۱۳۸۲ آذر ۹, یکشنبه

بالاخره IP اين server



بالاخره IP اين server جديد درست شد و اين کاپوچینوی ما هم آپ دیت شد. البته دست احسان جان درد نکنه که یک سوم مطالبی که بچه ها گذاشته بودن هم همراه با این نقل انتقالات پریده بود به هوا!! و صنم که می تونست هنوز اون قبلی رو ببینه مجبور شد در حالیکه می خواست از در خونه بدوه بیرون و بره دکتر اون مطالب رو برام ایمیل کنه که دوباره برم بذارمشون و تازه کلی از ویرایش ها که قبلا انجام داده بودم از بین رفتن چون دیگه وقت نداشتم انجامشون بدم! خلاصه که جاتون خالی وضعیت دراماتیکی بود و کماکان هست!

در هر حال فکر کنم کاپوچینوی خوشمزه ای شده باشه و باید باز هم حسابی وقت بذارین تا برسین همش رو بخونین و منتظر نظراتتون هم هستیم. فقط بگم که ترجمهء فصل اول کتاب جدید پائولو کوئیلو و طنز این هفته رو به هیچ وجه از دست ندین.

*****

از همون موقعی که با محمدعلی ابطحی مصاحبه کردیم، با اینکه از هر ۱۰ تا سوال من فقط دو تاش رو جواب می داد و بقیه اش رو با سکوت به آدم خیره می شد یا می گفت که جواب می دم اما چاپش نکنین، منتظر این بودم که سایت بزنه. اون موقع می گفت که تایپ کردن فارسی براش سخته و برای همین وبلاگ نداره اما مثل اینکه الحمدالله مشکل تایپیش برطرف شده و دستش هم ماشالله خوب راه افتاده ؛)

خیلی برام جالب بود که تو وبلاگش در تاریخ ۸ آذر (راستی نیما جان فکر نمی کنی بهتره برای مطالب لینک ثابت تعریف کنی؟) در مورد موضوعی نوشته بود که سال پیش در ایمیل پیش اومده بود:

پارسال روز عيد غدير يک کارت تبريک اينترنتي براي همه کساني که به نوعي ايميل شان را داشتم، ايميل کردم. خوب غدير علاوه بر آنکه براي ما شيعيان روز بزرگي است، عيدي است که کشورمان در اين روز تعطيلِ شادماني به مکتب علوي افتخار مي کند. اصلاً امام علي جدا از بقيه معصومان يک اهميت ويژه اي براي ايراني ها دارد. طبق معمول همه پاسخ مي دادند و تشکر مي کردند و متقابلا تبريک مي گفتند. در اين ميان يکي از کساني که کارت تبريک الکترونيک را دريافت کرده بود پاسخ داد من اساساً آدم مذهبي اي نيستم و دوست ندارم در مناسبتهاي مذهبي تبريک دريافت کنم...

خب راستش اون شخص من بودم! و هنوز هم فکر می کنم که استدلالات ایشون در این مورد که چون تو ایران این عید و اعیاد مشابه یا عزاداری های مشابه تعطیل هستن و این حرفا و ما نباید یا ملی باشیم یا مذهبی صرف، دلیل نمی شه که من در جواب به ایمیلشون نگم که من آدم مذهبی ای نیستم پس لزومی هم نمی بینم که برای من تبریک عید بفرستین.

نمی دونم شاید من زیادی نگران بودم که ایشون دارن تبریکشون رو حرومِ‌ کسی می کنن که نه تنها احساس نمی کنه باید بهش تبریک گفته بشه بلکه معتقده که برای این تعطیلی های مضحک (همه نوعش نه فقط مذهبی) که همین وضعیت فلجِِ کاری و بازدهیِ اگر نه منفی، صفر مملکت رو بیشتر به زیر می کشه، باید بهش تسلیت گفته بشه.

خوب غدير علاوه بر آنکه براي ما شيعيان روز بزرگي است، عيدي است که کشورمان در اين روز تعطيلِ شادماني به مکتب علوي افتخار مي کند.

کشورمان؟ جداً؟ فکر نمی کنین کمی بیش از حد دارین این احساس خوشحالیِ غدیر خمی خود را به تمام کشور تعمیم می دین؟؟ اینکه عید نوروز تعطیل است به مناسبت نو شدن سال است و برای این به هم تبریک می گیم وگرنه فکر نمی کنم اگر آدم مذهبی باشیم یا نباشیم ملی گرا باشیم یا نباشیم تغییری در نو شدن سال رخ بدهد!

نه معاون پارلمانی رییس جمهورِ سابقاً محبوبمان، ماجرا این است که قدرت در دست کسانی است که معتقدند باید کشورشان به مکتب علوی اشان افتخار کند و این را به همه تعمیم می دهند اما نمی دانم چرا نفس کشیدن حتی یک زندانی اندیشه در اوین به نظر من با این مکتب به اصلاح علوی اتان همخوانی نداره؛ نه تنها بودنشون اونجا با این حرف های آرمانیتون همخوانی نداره بلکه موندنش اونجا و سکوتتان به نظر حقیر کاملا با اون مکتب در تناقضه.

اینکه وبلاگ زدین و عکس های بامزه از دوستان مهم و سرشناس میذارین توش خیلی خوبه. اینکه عین بقیه می خواین حرف بزنین و همه چیز رو عادی و خوب جلوه بدین و از اون هالهء مرموز که سیاستمداران این مملکت رو در بر گرفته قدم به بیرون گذاشتین هم بد نیست. اینکه با وجود انتقاداتی که در مورد انگیزه های شما برای چنین کاری شده با گشاده رویی مرحمت می فرمایین و تشکر می کنین و نشون می دین ظرفیت انتقاد و حرف دیگران رو دارین، عالیه. ولی منم کمی تا قسمتی با هودر موافقم که الآن از نظر زمانی آدم رو به شک میندازه که شاید شما هم قراره مثل ...

بگذریم! سایتتون مبارک! اوه راستی چرا برای عید فطر برای من تبریک فرستادین؟؟ :))

۱۳۸۲ آذر ۷, جمعه

کاپوچينو يه کم تاخير داره

کاپوچينو يه کم تاخير داره چون آقامون احسان داره server رو عوض می کنه و به محضی که این نقل و انتقالات انجام شد کاپوچینوی آماده سرو میشه!

*****
اجازه هست یه کم نک و ناله کنم لطفا؟؟ شما رو به خدا، فقط یه کم، قول میدم!
سرم درد می کنه.
بهشت زهرا جای عجیبیه.
دلم برای پیام مثل سگ تنگ شده!!! (این یه اصطلاحه، لطفا سخت نگیرین!)
خدا آقا جون رو بیآمرزه و ای کاش من یه کم بیشتر وقت داشتم باهاشون آشنا بشم چون فوق العاده آدم بشاش و خوش رویی بودن که استثنا من رو دوست داشتن! چراش رو دیگه خدا می دونه!
راستی گفتم سرم خیلی درد می کنه؟
خب بابا حالا چرا می زنین؟؟ تموم شد. به ادامه برنامه توجه بفرمایین!

*****

شما برین به کار و زندگیتون برسین به جای اینکه جفنگیات من رو بخونین و منم برم این انقلاب ماتریس رو ببینم که همه میگن مزخرفه و یه کم حرص بخورم! البته دیدن کیانو ریوز هیچوقت پشیمونی به بار نمیآره حتی اگر در فیلمی بازی کرده باشه که گند زده باشه به اون شاهکار قسمت اول ماتریس!

۱۳۸۲ آذر ۶, پنجشنبه

دوستان من رسما غلط کردم

دوستان من رسما غلط کردم اون پايينی رو نوشتم! اصلا من گه بخورم حالم بد باشه! من خر کی باشم که بخوام اینجا یه کم نشون بدم شاید منم مثل آدم های دیگه گاهی خل بشم؟ شرمنده! فقط یه چیزی شما رو به جون هر کی دوست دارین نرین تو وبلاگ پیام نظر بدین که شیده چشه!!!

اون بدبخت به اندازهء کافی از دست خل بازی های من این چند روز کشیده دیگه شماها بهش نتوپین، میآد طلاقم میده ها D:

از کسانی هم که با ایمیل و آفلاین حالم رو پرسیدن ممنونم. همتون خیلی ماهین :* ببخشید نگرانتون کردم! دفعهء آخر بود به خدا!

******

دوستان در پلوتونیوم دستی هم در کار های خیر دارن که ای کاش یه کار خیر دیگه هم می کردن و این مجله رو آپدیت می کردن ؛)

******

یه دوست جدید از سر خیر استامینفن پیدا کردم که احساس می کنم مغزامون شدیدا از نظر موسیقی از رو هم کپی برداری می کنن! خیلی کوتاه و خوشگل می نویسه (برعکس من!)، خوشم میآد. برین شاید شما هم خوشتون بیآد :)

******

آخ جون فکرکنم امروز صنم جونم میآد بالاخره :)

******

همین دیگه... دوباره بقیهء چیزایی که می خواستم بگم رو یادم نمیآد!!‌ فکر کنم باید به توصیهء پیام گوش کنم هر وقت چیزی به ذهنم می رسه فوری یادداشت کنم که هی عین این پیرزن های احمق نگم ممممممممم چی می خواستم بگم؟!

۱۳۸۲ آذر ۵, چهارشنبه

کابوس های ناتمام. حال منقلب

کابوس های ناتمام.
حال منقلب از مرگ چند تخمک.
گريه.
رفتار غير منطقی.
گریه.
گل گاو زبون و سنبل الطیب.
سعی برای معذرت خواهی برای حالی که دستِ خودم نیست.
بحثِ بی فایده.
گریه.
تماس برای عذرخواهیِ دوباره برای رفتار عجیب غریب.
زبون اونطوری که می خوام نمی چرخه.
صدای خودم رو نمیشناسم.
فکر کنم باورش نمیشه حالم بده.
دعوا.
گریه.
گل گاو زبون و سنبل الطیب.
گریه.
خواب و کابوسِ دعواها.
گریه.
گل گاو زبون و نگاه های نگران به چشم های همیشه خیسی که خیلی به ندرت خیس میشن.
درمونگاه و سِرم.
دعوای پزشک برای خوردن چیزی به غیر از آب و تهدید به بستری شدن.
گریه.
سِرم.
گریه.
سِرم.
گریهء مامان.
گل گاو زبون و سنبل الطیب.
«نادر اذیتت کرده؟» «نه» «پس آخه چته؟!!»
سکوت؛ گریه.
دلتنگی؛ نگرانی؛ بلاتکلیفی؛ استیصال؛ مرگ؛ احساس گناه؛
گریه.
درد.
سِرم.
گریه.
صدایی به یخیِ دست و پایِ من از پشتِ تلفن.
گریه.
۲۴ ساعت چپیدن زیر لحاف.
گریه.
لعنتی چرا تموم نمیشه؟ پس چرا شروع نمیشه؟
لالمونی.
تموم شدن اشک ها.
بال بال زدنِ مامان و بازجویی بابا.
لالمونی.
زور زدن برای جواب دادن با صدایی که نلرزه به اون صدای یخ پشت تلفن فرسنگ ها بلکه به اندازهء ابدیت دور.
بغض.
حال تهوعی که انگار از درونِ خودم نشات می گیره و با شنیدن صدای سردش بیشتر و بیشتر قوت می گیره.
نوازش نوشین.
گریه.
گل گاو زبون و سنبل الطیب.
نشستن سه ساعت بی حرکت زیر دوش حموم.
چشم های نگران مامان که پرده حموم رو کنار می زنه و نگام می کنه.
سرش رو میندازه پایین و تیغ رو بر میداره و میره.
می خندم.

تجربه ثابت کرده که موقعی که حالتون بده و می خواین دنیا به پایان برسه نباید حتی طرفای وبلاگتون پیداتون بشه. چرا هی میگین بنویس؟ می خواین اینارو بخونین؟

...
the emptiest of feeling,
don't get sentimental,
it always ends up drivel,
...
crushed like a bug in the ground,
shell smashed,
juices flowing,
wings twitch,
legs are going,
...
one day,
I am gonna grow wings,
a chemical reaction,
hysterical and useless,
HYSTERICAL,
...



سه ماهگردمون مبارک!

۱۳۸۲ آذر ۲, یکشنبه

در طول ماه رمضون مامانم

در طول ماه رمضون مامانم هر روز صبح تو خونمون کلاس قرآن و ختم قرآن گذاشته و يه خانومی ميومد و بهشون ياد می داد چطوری قرآن بخونن و گاهی هم تفسیر می کرد براشون. خدا می دونه چه تفسیر هایی هم می کرده! در طول این مدت مامانم تمام سعی اش رو کرده تا می تونه منو از این جمع دور نگه داره چون با شناختی که ازم داره می دونه اگه یه وقت شروع کنم باهاشون بحث کردن ممکنه دین و ایمون و اینا همه بره به باد هوا D:

یادمه اون موقع ها صوت قرآن و تجویدم بیست بود :)) تخصصم هم در دو سورهء والضحی و حمد بود ؛) می تونین منو مجسم کنین که بلندگو به دست ایستادم اون بالا جلوی کلی آدم و دارم با صوت و تجوید تو میکرفون عربده می زنم!؟ برای خودم هم خنده دار و خیلی دور به نظر میآد! انگار اون اصلا یه آدم دیگه ای بوده! اولا که اصلا چطوری روم می شده اونطوری تک و تنها وایسم اونجا و بذارم صدام بپیچه تو تمام حیاط و اطراف مدرسه!؟! دوما اصلا که چی؟ سوما و مهمتر از همه اینکه اصلا من چطوری اینا رو یاد گرفته بودم!؟؟؟

والله راستش هیچوقت کلاس نرفته بودم یه بار همینطوری شروع کردم خوندن سر کلاس و معلم دینیمون هم گیر داد که تو کجا یاد گرفتی! فکر کنم انقدر تو رادیو تلویزیون شنیده بودم داشتم اداشون رو در میآوردم و اینا بیچاره ها خیال می کردن خبریه! خلاصه که هر جا که از طرف مدرسه می رفتیم (سینما، گردش علمی، موزه، ...) اول از همه که باید تو اتوبوس یه دهن میومدم و بعدش هم یه میکرفون می دادن دستم می رفتم مثلا زیر پرده سینما وایمیستادم و دِ برو که رفتی! ماشالله ولووم صدام هم خودبخود خیلی بالاست و بیشتر موقع ها اون میکرفونِ هم لازم نبود :)) ‌

حالا مامانم با اینکه می دونه من صوت بلدم بخونم و قوانین تجوید رو هم بلدم (اون معلم دینی همه رو بهم یاد داد چون خیال می کرد داره با نفر اول آیندهء قرائت قرآن همکاری می کنه!) ولی هیچوقت ازم نمی خواد که بیآم اون دور و ورا! می دونین که مامانا چطورین و همیشه دلشون می خواد پز توانایی های بچه هاشون رو بدن و مامان من مخصوصا شدیدا به این سیندرم دچاره اما حیوونکی کلی خودش رو کنترل می کنه که چیزی نگه :))

آخه یه بار نشستم باهاش منطقی در مورد دین و قرآن و نماز عربی خوندن و اینا حرف زدم بیچاره داشت لامذهب میشد و کم کم از نماز خوندن افتاد و بعدش کلی احساس گناه می کرد که دیگه نماز نمی خونه! دیدم نه این درست نیست چون خب روح هر انسانی در یه مرحله ای قرار داره و گاهی بعضی ها واقعا به همین و دین و ایمونشون زنده هستن و احساس آرامش می کنن. از اون موقع بود که دیگه اصلا فضولی نکردم و فکر می کنم اعتقادات هر کسی برای خودش محترمه و من جایز نیستم آرامش هیچکس رو با حرفایی که برای خودم آرامش آوردن بهم بزنم.

البته دیگه صنم از دست رفته! فکر کنم اگه یه روزی مامانش بفهمه کمال همنشین در دخترش اثر کرده بوده سرم بالای داره D: به خدا تقصیر من نبود خودش شدیدا آمادگیش رو داشت!!!

و حالا مامانم دیگه می ترسه. می ترسه همون بحث هایی که با معلم دینی هام تو مدرسه می کردم و کلافشون می کردم رو راه بندازم و این معلم قرآنِ هم بپره! جالب اینجاست که اون دفعه داشتم از هال رد می شدم برم تو آشپزخونه، معلمشون وسط کلاس صدام کرد و گفت شما هم تشریف بیآرین و بخونین که ما مستفیض بشیم و در کلاس ها شرکت کنین. مامانم فوری برگشت گفت نه شیده صبح ها با شوهرش تو آمریکا حرف میزنه نمی تونه بیآد تو کلاس :))))))))))))))

۱۳۸۲ آذر ۱, شنبه

امروز در یک حرکت انقلابی

امروز در یک حرکت انقلابی خانم اپیلاسیونی من دونفره اومد! یعنی همراه خودش دختر خاله اش رو هم آورده بود! اولش با توجه به اخلاق سختگیری که دارم عصبانی شدم که ورداشته با فک فامیلش اومده مهمونی! بعدش کاشف به عمل اومد که نخیر ایشون نیروی کمکی هستن که برای سرعت بخشیدن به کار همراه ایشون میرن به خونهء مشتری ها که یکی به بالا برسه یکی به پایین!

آستانهء درد من شدیدا پایینه و کوچکترین کاری که برای خیلی ها اصلا دردآور یا مهم نیست برای من منتهی به جیغ های بنفش و درد و بیشتر موقع ها کبودی میشه پس فکر کنم می تونین مجسم کنین که چه وضعیتی دارم هر وقت که قراره از اینجور اتفاق ها برام بیوفته :(

دردسرتون ندم این دو خانوم پس از گرم نمودن موم بنده را دراز کردن و تا اومدم از درد پاشم بزنم با لگد تو دهنشون و به کولی ترین نحو ممکن در برم، گفتن خب تموم شد! در اینجا جا داره از این عزیزان که با زبون روزه اومدن و بنده رو تبدیل به یک انسان عاری از پشم کردن تشکر و سپاس فراوان به عمل بیآورم! خدا انشالله اجرشون بده به سیستم محاسباتی جین جین ؛)

******

این شاگرد عزیز من یه شعر تو وبلاگش گذاشته که واقعا قشنگه :) مرسی احسان جونم. راستی یادت باشه دیروز لبهء دستشویی رو لیس نزدی ها :))

۱۳۸۲ آبان ۲۹, پنجشنبه

خب اين هم از



خب اين هم از کاپوچينوی هفتاد! یه مصاحبهء خیلی خودمونی با برادر و خواهر نفس عمیق که سعی کردم تا جای ممکن کمتر تغییرش بدم که دقیقا حس آدم ها موقع زدن حرفاشون معلوم بشه. ابتذال تو ستون نگاه به روزنامه ها هم کشیده شده، واقعا این اخلاقیات تو ژورنالیسم چه جایگاهی داره؟ یه گزارش جمع و جور از بازار موسیقی ایران در حال حاضر از نیمای نیکا! وای خدایا این عکس ها محشرن حتما برین ببینین. ستون خداداد خیلی خوب داره پیش میره واقعا امیدوارم که بخونینش چون خیلی برامون لازمه. طنز رو هم حتما بخونین چون به نظر من اتفاقا نظریهء تاکسی های تشریفاتی و معمولیش همچین بد هم نیست!!! گزارش صنم از مصر هم با عکس های فوق العاده ای که گرفته مطمئنا براتون جالب خواهد بود. بررسی کار های کیارستمی قسمت اولش برای دوستداران و مخالفانش.

اوه راستی آرش برامون یه معرفی در مورد یه سایت علمی تخیلی نوشته که به نظر من عالیه. اگر هر کدومتون سایت جالبی پیدا می کنین که فکر می کنین دوست دارین با مخاطب های کاپوچینو در میون بذارین حتما بنویسین و بفرستین. قسمت چهارم و آخر Open source هم که به نظر من بهنام فوق العاده عالی نوشته بود آماده است. کلی مطالب دیگه هست که من دیگه دستم شکست!

خلاصه که برای خوندن این کاپوچینوی پر ملاط باید کلی وقت کنار بذارین،‌ ارسال نظراتتون و پیشنهاداتتون رو هم فراموش نکنین لطفا :)

*****

یه اطلاعیهء خیلی خیـــــــــــــــــلی مهم!


دوستان عزیز و وبگردم شدیدا به یه لیست کامل از وبلاگ های فارسی چه در بلاگ اسپات چه پرشین بلاگ چه بلاگ اسکای احتیاج دارم که ترجیحا موضوع بندی شده باشه. به خصوص یه لیستی از وبلاگ های موسیقی نویس احتیاج دارم! میشه لطفا تو امروز و فردا هر جا رو که میشناسین یا خودتون می نویسین رو بهم خبر بدین؟

pinkfloydish1978@yahoo.com


ممنونم :)

*****

راستی این ایران فیلتر هودر رو هم حتما چک کنین. به نظر من حسین از معدود نفراتیه تو اینترنت فارسی که واقعا دنبال تولیده و هیچ وقت راکد یه جایی گیر نمی کنه و واقعا برای انجام کار های نو وقت می گذاره که جای تشکر داره. هودر جان من خودم روزی ۱۰، ۱۵ بار رو اون Ad کلیک می کنم! فقط شرمنده که هنوز نمی تونم از اونجاها خرید کنم انشالله به محض اینکه کارت اعتباری پیام به دستم رسید از خجالتت در میآم!!!

اون از صبحانه است که خیلی خوب مطالب فارسی روی وب رو پوشش می ده، گرچه من هنوزم نمی دونم دقیقا چرا اونجا اجازه ندارن به وبلاگ ها لینک بدن، و حالا هم ایران فیلتر که انگلیسیش رو پوشش میده. شاید خودم هم برم توش ثبت نام کنم، اگه وقت کنم برم وبگردی البته، که فکر نکنم!

۱۳۸۲ آبان ۲۸, چهارشنبه

اول از همه تا یادم

اول از همه تا یادم نرفته حتما برین این ثواب چرتکه انداختن جین جینی رو حتما بخونین که از دستتون میره! این بشر خداست! پست های قبلیش رو هم حتما بخونین، محمد یکی از هموناست که دفعه پیش گفتم هی می خوام بهشون لینک بدم ولی دیر یادم میوفته!

*****

یه استاد ورزش دارم شاه نداره! اولا که من رو در عرض یه سال و خرده ای با تمام و رفتن های نامرتبم تقریبا ۳۰ کیلو آورد پایین!!! بله می دونم دارین فکر می کنین این عجب چیز فجیعی بوده که بعد از ۳۰ کیلو کم کردن هم هنوز به خودش میگه چاق!!! در هر صورت الآن که بهش فکر می کنم اصلا نمی فهمم که چطوری اون وزن رو با خودم می کشیدم اینور اونور! انگار مثل اینه که آدم یه کوله پشتی رو پر از ۳۰ کیلو سنگ کنه و همیشه با خودش حمل کنه! در این مدت حتی یه کم هم نه گذاشت پوستم کش بیآد و نه صورتم بیوفته. تمام مدت با ماساژ همه چیز رو جمع کرد به طوری که الآن اگه کسی من رو ببینه میگه خب این دختره از اولش هم همینطوری تپل بوده. اگر هم مدت طولانی مثلا دو یا سه ماه هم نرم ورزش و هر چی دلم می خواد بخورم فوقش وزنم یه کیلو یا دو کیلو میره بالا.

در هر حال واقعا دستش درد نکنه که با علم به من کمک کرد. یعنی فوق لیسانس تربیت بدنی داره و استاد دانشگاهه اما انقدر من رو دوست داشت و بهم لطف داشت که وسائل خرید تو خونهء خودش گذاشت فقط برای من که برم و اونجا ورزش کنم!‌ (نگاه کن تو رو به خدا اون وقت می گن تو چرا انقدر لوسی!!) هم فشار درمانی بلده هم انرژی درمانی هم هیپنوتیزم هم ماساژهای درمانی و ریلکسیشن و زیبایی. یعنی این زن یه جواهره! تازه ترشی هایی هم که درست می کنه انقدر خوشمزه ان که نگو و نپرس! بیشتر موقع ها وقتی دارم برمیگردم خونه یه چیزی میده دستم بیآرم، یا ترشی یا چیزای دیگه. امروز هم آش پخته بود داد که بیآرم خونه.

- خب این هم آش که برای تو کنار گذاشته بودم، اینطوری گرمش کن.
- چشم.
- آش که دوست داری دیگه؟؟
- نه!!!

نمی دونم چرا این زبون من نمی چرخه دروغ بگم!‌ حیوونکی اول یه کم شوکه شد ولی خب دیگه رفتار عجیب غریب من اومده دستش لبخند زد و گفت حالا یه قاشق از این بخور شاید خوشت بیآد. گفتم چشم! البته جاتون خالی واقعا هم خوشمزه بود D: خانم ورزش عزیزم ممنون :*

۱۳۸۲ آبان ۲۷, سه‌شنبه

امروز تولد صنمه و اين

امروز تولد صنمه و اين اولين تولديه که بعد از دوستيمون تو اين چند ده ساله پهلوی هم نيستيم. ولی در عوض خوشحالم که الآن اون داره رو رود نيل حسابی کيف می کنه :) صنم جونم گرچه نيستی اينجا اما خب تولدت مبارک! شاد و سلامت و موفق و خل باشی هميشه :)انشالله هفته دیگه که برگشتی خودم کلی کیک می مالم سر و کله ات! از اونجایی که تو همیشه درست برعکس من عشق باربی داشتی اینم کیک تولدت!



*****

وقتی وبلاگم رو آپدیت می کنم و میرم آف لاین تازه یادم میوفته که آره به فلانی و بیسانی و بهمانی می خواستم لینک بدم و یادم رفته! بعدش هم دیگه واقعا انقدر جلوی این کامپیوتر لعنتی نشستم هم قوز درآوردم هم شونه درد گرفتم پس اصلا فکر اینکه دوباره برگردم رو هم نمی تونم بکنم. معمولا آنلاین که میآم انقدر کار می ریزه سرم که دیگه نمی فهمم چی به چیه و آخرش اینطوری میشه که الآن هم یادم نمیآد به کیا می خواستم لینک بدم!!! آهان یکی رو با ایمیل بهم معرفی کردن، بذارین ببینم،‌خیلی جالب بود مطمئنم اونایی که مخشون میخاره دوست دارن! آهان ایناهاش!

البته ناگفته نماند که فهم بیشتر مطالبش از قدرت من خارجه چون که از وقتی از مدرسه اومدم بیرون از ریاضی فقط همون آماری که برای کارای تحقیقم احتیاج داشتم رو یادم مونده و همه چیز، اگه اصلا از اول چیزی هم بوده، ‌پریده! سطحش از دبیرستان به بالاست. ریاضی دوستان بهتون خوش بگذره :) و مرسی از کسی که اینو معرفی کرد بهم گرچه الآن یادم نمیآد کی بود!

*****

خسرو و صنم عزیز الآن می فهمم چرا انقدر لفتش می دادین تا یه مصاحبه ادیت کنین و جون همه رو به لبشون می رسوندین! البته فرق من با شما اینه که خیلی زودتر شروع می کنم به حرص خوردن و پر پر زدن در نتیجه کار به موقع آماده میشه ؛) حالا دعا کنین جدی جدی این آماده بشه که من ضایع نشم!!

۱۳۸۲ آبان ۲۶, دوشنبه

امروز رفتم دکتر هومیوپاتیم و

امروز رفتم دکتر هومیوپاتیم و یه دل سیر به برادرم فحش دادم و کلی الآن حالم بهتره!!!

*****

آهای ملت!
دیدین این کلاغ سیاه که پنداری می گفتن مٌرده ناگهان طی یه سری عملیات محیر العقول به عالم حیات برگشته و داره حسابی هر روز کلی قار قار می کنه؟! والله ما که بخیل نیستیم انشالله که هیچ وقت هیچکس تا موقعی که یه دل سیر تو این دنیا زندگی کرده و راضیه که بره، دستش از اینجا کوتاه نشه. آمیــــــــــــــــــن!

*****

پیشنهاد می کنم حتما این ستون خداداد رو بخونین که هی آریایی آریایی بازی درنیآرین! نه ولی از شوخی گذشته من خودم به شخصه نمی دونستم اینطوریه که خداداد میگه. ممنون از روشنگریت ای شتابزده! راستی دوستانی که در ایران نیستین و با اجنبی ها در ارتباطین این ستون رو بهشون نشون بدین بلکه بیآن بخونن و شاید خدا بخواد و بفهمن که ما عرب نیستیم و تو چادر در صحرا زندگی نمی کنیم و غذامون مار و ملخ نیست و سیاه پوست هم نیستیم و تازه زن هامون نه تنها می تونن از خونه بیآن بیرون بلکه کلی کارای دیگه هم می کنن که حالا اینجا حجب و حیا اجازهء بازگو کردنش رو نمیده!

*****

پیاده کردن مصاحبهء کسی که با سرعت ۵۵۵۰۰۰ لغت در ثانیه صحبت می کنه خیلی سخته، می دونم! حمیدرضا جون، مرسی :* انشالله که در اون دنیا با آقامون استانلی محشور بشی مادر و بن بستت هیچوقت بن باز نشه که اگه بشه از آبکش زنده زنده ردت می کنم (تازه از دنده های مدل مختلف هم کمک می گیرم)!!!! ای وای چه خشن بود، یه معذرت خواهی از قول من بکن بی زحمت ؛)

*****

باور کنین وقتی آدم لبش کهیر می زنه درسته که شبیه این زن سیاهپوستای سکسی و لب کلفت میشه (یه چیزی تو مایه های Toni Braxton!) اما کلی هم احساس حماقت می کنه! من نمی دونم اینایی که میرن از قصد لبشون رو آمپول می زنن که شبیه لب من بشه (در موقعیت دراماتیک فعلیش!) چی تو ذهنشون میگذره!! احساس می کنم الآن لبام جلوی دیدم رو گرفتن! آقا یکی یه قرص ضدحساسیت درست حسابی سراغ نداره منو از دست این کهیر لعنتی نجات بده؟ :((( این هیدروکسی زین بد جوری ملگنم می کنه اعصابم خرد میشه :(

۱۳۸۲ آبان ۲۵, یکشنبه

تو کاپوچینو پرستو جونم



تو کاپوچینو پرستو جونم در مورد سربازی و معافی و طرح جدید مجلس یه گزارش نوشته و اینجا هم تو این وبلاگی که مال دکتر جوون مملکته معمولا جمعه به جمعه میشه خوند که تو این مدت به اینا چه می گذره. وقتی اینا رو می خونم صدهزار بار و این بار برای یه علت جدید خدا رو شکر می کنم که پسر نیستم! اون موقع ها یادمه امیر رضا هم در این مورد می نوشت. فکر کنم دیگه آخرای سربازیش باشه و انشالله دیگه می تونه برگرده سر زندگی عادیش!

*****

فیلم هایی که توشون موسیقی هست رو حتی اگه از نظر سینمایی هیچ ارزشی نداشته باشن دوست دارم. این فیلم Drumline هم خوب بود. کلی درام زدن داشت که خیلی خوشم میآد. چند تا فیلم دیگه هم این چند وقته دیدم که واقعا فجیع بودن! جالب اینجاست توی این فیلم ها آدم های مشهور هم بازی می کنن که اصلا باورم نمیشه چطور حاضرن قبول کنن و توی این فیلم ها هم بازی کنن! مثلا این فیلم Spider's web که استیون بالدوین هم توش بود!‌

راستی توجه کردین این برادران بالدوین چقدر خوبن!؟ D: واقعا آدم باید بره به مادر اینا تبریک بگه که چنین فرزندانی به وجود آورده و تحویل جامعه سینمایی داده، یکی از یکی بهتر!! خب دیگه موضوع داره مورد دار میشه ولش کنیم همین جا بهتره!

*****

مهدی جان حیف که وقتی پیام اینجا بود نرسید برات یه کلاس «چگونه باکلاس بشویم» بذاره ؛) حالا انشالله دفعهء بعد! تو فعلا برو نظرخواهی وبلاگت رو ببند!! این سیاوش هم شهرکی رو هم اصلا فکر نمی کردم انقدر ساکت و خجالتی باشه! آدم واقعا نمی تونه از وبلاگ ها شخصیت آدم ها رو تشخیص بده ها! مثلا شما که فکر می کنین با یه آدم پرمدعای پررو و مغرور اینجا طرف هستین که هر لحظه ممکنه حالتون رو بگیره اصلا اشتباه نمی کنین!!!!!! ؛)

۱۳۸۲ آبان ۲۴, شنبه

آخ چقدر اين راست ميگه!

آخ چقدر اين راست ميگه! مرسی پیام جونم ؛)

*****

ای زیتون خدا بگم چکارت نکنه دختر که بیچاره ام کردی با اون لینکت! من اینجا لینک رو نمی دم چون نمی خوام لعن و نفرین آدم هایی که مثل من بدبخت مجبور میشن کامپیوترشون رو از برق بکشن که یه الاغی هی بهشون نگه !You're an idiot. :)))))))) ولی از شوخی گذشته کلی با احسان خندیدیم، فقط بدیش این بود که وسط آپ دیت کردن کاپوچینو بود و هیچی دیگه همه چیز پرید چون هر چی بیشتر سعی می کردم ببندمش بیشتر باز می شد! (منظور پنجره هاست!) و آخرش مجبور شدم از برق بکشم کامپیوتر رو!!!!‌ و همه چیز رو زا اول تایپ کنم :((((

*****

احسان جان مادر مرض داشتی این بازی رو گذاشتی تو وبلاگت؟؟ حالا درسته که دیشب من حال روحی مساعدی نداشتم و می خواستی مثلا سرم مشغول باشه که تو و پیام به کاراتون برسین اما به خدا این انصاف نبود که کرم اینو بندازی به جون من که دیگه حالا به جای ترجمه کردن نشستم pacman بازی می کنم! سهراب جان اگر این ترجمه ها به دستت نرسید من بی گناهم برین خٍر این احسان رو بچسبین!

*****

راستی یادم رفته بود بگم که پژمان هم مووبل تایپی شده و کلی هم هر چی از دهنش دراومده تو وبلاگش به هممون نثار کرده ؛) البته من که دیگه عادت کردم چونکه می دونم انقدر آدم ماهیه به دل نمی گیرم و حالا هم هر وقت می خوام invisible بشم اول از پژمان خان اجازه کتبی می گیرم و بعد به کارام می رسم! آقا ما سعی می کنیم انقدر گند و گوتال نباشیم شما هم کوتاه بیا جون من!

*****

مممممممم دیگه چی می خواستم بگم؟؟ آهان کاپوچینو هم به روز شد!!! طنز رو حتما بخونین، همراه با علی لطفی در سوگ نارنجکی با چاشنی فرهنگ بنشینید و بحث شیرین تاریخ رو با خداداد شروع کنین. با عکاس باشی عزیزمون برین به کویر و داستان صالح رو هم از دست ندین. لینک هاش رو نمی رسم بدم باید برم ترجمه کنم خودتون دیگه برین ببینین دیگه بی زحمت :)

۱۳۸۲ آبان ۲۲, پنجشنبه

یه چیزی رو که مدت

یه چیزی رو که مدت هاست متوجه شدم اما از رو نمیرم و هی سعی می کنم از دستش فرار کنم اینه که اصلا امکان نداره من بتونم بدون کار بمونم. یعنی الآن که خیر سرم نشستم خونه و فقط کار ترجمه تهران اونیو رو نگه داشتم باز هم نمیشه. از اون روز استعفا تا الآن حداقل 5 تا پیشنهاد کار رو جاهای مختلف رد کردم علاوه براینکه هی با روش من بمیرم تو بمیری جاهایی که استعفا هم دادم هی بازم رفتم یه سری کارها رو انجام دادم. شاید بهتره خودم رو سبک نکنم و عین این ابلهان هی استعفا ندم و برم سر یه کاری که اقلا وقتی بهم زنگ می زنن یه بهونه ای داشته باشم بگم نه!

ولی نه! تازه دارم یه کم مامانم رو می بینم! تازه دارم یه کم تو خونه راه میرم و به اینور اونورش سرک می کشم. باورتون میشه یه جاهایی تو خونه هست که الآن مثلا 10 ساله طرفشون هم نرفتم؟ یکیشون هم بغل گازه! یعنی خب از بچگی چون فضول بودم همهء کار ها رو زود یاد گرفتم اما هیچ وقت فرصت نشد که به طور عملی درست انجامشون بدم.

اعمالی که تو خونه انجام دادم این چند وقته فقط به خودم مربوط بوده. یعنی اینکه اصلا هیچ کدوم از کارهای خونه به عهدهء من نبوده و نیست یه علتش این بوده که همیشه انقدر بیرون از خونه کار داشتم که به کلی از هرگونه وظیفه ای معاف شدم. البته وقتی هنوز مدرسه می رفتم اینطور نبود اما همونطور که گفتم الآن ده ساله که دست به سیاه و سفید تو خونه نمی زنم. نه ظرف می شورم، نه میز می چینم یا جمع می کنم، نه تو نظافت کمک می کنم، نه آشپزی می کنم و نه هیچ کار دیگه ای.

اینا همه از یه روز بهاری شروع شد! اون موقع ها هنوز خیلی بچهء خوبی بودم. پخت و پز همهء غذاها رو یاد گرفته بودم و هر وقت که می تونستم حتما آشپزی می کردم که کلی مورد استقبال مادر گرامی قرار می گرفت چون با خیال راحت می گفت:

- خب شیده جان امروز یه قیمه با سیب زمینی درست کن با پلوی کته چون دیروز آبکش درست کرده بودی!

میز ناهار و شام رو می چیدم و جمع می کردم و ظرف ها رو هم می شستم و جمع و جور می کردم. بیشتر موقع ها گردگیری رو من انجام می دادم و خواهرم جارو می کشید. این وضعیت یه مدتی ادامه داشت و من که آدم زیاد درس خونی نبودم اول از همه که می رسیدم خونه اگه تکلیفی بود سرسری انجام می دادم و اینجور کار ها رو می کردم یا کتاب می خوندم. بعدش یه روز سرنوشت ساز رسید! مهمون داشتیم و نصف بیشتر غذاها رو هم من پخته بودم چون همه تعریف دست پختم رو شنیده بودن و هی می گفتن بخوریم ببینیم چه مزه ای میده! سر شام بحث کمک کردن جوونا به مادر پدرها شد.

مامان من: آره خب نوشین (خواهرم) خیلی همیشه به من کمک می کنه. نادر(برادرم) که خب پسره و کسی ازش انتظاری نداره! اما این شیده اصلا کمک نمی کنه توخونه! از صبح تا شب داره کتاب می خونه!
مهمونمون: ای بابا! آره دیگه بچه های این دور و زمونه اینطورین!

یه کمی با چشم های از حدقه بیرون زده در سکوت مامانم رو نگاه کردم و یه نگاهی به میز تزیین شدهء کار خودم و غذاهایی که دستپخت خودم بودن نگاه کردم و به ظرف های کثیفی نگاه کردم که لابد وظیفه ملی حیثیتی من بوده که بشورمشون و رفتم تو اتاقم. از اون روز به بعد حتی یه دونه ظرف هم نشستم، اصلا طرف آشپزخونه نمیرم تا وقتی که غذا آماده میشه و میز رو می چینن و صدام می کنن که شیده بیا غذا آماده است. غذا رو می خورم و ظرفم رو همون جا می ذارم و میرم دنبال کار خودم. اگر آشپزی کردم فقط برای مهمونیی بوده که دوستای خودم بودن و تازه ظرف های اونم گفتم کارگر بیآد بشوره!

از اون به بعد مامانم خیلی سعی کرد حرفش رو پس بگیره و هی می گفت نمی دونم چرا اون شب این حرف رو زدم اما خب می دونین یه چیزایی واقعا دیگه برگشت ناپذیرن. گاهی با یه معذرت خواهی شاید بتونی سر و ته ماجرا رو هم بیآری اما اولا اون زخمی که زدی جاش می مونه و دوما برای هر حرفی معذرت خواهی راه چاره نیست چون اون کار یا حرف چیزیه که اصلا نباید پیش میومده. این حالت برای من موقعی پیش میآد که احساس کنم یکی کاری کرده یا چیزی گفته که واقعا حقم نبوده و در حقم خیلی بی انصافی شده، اینجور موقع ها خیلی بهم زور میآد و دیگه تمومه.

تمام اینا رو گفتم که بگم الآن دوباره آشپزی می کنم! دوباره گاهی ظرف می شورم و گردگیری می کنم و ... الآن در مقابل هر کدوم این کارها مامانم پنجاه بار تشکر می کنه!! انقدر ذوق زده میشه که نگو ونپرس! اگه برم سر کار دوباره میشم اون شیده که از صبح میره شب میآد و بعدشم باید به کارای آنلاینش برسه و هیچ وقت نیست که سرش رو رو پای مامانش بذاره و براش میومیو کنه :) نه اون شیده رو اصلا نمی پسندم. میو!

۱۳۸۲ آبان ۲۰, سه‌شنبه

هيچ توجه کردين چقدر آدم

هيچ توجه کردين چقدر آدم های موفق در ايران مورد نفرتی عجيب و غريب هستن؟ و هيچ توجه کردين همه می خوان اين آدم ها يه جوری با يه جاييشون محکم بخورن زمين که بعدا بشينن و در موردشون با لذت تمام کلی داستان های عبرت انگیز ببافن؟ ديدين هر کی از توانايی هاش و موفقیت هاش حرف می زنه به عنوان يه آدم خودپسند و از خودراضی پس زده میشه؟ دیدین همه با یه حالت تظاهر احمقانه هی میگن نه بابا ما که کاره ای نیستیم و ما که خاک پای شماییم و شما که استاد مایین و بعدش کاشف به عمل میآد که همون آدم کلی پشت سرتون براتون زده و گفته که کار رو باید داد دست کاردون (یعنی خودش!)؟

ندیدین؟ در عوض جای همگی سبز، من تا دلتون بخواد (یا نخواد) دیدم! خیلی درد داره.

*****

می دونم که الآن می خواستم به چند جا لینک بدم منتهی نمی دونم چرا این مغز لعنتی کار نمی کنه! ممممممممممممم
آهان یکیش این پایگاه ادبی خزه هست که علی عسگری و صالح تسبیحی راه انداختن. از اولش هم این علی بیچاره وسط ما خل و چل های مجله بُر خورد و فکر کنم بعد از هر جلسهء هفتگیمون با سردرد مزمن میره خونه!

این هفته که بیآد تو ستون داستان از صالح هم یه داستان خواهیم داشت. البته به نظر من داستان های صالح صوتی هستن. یعنی باید حداقل یه بار صدای صالح رو موقع خوندن مطالبش شنیده باشی تا اون واژه ها برن زیر پوستت و تو گوشت تنت! از اون به بعد هر بار که داستانی ازش بخونی صدای اون توی گوشت بوم بوم می کنه و لغات و جملات معنی پیدا می کنن. راستی این هفته شنبه نمایشگاه عکاسی صالح هم هست، بذارین ببینم کارتش کجاست که بگم برین شما هم ببینین ........

شهر دیگر، دومین نمایشگاه عکس گروه ورا
۲۴ الی ۲۹ آبان گالری سیحون، خیابان وزرا، کوچه چهارم، شماره ۳۰

اگه بشه منم میرم افتتاحیه اگر طبق معمول در حال دویدن در اقصی نقاط شهر نباشم!

*****

خب یه چیز دیگه هم بود که می خواستم بگم اما بازم یادم نمیآد! کسانی که من رو میشناسن به این حالت عادت دارن! مثلا پای تلفن هی بهشون می گم آره فلانی یه چیزی می خواستم بهت بگم اما یادم نمیآد! اونوقت بیچاره هم اون هی کنجکاو میشه چی قرار بوده بهش گفته بشه هم خود من خل میشم بسکه فکر می کنم و راه به جایی نمی برم!‌ آلزایمر هم بد دردیه والله!

راستی خیلی جالبه که الآن فکر کنم بیشتر از یه ماهه که از کارم استعفا دادم و هنوز زنگ می زنن و می گن بیا بریم جلسه! خیلی جالبه نه؟ اونا مطالب رو فراهم می کنن و اون وقت من از خونمون مثلا از پای فیلم پامیشم میرم وزارت خونه ارائه پروژه می کنم!!! بعد دوباره برام تاکسی می گیرن برمی گردم خونه تا یه روز دیگه که میریم مثلا یونیسف من دوباره در مورد چیزی که اونا تهیه کردن مردم رو توجیه می کنم! زبون دراز داشتن و اعتماد به نفس زیادی برای خودم اگه فایده ای نداره، جز دشمن جمع کردن، خوبه اقلا به درد بقیه می خوره!

خدایا من رو ببخش که انقدر آدم مزخرف و پرحرفی هستم، مرسی! (خیالتون راحت شد؟ خودم جای شما گفتمش ؛)

۱۳۸۲ آبان ۱۹, دوشنبه

تولد امير عزيز و حسابدارمون

تولد امير عزيز و حسابدارمون هم بود که انشالله سال خیلی خوبی با سلامتی و دل خوش در پیش داشته باشه، آمیــــــــــن :)

*****

شماره دوم پلوتونیوم هم که به سلامتی در اومد و امیدوارم که این روند ادامه پیدا کنه،‌ بازم آمیـــــــــــن!

*****
دیشب رفتم و برای صنم چمدون بستیم و امروز صبح پرید و رفت! خودم کردم که لعنت بر خودم باد! یه چیزی تو مایه های شبی که پیام داشت می رفت و منم داشتم کمال همکاری رو می کردم! یکی نیست بگه دخترهء احمق وردار یه بلایی سر بلیط های اینا بیآر به جای اینکه انقدر کمکشون کنی که برن! آخه یه چیزی که هست هیچ وقت موقع رفتن یه کسی ناراحت نیستم و اصلا هم احساساتی نمیشم و هر کی گریه می کنه تازه خنده ام هم می گیره!

یه شبی دوستم داشت می رفت آلمان برای همیشه و من و صنم و مدیا یه دوست دیگه پهلوش بودیم و موقع خداحافظی اینا همه یه آبغوره ای می گرفتن که بیا و ببین و منم نشسته بودم اونجا هر هر بهشون می خندیدم! پیام هم که داشت می رفت خیلی خونسرد و راحت رفتم فرودگاه و گفتم خب قربانت خداحافظ! پیام می گفت یه جوری رفتار می کنی انگار فردا دوباره قراره همدیگه رو ببینیم! آره واقعا اون موقع انگار هنوز گرمم (مثل وقتی که دستتون میشکنه مثلا!) حالیم نیست چه بلایی داره سرم میآد!

خلاصه که صنم رو دیروز در حالی که به طرف توالت می دوید بدرود گفتم و تازه وقتی اون رفت دستشویی من و خواهرش ایستادیم پشت در و کلی هرهر به ریشش خندیدیم که آره اگه احیانا خدا بخواد و یه بلایی سرش بیآد آخرین دیدار ما در حالی بوده که صنم داشته به طرف دستشویی می دویده :))))))))

خیلی سنگ دلم، نه؟ اینطوری بهتره به خدا! می گین نه یه امتحانی بکنین اون شب آخر خیلی بیشتر بهتون خوش می گذره به جای قلپ قلپ اشک ریختن از فرصت استفاده کنین و هی بخندین! البته امیدوارم بعدا مثل الآن من بعد از دو ماه از یه جاییتون اون خونسردی و آرامش و هرهر خنده در نیآد!

*****

روز جمعه نمایش شب هزار و یکم به پایان رسید و شنبه نمایشی ویژه بود که بلیط هاش فروشی نبودن و خانم اسکندرفر مهربان مادر فرخ عزیز لطف کردن و یکی از بلیط هاشون رو به من دادن که منم بی نصیب نمونم. در عین حال افطاری دعوت شده بودیم از طرف آقای کروبی. یه کم با خودم فکر کردم و بعدش با خودم گفتم به چی دارم فکر می کنم!؟ مگه مغز خر خوردم پاشم برم جایی که قبلا هم رفتم وقتی بچه بودم به زور سرمون چادر بوگندو کردن و از اول تا آخرش آقایون نماینده ها رو از بالا نگاه می کردیم که داشتن به هم فحش می دادن! اصلا این یه انتخاب نبود یه مسئله بدیهی بود!

رفتم نمایش و خب فهمیدم منظور از ویژه چی بوده! ستارگان سینما و تئاتر اومده بودن که اثر بیضایی رو ببینن. منم هی می گفتم اه فلانی! اه بیسانی! اه... اما به یکیشونم محض رضای خدا اقلا یه سلام هم نکردم! کلا من آدم مشهور می بینم یهو سگ میشم! نمی دونم آیا شب های دیگه هم این چنین با حرارت و جنبش و جوشش اجرا می شده نمایش یا اینکه این واقعا یه نمایش ویژه بود اما اگه واقعا اینا هر شب اینطوری اجرا می کردن، دست مریزاد!

از نظر فنی که بنده بیل میرم اما از نظر محتوایی عالی بود و خوشحال شدم که دیدم مژده شمسایی اقلا به درد بازی در تئاتر می خوره چون تو سگ کشی هم اشتباهی فکر کرده بود که داره تئاتر بازی می کنه! به نظر من که اینجا بازیش عالی بود. در قسمت اول نمایش، بنده با اجازتون ته سالن چهارسو که معرف حضورتون هست جایی اون پشت پشت ها نشسته بودم که به هرحال از شنیدن این نمایشنامهء رادیویی بسی مفرح شدم!

نیما هم بود و اونم یه جایی لب پرتگاه نشسته بود و فکر کنم اونم نصف سن رو بیشتر نمی دید. در هر حال بسی حرص خوردم در آن یک ساعت و اندی به طوری که به جد تصمیم گرفتم که وقتی سکانس اول تموم شد برم خونمون! بعدش آنتراکت شد و اومدم پایین یه آب آلبالو خوردم و یه کم تمرکز کردم که تصمیم گیری نهایی رو بکنم: ماندن و له شدن یا رفتن و در خانه لمیدن!

ناگهان یه آقایی اومد و نمی دونم چی شد که شروع کرد با من انگلیسی صحبت کردن! البته دیگه دارم کم کم به این پدیده عادت می کنم! کاشف به عمل اومد که ایشون رابط فرهنگی سفارت ... هستن اینجا و خودشون هم گروه تئاتری در لندن دارن! فارسی هم می فهمید و خدا عمرش بده منو برد اون جلو و برام یه صندلی فراهم کرد که بشینم لب سن و در طول نمایش هم هی با هم بحث و تبادل نظر می کردیم جای اساتید خالی!

به نظر ایشون کار بسیار اپیک ساخته شده بود که منم موافق بودم. من گفتم که خیلی شبیه تراژدی های قدیم یونانی و انتیگونه وار کار شده که اون هم کاملا موافق بود. ایشون فرمودن که کار خیلی شباهت به کارهای تیاژه داشت که بنده کوچکترین نظری در این مورد نداشتم چون اصلا نمی دونم اوشون کی هستن. خلاصه که آخرش هم کارتشون رو مرحمت فرمودن که من با بخش فرهنگی سفارت همکاری بیشتری داشته باشم!!!!!!! استغفرالله ربی و اتوب علیه!

بازیگرها شر شر عرق می ریختن بسکه تقلا می کردن. واقعا جدی می گم اگر هر شب انقدر با احساس و فعال بودن خدا می دونه چطوری به غیر از حمید فرخی نژاد بقیه جون سالم به در بردن! من که داشتم دیگه تو سکانس دوم خل می شدم بسکه این مژده شمسایی و ستاره اسکندری از ته گلوشون عربده کشیدن و هم به صدای زنانه و هم به صدای مردانه جیغ زدن و ورجه وورجه کردن! از این شبنم طلوعی خوشم نمیآد و موهای تنم سیخ میشه وقتی با ناز و کرشمه حرف می زنه! اما پانته آ بهرام یه جور خوبی به نقش شهرناز نشسته بود. اکبر زنجان پور هم جون سالم به در برد با وجود اون همه تقلا و جنب و جوش.

کار در کل به دل من نشست که خب فقط بیننده ای هستم بدون هیچ اطلاعات فنی خاص. امیدوارم این دفعه آقای بیضایی یه جوری طراحی صحنه کنه که بشه تو یه سالنی که مردم از در و دیوارش آویزون نیستن با آرامش نشست و دیدش! برای سومین بار (تا سه نشه بازی نشه) آمیــــــــــن!

۱۳۸۲ آبان ۱۸, یکشنبه

افطاری با کروبی در مجلس

افطاری با کروبی در مجلس يا نمايش شب هزار و يکم،‌ مسئله اينست!

*****

این چند روز خیلی روز های خسته کننده و شلوغ و در عین حال خوبی (فکر کنم!) بودن. مشکل اینجاست که یه موقع هایی یهو از خستگی کم میآرم و مثلا حالم انقدر بد میشه که ... بگذریم! پیام جونم بازم ببخشید D:

جمعه که خیلی جالب بود. اول صبح رفتم موسسه که وسایلم رو بی سر و صدا از تو کمدم بر دارم و بیآم خونه. نمی دونم چرا می ترسم برم برای خداحافظی که بگم دیگه برنمی گردم. البته مطمئنن تا به حال سوپروایزر عزیزم برام قطع همکاری پر کرده و فرستاده وگرنه آمارش کلی صدمه می دیده اما خب به هر حال درست نیست و باید برم و درست حسابی اعلام کنم نمیآم و از بچه ها خداحافظی کنم و بر طبق این سنت نپسندیدهء شیرینی دادن یه بسته شیرینی هم ببرم.

نمی دونم چرا از ازدواج آدم فقط همین یه مسئله است که خیلی حیاتی به نظر می رسه «حتما شیرینی رو بیآری ها!» یه چیزی تو مایه های اینکه «حتی اگه طلاق هم گرفتی تا الآن و مردی و موندی هم به جهنم، ما شیرینیمون رو می خوایم!» خلاصه که رفتم و آخرای زنگ استراحت رسیدم! همه جیغ می کشیدند! خب نمی دونم دقیقا چرا! یا از دیدن دماغم شوکه شده بودن یا از وحشت دیدنم در کل! خلاصه که کلی مراسم ماچ ماچ داشتیم و دوباره این جملهء بسیاااااااااااااااااار جالب که:

«شیده شوهر بهت ساخته ها!!!»

میشه یکی در راه خدا به من بگه این جمله یعنی چی دقیقا!؟ من که پیام رو الآن دو ماهه که ندیدم چطوری میشه که اون به من می سازه؟!‌ استغفرالله ربی و اتوب علیه! (با تشکر از امیر حسین جان برای محل صحیح واو!)

بعدش هم نمیذاشتن کمدم رو خالی کنم! می گفتن اگه خالی کنی دیگه نمیآی! قول دادم که دوباره برم و اجازه پیدا کردم که در کمد رو باز کنم! ‌کلی کتاب بخشیدم به این و اون! اونم کتابایی که نوی نو بودن هر سریش حدودا ۵۰۰۰ تومن دراومده بود! مغز خر خوردم دیگه چکار کنم! دوستان به علت حضور منور این حقیر ۱۵ دقیقه دیر تشریف بردن سر کلاساشون که خدا رو شکر که من دیگه سوپروایزر نیستم وگرنه خدا می دونه برای تاخیر چقدر از حقوق هر کدومشون کم می کردم!!! آدم به این مزخرفی نوبره والله، مگه نه شبح جان؟ ؛) نمی دونم چرا همه به من اون موقع ها می گفتن دیکتاتور سخت گیر!

*****

عصر هم که انقدر جاهای مختلف باید می رفتم که آخرش هم به افطاری که به مهدی قول داده بودم برم نتونستم برسم و بازم شرمنده شدم!‌ راستی آقا مهدی شیفت دفاع از تزت مبارک و امیدوارم در پر و خالی کردن اون کشتی موفق باشی ؛)‌

شبش رو رفتم پهلوی صنم که خیر سرمون چمدون ببندیم و تنها کاری که نکردیم چمدون بستن بود که حالا امیدوارم امشب انجامش بدیم وگرنه فردا باید بدون چمدون بره مسافرت! یه ضرب تا ساعت ۴ صبح ور زدیم!‌ فکر کنم خیلی خوب شد چون هر دومون دیگه داشتیم خفه می شدیم بسکه حرف نگفته داشتیم!

*****

کاپوچینو رو هم که دیدین آپ دیت شده. شادی عزیز در مورد کنسرت ۱۲۷ توی موسیقی ایران نوشته و به نظر من طنزی که آقای سنقری نوشته یک شاهکاره و عالی تر از اون طرحیه که حمیدرضا براش کشیده :)))) صنم هم در رابطه با اون بحث مبتذل مفتضح یه سوالاتی رو مطرح کرده. نیما خیلی خوشگل در مورد فیلم نفس عمیق آقای شهبازی رو به صلابه کشیده! اوووووووووووووووه! و خداداد جونم هم یه ستون جدید و عالی راه انداخته تو کاپوچینو به اسم ایرانولوژی که در مورد تاریخ می نویسه که به نظر من واقعا برای هممون لازمه که بخونیمش و یه کم یاد بگیریم که ایران چطوری الآن اینطوری شده! یه نکته در مورد ستون خداداد اینه که هر مطلبش به انگلیسی هم قابل دسترسیه که فکر کنم برای ایرانی هایی که ایران نیستن و فارسیشون زیاد خوب نیست به درد بخوره که بفهمن سرزمینشون کجاست و پیشینه اش چیه و خارجی ها هم یه تصویر درست تری انشالله از ایران پیدا کنن.

*****

خب انقدر ور زدم که خودم هم خسته شدم چه برسه به شما و ماجرای انتخاب بزرگ سال بین افطاری با کروبی یا رفتن به تئاتر شب هزار و یکم اونم نمایش ویژه اش رو فردا تعریف می کنم ؛) راستی شما فکر می کنین کدوم رو انتخاب کردم؟

۱۳۸۲ آبان ۱۷, شنبه

تجربه ثابت کرده که وقت

تجربه ثابت کرده که وقت ناراحتی و عصبانیت و هر گونه احساس منفی دیگه ای، نوشتن حماقت محضه. پس ...

... that there
that's not me
I go
where I please
...
I'm not here
this isn't happening
...



۱۳۸۲ آبان ۱۵, پنجشنبه

یه سوال خیلی خیلی خیلی

یه سوال خیلی خیلی خیلی سخت دارم ازتون. آماده این؟ به نظر شما این انصافه که تولد همسر گرامی آدم باشه ولی آدم نتونه بغلش کنه و بهش تبریک بگه و مجبور شه دست به دامان انواع اقسام آلات پستی و اینترنتی بشه که بتونه اقلا یه تولد مبارک بگه؟ نه جدا واقعا و انصافا این درسته؟



پیام جونم تولدت مبارک! امیدوارم سال های سال در سلامت کامل و با دلی خوش در کنار همسر گلت که انقدر خانوم و ماه و عزیزه زندگی شادی داشته باشی. در ضمن امیدوارم دیگه هیچ وقت تولدت رو تنها نباشی؛ هیچ وقت :*

من دوباره می پرسم، این انصافه؟؟؟ :(((((

۱۳۸۲ آبان ۱۳, سه‌شنبه

هيچ وقت فکر نمی کردم

هيچ وقت فکر نمی کردم یه روزی روم بشه زنگ بزنم خونهء یه آدم غریبه و بگم بیا با ما مصاحبه کن!! تازه براش زبون هم بریزم!‌ تازه ازش وقت هم بگیرم!!! نــــــــــــــــــــــــــه اون آدم پای تلفن واقعا اصلا هیچ وجه تشابهی با من نداشت! منی که با آدم هایی که دوستام هستن به زور حرف می زنم! خدایا خودت به خیر بگذرون! من نمی دونم این مجله بازیه ما چی بود دیگه این وسط!! البته فکر کنم یه کمی دیره بعد از یه سال و خورده ای چنین سوالی از خودم بپرسم، نه؟

*****

کاکتوسامون هنوز قرمز نشدن اما من شدیدا نگرانم که اون حناهایی که مامان بابام در کمال هنرمندی ریختن پاشون خشکشون کنن :((

*****

مهدی راست میگه. باید حتما برم پهلوی یه روانپزشک! هر چه زودتر بهتر، اینطوری نمیشه.

*****

خورشید برگشته اما تهران بودنش با نبودنش همچین فرقی با هم نداره! هفتهء دیگه هم که دوباره میره مسافرت. واقعا امیدوارم این تزه به خوبی و خوشی تموم شه و خوشحالم که خیلی از کاراش رو همت کردن و انجام دادن. امروز داشتم با خواهرم می رفتم سر یه قرار کاری که من زبون بریزم که اون کار رو بگیره! موقعی که اومدیم سوار ماشین بشیم و بریم یه لحظه خورشید و همسر گرامی رو دیدم.

خب شد اقلا تصادفی وسط خیابون دیدمش وگرنه که فکر کنم می رفت دیگه تا کریسمس! خیلی خوبه،‌ نه؟

*****

وای این یکی فکر کنم از شاهکار های عظمای منه، دو هفته از ازدواجم گذشته بود که موبایلم زنگ زد و یه شمارهء شیراز روش افتاد. خب تو شیراز کلی آشنا و فامیل داریم که شمارهء همشون رو که من بدبخت حفظ نیستم و خلاصه هر چی شمارهه رو نگاه کردم نفهمیدم کیه.

- الو،‌ بفرمایید.
- سلام شیده جان.
- سلام.
- گفتم تا الآن حتما سرت شلوغ بوده و گذاشتم یه کم بگذره بعدش زنگ بزنم تبریک بگم بهت.
- ممنون لطف کردین!
- میترا هستم.
- بله بله.

(سکوتی ابلهانه!)

- خب مزاحمت نمیشم، فقط می خواستم بهت تبریک بگم عزیز.
- قربانتون مرسی واقعا لطف کردین تماس گرفتین!!!!
- خواهش می کنم، خداحافظ!
- فداتون بشم، خداحافظ.

با قیافه این که حماقت ازش متشعشع بود اومدم تو هال و گفتم ما میترا تو شیراز داریم؟!!! خواهرم و مامانم هم کمی فکر کردن و یکی رو گفتن که یه زن ۶۰ ساله است! گفتم نه این جوون بود! خلاصه دردسرتون ندم خودم رو خفه کردم بسکه فکر کردم و هر چی هم شماره اش رو با شماره های توی دفتر تلفن مقایسه می کردم به هیچ نتیجه ای نمی رسیدم!‌ آخرش با خودم گفتم آخه شتر مرغ! تو که نشناختی بله بله می کنی که چی آخه؟!!! خب راحت برگرد بگو ببخشید به جا نیآوردم، مریض! جاتون خالی کلی هی حرص خوردم و به خودم فحش دادم!

تا اینکه یه روز داشتم برخلاف روزهای دیگه یه کمی وبلاگ می خوندم! رسیدم به وبلاگ یه دوست شیرازی و دیدم که نوشته: پینکفلویدیش راستی دیدی چه تلفن تند و سریعی بهت زدم!!!‌ تازه این مغز مفلوجم متوجه شد که بلـــــــــــــــــــــه این میترا همون ژیواره خودمون بوده!!!!!!!! و من مثل خانوم خان باجی ها باهاش سلام و احوال پرسی کردم! به احتمال زیاد تو دلش گفته این عجب عوضییه من از شیراز بهش زنگ زدم تبریک بگم اینطوری خودش رو می گیره!

میترا جان من شرمنده ام! نمی دونم دقیقا چی باید بگم الآن! مرسی که زنگ زدی و کندذهنیه منو به مهربونیه خودت ببخش :*

۱۳۸۲ آبان ۱۱, یکشنبه

اندر فواید والدین خلاق و

اندر فواید والدین خلاق و کاکتوس های قرمز

بابام: نزهتی این کیسهء گیاه خشک چیه تو بالکن؟
مامانم: اممممم نمی دونم. شاید نعناع خشکه یا آشغال یه سبزیی که پاک کردیم یادمون رفته بندازیم دور.

یه کم با هم فکر می کنن و با بو کردن و اینا هم به نتیجه ای نمی رسن.

ب: خب پس چکارش کنیم بندازیمش دور؟
...

*****

من (توی هال نشستم): نوشین این بوی چیه اینجا میآد؟؟
خواهرم: نمی دونم. چه بویی میآد مگه؟ تو که مثل سگ بو می کشی و بوهایی حس می کنی که ما نمی فهمیم بگو!
من: بوی سبزی منتهی سبزی گندیده، یا نه، نمی دونم چه جوریه فقط بده هر چی هست.
خواهرم: نمی دونم والله.

*****

خواهرم: شیده تو یادته رفته بودم کرمان و بم؟
من: آره.
خ: یادته رفتم تو روستاهاشون و کلی گشتم حنای اصل اونجا رو پیدا کردم اونم نسابیده؟
من: اوهوم.
خ: تو نمی دونی اون حنا الآن کجاست؟!
من: نه! کجا گذاشته بودی؟
خ: یادم نمیآد ولی فکر کنم تو بالکن یا انباری.
من: نمی دونم یه سوالی از مامان اینا بکن.

*****

من: مامان این قرمزی اینجا چیه بغل دست گلدون؟
مامان: اممممم نمی دونم! شاهرخ؟
بابام: اه! مثل اینکه از اون آشغال سبزی هاست که ریختیم پای گلدون ها!!!!
من: کدوم آشغال سبزی؟؟؟
بابام: تو بالکن یه کیسه بود پر از آشغال سبزی خشک گفتیم نریزیمش دور بریزیمش پای گلدون ها که خب به طبیعت برگرده!
من: بذار ببینم! حالا اون ریخته پایین و خیس شده و قرمز کرده سرامیک رو؟؟؟ آشغال سبزی؟؟!!!
مامان: آره دیگه!
من: نوشیــــــــــــــــــــن! بیا حنات رو پیدا کردم!