۱۳۸۲ مهر ۷, دوشنبه

خب بالاخره وقت شد بشينم

خب بالاخره وقت شد بشينم و بنويسم.

برام خیلی جالبه که یه وبلاگی که بعد از اینجا زدم و یه مدتی توش می نوشتم و دیگه خیلی وقته نمی نویسم تازه به تازه از اینجا و اونجا لینک می خوره و مردم هم هی بهش ایمیل میدن! کلی هم باهام اونجا همدردی و اینا می کنن! خیلی باحاله! در هر حال فکر کنم اونجا متفاوت می نوشتم چون احساس آزادی بیشتری می کردم که البته نباید می کردم چون کلی آشنا از طریق جستجوهای مختلف پیداش کرده بودن و می خوندنش و بعدش مطالبش رو از حفظ تحویلم می دادن!

یه چیزی که خیلی برام جالبه این حالتیه که یه سری از خواننده هام یه چیزایی از نوشته های یه قرن پیشم یادشون میآد که خودم یادم نمیآد! یه بار یکی تو چت هی برام یه سری جملات رو کپی پیست می کرد و به نظرم خیلی حرفاش آشنا میومد بعد نیم ساعت یهو متوجه شدم از اون نوشته های اولیهء خودمه!!! کلی یارو به ریشم خندید!

ولی هیچی مثل اون روزی نبود که برای اولین بار رفته بودم مامان پیام رو ببینم. تمام پینکفلویدیش رو از اولش خونده بودن و من از همین می ترسیدم! می خواستم به عنوان انتقام بدم تمام آرشیو چرندیات رو بابام بخونه :)) اما دلم برای پیام سوخت ؛) خلاصه که خونه پیام اینا با مامانش موقع سلام دم در که فقط با هم دست دادیم بعدشم نشستیم و یه کم حرف زدیم و موقع خداحافظی من نمی دونستم دقیقا باید چکار کنم! دست بدم؟ ماچ کنم؟ هیچ کاری نکنم! عین منگل ها ایستاده بودم دم در! گفتن:

- می دونم از بوسیدن خوشت نمیآد برای همین اذیتت نمی کنم!

این اولین باری بود که احساس کردم که چقدر من اینجا زر مفت می زنم!

- نـــــــــــــه! اون مال وقتیه که کسی رو خوب نمی شناسم و یا دوستش ندارم و مجبورم الکی تظاهر کنم وگرنه از بوسیدن کسانی که دوستشون دارم خوشم هم میآد!

خلاصه که روبوسی کردیم و من از اثرات مخرب وبلاگ نوشتن بی پروام مطلع شدم. حالا یه چیز دیگه هم شده. چندین دفعه در مورد علیرضا عصار و از کنسرتاش نوشته بودم و حالا که کنسرت داره یه اتفاق خیلی جالب افتاده! از بین خواننده هام حداقل ۱۵ نفر پیشنهاد دادن که اگه وقت ندارم برم بلیط بخرم اینکار رو برام انجام بدن :) چقدر همه مهربونن واقعا! حالا هم نیما آقای گل زحمتش رو کشیده که دستش درد نکنه :) فقط امیدوارم عصار امسال هم مثل پارسال با صدای خروسی نخواد برامون بخونه!

الآنم دیگه خوابم میآد،‌ فقط یه چیزی. میشه دعا کنین سر کارم کم نیآرم؟ مرسی، دستتون درد نکنه :) شب بخیر.

۱۳۸۲ مهر ۶, یکشنبه

دو روزه که میرم سر

دو روزه که میرم سر کار و خب انقدر کار دارم وقتی می رسم خونه که دیگه به وبلاگ نمی رسه :( خسته ام الآن خیلی ولی سعی می کنم بنویسم تا جایی که بتونم.

دیروز با اینکه آژانس رزرو کرده بودم آژانس نداشت و دیر رسیدم سر کار! فکرش رو بکنین اولین روز کار با تاخیر! ولی خب نمی دونم چرا اینا هم هنوز هیچی نشده عین بقیه الکی منو زیادی تحویل می گیرن! مدیر عامل شرکت گفت اصلا خودت رو اذیت نکن صبح ها چون می دونم شلوغه و اینجا هر وقت برسی مشکلی نیست! خب این از این فقط نمی دونم چرا به بقیه می گفتن که باید ساعت هشت و نیم اونجا باشن!! به من چه؟ لابد اونا خونشون از من کمرنگتره!

بعدشم اون آقا انگلیسیه اومد و کارم شروع شد. یه پروژه است که تا آذر طول می کشه به احتمال زیاد. راستش چون قبل ازدواجم با اینا حرف زده بودم برای کار بهشون نگفتم که دارم میرم و حالا تو این فکرم که اگر ویزا احیانا قبل از تموم شدن این پروژه اومد باید چکار کنم؟ بعدش تازه اینا دارن با خاطر آسوده از اومدن من هر کی که انگلیسیش بده رو میندازن بیرون!!! دو نفر تلفات روز اول بود. اول نفهمیدم چه خبره بعدش رییس گفت که اینا حرف های انگلیسیه رو نمی فهمیدن و اونم خب ممممممممم

هیچی دیگه فکر کنم وقتی بهشون بگم دارم میرم با میز بکوبونن تو سرم! از صبح تا شب جلسه دارم یا تو دفتر یا تو شرکت های دیگه. کار جالبیه و کلی با سیستم فکری من می خونه خوشبختانه مخصوصا بخش جلسه ایش. چون همیشه تو جلسات و وسط همفکری با دیگران می تونم به بهترین نتایج برسم و مغزم کلی خلاق میشه :) کار تبلیغات اونم برای شرکت های خارجی فکر کنم وقتی برم کلی به دردم بخوره.

دیروز رفتم دکتر مماخم :) دعا می کنم از ته قلب که هیچ وقت حالتون مثل حال دیشب من نباشه :( خیلی خسته بودم وقتی رسیدم دکتر و اونجا هم کلی معطل شدم و فشارم هم زیر صفر بود فکر کنم. خیلی هم درد داشتم و هر چی مسکن می خوردم انگار نه انگار :(( خلاصه آخرش وقتی نوبت من شد و رفتم تو شروع کردم غرغر که این چرا انقدر ورم داره اونم فوری یه نسخه نوشت و گفت برو همین الآن بخر بیآر!

با اون حالم هی از پله بالا پایین رفتم تا بالاخره از داروخانهء یه بیمارستانی خریدم و برگشتم مطب. از همه جا بی خبر که ایشون چه خوابی برای بنده دیدن! هیچی جاتون خالی دیدم آمپوله! دستیارش سه ساعت داشت تکونش می داد و آمادش می کرد و بعدشم گفت که خودم باید برات تزریق کنم! داشتم همش با خودم فکر می کردم این چرا انقدر اصرار داره خودش تزریق کنه؟! بعد یه خانومی که بیرون نشسته بود گفت واااااااای آمپول داری؟
- بله.
- اوخ اوخ حیوونکی!!!
- چرا؟
- اه! نمی دونی مگه چطوری تزریق می کنه؟
- نه!
- تو دماغت!!!
- شوخی می کنین؟؟؟
- نه عزیزم!

و بعدش چند نفری شروع کردن نچ نچ کردن و دل سوزوندن برای من! کلا هیچ وقت تو مطب یا بیمارستان با آدم ها حرف نمی زنم چون همینطوری خودم به اندازه کافی بدبختی دارم دیگه شنیدن حرفای اینا که بیشترش هم از سر شکمشون و بدون اطلاعات کافی در مورد پزشکیه آدم دچار حالت تهوع و دل ضعفه میشه از شدت اضطراب! خلاصه این خانوم اینو گفت ولی من سعی کردم به روی خودم نیآرم که چی گفته!! صدام کرد تو اتاق پانسمان و خوابیدم رو تخت. طبق معمول یه گند گفتاری هم زدم D:

- آقای دکتر شما می خواین کار بدی بکنین؟!

یه نگاهی بهم کرد و گفت:

- نه عزیزم من کارای بد نمی کنم!!!

فهمیدم چه گندی زدم!

- نه منظورم اینه که این تزریق چطوریه؟ خیلی دردناکه؟ این خانوم ها بیرون یه چیزایی می گفتن!
- نه شما خیالت راحت باشه. چشمات رو ببند.
- جدا؟
- بله جدا!

خلاصه خرم کرد ولی چشمام رو نبستم. اصلا مگه میشه من، پینکفلویدیش، چشمم رو ببندم؟ فضولی دقم میده! ولی کاش بسته بودم :( ایشون سرنگ به دفعات متعدد که فکر کنم از ۱۰ بار متجاوز بود در اقصی نقاط دماغ بنده فرو کردند و بیرون آوردند، فرو کردند و بیرون آوردند!! انقدر مزه بدی تو دهنم بود و انقدر شوکه شده بودم که اصلا نمی دونستم چی بگم!

حالا تو این هیری ویری دستیار دکتر یهو منو شناخته!
- ااااااه! تو ... نیستی؟ تو دانشگاه آزاد؟ هم دانشگاهی من بودی، نه؟ سال ۷۶؟

از همون روز اول شناخته بودمش اما هی به روی خودم نمی آوردم چون اون موقع ها خیلی به نظر من جواد بود و یه دوست داشتم که چشماش چپ بود و عاشق این بود و باهاش دوست هم شد ولی انقدر دیوونه بازی درآورد که بهم زدن و دختره مدت ها مخ من بدبخت رو کار می گرفت که تو برو باهاش حرف بزن؟! یا به نظر تو خیلی خوشتیپ نیست؟ خیلی خوشگله نه؟!!!! منم فقط لبخند می زدم،‌چی بگم خب؟! خلاصه که یهو ایشون یادش اومد. البته الآن باید بیآین ببینینش! هه هه. آقا با کراوات همچین خوشتیپ میشینه پشت میزش و کلی فرق کرده.

- اگه زودتر فهمیده بودم می گفتم آقای دکتر یه دماغ اختصاصی برات درست کنه! هر هر هر

به روی آب بخندی بامزه! من دارم اون زیر از درد قلپ قلپ اشک می ریزم آقا برای من حرفای کمیک می زنه! لابد انتظار هم داره بعد از آشنایی دادن بپرم ماچش هم بکنم با قاه قاه به حرفاش بخندم! خلاصه که انقدر گریه کردم زیر دست دکتر که سردرد گرفتم :( بالاخره تموم شد ولی من نمی تونستم پاشم! کمکم کردن اما داشتم میوفتادم! بردنم بیرون و رفتن برام آب آناناس و کیک خریدن که فشارم یه کم بیآد بالا. دوباره شده بودم فریزر :(

تنها رفته بودم و حالا هی اصرار داشتن که بیآن برسوننم. منم گفتم به هیچ وجه! آژانس بگیرین. خلاصه ساعت نه شب له و لورده رسیدم خونه و مامانم دیگه داشت از نگرانی سکته می کرد (خدا نکنه!). روز بدی بود دیروز و خیلی سخت گذشت اما امروز بهتر بود. از صبح که رفتیم جلسه یونیسف و بعدش که برگشتیم دفتر کامپوتر من خل شد و مسئولش گفت که باید تمام ویندوز دوباره نصب شه. منم که بام فشارم افتاده بود پایین و درد داشتم خیلی ریلکس رفتم پیش مدیر عامل.

- کامپیوتر تا یک ساعت و نیم دیگه آناده نمیشه و من تا فراموش نکردم می خوام صورتجلسه رو گزارش کنم. میرم خونه رو کامپیوتر خودم کار می کنم.

فکر کنم توجه بود که این یک اجازه گرفتن برای رفتن به خونه نیست بلکه فقط دارم بهشون اطلاع میدم پس دید سنگین تره که فقط بگه:

- آره آره حتما. بذار برات آژانس بگیرم.
- ممنون.

هیچی ساعت دو رسیدم خونه ولی واقعا بعد از خوردن مسکن و یه کم استراحت تا الآن داشتم کارا رو می کردم. کلی وقت گرفت چون هم باید به انگلیسی برای خودمون و یونیسف می نوشتم هم به فارسی برای دوستانی که انگلیسی بلد نیستن در ادارت دولتی! الآنم مثلا نمی خواستم خیلی بنویسم انقدر شد! ای خدا این کرم وبلاگ چی بود به جون ما انداختی که با این همه خستگی بازم از رو نمیریم! تنها نکتهء مثبت این دو روز حرف زدن با پیام بوده که بهم انرژی میده :*

شبتون به خیر، خوابای خوب خوب ببینین و انشالله هیچ وقت مریض نشین :)

۱۳۸۲ مهر ۴, جمعه

حسين جان تولد دوسالگيت مبارک

حسين جان تولد دوسالگيت مبارک :) بسکه هی تو وبلاگت گفتی الآن تبريک نگين صبر کنين فردا بگين، نه الآن نگين بذارين بعد پست بعديم بگين... منم ديدم بيآم همينجا بهت با آرامش تبريک بگم سنگين تره!! می دونم از اسم پدر خوانده که من هی اون موقع ها می گفتم خوشت نميآد چون سرش از امت همیشه در صحنه فحش خوردی که «ای آقا تو کی هستی که پدر خوندهء چیزی باشی»، خودم هم از لقب ابو البلاگر خيلی بدم ميآد پس فکر کنم همون حسین یا هودر از همه بهتره!

فکر کنم من باید مخصوصا ازت تشکر کنم که وبلاگ درست کردن رو اونقدر قشنگ توضیح دادی که این همه جوون ایرانی با افکار، روحیات و احساسات هم آشنا بشن و بعدشم با هم ازدواج کنن!!!!‌ D: جدا فکر کنم این بهترین حالتی آشنایی دو نفر آدمه. اینکه اول روح همدیگرو تو نوشته های همدیگه پیدا کنن و با هم دوست باشن و بعدش دوستیشون به حدی برسه که بشه بهش گفت عشق با چشم های باز.

مرسی به خاطر تقویت روحیه احترام به فردیت اشخاص با اینکه می دونم کلی بازم به خاطر خودت بودن و برای خودت ارزش قائل شدن فحش خوردی. تو فرهنگ ما متاسفانه همه باید هی با ریا و تظاهر هی بگن نه بابا من که کاره ای نیستم. نه بابا من که خاک پای شمام و اصلا در این حد نیستم که بخوام حرفی بزنم و از همین حرفا که حالم از بوگنده دروغشون بهم می خوره. امیدوارم کم کم اینعادات بدمون از بین برن و اقلا با خودمون تعارف و رودربایسی نداشته باشیم.

مرسی از اینکه هر چیز جدیدی که پیدا می کنی با همه در میون میذاری و هیچ وقت نمی خوای مثل خیلی ها تک و متفاوت باشی و از امکانات تنهایی استفاده کنی. اینم از اون چیزاییه که واقعا در موردت قابل احترامه همونطوری که به خودتم گفتم همیشه.

گاهی self-centered بودنت از طرف منفیش دیده میشه و گاهی حتی آزاردهنده هم میشه و من چون خودم هم متاسفانه یا خوشبختانه به این موضوع دچارم راحت درکت می کنم اما گاهی رفتارات خیلی برای روحیه جمعی آدم ها سنگینه و همون موقع است که گاهی وبلاگر های خیلی خوبی از دستت شاکی میشن که چرا حسین انقدر فقط به فکر وبلاگ خودشه و اگر کاری باشه که اسم خودش توش نباشه و براش فایده ای نباشه انجامش نمیده و امکان نداره کمک و همراهی کنه. نمی دونم راسته یا نه ولی می دونم حتی اگرم باشه به این غلظت نیست. شاید اینم مربوط به همون خودخواهی ذاتی همهء آدم ها باشه که بیشتریا خیلی کتنرلش می کنن و سعی می کنن با جمع بیشتر کنار بیآن اما یه کسایی مثل من و تو این کارو نمی کنیم و خب متعاقبا فحشش رو هم می خوریم‌ (تو به نسبت شهرتت خیلی بیشتر!).

در هر حال فکر می کنم این آقای سردبیر خودم با تمام این حرفا و تفاصیل واقعا سردبیر خود بودن رو به ارمغان آورد، احترام به فرد بودن رو سعی کرد جا بندازه، هر چی یافت با بقیه شریک شد، صبحانه ای راه انداخت که همه سر سفره اش میشینن و کلی اطلاعات به دست میآرن، (گرچه قوانین خاص هودری خودش رو داره اما خب چهار دیواری اختیاری!) با شنیدن بد و بیراه هیچ وقت کم نیآورد که برای من یکی الگو شد :)، با وجود سایت هایی که همیشه بهش حمله کردن و چه به طنز چه جدی سعی کردن شخصیتش رو خورد کنن تا صداش رو خاموش کنن بازم حرف زد.

پاینده باشی دوست عزیز و به امید سال های سال سردبیر خودی :)

*****
دیگه همینم مونده بود که این توت فرنگی هم در مورد ازدواجم حرف بزنه و نظریه پردازی کنه که دیگه اونم کرد! نبود؟ دیگه کسی نبود؟ فکر کنم بعدش هم لابد نوبت سه کاف و چه می دونم کدوم گورستونیه که بخواد با واژگان زیبا ما رو مورد الطاف خودش قرار بده که یه وقت خدای نکرده احساس خوشحالی نکنیم که امروز ماهگردمون بوده :(( باورم نمیشه که واقعا یه ماه گذشت!!!! انگار همین دیروز بود که پیام شمع روشن کرد و تو شمال با خورشید و همسر گرامی یکهفتگردمون رو جشن گرفتیم!! چقدر جای پیام جونم خالیه :((((((((

برم یه کم Radiohead گوش کنم بلکه روحیه ام بهتر بشه!! اه چقدر این آهنگه مناسبه برای الآن!

A PUNCHUP AT A WEDDING

I don't know why you bother,
nothing's good enough for you,
I was there,
And it wasn't like that,
you came here
Just to start a fight.

You had to piss on our parade
You had to shred our big day,
You had to ruin it for all concerned
,
In a drunken punchup at a wedding

Hypocrite opportunist
Don't infect me with your poison

A bully in a china shop

When I turn around you stay
frozen to the spot,
The pointless snide remarks
of hammerheaded sharks
the pot will call the kettle black

It's a drunken punchup at a wedding



۱۳۸۲ مهر ۳, پنجشنبه

از بعد از رفتن پيام

از بعد از رفتن پيام امشب اولين باریه که آرایش کردم!!! نمی دونم چرا اما اصلا کلا از خونه بیرون نرفتم اون هفتهء اول و بعدشم که دماغم رو عمل کردم و خب البته ربطی به هیچی نداره! اصلا نمی دونم چرا یهو توجهم به این موضوع جلب شد! هوس کردم یه متنی بنویسم یه کم فمنیست ها فحشم بدن :) آخه همیشه اینارو فحش میدن بذار یه بارم اونا فرصت داشته باشن! مممم نه ولش کن، بذار با همون ماجرای ازدواج فمینیستی و مهریه و اینا فعلا خوش باشن ؛) راستی واقعا پیام تو برای چی می خواستی به من مهریه بدی؟ ای مردسالاره بد!!!

فقط یه چیزی رو هی می خواستم بگم یادم رفته و اونم اینه که... خب اونم نمی گم چون بازم یه جوریه فحش خورش ملسه! آقا اصلا بگذریم!

امروز کلی فعالیت کردم و به خیالم که حالم دیگه کاملا خوبه پاشدم راه افتادم به کارام برسم پس همسر گرامی را آن لاین تنها گذاشتم که به کاراش برسه و خودم رفتم بیرون. اول می خواستم برم ابروم رو بردارم که خانومه لطف کرده بودن و تشریف برده بودن مسافرت پس این هیچی. بعد رفتم ببینم موسسه از شدت عصبانیت که من دیگه نرفتم حتی بگم دیگه نمی خوام بیآم حسابم رو مسدود کرده یا نه و دیدم نه بابا بیچاره ها حقوق اون نصف ماه آخر رو هم ریختن.

بعد رفتم قبض موبایلم رو بگیرم که با اینکه می دونم مهلت پرداختش گذشته اقلا ببینم چند بوده که جمعش رو با دفعه بعد می بینم یه وقت سکته نکنم اما آقاهه خیلی لطف داشتن و گفتن نمیدم قبضتو دیر اومدی! میگم آقای محترم شما این چسب هارو نمی بینین؟ (البته هیچ ربطی به دماغم نداشت چون باید اول شهریور می رفتم می گرفتمش اما خب اون موقع بنده در حال دلداری پیام بودم که اگه بابام بگه نه چی :) راستی چرا بابام نگفت نه؟ لعنت بر شیطون!

بعدش دیدم منکه اینهمه راه اومدم و الآنم جلوی خونهء مامان پیام هستم و دلم هم براشون تنگ شده و به احتمال زیاد کمک هم می خوان برم بالا. خلاصه رفتم بالا و عمه پیام رو دیدم :) خیلی جالب بود. تا به حال حراجی نرفته بودم وقتی مردم میآن برای خرید. قیمت یه چیزی مثلا ۹۰۰۰ تومن بود خانومه می گفت ۵۰۰۰ تومن نمیشه!!!؟ ۶۰۰ رو ۲۰۰ می خواستن. ۳۰۰۰ رو ۵۰۰! همه چیزا واقعا نو بودن ولی به قول حاضران دیگه آتیش به ماله و گاهی سرشون که شلوغ میشد و خسته شون می کردن تخفیف های همین مدلی رو می دادن که فقط اون شخص بذاره بره!

یه جاهایی دیگه من غیرتم به جوش اومد و چند تا چیز رو مقاومت کردم تا درست پولش رو بدن. داشتن از خستگی صاحب خونه و شلوغی سواستفاده می کردن :( عجب کار اعصاب خوردکنی ایه! در عین حالی که زندگیت رو داری می فروشی و از یه چیزایی که باهاشون خاطره داری باید دل بکنی باید با مردم چونه بزنی که ای بابا خانوم اقلا یه چیزی بگو بگنجه!

دوباره خونریزی شروع شد. هی من دستمال می گرفتم زیرش و اینم هی میومد! دیدم نخیر مثل اینکه زرت اینجانب کماکان قمصور می باشد و بهتره برم بشینم تو همون خونه تا پس نیوفتادم. خلاصه یه کم پهلوشون بودم تا وقت ناهار شد و خلوت شد و بعد اومدم خونه و افتادم. خیر سرم می خواستم بعد از دو هفته برم پهلوی بچه های تهران اونیو :( اما تمام تنم یخ کرده بود و می ترسیدم حالم بد شه یا دوباره یهو خونریزی شروع بشه بیرون. فقط زنگ زدم اقلا با سهیل یه کم اختلاط کردم و دلم وا شد :) این یادداشت های کافهء سهیل رو می خونین؟ بخونین خیلی باحالن و کلی اطلاعات در مورد رستوران ها و کافی شاپ های تهران گیرتون میآد. پیشنهاد می کنم آرشیوش رو حتما یه سری بزنین ؛)

حالا شب شده و من باید برم مهمونی. آرایش اون بالا هم مال این بود. خونهء یکی از دوستان قدیمی مامان بابام که از بچگی من رو خیلی دوست داشتن. خبر نداشتن که من ازدواج کردم چون ما کلا به آدم های زیادی نگفتیم، نمی دونم دقیقا چرا اما فکر کنم چون هنوز وقت نشده! حالا جالب اینجاست که پسرشون که در کانادا زندگی می کنه در اینترنت(!) خونده که من ازدواج کردم و به اینا در ایران خبر داده که آره فلانی هم که عروسی کرد! مامانش هم به بابابم زنگ زدن گفتن به به دستتون درد نکنه! خلاصه که حالا امشب داریم میریم اونجا و امیدوارم دستمال کاغذی زیاد داشته باشن برای وقتی که دوباره شیر دماغ اینجانب نشتی میده! فکر کنم به هوای تهران حساس شدم!

حالا یه نکتهء جالب دیگه اینجاست که این خانومی که الآن داریم میریم خونشون و به احتمال زیاد پسر محترمشون هم الآن دارن این سطور رو می خونن (سلام سامان جان :) هوا اونورا چطوره!!!؟ کار و بار خوبه؟ یه ایمیل تبریک هم می دادی بد نبود ها!) یه عادت خیلی بدی دارن که از بچگی من رو خیــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی دوست داشتن! مخصوصا گوشت بدن من رو خیلی دوست دارن! یادتونه یه بار همون اولا یه متنی در مورد تپل بودنم نوشته بودم و گفته بودم یکی از مضراتش اینه که میچلوننت؟ خب این خانم عزیز هم به این موضوع شدیدا علاقه دارن و من هنوز که هنوزه با این هیکلم باید از دست ایشون دور اتاق بدوم و در برم پشت مادرم قایم بشم، نظرتون چیه؟! خیلی خوبه نه؟

کاش اقلا فصل دیگه ای بود که با یه کت چرمی، کرباسی می رفتم بلکه کمتر درد بگیره!! خدا به خیر بگذرونه :((

۱۳۸۲ مهر ۲, چهارشنبه

از اينکه روز های تعطيلی

از اينکه روز های تعطيلی و بيکاری دارن به پايان مي رسن هم يه جورايی خوشحالم هم ناراحت! یعنی واقعا به این مدت دور از کار بودن احتیاج داشتم. از سال اول دانشگاه رفتم سر کار جدی و تا الآن و هیچ گپی اون وسط نبوده یا اگر بوده واقعا کافی نبوده! یه مدتی که اصلا نمی دونم چرا خل شده بودم و توی اوج کلاس های سخت دانشگاهم و با وجود داشتن ۲۲ واحد که حداقل ۱۶ تاش دروس تخصصی و حیاتیمون بودن دو سه جا کار می کردم!

صبح کله سحر می رفتم موسسه و بعد از چهار ساعت تدریس می رفتم دانشگاه و سر کلاس ها که یه پوزه بند لازم بود که منو خفه کنه بسکه همیشه باید با استاد تبادل نظر می کردم! نمی دونم این چه مرضی بود که من آروم نمی تونستم و نمی تونم بشینم سر کلاس. همیشه ردیف اول، توی دهن استاد بدبخت و تمام مدت در حال سوال پرسیدن و تیکه انداختن! عجب صبر ایوبی داشتن اینا به خدا. ولی خب اینطوری هم اونا می دونستن که اقلا یکی داره سر کلاس گوش میده و همیشه آماده و با مطالعه قبلی میومدن و هم من از طریق همین بحث ها درس رو همونجا سر کلاس حفظ می شدم و دیگه احتیاجی به درس خوندن نداشتم آخر ترم.

باور کنین استراتژی کارآمدیه، تعداد نمرات بیستم در طول دوره لیسانس و نمرات خوب دوره فوق لیسانس فکر کنم به عنوان مدرک خوبی برای کارآمد بودنش باشه ؛) به امتحانش میارزه، از نقاشی کشیدن و چرت زدن و ثانیه ها رو شمردن برای گذران زمان کلاس خیلی بهتره. اصلا نمی فهمین زمان چطوری می گذره و در ضمن استادتون نه تنها قیافه شما رو فراموش نمی کنه موقع نمره دادن به عنوان یک دانشجوی فعال بلکه چونکه خیلی فعال بودین و همه هم شاهد بودن حتی اگر چرت و پرت محض هم توی ورقه تون نوشته باشین استادتون نمی تونه بهتون کم بده!

هیچ وقت یادم نمیره که یه بار یکی از منابعی که قرار بود خارج از مباحث کلاس بخونیم و ازش سوال بیآد تو امتحان رو من اصلا نداشتم و صاف پاشدم روز امتحان اومدم و وقتی سوالات روی ورقه رو خوندم سرگیجهء فجیعی بهم دست داد چون تمام سوالات از همون یه منبع بودن و خب من کوچکترین نظری نداشتم که تو اون کتاب اصلا چی نوشته شده! بعضی سوالات تستی بودن که با ده بیست سی چهل جواب دادم و بعدا که اومدم بیرون فهمیدم از ۱۰ تا ۸ تاش غلط بوده! بعضی هم تشریحی بودن که خب من از در و دیوار برای خودم اونجا فرضیه ارائه دادم و بحث کردم و وقتی اومدم بیرون دیدم جواب هر سوال مشخصا توی کتاب بوده :((

وقتی که داشتن نمرات رو اعلام می کردن مطمئن بودم که قراره بیوفتم و این خیلی افتضاح بود چون اولین باری میشد که میوفتادم درسی رو :( حالم خیلی بد بود. اصلا جرات نمی کردم برم ببینم نتیجه چیه. انگار قرار بود به تلافی تمام اون نمره هایی که سر بلبل زبونیام گرفته بودم این یکی خوب اشکم رو دربیآره. استادم رو تو راه پله های دانشگاه دیدم. خیلی خوب منو می شناخت چون همیشه طبق معمول سر کلاس تو دهنش بودم و خیر سرم فعال! سعی کردم یه جوری راهم رو عوض کنم و در برم اما صدام کرد. داشتم از خجالت آب می شدم، گفتم الآن بر می گرده میگه: آخه اون خزعبلات چی بود تو ورقه ات نوشتی؟ مگه من مسخرهء تو ام دختر؟ بعد دیدم که داره لبخند می زنه! کلی سلام احوال پرسی کرد و گفت ایشالا ترم بعد هم دانشجوی فعالی مثل من تو کلاسش باشه و رفت!!!

با دهن بازی که نمی تونستم ببندمش رفتم سراغ نمره ها رو دیوار حیاط. چشمام نمی دیدن! هر چی می گشتم پیداش نمی کردم و آخرش دیدمش. باورم نمی شد!! فکر کنم صد بار انگشتم رو گذاشتم روی اسمم تو لیست و دنبالش می کردم ولی هر دفعه به یه نمره ختم می شد: ۱۹.۷۵ . من نمی دونم اون ۰.۲۵ دیگه چی بوده که ندادتش!!!

خلاصه که دوستان از من به شما نصیحت سر کلاس فعال باشین ؛) داشتم از روز های عالی پرکاری می گفتم. هیچی دیگه بعد از کلاس هام و گاهی وسطش می رفتم یه مدرسهء راهنمایی همونجا تو قیطریه و زبان درس می دادم! واااااااااااااای! نمی خوام هیچوقت به اون دوران فکر کنم!

اون موجودات عجیبی که اسمشون دانش آموز بود پوووووووووف من برم یه لیوان آب بخورم با یه قرص آرامبخش! یادآوری اونا رعشه به تنم میندازه! به خدا این دخترای ۱۳، ۱۴ ساله من ۲۰ ساله رو به قسمت های مساوی قطعه قطعه می کردن و هر قطعه رو در یک جیبشون میذاشتن!! اصلا نمیشه حتی توصیفشون کرد فقط ببینین چی بودن که من با این زبون دراااااااااااااااز و ابهتی که دارم حریفشون نمی شدم! نه نه! من هیچ وقت در ایران بچه دار نخواهم شد و مطمئنا به مدرسه ایرانی نخواهم فرستادش!! یه مدرسه غیر انتفاعی بود که تمام شاگرداش رو به چشم چک های متحرک یک میلیون تومنی می دید و مطمئنان از گل بالاتر به اون وحشی های آمازونی نمی شد گفت!

Well actually that was an understatement! They were certainly much worse than just mere savages from exotic lands! Trust me, you don't wanna know more!



خلاصه گاهی دوباره کلاس داشتم و بر می گشتم دانشگاهم که دو تا خیابون پایین تر بود و ساعت ۸:۳۰ که آخرین کلاسم تموم می شد جنازه ام ساعت ۹:۳۰ یا اگه ترافیک بود دیرتر از قیطریه می رسید به اکباتان! و دوباره فردا صبحش ساعت ۶ بیدار می شدم و روز از نو روزی از نو. فکر کنم اون مدت دیوانه شده بودم یا خوره کار گرفته بودم یا نه، ماجرا این بود که بهم پیشنهاد میشد و من هم نه نمی تونستم بگم، مثل همیشه. کوچکترین روزنه های خالی روز هام هم با شاگرد خصوصی پر می شد!

فکر نکنین که این مسئله این اوخر تغییر آنچنانی کرده بوده، نخیر! فقط تنها فرقش این بوده که بعد از تموم شدن درسم دیگه تمام وقت سر کار می رفتم! از صبح تا شب همون موقع ها! بازم جاهای مختلف. بازم کار پیشنهاد میشد و باز هم من روم نمیشد بگم نه! یه بار سوپروایزرم که دوستم هم بود خواهش می کرد که کلاس بیشتر قبول کنم. یه بار استاد دانشگاه قدیمم یهو زنگ می زد که بیا دانشگاه از امروز کلاس باید درس بدی! یه بار رییس دانشگاه به زور می فرستادم یه جا برای کار. یه بار دوستی بود که امتحان سختی داشت و معلم زبان می خواست. یه بار ترجمهء مهمی بود که باید حتما انجام می شد... تا همین مرداد ماجرا همین بوده تا اینکه یه بهونه پیدا کردم که بگم نه! پیام داره میآد!!! بابا می خوام ازدواج کنم، ولم کنین!!!!!

- خب به سلامتی ایشالا پینک جان! خب حالا از کی دوباره میآی سر کار؟ یه هفته بسه؟

۱۳۸۲ مهر ۱, سه‌شنبه

انقدر زير دست دکتر گريه

انقدر زير دست دکتر گريه کردم که چشمام هنوزم قرمزن! اون بخيه کشيد و پانسمان کرد و من اشک ریختم :(( خیلی درد داشت. در ضمن خیلی هم ورم داشت! حالا قراره دوباره برم شنبه برای پانسمان که ببینیم بهتر شده یا نه. لطفا دعا کنین کمتر درد داشته باشه و شباهتش فوق العاده اش به دلمهء بادمجون هم سریعا از بین بره که من اعصاب ندارم!

از شنبه قراره برم سر کار جدید. دیگه تدریس رو کنار گذاشتم. بالاخره. از اولی که رفتم سر کار تا الآن عمده کارم حول تدریس می چرخیده و این در حالیه که هیچ وقت این کار مورد علاقه ام نبوده و قبلا هیچ وقت حتی فکرش رو هم نمی کردم که این شغل رو انتخاب کنم. راستش من واقعا انتخابش نکردم خودش شد و منو گیر انداخت. دیدین تا وقتی که یه کاری داری و هی توش پیشرفت می کنی حتی اگه مورد علاقه ات نباشه نمی ری دنبال کار دیگه ای؟ خب وضع منم اینطوری بود تا اینکه دیدم بعد از ۳ سال رسیدم تهش و دیگه هیچ جای پیشرفتی توش نیست و هوایی شدم.

در عوض با کارای حاشیه ای جبرانش می کردم. با نوشتن جاهای مختلف، ترجمه و غیره. حالا تازه دارم میرم تو یه حرفه. این زبانی که بلدم برام این موقعیت رو همیشه فراهم کرده که کارای مختلف رو امتحان کنم و این دفعه هم یه کاری که فکر کنم به دلم بشینه. حالا اول باید برم برای آموزش دیدن چون به غیر از یه زبون دراز که خوب بلده به زبون های مختلف بچرخه و یه کمی آدم شناسی و یه کمی هم کامپیوتر چیز دیگه ای بلد نیستم! البته تو مصاحبه آقاهه می گفت من مطمئنم شما آموزشتون خیلی طول نمی کشه!

مصاحبه با یه فرد انگلیسی بود که شریک شرکته. اینا خودشون منو دعوت به کار کردن و من همینطوری الکی رفتم فقط ببینم شرکت چه جوریه و چی از من می خوان. دیدم به نظرم جالب میآد! خلاصه که بعد از حرف زدن با شریک ایرانی قرار شد با شریک خارجی هم حرف بزنم. جاتون خالی یه آقای مو قرمزه با مزه ای بود که نهایت سعی اش رو داشت می کرد که به نامفهوم ترین نحو ممکن حرف بزنه! منم که وقتی می بینم یکی می خواد اینطوری انگلیسیم رو چک کنه بیشتر برافروخته میشم و اون روم میآد بالا و وقتی اون روم میآد بالا نمی دونم چرا انقدر لهجه British ام قلمبه میشه!

خلاصه چون از کارش زیاد خوشم نیومده بود تا جایی که ممکن بود صندلی رو کشیدم عقب و به پشتیش تکیه دادم و پاهام رو انداختم رو هم. زیاد هم زور نزدم ببینم چی میگه! وقتی داره مثل یه منگل retarded حرف می زنه خب منم ازش می خوام که حرفاش رو تکرار کنه، انقدر تکرار کنه که خودش از این ادا اطوار ها خسته شه! لازم نشد زیاد بگم تکرار کنه چون با تمام تلاشش بازم خیلی نمی تونست کلمه ها و هجا ها رو قورت بده!

اولش چون عصبانی بودم بریتیش جوابش رو می دادم ولی بعدش کم کم آروم شدم و امریکن شد! اینم از مزایای موسسه درس دادنه دیگه. خودم انگلیسی امریکن بلد بودم ولی بعدش که شروع به تدریس headway کردم خودم هم نفهمیدم چی شد فقط می دیدیم خورشید بعضی موقع ها که داریم با هم اختلاط می کنیم بد جوری نگاهم می کنه و کم کم بهم گفته که عزیزم خیلی بریتیش شدی!! وقتی به طور خودآگاه توجه کردم دیدم که ای داد بیداد «ر» ها دیگه نیستن و «ت» ها بد جوری غلظتشون رفته بالا!

موقع سخنرانی سر کلاس های دانشگاه یا تدریس یا مصاحبه بریتیش می شدم یهو! در هر حال کنترلش کردم الآن و می تونم انتخاب کنم کدوم رو کی استفاده کنم البته امریکن رو ترجیح می دم چون بعد هر جمله فک درد و حنجره درد نمی گیرم :) خلاصه که نتیجه مصاحبه این شد که گرچه من هیچ گونه تجربه و اطلاعاتی در مورد اون کار ندارم اما زبون دارم پس استخدام میشم!! جالبه نه؟ دعا کنین لطفا که کار خوبی باشه و بالاخره راضیم کنه.

۱۳۸۲ شهریور ۳۱, دوشنبه

فکر کنم تمام کارايي که

فکر کنم تمام کارايي که نبايد انجام مي دادم رو انجام دادم! ديدم نمي تونم طاقت بيآرم و کله ام رو تا جايي که مي تونستم به عقب خم کردم و سرم رو شستم. آخراش ديگه احساس مي کردم که الآناست که مغزم از سوراخاي بينيم بزنه بيرون!! مامانم وقتي اومد و منو ديد ... خب فکر کنم حيوونکي ديگه بايد به اين کاراي من عادت کرده باشه اما نمي دونم چرا نمي کنه! بعدشم رفتم حموم! الآن احساس سبکي مي کنم و حالم هم کلي بهتر شده :)

صبح هنوز از تختم در نيومده بودم که پيام زنگ زد و نامهء يه دوستي که ازدواجمون رو بهش تسليت گفته بود رو برام خوند. خيلي جالب بود ايشون به اين خرده گرفته بودن که من چرا در وبلاگم مي نويسم که دماغم رو عمل کردم، چاقم و يا روسريم افتاده بوده يا اينکه ديگران چي پشت سرم ميگن و برطبق اين دلايل نتيجه گيري کرده بودن که همراه با همسر گراميشون فکر مي کردن که پيام آدم حسابي تر از اين حرفا باشه که بيآد با يه لوس و بچه ننهء آشغالی مثل من ازدواج کنه.

شروع خوبي براي يه روز جديد بود، نه؟ حالا هي بهتر و بهتر هم ميشه! خب بعدش اومدم آن لاين و ديدم يه دوستي هم در وبلاگشون از من به عنوان يک مورد عملي آزمايشگاهي استفاده کردن که به يه شخص ديگه اي بفهمونن که آدم چطور با اينکه مي دونه کاري گناهه يا اشتباهه اما به علت لذت و غرور و يا... انجامش ميده!!! ايشون تازه از وسطاي وبلاگم متوجه شده بودن که بنده دخترم! دقيقا نمي دونم اصلا من وسط اون بحث چکاره بودم اما خب شما هم برين بخونين اگه فهميدين چي گفته براي منم ترجمه اش کنين!! اوه راستي دوست عزيز من مطمئنا حاج خانوم نيستم و فکر نکنم هيچ وقت هم بشم، آهان راستی راضی هم نیستم!

اينم از دوميش حالا مي رسيم به سوميش! شنيدين مي گن يه روزايي انگار از در و ديوار برات ميبآره؟ اگه نشنيده بودين حالا نه تنها شنیدین بلکه دارین به عینه تجریبات یه شخص رو در این مورد می خونین!

رفتم یه سر به مجله بزنم و ببینم چه خبرا هست.

ببين، قرار شد من خفه شم اما نميتونم! اخه عزيز جان تويي که با امريکن ودينگ(نتونستم انگليسي بنويسم) حال ميکني تو و چه به نگاه انتقادي!! ميدوني خيلي خوشحالم که حداقل داري اون ايده الي که من از تو برا خودم ساخته بودم رو يواش يواش ميشکني! خيلي خوشحالم!!! همتون پوچيد! پوچ و تو خالي!!

خیلی خوبه نه؟ اون وقت می دونین بعدش چی شد؟ طبق معمول من آف لاین شدم پیام بهم زنگ زد تا برای میلیونیوم بار برام توضیح بده که خب که چی؟

روز خوبی رو برای همتون آرزو می کنم!

۱۳۸۲ شهریور ۳۰, یکشنبه

امروز حالم یه کم بهتره

امروز حالم یه کم بهتره ولی به هیچ وجه من الوجوه نباید دیگه دماغم رو تو آینه نگاه کنم چون شدیدا احساس می کنم نوکش تیز شده و گنده است!!! همه هی می گن که حالا حالاها قراره که ورم داشته باشه و از این حرفا ولی من نمی خوام که ورم داشته باشه!!! یه چیز دیگه ای هم که هست پیشنهاد می کنم اگر احیانا شما هم پتک خورد تو سرتون و خواستین این حماقتی که من مرتکب شدم رو تکرار کنین به هیچ وجه با همسرتون که هر روز زنگ می زنه و هر یه جمله یه بار می خندونتتون و وقتی هم که میگه ببخشید که خندوندمت عزیزم تازه شما بیشتر خندتون می گیره حرف نزنین که بعد از هر مکالمه به خونریزی نیوفتین. آها در ضمن نذارین شاگردتون که حالا دیگه نمره اش رو آورده و خیالش راحته بهتون زنگ بزنه به هوای احوال پرسی و در مقابل التماس های شما که نخندونتتون هی یه بند براتون جک بگه! و از همه مهمتر عین یک بز اخفش، اونم از نوع کمیابش، نشینید و فیلم American Wedding رو نبینید جون هر کی که دوستش دارین!

آقا هر کاری کردم آرومم بگیره و فیلم رو بذارم وقتی که این بینی محترم حسابی جوش خورده ببینم نتونستم! آخرش با اینکه مهمون هم داشتیم پریدم و فیلم رو گذاشتم و از اول تا آخرش فقط خودم رو پای مانیتور کتک زدم و نیشگون گرفتم که نخندم که البته زیاد کارساز نبود و شروع به زدن صندلی و میز و هر چی دم دستم بود کردم که اونم فایده ای نداشت و دیگه اونجایی که پسره مجبور شد به جای شکلات پی پی سگ رو گاز بزنه و با لذت ازش تعریف هم بکنه کم آوردم و با گریه از اتاق اومدم بیرون!! بعد از نیم ساعت که آروم شدم و خون ریزی بند اومد رفتم بقیه اش رو دیدم :)))) ولی جدی میگم شما سعی کنین مثل من بیکاری به سرتون نزنه که این کارا رو بکنین.

اصلا همش تقصیره اینه که نشستم خونه! به خدا نمی تونم آروم بگیرم. این دماغه منو اسیر کرده :(((( می ترسم برم بیرون و منم که دست به افتادنم (یا بهتره بگم پای به افتادنم!) خوبه و با مخ بیآم زمین و دیگه حالا بیا و درستش کن! یه نکته خیلی جالب اینه که دمای دست و پام فکر کنم تمام مدت زیر صفره. همیشه که فشارم خیلی پایین هست اینم هی خون ریزی کرده و الآن واقعا دیگه هیچکس جرات نمی کنه بهم دست بزنه! هر چی هم ژاکت و جوراب اسکی می پوشم انگار نه انگار! هر کی ندونه و منو ببینه خیال می کنه از اون آدم های قوی و پر زور هستم اما خب درست برعکسه! مثل بیشتر چیزایی که مردم در مورد من خیال می کنن و درست برعکسه ؛)

داشتم از وبلاگ ها می گفتم دیشب... توجه کردین که الآن که اسیر خونه ام اینطوری هر روز مرتب وبلاگ می نویسم و به احتمال زیاد وقتی دوباره به زندگی آنرمال بدو بدوی همیشگیم برگردم دیگه از این خبرا نیست پس حسابی از این موقعیت استفاده کنین :D رو که نیست!! آقا یکی هم بی زحمت بیآد این یخ دست من رو باز کنه ثواب داره به خدا! خب می گفتم... تو این وبلاگ ها خیلیا با هم دوست شدن و خیلی ها هم با هم قهر کردن و دورادور منهم از طرق مختلف همیشه خبردار می شدم. دقیقا نمی دونم چرا اما همیشه یکی بود که خبرا رو بهم بده گرچه خودم شخصا ترجیح میدم هر چی کمتر بدونم. آدم هر چی بیشتر می فهمه و می دونه روحش سنگین تر و خسته تر میشه. متاسفانه از هر طرفی یکی رو می شناختم همیشه که به هر حال با هم خوش و بشی کردیم و ...

یه مسئلهء عالی تو وبلاگ ها کار تخصصی بوده. به نظر من نتیجه اش عالی بوده. کسانی مثل احسان و محمدرضا و عموحمید و خیلی های دیگه که از این طریق شروع به کار کردن و الآن فکر می کنم کلی به پیشرفت اینترنت و کارهای کامپیوتری کمک کردن. من خودم به شخصه همیشه دوستای خیلی خوبی داشتم که کمکم کردن و مجبور نبودم زیاد یاد بگیرم اما خب از احسان خیلی چیزا رو یاد گرفتم و پیام هم که اصلا اولین کسی بود که برام وبلاگم رو طراحی کرد :) و احسان هم تمپلت نظر خواهیش رو برام نوشت که خیلی هم عالی بود. خیلی اون طراحی رو دوست داشتم ولی اون موقعی بود که کلی فحش می خوردم، اصلا وحشتناک بود! فحش هایی که تو عمرم نشنیده بودم، اونم خطاب به من، اونم بدون هیچ دلیل موجهی!! اینش خیلی آزارم می داد. زدم و همش رو دیلیت کردم. اون موقع بی بی سی هم لینک داده بود و وقتی دیدم یه عالمه آدم دارن میآن و فحش ها رو می خونن و گاهی بعضی هم جواب می دادن دیگه غیر قابل تحمل بود، چرا باید خودم رو در ازای چهار کلمه در معرض توهین قرار می دادم؟

فحش خوران زیادی در میون وبلاگی ها هستن، مخصوصا تو خانوما. ندا هم یکی از مشهورترینشون بود. ندا رو متاسفانه نشد که درست بشناسم. از نتیجه دیدارمون و اتفاقاتی که بعدش افتاد اصلا راضی نیستم. شاید من یه آدم امل و سنتی و ظاهربین هستم که دل یکی رو بدجوری شکوند. آره فکر کنم همین بود. متاسفانه. این از اون گند هاییه که احساس می کنم زدم. با توجه به اخلاق تند و صریح و سخت گیرم یه چیزایی که برام تعریف نشده ان رو نمی تونم هضم کنم و دوست ندارم افراد نزدیک بهم هم هضمشون کنن و یه آب هم روش. کم کم سعی کردم تعدیلش کنم اما هنوزم سخت گیر و مقید و متوقع هستم و کاریش هم نمی تونم بکنم. این به معنای اصرار به کنترل آدم های دور ورم نیست بلکه به معنای علاقه ام به بهتر و بهتر شدن اونهاست و نه پسرفتشون. بگذریم.

بعد از اون دیگه فقط تو مجله می نوشتم و اونجا هم اومدن پیدامون کردن (گرچه تلاش خاصی برای پنهان شدن هم نکردیم!) و گاهی دوباره همون ماجراها تکرار می شد. اونجا هم چند بار ناگهان بهم خیلی زور میومد و مغزم از کار میوفتاد و می خواستم فقط در برم اما خب هر دفعه با کمک بچه ها بر می گشتم. هنوز هم دقیقا دلیل فحش ها وتوهین ها نمی فهمم. بعضی سکسی و گاهی کثیف می نویسن و فراخورش هم فحش می خورن که اونم کار درستی نیست. بعضی سیاسی می نویسن و با سلایق بعضی دیگه جور در نمیآد و از اونجایی که ما ایرونیا هر وقت منطقمون کم میآره چاک دهنمون رو باز می کنیم اونا هم فحش می خورن. اما اینکه ما نویسنده های روزمرگی هامون چرا فحش می خوردیم و می خوریم برای من معمایی شده!

الآنم گاهی با اینکه خیلی کم وبلاگ می خونم می بینم که چند تا چند تا به جون هم میوفتن و تا می تونن به همدیگه بار می کنن. هویت همدیگرو فاش می کنن و نمی دونم عکسای کثیف و تهوع آور با فوتوشاپ مونتاژ می کنن و توهین رو دیگه به نهایت معناش در حق هم تموم می کنن :((( به این و اون هم نامه می دن که آره من اینجا بی گناهم بیآین منو از دست نویسنده فلان بلاگ که تهدیدم کرده نجات بدین! این بازیا خیلی برام عجیبن. نمی دونم شاید بعضیا واقعا هیچ کار دیگه ای ندارن!

یه سری هم هستن که دیگه گاهی کاراشون افتضاحه. مثلا تلفن های مشکوک می زنن به بعضی و تهدیدشون می کنن یا از اطلاعات می ترسوننشون. یا چنان دروغ هایی پشت سر آدم در میآرن که پونصد تا شاخ رو سرت سبز میشه. می خواین یه نمونه اش رو که در مورد خودم بوده بهتون بگم که بفهمین چقدر مسخره است و چه راحت همه چیز به گوشمون می رسه. فکر کنم روز دوم شهریور بود که صبح یکی از دوستان بهم زنگ زد در طول مکالمه پیام هم بغل دستم ایستاده بود:

دوست عزیز: تو پنجشنبه احیانا یه مهمونیی نبودی؟؟
پینکفلویدیش: اممممممممم خب چرا! چطور مگه؟
- اونجا اممممممممم خبر خاصی بود؟؟؟
- یعنی چی دقیقا؟ خب عقد خورشید بود! با پیام بودیم.
- آهان. آخه می خواستم یه وقت ضایع نشده باشم!
- از چه نظر؟
- آخه یکی از بچه های وبلاگی امروز تو جمع می گفت که آره پنجشنبه یه مهمونی بودم توش پینکفلویدیش اومده بود با یه لباس افتضاحی و به طرز زننده ای با تمام پسر ها رقصید و می رفت تو اتاق و مست بود وحشتناک و منم گفتم چرت نگو اون شب ما با هم بیرون بودیم!! اونم هی می خواست کم نیآره حرفاش رو تکرار می کرد!!!!

خلاصه که دوستان میشینن داستان درست می کنن که من با لباس افتضاح به طرز زننده ای وحشتناک مست کرده بودم و قر می دادم! حالا من نمی دونم این داستان چه نوع احساس رضایت روانیی به این دوستان میده و کلا کار و زندگی ندارن اینا؟؟؟؟ خلاصه قیافه من دیدنی بود! تا یه چند ساعتی سگ شده بودم تا اینکه بالاخره پیام موفق شد بهم تفهیم کنه که حالا که چی؟! واقعا که چی؟ خیلی دوست دارم از اون دوستان عزیزم بپرسم که چی؟ این تازه یه نمونه اش بوده! حالا کم کم به بقیه اش هم می رسیم، فعلا خسته شدم و دوباره یادآوری شد و ناراحتم کرد :(

۱۳۸۲ شهریور ۲۹, شنبه

خب ببينم بالاخره می تونم

خب ببينم بالاخره می تونم بشینم و این ماجراهایی رو که هی هر شب حواله میدم به فردا، بنویسم یا دوباره به خون و خونریزی میوفتم! اول تا نترکیدم بگم که این مملکت ما و نظام پزشکیش به اعتقاد من احتیاج مبرمی به یک بوق دارند که بگیرن دستشون و برن جلو و آنرا بنوازند! چهارشنبه که عمل کردم هم من هم مامان پیام که همراهم اومده بودن وقت مرخص شدن از پرستاره پرسیدیم که آقای دکتر هیچ نسخه ای ندادن و ایشون در کمال خونسردی فرمودن خیر.

اومدم خونه و دیدم که خب دماغ من که داره این همه ازش خون میآد یعنی اون تو به احتمال صد در صد زخمه و وقتی آدم عمل می کنه و جای عملش زخمه منطق اینطور حکم می کنه که آنتی بیوتیک بخوره که دچار عفونت نشه. ولی خب بعدش با خودم گفتم اگه لازم بود دکتر می داد دیگه. یه روز آرومم گرفت ولی فرداش دیگه طاقت نیآوردم و از اونجایی که دیگه دکتر در دسترس نبود در آخر هفته خودم نسخه پیچیدم و به مامانم گفتم بره ۲۰ تا سفالکسین بگیره که من یه دوره ۶ ساعت به ۶ ساعت بخورم تا اینکه شنبه بشه و از این دکتر جان بپرسم تکلیف چیه.

خلاصه که شروع کردم و خودم هم استامینفن رو شروع کردم از روز دوم چون داشت آثار بیهوشی و بی حسی می رفت و درد غریبی داشتم! امروز به دکتر زنگ زدم و گفتم چرا به من انتی بیوتیک ندادین بعد از عملم؟ مشکلی پیش نمیآد؟ پای تلفن داد می زد!!! می گفت خانم باید سفالکسین بخوری! می خواستم بگم اه نه بابا؟! فکرش رو بکنین اگه خودم سرخود شروع نکرده بودم و این دماغ محترم عفونت می کرد چقدر به من خوش می گذشت! به خیر گذشت خدا رو شکر.

و اما داستان زیبای وبلاگ نویسی (۱)

کلا وبلاگ های فارسی خیلی خوب بودن و هستن، گرچه الآن به یه نوع دیگه ای. از خیلی لحاظ. از طریقشون متوجه شدم که چقدر جوون با استعداد های رنگارنگ تو این جامعه هست که فقط دنبال یه روزنه برای ابرازش هستن. دست هودر درد نکنه که خب به هر حال این ماجرا رو راه انداخت با اون راهنماش. متاسفانه طبق معمول که تو همه کاری ما گند هم زیاد می زنیم اینجا هم خوب هی گند زدیم. نمونه های زیادی دارم. دلم می خواد تمام تجربیات وبلاگ بازیم رو اینجا بنویسم، نمی دونم چرا اما فکر کنم باید بنویسم شاید چون خیلی ها همیشه بهم می گن مرموز و مافیا و این حرفا.

اول ها فقط خورشید و ندا و هودر و مرمرو رو می شناختم و گاهی نوشته های امیر رو می خوندم و از طنز دنتیست هم خوشم میومد. بعد از راحت نوشتن لامپ خیلی خوشم اومد و وقتی می خوندمش انگار داشت یکی باهام حرف می زد. کم کم کرمش به جون منم افتاد و اینطوری بود که منم به ویروس بلاگنگاری آلوده شدم. پیام مثل اینکه از قبل من وبلاگ داشته اما من اصلا نمی شناختمش تا اینکه خودش ایمیل داد. حالا به اونجا هم می رسیم.

با همون اولین و دومین پست ها ایمیل ها شروع شدن. برای من که خورهء نامه نگاری دارم و از بچگی اقصی نقاط جهان دوست و فامیل داشتم که هی بهم نامه می دادیم این یه نکته مثبت بود گرچه بعد ها که نامه ها خیلی زیاد شدن و وقتی نمی رسیدم جواب بدم فحش های رکیک نثارم میشد دیگه کم کم منفی شد! اصلا گاهی می ترسیدم نامه های ناآشنا رو باز کنم که نکنه یه وقتی یکی هر چی از دهنش دراومده بوده تایپ کرده باشه فقط به خاطر اینکه مثلا یه لینکی داده بودم که ایشون نمی پسندیدن! در این مدت برای پیام هم می فرستادم این جور نامه ها رو که مثلا وقتی می بینه زدم وبلاگ رو حذف کردم زیاد متعجب نشه!

طبق معمول همیشه آدمهایی بودن که دشمنی بی مورد می کردن. تازه من که خوب بودم بیچاره خورشید این مدت خووووووووووووب حرف شنیده. تا یه کم تعداد خواننده های وبلاگ می رفت بالا و به همون نسبت فحش ها هم زیاد می شدن منم جا می زدم و فکر کنم تا حالا در اینجا رو ۳ یا ۴ بار بستم و در رفتم. آخه برام زور داشت سر یه چیزای مسخره ای یه حرف های کلفتی بار آدم می کردن، اونم آدم هایی که نه دیدنت نه می شناست نه کوچکترین نظری دارن که کی هستی که اصلا نطقم کاملا کور می شد و دچار افسردگی مزمن می شدم!

یه بار در مورد همجنس گراها نوشتم و اینکه خب به عنوان یه فرد این نوع زندگی در نظرم مذمومه، آی فحش خوردم، ‌آی فحش خوردم. این خصوصیت ما ایرونیاست به خدا که دم از آزادی می زنیم و به نام آزادی به بقیه می گیم که خفه بشن! یارو نامه می داد که ای بی تمدن دیکتاتور آخوند صفت منم نظرم همینه اما تو حق نداری در مورد بقیه اینطوری نظر بدی، اینا مربوط به آزادی فردی مردمه! یه خانومی هم کلی لطف فرمودن اون وسط به بنده و القاب بسیار تا بسیار جالبی اهدا کردن. منحرف جنسی، کوچولوی عقده ای و ... خیـــــــــــلی خوش می گذشت اون چند روز، ‌جای همگی خالی!!! آخرش من جا خالی دادم و بعد ها حرف پیش اومد که این جا زدن پینک فلویدیش باعث پیدایش سانسور در وبلاگ ها شد!

یکی که می گفت اگر از این به بعد هر وبلاگی بسته بشه یا حذف بشه تو مقصری چون بابش کردی! ای بابا! من بدبخت اومدم چهار کلمه ور ورام رو یه جایی بنویسم که در اثر مرور زمان نه پاره بشه نه گم بشه نه جا بگیره نگاه کن به عالم و آدم بدهکار شدیم! اون موقع ها اولین ایمیل پیام اومد که یادمه اولین کسی بود که شروع به لوگو درست کردن کرد. برای من و خورشید هم لوگو درست کرده بود. لوگوش خیلی خوشگل بود و هنوزم تو سایت خودش هست،‌ اون موقع ها خیلی الکی دور و ورم شلوغ شده بود تو اینترنت. منیکه اصلا زیاد آدم اجتماعیی نیستم یهو کلی آدم دورم اومده بودن و منم طبق روال همیشگیم از دست همشون در میرفتم اما خورشید که آدم اجتماعی و نرمالیه نمی ذاشت.

یکی دو تا مورد عجیب غریب برحسب نوشته های اون دورانم که اسمشون غمنامه بود برام پیش اومد که خب برای خودشون تجریبات خوبی بودن. در هر حال تیپ شخصیتی من حتی وقتی یکی رو رو در رو می بینه و باهاش در تماسه خیلی دیر اخت می گیره و گرم می گیره پس سعی اون دوستان در عاشق کردن من پای صفحه مانیتور بس بیفایده بود. ولی خب باید بگم که تلاششون قابل احترامه! الآن که یادم میوفته کلی خاطره های جالب دارم از مخ زدن های چتی که ای کاش نگهشون داشته بودم که بخونم و بخندم! خیلی از مخ زدن ها رو اصلا نمی فهمیدم که مخ زدن هستن چون که از این کارا نکرده بودم و تازه بعد ها که تکرار شدن فهمیدم چی بوده ماجرا.

یک مورد بود فقط که خیلی در تغییر راه زندگی من موثر بود. نمی دونم دقیقا چرا اما خب بود. کلی متحول شدم. شاید بشه گفت حتی استعفا دادن و آغاز یه دوره کاملا نو تو زندگیم رو به اون مدیونم که می گفت خودش هم به یکی دیگه تو کانادا (اگر اشتباه نکنم) مدیونه. می گفت تو در یه مرحله ای از زندگیت گیر کردی و نمی تونی ازش رد بشی و به یه هل احتیاج داری. گاهی اصلا حرفاش رو نمی فهمیدم. جملات نصفه کاره می گفت و می رفت. بعد ها می گفت که داشته مخ می زده اما حتی اگر مخ زدن هم بود خیلی به من کمک کرد! واقعا یه جایی گیر کرده بودم و هلم داد. شاید اگه هلم نمی داد هیچ وقت تلاش نمی کردم برای بهتر کردن خودم. هیچ وقت جرات نمی کردم خیلی از کارایی که برام خیلی مفید بودن رو انجام بدم و هیچ وقت هم مطمئنا حاضر نمی شدم غریبه ها رو ببینم که این شامل پیام هم میشه!

در این بین بازی های زیادی بین بلاگر ها برپا بود که از اونجایی که من از همیشه از غوغا و شلوغ بازی فراری ام از اینا هم در میرفتم. یه عده بودن که نوشته های اولیه شون با اون چیزایی که الآن می نویسن خیـــــــــــــــــــــــــــــلی فرق داره! اما خب خواننده های الآنشون آرشیو اون مطالب رو ندارن و منم دیگه الآن زیاد یادم نمیآد اما فقط یادم میآد که اینطوری نبودن! در هر حال آدم ها بزرگ میشن و تغییر می کنن که فکر کنم خیلی خوبه.

ولی از اون جمع هایی که پشت سرم حرف می زدن و بعدا به گوشم می رسید خیلی دلم می شکست. نمی فهمیدم که آدم هایی که من رو اصلا نمیشناسن چطور می تونن اینطور از تخلیاتشون حرف دربیآرن. هنوزم هستن کسانی که نمی دونم دقیقا چرا دوستم ندارن :( اما خب اینم احساس اوناست و قابل احترامه و منم کاری از دستم برنمیآد برای درست کردنش. شاید کناره گرفتنم از جمع ها و نرفتن قرار ها حمل بر نخوت و غرورم شده بود. نمی دونم.

آی خسته شدم!! اصلا چرا دارم اینارو می نویسم؟ شاید چون یه سوالایی دارم که هنوز جواب ندارن. شایدم دارم بلند بلند فکر می کنم ببینم زندگیم رو چطوری تو این دو سال و نیم گذروندم و چطوری شد که اینجوری شد. نمی دونم. شما می دونین؟

۱۳۸۲ شهریور ۲۸, جمعه

روز اول حالم خیلی بهتر

روز اول حالم خیلی بهتر بود! معمولا برعکسه. اولش که آدم عمل می کنه حالش خیلی بده ولی بعدش کم کم بهتر و بهتر میشه. ولی خب بازم این منم که داریم در موردش صحبت می کنیم پس قاعدتا باید انتظار اتفاقات غیرآدمیانه هم داشته باشیم! نمی دونم اصلا این عمل دماغ چی بود این وسط؟! یعنی خب تا یه حدی می دونم اما می دونم که می تونست نباشه و الآن من اینطوری قیافه ام شبیه انسان های نخستین که از دست شوهرشون با گرز کتک خوردن متورم و کبود نبود!

مسخره تر از همه اینه که پژمان داره برمی گرده دبی (شایدم تا الآن دیگه پریده باشه!) و من خودم شخصا یه مراسم خداحافظی براش راه انداخته بودم که با بچه ها جمع شیم و الوداع بخونیم و فکرکنم تنها کسی که اونجا نبود من بودم!! چون از این دماغ الاغ داره عین چی شر شر خون میاد و فکر کنم اگر پا میشدم با بچه ها می رفتم فرحزاد باید جنازه ام رو می بردن یه راست پزشکی قانونی به جای بیمارستان!

این عمل هم برای خودش تجربه ای بود. اول از همه چند وقت پیش ها نوشته بودم که رفته بودم پهلوی این دکتره و ازم عکس گرفته بود و با کامپیوتر نشون داده بود که قراره این اشتباه طبیعت بعد از عمل چه ریختی بشه. اون موقع به دلم ننشست و در ضمن من خیر سرم همیشه جزو آدم هایی بودم که عمل بینی رو محکوم می کردم و می گفتم آدم باید به هر چیزی از نوع طبیعیش راضی باشه!!!

وقتی خواهرم چند سال پیش پهلوی همین دکتر دماغش رو عمل کرد اینجانب هی پوزخند می زدم که ببین تو رو خدا مردم چه ها که نمی کنن! وقتی درد فجیعی داشت چون عمل اون استخوانی و فوق العاده دردناک بود می گفتم خب خودت خواستی دیگه! الآن خیلی جالبه. عمل من گوشتی بود و اصلا به استخوانم احتیاجی نبوده که دست بزنه پس به مراتب راحتتر و کم دردتره، ولی خودم هم هنوز نمی دونم دقیقا چه چیزی باعث شد این همه پول بی زبون بدم که این آقای محترم بزنه دماغ اینجانب رو ناکار کنه.

از اونایی که برام دعا کردن ممنون :) فکر کنم دلیل درد کمی که داشتم و بیهوشی خوب و بدون دردسرم همین دعا های شماها بوده :) الآنم برام خوب نیست جلوی کامپیوتر بشینم که داره دوباره خون شره می کنه :((( حالا بی زحمت دعا کنین حالم زودتر خوب شه چون خیلی کم طاقتم تو مریضی و درد، دستتون درد نکنه :)

۱۳۸۲ شهریور ۲۵, سه‌شنبه

خيلي جالبه که فردا صبح

خيلي جالبه که فردا صبح بايد زود بيدار بشم و آماده بشم براي يه کاري که خودم هم نمي دونم دقيقا چرا دارم انجامش ميدم اما خب دارم انجام ميدم پس بايد بدون توجه به اين ترس که داره مثل زالو جونم رو ميمکه فقط برم و انجامش بدم! آهان نکته جالبش اينه که الآن قاعدتا بايد برم بخوابم اما خب ار اون جا که هميشه همون موقعي که نبايد آدم ميشينه به وبلاگ نوشتن منم الآن به امر مقدس بلاگنگاري مشغولم!

هزار تا برنامه براي امروزم داشتم که به غير از يه دونه اش همه رو کنسل کردم. احساس مي کنم از فردا ديگه قادر به هيچ کاري نخواهم بود! البته فکر نمي کنم اينطور باشه چون وقتي از دو هفته ديگه مي تونم ورزش کنم پس قطعا کار هاي ديگه اي هم ازم برميآد! نمي دونم اين چه غلطيه که دارم مي کنم اما.. بگذريم!

يه چند تا لينک بوده که مي خواستم بدم اما خب اون موقع وبلاگ نمي نوشتم پس نميشد. اول اينکه هر روز يه استامينوفن رو حتما بايد بخورم و واقعا اررزش بيشتر از يه کليک رو در روز داره، مخصوصا تيتر هاي مطلب هاش واقعا عالي هستن، خيلي من رو ياد وبلاگ مورد علاقه ام که الآن کمتر مي نويسه ميندازه؛ البته کمي قابل لمس تره. يکي هم هست که يه جورايي شبيه من مي نويسه و خب از اونجايي که بهم ميگه استاد و کلي از اين و اون پرسيده تا وبلاگم رو پيدا کرده، احساس وظيفه مي کنم که بگم که نوشته هاش بيشتر موقع ها واقعا جالبن :) يکي ديگه هم هست که خب نمي دونم چرا وقتي مطلب براي کاپوچينو ميده، مخصوصا براي ستون موسيقي، به نظرم خيلي بهتر از وبلاگش ميآد اما گاهي تو وبلاگش هم خيلي خوب مي نويسه اگر دلش بخواد ؛)

خب اينا اونايي هستن که تو اين وضعيت دراماتيک يادم ميآد! از ظهر خونه پيام اينا با مامانش در هر حال آماده کردن خونه براي تخليه بوديم. اين کاريه که من هيچ نظري توش ندارم، برعکس بيشتر چيزا :) چون از وقتي که تو اين خونمون اومديم من يه سالم بوده و تا الآن هيچوقت نه اسباب کشي ديدم نه حراج رفتم و نه اصلا مي دونستم انقدر کار سختيه! تجربهء جالبي بود که فکر کنم بعدها به دردم بخوره! يه خانومي هم بودن که مثل اينکه متخصص حراج راه انداختن و اسباب کشي و اينا هستن و اومده بودن کمک.

مامان پيام و اين خانوم آدم هاي فوق فرزي هستن که عين فرفره دور خودشون و شما مي چرخن و تمام مدت به سرعت مافوق صوت در حال رفتن از اين اتاق به اون يکي و به آشپزخونه و بالعکس و پريدن از اين کار به اون يکي هستن. برعکسشون من بودم که در نهايت آرامش و طمانينه همه کارا رو مي کردم. فکر مي کنم با خودشون فکر مي کردن اين دخترهء تنبل چقدر کنده! اما من معتقدم هر چي آدم بيشتر بدوه و عجله اي کار کنه بيشتر خسته ميشه و راندمان کارش هم ميآد پايين. کارايي که حوصله مي خواست رو من انجام مي دادم مثلا نشستم تمام عکس ها رو آوردم پايين، چسباشون رو کندم، پيچ تمام قاب ها رو باز کردم، عکسارو آوردم بيرون و دوباره بستمشون. اون خانومه يه جوري نگام مي کرد که انگار آدم فضايي ديده!

در کل واقعا خوشحالم که قبل از ناکار و بلااستفاده شدنم اقلا چهار تا عکس از تو قاب درآوردم! خدايا من مي ترسم!! ميشه لطفا براي من دعا کنين؟ مرسي. من برم بخوابم، زشته، قباحت داره، مکروهه آدم شب به اين ديري بيدار باشه! استغفرالله.

۱۳۸۲ شهریور ۲۴, دوشنبه

خيلي خوابم ميآد و خسته

خيلي خوابم ميآد و خسته ام و وقتي به برنامه هام در چند روز آينده فکر مي کنم سرم سوووووووووووت مي کشه! ولي امشب خيلي خوش گذشت :) تولد احسان و پرستو جونم رو دور هم بوديم و کلي گفتيم و خنديديم. جمع عجيب غريبي هستيم که تقريبا دو ساله که تو سر و کله هم مي زنيم. اين دومين تولدي بود که براي احسان گرفتيم و مطمئنا از قبليه خيــــــــــــــــــــــــلي بهتر بود!!!

وسط سر و صداي بچه ها داشتم فکر مي کردم که سال ديگه چي؟ تولد خودم چي؟؟؟ اوه اوه! تازه دارم به اين فکر مي کنم که شايد ديگه اينارو اينطوري هفته اي يه بار نبينم و نتونيم هي با هم داد بزنيم و دعوا کنيم و دو ثانيه بعدش غش عش بخنديم! بابک مي پرسيد چرا چشمات امشب همش يه جوريه انگار پر اشکه؟ پيام هم اينو چند بار ازم پرسيد. نمي دونم! شايد چون گريه نمي کنم زياد ولي گاهي يه حالي هستم که قاعدتا هر آدم نرمالي بايد گريه کنه اما خب ما که اينجا در مورد... آخ آخ دارم دوباره خودزني ها رو شروع مي کنم! آخرش ختم ميشه به اينکه که يه بامزه پيدا ميشه که به ضايع ترين نحو ممکن همه حرفاي خودموني و رکم رو با فحش بهم برگردونه! بگذريم!

در هر حال مي دونم که دلم براي اين جمع تنگ ميشه، خدا مي دونه چرا اما ميشه! فکر کنم يه چيزي تو مايه هاي پتک خورده تو سرم که اين احساس رو دارم. تولدتون بازم مبارک احسان و پرستوي عزيزم :*

بازم نشد که اون چيزايي که گفته بودم رو بنويسم و الآن ديگه واقعا دارم از خستگي ميميرم و فردا هم روز غريبيست!! انشالله فردا!

۱۳۸۲ شهریور ۲۳, یکشنبه

اين يه ماهه خودم رو

اين يه ماهه خودم رو با آلبوم جديد Radiohead به اسم Hail to the thief خفه کردم! فکر کنم روزي حداقل ۱۰ بار از اول تا آخر سي دي ميره و دوباره شروع مي کنه به خوندن. شبها هم هدفون در گوش به برکت سي دي من خوشگلي که پيام جونم پارسال براي تولدم کادو داده تا صبح تام يورک عزيز در گوش من ضجه مي فرمايند! دست آقاي همسر خورشيد خانم درد نکنه که منو با اين سوغاتيه عاليش اينطور مفلوج ذهني کرده!

تو راه شمال دلم داشت قنج مي رفت که سي ديش رو بذارم تو ضبط ماشين و گوش بدم اما دلم براي مامان و بابام مي سوخت که مطمئنا تحمل ضجه هاي تام يورک رو ندارن! منهم که يه عادتي دارم و اگه بدونم همه اونقدر که من دارم از يه موسيقيي لذت مي برم باهام همراه نيستن خودم هم زهرمارم ميشه، پس هيچي :( البته يه جا تو يه ترافيک عجيب غريبي گير کرديم و بابا مامان پياده شدن برن قدم بزنن و منم فوري پريدم و سي دي هايده رو درآوردم و د برو که رفتي!

اول که حواسم نبود و تو حال و هواي خودم داشتم کيف مي کردم که يهو چشمم افتاد به قيافهء مردم تو ماشين هاي اطراف که باهم تو ترافيک گير افتاده بوديم! روسري که طبق معمول سرم نبود، يقهء مانتوم هم اهم اهم،‌ تپل هم که هستم، آرايش هم که داشتم، سبک موسيقي هم که ديگه نپرسين! خلاصه دوستان شديدا علاقمند شده بودند ببينن اين ديوونهه کيه تو ماشين نشسته با صداي ناله هاي يه نفر ديگه سرش رو تکون ميده! خدا رو شکر راه باز شد و همه رفتن و کار به جاهاي باريک نکشيد :)

بعدش هم سي دي رو عوض نکردم ببينم عکس العمل بابا اينا چيه. يه ربعي گذشت و به آهنگ We suck young blood رسيد. من جلو نشسته بودم بغل دست بابام و مامان و خواهرم هم عقب. از قصد به بابام نگاه نمي کردم و مستقيم به جلو خيره شده بودم:)) حواسم بود چند وقت به چند وقت از گوشه چشم نگام مي کنه. وسط هاي آهنگ بود که مامانم از پشت فقط گفت اين آقاهه حالش خوبه؟! :))))) بابام هم گفت اين آهنگ مخصوص آدم هاي.... نذاشتم حرفش تموم شه و شروع کردم به ارائهء بحث هاي فلسفي از همون نوعي که خورشيد خيلي دوست داره! خلاصه که آهنگ There there رسيد و من داشتم آسمون و ريسمون رو بهم مي بافتم که توجه کنين اين آهنگ الآن داره با اين ضرب ريتميکش ضربان قلب رو تداعي مي کنه. اگه يه کم از اين آهنگ بگذره من مطمئنم ضربان شما هم همينطور رفته بالا پايين!!!!!! در ضمن همه که نبايد چهچه بزنن وقتي متن آهنگي ايجاب مي کنه ناله هم مي کنن، حالا خب اينا آهنگاشون يه ذره بيشتر از بقيه ايجاب مي کنه!! خلاصه که بابام فقط همينطور سرش رو تکون مي داد که از صد تا فحش بدتر بود :) آخرشم افاضه فرمودم که نسل شما متاسفانه قادر به هضم کردن و لذت بردن از اين موسيقي نيست و با ناز و منت سي دي رو درآوردم و شجريان گذاشتم جاش و ساکت نشستم. رو که نيست ماشالله :)

راستي اين سفر شمال دومي با مامان، بابام و خواهرم خيلي خوش گذشت چون هوا سرد بود و بارون ميومد و رفتيم کلاردشت و من کمرم کمتر درد مي کرد و کهير نزدم و هوا شرجي نبود و ما بالاي يه کوه جلوي شومينه تيک تيک مي لرزيديم و همه جا مه ميشد عصر ها و از سه طرف در محاصره جنگل بوديم و تمام کلاردشت زير پامون بود و شب ها تا صبح با خواهرم غش غش زير ۵ تا لحاف مي خنديديم و از سرما دندونامون بهم مي خورد و هزار چم رو تو روشنايي روز ديدم و از لحظه لحظه اش لذت بردم و از رانندگي بابام و کنترلش در عين سرعت فوق العاده زيادش لذت مي برم. آب تو دل آدم تکون نمي خوره موقع رانندگيش با اينکه سرعت از ۱۰۰ پايين نميآد! خوشبختانه پيام هم همينطوره. (بزنم به تخته!)

به نظر من طرز رانندگي يه فرد خيلي از نکات شخصيتيش رو نشون ميده. من که خوشبختانه از بيخ عربم و انتخاب کردم که در اين هرج و مرج تهران به صندلي کنار يا پشت راننده بسنده کنم به جاي اينکه هي بخوام حرص بخورم که فلاني چرا پيچيد بيساني چرا نپيچيد و اين حرفا ميشينم و يا به راننده نگاه مي کنم (اگه بشناسمش و در حال حرف زدن باشيم) يا به در و ديوار شهر. فکر کنم اينم نشون دهندهء شخصيت فراري منه که تا مي بينم يه چيزي بر وفق مراد نيست پينک فلويديش ديدي؟ نديدي!

خب از موضوع پرت شدم طبق معمول. راستي دارم اينجا مي نويسم دوباره، با اينکه اين دقيقا همون کاريه که نبايد بکنم! چون هنوز هم تمام اون دلايلي که من رو از نوشتن اينجا بازميداشت نه تنها پابرجا هستن بلکه شدت هم يافتن! يکيش مثلا اينکه تا الآن که مامان پيام تمام مطالب پينکفلويديش رو خونده بودن و حالا هم مطمئنا از اين به بعد خواهند خوند! خيلي خوبه نه؟ همکارام هم مي خوندن و کلي آدم آشناي ديگه! ولي نمي دونم چرا انقدر اينجا رو دوست دارم و دلم مي خواد که زنده باشه.

در مورد آشنا ها هم خب اين خودش يه مزايايي داره و يه ضررهايي. يه ضررش اينه که نمي تونم همه چيز رو راحت بنويسم و گاهي که مثلا از دست يکي که اينجا رو مي خونه عصباني ام يا مي خوام هوار بزنم بايد حسابي خفه خون بگيرم! يه ضرر خيلي بدش اينه که نوشته هارو آشنا ها بخوان تجزيه تحليل کنن و بعد هم کلي نتايج جالب بگيرن که اون ديگه افتضاحه! سعي مي کنم از دست کسي ناراحت نشم که مجبور به سانسور خودم نشم. ولي شما رو به خدا اينارو فقط بخونين و برين و اصلا هيچ وقت نوشته هاي من رو تحليل و تفسير نکنين.

من اگه بخوام حرفي به کسي بزنم هميشه تو روش ميگم. اينو از هر کسي که من رو از نزديک ديده و آشناست بپرسين بهتون ميگه، پس خواهش مي کنم حرفاي من رو اينجا هيچکس به خودش نگيره. واي بسه ديگه، عجب مطلب مزخرفي شد اما فکر کنم لازم بود.

و اما مزايا!!!!!!! مزاياي بسيار دارد وبلاگ نگاري که ديگه الآن خيلي طولاني ميشه. دفعه ديگه بايد کلي به عقب برگردم. فکر کنم بيشترتون مي دونين من و خورشيد هر دومون به فاصله کمي ازدواج کرديم. بايد در مورد اونا هم بنويسم. کلي حرف هست. يادمه يه بار شبح ايميل داد و گفت داره در مورد ازدواج بحث مي کنه تو وبلاگش و گفت ماها هم بنويسيم و من مي خواستم در مورد psyche خودم و احساسم به ازدواج بنويسم. اون موقع ها که روحم هم خبر نداشت قراره اينطوري بشه اما خب طبق معمول فکر کنم يکي فحش داد و منم کم آوردم و در رفتم و نشد که بگم.

انشالله سعي مي کنم از امروز هر روز بنويسم. فعلا کمرم درد گرفت، برم لالا :)

۱۳۸۲ شهریور ۲۱, جمعه

پارسال هم همین موقع ها

پارسال هم همین موقع ها بود که دوباره بعد از یه مدت استراحت اینجا نوشتم که البته خیلی خاطره بدی بود! الآن دوباره دلم می خواد بنویسم اما نمی دونم چکار کنم که بعدا دوباره عین دیوونه ها در نرم!