۱۳۸۲ دی ۵, جمعه

تولد دو سالگی چرندیات بود

تولد دو سالگی چرندیات بود که خیلی جالبه که مصادفه با چهارمین ماهگردمون! خب هر دوتاش مبارک :)

عروسی صنم هم که به سلامتی و میمنت تموم شد! دیروز بنده به زور ۴ عدد پنستانت و چهار عدد استامینفن کدیین و مقادیر معتنابهی قلیون و چایی غلیظ تونستم بر میگرنم برتری جسته و با کمک حمیدرضا از پله ها نیوفتم و به شکل معجزه آسایی تا آخر عروسی سرپا بمونم، بدون اینکه با مخ بیآم پایین یا چیزی بشکونم یا کاری یادم بره و یا بر اثر این معجون قرص و دوایی که خوردم اوردز کنم!

صنم فوق العاده خوشگل شده بود، چون به خودش اطمینان داشت و مجبور کرد خیاط و آرایشگر کارهایی رو که دلش می خواست انجام بدن. همه چیز عالی بود ولی هم من هم صنم عجیب خسته بودیم! خستگی از سر و روی هر دومون میبارید ولی خب اقلا بقیه خوشحال و سرحال بودن! فلسفهء عروسی همینه دیگه نه؟ همیشه عروس و داماد دهنشون صاف میشه و بقیه بهشون خوش می گذره! بیچاره صنم از ۱۰ صبح تو اون آرایشگاه لعنتی بود تا بالاخره به جای ۳، ساعت ۵ آماده اش کردن! اصلا از همون فامیلش معلوم بود زنِ که یه همچین دست گلی به آب بده، فشندی! آخه من چی بگم!؟

ارکستر دایی محسن هم الحق و الانصاف که کم نذاشت و کلی هممون خودمون رو خفه کردیم بسکه رقصیدیم فقط دلم می خواست این یارو wedding planner رو گیر بیآرم یه دونه بکوبونم تو سرش که آخه اون شومینه اون وسط که همه دارن بالا پایین می پرن و از گرما خفه میشن چی میگه؟! خلاصه که خیلی گرم بود اما خوب بود و الآن می تونین شیده آب پز بخورین! فکر کنم صنم دیگه آخراش می خواست آدم بکشه اما بازم خیلی خوب شخصیت خودش رو حفظ کرد و واقعا بهش افتخار می کنم. اینم از اون کارایی بود که فقط از پس اون برمیآد!

دایی محسن انقدر ما رو از عروسی خسرو و صبا و این یکی عروسی دوست داره که آخرش اومد گفت اصلا می دونین چیه از این به بعد مهمونی و اینا هم داشتین بگین ما بیآم براتون بزنیم پول هم نمی خواد بدین! واقعا منم جاشون بودم از دیدن یه مشت جوون که بالا پایین می پریدن و جیغ می زدن همین قدر خوشم میومد.

نقطهء اوج ماجرا وقتی بود که ریس دانشگاهمون اومد!‌ منِ خر خودم به صنم پیشنهاد دادم دعوتش کنه چون قراره داور تز صنم هم باشه D: خلاصه ایشون با یک کت و شلوار آجریِ مایل به نارنجی تشریف آوردن :)) خیلی آدم خداییه! من واقعا دوستش دارم که فکر کنم البته بیشتر به این موضوع برمیگرده که همیشه بالاترین نمرات رو بهم داده و من رو برده دانشگاه درس بدم و ... از در که اومد بردمش پهلوی بابام نشوندمش که با هم اختلاط کنن. تا گفتم ایشون پدرم هستن دست بابام رو گرفت و یه سخنرانی کرد در مورد اینکه چقدر افتخار می کنه که در خدمت یه دسته گلی مثل من بوده در تمام دوران تحصیل و کار و به بابام کلی تبریک گفت D: منم خیالم از این طرف راحت شد و رفتم سراغ بقیه کارا.

آرش هم که طبق معمول کارش عالی بود تو عکاسی و تازه جای خالی همسر دلبندم رو هم پر کرد و با من تانگو رقصید که البته با توجه به اینکه هیچ کدوممون اینکاره نبودیم تبدیل به رقص لزگی شد :)) بقیه بچه ها هم که واقعا سنگ تموم گذاشتن بسکه جیغ زدن و رقصیدن! دیدن همشون خیلی دلنشین بود و اونایی که نیومدن کلی از دستشون رفت ؛)

خب من دیگه برم به کارای کاپوچینو برسم و بگیرم بخوابم که فردا صبح باید برم خونهء مامان بزرگ پیام برام با پرنده فسنجون پخته D:

صنم جونم عروسیت مبارک :* خسته هم نباشی، خدا قوت! راستی صنم و بابک تو ماهگرد ما عروسی کردن!‌یعنی از این به بعد هر سالگردشون یکی از ماهگردای ماست و سالگرد ما یکی از ماهگردای اونا، وای چقدر پیچیده شد!! بگذریم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر