۱۳۸۳ خرداد ۱۱, دوشنبه

I am you and you are me

یکی از گروه‌هایی که از بچگی خیلی دوست داشتم و دوباره با آلبومی که سال ۲۰۰۱ دادن افتادم به گوش دادنشون گروهیه به اسم Depeche Mode. اینا الآن ۲۰ ساله که دارن راک کار می‌کنن و خب واقعاً سبک‌شون هم متفاوته! نمی‌دونم اصلاً تا به حال کاری ازشون شنیدین یا نه اما یه امتحانی بکنین. این آهنگشون مثلاً‌ فکر کنم کار خوبیه برای شروع.



حالا هم از اونجایی که شدیداً موودی هستم و یهو به یه گروهی گیر می‌دم، دوباره چند وقتِ که رفتم سراغ‌شون. دیدم از این آهنگ و متن‌ش خیلی خوشم می‌آد و گفتم برای شما هم بذارمش اینجا. البته ببینین اگه متن‌ش رو دوست داشتین پیداش کنین و داونلودش کنین خودتون.

I Am You



You have bound my heart with subtle chains
So much pleasure that it feels like pain
So entwined now that we can't shake free
I am you and you are me



No escaping from the mess we're in
So much pleasure that it must be sin
I must live with this reality
I am yours eternally



There's no turning back
We're in this trap
No denying the facts
No, no, no
No excuses to give
I'm the one you're with
We've no alternative
No, no, no



Dark obsession in the name of love
This addiction that we're both part of
Leads us deeper into mystery
Keeps us craving endlessly



Strange compulsions that I can't control
Pure possession of my heart and soul
I must live with this reality



I am you and you are me
I am you and you are me
I am you and you are me
I am you and you are me



There's no turning back
We're in this trap
No denying the facts
No, no, no
No excuses to give
I'm the one you're with
We've no alternative
No, no, no





۱۳۸۳ خرداد ۵, سه‌شنبه

جشنواره،‌ مصائب شیده و زبان اسبان

ما به عنوان یکی از نشریات الکترونیکی قراره که تو این جشنوارهء وبلاگ و نشریات الکترونیکی شرکت داشته باشیم. طبق معمول این جمع بود که در این مورد تصمیم گرفت و با وجود مخالفتِ من و دو سه تا دیگه از بچه‌ها چون اکثریت می‌خواستن که این اتفاق بیوفته، خب افتاد! به هر حال این دفعه کسانی این کار رو به عهده گرفتن که اقل‌کم می‌دونن که وبلاگ رو با چه ل‌ای می‌نویسن!‌ اون جشنوارهء وب‌، وپ و جینگول مستون که دقیقاً شبیه یه قرار وبلاگی بزرگ بود! امیدوارم این دفعه اینطور نشه و فکر کنم که نشه.

یکی از نکاتی که یه کم امیدوارترم کرده نسبت به این ماجرا به روز بودن‌ و مرتب بودنِ سایت جشنواره است و اینکه درست و حسابی به ایمیل‌هایی که می‌رسن توجه می‌کنن و جواب می‌دن؛ باور کنین به عنوان کسی که تو ایران توی محیط‌های مختلف کاری و اداری و غیر اداری مشغول بوده می‌دونم که اینطور عمل‌کردی چقدر کمیاب یا بهتر بگم نایابه! از صمیم قلب امیدوارم که این جشنواره یه قدم درست باشه. آمیــــــــــــــــــــــــن!

*****

اون موقع‌ها با وجود تمام گرفتاری‌ها و زندگی شلوغ‌مون با صنم یه روز رو تعیین می‌کردیم و پامی‌شدیم می‌رفتیم سراغ سینماها و تئاترها. معمولاً دو یا سه تا فیلم و نمایش رو تو یه روز می‌دیدیم و برمی‌گشتیم! یه بار هم صنم بعد از یه فیلمی تو سینما فلسطین دیگه فشارش افتاد پایین و غش کرد که خب اونم برای خودش ماجرایی داره، ولی نکتهء اصلی اینجا اینه که این مسئله باعث شد برطبق برنامه‌ای که داشتیم نتونیم بریم و بانوی اردیبهشت رو تو عصرجدید ببینیم و مدت‌ها بعد از اون هم هی با هم می‌گفتیم دیدی اون روز غش کردی نتونستیم اون فیلم رو ببینیم :)) حالا یه خورهء دیگه هم به جمع‌مون اضافه شده و حمیدرضا هم باهامون می‌اومد در این گشت و گذار از این سینما به اون سینما و از این سالن نمایش به اون یکی! و حالا هم که صنم نیست من و حمیدرضا نهضت رو ادامه می‌دیم! صنم جان آسوده بخواب که ما اینجا سنگر رو حفظ کردیم D:

اون هفته رفتیم فیلم Passion of the Christ رو سینما فلسطین دیدیم و کلی هم جای صنم رو خالی کردیم و بعدش هم رفتیم نمایش اسب‌ها رو تو سالن اصلی تئاتر شهر دیدیم. فیلم اولی رو که واقعاً نمی‌دونم چرا اصلاً رفتم دیدم چون در کل من وحشتناک نسبت به خشونت توی فیلم‌ها حساسم و پیام و حمیدرضا دو دقیقه یه بار ازم می‌پرسیدن شیده تو مطمئنی که می‌خوای این فیلم رو ببینی؟!!! و وسط فیلم هم جاهای فجیعش حمیئرضا با نگرانی نگاممی‌کرئ و می‌گفت می‌خوای بریم؟ ‌:)) فکر کنم باز هم از همون پتک‌های معروف خورده بود تو سرم که رفتم اینو دیدم و تا آخرش هم نشستم! فکر کنم مل گیبسون با خودش گفته خب حالا بشینیم یه فیلمی بسازیم که همه با حالت تهوع از در سینما برن بیرون و تا یه چند ساعتی هم همش فکر تکه تکه شدن پوست و گوشت یه آدم باشن! آقای گیبسون شما فوق‌العاده در این کارتون موفق بودین، البته تنها نکتهء فیلم به نظر من همین بود؛ بازی با اعصاب و روان تماشاگر به حدی که دیگه جنون‌آمیز به نظر می‌اومد یه جاهایی. جداً فکر نمی‌کنین اون قسمت شلاق زدن عیسی و یا مصلوب کردنش یه کم زیادی کش اومده بود؟

و اما نمایش اسب‌ها... هم مهناز و هم حمیدرضا کلی ازش تعریف کردن اما راستش برای من یکی خیلی جذاب نبود. طراحی صحنه و بازی هومن برق‌نورد و رضا بابک عالی بود اما در کل بین این همه نمایشی که تا به حال دیدم به جرات می‌گم این تنها نمایشی بود که دلم می‌خواست زودتر تموم شه و بیآم بیرون! انقدر تئاتر و اون حس زنده بودنش رو دوست دارم که همیشه با حسرت سالن رو ترک می‌کنم اما این‌بار دیالوگ‌ها اصلاً جذبم نکردن و واقعاً برام عجیب بود که انقدر برای تموم شدن و رها شدن از اونجا عجله دارم! تم مذهبی ممکن بود یکی از دلایلی باشه که موضوع رو برام خسته‌کننده بکنه اما خب من فقط با خوندنِ نمایشنامهء مهر آینهء حمید امجد نشستم و یه ساعت کامل گریه کردم و این نمی‌تونه دلیلش باشه چون مهر آینه یه متنِ کاملاً مذهبی در مدح علی ابن ابی طالبه و قاعدتاً نباید تاثیری رو من داشته باشه!

در هر حال این هم تجربه‌ای بود و ارزشش رو هم داشت. امشب هم می‌ریم یه نمایش دیگه رو ببینیم. دلم می‌خواد همهء نمایش‌هایی که می‌تونم رو ببینم چون به نظرم کارای بچه‌های تئاتری‌مون واقعا عالیه. شما هم شروع کنین به دیدن،‌ مطمئن باشین ضرر نمی‌کنین.



۱۳۸۳ خرداد ۳, یکشنبه

يا زيادی به خودم سخت می گيرم يا بايد برم دکتر

اوه اوه مثل اينکه اوضاع من خيلی بيشتر از اون چيزی که فکر می کردم خرابه! لينک رو از اينجا پيدا کردم و نتيجه اش خيلی خوب نيست D:



۱۳۸۳ اردیبهشت ۲۹, سه‌شنبه

کمک

مممم اگر بچه‌ی حلال‌زاده قراره به دایی‌ش بره، می‌شه بی‌زحمت بچه‌ی من حروم‌زاده بشه؟!

۱۳۸۳ اردیبهشت ۲۷, یکشنبه

گزارش مصور از مراسم ناخن‌خواری!

خب از اونجایی که صنم به چندین نفر ماموریت داده که اینجا مواظبِ من باشن و هی ببرنم بیرون و نذارن یه دقیقه هم تنها بمونم، دیروز در یک عملیاتِ جان‌برکفانه رفتیم جاده لشکرک! یعنی خب رفتیم زردبند. یه بار با مامان پیام و خانواده‌ رفته بودم اونجا و خیلی از راهش و طبیعتش خوشم اومده بود و چند بار دیگه هم با آرش و کامی (بچه‌ها music4iran) رفته بودیم و با صنم و بابک و حمیدرضا و بقیهء دوستان هم زیاد رفتیم اونجا. خلاصه آرش جان در راستای ماموریتِ بیرون بردنِ من اومد دنبالم و رفتیم زردبند.

bird.jpg


واقعا جاتون خالی هوا عالی بود و رستوران خیلی باصفا و دنج. دنج در حدی که ما تمام مدت داشتیم اندی و سیاوش قمیشی و نازی جون و از این جور چیزا گوش می‌دادیم. دو تا کاسگو (يا کاسکو؟) هم داشتن اونجا. کاسگو یه نوع پرنده‌ است که قراره بتونه حرف بزنه! خب البته اینم یه چند باری سلام سلام کرد اما ما که چیزِ دیگه‌ای نشنیدیم. اسم یکی‌شون ملیکا بود و اون یکی نازی! نازی خانوم نزدیکِ ما بود و از صاحب اونجا خواستیم که بیآرتش روی میزمون که ازش یه چند تا عکس بگیریم، اونا هم قبول کردن و آوردنش.

bird2.jpg


خیلی بامزه بود، پرهاش توسی بودن و دمش قرمز! نوکش هم که می‌بینین سیاهه. ایشون بعد از یه مدتی احساس نزدیکی کردن با بنده و نشستن رو دستم و بعدش هم اومد رو شونه‌م! احساس می‌کردم شبیه کاپیتان هادوک شدم :))) انگشتم رو بردم یه کم نازش کنم و ایشون شروع کرد با زبونش با انگشتم ور رفتن و گازهای کوچولو گرفتن و یهو با خودش به نتیجه رسید که ناخن‌های من خیلی خوشمزه هستن و خیلی خونسرد گاز زد ناخنم رو کند و جوید و قورت داد!! بعد از ناخن انگشت وسطی، رفت سراغِ بقیه‌شون که ببینه اگه می‌تونه اونا رو هم بکنه و اونجا بود که دیگه به این نتیجه رسیدم که نازی جان زیادی احساس صمیمت کرده و باید بره، اما ایشون ول کن معامله نبودن و هر کاری می‌کردن ولم نمی‌کرد!

ghelyoon.jpg


خلاصه بالاخره یه آقای سیبیلو اومد و گفت بیا بریم بابا جون و نازی جان رفت! همونطوری که در عکس‌ها می‌بینین ناخن بنده هم به باد فنا رفت! اوه راستی اونجا خدایِ قلیونه و کاملاً هم آزاده، فکر کنم چون تو تهران نیست! این هم یه عکس از یه قلیونی که واقعا جا داره از سازنده‌اش قدردانی بشه!! جای همگی دوستانِ قلیون‌دوست خالی روزِ بسیار دل‌انگیزی بود :)



۱۳۸۳ اردیبهشت ۲۶, شنبه

ما ميمیریم*

خوشحالم که صنم حالش خوبه و بهش خوش می‌گذره و به همین خاطر حالِ من هم خوب شده :) امیدوارم بتونیم به زودی باز هم همدیگه رو ببینیم، ممنونم از همه‌ی شما که برام ای‌میل دادین و بردینم بیرون و زنگ زدین و نذاشتین ناراحتی خیلی اذیتم کنه :* مرسی سینا و فرناز گل :*

*****

چند روزه که برای راه افتادن، کلاس رانندگی می‌رم. با اینکه گواهینامه داشتم از ۱۸ سالگی اما هیچ‌وقت علاقه‌ای به رانندگی تو تهران نداشتم، بیشتر به این خاطر که تحمل آرتیست‌بازیِ دوستان رو ندارم! ترجیح می‌دم بشینم عقب آژانس یا کنار دوستانم و اونا که حوصله دارن رانندگی کنن. اما پیام می‌گه که باید رانندگی کنم پس تصمیم گرفتم بعد از ۸ سال برم ببینم اصلاً چیزی یادم مونده یا نه.

وای خدایا هیچ‌وقت یادم نمی‌ره اولین باری که رفتم امتحان رانندگی؛ روز چهارده فروردین بود و بارونِ شدیدی میومد ولی من و صنم که تصمیم جدی گرفته بودیم پاشدیم و رفتیم. دیگه رانندگی‌م خیلی خوب شده بود و همه مطمئن بودن که قبول می‌شم. رفتیم و با کلی بدبختی و دردسر و تحمل وحشی‌بازی‌های مردم موقع دادنِ کارت‌هاشون و ادا و اطوارهای آنچنانیِ کارمندان اونجا بالاخره نوبتم شد که برم داخل برای امتحان آیین‌نامه و بعد هم بیآم بیرون که بریم امتحان شهری رو بدم و راحت شم. تنها نگرانی‌مون با صنم این بود که داشت بارون میومد و می‌ترسیدیم که نتونم خوب رانندگی کنم.

خلاصه رفتم تو و امتحان آیین‌نامه دادم. وضعیت کاغذهای سوال افتضاح بود هر کسی با خودکارش یه چیزی کنارِ گزینه‌ها نوشته بود و من هم حوصله‌ی فکر کردن نداشتم و معمولاً از امتحان‌های حفظی متنفرم، دردسرتون ندم که با کمال فضاحت با یه اشتباه بیشتر ار حداکثر آیین‌نامه رو رد شدم!!!!! صنم حیوونکی زیر بارون خیسِ خالی شده بود و اون موقع که داشتم بهش با خنده و خونسردی تمام می‌گفتم که رد شدم، اگه ولش می‌کردن همون وسط می‌کشتم!! دفعه‌ی بعدی که داشتیم می‌رفتیم التماس می‌کرد که قبل از رفتن اقلاً یه بار اون دفترچه رو بخونم! منتها دیگه پشتم باد خورده بود و اصلاً‌ نمی‌تونستم برم تمرین و وقتی دفعهء بعد رفتم امتحان و آیین‌نامه قبول شدم شهری رو رد شدم :))) از اون دفعه صنم هم شروع کرد به امتحان دادن!‌

من شرمنده‌ام که اینجا اعلام کنم که صنم بعد از ۱۰ بار و من بعد از ۴ بار امتحان دادن قبول شدیم :))))))) یعنی اصلاً شده بود جکِ دوستان و آشنایان! من که حوصله نداشتم و ممتحن اگه یه کم بهم زیادی گیر می‌داد دیگه حوصله‌ام سر می‌رفت و شروع می‌کردم گند زدن! صنم هم برعکس من بود و شدیداً سعی می‌کرد که همه‌ی کارها رو درست انجام بده و هی بیشتر گند می‌زد! من مدلم اینطوری بود که مثلاً می‌گفتن سنگ‌چین برو و من هم عالی می‌رفتم و می‌ایستادم و زنیکه لج می‌کرد که چرا بعدش ایستادی؟ باید ادامه می‌دادی!! ردی!!!! من هم که حوصله‌ی جر و بحث ندارم کارتم رو می‌گرفتم و با خنده پیاده می‌شدم!‌ صنم خیال می‌کرد قبول شدم اما خب ...

خلاصه آخرین بار یه ممتحن خیلی باحال گیرم افتاد و از بالای سربالایی گفت گاز بده برو سه. من هم رفتم و یهو پایین سرازیری در اوجِ سرعت گفت دور بزن، یه فرمونه! نمی دونم چطوری دور زدم اما فکر کنم خیلی خوب بود چون برام دست زد و گفت قبولی!! خلاصه یه سری به شهربازی هم زدیم با خانم سرهنگ! اما صنم جان همچنان سنگر رو حفظ کرد تا اینکه بالاخره یه روزی دیگه خسته شدن از دیدن‌مون و قبولش کردن!‌

حالا این مربیِ رانندگی که دارم خدااااست! یه آقای تپلیه عین اکبر عبدی. به طرز فجیع و دردناکی لاته! نصف حرفاش رو نمی‌فهمم و باید چند برام توضیح بده تا بفهمم چی گفته. کلی بهم می‌خنده، می‌گه تو فارسی سوسولی بلدی!! من هم دیگه حرصم گرفته بود گفتم بله زیاد به فارسیِ‌خیابانی آشنایی ندارم! گفت اِ جداً؟ بعدش هیچی نگفت و من هم شدیداً با دنده و کلاژ و ترمز و گاز و آینه و مسافرکش‌ها درگیر بودم و اصلاً نفهمیدم کجا داره می‌برتمون. خودش هم خیلی ریلکس با موبایلش در مورد جنس آوردن از مالزی حرف می‌زد و اصلاً پاهاش رو از روی کلاژ و ترمز هم برداشته بود گذاشته بود زیرش و با دستش اشاره می‌کرد برم راست و چپ!

بعد از یه مدتی یهو دیدم دیگه نمی‌تونم برم جلو!‌ از در و دیوار آدم می‌ریخت وسط خیابون! یه خیابونِ دوطرفه بود که حتی به اندازه‌ی یه ماشین هم جا نداشت!‌ آدم‌ها هم از وسط این شلم شوربا وسط خیابون در کمال خونسردی در حال تردد و خوش و بش بودن با هم! بعدش چند تا متلکِ کلفت که شنیدم کم‌کم از تمرکزم رو رانندگی کم شد و برق از کله‌ام پرید! یه نگاهی به دور و ور و بهش کردم گفتم اینجا کجاست من رو آوردین؟!! خندید و گفت اینجا با ادبیاتِ خیابانی هم آشنا می‌شی!!! هر لحظه احساس می‌کردم الآن یه وانت زامیاد می‌آد از رومون رد می‌شه یا یکی از اینایی که داره متلک می‌گه و وسط خیابون یورتمه می‌ره دستش رو می‌آره تو و یه بلایی سرم می‌آره! هیچ جایی هم اسم ننوشته بود، دوباره پرسیدم اینجا کجاست؟ گفت هفت چنار بودیم،‌ الآن دور و رِ سی متریِ جی هستیم و الآن می‌رسیم به خیابون قزوین!! گفتم خب اینجاها کجا هستن!؟

باد بچه‌های تهران‌اونیو افتادم (اوه راستی بهنام جان اگه اینجا رو می خونی ای‌میل من از کار افتاده! شماها زنده‌این؟!) که همیشه مسخره‌ام می‌کردن که سوسولم و از خیابون انقلاب پایین‌تر نرفتم و کلی جاشون رو خالی کردم چون یه حسی بهم می‌گفت که خیـــــــــــــــــلی پایین‌تر از انقلابم!!!! گفت بریم قلعه‌مرغی؟! اونجا هم کلی آدم هست که مایه تیله بازی می‌کنن!!!!! دیدم اگه دوباره بگم این جمله‌ای که گفتین یعنی چی ورم می‌داره می‌بره خاک‌سفید تحویل می‌ده!! فقط سرم رو تکون دادم و برای یه بار هم که شده دهنم رو بستم! فکر کنم رنگم خیلی پریده بود چون یه کم با دلسوزی نگام کرد و گفت خب حالا می‌ریم طرفای محله‌ی خودتون.

ولی می‌دونین چیه؟ وقتی برگشتیم به طرف غرب و اومدیم نزدیکای اکباتان و ترافیک هم کمتر و منظم‌تر شد، دیدم چقدر راحت دارم رانندگی می‌کنم، عین آب خوردن بود! گفت بیا با همین یه جلسه هم راه افتادی هم کلی ادبیات خیابانی یاد گرفتی! هر هر هر! به روی آب بخندی دلقک!‌ ولی واقعاً ازش تشکر کردم و جلسات بعدی هم با اون گرفتم و اون سعی می‌کنه جلوی من کمتر گوهرافشانی کنه و اصطلاحاتِ‌ آنچنانی به کار نبره. می‌گه خانم هر وقت چشماتون گرد می‌شه و می‌گین آهان، من می‌فهمم یه چیزی گفتم که نباید می‌گفتم!

خلاصه ماجرایی داریم با این آقای مربی ولی انصافاً خب رانندگی یاد می‌ده فقط اگه یه فیلتر کار بذارن جلوی دهنش دیگه عالی می‌شه! تلافی این چند وقت که ننوشته بودم رو خوب درآوردما D:

* اين تیتر رو فقط کسانی که موقع رانندگی صنم تو ماشين نشستن متوجه می شن :))

۱۳۸۳ اردیبهشت ۲۴, پنجشنبه

Already missing you

خب مشخصه که این هفته همش با صنم سرم گرم بود. هی به خودم و اون می‌گفتم که اشکالی نداره که داری می‌ری، اونجا می‌بینیم همدیگه رو. اما از وقتی که صنم برای آخرین بار تو فرودگاه بغلم کرد و گریه کرد احساس کردم ما دیگه نمی‌تونیم مثل قبل باشیم. فاصلهء محل زندگی صنم با من از فاصلهء بین ایران و اروپا هم بیشتره و اینکه ما تو اون زندگیِ‌ بدو بدو اصلا بتونیم بریم پهلوی هم، به نظرم بیشتر یه نوع دلداری می‌آد تا واقعیت.

دیروز وقتی رفتم تو اتاقش که با هم چمدوناش رو ببندیم یهو وسط اتاق ایستادیم و همدیگه رو نگاه کردیم و بعدش شروع کردیم گریه کردن! بالاخره این دختر اشکِ من رو درآورد. بعدش دیگه اصلا حالم خوب نبوده تا الآن. کلاً گریه کردن اصلا بهم نمی‌سازه و شدیداً انرژی‌م رو از بین می‌بره. آخر شب دیدم صنم هم از من بدتره و وقتی اومدیم خونهء ما که با مامان و بابام خداحافظی کنه، هر دومون دوپینگ کردیم و کلی ویتامین خوردیم که تا صبح ساعت ۵ بتونیم سرپا بمونیم.

در هر صورت الآن دیگه خیلی احساس تنهایی می‌کنم. باز اگر دوری از پیام داره واقعاً آزارم می‌ده و دارم سعی می‌کنم ساکت و آروم باشم، همیشه صنم بود که بتونم باهاش حرف بزنم و بفهمه که وقتی می‌گم دلتنگم غر بی‌خود نمی‌زنم ولی الآن دیگه هیچ‌کس نیست که بتونم بهش بگم که چقدر دلم برای پیام و صنم تنگ میشه. می‌دونم که صنم هم همین حال رو داره. می‌دونم اونم احساس تنهایی می‌کنه چون ما دو تا با وجودِ تمامِ تفاوت‌ها تنها آدم‌هایی بودیم که کاملاً درک متقابل داشتیم. حتی وقتی سرِ یه چیزی که نظرات‌مون کاملا متفاوت بود و سرش بحث هم می‌کردیم باز هم می‌دونستیم که این خیلی طبیعی‌ه که با هم فرق داشته باشیم و هیچ‌کدوم سعی نمی‌کرد اون یکی رو تغییر بده.

فکر کنم همین موضوع که ما قادر بودیم از بودن با همدیگه با وجود تمامِ اختلاف سلیقه‌‌ها و عقیده‌ها لذت ببریم باعث تداوم دوستی‌مون می‌شد. اینکه همدیگه رو همون‌طوری که بودیم قبول داشتیم و اصلاً سعی نمی‌کردیم شخصیت دیگری رو توی قالبِ مورد پسند خودمون ببریم. حتی اگر یکی‌مون کاری می‌کرد که برای دیگری تحملش سخت بود با هم یه جوری کنار میومدیم که طرف مقابل تا سر حد ممکن کمتر با اون کار مواجه بشه. گاهی تنها می‌ذاشتیم همدیگه رو تا یه کم دور از هم دیدمون بازتر بشه و دوستی‌مون یکنواخت و خسته‌کننده نشه و بعد دوباره به طرف هم برمی‌گشتیم و از تجربیات‌مون برای هم می‌گفتیم. در عین حالی که خیلی با هم بودیم، استقلال شخصیت و عمل‌مون رو کامل حفظ کرده بودیم.

خیلی عجیبه که انقدر مطمئنم که این دوستی رو هرگز با هیچ‌کسِ دیگه‌ای نمی‌دونم داشته باشم. شاید چون صنم با وجود تمام بدخلقی‌هام همیشه اون شیدهء خوب رو بیرون می‌کشید و با اعمالش بهم می‌فهموند که ببین تو می‌تونی انقدر هم خوش‌اخلاق و مهربون باشی، پس باش!

دلم برات خیلی تنگ میشه صنم جونم، انقدر که الآن از لابلای اشک‌ها بازم مانیتور تار شده. انقدر که حتی پیام هم باورش نمی‌شه و خیال می‌کنه منِ سیب‌زمینی جدی نمی‌گم. انقدر که نشستم و فیلم عروسی‌تون رو نگاه کردم و هی با خودم گفتم کی می‌تونم دوباره صورتِ مهربون و آرامش‌بخشت رو ببینم و بزنیم تو سر و کلهء هم و بدون اینکه کلمه‌ای از دهنمون خارج بشه با یه نگاه بفهمیم اون یکی چی تو فکرشه و هی گریه کردم. انقدر که دیشب تو فرودگاه دوباره خودم رو شاد و شنگول نشون می‌دادم و هی اطمینان می‌دادم که همدیگه رو به زودی می‌بینیم که رفتن برای تو راحت‌تر بشه ولی از فشار بغض هنوز گلوم درد می‌کنه.

نمی دونم نشستن جلوی مانیتور و تایپ کردن و گریه کردن برای اینکه هنوز یه روز از رفتنت نگذشته دلم برات تنگ شده چه فایده‌ای می‌تونه داشته باشه، ولی می‌دونم که فعلاً در حال حاضر کارِ دیگه‌ای از دستم برنمی‌آد؛ هیچ کاری به غیر از اینکه اینجا بشینم عکس‌هامون رو نگاه کنم، Adagio گوش کنم و گریه کنم...



۱۳۸۳ اردیبهشت ۲۰, یکشنبه

عجب

چقدر من با این آهنگ احساس هم‌ذات پنداری می‌کنم!
مممم راستی ببخشید من فقط متنِ آهنگ‌ها رو میذارم اینجا؛ خودتون بخونین و اگه خوشتون میآد داونلودشون کنین.



Staind
Intro

Thank you to the people in my life
For putting up with me
And thank you for the time you sacrificed
All on account of me
For all the times I didn't say
The times I didn't say
For all the times I didn't say
Times I didn't say
Fuck you, to the jaded and the fake
Like to see what you would do
Fuck you and the judgements that you make
We're not all perfect just like you,
Like you,
Like you
For all the times I didn't say
Times I didn't say
For all the times I didn't say
The times I didn't say
All the times I didn't say
All the times I didn't say
Thank you to the people in my life for putting up with me





۱۳۸۳ اردیبهشت ۱۶, چهارشنبه

نامه‌ای برای فردا که خیلی دیره!

تازه چند وقت پیش کشف کردم که نبوی مطالبش رو در گویا میذاره. هنوزم با اینکه لینکش رو به لینک‌هام اضافه کردم اما چون وقتی مطلب میذاره بعدش پینگ نمی‌کنه حواسم نیست که برم سراغش و دیر به دیر یادم میوفته. یکی از کسانی که باعث شد ۲ خرداد یه واقعهء خوشآیند باشه نبوی بود. توی مصاحبه‌ای که باهاش داشتیم برای کاپوچینو متوجه شدم که آدم‌ها چقدر می‌تونن از اونچه که تو نوشته‌هاشون می بینی دور باشن و بعدها این تجربه با دیدنِ نویسنده‌های مختلف هی تکرار و ثابت شد.

حالا بگذریم که من چه فکر می‌کردم و چه دیدم اما در کل با اینکه از اون به بعد کمتر مطالبش رو می‌خونم، چونکه کلاً مطالب سیاسی و هر چیزی که من رو یاد ۲ خرداد بندازه اعصابم رو خورد می‌کنه، اما گاهگداری که می‌خونم واقعاً شاهکاره. مثلاً این مطلبش رو واقعاً توصیه می‌کنم برین بخونین، خداااااااااست :)) چند تیکه‌اش رو اینجا میذارم اما خودتون برین کاملش رو بخونین:
...
بند شش: در جريان دستگيري و بازجويي... از ايذاي افراد نظير بستن چشم و ساير اعضا و تحقير و استخفاف به آنان اجتناب گردد.

نتیجه گیری اول: از این به بعد علاوه بر اینکه چشم متهمان در هنگام بازجویی بسته نمی شود، سایر اعضای متهمان هم بسته نمی شود.

نتیجه گیری دوم: تا به حال سایر اعضای متهمان در هنگام بازجویی بسته می شد. وسیله بستن سایر اعضاء متهمان فعلا معلوم نیست.

نتیجه گیری سوم: یکی از کارهای بازجویان تا به حال در قوه قضائیه استفاده از وسایلی برای بستن سایر اعضای متهمان بوده است.

پیشنهاد: برای رفع هرگونه ابهام پیشنهاد می شود یک دفترچه راهنمای آناتومی مخصوص بازجویی که در آن اعضای بدن متهمان که نباید بسته شوند با تصویر نشان داده شده باشد، چاپ شود تا اعضای مذکور امنیت کامل داشته باشند.

سووال: مگر برای بازجویی متهم چه کاری صورت می گیرد که اعضای متهم باید بسته شود؟
...

*****

نامهء آقای خاتمی هم که برخلاف اون ماجرای بزک و بهار و کمبزه و خیار و این حرفا اومد بیرون. هم آن‌لاین و هم چاپ شده در قطع جیبی به قیمتِ ۱۰۰ تومان! داشتن اون روز از ما جوان‌ها می‌پرسیدن که بهترین راه برای اینکه با این نامه برخوردی که دقیقاً الآن داره میشه نشه باید چه کرد! ما هم پیشنهاد دادیم آقای خاتمی سایت بزنه. خودش می‌گه که می‌خواد گفتگو کنه. می‌گه که تازه باب گفتگو رو با این یادداشت باز کرده و قصد داره با انتقادهای سازنده‌ای که می‌شه این گفتمان رو ادامه بده. می‌گه نامه رو به دقت بخونین. نگین تکراریه. نگین همش نصایحِ بی‌مصرفه. انتقاد سازنده کنین و منم جواب بدم.

جالبه که فردای اون روزی که داشتن اینا رو می‌گفتن این نامه دراومد و دیدم که همه دقیقاً برطبق پیش‌بینی که شده بود دارن همین حرفا رو می‌زنن. راستش رو بخواین من خودم دیگه الآن چندین سالی می‌شه که حتی طرف کیوسک روزنامه فروشی نمی‌رم. هر وقت خاتمی رو تو تلویزیون نشون می‌ده پامی‌شم آروم می‌رم تو اتاقم. هر وقت بحث سیاسی می‌شه دور و ورم شروع می‌کنم با بغل دستیم در مورد آب و هوا حرف زدن. دقیقا از همون بیماری‌ا‌ی که خاتمی می‌گه رنج می‌برم. همون بیماریِ امید بستن به غیر و ناامید شدن و سرخورده شدن تدریجی از او در مقابل هر اختلاف اعمالِ او با آمالِ من.

یه عده هستیم که اکثریتِ این جامعه رو تشکیل می‌دیم اما صدامون به گردِ پای اون اقلیتِ جدی و سرسپرده نمی رسه و هیچ‌وقت هم نخواهد رسید. می‌دونین چرا؟ چون ما اکثریتِ خاموشیم. یه عده آدم که بیشترشون سرشون به کار خودشونه. یه عده که می‌خوان آزاد باشن اما حوصلهء دردسر اضافی هم ندارن و خشن هم نیستن. انقدر هم باهوش هستن که هیچ‌رقمی نمی‌شه سرسپرده‌شون کرد. در عوض اون اقلیت ماشالله اعتماد به نفسِ خدایی دارن که بهشون این اطمینان رو می‌ده که کاملاً بر حقن. حاضرن برای اینکه ثابت کنن که بر حقن ما آروم‌ها رو هم بزنن، هم بکشن، هم خفه کنن.

اون اقلیت خیلی خوب می‌دونن که ما مالِ این حرفا نیستیم. اونا دارن از زندگی‌شون برای این کار مایه میذارن. اونا اصلاً دارن از همین راه زندگی می‌کنن! ماها بخوایم زیادی قدقد کنیم نون‌شون آجر می‌شه، پس مگه خرن بذارن ما راست راست راه بریم دم از دموکراسی و این حرفا بزنیم؟ می‌گن شماها برین سرتون به کار خودتون باشه و کتاب‌تون رو بخونین و سینماتون رو برین و پارتی‌تون رو بگیرین و خلاصهء کلام که خوش باشین و فضولی تو کار آدم بزرگا نکنین.

خلاصه که خاتمی اگه هیچ کدوم از اون آرزوهایِ ماهایی رو که از ظن خود یارش شدیم،‌ برآورده نکرد اقلاً بهمون حالی کرد الحق که اکثریتِ افلیج و بی‌بخاری هستیم که در صحنه بودن و نبودن‌مون یکسانه. فرقی نمی‌کنه که ما میلیونی بریم رای بدیم یا ندیم. در هر صورت این کارا انجام می‌شن و در صدا و سیما هم همون حرفا تکرار می‌شن. تا حالا فهمیده بودین که وجود و عدم وجودتون در صحنهء فعالیت‌های سیاسیِ کشورتون انقدر علی‌السویه است؟ من هم تازه یه مدتیه که فهمیدم. دیگه از اون روز بی‌خودی خودم رو منتل نکردم. نه روزنامه خریدم، نه حرفای خاتمی رو گوش دادم و نه با دیگران در مورد احیای حقوق ملت بحث کردم! این نامه هم ... نگم بهتره،‌خودِ خاتمی می‌دونه که دیگه الآن وقتِ باب گفتمان باز و بسته کردن نیست!

حق رو تا موقعی که نخوان بهمون بدن امکان نداره بتونیم بگیریم، چون ما اهل وحشی‌بازی و بزن و بکش و بمیر نیستیم. آخرِ کارمون به جایی می‌کشه که الآن زندانی سیاسی نداریم و اون هویج‌ها هم که در زندان هستن خسته شده بودن بعد از یه مدت فعالیت و رفتن یه کم استراحت کنن وگرنه یه وقت خدای نکرده فکر نکنین به خاطر عقیده‌شون تو زندانن،‌ چه حرفا! استغفرالله ربی و اتوب الیه! به دندون گرفتنِ‌ وسط انگشت شست و انگشت اشاره (اول از رو بعد از پشت) و تف (سمت چپ) تف (سمت راست).

*****

این نوشته که بالای این ۵ تا ستاره است رو من ننوشتم دستم بود، تقصیرِ آستینم بود و قس علیهذا. فکر کنم خارشک گرفتم،‌ تنم عجیب میخاره، برم حموم!

۱۳۸۳ اردیبهشت ۱۵, سه‌شنبه

ادامه

مثل اینکه دفعهء پیش اون مطلب نصفه پست شده! این ادامه‌اشه:

...ولی خب اون جوری که از سر کلاس یادم میومد این دختر انقدر ناز و ماه بود و انقدر هی گفت زندگی من دست شماست که من کم آوردم و گفتم اگر احساس می‌کنه این کار من می‌تونه نجاتش بده، چَشم. خلاصه برای امروز قرار گذاشتیم که بریم بشینیم تو یه کافی‌شاپ همراه همسر ایشون و در حالی که یواش یواش قهوه‌مون رو می‌نوشیم بنده در مورد سایز ایشون اظهار بی‌اطلاعی بکنم! استغفرالله! می‌گن هر چی رو یه مسائلی حساس‌تر باشی و خجالت بکشی بیشتر سرت میآد همینه‌ها!

بعد از یه جلسه‌ای که با نیما و سامان و حمیدرضا رفته بودیم رفتیم ناهار بخوریم، بعد بریم ختم گل‌آقا و بعد بریم به این ملاقاتِ فجیع. من داشتم بالا می‌آوردم از اضطرابِ اینکه قراره این آقا چی به من بگه و من چی جواب بدم بدونِ اینکه گوشام سوت بکشن! وسطِ ناهار موبایلم زنگ خورد و دیدم شمارهء ساراست.

سارا: سلام. شوهرم اینجاست و می‌گه که روش نمی‌شه بیآد و با شما رودرو صحبت کنه چون‌که انقدر این حرفا وقیحن که واقعاً سخته...

خب خدا رو شکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر! یکی این وسط بالاخره فهمید که این کار واقعاً فجیعه!

سارا: پس من شماره‌تون رو گرفتم که حالا که همین‌جا نشسته خودش باهاتون پای تلفن حرف بزنه!!!!!

OH SHIT!

من: مممممم تو واقعاً فکر می‌کنی این کار کمکی به حال تو می‌کنه سارا؟
سارا: بله اقلاً امیر امروز می‌فهمه که این حرفا همش دروغ بوده.
من: باشه هر جور که خودت صلاح می‌دونی!

یه نفس عمیق کشیدم...

من: الو؟
...
من: الو؟!

بعد از ۲ دقیقه!

سارا: می‌گه حتی پشت تلفن هم نمی‌تونه حرف بزنه!!
من: آهــــــــــــــــان! خب حالا من چکار باید بکنم سارا جان؟
سارا: هیچی دیگه. همین بهترین کمکتون بود! فکر کنم الآن دیگه می‌دونه که ما چیزی برای پنهان کردن نداریم!!!!!
من: آره خب!!

و سپس ایشون از کمک‌های بی‌دریغ ما تشکر کردن و ما هم ناهارمون رو خوردیم و رفتیم ختم گل‌آقای دوست‌داشتنی. خاتمی هم همون موقع اومد و بعدش همون موقع که ما اومدیم بیرون اونم اومد که بره. داشتیم با علی زراندوز که برای ما هم تو کاپوچینو طنز می‌نویسه حال و احوال می‌کردیم که یه پیرزن گیر داد به علی که آدرسش رو روی یه تیکه کاغذ بنویسه. بعدش رفت جلو که بده به خاتمی. کلی زنِ مامور ریختن رو سرِ پیرزنِ نحیف و گرفتنش که یه وقت خاتمی رو ترور نکنه! بیچاره جیغ می‌زد که می‌خوام دردم رو بهش بگم بذارین برم. هی می‌گفتن نامه‌ت رو بده ما خودمون بهش می‌دیم و کشون کشون بردنش.

کلی اعصابمون برای مادر کرمانشاهی خورد شد :(

نمی‌دونم شاید واقعاً این خطر هست که خاتمی و یا بقیه ترور بشن اما این حرکات بادی‌گاردها خیلی اعصابِ‌ آدم رو خورد می‌کنه. دیگه هممون رو که هزار بار گشتین و از زیر ده تا دستگاه رد کردین ول کنین این حرکات مسخره رو! تو اون مراسم کذایی هم آخرش که خاتمی داشت با همه همین‌طور حرف می‌زد و قدم می‌زد این غول بیابونی‌ها دور و ورش بالا پایین می‌پریدن و ماها رو هول می‌دادن. آخرش به کینگ کونگ گفتم آقا بسه چرا اینطوری می‌کنی؟ له کردی ما رو! پونصد بار که گشتین نمی‌خوایم بخوریمش که! بذار حرفمون رو بزنیم، اومدیم حرف بزنیم دیگه، نه؟ اون موقع تازه فکر کنم عقلش رسید که داشته عملاً از رو ماها مثل بولدوزر رد می‌شده و خودش رو کشید کنار. تازه اون موقع بود که یه کم با خاتمی حرف زدیم و غر زدیم.

فکر نمی‌کنین که پیرزن هم بد نبود یه فرصتی پیدا می‌کرد دردش رو به خاتمی که دو قدم باهاش فاصله داشت،‌ بگه و انقدر به این‌ور اون‌ور هل داده نشه؟

فکر می‌کنین پریسا شب‌ها چطوری خوابش می‌بره؟

فکر می‌کنین بچهء سارا این وسط چه گناهی کرده؟

فکر نمی‌کنین شوهر سارا یه الاغِ‌ انسان‌نماست؟

فکر نمی‌کنین از این امیر و پریسا و ساراها دور و ورمون یه کمی زیادی زیاد شدن؟!!

۱۳۸۳ اردیبهشت ۱۳, یکشنبه

کانون گرم خانواده

اون روزی یکی از همکارانِ قدیم موسسه تماس گرفت باهام...

دوستم: سلام شیده، یه خبری دارم که هم جالبه هم بد!‌
من: آهان! خب؟
دوستم: یکی از شاگردات تو موسسه اون روز اومده بود جلوی موسسه با حال افتضاح دربدر دنبال تو می‌گشت و می‌گفت که زندگی‌ش دستِ تو‌اِه!
من: جداً؟
دوستم: آره می‌گفت می‌دونم شیده رفته کانادا (!!!!!) اما من شمارهء کاناداش رو احتیاج دارم! منم گفتم تو نرفتی و قرار شد بهت بگم اگه اجازه بدی باهات تماس بگیره...

خلاصه که کم‌کم کاشف به عمل اومد که این خانوم که اتفاقا وقتی شاگرد من بود حامله شد و کلی خوشحال و شاد و شنگول شیرینی آورد سر کلاس، با یکی از هم‌کلاسی‌هاش تو همون کلاس صمیمی می‌شه. اون هم‌کلاسی که اینجا بهش می‌گیم پریسا به این خانوم که بهش می‌گیم سارا و به همهء ما سر کلاس گفته بود که ازدواج کرده و یه دختر داره. البته سارا بعدها می‌فهمه این دروغه، یعنی خب یه قسمتی‌ش دروغه! ایشون شوهر نداشته اما بچه رو داشته!!!!

کم‌کم با رفت و آمد زیاد پریسا با برادرشوهر ایشون دوست می‌شه و بعدش می‌بینه که شوهر ایشون مورد بسیار بهتری هستن چون‌که هم مهندس معماریه هم پولداره هم خوش‌تیپه هم جوونه هم فوق‌العاده خوش‌رو و اجتماعیه! پس پریسا جان به این نتیجه می‌رسه که زیر پای این آقای خوش‌بخت بشینه و سارا رو از چشمش بندازه. شروع می‌کنه از حرف‌هایی که سارا پشت سر شوهرش می‌گه تعریف کردن برای شوهر که اینجا بهش می‌گیم امیر. امیر جان به قدری تحت تاثیر صحبت‌های پريسا جان و شاید هم تحت تاثیر چیز دیگه‌ای که خب به هر حال به پريسا جان مربوط بوده قرار می‌گیره که موقع زایمان همسرش به بیمارستان حتی سر هم نمی‌زنه و بعد هم می‌آد و بچه رو یه نگاهی می‌کنه می‌ره!‌

حالا حتماً با خودتون می‌گین من این وسط چکاره‌ام؟ پریسا جان چیزهایی که برای امیر تعریف می‌کرده رو همه مربوط به موقعی می‌کرده که این دوتا سر کلاس من بودن. یعنی می‌گفته که سر کلاس این خانوم چون ما همه خیلی آزادی بیان (!!!)‌ داشتیم سارا تعریف می‌کرد که تو چقدر شب‌ها ولش نمی کنی!!!!!!!! و در مورد سایز و ... کامل توضیح می‌داد!!!!!! از مادرشوهرش کلی بد می‌گفت و فحش می‌داد و می‌گفت فامیل شما خیلی کَدی هستن و این حرفا.

سارا جان اون قسمت‌های صحبت‌های پریسا رو داشت با سانسور برای من تعریف می‌کرد و صدای گریهء بچهء ۸ ماه‌ش تو گوشی می‌پیچید. هی التماس می‌کرد که زندگی من به شما بستگی داره و پریسا چون خیال می‌کرده شما رفتین کانادا (!!!!) همه چیز رو به اون موقع مربوط کرده که کسی نباشه حرفش رو نقض کنه. حالا از من می‌خواست برم با شوهرش صحبت کنم و بهش بگم که سارا هیچ‌وقت تو کلاس در مورد سایز ایشون و هنرمندی‌هاشون در اتاق خواب صحبت نکرده.

من واقعاً نمی‌فهمم که چرا سارا کماکان حاضره با یه چنین مردی زندگی کنه که نشسته پای صحبت‌های محیرالعقولانهء یه زنی که به قول خودش به عنوان دوستِ زنش پا به خونه‌ش گذاشته و حالا کاری کرده که خودش به شخصه از مزایای تعریف‌شده بهره‌مند بشه! سارا با بغض تو صداش می‌گه که داره به خاطر بچه‌ش این کار رو می‌کنه. یا من خیلی سنگ‌دلم یا اون نمی‌دونه که مردی که به این راحتی اون و بچه‌ش رو به یه مشت مزخرفِ ابلهانه فروخته مطمئناً آن‌چنان تاثیرِ مثبتی در آیندهء اون بچه نخواهد داشت!

نمی‌دونم که اینا همه یه بهونه بوده که پریسا و امیر برای سارا آوردن که کارشون رو توجیه کنن یا واقعا امیر باور کرده که بنده به عنوان هویج سر کلاس می‌نشستم و داستان‌های پورنوگرافیک خانومش رو گوش می‌کردم!! یعنی مثلاً این آقا خیال می‌کنه تو یه کلاسی که پر از دانشجوست یه نفر میآد می‌شینه در مورد این مسائل با آب و تاب حرف می‌زنه و معلم هم می‌شینه گوش می‌کنه!؟ فکر نمی‌کنم تو نافِ ‌اروپاش هم تو کلاس زبان چنین کاری بکنن!‌

ولی خب اون جوری که از سر کلاس یادم میومد این دختر انقدر ناز و ماه بود و انقدر هی گفت زندگی من دست شماست که من کم آوردم و گفتم اگر احساس می‌کنه این کار من می‌تونه نجاتش بده، چَشم. خلاصه برای امروز قرار گذاشتیم که بریم بشینیم تو یه کافی‌شاپ همراه همسر ایشون و در حالی که یواش یواش قهوه‌مون رو م�

من <==> وبلاگ

سامان تو خود وبلاگی :))))