۱۳۸۲ دی ۷, یکشنبه

نصف صورت پسر ۱۰ سالهء

نصف صورت پسر ۱۰ سالهء هنگامه در حال بیرون کشیده شدن از زیر آوار رفته.

مادر شوهرش تو خونهء بغلی له شده.

برادرشوهرش با زن ۲۲ ساله و بچهء ۲ ساله تو خونهء اونوریشون پَخ شدن.

۵۰ نفر از فامیلمون تو بم مردن.

حسین میگه تو خیابونا می گردیم جنازه پیدا می کنیم و خودمون با دست زمین می کَنیم و خاکشون می کنیم و گریه می کنیم و میریم سراغ بعدی. میگم پس این همه نیرو که میگن آوردن اونجا چکار می کنن. میگه ...

خونهء هنگامه چون تقریبا نوسازتر از بقیه بوده تا زمان دویدن اون با سه تا بچه هاش تحمل کرده و تا پاشون رو گذاشتن بیرون ریخته پایین.

شاید اگه اون یکی خونه ها هم یه کمی نوسازتر بودن مامانا فرصت می کردن بچه شون رو حتی اگه با نصف صورت له شده بکشن از زیر خاک بیرون.

هیچکس اعتماد نداره. مامانم یاد اون کیسه برنجی افتاده که چند سال پیش به قیمت گرون خرید و توش یه کاغذ پیدا کرد که نوشته بود: اهدایی به زلزله زدگان.

دوستان عزیز انواع اقسام لینک ها رو دادن و امیدوارم که اینا موثر باشن. آمین.

من واقعا نمی فهمم که چرا باید مردم اینطوری مثل پشه له بشن و همه بگن خب اونجا شهر قدیمی بوده! خب بوده که بوده به جهنم! پاریس هم شهر قدیمی ایه! توکیو هم قدیمیه والله! مسخره اش رو درآوردن با این بهونه های احمقانه شون! یکی نیست بره ببینه تو این شهر ها و روستاها چه خبره! حالا روستا وشهرای کوچیک که هیچی یکی نیست بیآد بگه این تهرانِ دکل با بیشتر از ۱۲ میلیون نفر جمعیت و دماوندی که داره از خواب بیدار میشه و نیروی شدیدا ضعیف مدیریت بحران که چه عرض کنم، ‌هر نوع مدیریتی، می خواد چی از آب دربیآد وقتی یه تکونمون داد.

هیچ حرفی اضافه بر اونچه که سر اون یکی زلزله گفتم ندارم واقعا،

... بايد ناراحت باشم، اما نيستم! بايد دلم آتيش گرفته باشه، اما نگرفته! بايد با ديدن عکسها و خوندن خبر ها دلم ريش ريش بشه، اما نمي شه! بايد اشکم در بياد اما نمياد! بايد رمانتيک، شاعرانه و دراماتيک بنويسم: آه اي زمين سفاک چه کردي؟، اما نمي نويسم!
در عوض خشم وجودم رو گرفته و عصبانيم! عصباني نيستم که آسمون چرا مي لرزه. عصباني نيستم که زلزله مياد. قرنهاست که زمين مي لرزه و زلزله مياد و عصبانيت منم از همينه! آيا بعد از قرنها هنوزم مردم بايد اينطوري کرور کرور بميرن؟ بعد از اينهمه سال هنوز عقلمون اونقدر رشد نکرده بتونيم اين مرگ و مير رو يه کم کنترل کنيم؟؟ آخ که مرده شور اين درس مقاومت مصالح رو ببرن که درس ميدن بهتون تو اين دانشگاهها! وه که خونه هاي کاهگلي و خشتي که روي گسل ساخته شدن چه حرص در آر هستن! لعنت به اين رشته زمين شناسي و رديابيه گسلها تو دشت و بيابون!
ناراحت باشم؟ دلم بسوزه؟ آتيش بگيره؟ ريش ريش بشه؟ اشکم درآد؟ تقصيرو بندازم گردن زمين که مي لرزه؟؟؟ بگم بلرزه يا نلرزه؟
نه! از ماست که بر ماست!
...


ای کاش یکی به این مقطعی بودن ابراز اندوه و غم رمانتیک خاتمه بده و به فکر کار اساسی باشه. اه از مردن مردم به سبک پشه خسته شدم، میشه یکی ما رو آدم حساب کنه!؟

۱۳۸۲ دی ۶, شنبه

۱۳۸۲ دی ۵, جمعه

تولد دو سالگی چرندیات بود

تولد دو سالگی چرندیات بود که خیلی جالبه که مصادفه با چهارمین ماهگردمون! خب هر دوتاش مبارک :)

عروسی صنم هم که به سلامتی و میمنت تموم شد! دیروز بنده به زور ۴ عدد پنستانت و چهار عدد استامینفن کدیین و مقادیر معتنابهی قلیون و چایی غلیظ تونستم بر میگرنم برتری جسته و با کمک حمیدرضا از پله ها نیوفتم و به شکل معجزه آسایی تا آخر عروسی سرپا بمونم، بدون اینکه با مخ بیآم پایین یا چیزی بشکونم یا کاری یادم بره و یا بر اثر این معجون قرص و دوایی که خوردم اوردز کنم!

صنم فوق العاده خوشگل شده بود، چون به خودش اطمینان داشت و مجبور کرد خیاط و آرایشگر کارهایی رو که دلش می خواست انجام بدن. همه چیز عالی بود ولی هم من هم صنم عجیب خسته بودیم! خستگی از سر و روی هر دومون میبارید ولی خب اقلا بقیه خوشحال و سرحال بودن! فلسفهء عروسی همینه دیگه نه؟ همیشه عروس و داماد دهنشون صاف میشه و بقیه بهشون خوش می گذره! بیچاره صنم از ۱۰ صبح تو اون آرایشگاه لعنتی بود تا بالاخره به جای ۳، ساعت ۵ آماده اش کردن! اصلا از همون فامیلش معلوم بود زنِ که یه همچین دست گلی به آب بده، فشندی! آخه من چی بگم!؟

ارکستر دایی محسن هم الحق و الانصاف که کم نذاشت و کلی هممون خودمون رو خفه کردیم بسکه رقصیدیم فقط دلم می خواست این یارو wedding planner رو گیر بیآرم یه دونه بکوبونم تو سرش که آخه اون شومینه اون وسط که همه دارن بالا پایین می پرن و از گرما خفه میشن چی میگه؟! خلاصه که خیلی گرم بود اما خوب بود و الآن می تونین شیده آب پز بخورین! فکر کنم صنم دیگه آخراش می خواست آدم بکشه اما بازم خیلی خوب شخصیت خودش رو حفظ کرد و واقعا بهش افتخار می کنم. اینم از اون کارایی بود که فقط از پس اون برمیآد!

دایی محسن انقدر ما رو از عروسی خسرو و صبا و این یکی عروسی دوست داره که آخرش اومد گفت اصلا می دونین چیه از این به بعد مهمونی و اینا هم داشتین بگین ما بیآم براتون بزنیم پول هم نمی خواد بدین! واقعا منم جاشون بودم از دیدن یه مشت جوون که بالا پایین می پریدن و جیغ می زدن همین قدر خوشم میومد.

نقطهء اوج ماجرا وقتی بود که ریس دانشگاهمون اومد!‌ منِ خر خودم به صنم پیشنهاد دادم دعوتش کنه چون قراره داور تز صنم هم باشه D: خلاصه ایشون با یک کت و شلوار آجریِ مایل به نارنجی تشریف آوردن :)) خیلی آدم خداییه! من واقعا دوستش دارم که فکر کنم البته بیشتر به این موضوع برمیگرده که همیشه بالاترین نمرات رو بهم داده و من رو برده دانشگاه درس بدم و ... از در که اومد بردمش پهلوی بابام نشوندمش که با هم اختلاط کنن. تا گفتم ایشون پدرم هستن دست بابام رو گرفت و یه سخنرانی کرد در مورد اینکه چقدر افتخار می کنه که در خدمت یه دسته گلی مثل من بوده در تمام دوران تحصیل و کار و به بابام کلی تبریک گفت D: منم خیالم از این طرف راحت شد و رفتم سراغ بقیه کارا.

آرش هم که طبق معمول کارش عالی بود تو عکاسی و تازه جای خالی همسر دلبندم رو هم پر کرد و با من تانگو رقصید که البته با توجه به اینکه هیچ کدوممون اینکاره نبودیم تبدیل به رقص لزگی شد :)) بقیه بچه ها هم که واقعا سنگ تموم گذاشتن بسکه جیغ زدن و رقصیدن! دیدن همشون خیلی دلنشین بود و اونایی که نیومدن کلی از دستشون رفت ؛)

خب من دیگه برم به کارای کاپوچینو برسم و بگیرم بخوابم که فردا صبح باید برم خونهء مامان بزرگ پیام برام با پرنده فسنجون پخته D:

صنم جونم عروسیت مبارک :* خسته هم نباشی، خدا قوت! راستی صنم و بابک تو ماهگرد ما عروسی کردن!‌یعنی از این به بعد هر سالگردشون یکی از ماهگردای ماست و سالگرد ما یکی از ماهگردای اونا، وای چقدر پیچیده شد!! بگذریم...

۱۳۸۲ دی ۱, دوشنبه

امروز تازه با خودم گفتم

امروز تازه با خودم گفتم یه نگاهی به میل باکسم بندازم و ایمیل جواب بدم. آخه برام خیلی مهمه که ایمیلی که بهم میدن رو حتما جواب بدم. بعد دیدم که ای داد بیداد. وای خدایا این همه ایمیل رو هم جمع شده که اسم یه نفرشونم برام آشنا نیست و حالا هم واقعا نمی رسم جوابشون رو سریع بدم. تازه بعضیاشون مال یه ماه پیش یا بیشترن :((

دوستان من معذرت می خوام. خودم هم نمی دونم دارم چکار می کنم با این زندگیم! خیر سرم از همه جا استعفا دادم که بشینم خونه مامانم اینا رو بیشتر ببینم و به کارام بیشتر برسم مثل اینکه بدتر شده! یعنی مامانم که گاهی با گریه میآد میگه تو رو خدا یه دقیقه بیا پهلوی من بشین! کار هام هم همه موندن! میشه یکی به من بگه دارم چکار می کنم!؟!

۱۳۸۲ آذر ۳۰, یکشنبه

هزار شکر که دیدم بکام

هزار شکر که دیدم بکام خویشت باز
ز روی صدق و صفا گشته با دلم دمساز

روندگان طریقت ره بلا سپرند
رفیق عشق چه کم دارد از نشیب و فراز

غم حبیب نهان به ز گفتگوی رقیب
که نیست سینهء ارباب کینه محرم راز

اگر چه حسن تو از عشق مستغنی است
من آن نیم که ازین عشقبازی آیم باز

چه گویمت که ز سوز درون چه می بینم
ز اشک پرس حکایت که من نیم غماز

چه فتنه بود که مشاطه قضا انگیخت
که کرد نرگس مستش سیه به سرمهء ناز

بدین سپاس که مجلس منورست به دوست
گرت چو شمع جفایی رسد بسوز و بساز

غرض کرشمهء حسنست ورنه حاجت نیست
جمال دولت محمود را به زلف ایاز

غزل سرایی ناهید صرفه نبرد
در آن مقام که حافظ برآورد آواز

*****

شب یلدای همگیتون مبارک :)

*****

فردا من دارم میرم انستیتو پاستور واکسن بزنم، هیچکس نمیآد؟

*****

با کمال وقاحت اینجا به نفع دوستم تبلیغ می کنم! برین به این آدرس و به داستان سارا درویش رای بدین! من خودم به سارا و یاسمن شکرگزار رای دادم حالا شما هم برین تند تند داستان ها رو بخونین و ببینین غیر از سارا به کی دیگه می خواین رای بدین! :) بجنبین امروز روز آخره!

*****

خدا این صنم بیچاره رو صبر بده و من واقعا عاشق پیام و خانواده هامون هستم که هر چی من گفتم دقیقا همون شد! یعنی من هیچ وقت از عروسی خوشم نمی اومد و اصلا حتی حاضر نبودم به خودم در لباس سفید فکر کنم چه برسه به اینکه زیر بار پوشیدن یه چنین چیزی برم و بخوام عین برج زهرمار از این میز به اون میز برم با آدم هایی که تا به حال تو عمرم یه بار ندیدم (تو فامیل خودمون) سلام علیک کنم و بدتر از همه اینکه خودم رو مشتاق و خوشحال از دیدن این همه آدم نشون بدم!

وای و اون مسخره بازی های سفرهء عقد و کله قند و دوختن اون پارچه و چه می دونم عسل کردن تو دهن همدیگه (لازم به ذکره که من از عسل متنفرم و به احتمال زیاد عق می زدم!! صحنه رو مجسم کنین!) ...

ادامهء این مطلب و اینکه چطوری از دست همش جون سالم به در بردم رو بعدا حتما می نویسم. پیام جونم بازم مرسی که مجبورم نکردی هیچکدوم از این بدبختیا رو تحمل کنم :* امیدوارم حالا که صنم جونم کلی همت کرده و داره تمام اینارو، که هنوز دقیقا نمی دونم برای چی ولی خب به هر حال، تحمل می کنه آخرش همه چیز به خوبی و خوشی تموم شه و یه خاطرهء خیلی خوب بمونه برای هممون :) کلا امیدوارم و فکر می کنم خوش بگذره D: شما هم دعا کنین، ممنون.

۱۳۸۲ آذر ۲۹, شنبه

۱۳۸۲ آذر ۲۳, یکشنبه

و اما از هر چه

و اما از هر چه بگذريم مبحث چرخ گوشت و توالت فرنگی خوشتر است!

داستم برای پرستو و بچه های دیگهء کاپوچینو تو جلسه از هنرمندی هام تعریف می کردم که پرستو هم به حرف اومد :)‌ یک آقای محترمی در ایران چرخ گوشت اختراع کرده و خبرش رو همراه با شمارهء تماسش برای روزنامه فرستاده بوده که چاپ بشه. پرستو جان هم باهاشون تماس می گیرن که یه کم اطلاعات بگیرن و مابقی ماجرا...

پ: سلام آقای...؟
مخترع: بله بفرمایین.
پ: از روزنامهء ... تماس می گیرم.
مخترع: آهان بله بفرمایین.
پ: می خواستم در مورد اون گوش کوبی که اختراع کردین ازتون چند تا سوال بپرسم!!!!

خب فکر نمی کنم لازم باشه بیشتر از این این ماجرا تعریف کنم :)))) حیووکی یارو قیافه اش موقع شنیدن این حرف واقعا دیدنی بوده حتما،‌فکرش رو بکنین آدم بشینه کلی فسفر بسوزونه تو این مملکت چرخ گوشت اختراع کنه اون وقت بیآن بهش بگن گوشت کوب :))))

پرستو جان من و تو خداییمون در یه حده ؛) راستی فکر می کنی تو توالت فرنگی میشه گوشت کوب برد؟!

*****

راستی کاپوچینوی هفتاد و سوم رو هم که می دونین به روز شده؟ لینک نمی دم چون باید همش رو بخورین! درهمه و سوا کردنی هم نیست،‌حتی برای شما دوست عزیز! بی زحمت هوووووورت هم نکشین،‌خیلی از صداش بدم میآد D: این هفته باید حتما از پرستو، احسان و مهدی تشکر کنم به خاطر کمک های فکری و فنی و غیره :*

*****

الآن یه صد سالی هست که میخوام بگم برین این شعرواره رو بخونین اما هی یادم میره. بقیهء مطالبشون هم به نظر من خیلی جالبه و ارزش سر زدن داره مطمئنا. طنزاشون رو تو کاپوچینو شاید خونده باشین که به نظر بسیار عالی و پرمحتوا (یا محتوی؟) هستن.

هر چی می گردم لینک ثابت برای مطالبشون پیدا نمی کنم پس لینک صفحه رو دادم که این شعری که می گم مال تاریخ چهارشنبه ۱۹ آذره. یاد کلاغ سیاه افتادم و دوستانش. راستی می دونین که خیلی وقته آدرسش عوض شده و رفته جزو hylit ها. قبل از اون ماجرای مرگ و اینا دروغ چرا،‌ اصلا نمی خوندم وبلاگش رو اما الآن خوشم میآد!

*****

راستی اون گزارش آن لاین حسین از ژنو به نظر من یکی از بخترین لاگ هاش بوده تا الآن و کلی خوشم اومد. دلم هم برای خاتمی سوخت طبق معمول! بسکه من خرم دیگه. توضیحی هم که ابطحی داده خب جالبه اما باز هم کافی نیست. نمی دونم دیگه چی رو باید باور کنم. راستی آقای وبنوشت متون انگلیسیتون رو بدین یکی براتون تصحیح کنه قبل از گذاشتن آنلاین اشتباه زیاد داره و خوبیت نداره خارجکی ها می خونن می گن سایت معاون رییس جمهور ... حوصله ندارم جمله رو تموم کنم!

راستی هنوز لینک دائمی مطالب ندارین ها! راستی بامزه می نویسین کلی سر ماجرای سوسک در شلوار خندیدم :)) قیافه تون دیدنی بوده حتما!

*****

بازم حرف دارم اما دیگه خودم هم خسته شدم، باشه برای بعد!

۱۳۸۲ آذر ۲۲, شنبه

اینم توالت فرنگی :)))

اینم توالت فرنگی :)))

کتاب مرشد و مارگاریتا رو

کتاب مرشد و مارگاریتا رو شروع کردم. بعد از سال ها قهر با کتاب این دومین کتابیه که دست گرفتم. اولیش عذاب وجدان اثر آلبا دسس پسس بود که قبلا ازش دفترچهء ممنوع رو خونده بودم. یاد اون روزا افتادم که کتاب های ۱۰۰۰ صفحه ای رو یه روزه می بلعیدم و می رفتم سراغ بعدیش!‌ وای خدایا اصلا تصورش هم برام غیرممکنه الآن. هنوزم تندخوانی می کنم اما سرعت اون سال های آخر کتاب خواریم یه پدیده ای بود برای خودش!

همه خیال می کردن دارم فیلم بازی می کنم و درست کتاب ها رو نمی خونم بلکه مثلا چهار خط از هر صفحه می خونم!‌ یه بار یکی از اعضای فامیل محترم که کلی کتاب داشت و من هم مشتری همیشگی کتابخونه اش بودم بالاخره نتونست خودش رو کنترل کنه و گفت من هر کدوم از این کتاب ها رو در عرض چند ماه خوندم تو چطور هر روز میآی یه کتاب می گیری و فرداش میآری؟ منم گفتم که خب از شب تا صبح بیدار میشینم و تمومش می کنم. یه کم چپ چپ نگام کرد و فرداش ازم درس پرسید! یعنی کتابی که پس برده بودم رو باز کرد و شروع کرد سوال کردن!!

اون موقع ۱۳ سالم بود ولی نمی دونم چرا همیشه تو زندگیم باید جواب پس بدم! بدبختی نیست؟! برای هر کاری که می کنم همیشه یکی هست که گیر بده چرا تونستی انجامش بدی یا چرا اینطوری انجامش دادی!‌ همه سرزنش میشن که چرا نمی تونن کاری انجام بدن و من برعکسم! اون روز اون آقا کلی شرمنده شد و از اون به بعد یه احساسی توم به وجود اومد در مورد این نوع جواب پس دادن. تو مدرسه و دانشگاه هم همین برنامه بود. اگر تحقیقی می نوشتم که خوب بود باید جواب پس می دادم که چرا خوبه! اگر امتحانی می دادم که نمره ام بالا می شد برخلاف تصور معلم، باید جواب پس می دادم که چرا نمره ام خوب شده!

کم کم از این حالت حرصم گرفت و خیلی پرخاشجو شدم. متاسفانه الآن دیگه کم طاقت تر هم شدم. تا یکی میگه چرا... یه نگاهی بهش می کنم که خودش ساکت میشه! سر کلاس ها و تو محل کارم هم اگر سوالی در مورد کار هام ازم میشد همیشه با یه حالت طعنه و تندخویی جواب می دادم. این حالتم رو حمل بر غرور بیش از حد و تند بودنم کردن همیشه در صورتی که اصلا ربطی به اون نداره. یه جور سپر تدافعیه در مقابل توهینی که بهم میشه. اینطوری همون حالتی که توم به وجود میآرن با سوالشون رو به خودشون برمی گردونم. البته هیچوقت راضیم نمی کنه و بعدش با خودم کلنجار میرم که چرا یارو رو اونطوری کنف کردم ولی بازم هر دفعه همون حالت خودبخود پیش میآد :(

باید بیشتر رو خودم کار کنم. از ثابت کردن خودم و معذرت خواستن برای بودن اونچه که هستم خیلی آزار می بینم. از اینکه حرفام و مقاصدم درست فهمیده نمیشن خیلی اذیت میشم. از اینکه باید برای هر کلمه ای که میگم یا می نویسم توضیح بدم متنفرم. از اینکه بهم میگن برای گفتن اون چیزی که نظرمه مزخرف هستم دردم می گیره. از اینکه نوشتن من باعث توهین شدن بهم میشه حالم بهم میخوره. چرا باید برای خودم بودن معذرت بخوام؟

*****

اه! اصلا می خواستم کلی چیزای خوب بگم از این کتاب جدیدی که دارم می خونم و اون عذاب وجدان که پیشنهاد می کنم حتما بخونینشون نمی دونم چرا دوباره یاد فحش خوردن هام افتادم!‌ در هر حال دو سه تا اتفاق خنده دار هم افتاده که بد نیست بگم :))

این مکالمه ایست تلفنی بین من و حمید پس از اینکه من از صبح تا شب داشتم جون می کندم یه متنی که توش انجیل داشت (عجب گندی هم زدم، فکر کنم الآن عیسی جان داره هر جا که هست می لرزه!)، نظرات فیلسوفانه داشت،‌ درمورد عکاسی حرفه ای بود (که من کوچکترین نظری در موردش ندارم!) رو ترجمه کنم و فکر کنم بعد از تموم شدنش مخم داشت سوووووووووووووت می کشید. لینک کاریکاتور رو بعد از آپدیت شدن کاپوچینو میدم:

من: به به سلام حمید جان!
حمید: سلام، خوبی؟
من: قربانت، ‌تو چطوری با توالت فرنگیت؟؟
حمید (با صدایی گیج): توالت فرنگی؟؟؟؟!!!!
من: من الآن چی گفتم به تو؟!!
حمید: گفتی توالت فرنگی!!!
من: منظورم تلفن عمومی بود!!!!
حمید: آهان خب شیده جان امروز من جلسه نمیآم، تو خطرناکی!

بیآبید ارتباط بین توالت فرنگی و تلفن عمومی رو! تازه داشتم برای پیام تعریف می کردم هم دوباره به جای تلفن عمومی پنج شیش بار گفتم توالت عمومی!! نمی دونم این چه گیریه من دادم به توالت، حالا یا فرنگیش یا عمومیش!!

حیف که نمی دونم می تونم در مورد چرخ گوشت هم بنویسم یا نه :)))‌ حالا اول از پرستو اجازه می گیرم بعدش کلی از این شباهت عالی بین سوتی دادنمون اینجا میگم :)))) واای اونکه شاهکاریه واسهء خودش :))) خدا کنه اجازه بده بگم!

۱۳۸۲ آذر ۲۰, پنجشنبه

اينطور به نظر می رسه

اينطور به نظر می رسه که مدت طولانیی از به روز کردن این وبلاگ میگذره. جالبه که یکی از دوستانِ خوانندهء قدیمی نوشته هام ایمیل داده که چند روزه که پیدات نیست و تجربه ثابت کرده که اینجور موقع ها نباید زیاد بهت نزدیک شد :))) حیوونکی معلومه صابونِ سگیت من حسابی به تنش خورده D:

ماجرا این بوده که داشتیم با صنم می زدیم تو سر و کلهء خودمون که بالاخره یه کاری رو تموم کنیم و از اونجایی که وقتی ما دو تا با هم هستیم اول باید کلی ور بزنیم و کارهای متفرقه و شدیدا عجیب غریب انجام بدیم و بعدا بشینیم سر کار اصلی، همه چیز خیلی بیش از اندازه ای که باید، طول می کشه.

کارهای عجیب غریب مثلا در حد سه ساعت لج کردن وسطِ شهرِ درندشتِ تهران که آقا اصلا ما تا امروز ناهار بیرون نخوریم برنمی گردیم خونه! و عین این دیوونه ها به هر جایی که دور و ورمون بود در محدودهء ونک، جردن، میرداماد سر زدیم که ساعت ۴ ناهار بخوریم! و خب قاعدتا همه جا یا غذاشون تموم شده بود یا بسته بودن!‌ و ما هی قفل عصایی باز می کردیم و می بستیم و صنم هم کلی پارک دوبله کردن یاد گرفت!!

فکر می کنین ما از رو رفتیم؟ هه هه!‌ فکر می کنین ما اصلا به این موضوع فکر کردیم که زودتر بریم خونه و به کارمون برسیم به جای اینکه وسط شهر عین این دیوونه ها دنبال غذا بگردیم، وقتی که تو خونه غذامون رو آماده گذاشتن تو یخچال برامون؟ هه هه! فکر می کنین آخر کی برنده شد؟ بله بالاخره تو برج آرین غذا گیر آوردیم! ساعت چند؟؟؟ ۵:۳۰!! ساعت چند رسیدیم خونه؟ ۶:۳۰! کی خوابیدیم؟ ساعت ۲! اوه البته من دیگه کم آوردم و فشارم افتاد پایین و با چند بالش زیر پام که خون به مغزم برسه، غش کردم وگرنه صنم جان تا ساعت ۴ صبح سنگرش رو حفظ کرد! و تمام این ماجرا از اونجا شروع شد که من، لگد بخوره تو دهنم،‌ گفتم موفتار! اگر اینو نگفته بودم صنم گیر نمی داد غذا بیرون بخوریم و عین آدمیزاد می رفتیم به کار و زندگیمون می رسیدیم!

از نکات بسیار جالب در این دو روز:

من: آره این یارو جویس حالش خراب بوده و فکر کنم sexual maniac بوده!
صنم: آره یه جورایی خیلی باهاش حال می کنم، شبیه تو بوده خیلی، unconventional!

بعد از دیدن من با چشمانی گشاده با مکثی سی ثانیه ای!

صنم: اوه البته به غیر از اون قسمتِ sexual maniac بودنش!!!!

در هر حال این تز مثل اینکه جدی جدی داره تموم میشه قبل از مردنِ من! لطفا همگی دست جمعی بگین آمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــین!

۱۳۸۲ آذر ۱۷, دوشنبه

دیشب بلاگر خراب بود و

دیشب بلاگر خراب بود و من رفتم مهمونی خونه پرستو جونم. بازم مرسی عزیزم :*



اينم از هفتاد و دومیش. ستون تئاتر جدیده و مهناز عزیز یه مطلب خیلی عالی در مورد شب هزار و یکم نوشته. منم تو سرخط همتون رو دعوت کردم برای یه کاری، اگر می خواین همهء کسانی که سنشون شامل میشه یه قرار بذاریم و با هم بریم :) مطلب علی لطفی در مورد بازی هایی که پخش نمیشن واقعا جالبه و در عین احمقانه بودنش متاسفانه حقیقت داره! مهدی یه مبحث بسیار جالب در مورد مدیریت زمان رو شروع کرده، دنبالش کنین. تستش هم باحاله :)

و اما یه یادداشت عالی از جشنوارهء وب، وپ و نشریات الکترونیکی از دامون عزیز، حتما بخونینش تا بفهمین من چرا هیچی در موردش ننوشتم! راستش با شناختی که از من دارین فکر کنم باید منتظر یه متن شدید الحن بدی می بودین! مخصوصا طلبکاریِ دوستان با لحن و برخورد زشت از کاپوچینو که شماها چرا نیومدین غرفه بگیرین!! استغفرالله اصلا نمی خوام در موردش حرف بزنم! بیخود هم پاشدیم رفتیم :(

خلاصه که کاپوچینوی هفتاد و دوم هم نوش جان :) جا داره اینجا از استاد گرامی وب مستر گل و گلابمون که خیلی کارش درسته سپاسگزاری ویژه ای به عمل بیآورم D: فکر کنم اینطوری بدتر هم شد، نه احسان؟ ؛) نه ولی واقعا همهء بچه های کاپوچینو یه ور و احسان یه ور! این بهتر بود؟؟ :)

*****
ای بابا من کلی حرف داشتم چرا دوباره یادم رفت همشون :(( اول از همه برین این رو گوش کنین یه کم بخندین :)) یه جورایی به طرز افتضاح و مبتذلی خوبه D: من در همین جا دادن این لینک رو در وبلاگ پینکفلویدیش قویاً تکذیب می کنم!!! اون دکلمهء اولش نمی دونم چرا همش یاد پیام مینداختم، موقع قلیون کشیدن :))

*****

راستی یکی بهم ایمیل داده که تو از گروه پینک فلوید اجازه گرفتی که اسم خودت رو گذاشتی پینکفلویدیش؟ مممممممممم خب می دونین چیه دوست عزیز؟ ترجیح میدم جوابتون رو ندم!!! ای خدا یکی بیآد یه لیوان آب یخ بده دست من!
کــــــــــــــــــــــــمـــــــــــــــــــــک!

*****

دیروز در یک حرکت مستاصلانه (عجب کلمه ای ساختم آقای شکراللهی کجایی که فارسیتون رو کشتن! کیوان جان من معذرت می خوام از طرف همهء دوستان و آشنایان مبتذلم :) نشستم و از سر اجبار سه تا فیلم رو در یه روز دیدم و نتیجه اش این شد:

بهتون پیشنهاد می کنم فیلم Mystic River رو نبینین گرچه اسم شان پن و تیم رابینز و دیوید بیکن ممکنه شدیدا مثل من خرتون کنه! فیلم Runaway Jury رو با بازی جین هکمن و ریچل وایس و جان کوزاک و داستین هافمن که بر طبق کتابی از جان گریشامه اگر تا حالا ندیدین برین ببینین :) ای داد بیداد جدی جدی باید برم دکتر مغز و اعصاب اون یکی فیلم رو یادم نمیآد! یه ربعه نشستم اینجا هی فکر میکنم اما اصلا هیچی یادم نمیآد O: مطمئنا چیز مزخرفی بوده که اینطوری یادم رفته!

آهان یادم اومد، یه فیلمی بود با بازی دیان کین که به نظر من شبیه پروانه معصومی خودمونه فقط یه کم به سیستم هالیوودی بهش رسیدن!! Under Tuscany Sky یا یه چیزی تو همین مایه ها. در هر صورت می خواستم بگم به هیچ وجه طرفش نرین! مگر اینکه یه زن طلاق داده شدهء بدبخت مفلوکی باشین که می خواد بره ایتالیا تو یه دهاتی خونه بخره و بعدش هم از نداشتن یک همبستر هر شب گریه کنه و برای هر مردی که از در می رسه عشوه خرکی بیآد بلکه فرجی بشه! نه منم فکر نمی کردم بخواین این فیلم رو ببینین!

خب فکر کنم دیگه بسه به اندازهء کافی و مطلوب الآن مختون داره سوت می کشه :)

۱۳۸۲ آذر ۱۴, جمعه

نمرديم و کشف هم شديم!!

نمرديم و کشف هم شديم!! جشنواره ای بود بس عجیب و غريب که حالا در موردش مفصل تو کاپوچينو خواهيد خوند. تنها نکتهء خوبش دیدن نیما، سامان و وحید، دامون و سارا بود.

*****

هی بهشون گفتم بهم گير ندين بهم گير ندين هی گوش نکردن، اینم شد نتیجه اش.

۱۳۸۲ آذر ۱۰, دوشنبه

بعضی وبلاگ ها رو تازه

بعضی وبلاگ ها رو تازه کشف می کنم و گاهی می رسم بهشون سر بزنم. این و این و این جزوشونن. البته با این وضعیت دراماتیکی که من برای خودم درست کردم دوباره اصلا نمی رسم وبلاگ بخونم حتی مال دوستان نزدیکم رو :(

در هر حال چند تا چیز هست که دلم می خواد از شما دوستان وبلاگی خواهش کنم. میشه لطفا آهنگ نذارین رو وبلاگاتون!!! یا اگر میذارین شما رو به خدا گزینهء خاموش کردنش رو هم بذارین دم دست که ... نمی دونم چرا انقدر برام آزار دهنده است! شاید چون خودم همیشه دارم موسیقی گوش می دم وقتی آنلاینم و اینا یهو با هم قاطی میشن یا حتی دو تا سایت رو که با هم باز می کنم و هر دو آهنگ دارن و خاموش هم نمیشه کردشون واقعا دیگه قیافهء من دیدنیه!

یکی دیگه هم دوستان بهم می گن چرا یه جوری لینک نمی دی که توی یه صفحهء جدا باز بشه؟ راستش من از این کار خیلی بدم میآد! می پرسین چرا؟ خودم هم نمی دونم دقیقا چرا ولی وقتی تو یه سایتی رو یه لینکی کلیک می کنم و یه پنجرهء جدید باز میشه به جای اینکه همون جا بیآد احساس می کنم اون صفحه اولی داره با کمال پررویی به من دهن کجی می کنه که هه هه دیدی من نرفتم و هستم حالا تو هی کلیک کن!

می دونم دارین با خودتون میگین این دختره دیگه کاملا عقلش رو از دست داده اما به خدا این احساس منه. اگر کسی بخواد تو یه پنجرهء دیگه لینک رو باز کنه رایت کلیک می کنه و این کار رو انجام میده و من باید این حق انتخاب رو بهش بدم! فکر کنم امشب خل شدم! ببخشین فقط دارم احساسم رو می گم. :)

*****

راستی از آدم های کنه هم بدم میآد و اصلا حوصله ندارم یکی هی بهم آویزون بشه و چرت و پرت بگه.
همین. لطفا فردا هی نیآین بگین منظورت من بودم یا فلانی!‌؟ منظورم کلی بود.

*****

اه چقدر خسته ام. منتظر یه بهانه ام که همه چیز رو ول کنم. خدا به داد کسی برسه که تو این مدت بخواد بهم گیر بده، دل خودم هم به حالش می سوزه!

*****

بریم ببینیم این جشنوارهء وب چه جوریه. امیدوارم وقتمون تلف نشه.

*****

چقدر خوبه که صنم برگشته و چقدر خوبه که تلفن و چت و ایمیل و ... وجود داره که بتونم با پیام حرف بزنم وگرنه تا الآن دق کرده بودم!!

*****

پینکفلویدیش به این نسناسی هم نوبره والله!