه‌ها رو بستن، اما این مدت چند تا روزنامه چاپ شد؟ سطح مطالب و آزادی‌شون رو هیچ‌وقت مقایسه کردین با دوره‌های قبل؟! کسی هیچ‌وقت جرات داشت در مورد رفسنجانی و خامنه‌ای (وقتی که رییس‌جمهور بودن) این‌طور بگه و بنویسه که ما به خاتمی می‌توپیم و اون با روی باز و لبخند گوش می‌کنه و سعی می‌کنه جواب‌گو باشه؟؟؟؟!

یه کم انصاف داشته باشیم. خاتمی با میانه‌روییِ واقعی خیلی جناحِ مقابل رو با آرامش و راهِ خودش عقب روند. اونایی که ایران نیستن و نبودن که هیچی اما خودمونیم اونایی که ایرانین کی فکر می‌کردین دخترا و پسرامون این‌طوری بتونن بیآن بیرون؟! هنوز هم خیلی خیلی کار مونده برای انجام دادن و نمی‌تونیم انتظار داشته باشیم همه چیز یهویی خوب بشه و چون اون جناح دید که ما نمی‌خوایم‌شون دمش رو بذاره رو کولش و قدرت رو دو دستی بده و بره. مطمئنن خیلی مقاومت خواهد کرد که قدرت رو نگه داره و با بازی با دین و ایمونِ مردم به حکومتش ادامه بده. این وسط متوجه هستین که هر پواَنی رو خاتمی چطور گرفته؟

دیگه سر خودمون رو که نمی‌خوایم کلاه بذاریم. در هر حال مردم پای صندوق رای خواهند رفت و اونایی که رای نمی‌دن فکر نکنن که دارن چیز خاصی رو به گوشِ کسی می‌رسونن. اون پیغام رو هشت سال پیش با رای ۲۰ میلیونی به خاتمی دادیم. همه هم شنیدنش. خیلی‌ها هم خوش‌شون نیومد. این رژیم سال‌هاست که مشروعیتِ ملی نداره و هر کسی که می‌خواست این رو بفهمه تا الآن فهمیده و اتفاقاً خوشحال هم هستن که ما منفعل باشیم چون این‌طوری راحت‌تر می‌تونن هر برنامه‌ای که دارن رو پیاده کنن.

واقعاً فکر می‌کنین با رای ندادن مثلاً چه می‌کنین؟ فقط منفعل خواهین بود مثل تمامِ تاریخِ منفعلِ ایران. ما باید رای بدیم. باید با رای‌مون حرف‌مون رو بزنیم. انقدر بزنیم و بزنیم و بزنیم تا بالاخره بشنونش و همون‌طوری که دارن سعی می‌کنن بیشتر و بیشتر به شعارهای خاتمی ناخونک بزنن تا مردم رو به طرفِ خودشون جلب کنن، پیش برن و یه جایی بالاخره به هم برسیم.

اینا برای نگه داشتنِ قدرت باید شروع کنن به گوش دادن به رای مردم. وقتی رییس‌جمهور و مجلس رو هی مخالف رای بدیم همیشه حرف‌مون شنیده خواهد شد اما با ساکت نشستن فقط راهِ خون می‌مونه. کدوم یکی از شماها که از دور تو خونه‌های راحت و آزادتون بیانه‌ی تحریم صادر می‌کنین و بقیه رو مزدور و ساده‌لوح می‌خونین حاضرین بیآین و پا به پای همه جون‌تون رو در راه آزادی بدین؟ چون این تنها راهِ باقی مونده است. تو رو خدا فراموش نکنین که ارتش و سپاه و بسیج ... این رژیم شوخی‌بردار نیست. اینا دست به بغل ننشستن منتظر شما که بگین پیف پیف تا برن.

راهِ ما همین راهِ گاماس گاماسه اگر می‌خوایم متمدن و زنده به دموکراسی برسیم و مستقل از نیروهای خارجی هم باشیم که مطمئنن دل‌شون برای من و شما نمی‌سوزه و دنبال منفعتِ خودشونن.

لطفاً بشینین و فکر کنین و ببینین با رای ندادن به نفع کی و چی دارین کنار می‌کشین. اگر ایران نبودین این مدت بدونین که گرچه هنوز خیلی ظلم می‌شه اما الآن اقلاً یه خاتمی هست که از طریقِ یه ابطحی بهش بگیم وبلاگ‌نویسا تو زندانن و نهایتاً شاهرودی بگه اون چیزا که گفت... مجسم کنین که خاتمی نبود... به کی می‌خواستین بگین بچه‌ها رو نجات بده از دستِ اینا؟! از این به بعد می‌خواین چکار کنین؟! اون موقع که خاتمی‌ای نبود و اتوبوس‌ها می‌رفتن ته دره کی خردار می‌شد؟ دست رو دست گذاشتن هیچ‌وقت راهِ خوبی نیست.

خواهش می‌کنم به صدای جوانِ ایران گوش بدین و رای بدین. به خاطر ماها هم که شده رای بدین و امیدوار باشین. گاماس گاماس...

آدرس بدین مَردُم!!

آهای ملت! کسی می‌دونه کجای سن‌دیه‌گو می‌شه رفت و رای داد؟!! توی سایت‌شون آدرسِ محل رای دادن رو ننوشتن! نکنه نمی‌خوان ما رای بدیم! هه هه هه مسخره کردم خودم رو، نه؟ ولی باید رای بدم. چون می‌دونم اینا نمی‌خوان ما رای بدیم. چرا فکر می‌کنین که رای ندادن‌تون اینا رو ناراحت می‌کنه. بابا از خداشونه!!! تو رو خدا حرفِ اینایی که به امیدِ‌ مشروعیت‌زدایی و امریکا هستن رو گوش ندین. برین رای بدین. از حق‌تون استفاده کنین. باور کنین رای ندادنِ ما فقط باعث می‌شه که این مجلس و بقیه همه یه رنگ بشن و دیگه تمومه.

این خیـــــــــــــلی خوب نوشته بخونین و رای بدین لطفاً.

۱۳۸۴ خرداد ۲۳, دوشنبه

فراخوان کانون نویسندگان ایران برای گردهمایی در برابر زندان اوین

نمی‌دونم به عنوانِ شخصی که خودش نمی‌تونه در این جمع حضور پیدا کنه حق دارم از کسِ دیگه‌ای بخوام که این کار رو بکنه یا نه اما فکر می‌کنم که این یک اطلاع‌رسانیه دست‌جمعی است و انتخاب بین رفتن یا نرفتن دستِ خودِ خواننده که وضعیت مملکت و خودش رو بهترمی‌دونه. امیدوارم که همه‌ی زندانیانِ سیاسی هر چه زودتر اقلاً به بهانه‌ی انتخابات هم که شده آزاد بشن.
به امیدِ ایرانِ آزاد و آرام.

مردم آزاده‌ی ایران
سازمان‌های مدافع حقوق بشر!
ناصر زرافشان هشتمین روز اعتصاب غذای دردناک خود را می‌گذراند و در خطر جدی مرگ قریب الوقوع است. ناصر زرافشان مبتلا به بیماری حاد کلیوی است و هر لحظه بر وخامت بیماری او افزوده می‌شود. ما از همه‌ی مردم٬ نهادهای فرهنگی و اجتماعی درخواست می‌کنیم که درگردهمایی اعتراضی تحصن کنندگان٬ از ساعت چهار تا شش بعد از ظهر روز سه شنبه بيست و چهار خرداد هشتاد و چهار در برابر در بزرگ زندان اوین شرکت کنند.
کانون نويسندگان ایران - ٢٢/٠٣/٨٤



۱۳۸۴ خرداد ۱۹, پنجشنبه

۱۳۸۴ خرداد ۱۴, شنبه

افکارِ به هم ریخته‌ی من

خب ما دیگه تقریباً تو خونه‌مون جا افتادیم و من امروز بالاخره رسیدم یه کمی به وبلاگ برسم. تازه خیلی هم وقت ندارم و می‌خواستم پست صوتی بذارم که متاسفانه تلفن‌شون نمی‌دونم چرا نمی‌گرفت :( خلاصه که نشستم به تایپ کردن. همه چیز خوبه و خونه رو حسابی دوست دارم :X

اما امروز کلی چیز تو مغزم رژه می‌رن. دلم می‌خواد بریزم‌شون اینجا. اینایی که می‌نویسم رو دارم به عنوان یه زنِ ایرانی که فقط چند ماهه از ایران دور شده اما هنوزم دلش براش می‌تپه می‌نویسم و ادعایی هم ندارم. فقط از دیدِ خودم دارم این مسایل رو نگاه می‌کنم همون‌طوری که به ذهنم می‌رسن. دلم می‌خواد ایران آزاد و موفق باشه. دلم می‌خواد ما ایرانیا شاد و آزاد باشیم. دلم می‌خواد تو ایران هم جوونا بتونن حرفشون رو راحت بزنن و اسیر نشن و بتونن شادی کنن بدونِ اینکه گیر بیوفتن... اگه دلتون نمی‌خواد افکارِ به هم ریخته‌ی من رو بخونین لطفاً از اینجا به بعد رو نخونین.

خوشحالم که گنجی آزاد شد و حالا دیگه پهلوی خانواده‌شه. امیدوارم که آقای سمیعی‌نژاد هم بتونه برگرده پیشِ مادر و پدرش. یکی از آخرین نوشته‌هایش هم در این لینکی که دادم هست و خب اشکم رو درآورد :( کلاً اگر توجه کرده باشین من زیاد سیاسی نمی‌نویسم و اگر هم چیزی باشه توی لینک‌دونیه. اول از همه این به خاطر خانواده‌ایه که در ایران دارم و امیدواریم به دیدار باهاشون بدون دردسر و دوم اینکه هر چی فکر می‌کنم اینا چرا انقدر بی‌احساس و عجیبن به نتیجه‌ای نمی‌رسم و گاهی واقعاً جز فحش و بد و بیراه چیزی ندارم که بگم و فکر نمی‌کنم فحاشی راهِ چاره باشه!

الآن که نزدیکِ انتخاباته همه‌ی وبلاگ‌ها حسابی فعال شدن و هر کسی چیزی می‌گه. راستش رو بخواین تمامِ سعی‌ام رو کردم که هیچی نخونم و مثل شترمرغ سرم رو بکنم توی شن‌ها تا همه چیز از کنارم رد شه و منو کاری نداشته باشه. نمی‌دونم اینا شب‌ها چطوری خواب‌شون می‌بره. لابد فکر می‌کنن که دارن کلی کارِ خیر می‌کنن و اجرشون حسابی نزدِ امامِ زمانه! آخ آخ چرا اینا از ۱۴۰۰ سالِ پیش تا به حال فقط چند قدم جلو رفتن و همونم هی عقب‌گرد می‌رن!

انتخابات رو می‌گفتم... من یکی از کسانی هستم که می‌گم برقراری دموکراسی وقت می‌بره و با یه انقلاب و جنگ و خون و خون‌ریزی نمی‌شه کاری از پیش برد. برای همین توی همه‌ی انتخاباتی که بوده از خاتمی به بعد شرکت کردم، حتی انتخاباتِ خبرگان! فکر می‌کنم که با تحریم و استفاده نکردن از همین پایه‌ی دموکراسی که کجدارمریز در اختیارمونه نباید منفعل بشیم. این رژیم شدیداً قدرت‌منده. همه‌مون اینو خوب می‌دونیم. ارتش و سپاه و اطلاعات و بسیج و کلی حقوق‌بگیرِ دیگه هستن که به اشاره‌ای می‌ریزن تو خیابونا و مردمِ بی‌گناه رو قلع و قمع می‌کنن و هیچ ترسی هم ندارن از هیچ‌کس، پس ما باید از همین راه‌های مدنی کم‌‌کم راه‌مون رو پیدا کنیم.

حرکتِ هر ملتی به طرفِ آزادی و دموکراسی سیرِ خاص و تکِ خودش رو داره. امریکا و یا هیچ قدرتِ دیگه‌ای نمی‌تونه به زور جایی رو آزاد کنه تا موقعی که بسترش آماده نشده. این بستر باید با تعلیم و کارِ عمیق کردن روی تمامِ مردم کشور صورت بگیره. به تهران نگاه نکنین، به اینترنت نگاه نکنین. جمعیتِ واقعی‌ای که می‌تونه در آینده نقشِ تعیین‌کننده‌ای بازی کنه در کلِ کشور جَمعِه و متاسفانه ما جهان سومی‌ها متوجه نیستیم که چقدر می‌شه با سر و سامون دادن به تشکل‌ها و گروه‌ها کارهای مدنی رو از جاهای کوچیک شروع کرد.

آدم‌ها منعکس‌کننده‌ی شرایطِ جامعه‌ای هستن که توش زندگی می‌کنن و هنوز که هنوزه هیچ جای دنیا دموکراسی و آزادیِ مطلق برقرار نشده چون همیشه اختلاف‌نظر و قدرت‌طلبی جلوش رو می‌گیره اما فکر می‌کنم آموزش درست و کار قوی اما بی‌جنجالِ حزب‌ها روی مردمِ کلِ کشور و انتظارِ نتیجه‌اش در سال‌های آینده خیلی کم‌هزینه‌تر خواهد بود از تحریم انتخابات و تقدیم کردنِ ریاست جمهوری به اشخاصی که می‌دونیم ما رو حتی از این هم عقب‌تر می‌برن و کسی هم حریف‌شون نیست.

این نامزدها هر کدوم یه مشکلاتی دارن و در عوض محاسنی. مدیریتِ لاریجانی خوبه اما به طرز عجیبی اصلاً مانند یک آدمِ تحصیل‌کرده و منطقی با مسایل برخورد نمی‌کنه. حالا یا زیادی سنتیه یا خودفروخته!

معین به نظرِ من اصلاً شخصیتِ قوی و مدیری نداره. البته این رو فقط از روی چیزهایی که در موردش خوندم و عملکردش می‌گم وگرنه افتخار دیدار نداشتم. خاتمی و معین از یه جنسند و هر دو فوق‌العاده محترمند اما نامناسب برای پست‌های سیاسی که سیاست‌مداریَ خاصی می‌طلبه.

قالیباف و احمدی‌نژاد که هیچی...

می‌مونه رفسنجانی... قبلاً گفتم که پیشرفت به طرفِ دموکراسی آهسته و مطابقِ با سرعتِ پیشرفتِ جامعه است. رفسنجانی می‌تونه و قدرتش رو داره که اگه بخواد یه سری چیزا و درست کنه و جلوی یه سری آدم‌ها بایسته. دیدین مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌ها از رضاشاه چطور یاد می‌کنن؟ هم دوسش دارن و می‌گن که تمدن رو به ایران آورد و جاده کشید و راه‌اهن آورد و خیلی کارای دیگه که ایران رو هم‌گام با دنیا کرد و هم ازش متنفرن چون یه سری جنایات کرد و دیکتاتور بود. حالا باید دید در این مقطع از زمان می‌خوایم از قدرتِ رفسنجانی استفاده کنیم تا یه سری که شدیداً پس‌گرا و اصول‌گرا و متاسفانه قدرت‌مند هستن رو کنترل کنیم یا نه.

در مورد قتل‌هایی که در دورانش شد و بخور بخورِ خانوادگی‌شون هیچ دفاعی نمی‌شه ازش کرد. خودش به نظرم باید عقلش برسه و بیآد بگه که شدیداً اشتباه کرده و روشش متفاوت خواهد بود و چطور متفاوت. در ضمن این ادا اطوارهای متکبرانه‌اش که بقیه اصلاً مالِ این حرفا نیستن و من اومدم مملکت رو نجات بدم رو نمی‌دونم کدوم خری بهش یاد داده یا اینکه ایده‌ی خودشه، در هر حال افتضاحه! یکی از دوست‌دارانش باید به گوشش برسونه که اینطوری عمراً ببرَه!

اوه راستی این که همراه با چند نفر دیگه محکوم شدن تو دادگاه میکونوس اصلاً خارج از کشور نمی‌تونن برن، نه؟! اگر اینطور باشه که اصلاً هیچی! فکرش رو بکنین کشورمون یه رییس‌جمهور داشته باشه که نتونه بره هیچ سفرِ خارجی!!!!!!

کروبی هم که دلش خوشه!

خیلی جالبه که آدم وقتی می‌شینه اینا رو بررسی می‌کنه به این نتیجه می‌رسه که هیچ‌کدوم برای این پست مناسب نیستن! اما اگر قراره بینِ اینا انتخاب کنم فکر کنم من هم معین رو انتخاب می‌کنم!!! ترجیح می‌دم یه آدمِ سالم و مترقی و فهیم سرِ کار باشه، حتی اگه کاری از پسش برنیآد!! عجب انتخابِ احساسی و بدی نه؟ راهِ بهتری خبر دارین که هم از حقِ مدنی‌مون استفاده کنیم و میدون رو خالی نکنیم و هم یه کسی رو که دانا و تواناست انتخاب کنیم؟



۱۳۸۴ خرداد ۷, شنبه

اسباب‌کشیِ پایان‌ناپذیر

به طرزِ وحشتناکی در حالِ اسباب‌کشی هستیم و احساس می‌کنم که هیچ‌وقت تموم نخواهد شد! حتی نرسیدم بیآم و بگم که بیست و دومیش هم گذشت :)
پنجشنبه وسایل برقیِ نومون رو آوردن :) خیلی آشپزخونه‌ی کوچولومون خوشگل شده و همش به خاطر سلیقه‌ی عالیِ پیام جونمه :X
خونه آماده است اما بستنِ وسایل‌مون تو این یکی خونه چقدر کارِ مزخرفیه!!!! هر چی می‌کنم تو جعبه‌ها بازم مونده! عجبا! حالا الآن از سرِ کار اومدم و پیام هم ۲ ساعتِ دیگه می‌آد، فعلاً می‌‌خوام یه سری چیزای سبک رو خورد خورد تنهایی ببرم تا پیام هم بیآد و یه چیزایی رو دونفره ببریم. دوشنبه هم یه وانت می‌گیریم و تخت و وسایل اتاق و مبل‌ها کارتن‌های سنگین و گنده رو می‌بریم.
لطفاً دعا کنین که من چیزی نشکونم که دستِ به شکوندنم بدجوری خوبه D:

فعلاً بای‌بای تا از خونه‌ی جدید برسم که بنویسم ؛)

۱۳۸۴ اردیبهشت ۲۵, یکشنبه

پیـــــــشولک :)

خب حالا وقتشه که در موردِ بچه‌مون براتون بنویسم!! ما یه پیشیِ ملوس رو به فرزندی قبول کردیم و از پنجشنبه آوردیمش خونه :) اسمش رو گذاشتیم پیشو D: خیلی خوردنیه و گفتم چند تا عکسش رو هم بذارم شما هم با بچه‌مون آشنا بشین :) البته عکسا خیلی خوب نشدن چون‌که شیطونک هی وول می‌خوره و نمی‌شینه مثلِ بچه‌ی آدم که ازش عکس بگیرم!

pishoo8.jpg


همون موقع که گرفتیمش رفتیم براش کلی خرید کردیم و حالا یه روز باید با هم ببریمش برای اولین بار دکتر که یه سری واکسن‌ها رو بزنه و سوالام رو هم بپرسم ازش. پیام خیلی اهلِ گربه نیست اما چون می‌دونه که من خیلی پیشی دوست دارم وقتی گربه‌ی همکارش زایید پیشنهاد کرد یکی‌شون رو بگیریم :X البته حالا خودشم حسابی دوسِش داره :)

pishoo7.jpg


خیلی بامزه است تا موقعی که پهلوش نخوابم نمی‌خوابه و وقتی شبا می‌ریم بخوایم و در رو می‌بندیم که نیآد، پشت در وایمیسه و یه بند میو میو می‌کنه تا بالاخره دل‌مون آروم نگیره بریم یه کم باهاش بازی کنیم و بخوابونیمش و یواشکی برگردیم ؛) مامانِ من شدیداً مخالفِ نگه‌داری هر نوع حیوونی تو خونه بود و به غیر از ماهی‌ّهای برادرم یادم نمی‌آ‌د حیوونِ زنده‌ی دیگه‌ای خونه‌مون اومده باشه. ولی من همیشه خیلی حیوون دوست داشتم. البته فکر کنم مامانم بیشتر نگرانِ این بود که حیوونه بمیره و ما افسرده بشیم!

pishoo6.jpg


خلاصه که تجربه‌ی خوبیه و کلی دارم باهاش کیف می‌کنم. چند روز دیگه هم خونه‌مون رو رنگ می‌زنن و بعدش هم موکت و اینا و آخر این ماه اسباب‌کشی می‌کنیم. این اولین اسباب‌کشیِ من خواهد بود و خیلی نگرانم که چکار باید بکنم! آخه وقتی یه سال و خورده‌ایم بوده رفتیم اکباتان و همیشه هم اونجا بودم و با سه تا چمدون اومدم اینجا و حالا نمی‌دونم این همه خرت و پرت رو چطوری باید برد خونه‌ی جدید! خدا رو شکر که پیام تا به حال چند بار این کارو کرده و انشالله که اون می‌دونه چی به چیه!

pishoo4.jpg


خب من برم یه کم با پیشو بازی کنم D:

pishoo9.jpg



۱۳۸۴ اردیبهشت ۲۱, چهارشنبه

هوووووووورا!

من خوبه خوبم! حیوونی پیام اون روز قشنگ وسطِ عر زدنِ من اومد خونه و شوکه شده بود! یه ساعت هم تو بغل اون گریه کردم و نازم کرد و هی برای هر کدوم از دلشوره‌های من یه راه‌حلی پیشنهاد کرد تا بالاخره آروم گرفتم :)
کلیدهای خونه رو گرفتیم امروز. هوووووووورا! ما خونه داریم الآن! کلی برنامه داریم. اول رنگ می‌زنیم، بعدش موکت و پارکت رو عوض می‌کنیم. بعدش دیگه باید کم‌کم اسباب‌کشی کنیم. کلی هیجان‌زده‌ام D:
خلاصه که خوبیم :) حالا بعداً می‌آم و بیشتر می‌نویسم. ممنون از اونایی که برام ای‌میل دادین و کامنت گذاشتین :*

۱۳۸۴ اردیبهشت ۱۸, یکشنبه

شدیداً دیپرسینگ، پیشنهاد می‌کنم نخونین

ببخشید که خیلی وقته هیچی ننوشتم. نوشتنم نمیومد و حوصله‌ی آدیوبلاگر هم نداشتم. ممنون که حالم رو تو کامنت‌ها پرسیدین. خوبم. دارم با چاقی می‌حنگم. این یکی از اذیت‌کننده‌ترین مسایلِ زندگیِ من بوده همیشه. از بچگی تپل بودم و بعدش کم ‌کم تبدیل به چاق شدم. می‌دونم به نظرتون احمقانه می‌آد که این همه برام مهمه اما خب تا کسی خودش چاق نبوده باشه نمی‌تونه متوچه بشه چقدر آزاردهنده است. اون موقعی که لاغر کرده بودم فوق‌العاده احساسِ سبکی و سالم بودن می‌کردم اما الآن احساس می‌کنم که یه کوهم.

اونقدرها که ممکنه از نوشتنم به نظر برسه چاق نشدم اما احساسم خیلی بده و می‌دونم که وقتی شروع می‌شه همین‌طوری ادامه پیدا می‌کنه. حالا که فعلاً ۲ کیلو کم کردم از اون موقع که مطلبِ قبلیم رو نوشتم. منتها مشکیِ من ادامه است و اینکه شدیداً هوسی هستم. ممکنه یه هفته هیچی نخورم اما یهو یه روزی وحشتناک هوسِ چیپس و غذاهای فجیعاً چاق‌کننده می‌کنه. پیام هم از روی دوست‌داشتنشه که هر چی که من می‌خوام انجام می‌ده. و این‌طوری می‌شه که من یه روزه اندازه‌ی دو برابرِ یه هفته کالری مصرف می‌کنم!! مسخره است نه؟! داشتم فکر می‌کردم من که در حالتِ عادی این‌طوری هستم باردار بشم می‌]وام دیگه چه مدلی ویار کنم!!

دارم بد مدل غر می‌زنم، نه؟ ببینین وقتی حال ندارم وبلاگ نوشتنم اینطوری می‌شه دیگه. هزار تا فکرای بد تو ذهنمه الآن. انواع اقسام نگرانی‌های وسواس‌گونه که گاهی امانم رو می‌بُرن. گاهی الکی نگرانِ مامانم می‌شم و همش احساس می‌کنم الآناست که یکی زنگ بزنه و خبرِ بد بده. اون روزی باهاش دعوا می‌کردم که چرا وقتی یه عملِ مثانه داشته به من نگفته بوده و یه جوابی داد که خفه شدم.
- بگم که مثل اون دفعه زنگ بزنی بیمارستان گریه کنی؟!

مامانم به کنار همش نگرانِ خواهرم هستم که می‌خواد ازدواج کنه. همش نگرانم که اشتباه کنه بازم. نمی‌تونم خوش و مامان و بابا طاقتش رو دارن یا نه. بعد نوبتِ برادرمه. وای وای وای برادری که مامان بابام پیر و خسته کرده... برادری که مایه‌ی دقِ نوشینه و یکی از معدود آدم‌هایی که هم از شدت دوست داشتن روزی یه بار براش گریه می‌کنم هم ازش متنفرم. فکر کنم مامانم اینا هم همین حال رو دارن. بیچاره‌ّ‌ها. بعدش نوبتِ صنمه. ازم دوره. همش نگرانشم. همش فکر‌ می‌کنم حتماً راهی هست که من بتونم بیشتر بهش کک کنم اما به عقلِ ناقصِ من نمی‌رسه. احساس می‌کنم ولش کردم تنها در صورتی که اون همیشه در کنارِ من بوده. نمی‌دونم باید چکار کنم...

من روانی شدم، نه؟ الآن دارم همین‌طوری الکی گریه می‌کنم و تایپ می‌کنم... اه ولش کن...

اینم از وبلاگ نوشتن...

۱۳۸۴ اردیبهشت ۶, سه‌شنبه

نمره‌ی بیست

بیستمین ماهگرد هم که رسید. چهار ماه دیگه می‌شه دو سال! عجیبه!

این هم شعری از استاد پیامِ چرندیاتی:

در عاشقی نمره‌ی بیستی
حیف که تخته بلد نیستی!
پر کن ز می پیمانه‌ی هستی‌ام
ای شیده‌ای که با تو بودن مستی‌ام

۱۳۸۴ اردیبهشت ۴, یکشنبه

شیده‌ی خیکی‌خپلِ که باید لاغر بشه!

this is an audio post - click to play


به‌به این هم کوروشِ کبیر در سن‌ دیه‌گو :)
یه روز با بچه‌های این دور و ور یه قراری بذاریم و بریم ببینیم، کیا طرفای ما هستن یا دل‌شون می‌خواد که بیآن بریم اینو ببینیم؟

۱۳۸۴ فروردین ۲۶, جمعه

کوروش کبیر در سیدنی

این عکس‌ها از طریقِ یه ای‌میل به دستِ من رسیده و مدعی شدن که این بنا در یادبودِ کوروشِ کبیر و اینکه او اولین قدرتمندی بوده که به حقوق بشر احترام گذاشته، در پارک Bicentennial در شهر سیدنی در استرالیا گذاشته شده!! آیا این واقعیت داره؟ آهای ایرانیانِ استرالیایی یه تحقیقِ کوچولو می‌کنین ببینین این بنا در سیدنیه یا جایِ دیگه‌ای؟

cyrus1.jpg


cyrus2.jpg


cyrus3.jpg




۱۳۸۴ فروردین ۲۵, پنجشنبه

آدرس ای‌میل

والله راستش احسان هنوز که هنوزه وقت نکرده یه کارایِ این وبلاگ رو تموم کنه و گذاشتنِ آدرس ای‌میل هم یکی از همین کاراست. آدرس اینه اگر کارم داشتین:
shideh[@]gmail[dot]com


۱۳۸۴ فروردین ۲۳, سه‌شنبه

از در و دیوار

خب امروز یه کم بنویسم که لهجه‌ام براتون تکراری نشه D: دیروز مادر و برادر پیام اومدن پهلومون و با هم رفتیم Mission Bay و یه قایق اجاره کردیم و رفتیم رو خلیج حسابی وبراژ دادیم، جای همتون بسیارخالی. متاسفانه هیج‌کدوم دوربین نبرده بودیم و نتونستیم عکس بگیریم، اما سن‌دیه‌گو خیلی خوشگله. اگر این‌ورا می‌آین حتماُ La Jolla و همین میشن بی که گفتم برین. بعدشم رفتیم سوار یه Roller coaster شدیم که خدا رو شکر زمانش کم بود اما همونم من کلی جیغ و ویغ کردم!!

وای وای یادم رفت بگم که توی لاس‌وگاس تو قسمتی که عین نیویورک درست کرده بودن یه دونه از همینا گذاشته بودن که ما تو ایران به اسمِ ترن هوایی می‌شناسیم و خاک‌برسر ۴ دقیقه طول می‌کشید! من که با اجازه‌تون از اول تا آخرش چشمم رو بستم و نفس نکشیدم! معمولاً اتفاقی که برای من میوفته اینه که بجه پررو بازی در می‌آرم و می‌گم خب بریم سوار شیم و می‌رم با هیجان بلیط می‌خرم و همون لحظه که نشستم و کمربند رو بستم می‌گم خب پیاده شیم، من می‌ترسم! البته اون موقع معمولاً دیگه دیره! و وقتی که شروع می‌شه من از اول تا آخرش به خودم فحش می‌دم که چرا سوار شدم و به کسی که همراهمه فحش می‌دم که چرا تشویقم کرده سوار شم و در همون حال متصدی اون بازی رو هم بی‌نصیب نمی‌ذارم و یه بند می‌گم لعنتی من رو بیآر پایین!!

از همه بدتر اون Ranger تو پارک ارم بود که رفتم عین الاغِ شش‌سر سوار شدم و وفتی اون بالا پا در هوا بودیم داد می‌زدم آقا من گه خوردم بیآرمون پایین!! خلاصه که معمولاً ماجرایی داریم با این بازی‌ها. جالب هم اینجاست اولین بار رو که سوار می‌شم خودم رو می‌کُشَم که بیآرنم پایین و وقتی تموم می‌شه و می‌بینم که زنده موندم تازه دلم می‌خواد دوباره سوار شم و کیف کنم!!

خب از این که بگذریم می‌رسیم به این کتابی که مثل اینکه دارن تو انگلیس در موردِ ایران می‌نویسن و از وبلاگ‌های ماها می‌خوان توش مطلب بذارن. ای‌میل زدن که برای کپی‌رایت اجازه بگیرن دو تا از مطالبم رو چاپ کنن تو کتاب و منم گفتم خب حالا کدوم مطالب هستن؟ برام که فرستادن دیدم یکیش که فحش به خاتمیه یه بار که عصبانی بودم از دستش که به انگلیسی ترجمه کردن یه دونه هم از وبلاگِ انگلیسیمه که باز هم در موردِ چهارشنبه‌سوریه و اینکه سمبلی برای مقاومت در برابر حزب‌الهی‌ها شده نوشتم!!! فکر کنم دوستان می‌خوان سرِ اینجانب را بر بادِ فنا بدهند! می‌خوان مطمئن بشن که اگه تابه حال این خل و چلا نخوندن‌شون حالا حتماً تو یه کتابی که این‌طور که بوش می‌آد قراره حسابی سیاسی باشه (چون معدود مطالبی که کمی بوی سیاست دارن رو انتخاب کردن) خونده بشن.

نمی‌دونم اما فکر کنم باید بهشون بگم از خیرِ مطالبِ من بگذرن. به دردسرش نمی‌ارزه، نه؟

اوه راستی من همش غرِ کارم رو اینجا زدم و از وقتی که کارم راه افتاده د موردش ننوشتم. راستش دیگه تقریباُ لمِ مردمِ اینجا اومده دستم و از هر ۴ باری که می‌رم معمولاً ۳ تاش رو طوری طراحی و ارائه می‌کنم که ازم می‌خرن. خیلی برام جالبه که ایده‌های من زندگی یه سری آدم رو شکل می‌ده و ازش برای منظم کردنِ زندگی‌شون استفاده می‌کنن. رفتم دیدم چند تا از کارام رو بعد از نصب و واقعاً باحال بود! حالا می‌خوام شروع کنم از کارام عکس گرفتن و پورت‌فولیو درست کنم :) اینجا هم می‌ذارم یه سری‌شو اگر وقت شد. اولا همش می‌ترسیدم که یه گندی تو طراحیم بزنم که قابلِ ساختن نباشه! اما دیگه الآن اعتماد به نفسم زیاد شده و کلی طرح‌های خوب خوب می‌زنم.

امروز بهم ثابت شد و زبونِ مردمِ اینجا رو خوب یاد گرفتم. جایی که قرار داشتم به ۳ نفر دیگه هم از کمپانی‌های مختلف گفته بود که بیآن و با اینکه قیمتِ اونا ارزون‌تر بود از کارِ من طوری خوششون اومد که خریدنش D: کلی هیجانی شدم! دعا کنین بتونم تو این کار خوب راه بیوفتم، شاید برم چند واحد طراحی داخلی هم بردارم تو کالج که آکادمیک‌تر هم یادش بگیرم، الآن شدیداً تجربی کار می‌کنم. خلاصه که خوشحالم که یه کارِ کاملاً نو و متفاوت از قدیمم دارم. امیدوارم شماها هم همتون بتونین کارای موردعلاقه‌تون رو پیدا کنین :)

وَه چقدر شد!! شرمنده، استامینفن بدم خدمت‌تون؟


۱۳۸۴ فروردین ۱۰, چهارشنبه

One

دوشنبه با پیام رفتیم که من هدیه‌ی تولدم رو بگیرم :) کنسرت U2 عالی بود. بونو فقط یه خواننده نیست و یه آدمِ فعالِ که از شهرت و هنرش استفاده می‌کنه که یه کم اوضاعِ دنیا رو تا جایی که می‌تونه بهتر کنه. همین خیلی مهمه. خلاصه که یه عالمه خوش گذشت و این هم کارِ جدیدشونه. دارن امضا جمع می‌کنن برای یه دادخواستی که همه دست به دست هم بدَِن و جلوی ایدز و قحطی و خیلی چیزای دیگه رو بگیرن. شما هم اگه دوست داشتین امضا کنین.

u2march.jpg


اینم متنِ آهنگِ one که فوری بعد از حرف زدن در مورد این پروژه خوند:

Is it getting better
Or do you feel the same
Will it make it easier on you now
You got someone to blame
You say...



One love
One life
When it's one need
In the night
One love
We get to share it
Leaves you baby if you
Don't care for it



Did I disappoint you
Or leave a bad taste in your mouth
You act like you never had love
And you want me to go without
Well it's...



Too late
Tonight
To drag the past out into the light
We're one, but we're not the same
We get to
Carry each other
Carry each other
One...
Have you come here for forgiveness
Have you come to raise the dead
Have you come here to play Jesus
To the lepers in your head



Did I ask too much
More than a lot
You gave me nothing
Now it's all I got
We're one
But we're not the same
Well we
Hurt each other
Then we do it again
You say
Love is a temple
Love a higher law
Love is a temple
Love the higher law
You ask me to enter
But then you make me crawl
And I can't be holding on
To what you got
When all you got is hurt
One love
One blood
One life
You got to do what you should
One life
With each other
Sisters
Brothers
One life
But we're not the same
We get to
Carry each other
Carry each other



One...life
One








۱۳۸۴ فروردین ۹, سه‌شنبه

یه دنیا وسط کویر

خب این هم از تعطیلاتِ عیدمون. امروز هر دومون رفتیم سرِ کار و حیوونی پیام جونم هنوز هم سرِ کاره و تا ۱۱ شب برنمی‌گرده. واقعاً این کاری که که پیام داره رو من عمراً می‌تونستم انجام بدم بسکه زپرتی و ضعیفم! خلاصه که مسافرتا خیلی خوب بودن و کلی تو لاس‌وگاس حظ‌بصر بردیم. واقعاً شهرِ عجیبیه. یه دنیا رو جمع کردن تو یه خیابون وسطِ کویر! ما که از صبح راه میوفتادیم و ۵ صبحِ روزِ بعد برمی‌گشتیم هتل و باز هم کلی جا بود که ندیدیم و فقط هم داریم در مورد یه خیابون حرف می‌زنیم. هر کدوم از جاها یه تمِ خاصِ خودش رو داره. این چند تا عکس رو می‌ذارم که پیام گرفته:

DSC01306small.jpg


خب این عکس مالِ هتل-کارینوییه که جلوش دو تا کشتی هستن که یه ساعت‌هایی از روز با هم می‌جنگن و یکی‌شون کامل غرق می‌شه!

DSC01255small.jpg


این یکی هم برج ایفل و شهر پاریس در لاس‌وگاس!

DSC01256small.jpg


اینا هم m&m و Coca Cola هستن.

DSC01287small.jpg


اینا هم همون ماشین‌هایی هستن که کرم‌شون که میوفته به جونت دیگه ولت نمی‌کنه تا تمامِ پولت رو ببازی و سبک شی بیآی بیرون!

DSC01269small.jpg


اینجا هتل-کازینویِ Mandalay بود که واقعاً خوشگل بود.

DSC01273small.jpg


اینجا هم که کینگ آرتور و انگلیس و این حرفاست که بیرونش خیلی باحاله.

DSC01297small.jpg


این یکی از جاهای موردعلاقه‌ی من بود، همه چیز شبیه ونیز و ایتالیا بود.

DSC01294small.jpg


مممممم... این فکر نکنم خیلی توضیح بخواد! دو تا شوی اینطوری بود برای خانوما و بقیه‌اش دیگه مالِ آقایون بود و ماشالله دوستان اصلاً خجالتی نبودن و کارت چاپ کرده بودن با عکسای سکسی که تخفیف‌هاشون رو هم روش نوشته بودن و پخش می‌کردن و اصلاً هم فرقی نمی‌کرد که دختری همراهِ آقا هست یا نه و کارت‌ها رو به همه می‌دادن! لابد بعضی همراه با خانوم‌شون از قیمت‌های بسیار مقرون به صرفه مستفیض می‌شدن!

DSC01321.jpg


این هم یک کوکتلِ فوق‌العاده خوشمزه و جوشنده بود با مارگاریتای پیام. به سلامتیِ همگی :)



۱۳۸۳ اسفند ۲۸, جمعه

یوهو عیده!

1384.jpg


سال نوی همگی مبارکه :) از طرف من و پیام به همه‌ی اونایی که دوسشون داریم و دوسمون دارن!

ما هم این سالِ اولیه که با هم هستیم عید رو. پارسال خیلی سخت بود که دور بودیم، اما اقلاً پهلوی مامان و بابا و دوستام بودم، اما امسال در عوضش پهلوی پیام جونمم و می‌ریم لس‌انجلس پیشِ مامانش اینا. بعدش هم می‌خوایم بریم لاس وگاس D: شایدم بعدش بریم مکزیک!! خلاصه هر دو مرخصی گرفتیم و داریم خودمون رو خفه می‌کنیم!! الآن می‌خوایم بریم با پیام سفره هفت‌سین بچینیم و فکر کنم یه سین کم دارم P: یه ترمه‌ی خوشگل هم از ایران آوردم که رو اون می‌چینم :)

امیدوارم همتون هر جا هستین حسابی بهتون خوش بگذره و جای منم خالی کنین :)

۱۳۸۳ اسفند ۲۵, سه‌شنبه

کار و بار و U2

ای بابا من اصلاً نمی‌رسم بشینم پای این وبلاگ! تازه خوبه که کارم توی دفتر نیست که برم از صبح توش تا عصر. کارم رو دوست دارم. توی روز در کل شاید ۴ یا ۵ ساعت وقتم رو بگیره و از این زمان ۲ تا ۳ ساعتش تو خونه هستم و کارای کاغذبازی رو انجام می‌دم. بقیه‌ی روز رو هم می‌رسم به کارای خونه و می‌تونم پیام رو تمامِ وقتایی که خونه است ببینم. البته خب هنوز اونقدرا پول درنمی‌آرم و حالا که داریم سعی می‌کنیم اولین خونه‌مون رو بخریم این ممکنه ایجادِ اشکال کنه. کارِ پورسانتی مشکلش همینه دیگه. هیچ‌وقت نمی‌تونی مطمئن باشی که چقدر پول در خواهی آورد. ممکنه شانست بزنه و خیلی پول دربیآری یا بالعکس!

در هر حال فعلاً که راه افتادم و قلقِ این امریکایی‌ها هم تقریباً اومده دستم و معمولاً بالاتر از ۶۰٪ طرحم رو دوست دارن و می‌خرن. یه کم دیگه صبر می‌کنم اگه دیدم که خیلی نمی‌تونم پول دربیآرم می‌رم سراغِ بانک‌ها و کارهای دیگه. دیگه الآن سابقه‌ی کاری دارم و قاعدتاً باید راحت‌تر کار گیرم بیآد. طبقِ معمول دعا یادتون نره :)

اوه راستی مرسی از همه‌ی اونایی که برام ای‌میل دادن و برای ابرو جاهای مختلف رو معرفی کردن :) یکی از خوانننده‌های مهربونِ وبلاگم این کار رو در اوقاتِ فراقتش می‌کنه و خوشبختانه خیلی هم کارش عالیه ؛) خودم که ابروم رو دوست داشتم هیچی پیام هم غش و ضعف کرد D: واقعاً که ابرو برداشتن یه هنره و من شدیداً بی‌هنرم! کلی از ابروم رو خراب کردم این مدت که حالا امیدوارم کم‌کم با کمکِ این دوستِ عزیزم درست بشه :) ولی خودمونیما این وبلاگ عجب چیز خوبیه! می‌دونین من تا به حال چقدر از این وبلاگ خیر دیدم؟!

پیام از اینجا من رو شناخت و من هم تونستم باهاش آشنا بشم از نزدیک. کلی دوستای خیلی خیلی خوب که شخصیتاشون بهم نزدیکه و باهم خیلی اوقاتِ خوبی داشتیم و داریم. خواننده‌های مهربونی که راهنمایی‌م می‌کنن تو مسائلِ مختلف و CD آهنگ‌هایی که دوست دارم برام می‌زنن، و کمکم می‌کنن که ابروهام خوشگل بشن!مرسی از صنم که وبلاگ رو به من معرفی کرد :)



آخ آخ یه خبرِ خیلی خیلی مهم (البته برای من!) ۲۸ مارچ داریم می‌ریم کنسرت D: هووووووورا! اونم کنسرتِ U2. بالاخره پیام جونم بلیطش رو گیر آورد. این هدیه‌ی تولدم بود :) این گروه رو خیلی دوست دارم و این اولین کنسرتِ راکی خواهد بود که می‌رم!! دارم می‌میرم از خوشی! حیوونی پیام زیاد اهلِ راک نیست و شیش و هشتیه اما داره به خاطرِ من می‌آد :X اینا کلی آهنگ دارن که خیلی دوست دارم اگر اینترنت‌تون کشش داره برین این صفحه‌ی یاهوو و اینا رو سعی کنین ببینین یا گوش کنین:

Where the streets have no name
With or without you
Who's gonna ride your wild horses?
Beautiful Day
Elevation
One



متن‌های آهنگ‌ها هم اینجا هستن، آخ آخ مخصوصاً این آهنگِ With or without you و متنش:

See the stone set in your eyes
See the thorn twist in your side
I wait for you
Sleight of hand and twist of fate
On a bed of nails she makes me wait
And I wait without you
With or without you
With or without you
Through the storm we reach the shore
You give it all but I want more
And I'm waiting for you
With or without you
With or without you
I can't live
With or without you

And you give yourself away
And you give yourself away
And you give
And you give
And you give yourself away
My hands are tied
My body bruised, she's got me with
Nothing to win and
Nothing left to lose
And you give yourself away
And you give yourself away
And you give
And you give
And you give yourself away