۱۳۸۴ مهر ۷, پنجشنبه

آی صمدآی صمد

دیشب رو تخت داشتم الکی چرت و پرت تلویزیون رو نگاه می‌کردم که فقط پهلوی پیام باشم که پای کامپیوتر بود و یهویی با خودم فکر کردم به جای این خزعبلات یه کتاب رو بلند بلند بخونم که پیام هم که بدتر از من اصلاً نمی‌رسه مطالعه کنه مستفیض بشه. خلاصه که دستم رو بردم بالا سرم و یکی از انبوه کتاب‌هایی که انبار کردم بالای تختمون رو برداشتم. قرعه به مجموعه داستان تلخون از صمد بهرنگی افتاد که خیلی وقت بود خریده بودم ولی نخونده بودم.

شروع کردم و هر چند وقت یه بار هم پیام با تعجب کارش رو ول می‌کرد منو نگاهی می‌کرد و می‌گفت آهاااااااااااان!! یه داستان رو خوندیم که همون تلخون بود و خیلی هم جالب و عجیب بود. البته قصه‌های صمد همیشه عجیبن اما این یکی از عجیب‌ترین‌شون بود!! بچه که بودم یواشکی کتاب می خوندم چون مامانم خیلی از کلماتی که صمد به کار می‌برد خوشش نمی‌اومد و نمی‌فهمید چرا اصرار دارم صادق هدایت بخونم که انقدر تلخ و پر از افسردگی بود و ایرج میرزا رو پورنو می‌دونست و خلاصه که ماجرایی داشتم که اینارو کش برم و بخونم. الآن فکر کنم که مامانم این قصه رو اگه خونده بود دیگه کتاب‌های صمد رو قایم نمی‌کرد بلکه مینداخت دور :)))‌خلاصه که بسی مشعوف شدیم و حتماً این کتاب‌خوانی شبانه رو ادامه می‌دهیم :) اگه دسترسی ندارین به این قصه بگین که کم کم تایپش کنم و بذارمش اینجا که خیلی خداست ؛)

۱۳۸۴ مهر ۴, دوشنبه

یه قدم یه زندگی

این پست قبلی رو که نوشتم با فاصله‌ی چند روز خبر رو شنیدم و بچه‌ها همه‌ی حرفا رو زدن و تنها کاری که می‌تونستم بکنم این بوده که هی بهش زنگ بزنم! دفعه‌ی اول که اصلاً نمی‌دونستم چی بگم و اونم انقدر حالش بد بود که بعد از یه دقیقه خداحافظی کردیم.

داشتم به حمیدرضا می‌گفتم که فقط موقع تشییع جنازه است که آدم واقعاً مجبوره که قبولش کنه اما هنوز هم این دلیل نمی‌شه که باورش کنی. توی غسال‌خونه رفته بودم که هوایِ مامانم رو داشته باشم که به شیشه چنگ می‌زد و داد می‌زد و مادربزرگم با یه لبخندِ آروم اونجا خوابیده بود و می‌شستنش. فکر می‌کردم که همین الآنه که پاشه و چشماشو باز کنه و بیآد طرف‌مون و این کابوس به پایان برسه اما متاسفانه لای کفنِ دست‌نوشته‌اش پیچیدنش و لبخندش رو برای همیشه از دست دادم. هی روله روله روله ...
حمیدرضا می‌گه مادرش سعی می‌کنه خودش رو کنترل کنه و به خاطر بقیه خیلی گریه نکنه... منم خیلی سرپا بودم و سرم رو به مراسم مشغول کرده بودم و حتی یه قطره اشک هم نریختم برای مامان بزرگی که تو بغلم سکته کرد. همه می‌گفتن باریکلا چه قوی هستی و هوای مامانت اینا رو داری. از ماهی که مامان بزرگم فوت شد به مدت ۶ ماه تمام فعالیت‌های بدنی من مختل شد و گواترم عود کرد و ۶ ماه تمام پریود نشدم. ولی در عوض اصلاً گریه نکردم و همه گفتن چقدر قوی هستم. بعد از یه سالِ تمام هومیوپاتی و مشاوره تازه شروع کردم گریه کردن و مریضی‌هام خوب شدن کم کم.
گاهی باید گریه کرد. گاهی باید جیغ زد. گاهی باید بالا پایین پرید و فریاد کشید. از اینکه همه رو جمع کنی تو دلت که به مرزِ ترکیدن برسه که بدتر نیست، هست؟
تسلیت می‌گم دوستِ مهربون و خوبم :( مواظبِ خودت باش.

۱۳۸۴ شهریور ۲۴, پنجشنبه

مرگ و خلا و زندگی

از طریق وبلاگ هاله رفتم اینجا و جاتون خالی انقدر گریه کردم که چشمام دیگه نمی‌بینن!! این چه وضعیتیه آخه؟! یه دکتر موقع عمل کردن خراب‌کاری می‌کنه و مریض می‌میره و همین!! مسخره کردن مارو به خدا این دکترا!!!! خدا بیامرزدش، گاهی جون‌مون خیلی راحت‌تر از اونی که فکر می‌کنیم از دست‌مون می‌ره. همیشه با خودم فکر می‌کنم که چقدر راحت ممکنه یکی از همین خبرای عجیب که می‌خونیم برای خودم اتفاق بیوفته. احساس عجیبیه که واقعاً ندونی که چرا زنده‌ای و این وسط تو خلا وِلی و تازه بعدش هم انقدر راحت این جون هم ازت گرفته می‌شه.

اوخ اوخ اگه الآن پیام اینجا بود می‌گفت شیدوفرنی‌م عود کرده دوباره :)) بگذریم. اقلاً دیگه درد نمی‌کشه :(





۱۳۸۴ شهریور ۱۵, سه‌شنبه

بَکَتَم

اینو یادتونه؟ خب واقعاً خیلی وقت بود که نکتیده بودم! ولی دیروز بدجوری بَکَتَم!! دوباره هم روی همون زانویی که دفعه‌ی پیش افتاده بودم. پیام تو پارکینگ منتظرم بود که بریم ناهار بخوریم و منم کلی ذوب در عشقِ سوزان، داشتم به سویش می‌شتافتم که خب دیگه به حالت عمودی نتونستم ادامه بدم و افقی هم جونِ شما نمی‌شد!! ولی خداییش نفسم این دفعه از درد تا ۵ دقیقه بالا نمی‌اومد و چند قطره‌ای هم اشک قلپ قلپ اومد.

ولی بعدش پیام رو مجسم کردم که اول منو داشته می‌دیده که دارم خوشحال و خندان باهاش بای بای می‌کنم و بعدش دیگه نیستم :)))))))))))) خلاصه دیدم پیام داره سعی می‌کنه بلندم کنه اما واقعاً قدرتش رو نداشتم که رو پام وایسم و یه چند دقیقه‌ای ولو بودم کف زمین بین دو تا ماشینِ پارک شده!! کشککِ زانوم فکر کنم دیگه این دفعه واقعاً لهیده شده و حسابی باد داره و درد می‌کنه. خدا رحم کرد که امروز کار نداشتم اما فردا باید برم سرِ کار و خونمون هم متاسفانه طبقه‌ی دوممه :((( خدایا به من قوت بده!!

ولی خودمونیما خیلی وقت بود که نخورده بودم زمین. آخه اون موقع‌ها همش رژیم بودم و همیشه هم فشارم خیلی پایین بود اما از وقتی اومدم اینجا ماشالله دو برابر شده هیکلم و دیگه به هیچ وجهِ من‌الوجوه فشارم پایین نیست!! قبلنا من همیشه مثل فریزر یخ کرده بودم که خب به این دلیل بود که ۴۰ کیلو وزن کم کرده بودم اما الآن که اون ۴۰ کیلو به رحمت خدا برگشته سرِ جاش و من رسماً یک خیلیِ بدبخت شدم دیگه مشکل سرما و فشار و اینا کاملاً برطرف شده!!!‌ پیام که خیلی خوشحاله! همیشه بهم غر می‌زد که چرا نمی‌خورم هیچی و تنها چیزی که ما در موردش با هم دعوا می‌کردیم همین بود که چرا من بد غذا هستم و هیچی نمی‌خورم. این مطلب رو یادتونه؟ این اتفاق برام خیلی می‌افتاد.

اما می‌دونین ماجرا چیه اینجا؟ دیگه اینجا آشپز منم و هر وقت هم که می‌ریم بیرون پیام سلیقه‌ی من رو خیلی خوب بلده و می‌برتم جاهایی که دوست دارم و خب منم می‌خورم!! چون هیچ بهانه‌ای ندارم که نخورم و اینگونه است دوباره چاق شدم و این خیلی آزارم می‌ده. از نظر قیافه و اینا که اصلاً اهمیتی نمی‌دم چون زشت نمی‌شم وقتی چاقم، اما از نظر سلامتی می‌دونم که خیلی خیلی داره اذیتم می‌کنه، مخصوصاً که خانواده‌ی مادریم سابقه‌ی دیابتِ ارثی دارن و من باید از همین سن مواظب باشم. حرف زدن در موردش خیلی راحته‌ها. خیلی منطقی می‌دونم که مشکل دارم و باید رعایت کنم و این حرفا اما اصلاً یه جورِ عجیبی نمی‌تونم به همین اندازه منطقی عمل کنم.

شاید باید برم پهلوی یه روان‌پزشک که بهم بگه چه مرگمه! اینجا من جزوِ آدمای لاغر حساب می‌شم البته. آدمای اینجا یه جورِ عجیب و وحشتناکی چاق می‌شن و به حدیه که تبدیل به یه معلولیت می‌شه و مجبور می‌شن از صندلی چرخدار استفاده کنن بعد از یه مدتی. مثلاً یارو ۴۰۰ کیلو می‌شه. کم هم نیستن. احساس می‌کنم غذاها هم خیلی در این بیماری چاقی تاثیر دارن. اوه البته عین چی هم نوشابه می‌خورن. باورتون نمی‌شه سایزِ لیوانای بعضی از اینارو!! من حالا اصلاً نوشابه نمی‌خورم و همیشه آب می‌خورم. خیر سرم دارم مراعات هم می‌کنم و اینه وضعم. نمی‌دونم چکار کنم. حالا می‌خوام برم weightwatchers که برنامه‌ی تغذیه بگیرم و امیدوارم که بتونم باهاش پیش برم. فعلاً که ورزش هم دوباره تعطیله با این وضعیتِ پایی :(

برام دعا کنین همش وحشتِ اینو دارم که مثل اینا کارم به صندلی چرخدار بکشه :((((((

۱۳۸۴ شهریور ۱۳, یکشنبه

۱۳۸۴ شهریور ۱۱, جمعه

همین‌طوری

کلی عکس‌های پیشو رو گذاشتم اینجا :)

***

خب امروز و فردا تعطیلم و دارم به یه سری از کارام می‌رسم. کلی نامه و چک و کاغذبازی بود که باید انجام می‌دادم. دیروز به طرز احمقانه‌ای مریض شده بودم. سردردِ فجیع و استفراغ. خیلی بد بود. اما کلی قرص خوردم و خوابیدم و امروز صبح خوب شدم. خیلی عجیب بود. فکر کنم میگرنم داره برمی‌گرده. قرض‌های هومیوپاتیم فقط برای یه سال بودن و تموم شدن. شاید برای اونه چونکه از وقتی که رفتم هومیوپاتی از چند سال پیش دیگه میگرنم خوب شده بود. خلاصه که ماجرایی بود.

ولی در کل خیلی خیلی خوشحالم چونکه از همون بانکی که می‌خواستم بهم زنگ زدن که برم و با مدیر اون شعبه مصاحبه کنم. کلی اعتماد به نفسم برگشت!! خیال می‌کردم که رد شدم تو مصاحبه‌شون ام، مثل اینکه نه. خلاصه که جمعه‌ی دیگه امیدوارم که همه چیز خوب پیش بره و از دست این کار کمیسیونیِ بی‌ثبات راحت بشم!

البته این کارم خیلی باحاله و خیلی مستقل بودم، بدون آقابالاسر. ساعتِ کارم هم به غیر از قراری که با مشتریه بقیه‌اش دست خودمه. کارش خیلی متنوعه و هر دفعه با یه آدم جدید آشنا می‌شم و کلی با طرز زندگیِ امریکایی در خصوصی‌ترین جای زندگی‌شون یعنی خونه‌شون، آشنا شدم. آدمای جالبی‌ان! یه چیزایی براشون مهمه که برای ماها اصلاً ممکنه خنده‌دار باشه! حالا یه بار درست حسابی می‌نویسم در موردش. فعلاً برم به بقیه‌ی کارام برسم.