۱۳۸۲ آذر ۲۲, شنبه

کتاب مرشد و مارگاریتا رو

کتاب مرشد و مارگاریتا رو شروع کردم. بعد از سال ها قهر با کتاب این دومین کتابیه که دست گرفتم. اولیش عذاب وجدان اثر آلبا دسس پسس بود که قبلا ازش دفترچهء ممنوع رو خونده بودم. یاد اون روزا افتادم که کتاب های ۱۰۰۰ صفحه ای رو یه روزه می بلعیدم و می رفتم سراغ بعدیش!‌ وای خدایا اصلا تصورش هم برام غیرممکنه الآن. هنوزم تندخوانی می کنم اما سرعت اون سال های آخر کتاب خواریم یه پدیده ای بود برای خودش!

همه خیال می کردن دارم فیلم بازی می کنم و درست کتاب ها رو نمی خونم بلکه مثلا چهار خط از هر صفحه می خونم!‌ یه بار یکی از اعضای فامیل محترم که کلی کتاب داشت و من هم مشتری همیشگی کتابخونه اش بودم بالاخره نتونست خودش رو کنترل کنه و گفت من هر کدوم از این کتاب ها رو در عرض چند ماه خوندم تو چطور هر روز میآی یه کتاب می گیری و فرداش میآری؟ منم گفتم که خب از شب تا صبح بیدار میشینم و تمومش می کنم. یه کم چپ چپ نگام کرد و فرداش ازم درس پرسید! یعنی کتابی که پس برده بودم رو باز کرد و شروع کرد سوال کردن!!

اون موقع ۱۳ سالم بود ولی نمی دونم چرا همیشه تو زندگیم باید جواب پس بدم! بدبختی نیست؟! برای هر کاری که می کنم همیشه یکی هست که گیر بده چرا تونستی انجامش بدی یا چرا اینطوری انجامش دادی!‌ همه سرزنش میشن که چرا نمی تونن کاری انجام بدن و من برعکسم! اون روز اون آقا کلی شرمنده شد و از اون به بعد یه احساسی توم به وجود اومد در مورد این نوع جواب پس دادن. تو مدرسه و دانشگاه هم همین برنامه بود. اگر تحقیقی می نوشتم که خوب بود باید جواب پس می دادم که چرا خوبه! اگر امتحانی می دادم که نمره ام بالا می شد برخلاف تصور معلم، باید جواب پس می دادم که چرا نمره ام خوب شده!

کم کم از این حالت حرصم گرفت و خیلی پرخاشجو شدم. متاسفانه الآن دیگه کم طاقت تر هم شدم. تا یکی میگه چرا... یه نگاهی بهش می کنم که خودش ساکت میشه! سر کلاس ها و تو محل کارم هم اگر سوالی در مورد کار هام ازم میشد همیشه با یه حالت طعنه و تندخویی جواب می دادم. این حالتم رو حمل بر غرور بیش از حد و تند بودنم کردن همیشه در صورتی که اصلا ربطی به اون نداره. یه جور سپر تدافعیه در مقابل توهینی که بهم میشه. اینطوری همون حالتی که توم به وجود میآرن با سوالشون رو به خودشون برمی گردونم. البته هیچوقت راضیم نمی کنه و بعدش با خودم کلنجار میرم که چرا یارو رو اونطوری کنف کردم ولی بازم هر دفعه همون حالت خودبخود پیش میآد :(

باید بیشتر رو خودم کار کنم. از ثابت کردن خودم و معذرت خواستن برای بودن اونچه که هستم خیلی آزار می بینم. از اینکه حرفام و مقاصدم درست فهمیده نمیشن خیلی اذیت میشم. از اینکه باید برای هر کلمه ای که میگم یا می نویسم توضیح بدم متنفرم. از اینکه بهم میگن برای گفتن اون چیزی که نظرمه مزخرف هستم دردم می گیره. از اینکه نوشتن من باعث توهین شدن بهم میشه حالم بهم میخوره. چرا باید برای خودم بودن معذرت بخوام؟

*****

اه! اصلا می خواستم کلی چیزای خوب بگم از این کتاب جدیدی که دارم می خونم و اون عذاب وجدان که پیشنهاد می کنم حتما بخونینشون نمی دونم چرا دوباره یاد فحش خوردن هام افتادم!‌ در هر حال دو سه تا اتفاق خنده دار هم افتاده که بد نیست بگم :))

این مکالمه ایست تلفنی بین من و حمید پس از اینکه من از صبح تا شب داشتم جون می کندم یه متنی که توش انجیل داشت (عجب گندی هم زدم، فکر کنم الآن عیسی جان داره هر جا که هست می لرزه!)، نظرات فیلسوفانه داشت،‌ درمورد عکاسی حرفه ای بود (که من کوچکترین نظری در موردش ندارم!) رو ترجمه کنم و فکر کنم بعد از تموم شدنش مخم داشت سوووووووووووووت می کشید. لینک کاریکاتور رو بعد از آپدیت شدن کاپوچینو میدم:

من: به به سلام حمید جان!
حمید: سلام، خوبی؟
من: قربانت، ‌تو چطوری با توالت فرنگیت؟؟
حمید (با صدایی گیج): توالت فرنگی؟؟؟؟!!!!
من: من الآن چی گفتم به تو؟!!
حمید: گفتی توالت فرنگی!!!
من: منظورم تلفن عمومی بود!!!!
حمید: آهان خب شیده جان امروز من جلسه نمیآم، تو خطرناکی!

بیآبید ارتباط بین توالت فرنگی و تلفن عمومی رو! تازه داشتم برای پیام تعریف می کردم هم دوباره به جای تلفن عمومی پنج شیش بار گفتم توالت عمومی!! نمی دونم این چه گیریه من دادم به توالت، حالا یا فرنگیش یا عمومیش!!

حیف که نمی دونم می تونم در مورد چرخ گوشت هم بنویسم یا نه :)))‌ حالا اول از پرستو اجازه می گیرم بعدش کلی از این شباهت عالی بین سوتی دادنمون اینجا میگم :)))) واای اونکه شاهکاریه واسهء خودش :))) خدا کنه اجازه بده بگم!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر