۱۳۸۳ فروردین ۱۲, چهارشنبه

چهار روز دور از تمدن!

My English weblog has been updated.



در مورد مسافرت مهمترین نکته این بود که اولین بار بود که من و پیام چهار روز تموم با هم حرف نزدیم، اصلا به هیچ وجه موبایلم آنتن نمی‌داد و روزِ آخر دیگه من کم آورده بودم و زبونم بند اومده بود! وقتی می‌گم زبونم بند اومده بود شوخی نمی‌کنم! بیچاره نیما و سامان که با اینجور سکوت‌های ممتدِ من آشنا نبودن حالشون خیلی بد شد. آخه معمولا من خیلی شلوغ و شوخ و شنگم و وقتی یهو ساکت میشم حالِ همه بد میشه!‌ ولی به خدا اون موقع‌ دست خودم نیست، نخودچی کیشمیشام بدجوری ته می‌کشن! من شرمنده‌ام بچه ها که نگران شدین :"> سامان جون در عوض برات CD آهنگ‌های Kill Bill رو زدم D:

توی راه هم که یه تصادف بد شده بوده و یه موتوری له و لورده وسط جاده بود. من و بابک هم که وارد بودیم پیاده شدیم و به اون و دوستش که پاش شکسته بود و تو شوک بود رسیدیم تا آمبولانس بیآد. هنوزم که هنوزه قیافهء لهِ پسره جلوی چشممه :( استخون پاش شکستگی مرکب داشت و استخونش دو جا از گوشت زده بود بیرون و استخون پیشونیش هم دو طبقه شده بود از شکستگی شدید. از تمام سوراخ های صورتش خون و لنف میومد و چون نفس کشیدنش سخت بود من سرش رو بغل کرده بودم یه جوری که بتونه نفس بکشه، کلی خون به طرف صورتم تف کرد‌!

باید برمی‌گردوندیمش که بتونه نفس بکشه. ‌هر چی بابک به مردم می‌گفت کمک کنن می‌گفتن ما دلش رو نداریم!!! استغفرالله! انگار مثلا من خیلی خوشم میآد یکی داره تو بغلم جون میده و خون بالا میآره که اومدم کمک!‌ آخر سرشون داد کشیدم و گفتم پس وایسادین چی رو نگاه می‌کنین اگه دل ندارین؟ سریع یکی مچش رو بگیره یکی هم زانو رو یکی هم پشتِ ران، من پشت گردن می گیرم و بابک هم پشتش رو. با شماره سه برمی‌گردونیمش، مجاری تنفسیش بند اومده خفه میشه می‌میره. داد اثر خودش رو کرد و چند نفر اومدن کمک. اول با صدای ملایم طناب خواستیم که پاشو ببندیم خونریزی کمتر شه که هیچکس از جاش تکون نخورد، دوباره من عربده زدم، چهار نوع طناب اومد!!!

الحق والانصاف که ملتِ عربده‌طلبی هستیم!‌ بالاخره آمبولانس اومد و اینارو بردن. امیدوارم الآن زنده باشن اما متاسفانه حال و روز اون اولی خیلی بد بود و اگر هم جونِ ‌سالم به در ببره بدجوری شل خواهد زد :( انگار این احمق‌ها نمی‌فهمن که پوشیدن کلاه ایمنی می‌تونه جونشون رو بخره، خیال می‌کنن مثلا تیپشون به هم می‌خوره! دو قدم جلوتر هم که پنجر کردیم و دیگه واقعا سفر جالبی شد! ولی در کل سفرِ خوبی بود و کلی خندیدیم. مخصوصا با حضورِ شخصیتی مثل فرهاد که جای خالیِ مریم قاشقی رو به نحو احسنت پر کرده بود :)) فرهاد جون واقعا ممنون که انقدر خدایی :) حمیدرضا خیلی خوب توصیفش کرده!

جای همهء اونایی که برنامه‌شون جور نشد بیآن خالی بود :) البته مطمئنا از همه بیشتر می دونین که جای کی خالی بود D: ساعت ۲:۳۰ صبح رسیدیم و هنوز لباسم رو درنیآورده بودم که به پیام زنگ زدم، نطقم حسابی باز شد! بعدش که حرف زدیم رفتم راحت خوابیدم :)




۱۳۸۳ فروردین ۶, پنجشنبه

هفتمیش هم مبارکه :)

خب از اونجایی که فردا صبح دارم میرم شمال همین امشب هفتمین ماهگردمون مبارک :*

برم یه کم در هوای آزاد نفس بکشم، به دور از مهمونی های آنچنانی! یه کم سکوت! فقط یه مشکلی هست که البته مشکلِ بزرگی هم هست. اونم اینه که جایی که داریم میریم ویلاییه که من و پیام با هم رفتیم. یعنی میشه گفت در اصل ماه عسلِ من و پیام و صنم و آقای همسرش اونجا بوده. حالا مسئله اینه که دوباره دارم می رم اونجا اما این دفعه پیام نیست. این مطمئنا برام سخت خواهد بود. اون مسافرتِ اصفهان اولین مسافرت بعد از رفتن پیام بود و من تو هتل همش حالم دگرگون بود!‌

نمی دونم این چه وضعیتیه من برای خودم درست کردم؟! اصلا چه معنی داره آدم انقدر یکی رو دوست داشته باشه؟ استغفرالله!

راستی این جک ترکِ و پسرش رو شنیدین که براش توضیح میده چرا بقیه بهشون میگن خر؟ وای خدایا به نظرم شاهکاره. حالا که حرف جک شد بذارین یکی از گندهای قرنِ خودم رو براتون تعریف کنم که به خرابکاری های من ایمان بیآورید! پدر پیام اومده بودن ایران چند وقت پیش و خب برای گشت و گذار و خرید زیاد رفتیم بیرون. یه بار فکر کنم دومین باری که همدیگه رو می دیدیم، تو تاکسی نشسته بودیم که برای من یه sms اومد. یکی از دوست های خواهرم هست که شمارهء موبایل من رو داره و گاهی جک می فرسته و معمولا جک هاش بسیار مودبانه و به حدی لوس هستن که هوس می کنم زنگ بزنم بهش بگم انقدر شب ها تو آب نمک نخوابه!

این دفعه هم یه دور جک رو وسط حرف زدن با پدر پیام خوندم و دادم رفت هوا که اَه این دختر چقدر لوسه!
- چرا؟ چی شد مگه؟
- آخه هی جک های لوس می فرسته. نه آخه شما گوش کنین این یکی رو! نه سر داره نه ته، یکی نیست بگه مثلا که چی!
- چی هست حالا؟

و اینجا بود که منِ‌ الاغ جک رو بلند بلند براشون خوندم!

- یه ترکه زن می گیره، ازش می پرسن راسته که زن گرفتی؟ میگه اگه راست نبود که زن نمی گرفتم! اَه مسخرهء لوس!!!!!!

پدر پیام در کمال خونسردی یه کم من رو نگاه کردن و دیدن نه مثل اینکه واقعا من شوت تر از این حرفام! یه لبخند مهربونانه زدن و در حالیکه داشتن خودشون رو کنترل می کردن و از پنجره بیرون رو نگاه می کردن، گفتن بله واقعا لوس بود!!

بعد بهو من چون تازه با صدای بلند جک رو خونده بودم فهمیدم که چه گندی زدم :((( کبود شده بودم!‌ گفتم وااااااااااای! پدر پیام هم کماکان با کمال خونسردی گفتن:
- آهان فکر کنم معنی اش رو فهمیدی!!

خیلی خوبه، نه؟ البته ما بسیار متمدنانه عمل کردیم و دیگه هیچ کدوم به روی همدیگه نیآوردیم این اتفاق رو اما خب...

۱۳۸۳ فروردین ۵, چهارشنبه

Bang Bang!

My English weblog



این آهنگ های فیلم Kill Bill دارن من رو دیوونه می کنن! مخصوصا این یکی.

I was five and he was six
We rode on horses made of sticks
He wore black and I wore white
He would always win the fight



Bang bang, he shot me down
Bang bang, I hit the ground
Bang bang, that awful sound
Bang bang, my baby shot me down



Seasons came and changed the time
When I grew up, I called him mine
He would always laugh and say
"Remember when we used to play?"



Bang bang, I shot you down
Bang bang, you hit the ground
Bang bang, that awful sound
Bang bang, I used to shoot you down



Music played and people sang
Just for me the church bells rang



Now he's gone. I don't know why
And till this day, sometimes I cry
He didn't even say goodbye
He didn't take the time to lie



Bang bang, he shot me down
Bang bang, I hit the ground
Bang bang, that awful sound
Bang bang, my baby shot me down



پیشنهاد می کنم فیلم رو حتما ببینین و آهنگ هاش هم که اصلا خدا!! از وقتی حمیدرضا CD رو داده بهم خودم رو خفه کردم! نمی دونم بگم دستت درد نکنه یا ...! ؛)



۱۳۸۳ فروردین ۲, یکشنبه

اگه گفتین سه چارک یعنی چی؟



کاپوچینوی نوروزی خوشمزه است. پیشنهاد می کنم یه سرکی بهش بزنین. با کمکِ حمیدرضای گل و استاد حسین زاده که با تمام کار و زندگیشون لطف کردن وقت گذاشتن، اون لوگوهای دَکَل رو عوض کردیم و بچه ها هم بیشترِ مطالبشون، دوره کردن اتفاقاتِ آن لاین در رابطه با موضوع ستون هاشون هست. فکر کنم جالب باشه براتون. اطلاعات جالبی دادن که ممکنه به دردتون بخوره.

این وسط آقای شکرالهی هم لطف کردن و در مورد اتفاقات ادبی آن لاین سال گذشته نوشتن و خب چون از ابتذال حرف زدن باید حتما اسمی از من هم می بردن وگرنه اصلا این مطلب مطلب نمی شد!! دستتون درد نکنه! راستی اگه شما از روز اول پینکفلویدیش رو خونده بودین می دیدین که من همیشه می پرسم آیا اشتباه نوشتم یا نه و بیشتر برام املا مهمه چون که همیشه نمرهء املام در مدرسه بیست بود و به غیر از کلمات عربی قلمبه سلمبه دیکته ام خوبه خیرِ سرم! اما خب یه چیزایی هم بود که رعایت نمی کردم مثل ه غیرملفوظ و این حرفا که بعد از چک کردن این اشتباهم رو تصحیح کردم. شکسته نوشتن هم که گفتم از اولین روز، به نظرم به هیچ وجه غلط نیست. بگذریم.

کاپوچینوی هشتاد و هفتم با حال و هوای نوروزی نوش جان :)

*****
از روز چهار شنبه تا به حال انقدر مهمونی رفتم که فکر کنم تا یه مدت طولانی ای دیگه کسی نتونه من رو جایی ببره! خیلی مسخره است که هی آدم های تکراری رو تو خونه های مختلف ببینی!‌ تنها کاری هم که خیلی مهمه در تمامِ ‌این مراسم خوردنه! هی این رو بخور، حالا اونو بخور، حالا از این یکی! اگر هم بگم نمی خورم که انگار فحش ناموسی دادم! فوری بهشون برمی خوره و شروع می کنن که وای این هیچی تو خونهء ما نمی خوره وای این چرا انقدر ناز داره! یه مسئله ای هم که هست اینه که نمی دونم چرا همه امسال گیر دادن به منِ بدبخت. صاحب مهمونی ها زنگ می زنن من رو جدا دعوت می کنن و قسم می دن که حتما برم! چون از روی تجربهء چندین و چند ساله می دونن که اگه تو رودربایسی نندازنم امکان نداره برم.

کلی اعضای فامیل هم که از امریکا و اروپا اومدن و هی به افتخارشون مهمونی داده میشه. رفته بودیم مهمونی شام به مناسبت یکی از همینا و دوباره همه فیلشون یاد هندستون کرده بود و ناگهان رو من زوم می کردن که پاشم به یادِ گذشته های درخشانم برقصم! وقتی می گفتم نه نمی رقصم حدس بزنین چی می گفتن؟ نکنه شوهرت خوشش نمیآد!!!!!! منم فقط لبخند می زدم و سر تکون می دادم و بعدش یه نگاه چپ چپ به مامانم مینداختم که منِ بیچاره رو برداشته بود به زور برده بود اونجا. به نظر من مهمونی های شلوغ خانوادگی لوس ترین و خسته کننده ترین چیز در دنیا هستن و تازه کلی دیگه مونده :((

اوخ اوخ راستی دوباره تا دلتون بخواد کلی اون جملهء معروف رو تحویلم دادن!‌

- شوهر بهت ساخته ها!

استغفرالله. یکی منو از دست اینا نجات بده!



۱۳۸۳ فروردین ۱, شنبه

سال نو مبارک

newpink.jpg


از ایمیل های دست جمعی عيد خیلی بدم میآد و احساس می کنم اصلا هیچ حس خاصی به دریافت کننده نمی ده پس در عوضش اینجا با کارت خوشگلی که حمیدرضای عزیز از من و پیام، دو ماهی کوچَکِ قرمز ، کشيده به همگی تبریک می گم.

سال نوی خوبی برای همتون آرزو دارم. پر از خوشی. پر از سلامتی. پر از موفقیت. پر از آرزو.

نوروزتان مبارک :*


۱۳۸۲ اسفند ۲۸, پنجشنبه

بيانيه!

خودم بعد از چند ساعت اومدم اين مطلب پايينی رو خوندم و کلی برای خودم دلم سوخت! بعد با خودم فکر کردم به قول صفا شما چه گناهی کردين؟! و بعد به اين نتيجه رسيدم که وقتی حالم اينطوريه برم يه جای ديگه غر غر کنم! خلاصه که ببخشيد و ديگه اينطوری نمی نويسم :) حالم هم خوبه به خدا!

تلخ مثل زهرمار

My English weblog

به نظر شما از اینکه ديگه دست و پام يخ نمی کنن و سرم گیج نمی ره و فشار خونم برای اولين بار در عمرم اومده بالای 11 بايد خوشحال باشم يا به خاطر اينکه از تابستون تا الآن 7 کیلو چاق شدم خودم رو بکشم!؟

به نظر شما به اين خاطر که يه کسی رو خيلی دوست داشتم و اونم دوستم داشت و بدون ناراحتی و خيلی منطقی با هم ازدواج کرديم بايد خوشحال باشم يا به خاطر اينکه ديگه حالم از بلاتکليفی و دلتنگی داره به هم می خوره بشينم گريه کنم؟

به نظر شما اينکه آدم هايی که احساس می کنی می شناسی يهو رنگ عوض می کنن و تو مجبوری به خاطر هيچی تحملشون کنی ارزش زدن زيرِ همه چيز رو داره؟

به نظر شما روانی بودنِ یه برادر دليل کافی و لازم برای کشتنش هست يا نه؟! خب حالا سگ خور ضرر اونو نمی کُشيم، خودم رو چی؟

از اونجايی که نظرخواهی ندارم ديگه بيشتر از اين خودم رو مسخره نمی کنم و هی نظرتون رو نمی پرسم!

ميشه ديگه بی زحمت برف نيآد؟ من بهار می خوام، اعصاب ندارم!

۱۳۸۲ اسفند ۲۴, یکشنبه

هشدار هشدار! اين خيلی طولانيه، شرمنده! !

My English weblog



هیچ می دونین که اگه سراغ کاپوچینو نرین و همش رو نخونین کلی از عمرتون بر فناست؟ نه برای اینکه هیتِ ما بره بالا، چون بیشتر از اون چیزی که از این جماعتِ سیاست زده انتظار میره، بیننده داریم، بلکه به این خاطر که مطالبش واقعا خوندنی هستن. می گین نه برین خودتون یه بار چک کنین تا ببینین! لینکِ خاصی نمی دم چون واقعا معتقدم همش خوندنیه :) بچه ها دستتون درد نکنه :*

اونروز یکی از دوستان که اومده بود در مورد تبلیغ در کاپوچینو باهامون حرف بزنه می گفت همه می گن کاپوچینویی ها مغرورن. مغرور؟! چیزایی باعث شده که چنین فکری پیش بیآد و اینکه هی همه میگن شما هیچ کس رو داخل خودتون راه نمی دین برای من غیر قابل قبوله! شما هر هفته حداقل ۳ یا ۴ مطلب یا شاید هم بیشتر از آدم هایی که عضو دائمی کاپوچینو نیستن رو می بینین در مجله. نهایت تلاشم رو می کنم که هیچ نامه ای رو بی جواب نذارم. حتی اگر می خوام به کسی بگم که باید کارش رو قوی تر کنه هم از زیر جواب دادن در نمیرم. هر کسی که مطلب بخواد بده درِ کاپوچینو به روش بازه و ما واقعا از خدامونه که همه بیآن باهامون همکاری کنن. مگه دیوونه ایم که عین یه عده عقده ای دورِ هم جمع بشیم و بگیم نه فقط خودمون و بس؟! اصلا چنین چیزی غیرممکنه. خیلی از ستون ها خالی می مونن اگه بخوایم این کارو بکنیم!

در مورد اون جشنوارهء وب و اینترنت و این حرفا چون غرفه نمی خواستیم ایمیل رو جواب ندادیم ولی وقتی گفتن یه روز بیآین در غرفه وبلاگها، رفتیم، اما در جوابِ‌ یه شوخی ساده انقدر هی گفتن شما خودتون رو می گیرین و بقیه رو آدم حساب نمی کنین و خیال می کنین ما یه عده بچه هستیم که عاشق امضا گرفتن از شمان که پشت دستمون رو داغ کردیم!

از اونجایی که در ایران هستیم می دونم که غرور همیشه مذموم بوده و هست و وقتی می گن فلانی مغروره یعنی دارن بدش رو می گن، اما می دونین چیه؟ با اینکه کاملا معتقدم که غروری در کاپوچینویی ها نیست، خوشحال می شدم اگر اینچنین بود!‌ چون به نظر من غرور یعنی اینکه از ارزش خودت آگاهی و مثل دورو ها و متظاهرها هی نمیگی چاکریم، مخلصیم اما بری پشت سر بقیه هزار تا حرف بزنی، چون از ارزش وجودی خودت خبر داری و حاضر نیستی اون رو با انجام هرکاری خورد کنی.

بگذریم. انقدر در مورد این موضوعات با همه، حتی پیام که فکر می کنه من زیادی مغرورم، بحث کردم که خودم هم خسته شدم :( آقایون، خانوم ها، من چاکرِ هَمَتونم دربست!!!!

*****
(این پست طولانیه، ببخشید اولش فکر نمیکردم انقدری بشه!! اگه حوصله ندارین نخونین یا تیکه تیکه بخونینش! منم فحش ندین بی زحمت!)

امروز کتاب گاوخونی رو از جعفر مدرس صادقی خوندم. کتاب عجیبی بود. سرم درد گرفت بعدش! یادمه که در طول جشنواره بعضی به شدت از فیلمی که افخمی از رو کتاب ساخته انتقاد می کردن. کتاب رو که دوست داشتم، علیرغم سردردش، حالا باید فیلم رو ببینم تا بفهم گند زده به کتاب یا نه. ماجرای من ماجرای علی علاییه تو فیلم بوتیک که میشینه تلویزیون نگاه میکنه و بعدش افسرده میشه!! منم یه جورایی اینطوری ام! یعنی وقتی یه فیلمی یا کتابی یا برنامه ای زیادی روم تاثیر بذاره، که ممکنه به خاطر خشونتش یا واقع گرایی شدید یا تلخ بودنش باشه، تا یه مدتی بدجوری با خودم درگیر میشم، خلاصه که تکلیف این همه لاک پشتی که می میرن چیه، هان؟! باید بوتیک رو ببینین تا بفهمین چی میگم :)))

رفتیم فیلم بوتیک رو هم به پیشنهادِ حمیدرضا (این گربه ها رو که نتیجهء تجربهء شخصی بوده از دست ندین!) دیدیم. من تا به حال از محمدرضا گلزار فیلم ندیده بودم ولی همیشه شنیده بودم که بازیگریش افتضاحه. این فیلم رو هم فقط به خاطر اینکه سلیقهء فیلمی و کتابیم با حمیدرضا یکیه حاضر شدم برم ببینم. خب بدیهیه که گلزارش بی نهایت خوشگل و خوشتیپ بود D: اما خب بازیش افتضاح بود یعنی اصلا این بشر هیچ حس و حالی در صورتش و حرکاتش نداره!‌ واقعا فقط مناسبِ همون بیلبوردهای ایکاته و یه لحظه زیبایی صورتش رو ثبت کرده و لازم نیست به صدای بی حال و شلش گوش بدین!‌ گلشیفته فراهانی هم ای بدک نبود. در کل فیلم جالبی بود و ارزش یک بار دیدن رو حتما داشت. میشه گفت به تلخی و واقعگراییِ نفس عمیق بود اما یه چیزیش می لنگید. هنوز نفهمیدم دقیقا چی بود! شاید همین بازیِ گلزار بود که من با وحید موافق نیستم که مناسب نقشش بوده.

آقای حمید امجدِ عزیز یه سری از کتاب هایی که ازشون چاپ شده رو بهمون (کاپوچینو) هدیه دادن که من فعلا یه دونه رو خوندم. نمایشنامه ای به نام میان اشباح چاپ ۱۳۷۹ انتشارات نیلا. خیلی عالی بود!‌ پیشنهاد می کنم حتما برین بخرین و بخونین. حالا همینطور که کم کم کتاب ها را خوندم در موردشون می نویسم. زائر رو هم نشستم همون اول دوباره خوندم و چون هنوز از دیدنِ نمایش خیلی نگذشته بود واقعا کیف داد. دستتون درد نکنه آقای امجد :)

تئاتر زنی که زیاد می دانست به کارگردانی علیرضا اولیائی رو هم جمعه رفتیم. با اینکه مهدی خیلی مثبت نگفته بود از نمایش و خب ضعف هایی هم در کار بود اما به شخصه خیلی خوشم اومد. با بازی جالب نگار عابدی (به غیر چند تا تپق بدی که زد)، شبنم مقدمی که بازی خیلی خوبی در زائر هم داشت، و بازی خوب علا محسنی در دو نقش، در همراه کردن تماشاگر موفق بود. بعد از مدت ها دیدنِ نمایش های شدیدا تلخ، چه در مضمون، چه قالب و چه زبان،‌ دیدنِ چنین نمایشی لازم بود! مطمئنم با وجود شرائط بسیار سختی که سر راه اجرای هر کدوم از این نمایش ها هست، دوستان تمام تلاششون رو می کنن و این قابل تحسینه. ای کاش کمی مهر تئاتر بیش از این در دل مسئولین می نشست :(

چقدر حرف زدم!! شرمنده. چند روز بود خفه خون گرفته بودم یهو نطقم باز شد! حالا دوباره خداداد میره می نویسه من حقشون رو خوردم :))) تازه بازم کلی کتاب خوندم و فیلم دیدم که باید در موردشون بنویسم اما امشب بهتون رحم می کنم :)

اوه فقط یه چیزی، این گزارش‌ پرستو با عکس های عالی آرش رو دیدین هفتهء پیش در کاپوچینو؟ تو رو خدا فقط برین نظرخواهیش رو بخونین. اینا که می بینین باقیمانده ایه از ده ها نظر وحشتناک که منِ بدبخت باید هر روز می رفتم پاک می کردم! یکی اومده بود به اسم بچه باز نظر میذاشت هر روز و هر دفعه بدتر از دفعهء پیش :( این آدم های مریض کجا هستن و ما هر روز با چند تاشون برخورد داریم؟

می دونین چیه؟ به نظر من سیستمِ کامنتینگ بدترین اتفاقی بود که در دنیای وب ایران افتاد :(



۱۳۸۲ اسفند ۲۱, پنجشنبه

you, me, caught in a fire

My English weblog has been updated.



موندم که این مسئله که فقط یه نفر تو این دنیا هست که می تونه من رو به سر حد جنون هیستریک کنه خوبه یا بد؟!

۱۳۸۲ اسفند ۲۰, چهارشنبه

و اين منم، فمینیستی مخفی در آغاز فصلی سرد!

My English weblog

به به آدم هر روز خبر های خوب خوب می شنوه از بچه های ایرونی که کارهای خوب خوب می کنن! مثلا همین برادرِ گلِ خودم که این رو نوشته و کلی خوشحال شدم که قراره از این به بعد تقویم خودمون رو هم داشته باشیم تو ویندوز :) یادمه اون اوایل آشناییمون (یعنی تقریبا دو سال پیش) پیام برام تعریف کرده بود که امید داره یه چنین کاری می کنه. در هر حال خیلی خوشحالم که کار بالاخره نتیجه داد :)

بعد هم که لامپنویس عزیز هم دو ساله شد و تازگیا هر وقت که بهش سر می زنم که مطلب توش تایپ کنم می بینم بهرام یه خورده بهتر و بهتر ترش کرده! کلی گزینه های مختلف بهش اضافه شده و کار کردن باهاش فوق العاه راحت تر شده. دیگه حتی میشه تو همون صفحه save هم کرد!‌ خوبیه این ادیتور و مزیتش به تو فایل ورد نوشتن، تمام دکمه هاییه که کدهای HTML رو وارد نوشته می کنه و کار رو واقعا راحت می کنه. بهرام جان ممنونم از وقتی که میذاری،‌ آقا بی زحمت اون وبلاگت رو هم یه دستی به سر و روش بکش خیلی دلم برای نوشته های بامزه ات تنگ شده :((

اوه تولد علی لطفیِ کوچولوی کاپوچینو هم بوده که در غم از دست دادنِ وبلاگش سوگواره! نمی دونم کارش دستِ کی گیره ولی امیدوارم که دوستان کمکش کنن و وبلاگش رو راه بندازن دوباره :) تولدت مبارک علی جان. امیدوارم همیشه موفق و سالم و خوش باشی :*

یکی از خوانندگانِ جالبی که پینکفلویدیش داشته، خودش هم وبلاگ زده که خب واقعا خودتون باید برین بخونین و من هیچ تعریفِ خاصی نمی تونم ازش بکنم!‌ یعنی خب می دونین چیه؟ ماجرا اینه که اصلا در تعریف نمی گنجه!! فقط بگم که این دوست همیشه غلط های دیکته ای یا محتواییِ من رو در سابجکتِ‌ ایمیل هاش می فرستاد، نه سلامی نه علیکی نه هیچی! منم تو همون سابجکتِ ایمیل جواب می دادم ممنون تصحیح شد یا یه چیزی تو این مایه ها!!! بعداً که ازدواج کردم فکر کنم احساس کردن که دیگه بی خطر شدم و بعضی موقع ها علاوه بر ویرایش مطلب یه جمله ای هم مرقوم می نمودن و بعد هم که کلی به من لطف کردن که دیگه بگذریم! فقط برین بخونین،‌ همین. (به درخواست خودشون لینک برداشته شد.)

یه مطلب هست که پیام بهم نشون داد و دیدم پژمان لینک داده و واقعا حیفه اگه نخونینش! تاکید می کنم حتما بخونینش! اینا از اون چیزاست که من خیلی دوست دارم بنویسم اما خب معلومه که مگه مغز خر خوردم تا موقعی که ایران هستم بنویسم!‌ فکر کنم وقتی برم هم هیچ فرقی نکنه چون به هر حال می خوام بیآم گاهی مامانم اینا رو ببینم و زنده برگردم!! خلاصه که من کشتزارِ محافظه کاری هستم :)))))

حمیدرضا هم چند وقت پیش وبلاگ اسدالله امرایی رو معرفی کرده بود و بعدش هم دوباره بهم گفت برم بخونم، رفتم یه سری بزنم از اول تا آخرش رو زیر و رو کردم!! داستان های کوتاه خیلی خوبی رو در اختیارمون میذاره که واقعا دستش درد نکنه :) اگر داستان کوتاه دوست دارین حتما برین سراغش. اولش طراحی صفحه فوق العاده چشم آزار بود اما الآن عالی شده.

این همسر سابق خورشید خانوم، همون اسی زن ذلیل که به خودش میگه پیل افکن (هه هه) مکالمهء من و خورشید رو استراق سمع کرده و گذاشته تو وبلاگش! فکر کنم می دونسته که من چقدر از کلمهء منحوسِ آبجی بدم میآد (:-&) و اسمم رو گذاشته آبجی هیبت :))))) پیام هم شده طفل معصوم :))) خب البته چون پیام رو نمی شناسه طبیعیه که اینطوری براش اسم بذاره وگرنه والله من تا تمام هیبتم از پسِ یکی برنمیآم تو این دنیا به خدا و اونم پیامه! خدا خوب می دونست چطوری زبونِ درازِِ منو بچینه!!!

اوووه چقدر لینک داشتم بِدَم امروز! تازه هنوز بازم مونده!! نیما یه جملهء بسیار جالبی نوشته که واقعا فقط کسانی که با من کار کرده باشن می تونن بفهمن یعنی چی D:

در پایان هم یه جوک بگم هممون یه کم بخندیم! صنم به من میگه که فمینیست هستم!! یعنی میگه تو خودت حواست نیست ولی فمینیست هستی!!‌ بهم می گه فمینیست مخفی :)))))))))‌ جالب اینجاست که من اینجا خودم رو تیکه پاره کردم که آی وای اینطوری هی اسم جداگونه نذارین و فلان و بیسار دیروز برام sms داده میآی بریم پارک لاله!!!! یعنی این بشر خداست و من پشتکار و مقاومتش رو تحسین می کنم!‌ خوشبختنانه وقت دکتر داشتم وگرنه جداً بعید نبود ورداره منو ببره اونجا، قبلاً گفتم که ید طولایی در بردنِ ‌من به جاهایی داره که هیچ علاقه ای به رفتن بهشون رو ندارم! خلاصه که اگه نمی دونستین بدونین ای ملت که من یک فمینیستِ مخفی هستم D: آره خب!

خسته نباشین، بالاخره تموم شد و شما موفق شدین همش رو بخونین!!! تشویق!

۱۳۸۲ اسفند ۱۷, یکشنبه

زن ها | مرد ها

My English weblog

روز زن،‌ هشتم مارس. آی زنان جهان متحد شوید! میتینگ بذارین، اعلانیه بدین،‌ NGO راه بندازین...
ببخشید یه سوال دارم بیزحمت، روز مرد هم داریم؟
...
ببخشید صداتون درست نمیآد!
...
اوه می فرمایین که زن ها همیشه مورد ظلم بودن پس برای همین یه روز جداگونه دارن به اسم خودشون؟
...
آهان یعنی آقایون هیچوقت مظلوم نبودن؟
...
اوووووووووووووووه. پس هم خانوما دارن ظلم می بینن و هم آقایون اما خانوما دوبله سوبله تر؟
...
اونوقت می تونم بپرسم با ادامه دادن به جدا کردن زن و مرد و مسائلشون از هم این سوبله دوبله ها از بین می رن یا نه؟
...
آهان، نمی تونم بپرسم؟!
...
ضدفمینیستم؟ ضد زن؟ خائن به همجنس خود؟ امل؟ سنتی؟ همهء اینا منم؟
...
خب خدا رو شکر که یه عده هستن که هی برای دفاع از زنان قاتل دادخواست بنویسن و هی اخبار ظلم به زن ها رو بدن و هی هم اسم رو بقیه بذارن. خدا رو شکر.
.........

با هر گونه حرکتی که زن و مرد رو از همینی که هست بیشتر جدا کنه مخالفم. با هر چیز تک بعدی مخالفم. با هر دفاع و هجوم با چشم و گوش بسته مخالفم. با قتل چه به دست یک مرد چه یک زن مخالفم (حتی اگر به علت زندگی بسیار سخت و طاقت فرسا باشه، عقل حکم می کنه که همیشه راه های بهتر اما شاید سختری باید باشه، تکرار می کنم باید باشه). با هیاهوی بی مورد و متظاهرانه و یکسویه مخالفم.

با تساوی کامل حقوق انسانی همهء انسان ها چه مرد چه زن موافقم. با پوشش کامل همهء اخبار به دور از هر گونه تبعیض چه به زن چه به مرد موافقم. با حرکت های حقوقی صحیح با پشتوانهء تحقیقات اکادمیک و کافی در جهت از بین بردن تبعیض ها شدیدا موافقم. با این ایده که اسلامِ بیش از ۱۴۰۰ سال پیش جوابگوی نیازهای حقوقی و اجتماعی جامعهء امروزی ما نیست موافقم. با مجازاتِ یک قاتل (چه زن چه مرد) ولی نه با کشتن بلکه با حبس ابدِ بدون امکان عفو موافقم.

می دونم که همه جای دنیا تا موقعی که این جور سر و صداها رو نکردن و جونشون رو هم در این راه از دست ندادن یه سری حقوق بهشون داده نشد. می دونم که با سکوت در برابر اوضاع فعلی ممکنه هیچ تغییری تا سال ها رخ نده. می دونم خیلی از زن ها دارن مورد ظلم قرار می گیرن و دادرسی ندارن.

ولی اینم می دونم که باید مواضع رو درست تبیین کرد و تعاریف رو یکی کرد قبل از حرکت به سوی بحثی منطقی. هنوز خیلی از فعالانِ درگیرِ ماجرا تعریف درستی از حرکتشون ندارن. اوه در ضمن می دونم که با راه انداختن سایت اون سری زن ها که دارن آزار می بینن همچین آگاهی خاصی بهشون داده نمیشه چون عموما اونا از قشری هستن که نمی دونن کامپیوتر رو با چه پ ای می نویسن!‌ و می دونم تا موقعی که فرهنگ کلی جامعه پله پله درست نشه فریاد های تظلم خواهیِ پراکنده و تک سویه راه به جایی نخواهند برد.

راستی جداً کی می تونه با جراتِ تمام ادعا کنه که زن ها دارن بیشتر از این مرد هایی که روز و شب دارن تو این وضعیت اقتصادیِ گریه آور دست و پا می زنن که خانواده اشون رو تامین کنن، متحمل درد و رنج میشن؟ باری که اینطور روی دوش آقایونه برخاسته از فرهنگ غلطِ خود ماست که باید با تربیت عمومی و هماهنگیِ همه برطرف بشه. نمی دونم شاید هم دارم اشتباه می کنم.



۱۳۸۲ اسفند ۱۶, شنبه

سردبیر: پینکفلویدیش!

My English weblog
یادم میاد بچه که بودم یه خانمی میومد خونه مون که یه جورایی دوست مامان بود. نمیدونم چه جوری آشنا شده بودن که البته تو چیزی که میخوام تعریف کنم تاثیر زیادی نداره! خلاصه یه روز این خانم اومده بود خونه و مامان هم رفته بود خرید. این خانم دوست مامان علاقه عجیبی به کتاب خوندن داشت و خب مسلما همه میدونیم این عادت بدی نیست. مشکل از این جا شروع میشد که این خانم نابینا بود و دوست داشت که اطرافیان براشون کتابا رو دیکته کنن..( واقعا خجالت برای بعضیا که اگه هزار تا چشمم داشته باشن سعی میکنن تو کارای بهتری ازشون استفاده کنن!) خلاصه قرار شد تا من یکی از داستان کوتاه های چخوف که اون موقع برای من یه چیزایی بود تو مایه های الان تام کروز تو آخرین سامورایی! ( به عمق ارادت پی بردین!؟) براشون دیکته کنم..من سه صفحه از داستانو که خوندم به خاطر حوصله و صبر زیادی که دارم خسته شدم. این صبر رو اگه به این موضوع که اون داستانو من بیشتر از صد دفعه خونده بودم اضافه کنین به نتایج جالبتریم میرسین! خب باید چی کار میکردم؟ خب خودمو گذاشتم جای آنتوان جونم و ذهنمو پرواز دادم..کم کم دیدم که نه انگار میتونم! شانس آوردین اون موقع وبلاگ هنوز اختراع! نشده بود وگرنه الان داشتین به جای راهنمای ساخت وبلاگ حسین جان از راهنمای سردبیر: پینکفلویدیش استفاده میکردین! نکته شرم آورش اینجاست که بعضی جاها جو غالب میشد و حس میکردم از خود چخوف هم بهتر دارم داستانو کنترل میکنم و در آخر با یک فرود عالی ( از نظر خودم البته!) داستانو جمع و جور کردم و بعد با یه لبخند پیروزمندانه ( که الان که فکرشو میکنم کار بیهوده ای بود چون ایشون در هر صورت نمیدیدن!) پرسیدم چطور بود؟ دوست مامانم که البته تو سواد و مطالعاتشون هیچ شکی نیست با جوابشون هر چی استعداد نویسندگی تو اون نیم ساعت به دست آورده بودم در یه چشم به هم زدن به باد داد و دنیا رو از یه نویسنده ممتاز در سطح اول ادبیات جهان محروم کرد وقتی که دستی به موهاش کشید و گفت اولاش فکر میکردم باید داستان خوبی از آب در بیاد وقتی شروع قدرتمندشو دیدم ولی انگار اشتباه کردم!

قربان شما..پینکفلویدیش غمگین :(



۱۳۸۲ اسفند ۱۵, جمعه

دلتنگی یا کار،مساله این است!

My English weblog
خب نميدونم اين بدشانسي شماست که من اين روزا به اندازه يه اپسيلون بيشتر وقت آزاد پيدا کردم و ميتونم بيشتر اينجا مانور بدم یا از خوش شانسیه من. ولي در هر صورت من اينجوري بيشتر راضيم! تنها نکته مثبت شلوغ بودن سرم يه کم دور شدن از احساس دلتنگي ايه که برای پیام عزیزم دارم که هميشه مثل سايه ( نه حتی بدتر از سایه! سایه بدبخت تو جاهای تاریک دست از سر آدم برمیداره ولی این قسمت دقیقا در مورد احساس دلتنگی بر عکسه!) دنبالمه. بهتون پیشنهاد میکنم اگه شمام دچار هجوم این احساسا هستین فردا صبح به عنوان اولین و مهمترین کار هفته تون برین اداره، شرکت یا هر جای دیگه ای که کار میکنین، یه راست برید اتاق رئیس و خیلی جدی ازش بخواین با کار کردن شما توی شیفت اول و دوم و سوم و چهارم شرکت موافقت کنه و بگین که دلیل موجهی دارین و بعد ماجرا رو براش توضیح بدین و اگه پرسید از کجا به این نتایج علمی رسیدین شما کافیه سرتونو بالا بگیرین و (با لحنی که تهش این جمله نهفته است که مگه شما با اینترنت کار نمیکنین!) با افتخار بگین: از اینترنت!

آها تا یادم نرفته مثل اینکه هوا این روزا یه کم با شخصیت ثابت تری نقششو بازی کرده پس من لازمه در همین صفحه به خاطر پست قبلیم ازش معذرت بخوام!!

۱۳۸۲ اسفند ۱۴, پنجشنبه

هوا،میدون محسنی،دلتنگی،زندگی و چند چیز کوچک دیگر...

My English weblog
خب امیدوارم همه تون سالم باشین! چه اونایی که شام غریبان بودن چه اونایی که نبودن کلا همه! اصولا فکر کنم همه تجربه کردین وقتایی که یه چیزایی اینقدر به وضوح مسخره هستن که آدم باید یه پوزخند بهشون بزنه و رد شه..خالصانه از خدا میخوام همه رو به راه راست هدایت کنه!

دقت کردین تازگیا انگار این توده های پر فشار و کم فشار هوا از همون بالا تشخیص میدن از نقطه چینای مرز ایران رد شدن. بعد یه کم دقت میکنن میبینن آخ جون! اینجا حتی خورشیدشم رو حساب کتاب نیست! بعد نتیجه میگیرن بهتر از اینجا جایی برای افسارگسیختگی پیدا نمیکنن. شروع میکنن به کار و فعالیت به صورت هر چی بی حساب کتاب تر..بهتر! مثلا صبح پنجره اتاقتو باز میکنی تا به خیال خام خودت ببینی هوا چه جوریه و چه جوری باید لباس بپوشی. بعد به این نتیجه میرسی که امروز هوا باید بهاری باشه. احتمالا بقیه شم میدونین که چی میشه وقتی بادهای هنوز بهاری نشده!! تا مغز استخونتونو ترک میدن. همین تراژدی بالا رو با همون بازیگر نقش اول و صحنه اول صبحی که توش فکر کردین هوا امروز زمستونیه دوباره اجرا کنین. مسلمه که زندگی زیباست و هیچ چیز از آن زشت تر نیست! نقطه اوج این تراژدی وقتیه که آقای اطو کشیده اخموی اخبار با دستاش روی نقشه رایانه ای! پشت سرش دوایر فرضی میکشه و حرفای نا مفهوم میزنه و تو دو دلی دمپاییتو الان خرج تلویزیون کنی یا ذخیره اش کنی برای گفتگوی ویژه خبری بعدش!!

خب دیگه دلتنگی منم که دیگه چیز تازه ای نیست :( چطوره از این به بعد هر وقت دلم تنگ نشده بود بنویسم! دلم تنگ شده :(((((


۱۳۸۲ اسفند ۱۳, چهارشنبه

ما یه مشت سوسکیم!

My English weblog.

شام غریبانِ‌ خوبی بود! به قولِ صنم اگر خرافات و اینا راست بود الآن ماها همه باید تبدیل به یه مشت سوسک های بدبخت شده بودیم و به قول من به عنوان مجازات هم زیر پای مردم و لاستیک ماشینا می ترکیدیم! اما خب می بینین که ما همه سالمیم (البته فعلا!).



هشتاد و چهارمیش رو هم نوشیدین؟! این داستان استامینوفن رو از دست ندین. ستون تازه تاسیس مدیریت رو هم ببینین. می دونین زندگی اینترنتی یعنی چی؟ این هفته خداداد در مورد زرتشت و دینش نوشته که خیلی خیلی جالب بود،‌ ‌کلی از باورهای غلطم رو درست کردم! حمیدرضا در مورد کن نوشته و مهناز هم در مورد همون نمایشِ اعصاب خوردکنِ دوستت دارم با صدای آهسته یه نقد عالی نوشته که کلی باهاش موافقم. یه سری عکس های خیلی خوب از آرش خاموشی هم تو ستون عکس داریم که به لطف علیرضای گل تبدیل به یه ستون خوب تو کاپوچینو شده :) پژمان هم در مورد اینکه چطوری می تونین بدون اینکه اسم و رسمتون معلوم بشه برای من فحش بفرستین نوشته :))

خب فکر کنم دیگه بسه، بقیه اش هم خودتون برین بخونین دیگه!

به عنوان حسن ختام فراز هایی از فرموده های یه آخوندِ ‌خدا در کانال چهار به مناسبت عاشورا رو براتون نقل می کنم: (با لهجهء دهاتی بخونین)

...و لیلی از اسب به پایین افتاد! به هر حال هر موقعی آدم احساسی دارد. گاهی که از دست خانم خانه ناراحتین و میآین خانه به نظرتان کوتاه قد می رسد و رفتارش با بچه بد است و غذایش هم بدمزه ولیکن وقتی که دوستش دارید و ازش راضی هستید به خانه که می رسید به نظرتان قدبلند می رسد و همه چیز برای هر کاری مساعد است!!!!!!

دیگه بقیه اش رو نتونستم تحمل کنم، شرمنده! فقط بگم که این یارو واقعا خداست :))))))) ای خدا این مملکت دست کیاست!؟

۱۳۸۲ اسفند ۱۲, سه‌شنبه

روزهای جالب

My English Weblog

قویاً پیشنهاد می کنم آدم های مذهبی اینو نخونن. آدم هایی هم که حوصلهء مطالب طولانی ندارن نخونن. آدم هایی هم که حوصلهء غر زدن های من رو ندارن نخونن. در کل فکر کنم بهتره هیچ کس اینو نخونه. فقط برای خودم گذاشتم اینجا که یه کم دلم سبک شده باشه.

دیروز، روزِ بسیار جالبی بود. کسانی که من رو می شناسن می دونن که کلمهء جالب اینجا چه معنایی داره و اونایی هم که نمی شناسن از امروز یاد می گیرن! اول از همه اینکه دوباره دچار افسردگی حاد از همون نوع خود-از-پیام-دور-بینی شدم و با اینکه همه بهم می گن بهت نمیآد اما خب شده دیگه چکارش کنم؟! دوستانم می بَرَنم بیرون می گردوننم و کلی خوش می گذره کلی می خندیم بعد یهو ساکت میشم می گم چقدر جای پیام خالیه و اونجاست که همه می فهمن که باید موضوع عوض شه سریعاً وگرنه من دیگه کامل خفه خونِ مرگ می گیرم و میرم تو خودم!

خلاصه این از اینش. بعدش برای ختم زنگ زده بودم و پرسیده بودم و از حرف ها اینطور استنباط کرده بودم که ختم ساعت ۴ در مسجد الرضاست. یعنی خب گفتن مسجد الرضا و منم فکر کردم تنها مسجد الرضای تهران همونیه که تو میدون نیلوفره. بعدش هم گفتن سید خندان که من از هر کی پرسیدم نظرشون این بود که دور و ور سیدخندان فقط همون مسجد الرضا اسمش رضاست!! خلاصه ساعت چهار به زور چند تیکه لباس سیاه پیدا کردم تو کمدم و پوشیدم و رفتم ختم. رسیدم مسجد و فکر می کنین چی شد؟ بله دقیقا، اونجا هیچ ختمی نبود.

هر چی هم به صاحب عزا زنگ می زدم گوشی موبایلشون رو جواب نمی دادن و اینجا بود که در یک تجربهء تلخ به بیهودگی گوشی موبایل پی بردم! دست از پا درازتر تصمیم گرفتم برگردم خونه. اول کمی پیاده اومدم تا رسیدم به خیابون خرمشهر بعد دیدم اولا زیادی همه جا خلوته و دوما این آقای سربازی که داره دنبالم میآد داری زیر لب یه چیزایی میگه که مطمئنا دلم نمی خواست واضحتر بشنوم!‌ ایستادم کنار خیابون و خواستم دربست بگیرم که یه پیرمردی جلوم نگه داشت. بعد از اینکه مقصد رو گفتم و اون هم سری به موافقت تکون داد سوار شدم و تازه اون موقع کاشف به عمل اومد که ایشون سکته ای هستن و قدرت تکلم ندارن. خب حالا اینجاش اشکالی نداره تازه از خدام هم بود چون از راننده هایی که زیادی قصد دارن با آدم معاشرت کنن بدم میآد اما مشکل چیز دیگه ای بود.

ایشون با همون قدرت تکلمِ نداشته اصرار داشت معاشرت کنه که هیچ، تازه دست راستشون هم لمس بود!!!!‌ فکرش رو بکنین که از خیابون آپادانا تا شهرک اکباتان رو با یه دست هم فرمون رو می خواست کنترل کنه و هم دنده عوض کنه و در عین حال در تایید حرفای نامفهومش دستاش رو هم تکون بده!!! وای خدایا چه کشیدم تا بالاخره رسیدم!‌ باورم نمی شد که سالم رسیدم!‌ البته در اون لحظه مردن برام زیاد مهم نبود اما خب شانس که نداریم، حوصلهٔ تصادفِ بد و افلیجیِ مادام العمر نداشتم! پیاده که شدم و اومدم خونه باید برادر روانیم رو تحمل می کردم که حالا که مامان و بابا نیستن دیگه کاملا افسار گسیخته شده :((

پناه بردم به اتاقم. آنلاین دنبال مطالب و عکس های اسکار می گشتم تا عصر شد. خواهرم گفت برم با اون و دوستاش قدم بزنم. منم که حوصلهء آدم جدید نداشتم گفتم نه تو برو من می شینم گزارشم رو می نویسم. اون رفت و من گزارشم رو نوشتم ولی بعدش هوس کردم برم راه برم چون دیگه داشتم جلوی مانیتور خفه می شدم. لباس پوشیدم و راه افتادم برم که خواهرم رو جلوی در دیدم که گفت دوستاش رو پیدا نکرده. با هم راه افتادیم و هر چی من می خواستم برم جاهای خلوت راه برم اون می خواست بره تکیه ها و هیئت ها و دسته ها ببینه چه خبره.

تا به حال اینجور جاها نرفتم و دلم هم نمی خواد برم چون دیوونه میشم از عصبانیت!‌ رفتیم یه دور به متد من پیاده روی تند کردیم و ناگهان دوستانش رو دیدیم و مجبور شدیم با اونا همراه بشیم. ساعت هم ۱۰ شب بود. نه تنها به سرعت مورچه های افلیج راه می رفتن بلکه هیچ کدوم قدرت تصمیم گیری نداشتن! یعنی اصلا نمی دونستن می خوان چکار کنن و الکی هی لخ لخ می رفتن چپ لخ لخ می رفتن راست!‌ با تمام دسته های اکباتان راه رفتیم! من برای اولین بار داشتم این چیزا رو می دیدم از نزدیک و خیلی دلم می خواست برم جلو دو تا بزنم تو سر اون یارو که که پاشنهء کفشش رو خوابونده بود و از سر و روش شپش می ریخت و عین آدمی که دچار هیجانات جنسی باشه داد می زد حسین جووووووووون! آی جوووووووووون!

می دونم الآن دوباره دارین میگین این دختره کرم داره هی به باورهای دیگران توهین می کنه اما خب اینم باورِ منه. این چیزا تو کَتِ من نمیره و نه تنها به نظرم متظاهرانه میآد بلکه خشمگینم هم می کنه. یه مشت پسر سوسول که فقط اومده بودن دختر بازی و دخترها هم به نوبهء خود در حال فعالیت بودن. اونایی هم که با لباسای آخرین مدشون تو دسته داشتن زنجیر می زدن به قول خودشون، در اصل داشتن با زنجیره خودشون رو ماساژ می دادن بسکه آروم و ناز می زدن! چشماشون هم که ماشالله داشت دیگه چپ می شد بسکه حواسشون به همه چیز بود غیر از اون کسی که به ظاهر داشتن براش زنجیر می زدن! اونی که می خوند هم یه نگاهی به طرف خانوما می کرد و هی جووون گفتن هاش رو بیشتر و بیشتر می کشید! بعد یهو شروع می کردن پشت سر هم جوون جوون گفتن های بلند با عربده!‌

حتی یک نفر هم محض رضای خدا گریه نمی کرد!‌ اونایی که داشتن زنجیر می زدن که گفتم در چه حالی بودن. اونی هم که می خوند که هیچی. مردمی هم که مثل ما داشتن قدم می زدن انگار اومده بودن تماشای کارناوال!‌ خوراکی می خوردن، گپ می زدن، شماره رد و بدل می کردن، سیگاری می کشیدن، ... یه سری از گَنگ های اکباتان هم که حالا باید یه بار در موردشون حسابی بنویسم، داشتن با رقیباشون کل کل می کردن و وااااااااای ماجرایی بود برای خودش. چند تا دعوا و چاقو کشی هم شد اون وسطا که البته این ماجرای هر شبِ اکباتان شده :(

حدود یک ساعت و نیم (که باور کنین مدت زمانِ بسیار طولانی ایه برای من!) تحمل کردم. بعد دیدم اینا ولو شدن و اصلا خودشون هم نمی دونن می خوان چکار کنن. گفتم خب من تا سه میشمرم اگه به نتیجه ای رسیدین که هیچی اگه نه که من برم. خیال کردن شوخی می کنم. گفتن نصف شب تنها می خوای بری هه هه هه عمراً! منم تا سه شمردم و دیدم هنوز دارن جان کُردی می کنن و خیلی ریلکس با لبخند گفتم خداحافظ و دور زدم و برگشتم خونه! تا یه چند دقیقه ای هنوز خیال می کردن دارم شوخی می کنم می خندیدن بعد دیدن نه مثل اینکه جدی جدی شیده رفت!‌ سرعت پیاده رویِ منم بالاست هر کاری می کردن بهم نمی رسیدن! به موبایل زنگ زدن و منم گفتم برین خوش بگذرونین و منم برم خونه.

موقع برگشتن رفتم هفت تپه رو صندلیمون نشستم و یه دل سیر گریه کردم و برگشتم خونه!‌ روز جالبی بود، نه؟

۱۳۸۲ اسفند ۱۱, دوشنبه

آلزایمر

My English Weblog

این بابابزرگ عزیز من که آلزایمر گرفته کماکان به انجام کارهای بسیار تا بسیار جالبی ادامه میده. نصف شب بوده که مادربزرگم پامیشه که بره دستشویی و بابابزرگم هم از خواب می پره. بلند میشه جلوی مادربزرگم می ایسته و یه چک می خوابونه تو گوشش و میگه:

- خیال نکنی حواسم نیست نصف شب ها هی پا میشی میری دَدَر!!!!!!

بعد هم خیلی شیک برمیگرده میره سر جاش می خوابه!!!‌ بیچاره مادربزرگم فرداش همش گردن درد داشته و خب هیچکس هیچی نمی تونه بگه چون اصلا بابابزرگم در یه دنیای دیگه ای برای خودش سیر می کنه! مسخره اینجاست که اصلا بابابزرگم آدمی نبوده که هیچوقت دست بزن داشته باشه و از اون آدم هایی بوده همیشه که فوق العاده به مادربزرگم احترام میذاشته!! حالا من نمی دونم این دیگه چی بوده این وسط! نمی دونیم بخندیم یا گریه کنیم! الآن هم که مادربزرگم انقدر حرص و جوش اینو می خوره فشارش رفته بالا و بیمارستان بستریه و دکترها میگن احتمالا امروز یه سکتهء خفیف مغزی رو رد کرده :(( مامان و بابام هم دارن میرن شیراز و من تنها می مونم خونه :((((

دوباره شروع کردم به کهیر زدن! اصلا حال و حوصله ندارم. یکی از بستگانِ پیام هم بر اثر سرطان فوت شدن :( یه بچهء دبستانی داشتن و حالا داشتم فکر می کردم چقدر برای اون بچه سخت خواهد بود نبودنِ پدرش :((

این آخرِ سالی نمی دونم چرا اینطوری شده! خدا به خیر بگذرونه. من همیشه عید و بهار و نوروز رو دوست داشتم و دارم اما نمی دونم چرا امسال یه جوریه :( ویزای آقای همسرِ صنم هم که اومده و به احتمال زیاد به زودی اونا هم میرن. هم خوشحالم هم ناراحت. البته بیشتر خوشحالم چون به هر حال اینطوری خیلی براشون سخت بود. این حالت بلاتکلیفی وحشتناک ترین حالتِ زندگیه، حداقل برای من که اینطوره. حالا اقلا کار اینا معلوم شد و می تونن برن سر خونه زندگیشون. منم دلم برای پیام جونم تنگ شده :((

خب دیگه فکر کنم برای یه روز به اندازهء کافی زنجموره کردم برم دیگه! دعا کنین برام،‌ باشه؟ :)