۱۳۸۶ اردیبهشت ۷, جمعه

18+



اگر از دیدن صحنه‌های دل‌خراش حال‌تون بد می‌شه ویدیو رو نبینین اما موزیکش رو حتما گوش کنین.

"On The Turning Away"



On the turning away
From the pale and downtrodden
And the words they say
Which we won't understand
"Don't accept that what's happening
Is just a case of others' suffering
Or you'll find that you're joining in
The turning away"
It's a sin that somehow
Light is changing to shadow
And casting it's shroud
Over all we have known
Unaware how the ranks have grown
Driven on by a heart of stone
We could find that we're all alone
In the dream of the proud
On the wings of the night
As the daytime is stirring
Where the speechless unite
In a silent accord
Using words you will find are strange
And mesmerised as they light the flame
Feel the new wind of change
On the wings of the night
No more turning away
From the weak and the weary
No more turning away
From the coldness inside
Just a world that we all must share
It's not enough just to stand and stare
Is it only a dream that there'll be
No more turning away?



۱۳۸۶ فروردین ۲۹, چهارشنبه

داستانِ کبکی که کلاغ که نشد هیچی صد رحمت به شتر

اینو برای دل خودم نوشتم... یه جورایی سنگینی می‌کرد و می‌خواستم خالی شم... فکر کنم برای همه بی‌ربط باشه...

خیلی وقت‌ها می‌شد که حالم ازش بهم می‌خورد. گاهی احساس می‌کردم چندشم می‌شه از نزدیک بودن به‌ش. گاهی خوب بود و می‌شد تحملش کرد اما تازگی‌‌ها دیگه خیلی سخت شده. می‌دونه که اگه یه سری مسائل رو در موردش بدونم دیگه چیزی باقی نمی‌مونه به خاطر همین چیزی بهم نمی‌گه. منم مثل بز به روی خودم نمی‌آرم اما گاهی بو گندش مشامم رو طوری پر می‌کنه که از پسِ راهِ دور هم می‌دونم داره چه گهی می‌خوره. هیچ‌کس هم چیزی نگه دیگه این خندقِ بین‌مون رو با هیچی نمی‌شه پر کرد.
از آدم های ضعیف عقم می‌گیره. از اونایی که محیطشون تعریف‌شون می‌کنه. از اونا که هیچن اگه کسی نباشه که هویت به‌شون بده. از اونا یکی همیشه باید جمع‌شون کنه. از اونایی که خیلی الکی مهربونن و قمپز در می‌دن که چقدر الکی مهربونن. از اونا که انقدر بی‌جنبه و حقیرن که قدرتِ و ظرفیتِ آزادی رو ندارن. از اونا که خیال می‌کنن انِ هر الاغی که ادعای باحالی و مدرنی کرد رو باید قرقره کنن. از اونایی که فکر می‌کنن اگه تو حرف‌شون پایین‌تنه و فحش رو به اصرار بچپونن خیلی خدان و از اونایی که مثل گوسفند با دهن باز و چشمای گرد شده مداحی چنین کسایی رو می‌کنن.
چقدر حوصله‌ام سر رفته از تمام این بازیا. از تمامِ این جدی گرفتنِ خود. از تمامِ قشر به اصطلاح تحصیل‌کرده که تمامِ هویت‌شون با عرق خوردن و حشیش کشیدن تعریف می‌شه. همونایی که به زور می‌خوان باحال باشن و دیگه اثری ازشون باقی نمی‌مونه.
حالا با تمامِ این اوصاف، با تمامِ تلاش برای ندونستن، لعنتی خودش می‌آد تو مغزم. با خودم می گم نه بابا به این فجیعی هم نیست اما هی بهم ثابت می‌شه که هست. بو گندش رو می شنوم بین کلمات، بین حروف، بین بی‌منطقی و بی‌ثباتیِ ذاتی‌ش. کی بود که اولین بار به‌ش گفتم ترجیح می‌دم ندونم؟ اه که چقدر عق آور بوده همش. خودم هم نمی‌دونم چرا ادامه‌ش دادم. یه بار دیگه هم یکی همین بلا رو داشت سرم می‌آورد که راحت گذاشتم‌ش کنار، این یکی الکی کش اومده. دیگه وقت‌شه. همون موقع وقت‌ش بود که گفتم بهت اما نخواستی قبول کنی و شلوغش کردی، اما این دفعه دیگه شخصیتِ بی‌ثبات و ناتوانیِ اراده و بازیچه‌ی دستِ این حسِ فلج‌کننده‌ی تقلید بودن کار خودش رو کرده.
ای کاش اقلا خودت می فهمیدی داری چکارمی کنی و کی هستی و کجا داری می ری. خدا به همراهت.

۱۳۸۶ فروردین ۲۰, دوشنبه

Grind movie

جای همگیِ دوست‌داران تارانتینو خالی رفتیم این فیلم جدیدش Grindhouse رو دیدیم. به نظر من زیادی کشش داده بود و یه جورایی خسته‌کننده بود. یه صحنه‌هایی‌ش خدا بودن البته، ولی از به هم چسبوندنِ چند تا صحنه‌ی خدا نمی‌شه یه فیلم خدا ساخت. فیلم از دو تا فیلم تشکیل می‌شه، اولیش رو رابرت ردریگز ساخته و تارانتینو هم توش بازی می‌کنه. دومی رو هم خودِ تارانتینو ساخته و بازم خودش توش بازی می‌کنه. شاید اگه به عنوان دو تا فیلمِ جدا تولیدشون می‌کردن بهتر بود.

خلاصه که بعد از اینکه با هزار هیجان و اشتیاق رفتیم یه ذره خیط شدیم و خسته و خوابالو برگشتیم. شاید هم سبکِ تارانتینو اولش خیلی تازه و جالب و حالا یه کم داره تکراری می‌شه.



این کیوسکی ها خیلی به دل می‌شینن



۱۳۸۶ فروردین ۱۴, سه‌شنبه

نه نه نه

خب این بحث تعرض و اینا داره بیخ پیدا می‌کنه.
این مطلب صنم، لُبِ مطلبش رو قبول دارم اما یه کمی برای من زیادی یه طرفه است. می‌فهمم کاملاً که چرا این مطلب رو نوشته و فکر می‌کنم کمی احساسی شده.
از یه طرف هم خداداد طرفِ پسرونه‌ش رو نوشته.
متاسفانه همیشه آدم های مزخرفی هستن تو این دنیا که می‌خوان از دیگران سواستفاده کنن؛ دختر و پسر نداره. متاهل و مجرد نداره. ایرونی و خارجی نداره. عشق خارج داشتن و نداشتن نداره. فقط کافیه یه آدمِ بی‌خود و عوضی باشی که همه چیز رو با پایین تنه‌ش می‌بینه و می‌سنجه و فکر می‌کنه هر کی یه کم آزادانه فکر می‌کنه حتما باهاش می‌خوابه!!
در این دنیای وبلاگی چیزای عجیب و غریب زیادی رو دیدم و شنیدم اما متاسفانه گاهی خیلی متاثرکننده است که در مورد آدما یه نظری کاملا متفاوت داری و چیزی می‌شنوی که قطعا برعکسه تصورته. شاید بعضی‌ها از همین تصورات غلط‌شون ضربه می‌خورن.

***

وقتی داشتم مطلب صنم رو می خوندم با خودم فکر می‌کردم چقدر راحت آدم هایی رو که خواستن حرکتِ اضافی بکنن همیشه پس زدم و هیچ‌وقت خدا رو شکر بلایی سرم نیومده و هیچ‌کدوم خشن نشدن و منم فراموش‌شون کردم و حتی با بعضی دوست عادی موندم بعد مشخص کردنِ حد دوستیم باهاشون. بعد با خودم فکر کردم که با وجودِ نه گفتن ممکن بوده هر کدوم از اون موقعیت‌ها تبدیل به حالتی بشن که تمام زندگی‌م رو تحت‌تاثیر قرار بدن.
اما هیچ‌وقت فکر این رو هم نکردم که در هر کدوم در اون موقعیت‌ها در نه گفتنم حتی کوچک‌ترین شکی بکنم.
صنم به من می‌گه سنتی. توی این مطلبش هم سنتی بودن رو معنا کرده. از اینکه آدمِ خودم هستم و برای خودم یه سری قواعد و اخلاقیاتی دارم هیچ ناراحت نیستم. هیچ‌وقت نگفتم بقیه هم باید مثل من فکر و عمل کنن و خودم هم نه بر طبق سنت بلکه به خاطر عقل و احساساتم تصمیم گرفتم آفتاب مهتاب ندیده باشم و باکره باشم تا ازدواج و فقط یه شریک جنسی داشته باشم در عین حالی که مادر و پدری دارم که برای من و خواهر و برادرم محدودیت و خطکشی نکردن و من از اونا با خواهرم سخت‌گیری بیشتری می‌کنم!! واقعا برام کانون خانواده و ازدواج مهم و باارزشن و فکر نمی‌کنم با لاابالی‌گری خیلی آدمِ باحال‌تری می‌شم. حالا اگه این اسمش سنتی بودنه باشه، مهم اینجاست با خودت یه سری قواعد و اصول داشته باشی که اقلا بتونی خودت رو بشناسی.

حالا منی که شاید سنتی به حساب بیآم اصلا نمی‌تونم بفهمم که وقتی یکی نمی‌خواد با کسِ دیگه‌ای رابطه داشته باشه چطوری بلد نیست که نه بگه. اینو می‌فهمم که گاهی بعضی آدم‌ها خجالتی ترن و ممکنه از عکس‌العملِ طرفِ مقابل بترسن اما گاهی با خودم فکر می کنم دو طرف ترازو داریم: چیزی نگم و بذارم ازم سواستفاده بشه یا بگم نه و سعی‌ام رو بکنم که جلوی سواستفاده‌های بعدی رو بگیرم. حالا اینکه چطور ممکنه کسی راهِ اول رو انتخاب کنه همیشه برام سوال بوده.

به نظر من این یه انتخابه که بذاریم ازمون سواستفاده بشه یا نذاریم. حالا دلایل مختلف برای اینکه کوتاه بیآیم هست؛ یا ترسه یا شرم یا استفاده‌ی متقابل. اون اولی و دومی رو با کمی اعتماد به نفس و کار کردن رو خود می‌شه درست‌شون کرد اما اون سومی هم وجود داره. گاهی آدم‌هایی که می‌ذارن ازشون استفاده بشه خودشون هم دنبالِ چیزی هستن. دنیا سیاه و سفید نیست. همیشه دخترا مظلوم و همیشه پسرا ظالم نیستن و بالعکس.

***

نصفه شبه و منم صد ساله وبلاگ ننوشتم و دیگه نمی‌تونم جمله‌هام رو اون‌طوری که می‌خوام بنویسم... ببخشید اگه به نظرتون یه کم ناموزون و بی‌ربط می‌آد نوشته.
شبِ همگی به خیر.