۱۳۸۳ اردیبهشت ۲۶, شنبه

ما ميمیریم*

خوشحالم که صنم حالش خوبه و بهش خوش می‌گذره و به همین خاطر حالِ من هم خوب شده :) امیدوارم بتونیم به زودی باز هم همدیگه رو ببینیم، ممنونم از همه‌ی شما که برام ای‌میل دادین و بردینم بیرون و زنگ زدین و نذاشتین ناراحتی خیلی اذیتم کنه :* مرسی سینا و فرناز گل :*

*****

چند روزه که برای راه افتادن، کلاس رانندگی می‌رم. با اینکه گواهینامه داشتم از ۱۸ سالگی اما هیچ‌وقت علاقه‌ای به رانندگی تو تهران نداشتم، بیشتر به این خاطر که تحمل آرتیست‌بازیِ دوستان رو ندارم! ترجیح می‌دم بشینم عقب آژانس یا کنار دوستانم و اونا که حوصله دارن رانندگی کنن. اما پیام می‌گه که باید رانندگی کنم پس تصمیم گرفتم بعد از ۸ سال برم ببینم اصلاً چیزی یادم مونده یا نه.

وای خدایا هیچ‌وقت یادم نمی‌ره اولین باری که رفتم امتحان رانندگی؛ روز چهارده فروردین بود و بارونِ شدیدی میومد ولی من و صنم که تصمیم جدی گرفته بودیم پاشدیم و رفتیم. دیگه رانندگی‌م خیلی خوب شده بود و همه مطمئن بودن که قبول می‌شم. رفتیم و با کلی بدبختی و دردسر و تحمل وحشی‌بازی‌های مردم موقع دادنِ کارت‌هاشون و ادا و اطوارهای آنچنانیِ کارمندان اونجا بالاخره نوبتم شد که برم داخل برای امتحان آیین‌نامه و بعد هم بیآم بیرون که بریم امتحان شهری رو بدم و راحت شم. تنها نگرانی‌مون با صنم این بود که داشت بارون میومد و می‌ترسیدیم که نتونم خوب رانندگی کنم.

خلاصه رفتم تو و امتحان آیین‌نامه دادم. وضعیت کاغذهای سوال افتضاح بود هر کسی با خودکارش یه چیزی کنارِ گزینه‌ها نوشته بود و من هم حوصله‌ی فکر کردن نداشتم و معمولاً از امتحان‌های حفظی متنفرم، دردسرتون ندم که با کمال فضاحت با یه اشتباه بیشتر ار حداکثر آیین‌نامه رو رد شدم!!!!! صنم حیوونکی زیر بارون خیسِ خالی شده بود و اون موقع که داشتم بهش با خنده و خونسردی تمام می‌گفتم که رد شدم، اگه ولش می‌کردن همون وسط می‌کشتم!! دفعه‌ی بعدی که داشتیم می‌رفتیم التماس می‌کرد که قبل از رفتن اقلاً یه بار اون دفترچه رو بخونم! منتها دیگه پشتم باد خورده بود و اصلاً‌ نمی‌تونستم برم تمرین و وقتی دفعهء بعد رفتم امتحان و آیین‌نامه قبول شدم شهری رو رد شدم :))) از اون دفعه صنم هم شروع کرد به امتحان دادن!‌

من شرمنده‌ام که اینجا اعلام کنم که صنم بعد از ۱۰ بار و من بعد از ۴ بار امتحان دادن قبول شدیم :))))))) یعنی اصلاً شده بود جکِ دوستان و آشنایان! من که حوصله نداشتم و ممتحن اگه یه کم بهم زیادی گیر می‌داد دیگه حوصله‌ام سر می‌رفت و شروع می‌کردم گند زدن! صنم هم برعکس من بود و شدیداً سعی می‌کرد که همه‌ی کارها رو درست انجام بده و هی بیشتر گند می‌زد! من مدلم اینطوری بود که مثلاً می‌گفتن سنگ‌چین برو و من هم عالی می‌رفتم و می‌ایستادم و زنیکه لج می‌کرد که چرا بعدش ایستادی؟ باید ادامه می‌دادی!! ردی!!!! من هم که حوصله‌ی جر و بحث ندارم کارتم رو می‌گرفتم و با خنده پیاده می‌شدم!‌ صنم خیال می‌کرد قبول شدم اما خب ...

خلاصه آخرین بار یه ممتحن خیلی باحال گیرم افتاد و از بالای سربالایی گفت گاز بده برو سه. من هم رفتم و یهو پایین سرازیری در اوجِ سرعت گفت دور بزن، یه فرمونه! نمی دونم چطوری دور زدم اما فکر کنم خیلی خوب بود چون برام دست زد و گفت قبولی!! خلاصه یه سری به شهربازی هم زدیم با خانم سرهنگ! اما صنم جان همچنان سنگر رو حفظ کرد تا اینکه بالاخره یه روزی دیگه خسته شدن از دیدن‌مون و قبولش کردن!‌

حالا این مربیِ رانندگی که دارم خدااااست! یه آقای تپلیه عین اکبر عبدی. به طرز فجیع و دردناکی لاته! نصف حرفاش رو نمی‌فهمم و باید چند برام توضیح بده تا بفهمم چی گفته. کلی بهم می‌خنده، می‌گه تو فارسی سوسولی بلدی!! من هم دیگه حرصم گرفته بود گفتم بله زیاد به فارسیِ‌خیابانی آشنایی ندارم! گفت اِ جداً؟ بعدش هیچی نگفت و من هم شدیداً با دنده و کلاژ و ترمز و گاز و آینه و مسافرکش‌ها درگیر بودم و اصلاً نفهمیدم کجا داره می‌برتمون. خودش هم خیلی ریلکس با موبایلش در مورد جنس آوردن از مالزی حرف می‌زد و اصلاً پاهاش رو از روی کلاژ و ترمز هم برداشته بود گذاشته بود زیرش و با دستش اشاره می‌کرد برم راست و چپ!

بعد از یه مدتی یهو دیدم دیگه نمی‌تونم برم جلو!‌ از در و دیوار آدم می‌ریخت وسط خیابون! یه خیابونِ دوطرفه بود که حتی به اندازه‌ی یه ماشین هم جا نداشت!‌ آدم‌ها هم از وسط این شلم شوربا وسط خیابون در کمال خونسردی در حال تردد و خوش و بش بودن با هم! بعدش چند تا متلکِ کلفت که شنیدم کم‌کم از تمرکزم رو رانندگی کم شد و برق از کله‌ام پرید! یه نگاهی به دور و ور و بهش کردم گفتم اینجا کجاست من رو آوردین؟!! خندید و گفت اینجا با ادبیاتِ خیابانی هم آشنا می‌شی!!! هر لحظه احساس می‌کردم الآن یه وانت زامیاد می‌آد از رومون رد می‌شه یا یکی از اینایی که داره متلک می‌گه و وسط خیابون یورتمه می‌ره دستش رو می‌آره تو و یه بلایی سرم می‌آره! هیچ جایی هم اسم ننوشته بود، دوباره پرسیدم اینجا کجاست؟ گفت هفت چنار بودیم،‌ الآن دور و رِ سی متریِ جی هستیم و الآن می‌رسیم به خیابون قزوین!! گفتم خب اینجاها کجا هستن!؟

باد بچه‌های تهران‌اونیو افتادم (اوه راستی بهنام جان اگه اینجا رو می خونی ای‌میل من از کار افتاده! شماها زنده‌این؟!) که همیشه مسخره‌ام می‌کردن که سوسولم و از خیابون انقلاب پایین‌تر نرفتم و کلی جاشون رو خالی کردم چون یه حسی بهم می‌گفت که خیـــــــــــــــــلی پایین‌تر از انقلابم!!!! گفت بریم قلعه‌مرغی؟! اونجا هم کلی آدم هست که مایه تیله بازی می‌کنن!!!!! دیدم اگه دوباره بگم این جمله‌ای که گفتین یعنی چی ورم می‌داره می‌بره خاک‌سفید تحویل می‌ده!! فقط سرم رو تکون دادم و برای یه بار هم که شده دهنم رو بستم! فکر کنم رنگم خیلی پریده بود چون یه کم با دلسوزی نگام کرد و گفت خب حالا می‌ریم طرفای محله‌ی خودتون.

ولی می‌دونین چیه؟ وقتی برگشتیم به طرف غرب و اومدیم نزدیکای اکباتان و ترافیک هم کمتر و منظم‌تر شد، دیدم چقدر راحت دارم رانندگی می‌کنم، عین آب خوردن بود! گفت بیا با همین یه جلسه هم راه افتادی هم کلی ادبیات خیابانی یاد گرفتی! هر هر هر! به روی آب بخندی دلقک!‌ ولی واقعاً ازش تشکر کردم و جلسات بعدی هم با اون گرفتم و اون سعی می‌کنه جلوی من کمتر گوهرافشانی کنه و اصطلاحاتِ‌ آنچنانی به کار نبره. می‌گه خانم هر وقت چشماتون گرد می‌شه و می‌گین آهان، من می‌فهمم یه چیزی گفتم که نباید می‌گفتم!

خلاصه ماجرایی داریم با این آقای مربی ولی انصافاً خب رانندگی یاد می‌ده فقط اگه یه فیلتر کار بذارن جلوی دهنش دیگه عالی می‌شه! تلافی این چند وقت که ننوشته بودم رو خوب درآوردما D:

* اين تیتر رو فقط کسانی که موقع رانندگی صنم تو ماشين نشستن متوجه می شن :))

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر