۱۳۸۳ دی ۸, سه‌شنبه

Gmail

اگر کسی Gmail می‌خواد یه ای‌میل بده به shideh[at]gmail[dot]com

**************************************************

خب دیگه دعوت‌نامه‌هام تموم شدن! فعلاً کافه تعطیله تا دفعه‌ی بعد!

۱۳۸۳ آذر ۳۰, دوشنبه

اشعار چرندیاتی

خب پیام جان چند وقت به چند وقت دلش که تنگ می‌شه از سر کارش زنگ می‌زنه و ابراز احساسات می‌کنه و گاهی هم در قالب شعر هنرش متبلور می‌شه، یا یادداشت ورمی‌داره می‌آره خونه بهم می‌ده یا اینکه همون پای تلفن می‌گه و من نت برمی‌دارم! واقعاً با داشتن چنین همسر هنرمندی دیگه چی می‌تونم بخوام از خدا D: گفتم بذارم اینجا شماها هم مستفیض بشین :)
و اکنون این شما و این پیام شاعر و هنرمند:

ای شیده‌ی بهتر از جان
عشقم توان نی کرد نهان
ای دلبرم، ای مه‌نشان
بَهرت دلم آتش‌فشان

من عاشقِ دست‌پختِ تو
قیمه، کدو ، بادِمِجان ( بخوانید: باده - مجان!)‌
فرهادتم شیرینِ من
ای یار و هم‌آیینِ من

ای که تویی بِه ز همه
خانه رِسَم، چایی‌ات دمه!
ای شرق و غرب قربانِ تو
گوشم به هر فرمانِ تو!

شیده! به ماهِ بهمنم
یارم شدی، ای همسرم
امید زندگانی‌ام،
نوری شدی در باورم

ای به فدای چَشم تو
قربان مهر و خشم تو
ای که برایت مرده‌ام
ناراحتی؟ گٌه خورده‌ام!

ای عاشق ریدیوهد،
راجر واترز و سید بَرِت
ای که شب و روزم شده
بهرَت چرند و چرت و پرت!

من دوستت دارم خیلی
من دوستت دارم خیلی
ولی چه فایده افسوس
ستاره‌ی سهیلی!!

فعلاً همینا رو داشته باشین،‌ البته این‌طور که پیش می‌ره این شعرا ادامه پیدا می‌کنن و شما هم بیشتر ملذوذ خواهید شد ؛)



۱۳۸۳ آذر ۲۸, شنبه

مبارکه مبارکه :*

image010.jpg


به‌به تولد حمیدرضای گُلمه :) واقعا پسر به این ماهی کمیاب که چه عرض کنم نایابه. به قول احسان یه پارچه آقاست :) تولدت مبارک دوست خوب و مهربون که با اینکه با هم فرسنگ‌ها فاصله داریم اما انقدر تو وقت می‌ذاری و هوام رو داری که انگار همیشه باهامی. مرسی که هستی و امیدوارم سال خیلی خوبی در انتظارت باشه :)
ولی خودمونیم‌ها جای من کلی خالیه که با پرستو بریم برات یه کیلو شیرینی خامه‌ای بخریم و شمع بذاریم وسطش که فوت کنی D:

اینا کتک می‌خوان؟!

برین برای این شترمرغ‌ها پیغام بذارید و بگین برای صدهزارمین بار که Arabian Gulf وجود نداره :-w (از طریق وبلاگ احسان)

۱۳۸۳ آذر ۲۷, جمعه

انسان‌های "متفاوت"

چند وقته نوشته‌های بیشتر وبلاگ‌ها در مورد فجایع شدن و هر وبلاگی که باز می‌کنم افسردگی می‌گیرم بسکه بچه‌ها و زن‌ها دارن هی بدبختی می‌کشن، لعنتی اینجا هم هی می‌شینم فیلم‌ها و اخبارهایی می بینم که نشون می‌ده اینجا هم پر از همین چیزاست. خیال نکنین آدم‌های کثیف و مریض فقط مختص به یه کشور هستن. چیزی که هست باید با حقایقی که داریم بریم سراغ کسانی که می‌تونن در سیستم قضایی کاری بکنن و قوانین رو تصحیح کنن. تازه من فکر می‌کنم با توجه به بافت اجتماعی و خانوادگی ایران این‌جور مسائل کلی تو ایران کمتره ولی باز هم خیلی وحشتناکه مخصوصاً که از نظر قضایی اوضاع خیلی خرابه.

حالا جالب نکته‌ای بود که تو چند تا فیلم و کارتونِ محشرِ South Park دیدم. این‌هایی که به بچه‌ها تجاوز می‌کنن ادعا می‌کنن که دست خودشون نیست و این‌طور به دنیا اومدن. می‌گن کسی درک‌شون نمی‌کنه اما اونا هم حق دارن اون‌طور که به دنیا اومدن زندگی کنن. جداً دارن این بحث رو می‌کنن تو دادگاه‌هاشون. وقتی بهشون می‌گن شماها مریضین فوری جواب می‌دن که شماها تا چند وقت پیش به همجنس‌گراها هم می‌گفتین مریض اما الآن براتون عادی شده و حمابت‌شون هم می‌‌کنین، به زودی نوبتِ ما هم می‌رسه. وقتی به‌شون می‌گن کارشون کثیف و نفرت‌انگیزه و با بچه‌ها نباید این‌طور رفتار کرد، جواب می‌دن که تا چند وقت پیش ازدواج بین نژادها هم کار بد و اخی بود اما الآن همه خوب و خوشن!

خلاصه که این‌طوری که داره پیش می‌ره چند وقت دیگه دوستان Pedophilia رو هم به عنوان یکی دیگر از رفتارهای عادی از لیست اختلالات بیرون می‌آرن و پدوفیلی‌ها هم که الآن خیلی ناراحتن که بهشون داره ظلم می‌شه و بقیه درک‌شون نمی‌کنن و اونا هم مثل بقیه حق دارن متفاوت باشن، به جمع بقیه‌ی متفاوت‌ها می‌پیوندن! و خدا به داد همه‌ی ما برسه که این‌طور که داره پیش می‌‌ره هر کسی می‌تونه با همین استدلال یا به عبارتِ دیگه سفسطه که خیلی‌ها خیلی راحت اسیرش می‌شن، هر کاری رو توجیه کنه.

خدا به دادمون برسه، نه؟

۱۳۸۳ آذر ۲۰, جمعه

چگونه خود را با تعطیلات خفه کنیم؟

خب ساعت دوازده و ربعه و پیام هنوز نرسیده خونه. این دورانِ بین روز شکرگزاری و کریسمس دورانیه که همه خیلی کار می‌کنن و ما هم به زور وقت پیدا می‌کنیم همدیگه رو ببینیم. مردم عینِ چی خرید می‌کنن. روزِ بعد از شکرگزاری به جمعه‌ی سیاه معروفه! مردم از ساعت چهار پنج صبح می‌رن تو صف وایمیستن! مثل اینکه اون روز تخفیف‌های خرکی می‌دن، مثلاً مایکرویو ۴ دلاری!
خلاصه الآن فصل خریده و خیابون‌ها هم حسابی شلوغ شدن.
خب پیام اومد فعلاً بای بای :)

۱۳۸۳ آذر ۹, دوشنبه

صدا و سیمای بوش و دوستان

خب می‌گفتم! این فیلم اسکندر رو به هیچ وجه نبینین وگرنه مثل من هی حرص می‌خورین. از الیور استون انتظار نداشتم ایرانی‌ها رو یه مشت عربِ بی‌فرهنگ بدونه! شایدم دیگه باید عادت کنیم که همه اینطوری می‌بینن‌مون چون این‌طوری که داره پیش می‌ره نمی‌دونم تا چه حدش رو می‌تونیم هی توضیح بدیم. تو فیلم یه جوری در مورد پرشیا حرف می‌زد که انگار داره در مورد یه جایی که بربرها زندگی می‌کنن حرف می‌زنه. ایرانی‌ها همه ریشو و زشت و پشمالو به زبان عربی حرف می‌زدن و سوار شتر بودن!!

اسکندر و دوستانش هم هی اصرار داشتن که برن سرزمین‌های مختلف رو از دست پرشین‌ها نجات بدن تا تمدن و فرهنگ بهشون راه پیدا کنه. خیلی چیه؟!
بعدش به اصرارِ من رفتیم فیلم Finding Neverland که عجب غلطی کردم! الکی فکر کرده بودم که فیلم جالبی خواهد بود، بیچاره پیام از اواسط فیلم دیگه خوابش برد و وقتی که نوشت The End به دو از سالن فرار کرد. البته من خیلی بدم نیومد ولی فیلمِ خیلی موفقی نبود و ارزش دیدن هم نداشت. پیام هنوز هم داره در موردش حرص می‌خوره P:

در عوض The Incredibles خوب بود که واقعا ارزش دیدن داره. حالا شاید بریم بریژت جونز رو ببینیم که یه کم بخندیم دلمون شاد بشه و تلافی اون دو تا فیلمِ فجیع بشه.

اینجا تو تلویزیون کلی برنامه‌هایی که دوست دارم پیدا کردم و نگاه می‌کنم اما تمام تلاشم اینه که برده‌‌شون نشم! آخه آدم خیلی راحت ممکنه معتاد این برنامه‌ها بشه که خیلی بده. یه سریالی بود که از بچگی دوست داشتم و می‌بینم که داره کانال هال‌مارک می‌ذارتش به اسم M*A*S*H در مورد جنگ کره است و من عاشقِ طنز آلن آلدا هستم. روزی ۶ تا قسمت Friends رو می‌ذارن کانال‌های مختلف و در آن واحد دارم فصل‌های مختلف رو دنبال می‌کنم و کلی هم می‌خندم. از Sex & the City خیلی خوشم نمی‌آد؛ خیلی می‌خندم اما از نظر اخلاقی شدیدا باهاش مشکل دارم!! البته وقتی چند قسمت از سریال 7th Heaven رو دیدم متوجه شدم که این امریکایی‌ها کلاً تعادل ندارن! یا به زور می‌خوان آزادیِ مطلق سکس رو تلقین کنن حتی اگه آخرش آدم یه جورایی احساس کنه که شخصیت‌ها چیزی کمتر از روسپی ندارن یا اینکه از اون‌ور می‌افتن و همه‌ی دختران مریم مقدس هستن و همه با هم خوبن و خانواده‌ها همه خوش و خرمن! یا اینکه درصد زیادی از مردم امریکا همجنس‌گرا هستن و تازه خیلی هم نرمال‌تر و باحال‌تر و حساس‌تر و مهربون‌تر و خوش‌تیپ‌تر از بقیه هستن.

باور کنین گاهی یاد صدا و سیمای لاریجانی می‌افتم! تنها نکته‌ی مثبتِ این آسمان هفتم اینه که یکی‌شون شبیه برد پیته و خب ممم... D: بگذریم! ولی جداً این سریال خداست! آخرِ جمهوری‌خواه‌ بازیه! هر دفعه یه تمِ خاص رو دنبال می‌کنه که می‌خواد به زورِ چکش بکنه تو سرتون! تم‌هایی مثل: خانواده‌های امریکایی خیلی همدیگه رو دوست دارن و همه خوش‌بختن، بچه هر چی زیادتر بهتر (خودِ خانواده‌ی اصلی هفت تا بچه داره!!!)، همه باید رای بدن، همه باید جنگ‌های امریکا رو پشتیبانی کنن، هیچ دختر و پسری در امریکا واقعا دلش نمی‌خواد قبل از ازدواج سکس داشته باشه و اگر این اتفاق بیوفته حتما یه فاجعه‌ای رخ می‌ده و همه پشیمون می‌شن، همه‌ی امریکایی‌ها یکشنبه‌ها می‌رن کلیسا اگه نرن امریکایی نیستن! کشیش‌ها خیلی خوبن، امریکا خیلی خوبه، ما خیلی خداییم...

خلاصه که تا دلم برای تلویزیونِ ایران تنگ می‌شه فوری می‌شینم و این سریال رو نگاه می‌کنم! خوشبختانه کانال بی‌بی‌سی رو داریم و من بیشتر اون رو نگاه می‌کنم و هر وقت برسم و خونه باشم اون چند تا برنامه که بالا گفتم. حالا بازم براتون تعریف می‌کنم کاری که از طریق تلویزیون با مخ مردم می‌کنن که فکر نکنین فقط ماییم که خداییم!

۱۳۸۳ آذر ۶, جمعه

غرغروی بزرگ تقدیم می‌کند D:

خب این هم از روز شکرگزاری. چند وقت پیش هم که هالوین بود و چند وقت دیگه هم کریسمسه. من تو ایران هم خیلی از این مراسم بازی و این کارا خوشم نمی‌اومد و اینجا اومدم بدتر هم شدم! به نظرم همه‌ی این کارا لوس و بی‌معنی می‌آد و خب می‌دونم که این یه مشکلِ بزرگیه که دارم. هیچ‌وقت نخواهم تونست اینجا جا بیوفتم چون من یه آدمِ شدیدا منفی و تلخ و بدبینم و اینا به طرزِ دردناکی خوشن برای خودشون!

خلاصه که مرضِ من الآن اینه که هر جا می‌رم برای کار یه کرور آدم دیگه هم اومدن و اونا همه یه امتیازی دارن که من ندارم و اون هم تجربه است. خب طبیعیه که اونا رو استخدام می‌کنن و منی که خیلی آرومم و برعکس این دخترای امریکایی با هیجان و بالا و پایین پریدن صحبت نمی‌کنم به نظرشون weird می‌آم.

بد مدل غر می‌زنمااااااااااااااااا D: شاکی‌ام حسابی! بی‌خیال باید تحمل کنم، بهشون که می‌گم ۴ماهه که امدم چپ‌چپ نگام می‌کنن و می‌گن زوده کار کنی! مسخره کردن!!!
بگذریم...

آهنگ‌هایی رو که لینک دادم تو لینک‌دونی، حتما گوش کنین، خیلی خوبن :)

رفتیم فیلم اسکندر؛ افتضاح بود... فعلا برم، پیام اومد از حموم که بخوابیم، فردا می‌نویسم بقیه‌اش رو :) شب به خیر.

پونزده ماهِ آزِگار!

پونزدهمیش هم مبارکه :) عجیب داره تندتند می‌گذره، نه؟

۱۳۸۳ آذر ۲, دوشنبه

بمب‌بازی

یه ایده‌ی جالب از طرف پندار ارائه شده که موتور جستجوی گوگل رو بمباران کنیم تا هر کسی دنبالِ Arabian Gulf می‌گشت بره به این صفحه‌ای که پندار درست کرده که این پیغام رو می‌ده:

The Gulf You Are Looking For Does Not Exist. Try Persian Gulf.
The gulf you are looking for is unavailable. No body of water by that name has ever existed. The correct name is Persian Gulf, which always has been, and will always remain, Persian.



خب پس کاری که می‌کنیم اینه که توی وبلاگ‌هامون می‌نویسیم: Arabian Gulf و لینکش می‌کنیم به این آدرس: http://legofish.com/arabian_gulf.htm که نتیجه‌اش می‌شه این:
Arabian Gulf

لطفا بعدش هم برین در گوگل وبلاگ‌تون رو ثبت کنین در این آدرس: http://www.google.com/addurl.html

ماجرا اینه که وقتی این لینک‌ زیاد باز بشه در گوگل رتبه‌اش بالاتر می‌ره و اگر کسی جداً این رو تو گوگل جستجو کنه اون صفحه‌ی کذایی می‌آد بالا. اگر سوالی داشتین از پندار یا بقیه که این‌کار رو کردن بپرسین. بدویین اگه این دادخواست رو هم امضا نکردین زودتر دست به کار بشین، این عرب‌ها رو ول کنیم همه چیزمون رو به زورِ پول به اسم خودشون درمی‌آرن.

خب اینم از بمبارانِ من:

Arabian Gulf

۱۳۸۳ آبان ۲۹, جمعه

و اما راجر واترز عزیز و سیاست

آهنگ‌های جدیدِ راجر واترز رو اگر نشنیدین می‌تونین اینجا داون‌لود کنین و گوش کنین. داشنم گوش می‌دادم یادِ آلبوم Final Cut افتادم چون تو همون حال و هواست دوباره. در مورد جنگ و این حرفا. اگر تو اون آلبوم هی به تاچر گیر می‌داد و مگی مگی می‌کرد اینجا هی تونی تونی و جورج جورج می‌کنه :) خیلی کاراش رو دوست دارم، واقعا یه نابغه است.

rogerwaters.jpg


حتما به این مصاحبه‌اش هم گوش کنین در مورد انتخاباتِ امریکا، می‌گه این بوش حتما در بچگی مشکلات زیادی داشته که این‌طوری شده! یه جا هم توی آهنگِ Leaving Beirut می‌گه:

Oh George! Oh George!
That Texas education must have fucked you up when you were very small



من هنوزم معتقدم که نوشته‌های واترز یه قدم جلوتر از متونِ ساده برای موسیقی هستن. یعنی اگه این همه آهنگ که می‌شنویم رو lyrics می‌دونیم چیزایی که این بشر نوشته مطمئنا جزو ادبیاته و نه lyrics! همین آهنگِ Leaving Beirut رو لطفا گوش کنین و متنش رو بخونین و می‌فهمین من چی می‌گم! با فرمت‌های مختلف هم هست.
این Quicktime player.
این Real player.
این هم windows media player.

این هم متنش، باور کنین با اینکه طولانیه ارزشش رو داره:

So we left Beirut Willa and I
He headed East to Baghdad and the rest of it
I set out North
I walked the five or six miles to the last of the street lamps
And hunkered in the curb side dusk
Holding out my thumb
In no great hope at the ramshackle procession of home bound traffic
Success!
An ancient Mercedes 'dolmus '
The ubiquitous, Arab, shared taxi drew up
I turned out my pockets and shrugged at the driver
" J'ai pas de l'argent "
" Venez! " A soft voice from the back seat
The driver lent wearily across and pushed open the back door
I stooped to look inside at the two men there
One besuited, bespectacled, moustached, irritated, distant, late
The other, the one who had spoken,
Frail, fifty five-ish, bald, sallow, in a short sleeved pale blue cotton shirt
With one biro in the breast pocket
A clerk maybe, slightly sunken in the seat
"Venez!" He said again, and smiled
"Mais j'ai pas de l'argent"
"Oui, Oui, d'accord, Venez!"




______________________




Are these the people that we should bomb
Are we so sure they mean us harm
Is this our pleasure, punishment or crime
Is this a mountain that we really want to climb
The road is hard, hard and long
Put down that two by four
This man would never turn you from his door
Oh George! Oh George!
That Texas education must have fucked you up when you were very small




______________________



He beckoned with a small arthritic motion of his hand
Fingers together like a child waving goodbye
The driver put my old Hofner guitar in the boot with my rucksack
And off we went
" Vous etes Francais, monsieur? "
" Non, Anglais "
" Ah! Anglais "
" Est-ce que vous parlais Anglais, Monsieur? "
"Non, je regrette"
And so on
In small talk between strangers, his French alien but correct
Mine halting but eager to please
A lift, after all, is a lift
Late moustache left us brusquely
And some miles later the dolmus slowed at a crossroads lit by a single lightbulb
Swung through a U-turn and stopped in a cloud of dust
I opened the door and got out
But my benefactor made no move to follow
The driver dumped my guitar and rucksack at my feet
And waving away my thanks returned to the boot
Only to reappear with a pair of alloy crutches
Which he leaned against the rear wing of the Mercedes.
He reached into the car and lifted my companion out
Only one leg, the second trouser leg neatly pinned beneath a vacant hip
" Monsieur, si vous voulez, ca sera un honneur pour nous
Si vous venez avec moi a la maison pour manger avec ma femme "




______________________



When I was 17 my mother, bless her heart, fulfilled my summer dream
She handed me the keys to the car
We motored down to Paris, fuelled with Dexedrine and booze
Got bust in Antibes by the cops
And fleeced in Naples by the wops
But everyone was kind to us, we were the English dudes
Our dads had helped them win the war
When we all knew what we were fighting for
But now an Englishman abroad is just a US stooge
The bulldog is a poodle snapping round the scoundrel's last refuge



______________________



"Ma femme", thank God! Monopod but not queer
The taxi drove off leaving us in the dim light of the swinging bulb
No building in sight
What the hell
"Merci monsieur"
"Bon, Venez!"
His faced creased in pleasure, he set off in front of me
Swinging his leg between the crutches with agonising care
Up the dusty side road into the darkness
After half an hour we'd gone maybe half a mile
When on the right I made out the low profile of a building
He called out in Arabic to announce our arrival
And after some scuffling inside a lamp was lit
And the changing angle of light in the wide crack under the door
Signalled the approach of someone within
The door creaked open and there, holding a biblical looking oil lamp
Stood a squat, moustached woman, stooped smiling up at us
She stood aside to let us in and as she turned
I saw the reason for her stoop
She carried on her back a shocking hump
I nodded and smiled back at her in greeting, fighting for control
The gentleness between the one-legged man and his monstrous wife
Almost too much for me



______________________



Is gentleness too much for us
Should gentleness be filed along with empathy
We feel for someone else's child
Every time a smart bomb does its sums and gets it wrong
Someone else's child dies and equities in defence rise
America, America, please hear us when we call
You got hip-hop, be-bop, hustle and bustle
You got Atticus Finch
You got Jane Russell
You got freedom of speech
You got great beaches, wildernesses and malls
Don't let the might, the Christian right, fuck it all up
For you and the rest of the world



______________________



They talked excitedly
She went to take his crutches in routine of care
He chiding, gestured
We have a guest
She embarrassed by her faux pas
Took my things and laid them gently in the corner
"Du the?"
We sat on meagre cushions in one corner of the single room
The floor was earth packed hard and by one wall a raised platform
Some six foot by four covered by a simple sheet, the bed
The hunchback busied herself with small copper pots over an open hearth
And brought us tea, hot and sweet
And so to dinner
Flat, unleavened bread, + thin
Cooked in an iron skillet over the open hearth
Then folded and dipped into the soft insides of female sea urchins
My hostess did not eat, I ate her dinner
She would hear of nothing else, I was their guest
And then she retired behind a curtain
And left the men to sit drinking thimbles full of Arak
Carefully poured from a small bottle with a faded label
Soon she reappeared, radiant
Carrying in her arms their pride and joy, their child.
I'd never seen a squint like that
So severe that as one eye looked out the other disappeared behind its nose



______________________



Not in my name, Tony, you great war leader you
Terror is still terror, whosoever gets to frame the rules
History's not written by the vanquished or the damned
Now we are Genghis Khan, Lucretia Borghia, Son of Sam
In 1961 they took this child into their home
I wonder what became of them
In the cauldron that was Lebanon
If I could find them now, could I make amends?
How does the story end?



______________________



And so to bed, me that is, not them
Of course they slept on the floor behind a curtain
Whilst I lay awake all night on their earthen bed
Then came the dawn and then their quiet stirrings
Careful not to wake the guest
I yawned in great pretence
And took the proffered bowl of water heated up and washed
And sipped my coffee in its tiny cup
And then with much "merci-ing" and bowing and shaking of hands
We left the woman to her chores
And we men made our way back to the crossroads
The painful slowness of our progress accentuated by the brilliant morning light
The dolmus duly reappeared
My host gave me one crutch and leaning on the other
Shook my hand and smiled
"Merci, monsieur," I said
" De rien "
" And merci a votre femme, elle est tres gentille "
Giving up his other crutch
He allowed himself to be folded into the back seat again
"Bon voyage, monsieur," he said
And half bowed as the taxi headed south towards the city
I turned North, my guitar over my shoulder
And the first hot gust of wind
Quickly dried the salt tears from my young cheeks.



Lyrics by Roger Waters

© 2004 Roger Waters Music Overseas Ltd./Pink Floyd Music Publishers Ltd.



خیلی باحاله تو مصاحبه‌اش می‌گه که اگه در مورد جورج بوش حرف زده از روی نفرت نبوده و معتقده که بوش یه بچه‌ی ترسواه که با پوشیدن لباس‌های نیروی هوایی و این جور چیزا خودِ واقعی‌اش رو که یه بچه‌ی کوچولوی ترسیده است، پنهان می‌کنه! بوش یک نوزادِ وحشت‌زده است که خب مشکلِ ما هم همین‌جاست! چون یه نوزادِ وحشت‌زده در نقش قوی‌ترین مردِ دنیای غرب ظاهر شده! و در آخر میگه که اگه بوش این انتخابات رو ببره من نه فقط شوکه می‌شم بلکه زبونم هم بند می‌آد که مردم امریکا چطور تونستن یه چنین انسانِ فجیعی (در هر زمینه‌ای فجیع) رو دوباره انتخاب کنن!

این مصاحبه قبل از انتخابات بوده و به احتمالِ زیاد الآن راجر واترز زبونش بند اومده! در آخر هم کلی اظهار امیدواری می‌کنه که دنیا به راه راست هدایت بشه که خب... بگذریم! سعی کنین حتما آهنگ‌ها رو گوش بدین و متن‌ها یادتون نره D:



۱۳۸۳ آبان ۲۸, پنجشنبه

لوگو

pinkfloydishlogo.gif


این هم لوگوییه که آرش برای طراحی جدید درست کرده :) از این استفاده کنین اگه می‌خواین احیانا لوگو بزارین D:


۱۳۸۳ آبان ۲۷, چهارشنبه

می ترسم

مدت هاست از بیست و سوم ِ هر ماه می ترسم
و از تنگیِ نفس، هنگام کابوس های شبانه
از آن ها که به طرزی مشکوک صمیمانه جوابِ سلام می دهند
و از آن ها که صمیمانه مشکوک سلام می کنند
از گلدان های پشتِ پنجره ها، از لبخندهای گرم و تقدیرنامه های معتبر
از نیت های خیر
از اطمینانی که در مقامِ تکیه گاه می دهند
از بیدار شدن در زمستانی که بی خبر بیاید
یا پیشاپیش، از فردای شبی که احساس کنی بی دلیل دارد خوش می گذرد
از تنهایی، از ازدحام
از خانه هایی که سگ دارند و از سگ هایی که خانه ندارند
از ساختمان های شیشه ای
از قفسه های دارو، از ظروفِ شکستنی
از هر جور نرده و زِهوار
از عکس های دسته جمعیِ کهنه
از دیوارهای نازک و از درهایی که نمی دانی پشت شان چی منتظر است
از فنجانِ خالیِ قهوه
از کوچه های روشن، از گذرهای بی سایه
از بزرگراه
می ترسم
می ترسم از دریچه و تقویم و مکث های میانِ کلام
یا هر چیزِ دیگر که به حادثه، به خبر، به بیست و سومِ هر ماه ورق می تواند خورد.


گاه‌نوشت‌های حمید امجد رو به هیچ وجه از دست ندین. وقتی که باهاش مصاحبه می‌کردیم هم همین‌طور زیبا حرف می‌زد. خوش‌حالم که از نزدیک دیدمش و امیدوارم کماکان به فعالیتش ادامه بده در تئاتر ایران. حتما برین بی شیر و شکر رو به یاد من ببینین و جای من رو هم حتما خالی کنین. امیدوارم یه روزی بتونیم اینجا ببینیم‌شون چون واقعا دانش و ظرفیتِ جهانی شدن رو دارن.

۱۳۸۳ آبان ۲۵, دوشنبه

یوهوووووووووو

خب اینم از طراحی جدید. البته کلی چیزاش ناتمامه اما خب انقدر هی به جونِ احسانِ بیچاره غر زدم که فکر کنم این رو فعلا گذاشته تا من آرومم بگیره و کم‌کم تمومش کنه :) دستِ آرش جون درد نکنه که به این خوشگلی طراحی کرده. کلی هم حمیدرضا پیشنهاداتِ سازنده داده که خلاصه با کمک طراحی آرش و پیشنهاداتِ حمیدرضا و کدنویسیِ احسان اینجا هم آماده شد. من خیلی خوش‌شانسم که دوستایی به این هنرمندی دارم نه؟ از همتون ممنونم :*

*****

نوشتنم اینجا انگار طلسم شده. چند بار که مطلب نوشتم و پاک شدن! چند بار دیگه هم خودم دوباره خوندم‌شون و دیدم همش یه بند غر زدم در مورد بیکاری و این حرفا که خب به هر حال باید انتظارش رو می‌داشتم و باید آروم بگیرم و از صفر مثل همه شروع کنم. برام آرزوی موفقیت کنین، زود زود، منتظرم!

*****

خیلی خیلی خوب بود که تولد پیام اینجا بودم. این اولین تولدش بود که با هم بودیم و خیلی هم به کمکِ مامان و باباش خوش گذشت. من خیلی خوش‌شانسم که خانواده‌ای به این خوبی اینجا دارم، حالا که دور از مامان، بابام و نوشین و دوستام هستم، وگرنه تا به حال حتما خل شده بودم!

*****

آهای آدمایی که امریکا زندگی می‌کنین، شماها هفتگی چقدر خرج‌تون می‌شه؟ یعنی خورد وخوراک و بنزین و اینا. می‌خوام یه حساب تقریبی‌ای بیآد دستم ببینم دارم ول‌خرجی می‌کنم یا نه! راستی بگین خرج برای چند نفر رو دارین می‌گین.

*****

یکی ار دلایلی که حالم بد نیست اینه که پیام اسمم رو برای کلاس ورزش نوشته و می‌رم ورزش. کلی برام آرامش‌بخشه. البته تا الآن یه کم نامنظم بوده که ناشی از تنبلیه مفرط‌ِ بنده است! اون موقع که تهران بودم استادِ ورزشم یه متدِ خاصی برای مقابله با زبونِ چربِ من برای فرار از ورزش داشت؛ رودربایسی! یه کاری می‌کرد که من روم نشه کلاسام رو کنسل کنم! یعنی اگه بهش زنگ می‌زدم می‌گفتم مثلا امروز ۲۰ ساعت سه جای مختلف کار کردم و دارم از خستگی می‌میرم، می‌گفت اتفاقا من هم الآن بدو بدو از تدریس دانشگاه برگشتم فقط به خاطر تو با آژانش اومدم و فقط به خاطر تو می‌خوام با خستگیم کنار بیآم! و من سرافکنده و شرمنده پامی‌شدم خودم رو جمع و جور می‌کردم و می‌رفتم هن‌هن رو تِرِدمیل می‌دویدم!

الآن دیگه خانوم لطفی‌پوری نیست بالا سرم و من خیلی خوب بلدم به دلایلی بسیار منطقی و معقول هی کنسل کنم ورزش رو! ولی خب خودم که می‌دونم چه کاره‌ام. پس با خودم قرار گذاشتم و به پیام هم گفتم که روزهای زوج حتما می‌رم ورزش و امروز هم با دوویدنِ این‌ور اون‌ور قولم رو نگه داشتم! البته وقتی رفته بودم دنبال پیام، نزدیک بود زرشک‌پلو با مرغم بسوزه که خدا رحم کرد!

*****

اگه صنم یه کم نزدیک‌تر بود من دیگه هیچ غمی تو این دنیا نداشنم :( انشالله این غم هم یه روزی برطرف بشه P:

۱۳۸۳ آبان ۱۳, چهارشنبه

اینکه این همه گند بزنی و باز هم انتخاب بشی خیلیه‌ها!

خب این هم بُرد بوش. پیام و من از مدت‌ها قبل با توجا به مردم امریکا و طرز تفکرشون به این نتیجه‌ی دردناک رسیده بودیم که بوش می‌بره. در هر حال دیروز با پیام رفتیم که رای بده و همش امیدوار بودیم که شاید یه فرجی بشه و خدا یه کم این مردم رو به راه راست هدایت کنه! البته راستش رو بخواین من از کری هم خیلی خوشم نمی‌اومد و دقیقا همون چیزی که باعث شد ببازه به نظر من هم نقطه ضعفش بود؛ خیلی شخصیت محکم و قاطعی نداره متاسفانه. سخت می‌شد چنین آدمی رو به عنوان یک رییس‌جمهور محبوب و قابل اعتماد غالب کرد! دموکرات‌ها به یکی احتیاج دارن که ایده‌ّای خوبی که کری داشت رو با اعتماد به نفس بیشتر و محبوبیت بیشتر ارائه کنه.

الآن اگر ناراحتم فقط به این خاطره که بوش یه آدم پول‌پرستِ کله‌خره که مردم ساده‌ی امریکا گولِ تیریپ سادگی‌ش رو می‌خورن و فکر کنم این ماجرای رکود اقتصادی‌شون همین‌طوری بدتر بشه با کارای این آقا! فقط امیدوارم یه وقت هوس نکنه به ایران حمله کنه. به نظر من مردم ایران یه جوری باید به این امریکایی‌ها بفهمونن که اصلا حتی فکر آزاد کردن‌شون رو به ذهن‌شون راه ندن. امیدوارم که مردم‌مون بدونن که این اصلا راه خوبی برای رها شدن از وضعیت فعلی نیست. یه نگاه کوتاه به عراق که تو اون وضعیت اسف‌بار بود و الآن به جای اینکه بهتر شده باشه آشوبه کافیه که بفهمیم این راهش نیست.

خدا رحم کنه چون که حالا بوش احساس می‌کنه که حمایتِ مردم رو برای این ترکمون‌هایی که زده داره و احتمالا به همین روندش ادامه خواهد داد. خدایا به همه‌ی مردم جهان رحم کن!

۱۳۸۳ آبان ۹, شنبه

صدای Eminem هم دراومد!

این هم آهنگ جدید Eminem در مورد انتخابات که از طریق وبلاگ کوزه پیداش کردم. خوشم می‌آد که هر چی از دهنش دراومده به بوش گفته! این هم متنشه:

I scrutinize every word, memorize every line
I spit it once, refuel, re-energize and rewind
I give sight to the blind, my insight's through the mind
I exercise my right to express when I feel it's time
It's just all in your mind - what you interpret it as
I say to fight, you take it as I'ma whip someone’s ass
If you don’t understand, don’t even bother to ask
A father who has grown up with a father-less past
Who has blown up now to rap phenomenon
That has, or at least shows, no difficulty multi-taskin' and juggling both
Perhaps mastered-his-craft slash entrepreneur
Who has helped launch a few more rap-bags
Who’s had a few obstacles thrown his way
Through the last half of his career
Typical manure, moving past that
Mister kiss-his-ass-crack, he’s a class-act
Rubber-band man, yeah, he just snaps back

Chorus:

Come along, follow me, as I lead through the darkness
As I provide just enough spark that we need to proceed
Carry on, give me hope, give me strength
Come with me, and I wont steer you wrong
Put your faith in your trust, as I guide us through the fog
To the light at the end of the tunnel we gon’ fight
We gon’ charge, we gon’ stomp
We gon’ march through the swamp
We gon’ mosh through the marsh
Take us right through the doors
Come on..

Verse 2:

All the people up top, on the side and the middle
Come together, let's all form this swamp just a little
Just let it gradually build, from the front to the back
All you can see is a sea of people, some white and some black
No matter what color, all that matters we're gathered together
To celebrate for the same cause, no matter the weather
If it rains, let it rain
Yeah, the wetter the better
They ain’t gon’ stop us - they can't
We're stronger now, more then ever
They tell us "No", we say "Yeah"
They tell us "Stop", we say "Go"
Rebel with a rebel yell
Raise hell - we gon’ let em know
Stomp, push, shove, mush..
Fuck Bush
Until they bring our troops home, c'mon, just..

Chorus:

Come along, follow me as I lead through the darkness
As I provide just enough spark that we need to proceed
Carry on, give me hope, give me strength
Come with me, and I wont steer you wrong
Put your faith in your trust, as I guide us through the fog
To the light at the end of the tunnel we gon’ fight
We gon’ charge, we gon’ stomp
We gon' march through the swamp
We gon' mosh through the marsh
Take us right through the doors
Come on..

Verse 3:

Imagine it pourin’, it's rainin’ down on us
Moshpits outside the oval office
Someone’s tryin to tell us something
Maybe this is God just sayin' we're responsible
For this monster - this coward that we have empowered

This is Bin Laden
Look at his head noddin’
How could we allow something like this without pumpin' our fists
Now, this is our final hour
Let me be the voice, and your strength and your choice
Let me simplify the rhyme just to amplify the noise
Try to amplify it, times it, and multiply it by sixteen million
People are equal at this high pitch
Maybe we can reach al qaeda through my speech
Let the president answer our high anarchy
Strap him with a AK-47, let him go fight his own war
Let him impress daddy that way
No more blood for oil, we got our own battles to fight on our own soil
No more psychological warfare to trick us to thinking that we ain’t loyal
If we don’t serve our own country, we’re patronizing our hero
Look in his eyes, its all lies
The stars and stripes, have been swiped
Washed out and wiped and replaced with his own face
Mosh now or die

If I get sniped tonight, you’ll know why
‘Cuz I told you to fight

Chorus:

Come along, follow me as I lead through the darkness
As I provide just enough spark that we need to proceed
Carry on, give me hope, give me strength
Come with me, and I wont steer you wrong
Put your faith in your trust, as I guide us through the fog
To the light at the end of the tunnel we gon' fight
We gon' charge, we gon' stomp
We gon' march through the swamp
We gon' mosh through the marsh
Take us right through the doors
Come on

Outro:

Eminem: And as we proceed to mosh through this desert storm.. in these closing statements, if they should argue, let us beg to differ.. as we set aside our differences, and assemble our own army to disarm this weapon of mass destruction that we call our president for the present.. and mosh for the future of our next generation.. to speak and be heard.. Mr President.. Mr Senator..

(Kids: Hear us, hear us?.. Hahaha)





۱۳۸۳ آبان ۸, جمعه

به خانه بازمی‌گردیم؟!!!! آخه هبوط تا به چه حد؟ :(((

خیلی خوبه که بعد از پستِ قبلی یکی دیگه از خواننده‌ها هم ای‌میل داد که قربون دستت حالا که قورمه‌سبزی رو می‌گی ته‌چین رو هم بگو!! خب خانوم‌ها و آقایونِ عزیز (می‌گم آقا چون کسی که قورمه‌سبزی رو می‌خواد آقاهه!) امروز طرز تهیه‌ی خورشت قورمه‌سبزی رو براتون توضیح می‌دم. البته لطفا توجه‌ِ اکید داشته باشید که این قورمه‌سبزی‌ایه که من دوست دارم و بقیه معمولا تو این خورشت لوبیا قرمز می‌ریزن که به‌ هیچ‌ وجه من الوجوه برای من توجیه‌پذیر نیست و کلی کارای دیگه می‌کنن که خب من خوشم نمی‌آد! خلاصه که هر کسی آزاده هر جوری که خودش دوست داره آشپزی کنه مگه نه؟ D:

مواد لازم:
اول از همه و مهتر از همه چیز سبزی‌تونه که اصل کاریه و خب در این هم خیلی‌ها نظرات متفاوتی دارن. خود همین سبزی رو آماده کردن کلی دنگ و فنگ داره پس حواس‌تون باشه که برین یه جایی که این سبزی‌ها رو داشته باشه.

- تره، شنبلیله، جعفری، گشنیز، و مقداری اسفناج که به خورشت‌تون لعاب بیشتری می‌ده و تاثیر خاصی روی مزه نداره. بسته به تعداد نفراتی که دارین براشون غذا می‌پزین هر چقدر که از بقیه‌ی سبزی‌ها می‌ریزین حواس‌تون باشه که تره باید به نسبتِ بقیه دو برابر باشه.

- گوشت خورشتی به تناسب نفراتِ خورنده! (می‌دونین که گوشت خورشت ران، دست و ماهیچه‌ی گوسفنده؟)
- لیمو عمانی(من خودم دو تا می‌اندازم چون خیلی دوست دارم)
- نمک و فلفل و زردچوبه
- یک قاشق رب گوجه فرنگی (غلظت خورشت رو بیشتر می‌کنه و خوش‌رنگ‌تر و خوش‌مزه‌تر می‌شه و مزه‌اش هم اصلا معلوم نیست، یه بار امتحان کنین)

خب سبزی رو تمیز می‌کنین و بعدش خوردش می‌کنین. تو ایران مامانم با چرخ گوشت خورد می‌کرد و بعد خودش و آبش رو می‌ذاشت با هم اول بپزه و بعد هم سرخش می‌کرد. من‌ هم اینجا با میکسر کاملا خوردش می‌کنم و بعد هم سرخ می‌کنم.

حالا گوشت، لیمو عمانی، نمک، فلفل و زردچوبه رو می‌ذارین که با هم بپزن. ایران مامان تو زودپز می‌ذاشت اما من اینجا اول پیازداغ درست می‌کنم بعدش گوشت رو اضافه می‌کنم و می‌ذارم رو شعله‌ی کم که آبِ گوشت هم حسابی دربیآد و بعد دو لیوان آب اضافه می‌کنم و می‌ذارم بپزه. تجربه‌ی دو ماهه‌ام ثابت کرده که گوشت‌های اینجا معمولا خیلی بیشتر طول می‌کشه که بپزن پس حواس‌تون باشه نپخته نمونه!

گوشت که پخت، سبزی رو همراه با یک قاشق رب گوجه فرنگی اضافه می‌کنیم و در قابلمه را می‌ذاریم و زیرش رو کم می‌کنیم و می‌ذاریم که جا بیوفته. معمولا اگه همه‌ی کارا رو درست انجام داده باشین در عرض یه ربع الی نیم ساعت یه خورشتِ جانانه خواهید داشت D:

و این بود اولین قدم در راه اعتلا یا شاید هم نابودیِ آشپزیِ ایرانی!! اگه خوشمزه شد جای من رو هم خالی کنین اگه هم خراب‌کاری کردین ... ممممم بهم فحش ندین، خب؟ P: موفق باشین :)

۱۳۸۳ آبان ۴, دوشنبه

اندر فوائد در خانه ماندن و بیکار بودن!

فکر کنم این پستِ قبلیم خیلی به نظر تیره و تار میومد خیلی‌ها نگران شدن! هنوز افسرده نشدم و فکر نمی‌کنم که بشم. فقط یه کم بیکاری داره اذیتم می‌کنه و احساس می‌کنم پیام هم داره با خودش فکر می‌‌کنه که پس اون دختر فعال و پرکار که من باهاش ازدواج کردم کجا رفته! به علاوه اینجا واقعا اگه کار نکنی زندگی خیلی یکنواخت می‌شه. البته یه چیزایی تو خودم کشف کردم که روحم هم خبر نداشت!

مثلا متوجه شدم که کلی آشپزیم خوبه! نمی‌خوام از خودم تعریف کنم اما واقعا فکر نمی‌کردم انقدر راحت از پسِ این‌جور کارا بربیآم. تو خونه هیچ‌وقت زیر بار کار خونه نمی‌رفتم. یکی اینکه احساس می‌کردم هر چقدر هم جون بکنم به چشم مامانم نمی‌آد و این موضوع شدیدا عصبیم می‌کرد و صنم رو هم می‌دیدم که چقدر تو خونه‌شون زحمت می‌کشه و کسی قدرش رو نمی‌دونه و بیشتر این حسم تقویت می‌شد. یه علت دیگه‌اش این بود که از صبج تا شب سر کار بودم و وقتی می‌رسیدم علنا له بودم از خستگی و کاری از دستم برنمی‌اومد!

صنم در مورد تمیزی و مرتبی و مشکلاتش نوشته، خیلی جالبه که من آدم وسواسی‌ای هستم اما هیچ‌وقت تو نمیزی خونه همکاری نمی‌کردم! علتم هم کاملا برای خودم منطقی بود. تا موقعی که خونه‌ای زندگی می‌کنی که ۴ نفر دیگه هم هستن و تقریبا هیچ‌کدوم مثل تو وسواسِ تمیزی ندارن باید کاملا قیدش رو بزنی و خودت رو بزنی به کوچه‌ی علی چپ تا موقعی که مستقل بشی و با کسی باشی که درکت کنه و با هم کنار بیآین که می‌خواین چکار کنین. من از دستشویی، حموم و آشپزخونه‌ی خونه‌مون اصلا دل خوشی نداشتم و در عین حال می‌دونستم که اگه تمیز هم کنم دو ساعت بعدش دوباره همون آش و همون کاسه!

اما الآن فرق می‌‌کنه و دارم از خوشی می‌میرم که خونه‌ام کوچیکه و تمیزه :) پیام هم با اینکه تمیزه اما متاسفانه به هیچ وجه مرتب نیست :(( اما خوشبختانه این عادت‌هاش قابل تحمله و می‌شه باهاشون کنار اومد. مثلا وقتی از در می‌آد و لباسش رو در می‌آره و همون جایی که ایستاده رو زمین پهن می‌کنه می‌شه راحت اون لباس رو برداشت و آویزون کرد! همین که همیشه تمیزه و بوهای خوب خوب می‌ده بیشتر از هر چیزی مهمه (یادتونه که من چقدر از بوهای مطبوع دوستان در ایران می‌نالیدم!)

و اما آشپزی! دیروز در مانوری محیرالعقولانه موفق شدم اولین ته‌چینم رو درست کنم! جداً همیشه فکر می‌کردم ته‌چین یکی از سخت‌ترین غذاهای دنیاست ولی شد! بقیه‌ی غذاها رو هم دقیقا نمی‌دونم از کجا، اما بلدم! مامانم همیشه به همه که می‌گفتن به شیده آشپزی یاد بده می‌گفت شیده همه چیز بلده فقط دلش نمی‌خواد کار کنه! الآن می‌فهمم که راست می‌گفت! البته غذاها رو به روشی که خودم دوست دارم درست می‌کنم D: بیچاره پیام!

یکی از خواننده‌های وبلاگ درخواست کرده که دستور پخت قورمه‌سبزی رو بنویسم! اتفاقا اون هفته که لس‌آنجلس بودیم هم یه خانوم امریکایی تو مغازه می‌خواست یاد بگیره که براش توضیح دادم!! فکرش رو بکنین! جالب اینجاست که به هر کس می‌گم دارم آشپزی می‌‌کنم می‌گه هه هه اصلا نمی‌تونم تو رو در حال آشپزی مجسم کنم و می‌زنه زیر خنده! پیام هم اول‌ها باورش نمی‌شد که اون غذاها رو من پختم و می‌گفت نکنه همسایه‌ی ایرانی پیدا کردی می‌دی اون برات بپزه!!! الآن دیگه زیاد نوشتم اما قول می‌دم دفعه‌ی دیگه طرز تهیه‌ی قورمه‌سبزی به روش شیده‌ای رو بنویسم D: فعلا شما کماکان دعا کنین!

۱۳۸۳ آبان ۱, جمعه

کمی تا قسمتی غرغر

این چند روزه اینجا همینطور شر و شر بارون اومده. برعکسِ خونه که وقتی بارون می‌اومد من قلبم از خوشحالی به تاپ‌تاپ می‌افتاد و کلی احساساتی می‌شدم اینجا اصلا از بارون‌شون خوشم نمی‌آد! می‌دونم بچه‌گونه به نظر می‌رسه اما من با خیلی چیزا اینجا مشکل دارم. یک: هیچی مزه‌ای که باید بده رو نمی‌ده! همه چیز خیلی به نظر خوشگل و وسوسه‌انگیز می‌رسه اما وقتی می‌گیریش و می‌خوری می‌بینی هیچ مزه‌ای نمی‌ده! یعنی مزه که می‌ده اما مزه‌آش انگار واقعی نیست! دو: همون‌طور که تو پست قبلی‌م گفتم و کلی به خاطرش با پیام صحبت کردیم، لبخندها به طرز دل‌خراشانه‌ای مصنوعیه. هیچ‌کس به هیچ جاش هم نیست که شما زنده‌این یا مرده ولی هیچ‌وقت یادشون نمی‌ره تا می‌بیننتون مثل رباطهای متبسم بگن: How are you doing؟

خیلی دلم می‌خواد یه بار برگردم به یکی از اینا که حتی منتظر نمی‌مونن ببینن جوابت چیه بگم Like you care! اما خب معلومه که من هم الکی لبخند می‌زنم در جواب و یه چرتِ بی‌ربطی می‌گم. اینجا فقط وقتی می‌بینن که مشتری هستی هی حال و احوال می‌کنن، اونم یه جوری که قشنگ احساس می‌کنی که اصلا و ابدا از ته دل‌شون نیست. منظورم این نیست که مثلا طرز رفتار فروشنده‌های ما بهتره که معمولا بداخلاق و بی‌ادب هستن اما خب اقلا ایرونی‌ها برات فیلم بازی نمی‌کنن و سعی نمی‌کنن با لبخندهای مکش مرگ مرا خرت کنن، یا می‌کنن و من تجربه نداشتم! چه می‌دونم، فقط می‌دونم که بیشتر چیزا به دلم نمی‌شینن. شاید اصلا دلم برای خونه و مامان اینا تنگ شده و دارم الکی بهونه می‌گیرم.

احساس عجیبیه و هنوز هم باهاش کنار نیومدم که چقدر دورم از همه. گاهی یهو برمی‌گردم شروع می‌کنم پیام رو نگاه کردن و می‌گم: من اینجا چکار می‌کنم؟!!! پیام هم خیلی خونسرد و مهربون شروع می‌کنه از اول آشنایی‌مون رو تعریف می‌کنه تا برسه به اونجا که من اومدم پهلوش و داریم با هم زندگی می‌کنیم. تنها چیزی که نمی‌ذاره خل بشم هم همینه! بودن با پیام بی‌نهایت آرامش‌بخش و دوست‌داشتنیه. همش خدا رو شکر می‌کنم که همدیگه رو پیدا کردیم چون با اخلاق عجیب غریبی که من دارم فکر نکنم هیچ‌کس دیگه‌ای می‌تونست این‌طور راحت باهام کنار بیآد. پیام شعبده‌بازه! حتی وقتی که خیلی عصبانی، ناراحت یا دلتنگ هستم بالاخره یه چیزی می‌گه و انقدر می‌گه که آرومم می‌کنه و به خنده می‌اندازتم.

اما به غیر از این هیچی ندارم. از نظر کاری شدیدا ناامیدم و می‌دونم که آخرش باید به یه کاری رضایت بدم که دوست ندارم و فقط تحملش کنم چون اینجا همه جیز از صفر شروع می‌شه. خیلی مسخره است که اینجا هم که هستم اون‌ور بهم هنوز پیشنهاد کار می‌شه! دو بار کار تو یونیسف پیشنهاد شده و من اینجا پای کامپیتر می‌شینم می‌زنم تو سر خودم! اون روز خداداد می‌گفت من از اول هم می‌دونستم تو اینجا اذیت می‌شی چون تو ایران زیادی مستقل و کاری بودی و برای همین هم اولین باری که پیام گفت می‌خواد چکار کنه من باورم نمی‌شد تو راضی شدی!!!

یه چیزی که هست اینه که مطمئنم که در مورد پیام اشتباه نکردم و در مورد اومدنِ اینجا هم تازه امروز شده سه ماه و باید یه کم آروم بگیرم و مثبت‌تر به همه چیز نگاه کنم. پیام همیشه می‌گه که من شدیدا منفی هستم. راستش این دست خودم نیست همیشه این‌طوری بودم و همیشه آخر ماجرا و مشکلات رو می‌بینم. باید تمرین کنم یه کم مثبت‌تر با همه چیز برخورد کنم. شماها هم یادتون رفته و دعا نمی‌کنین یه کار خوب گیره من بیآدا :-w

۱۳۸۳ مهر ۲۴, جمعه

پرید آقا، پرید

کلی در مورد امتحان رانندگی و الکی قبول شدن و ماجراهای دنبال کار گشتنم نوشته بودم اما همش پرید! من هم دیگه عمراً حوصله داشته باشم که دوباره تایپش کنم، ‌شرمنده! فقط اینکه این امریکایی‌ها کتک می‌خوان! یکی باید بهشون بگه این لبخند‌های مصنوعی و زورکی‌شون از صد تا فحش بدتره!! بگذریم!



۱۳۸۳ مهر ۱۸, شنبه

کالیفرنیاگردی

این چند روزه اصلا خونه نبودیم. صنم برای یه سخنرانی رفته بود استنفورد و قرار بود که بعدش بیآد پیش من. پیام و من هم تصمیم گرفتیم که بریم از اونجا بیآریمش که بیخودی هی سوار هواپیما نشه و من هم سانفرانسیسکو رو ببینم و بعدش هم صنم رو ببریم لس انجلس بچرخونیم. جای همگی خالی خیلی خوش گذشت. اول از همه که توی سانفرانسیسکو یه کمک عموی من کلی این‌ور اون‌ور رفتیم و فکر نکنم واقعا شهری به این زیبای توی دنیا وجود داشته باشه. شب اول با جوانه و جهانشاه رفتیم بیرون و بعدش هم رفتیم خونه‌شون کلی گفتیم و خندیدیم و بعدش ما برگشتیم به هتل.

alkatras.jpg


فرداش عموم اومد و رفتیم آلکاتراس رو دیدیم؛ البته از دور چون هیچ‌کدوم دل رفتنِ توش رو نداشتیم! اون عکس بالایی آلکاتراسه. برای نهار گیله‌مرد و مرتضی نگاهی هم به ما پیوستن و واقعا خوش گذشت. آقای رجب‌نژاد به همون اندازه‌ای که فکر می‌کردم آقا، مهربون و بامزه است. بعد از نهار هم عموم یه جاهایی ما رو برد که کم‌کم داشت گریه‌ام می‌گرفت بسکه خوشگل بودن. این درخت‌ها و برگاشون رو ببینین. وای خیلی خوشگل بود.

leaves.jpg


شب رو رفتیم خونه‌ی عموم در برکلی. منظره‌ی جلوی پنجره‌ی هال‌شون اصلا یه چیز عجیبی بود که من انقدر حواسم پرت بود متاسفانه یادم رفت عکس بگیرم. با راهنمایی عمو و زن‌عمو تصمیم گرفتیم که از Highway 1 برگردیم. دعا می‌کنم که همه‌ی کسانی که دوست دارن حتما یه روزی بتونن بیآن و تو این راه رانندگی کنن!! مجسم کنین که جاده‌ی چالوسی باشه که از لبِ دریا بگذره! اینا هم چند تا عکسه از همون‌جا، فقط حیف که بیشتر جاها مه بود و نمی‌تونستیم همه‌ی زیبایی رو ببینیم.

foggysea1.jpg


بالاخره رسیدیم به لس‌انجلس و رفتیم پهلوی خداداد و با صفا هم شب رفتیم هالیوود و وست‌وود گردی! بعدش هم همگی رفتیم قلیون‌کشی D: جای رفقا خالی! اوه تازه چند وقت پیش به لطف یکی از خوانندگان عزیز وبلاگامون با پیام یه جا رفتیم تو سن‌دیه‌گو که قلیون‌بازی بود :) خوبه همه خبر دارن من قلیون‌بازم و انقدر مهربونن که همش می‌برنم این‌جور جاها.

foggysea2.jpg


از لس‌انجلس هم اومدیم خونه‌ی ما و با صنم دیشب رفتیم یه کلاب و کلی خندیدیم جای همگی خالی. امروز صبج هم صنم رو بردم گذاشنم فرودگاه سن‌دیه‌گو و تنهایی برگشتم!این اولین بارم بود که این همه راه رو تنهایی رانندگی کردم اون هم تو اتوبان‌های اینجا که همه یه ذره زیادی گاز می‌دن! خوشبختانه نه گم شدم و نه مُردم! تنها نکته‌ی منفی این چند روز جریمه‌هایی بود که چپ و راست شدیم! یه بار سرعت غیرمجاز و یه بار پارکینگ، چون پول پارکومتر تموم شده بود :( جلوی خونه‌ی خداداد هم که ماشین رو خیلی شیک بکسل کردن و بردن چون‌که مثل اینکه ما جای اشتباهی پارک کرده بودیم! خلاصه کلی درآمدزا بودیم برای پلیسِ امریکا!!

foggysea4.jpg


خیلی خوب بود که این چند روز از دنیا بی‌خبر بودیم! واقعا آدم هر چی بیشتر بدونه بیشتر زجر می‌کشه. انشالله که همگی خوبین! این هم یه پست مفصل به تلافیه تنبلی این چند وقت :) لطفا کماکان برای کار من دعا کنین بی‌زحمت!

۱۳۸۳ مهر ۱۱, شنبه

نخونده بگیرین...

دارم کم‌کم به رانندگی مسلط می‌شم؛ یعنی دیگه لازم نیست در آنِ واحد حواسم به پونصد و پنجاه و پنج تا چیز باشه و یه سری کارا رو اتوماتیک انجام می‌دم. کارایی مثل گاز و ترمز به موقع و ول کردن فرمون بعد از پیچیدن و از این حرفا. البته مطمئنم که در هر حال چند باری باید امتحان رانندگی‌شون رو بدم و رد شم چون یادتون که نرفته، من خدای گند زدنم. کار هم چند جا رو آنلاین رزومه فرستادم اما هنوز روم نمی‌شه زنگ بزنم جایی بگم کار دارین یا نه! می‌دونم به نظر کاملا احمقانه می‌آد اما این یکی از نقطه ضعف‌های منه.

تا به حال‌ سر هر کاری که رفتم (که کم هم نبوده) یا کسی من رو برده اونجا یا خودشون اومدن بهم پیشنهاد همکاری دادن و خودم هیچ‌وقت نرفتم یه جایی بگم آقا به من کار می‌دین؟ و حالا بلد نیستم که باید چطور این کار رو کرد.حتی کیش رو هم صنم می‌خواست امتحان بده و من رو هم برد که تو امتحان تافلش با هم تقلب کنیم که البته یادم نمی‌آد اصلا تقلبی کرده باشیم و مسخره اینجاست که من از همون موقع شروع به کار کردم اونجا الکی الکی (با اینکه از تدریس خوشم نمی‌اومد) و صنم چند سال بعدش اومد اونجا.

حالا اولین باره که احساس می‌کنم هیچ چیز خاصی برای ارائه ندارم و روم هم نمی‌شه رم بگم کار چی دارین! خیلی خنده‌داره نه؟ می‌دونم اگه برم دنبالش چون زبونم درازه و اعتماد به نفسم هم به نظر می‌رسه که زیاده، کم‌کم می‌تونم کار پیدا کنم اما دارم هنوز رو خودم کار می‌کنم که راضی شم و برم. تو رو خدا باز هم فکر نکنین که به خاطر از خودراضی بودنمه که اینطوری‌ام، درست برعکسه، به خاطره کمبود اعتماد به نفس، شدیدا از نه شنیدن می‌ترسم.

حالا تا ببینیم که چی می‌شه. کماکان دعا کنین :)



۱۳۸۳ مهر ۱۰, جمعه

صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران، واحد سن دیه‌گو*

الآن مناظره‌ی کری و بوش تموم شد و فوری زنگ زدن و نظرسنجی کردن! خیلی جالبه که قشنگ می‌شد خطی رو که بوش سعی داشت دنبال کنه رو حوند. بهش گفته بودن هر چیزی که کری گفت تو فقط در مورد بی‌ثباتی و متغیر بودن کری حرف بزن و همه چیز رو سعی کن به اون بچسبونی. بوش هم نهایت تلاشش رو کرد و کاملا گند زد بسکه عین این بچه‌های لوس و لجباز هر موقعی که کری داشت حرف می‌زد بالا پایین می‌پرید و بی‌ربط همون یه چیزی که بلد بود رو تکرار می‌کرد. در عوض کری خیلی خونسرد و راحت سوالات رو جواب داد و با اینکه بوش هی به شخصیتش گیر می‌داد چیزی بهش نگفت و فقط آروم توضیح داد که این مسخره‌بازی سر بی‌ثباتی فقط بازی با کلماته.

خلاصه که کلی جالب بود برای اولین بار از این چیزا رو نگاه کردن. در مورد ایران هم حسابی بحث کردن. بحث‌شون هم معلومه که سر سلاح اتمی بود. کری می‌گفت که بوش درست برخورد نمی‌کنه و گذاشته که ایران هر کاری می‌خواد بکنه! امریکا نباید منتظر فرانسه و آلمان و بقیه بشینه و باید خودش یه کاری بکنه. ادعا کرد که در طول ۴ سال این ماجرای خلع سلاح اتمی رو در ایران، کره شمالی و روسیه (شوروی سابق) حل کنه. بوش هم هی اصرار داشت که در لیبی موفق بوده.

خدا عاقبت این مملکت رو به خیر کنه، که خب تاثیر مستقیمی روی ایران هم داره.

*تیتر البته کاملا معلومه که پیشنهاد پیامه!

۱۳۸۳ مهر ۲, پنجشنبه

و اما زندگی در کشور شیطان بزرگ همچنان ادامه دارد

نمی‌دونم چرا تازگی‌ها هر وقت به قصد وبلاگ نوشتن می‌آم و می‌شینم پای کامپیوتر به جاش هر کاری می‌کنم الا نوشتن! هزار تا صفحه باز می‌کنم و یه عالمه مطلب می‌خونم اما هیچی نمی‌تونم بنویسم. این ادیتور بهرام هم همین‌جوری خالی می‌مونه تا بالاخره خاموش کنم و برم. خیلی دلم می‌خواست در مورد بابک و آزاد شدنش بنویسم. بگم که چقدر خوشحالم و کلی خاطره‌های خوب تعریف کنم اما دیدم اصلا نمی‌شه. خواستم در مورد اینکه چرا امروز نشدم بنویسم که دیدم بازم نمی‌شه.

از این به بعد دوباره فقط در مورد خودم و اتفاقات روزمره‌ی زندگیم می‌نویسم چون بقیه‌اش واقعا قیمتی داره که من یکی وسعم نمی‌رسه حالا بقیه رو نمی‌دونم.

***

مجوز کار گرفتم و حالا دیگه می‌تونم برم سر کار اما اینجا کارِ اول رو پیدا کردن اصلا آسون نیست. هر چقدر هم تو ایران آپولو هوا کرده باشی بازم همه می‌خوان بدونن که خب اینجا چه کردی و بقیه‌ی ماجرا اصلا براشون حساب نمی‌شه. قبل از اینکه بیآم هم می‌دونستم که موقع پیدا کردن کار اول دق خواهم کرد! ولی باید برم فعلا یه جا مشغول شم، حالا هر چی که باشه. دارم کم‌کم رو خودم کار می‌کنم که ببینم چه کاری رو می‌خوام از صفر شروع کنم که حالا اگر شد ادامه‌ش بدم.

چند دفعه با پیام رفتم کالج‌شون و واقعا فضای آکادمیک اینجا برای کسی که علاقه‌مند باشه هیچی کم نذاشته. البته من دیگه فکر نکنم دلم بخواد به هیچ‌وجه برم پشت نیمکت و از مدت‌ها پیش هم مطمئن بودم که از اون‌ور نیمکت هم خوشم نمی‌آد، پس فعلا این دو تا از دور خارجن تا ببینم چی می‌شه. چه می‌دونم شاید هم اصلا یه جوری شد که شغلم دقیقا یکی از همینا که هی می‌گم نه نه، شد!

از وقتی که social security card رسید به زور سعی کردم آیین‌نامه‌ی رانندگی کالیفرنیا رو بخونم، آیین‌نامه‌ای که پدر پیام از تقریبا یه سال پیش برای فرستاده بود اما نمی‌تونستم حتی یه دقیقه دستم بگیرمش. از درس خوندن بیزارم. یعنی هر چیزی که لازم باشه بخونمش برام تبدیل به شکنجه‌ی روجی می‌شه اما اگه همون کتاب رو بدن و بگن اصلا مجبور نیستی بخونیش در اولین فرصت می‌بلعمش!!

خلاصه که هر چی جون کندم نتونستم بیشتر از نصفش رو بخونم ولی می‌خواستم دیگه گواهینامه‌ام رو بگیرم پس پاشدیم رفتیم اسکاندیدو. روز اولی که رفتیم من انقدر نگرانه نخوندم بودم که اصلا یادم رفت مدارک رو بردارم و دست از پا درازتر برگشتیم خونه. برای صنم که تعریف کردم یاد گند زدن‌های قدیمم افتاده بود که هی می‌گفت خااااااااااااااک ‌برسرت! خلاصه که الکی الکی امتحان رو با ده بیست سی چهل زدن تست‌ها قبول شدم و چون گواهینامه‌ی ایرانی داشتم اجازه‌ی رانندگی تنهایی هم بهم دادن تا موقعی که وقت امتحان رانندگی بشه که تقریبا سه هفته دیگه است.

برام دعا کنین که یه کار خوب پیدا کنم. مرسی :*

۱۳۸۳ شهریور ۲۷, جمعه

کی بود کی بود؟ من نبودم!

دیروزصبح پدرم اینا زنگ زده بودن و وسط احوال‌پرسی‌ها بابام گفت دایی‌ت می‌گه که برخلاف همیشه که ملایم و منطقی می‌نوشتی حالا حیلی تند می‌نویسی، دلت می‌خواد ما هم بریم پهلوی پدر سینا؟!!! خلاصه متوجه شدم که اون جو لعنتی خفقان هر جا که بریم دنبال‌مونه. یادمه وقتی صنم و سامان و بقیه رو تو کاپوچینو سانسور می‌کردم به صنم وعده می‌دادم که وقتی از اینجا رفتیم می‌تونی هر چی دلت بخواد بنویسی اما الآن زیادی دم دستی! حالا می‌بینم که چنگک استبداد هر جا که بری خفتت رو چسبیده و راه فراری نیست. خب اینم از آخرین نشانه‌های خارش تن اینجانب! بوی قورمه‌سبزی هم که دیگه نمی‌آد، هان؟





۱۳۸۳ شهریور ۲۳, دوشنبه

جای پیام و من خالی!



تولدت مبارک احسان عزیز :X به یاد تمام تولدایی که با شما دوستای خوبم جشن گرفتیم. به امید جمع شدن دوباره‌مون دور هم :)

۱۳۸۳ شهریور ۱۸, چهارشنبه

چه باید کرد؟

یعنی قراره از این کارا با بابک بکنن؟! این موجوداتی رو که به اسم ملت ایران که یعنی خود ما، دارن خودمون رو له و لورده می‌کنن، چه باید کرد؟ یعنی همه باید فرار کنن؟ اگر می‌خوایم یه کم نفس بکشیم باید فرار کنیم.

بچه‌ها خواهش می‌کنم مواظب خودتون باشین. اینا اصلا انسان نیستن، فقط خود خدا می‌دونه اینا چی‌ان، شاید خدا هم کف کرده دیگه!

آخ :(

باورم نمی‌شه، یعنی واقعا بابک رو گرفتن؟!!!!

۱۳۸۳ شهریور ۱۶, دوشنبه

WIsh YoU ThE BesT

تولد پرپر جونم هم بود و من نبودم که ماچش کنم :(( امیدوارم که بقیه تلافی کرده باشن D:



تولدت مبارک دختر عزیزم :X امیدوام که همیشه شاد و سرحال و مثل خودت توانا باشی :*

چند تا حرف

چند تا دعوت gmail دارم، اگر کسی هست که می‌خواد به shideh [@] gmail.com ایمیل بده. البته به نظر من که همچین آش دهن‌سوزی هم نیست!

***
یه بار در مورد نمایش مرگ یزدگرد لینکی دادم که در امریکا اجرا شده، اما متاسفانه شهرش رو اشتباه نوشتم D: الیبته اگه رفتین مطلب رو خوندین حتما خودتون متوجه شدین که در برکلی اجرا شده بوده :) شرمنده جوانه جون!

***
یه چیزی که چند وقته می‌خواستم در موردش بنویسم کانون وبلاگ‌نویسانه. نه اینکه اصلا نظر من اهمیتی داشته باشه یا احساس کنم تاثیری در کل کار می تونه داشته باشه بلکه فقط به این خاطر که ایمیلِ دعوتش برای من هم اومد مثل همه‌ی شما و بعدش هم ازم پرسیدن که چرا اسم من جزو اعضا نیست گفتم حرفم رو اینجا بزنم.

وقتی سر مراسم دیدار جوانان با خاتمی دیدم که چقدر به بعضی گران آمد که ما چند نفر که تقریبا ۳ ساله وبلاگ نوشتیم رفتیم و عجب دلایل عجیبی برای اعتراض‌شون می‌آوردن مطمئن شدم که در مورد وبلاگ‌ها اشتباه نکرده بودم. وبلاگ، حداقل اونطوری که من بهش نگاه می‌کنم شدیدا تمایل به گریز از مرکز داره! خود من به شخصه اصلا حاضر نیستم عضو هیچ‌گونه گروه متمرکزی باشم که بالاخره هر چقدر هم اصولش رو آزادی‌خواهانه و دموکراتیک بنویسیم باز هم مرکزگرایی‌ش رو نمی‌تونیم کتمان کنیم.

الآن چند نفر هستن که وبلاگ می‌نویسن؟ چند نفر از این تعداد با نام‌های واقعی خودشون می‌نویسن؟ در محیطی که ما شدیدا از اظهار عقیده‌ی واقعی‌مون در جوی کاملا کنترل شده می‌ترسیم، چه کسی هست که با نام واقعی خودش قراره پا به این عرصه بذاره؟ خیلی‌ها برای این به وبلاگ رو آوردن که بتونن در ورای هویت پتهان‌شون عقایدی رو که در هر حالت دیگه‌ای براشون مشکل‌برانگیز می‌شد آزادانه ابراز کنن. این افراد با نوجه به قلم قوی و یا جنجال‌برانگیزی یا افشاگری یا روش‌های دیگه خواننده جمع کردن اما سوال اینجاست که وقتی به فکر تشکیل کانون میوفتن آیا قراره از پشت اسم‌هایی مثل قلی و شپش و روح و سکینه خانوم و امثالهم اون اصولی رو که در حال تدوین‌شون هستن پی‌گیری کنن؟

با سر هم کردن یه سری واژگان خوشگل و آزادمنشانه دقیقا دنبال چه چیزی هستیم؟ اینکه بگیم: هیچ‌کس نباید به بقیه توهین کنه و کسی نباید هویت واقعی بقیه رو لو بده و همه هر جا که هستن می‌تونن وبلاگ بنویسن و عضو کانون بشن، دقیقا یعنی چی؟!! یعنی تا موقعی که یه عده به فکر این کانون افتادن آدم‌ها حق داشتن به هم توهین کنن و همدیگه رو لو بدن؟ و اگه مثلا من نوعی تو یه کشوری هستم تا موقعی که این کانون بهم اجازه نداده بود نمی‌تونستم وبلاگ بنویسم؟

سانسور اندیشه ممنوع است؟ جداً؟! فیلترینگ بده؟ کی می‌خواد بره به اون آدم گنده‌هایی که اون بالا نشستن و دارن برا ی خودشون قانون وضع می‌کنن نشون بده و بحث کنه که فیلتربنگ بده؟ آقا قلی یا سکبنه خانوم یا روح یکی از اینا؟!! در ساده‌ترین وضعیت حتی وقتی هم که قراره به حرف‌های ما گوش داده بشه ماها نمی‌تونیم حرف‌مون رو یکی کنیم! هر کی هر چی می‌گه بالاخره یکی پیدا می‌شه که بگه اصلا تو چراحرف زدی؟ ماها خودمون هم هنوز همدیگه رو قبول نداریم.

حرکات گروهی ما اگر شروع بشن از دو حالت خارج نیستن. یا همه می‌زنن به تیپ و تاپ همدیگه و کل ماجرا منتفی می‌شه یا اینکه همه می‌شینن می‌گن اینا چرا پس هنوز دارن با هم کار می‌کنن؟! حتما یه کاسه‌ای زیر نیم کاسه‌ است، اینا حتما حمایت می‌شن از یه جایی! پشتیبانی از حرکات گروهی اصلا در قاموس ما تعریف نشده است!

حالا شاید بعضی‌ بگن تو که لالایی بلدی چرا خودت خوابت نمی‌بره؟ این کانون هم یه حرکت گروهیه، اگه راست می‌گی حمایتش کن. به خدا هنوز نمی‌فهمم این کسانی که این ماجرا رو راه انداختن که اکثرا هم شدیدا در حفظ هویت‌شون وسواس دارن، تصمیم دارن چطور اجرای اصول منشورشون رو از پشت ماسک‌هاشون هدایت کنن؟ و آیا واقعا احساس می‌کنین وبلاگ‌نویس‌ها احتیاج به چنین مرکزیتی دارن؟ به نظر من دادن لینک به هم در مواقع ضروری و خواننده‌های همدیگه رو آگاه کردن از وقایع روز همین الآن هم برقراره و اینکه یه عده‌ای که در یک کانون مجازی اسم نوشتن بخوان از طرف همه حرف بزنن برای من که توجیه‌پذیر نیست.
شاید هم اشتباه می‌کنم.

آخرش هم باید بگم که برای همه‌ی دوستانی که دارن این کار رو انجام می‌دن احترام قائلم و مطمئنم که به کارشون اعتقاد دارن و این من هستم که عقیده‌م در این مورد یکسان نیست که اصلا هیچ ربطی به هیچی نداره به غیر از اینکه که من یه کم زیادی آنارشیستم ؛) امیدوارم که در نهایت اونچه که می‌خوان رو بتونن به دست بیآرن.

لی لی لی عروس و داماده صندل‌به‌پا مبارکه!!

خب الآن پیام نشسته اینجا رو تخت، سر درسش و من هم رسیدم یه کم اینجا بنویسم. سالگردمون هم که گذشت به سلامتی و میمنت، هرچقدر که فامیل و دوستان هیجان‌زده و خوشحال یودن ما طبق معمول بسیار آروم و ریلکس با کل مساله برخورد کردیم. آرش دو سه روز بعدش زنگ زد و گفت خب چکارا کردین؟ حسابی خوش گذروندین نه؟ یه رستوران توپ و نور شمع و شراب و رقص و هدیه!!! خب بخواین با روزای عادی‌مون مقایسه کنین واقعا اتفاق خاصی نیوفتاد، یعنی مطمئنا هیچ‌کدوم از چیزایی که مدنظر آرش بود رخ نداد! ولی ما دو تا همینطوری برای خودمون خوشحال بودیم و کلی همدیگرو بغل کردیم و به هم تبریک گفتیم که یک سالِ آزگار (به قول پیام) با هم بودیم و هنوزم کلی همدیگرو دوست داریم!

اوه راستی یادم رفت در مورد ازدواج‌مون بگم! البته قرار بود پیام این ماجرا رو تو چرندیاتش بتویسه (چون واقعا جاش اونجا بود!) اما خب وقت نمی‌کنه واقعا. من با ویزای نامزدی اومدم و ما باید اینجا ازدواج می‌کردیم. اطرافیان و دوستان می‌گفتن که کلی دنگ و فنگ داره و شاهد می‌خوان و آزمایش خون و اجازه‌ی ازدواج و وقت ازدواج گرفتن و اینا کلی وقت می‌گیره و حرف یه و ماه و این چیزا بود و ما داشتیم کم‌کم تصمیم می‌گرفتیم که بریم لاس‌وگاس بگیم الویسی کسی عقدمون کنه!

به هفته بعد از اومدنِ من که حالم یه کم نرمال شد پاشدیم رفتیم دفتر اسناد شهرمون که پرس و جو کنیم باید چکارایی بکنیم و اگه شد درخواست مجوز رو بدیم. صبح دیر از خواب بیدار شده بودیم و خیلی خواب‌آلود بودیم. هر دو با شلوارک و در حال آدامس جویدن لم دادیم رو صندلی‌ها، جلوی خانومه.

- خب ما اینجا تمام کارای مجوز ازدواج رو انجام می‌دیم. مدارک شناسایی‌تون رو بدین.

بعد از چند دقیقه کار با کامپبوتر...

- خب این از مجوزتون. حالا با این می‌تونین برین و ازدواج کنین، یه شاهد می‌خواد و یعدش هم این اوراق و یه سری اوراق دیگه رو خود اون کسی که عقدتون کرده پر می‌کنه و برای ما می‌فرسته و بعد از چند وقت می‌آین اینجا و گواهی ازدواج‌تون رو می‌گیرین.
ما: اوکی.
- البته ما خودمون هم اینجا عقد می‌کنیم...
ما: اِ جدا‌ً؟
- بله و کافیه که شما فقط یه شاهد همراه‌تون باشه.
ما: اوهوم.
- ممم البته اگر شاهد هم نداشته باشین ما خودمون براتون فراهم می‌کنیم!!

پیام یه نگاهی به من کرد: خب این چقدر طول می‌کشه و کی می‌تونیم وقت بگیریم؟
- ۵ دقیقه طول می‌کشه و می‌تونیم همین الآن انجامش بدیم!!! با خرج مجوز می‌شه ۱۰۰ دلار.

پیام جان یه نگاهی به سرتاپای بنده انداختن و زیرلب با خودشون زمزمه می‌کردن که ممممم ۱۰۰ دلارم بهتره یا این؟! دختره از خنده مرده بود و من هم مظلوم نشسته بودم چشمام رو تند تند با عشوه به هم می‌زدم که زودنر قانع بشه! خلاصه که دردسرتون ندم، ۱۰۰ دلار دادیم و رفتیم تو یه اتاقی و اون خانومه هم یه لباسِ سیاه بلند پوشید و با یه دختره که فکر کنم از تو کوچه دستش رو گزفته بود آورده بود به عنوان شاهد، اومدن تو اتاق. ما هم با شلوارک و صندل ایستادیم اون وسط دست در دست هم و هرهر می‌خندیدیم!! چند تا I do, I do گفتیم و بعد قرار شد چند جمله رو پشت سر خانومه تکرار کنیم که خب پیام با خونسردی هر چه تمام‌تر گفت و نوبت به من که رسید انقدر چشماش شیطون بود و شکلک درآورد که من در بین هرهر خنده جملات رو گفتم و امضا کردیم و اون دختره هم شهادت داد و همه هی به هم لبخند ملیح زدیم (دارم می‌خندم و تایپ می‌کنم، پیام می‌گه چیه داری شیطونی می‌کنی؟ P:).

به همین راحتی همه چیز تموم شد و ۷ روز بعد هم گواهی ازدواج رو دادن و والسلام ما خر شدیم!! برای حمیدرضا که تغریف کردم می‌گفت من عاشق همین ازدواج‌های پست‌مدرنیستی‌ام :))) آرش هم که منتظر بود ما یه عروسی تو کلیسا بگیریم و اونم ساقدوش بشه کلی به جونم غر زد که آخه شماها چرا اینظطوری می‌کنین؟!

خلاصه که حالا دیگه جدی جدی ما زن و شوهریم، یعنی دیگه شوخی‌بردار نیست ماجرا! و فعلا هم که کلی داره خوش می‌گذره نا ببینیم که در آینده چه می‌کنیم.

۱۳۸۳ شهریور ۸, یکشنبه

شیده‌ی تپل ژاپنی!!

سومین باری که رفتیم لس‌انجلس با مادر و برادر پیام رفتیم به یونیورسال استودیو. خیلی جالب بود دیدنِ جایی که کلی فیلم‌های موردعلاقه‌ام رو ساختن. چند تا از نمایش‌هاش رو هم رفتیم و کلی خوش گذشت. من خودم از پارک ژوراسیک و تور استودیو خوشم اومد. یه چیز جالب کاریکاتوریست‌هایی بودن که تو یه کیوسکی نشسته بودن و می‌رفتی جلوشون می‌نشستی و می‌کشیدنت. با پیام رفتیم سراغ یکی‌شون و نتیجه اینی شد که می‌بینین:

universal.gif


تمام اینا یه طرف و سن‌دیه‌گو یه طرف! از لس‌آنجلس خوشم نمی‌آد. هنوز دقیقا نمی‌دونم چرا ولی می‌دونم که خوشم نمی‌آد. یه جوریه. شاید چون این شهر خودمون خیلی آروم و مرتب و تمیزه، احساس می‌کنم که اونجا کثیف و شیرتوشیره!! البته جاهای خیلی خوشگل هم داره اما وسط شهرش و کوچه‌هاش خوب نیستن. در یک کلام یادِ ایران می‌اندازتم! شاید برای اینه که ایرونی توش زیاده؛ و البته ارمنی‌ها. فکر کنم اینجا که ما هستیم در اصل مکزیکه ، ماشالله از در و دیوار مکزیکی می‌ریزه!

خب من برم، مادرشوهر و پدرشوهر و برادر شوهر و مادربزرگ شوهر اومدن مهمونی :)

۱۳۸۳ شهریور ۲, دوشنبه

بلا شیطونِ خودم یا اعترافاتِ یک گمراه راه پیدا کرده!!

هوای لس آنجلس از هوای شهری که ما هستیم گرم‌تره ولی حتی همین هم مثل هوای اواسط فروردین و اوایل اردیبهشت تهرانه و برای من ایده‌آله. چون طاقت تابستون داغ رو ندارم و در عین حال همیشه منجمد هستم! سه روز اول پیام مرخصی گرفته بود و با هم می‌رفتیم گشت و گذار تو شهرمون و یه روز هم رفتیم لس‌آنجلس پهلوی مامانش اینا. حالا دیگه پیام بیشتر سرکاره و من هم تو خونه و شهر برای خودم می‌پلکم و به کارای خونه می‌رسم و وقتی پیام می‌آد معمولا با هم می‌ریم بیرون مگه اینکه شیفت دیروقتش باشه و ۱۱:۳۰ ، ۱۲ برسه خونه! تازه گاهی همون نصف‌شب می‌ریم و شام می‌خوریم بیرون!

تا حالا سه بار رفتیم لس‌آنجلس و یه بارش که مهمون بودیم خونه‌ی دوستان خانوادگی پیام اینا و گلاب به روتون اینجانب بیشتر از اینکه آدم‌ها رو ببینم با کاشی‌های توالت‌شون آشنا شدم، چون روزهای اول بود و دل و روده و معده و اثناعشر و غیره یه کم فعالیت‌هاشون رو با هم قاطی کرده بودن!! دفعه‌ی بعدش رفتیم هالیوود که جالب بود. البته جالب‌ترین اتفاقش این بود که یه آقایی با یه مار تقریبا دو متری ایستاده بود و مار رو میذاشت دور گردنت که نازش کنی! خب این کارا که خوراک منه اما پیام از مار بدش می‌آد حسابی. گفتم بیا با هم با ماره عکس بگیریم و طبیعیه که پیام شدیدا چپ‌چپ نگام کرد و من هم گفتم اگه این کار رو بکنی من هم حاضرم از لس‌آنجلس تا سن‌دیگو به اندی گوش بدم!!! یه لبخند شیطانی‌ی اومد رو لبش و با مار عکس گرفتیم.

پیام از خوشحالی تو پوستش نمی‌گنجید و من هم داشتم با خودم فکر می‌کردم آخه این چه حرف احمقانه‌ای بود که من زدم :((((( یه چیزی که تا به حال زیاد در موردش حرف نزدم تفاوت‌های من و پیامه! فکر نکنم بتونین دو تا آدم پیدا کنین که بیشتر از ما دوتا سلیقه‌هاشون با هم فرق کنه!! یعنی اصلا در همه چیز! اولش که غذاست. اون عاشقه شیرینیه و من از شیرینی متنفرم! پیام می‌خواد به زور به من بقبولونه که سوشی خیلی خوشمزه است و من داشتم تو اون رستوران ژاپنی هی عق می زدم!! من عاشق بادمجونم و پیام ار بادمجون بدش می‌آد و الی آخر. در مورد موسیقی که اصلا کار به جاهای باریک می‌کشه! فکرش رو بکنین که منِ عشق راک با آدمی ازدواج کردم که دست به گردن اندی عکس داره :((((((((((( بعنی دیگه تراژدی از این فجیع‌تر چی می‌خواین؟! پیتک‌فلویدیش شوهری داره که تو خونش pop father از black cats داره، تو ارکات گروه اندی زده و تازه افتخار هم می‌کنه که ۷۵ تا عضو داره و می‌گه Radiohead آماده باش ما داریم می‌آیم!!

ولی می‌دونین عجیب‌تر از ازدواج ما دو تا آدم کاملا متفاوت چیه؟ اینکه کاملا با هم و با تفاوت‌هامون حال می‌کنیم و در موردشون کلی می‌گیم و می‌خندیم!! تازه داشتم فکر می‌کردم که اگه ما مثل هم بودیم چقدر زندگی لوس و بی‌مزه می‌شد!! خلاصه که اون شب تا خود خونه بلا شیطون خودم و تو تو تو همه چیم تو و دختر صحرا نیلوفر و اینا گوش دادیم و منم دیدم اگه بخوام سخت بگیرم نفله می‌‌شم قبل از رسیدن به خونه، پس در یک حرکت بسیار انتحاری از خودِ لس‌آنجلس تا سن‌دیگو یه بند با آهنگ‌های اندی و کوروسِ عزیز زدم و خوندم و قر دادم D: پیام چشماش چهار تا شده بود و هی چشماش رو می‌مالوند و با دهن باز من رو نگاه می‌کرد و می‌گفت نه من دارم خواب می‌بینم، ولی چه خواب خوبیه!! من هم البته صبحش همه چیز رو تکذیب کردم و گفتم نه عزیزم خواب بوده همش! شتر در خواب بیند پنبه دانه و این حرفا. بدبختی اینجاست که آهنگ‌ها رو از خود پیام بهتر بلد بودم!! آخه وقتی بچه بودم و هنوز قدرت تشخیص نداشتم مرتکب گناه غیرقابل‌بخسس اندی و کوروس دوستی شده بودم :(( خدایا تو رو قسم به این شب عزیز که دارم shine on you crazy diamond رو گوش می‌دم گناهان بندگان گمراهت رو ببخش!

قبل از حرکت به طرف خونه رفتیم قلیون‌کشی!! پیام اینجا هم برای رفاه من قلیون پیدا کرده :) به دست هم تخته نرد زدیم که طبق معمول من بردم D: همون‌جا غذای موردعلاقه‌ام رو هم پیدا کردم به اسم باباقانوش که در اصل همون کاله‌کباب خود ما شمالی‌هاست! کاله‌کباب در اصل مزه‌ی مشروبه اما من از بچگی عاشقش بودم و تو همه‌ی مهمونیا قاتل مزه‌ها بودم P: خلاصه که خیلی خوش گذشت جای همه‌ی رفقای پایه‌ی قلیون‌کشیم خالی؛ آرش،‌ کامی، پرستو،‌ سامان،‌ پیام، نیما،‌ احسان،‌ و مخصوصا جای حمیدرضا و فرهاد خالی بود که من و سامان و بابک هی پک بزنیم و فوت کنیم تو صورت‌شون :))) وای خدایا دلم برای این جوونورا خیلی تنگ شده!

خب فعلا بسه برم سالاد درست کنم الآن شوورم می‌آد!

Just cos you feel it doesn't mean it's there

مردانی که با تو به رختخواب می روند
در اندیشه زنی چشمانشان را می بندند
که هنوز متولد نشده
آرام باش
و ببخششان
می دانی که چگونه است.


۱۳۸۳ مرداد ۲۸, چهارشنبه

سفرنامه‌ی یک claustrophobic!!

خب دیگه دارم حسابی عقب می‌افتم از ماجراها اگه بخوام همین‌طوری اینجارو آپ‌دیت کنم.

اومدنم به اینجا انقدر سخت بوده که فکر نکنم حالا حالاها برگردم ایران! این راه واقعا مردافکن و زن‌افکن و در کل همه‌افکنه! مخصوصا اون فاصله‌ی بین هر جایی که توقف دارین تا امریکا. اون ده ساعت گیر افتادن تو یه محیط بسته برای یه آدمی مثل من که نمی‌تونم بیشتر از چند دقیقه یه جا آروم بشینم مثل شکنجه‌های قرون وسطیی بود!! (الآن اگه پیام اینجا بود می‌گفت: یه کم صدای غرغر می‌آد، تو هم می‌شنوی؟!) آره خب غر می‌زنم چون از امستردام تا لوس‌آنجلس برام یه قرن طول کشید!

از تهران تا امستردام منطقی بود. توی هواپیما هم یه آقای ولزی احساس کرد خیلی آدم باحالی‌ام و وقتی رسیدیم امستردام من رو هم با خودش ورداشت برد first class lounge!! اونجا می‌شد دراز کشید،‌ راه به راه مجانی انواع و اقسام نوشیدنی‌ها و قاقالی‌لی‌های مختلف خورد و دوش گرفت و گپ زد! واقعا شانس آوردم که رفتم اونجا و کلی استراحت کردم و هیچ خرجی هم نکردم. ولی خب در عوض از اونجا تا لوس‌آنجلس از ممممم ... دهنم در اومد!

یه آقایی با پدر بیمارش بغل دستم نشسته بودن. از همون تهران با کمک یه آقای مهربون در قسمت چک-این هر دو تا صندلیم رو در هر دو مسبر تو راهرو گرفتم که با توجه به اینکه ماتحنم آروم و قرار نداره، بتونم هر وقت احساس خفقان بهم دست داد برم راحت قدم بزنم. این آقای بغل‌دستی کلی باهام درددل کرد و گفت که پدرش سرطان داره و این موضوع داره دیوانه‌اش می‌کنه و من هم تا جایی که حوصله داشتم باهاش هم‌دردی کردم. بعدش گفت چون پدرش هی ممکنه حالش بد بشه جاهامون رو عوض کنیم که مزاحم من نشن. و منِ خر دوباره حناق گرفتم و از خجالت چیزی نگفتم و رفتم اون ته تمرگیدم :((

یه ساعتی گذشت و دیدم باباهه از خواب بیدار نمی‌شه بره راه بره که من هم از زندانم رها بشم. از پسره پرسیدم چیه ماجرا. مرتیکه‌ی ... برگشته با افتخار می‌گه بله دیدم که پدر ناآرامی می‌کنن بهشون یه مسکن قوی دادم که حسابی بخوابن!!!!!!!!!!! قیافه‌ی من واقعا دیدن داشت! خیلی دلم می‌خواست در اون لحظه هر دو تا چشمای اون ابله رو با ناخونام بیآرم بیرون (کسانی که من رو می‌شناسن می‌دونن ناخونام قابلیت‌های استثنایی دارن!)

یه ساعت دیگه هم سعی کردم تحمل کنم بلکه یارو بیدار شه و رها بشم. متاسفانه به هیچ‌وجه در حال مسافرت خوابم نمی‌بره و داشتم واقعا زجر می‌کشیدم. کسانی که ترس از فضای بسته داشته باشن خوب می‌تونن درک کنن اون موفع چرا من شروع کردم به گریه کردن! یعنی دست خودم نبود، همین‌طوری اشکام می‌ریختن! پسره دید نه مثل اینکه جدی جدی دارم از دست می‌رم و باباش رو بیدار کرد و وقتی که از اونجا رها شدم دیگه بقیه‌ی راه رو که تقریبا ۶ ساعت بود رو فقط راه رفتم!! هواپیما دو طبقه بود و خوشبختانه جا برای راه رفتن فراوون! تجربه‌ی خیلی تلخی بود، مطمئنا دیگه دلم برای هیچکس نخواهد سوخت!

همه خیلی برای فرودگاه ترسونده بودنم و همش منتظر بودم که ۳ یا ۴ ساعتی سین‌جیمم کنن و بهم توهین کنن و تمام چمدونام رو هی بریزن بیرون و هی بگردن و عین ایران با جوهر سیاه اثر انگشتام رو بگیرن و هی در مورد گروه‌های تروریستی‌ای که باهاشون رابطه داشتم ازم بپرسن. مدارکم رو دادم به مامور گذرنامه و مثل همه‌ی هلندی‌ها و ژاپنی‌ها و غیره ازم با وب‌کم یه عکس گرفت و با جوک و خنده با یه دستگاه کوچولو از انگشتم عکس گرفت و گفت خب برو پهلوی نامزدت، خوش بگذره!!!!!

با خودم گفتم وای حالا لابد قراره سر چمدون‌ها اشکم رو دربیآرن. همه‌ی چمدون‌ها با هم اومدن و همه با هم گرفتیم و دم در گمرگ هم بهم خوش‌آمد گفتن و اومدم بیرون پهلوی پیام!!! در کل ۱۰ دقیقه طول کشید! حالا یا شانس خرکی آوردم یا اینکه همه زیادی شلوغش می‌کنن که فکر کنم اولیش باشه! در هر حال همه چیزعالی بود به غیر از کمردرد وحشتناک و تب از شدت خستگی مفرط و کم‌خوابی. و خب آب و هوا هم عوض شده بود و دل‌پیچه‌ای گرفتم که نیا و نبین!! خلاصه که اون هفته‌ی اول هی تب می‌کردم و مریض بودم و کم‌کم خوب شدم.

داره می‌شه یه ماه که اومدم اینجا. زیاد شد،‌ در مورد اینجا دفعه‌ی بعد می‌نویسم :)

۱۳۸۳ مرداد ۲۴, شنبه

نخونین سنگین‌تره!

اولین تجربه‌ی دردناک دور بودنم این هفته بود. در کمال استیصال و بی‌مصرفی تو خونه بال‌بال می‌زدم و پدر پیام رو درآوردم و آخرش هم عین احمق‌ها پای تلفن عر می‌زدم و نتونستم باهاش حرف بزنم. خیلی احساس وحشتناکی بود. تو خونه کارای مربوط به سلامتی و پرشکی و اینا مربوط به من می‌شده همیشه و با اینکه از این رشته شدیدا متنفر بودم رفتم و دوره‌هاش رو گذروندم که تو خونه خیالم راحت باشه. حالا مامانم عمل کرده و من اونجا نبودم که هیچی نشستم پای تلفن برای کسی که تازه از اتاق عمل آوردن هق‌هق می‌زنم! آخه الاغیت تا به چه حد؟!!

بیچاره پیام چقدر سعی می‌کرد دلداریم بده و من طبق معمول وقتی که یکی باهام مهربونه و می‌خواد آرومم کنه بیشتر عر زدم!! امیدوارم که هیچ‌وقت هیچ‌کدومتون اینطور احساس نکنین که همه چیز از دستتون خارجه و شما فقط می‌تونین بشینین و منتظر باشین بهتون خبر سلامتی عزیزتون رو بدن یا... اه لعنتی! مامانم حالش خوبه، این وسط من دارم برای چی انقدر زنجموره می‌کنم خدا داند! فقط اینو می‌دونم که اگه برای مامانم یا بابام اتفاقی بیوفته وقتی که من اینجام به احتمال خیلی زیاد من خودم رو می‌کشم!!!! خیلی منطقی بود، نه؟

دلم برای بغل مامانم انقدر تنگ شده که نمی‌تونم مثل آدم پای تلفن باهاش حرف بزنم!! می‌تونم یه خواهشی بکنم ازتون؟ لطفا در اولین فرصت برین مامانتون رو حسابی بغل کنین و ماچش کنین و بهش بگین چقدر دوستش دارین. این کاریه که من هر روز چندین بار انجام می‌دادم و مامانم هر دفعه طوری نازم می‌کرد که انگار دفعه‌ی اوله که دارم بهش چنین چیزی می‌گم :(((( دلم برای پاکی و زلالی مامانم تنگ شده. عین یه شیشه می‌مونه که از هر وری نگاهش کنی می‌تونی هر چی تو دلشه ببینی:(( ببخشید من خل شدم دارم هذیون می‌گم و گریه می‌کنم و اینجا تایپ می‌کنم!

می‌دونین چیه؟ اونقدرها هم که از چند پاراگراف بالا ممکنه به نظر برسه افسرده نیستم!! همه چیز عالیه و بهم خیلی در کنار پیام خوش می‌گذره. احساس می‌کنم با نرمال‌ترین و مهربون‌ترین انسان روی زمین (حداقل تا اونجایی که من می‌شناسم!) ازدواج کردم...

ببخشید دیگه نمی‌تونم تایپ کنم...


۱۳۸۳ مرداد ۱۷, شنبه

کماکان الو!

نمی‌دونم چرا هر وقت می‌خوام بیآم اینجا یه چیزی بنویسم یه کاری پیش میآد و نمی‌شه! الآن هم نزدیکه اومدن پیام به خونه است و مطمئنا وقتی شوهر آدم از سر کار می‌آد باید به استقبالش رفت، مگه نه؟ حالا فعلا این فقط برای این بود که بگم زنده‌ام، تگران نشین! بعدا می‌آم مفصل‌تر می‌نوسم که چکارا می‌کنم.

۱۳۸۳ مرداد ۸, پنجشنبه

الو الو صدای من رو دارین؟!

اينجا متاسفانه کیبرد فارسی ندارم و همین قدر هم باورم نمی‌شه که تونستم تایپ کنم!!! صبر کن ببینم! من دارم بدون برچسب‌های فارسی خیلی راحت فارسی تایپ می‌کنم!!!! جل‌الخالق! پس اون برچسب‌ها که رو کیبردم بودن و همیشه چشمم بهشون بود فقط اثر روانی داشتن و بس! چه کشف باحالی :)

خب فکر کنم دیگه همه می‌دونن من الآن کجا هستم. امروز تازه حالم یه کم بهتر شده و سرم هم کمی خلوت که بتونم بشینم چند کلمه‌ای بنویسم. همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد و ۲۱ تیر رفتم دوبی و با تمام گندهایی که زدم باز هم ویزا رو بدون هیچ حرفی بهم دادن. فکرش رو بکنین پاشدم رفتم سفارت‌ِ گیر امریکا که ویزا بگیرم اون‌وقت شناسنامه با خودم نبردم!! یعنی ما تو سفارت ابوظبی بودیم و شناسنامه‌ی اینجانب روی میز هتل در دوبی جا خوش کرده بود! وقتی جلوی در سفارت یادم افتاد دیگه حتی به توی کیفم نگاه هم نکردم چون می‌دونستم که نیاوردمش! اون موقع دیگه مطمئن بودم که بهم می‌گن برو خانوم پی کارت مارو گذاشتی سرکار! بعدش همون آقای جلوی دری به عکس‌ها گیر داد و گفت برو همین الآن تو شهر عکس‌های جدید بگیر.

خوشبختانه به لطف یه دوست خوب مثل جوانه من خیلی آماده و مجهز رفته بودم. راننده‌ای که جوانه بهم معرفی کرده بود واقعا زبل و فرز بود. متصدی دم در سفارت بهم نیم ساعت فرصت داد که برم عکس بگیرم و برگردم و این آقا من رو ظرف یه ربعِ برد و برگردوند! رفتم تو ولی مطمئن بودم که وقتی بفهمن که شناسنامه ندارم می‌اندازنم بیرون! پس طبق معمولِ این‌جور موقع‌هام خیلی ریلکس و خونسرد نشسته بودم با بقیه مماشات می‌کردم! وقتی صدام کردن رفتم جلو و مدارکی که خواست رو دونه دونه بهش دادم تا اینکه آخرش گفت خب تموم شد فقط اصل شناسنامه‌ات رو هم بده. یه کم با چشم‌های باز نگاهش کردم و داشتم با خودم فکر می‌کردم که این زنی که این پشت نشسته و داره مثل سگ جواب همه رو می‌ده و زرت و زرت هم داره به همه جوابِ رد می‌ده الآن حوصله‌ی زنجموره‌ی من یکی رو نداره مطمئنا پس بهش گفتم اِ! مگه اونم می‌خواین؟! من گذاشتمش هتل! یارو با چشم‌های گرد شده یه کم نگاهم کرد و گفت جدی می‌گی؟! بدون شناسنامه اومدی ویزا بگیری؟!! گفتم خب فکر کردم برای شما پاسپورت من به منزله‌ی شناسنامه‌مه! الآت باید چکار کنم؟ برم بیآرمش از دوبی؟

دیدمن انقدر خونسردم فکر کنم با خودش گفت خب لابد لازم نیست دیگه! بعدش فوری گفتم که خب می‌بینین که ترجمه‌ی رسمی و کپی‌اش هم هست اینجا. یه نگاهی کرد و گفت خب برو بشین ببینیم چی می‌شه. بعد از چند وقت صدام کردن و گفت مرسی که می‌خواین بیآین امریکا! ساعت ۲ بیآین پاسپورت‌تون رو با ویزای توش بگیرین و برین! خیلی جالب بود که از میون تقریبا ۲۵، ۳۰ نفری که اونجا بودن فقط به سه نفر ما ویزا دادن. ایرانی‌ها اونجا خیلی شلوغ می‌کنن و حسابی تابلو هستن. تو صف تنها کسانی که سر جا دعوا می‌کنن ایرونی‌ها هستن و نگهبان‌های جلوی در هم دیگه خوب می‌شناسنشون. این یکی که به خیر گذشت خدا رو شکر!

یه هفته وقت داشتم تمام کارهام رو انجام بدم و بیآم اینجا. هفته‌ی عجیبی بود که هیچی‌ش رو یادم نمی‌آد جز اینکه هی تو بغل مامانم بودم و اون نازم می‌کرد و آهنگ‌های کرمانشاهی برام می‌خوند. هی روله روله روله هرگز نشی ... چمدون‌هام رو هم لحظات آخر بستم و با همه هم به نحو معجزه‌آسایی رسیدم خداحافظی کنم. حواسم نبود دقیقا دارم چکار می‌کنم فقط همه هی می‌گفتن به فلانی زنگ زدی؟ انتظار داره‌ها!‌ تو می‌ری راحت می‌شی ما باید اینجا هی گوشه‌کنایه بشنویم که شیده از ما خداحافظی نکرد و رفت! خلاصه با تمام افرادی که ممکن بود بعدها مدعی بشن خداحافظی کردم و شد چهارشنبه.

خیلی خونسرد با عمه‌ی پیام نهار خوردم و کلی گفتیم و خندیدیم با نوشین و هنگامه جون و مامانم و بابام. عصرش حمیدرضا اومد کمکم و کم‌کم اعضای فامیل اومدن و بعد هم پیام اومد و کلی هم اون کمک کرد. حرفایی که زدم رو یادم نمی‌آد. کارهام رو هم یادم نمی‌آد. فقط یادمه که حمیدرضا چشماش خیلی غمگین بود و من هی چرت و پرت می‌گفتم که حواسش پرت بشه؛ وضغیت برعکس بود!! موقع رفتن رسید و رفتیم فرودگاه. یه قرار خیلی باحال شده بود. خیلی‌ها لطف کرده بودن و اومده بودن که باعث شدن اون چند لحظه‌ی آخر هم برام مثل همیشه پر از خنده و شادی باشه. خیلی‌ها هم زنگ زدن و گفتن دلشون نیومده بیآن! مدیا که ظهرش اومده و بلیط و ویزای هلندم رو آورد و یه دل سیر گریه کرد و رفت! نمی‌دونم چرا اصلا گریه‌ام نمی‌گرفت!

نیما،‌ سامان، پیام، فرهاد و پدرش‌ (عموی آقای همسر صنم!)، خسرو و صبای عزیز، بابک، احسان، علیرضا؛ بچه‌ها مرسی که اومدین :) من که موقع خداحافظی به قول پیام سیب‌زمینی هستم بقیه هم دست کمی از من نداشتن به غیر خواهرم و مامان و بابام و به قول پیام حمیدرضا؛ گریه‌‌ی فرهاد و حمیدرضا خیلی ناراحتم کرد :(

اما تا آخرین لحظه هرهر خندیدم تا موقعی که باهاشون تا آخرین جایی که می‌تونستم ببینمشون با‌ی‌بای کردم و رفتم تو سالن. اونجا نشستم چیزایی که برام رو یه کاغذ یادگاری نوشته بودن خوندم. آخریش رو نوشین برام نوشته بود. یهو دیدم هیچ جا رو نمی‌بینم و متوجه شدم که سیب‌زمینی‌ها هم گاهی گریه می‌کنن! یهو قلبم تو سینه‌ام یه جوری فشرده شد و احساس کردم چقدر دلم برای همه‌ی این آدم‌ها که نصف‌شب اومده بوده بودن با تمام خستگی روزانه و گرفتاری‌هاشون که باهم باشیم تنگ می‌شه. احسان اون شبی که دوستام جمع شده بودن تو دربند که باهام خداحافظی کنن هی می‌گفت: نه تو رو خدا شیده خودت قضاوت کن! داری این همه آدم رو ول می‌کنی فقط برای یه نفر؟ آخه این انصافه؟! با عقل جور درمیآد؟

نمی‌دونم این چه حکمتی بود که من عاشق پیام بشم که این‌همه دوره. اون هم برای من که همه چیز برام تو کشور خودم مهیا و خوب بود. شاید خیلی‌ها برعکسش رو فکر کنن اما با اینکه بارها بابام بهم اصرار کرده بود به طرق مختلفی که برام مهیا بود کشور رو ترک کنم اما همیشه جواب رد داده بودم. با اینکه از خیلی نظرها که مهمترین‌شون آزادی‌های اجتماعی و فکری بود تحت‌فشار بودم اما به خاطر وابستگی‌های احساسی‌م از اونا گذشته بودم. پیام تمام این معادله‌ها رو بهم زد. اون اول‌ها که اصلا رابطه‌مون جدی نشده بود هی اصرار داشت تو قرعه‌کشی شرکت کنم و خودش آن‌لاین فرم رو برام پر کرد و فرستاد اما فکر کنم می‌دونست من اینطوری اومدنی نیستم. پاسپورتم رو پارسال چند روز مونده به اومدن پیام به زور رفتم گرفتم بالاخره!‌ فرم‌های کارمون رو هم خیلی دیرتر از اونی که پیام هی می‌گفت فرستادم که خب کارها رو طولانی کرد.

حالا که بالاخره تسلیم شدم و به خاطر علاقه‌ام به پیام از همه گذشتم و اومدم اینجا ... خسته شدم بقیه‌اش رو بعدا می‌نویسم! فعلا از همه‌ی اونایی که تو وبلاگاشون و ای‌میل‌هاشون همیشه هوام رو داشتن ممنونم :X‌ همتون واقعا مهربونین‌، به امیددیدار دوباره با همه :*

۱۳۸۳ مرداد ۵, دوشنبه

۱۳۸۳ تیر ۳۱, چهارشنبه

سفر

شنیدم که دارید عزم سفر
به US، همان مظهر کفر و شر!

نموده کمی مغزتان الفرار
و با یک نفر دارد آنجا قرار

ز شوق عزیمت به "کفر البلاد"
سواران به پشت الاغ مراد

مطهر نشسته به دست وضو
به خورجین‌تان هم پر از آرزو

***
به‌نام خداوند ایران زمین
خداوند دانا به کین و کمین

اگر عاشقی صاحب نام را
سلامی رسان آن عمو سام را

بگو چون روابط کمی تیره است
سلام و ادب هم به‌کل جیره است

ببخشد خودش چون که تاخیر شد
سلام و ادب اندکی دیر شد

بگویش که اینجا، هوا خواهت‌ایم
همه عاشق‌ایم و گرفتارت‌ایم

بگو تا بیاید به مثل عراق
به‌کل آتش افتد به اقصای باغ

ترورها شود بس در اینجا پدید
دلم می‌بغنجد براشان شدید

رود امنیت سوی پروردگار
عجب می‌شود، ای خداوند، کار

(نه، وایستا، ببینم، غرض نقض شد؟!
همه پوست‌ها قاطی مغز شد؟)

خلاصه نمیدانم‌ت ای عمو
خودت می‌بدانی و درگاه او!

شنیدم من از گفته باستان
جوانان بود کارشان داستان

ندانند کلا که مطلوب چیست
نشانی دهند آن که مطلوب نیست!

خلاصه بگویش که فکری بکن
عموجان تویی، فکر بکری بکن!

***
نوشتم یکی شعر مغلق، عجیب
شکسته نبودی زبان‌ش، حبیب!

خوش‌ات آمده، بس، که کافی‌ست این
به روی ادب خوش سواری‌ست این

بفهمند و شاید هزاران هزار
شمارش نیاید بر ایشان به کار

تو کاری نکن بعد صد سال و چند
بفهمندگانش شمارش شوند!

آرمين سنقری

۱۳۸۳ تیر ۲۹, دوشنبه

سلام

شرمنده کامپیوتر نداشتم. حالم خوبه اما الآن خیلی خوابم می آد. ببخشید اگه نگران شدین و ایمیل جواب ندادم. فعلا خداحافظ تا موقعی که وقت کنم بشینم و بنویسم. کلی حرف دارم...

۱۳۸۳ تیر ۱۹, جمعه

رابعه بی رابعه!

با دوستان رفتیم یه تئاتر دیدیم که خدا نصیب گرگ بیابون نکنه! خیلی سعی کردم مثبت برخورد کنم و تحمل کنم اما بازی مرجانه گلچین و سحرخیز و بقیه‌ی دوستان و دیالوگ‌ها و حرکاتِ ناموزون‌شون باورنکردنی بود! فکر کنم متوجه می‌شین منظور از باورنکردنی اینجا چیه! هر چی صبر کردیم یه کم بهتر بشه، نشد! من و پرستو هم حوصله‌مون سر رفته بود و طبق معمول شروع کرده بودیم به ورجه وورجه و شیطونی و یه کم دیگه که می‌گذشت به احتمال زیاد با لگد می‌انداختن‌مون بیرون پس خودمون پیش‌دستی کردیم!

یواشکی به پرستو گفتم موافقی بین دو پرده که دارن صحنه عوض می‌کنن در بریم؟ گفت آره. به خداداد و حمیدرضا هم گفتم که بیچاره‌ها داشتن دیگه علنا تو صندلی‌هاشون کش میومدن و با کمال میل قبول کردن و تا چراغ‌‌ها خاموش شد که اینا صحنه عوض کنن ما دویدیم بیرون. همون نیم‌ساعتی هم که تحمل کردیم واقعا شاهکار کردیم به خدا. اومدیم بیرون و گفتیم بریم ببینیم تئاتر شهر چه خبره. اونجا هم تنها نمایشی که به زمان ما می‌خورد زیاد به نظر جذاب نمی‌اومد و از خیرش گذشتیم و رفتیم نشرچشمه پهلوی سیمای عزیز و شربت آب‌لیمو خوردیم و گپ زدیم و کتاب‌های عالی دیدیم در عوض!

وقتی تو پارک دانشجو بودیم تازه بچه‌ها یادم انداختن که ۱۸ تیره. آخه من اصلا روزهای هفته و تاریخ و این حرفا یادم نمی‌مونه، فکر کنم چون زیاد اهمیتی نداره و زمان به هر حال داره می‌گذره، حتی اگه من ندونم با چه سرعتی! خلاصه که یه کم توجه کردیم دیدیم هیچ خبری نیست به غیر از کلی پلیس ضدشورش که ول بودن اما شورشی نبود که اینا بخوان باهاش ضدیت کنن! مردم همه آروم و خوش و خندان می‌رفتن و می‌اومدن. بعضی از این پلیس‌ها با دوربین از مردم فیلم می‌گرفتن!

یه خبرنگار دانمارکی هی ازمون می‌پرسید پس چرا هیچ‌کس هیچ کاری نمی‌کنه؟! و من هم گفتم مگه دیوونه‌ایم که خودمون رو الکی به کشتن بدیم؟ تمام شهر پر از پلیس‌هاییه که با کسی شوخی ندارن. هیچ‌کس هم که اون بالاها دلش برای ماها نسوخته. یه من و چهار تا دیگه از دوستامون هم که له و لورده بشیم لابد آقای خاتمی می‌گه به هر حال آرامش مملکت اهمیت بیشتری داره شاید اینا هم یه مشت اراذل و اوباش بودن! مغز خر که نخوردن مردم بریزن بیرون و کشکی بمیرن!‌

بگذریم! هوا خوب بود دیروز،‌ رابعه افتضاح بود، سیما دوست‌داشتنی بود،‌ بوی کتاب دلنشین بود، شربت آبلیموش خوشمزه بود،‌ موفتار هم که کلی با دوستام خوش گذشت. جای همگی خالی :)


۱۳۸۳ تیر ۱۵, دوشنبه

موهای لعنتی

خب از وقتی گفتم که در مورد لیزر می‌نویسم چند تا ای‌میل اومده که راهنمایی می خوان. می‌دونستم و برای همین هم گفتم که در موردش مفصل می‌نویسم. یکی از گرفتاری‌هایی که شدیدا گریبان دخترای ایرونی رو گرفته ماجرای این موهای صورته که خدا می‌دونه از کجا می‌آن! یعنی خب هر دکتری برای خودش یه نظریه‌ای می‌ده. یکی می‌گه به خاطر مرغ‌های هورمونی‌ایه که به خورد مردم می‌دن. یه سری می‌گن که به خاطر عدم فعالیت جنسی مناسب با سن جوون‌هاست و اینطوری خودش رو با به هم ریختن تعادل هورمون‌های بدن نشون می‌ده. یه عده می گن مال کیست‌هاییه که خدا می‌دونه چرا سر و کله‌شون تو تخمدون‌های تعداد قابل توجهی از دخترهای ازدواج‌نکرده‌ یا گاهی ازدواج‌کرده‌ی ایرونی پیدا می‌شه.

خلاصه که نظریه‌های زیادی هست ولی درمان‌ها زیاد متفاوت نیستن. اول از همه اگر چنین مشکلی دارین حتما برین و یه آزمایش هورمون بدین. این و بعدش هم مراجعه به یه پزشک مورداطمینان زنان. بعد از سونوگرافی و آزمایش معلوم می‌شه که آیا کیست دارین یا مشکل هورمونیه. دلیل به وجود اومدن کیست هم تو آدم‌های مختلف فرق می‌کنه، مثلا در مورد من ایجاد عفونت به خاطر استخر رفتن‌های زیادم بود. یعنی عفونت می‌کنه و شما متوجه نمی‌شین چون داخلیه. البته یه سری نشونه‌ داره،‌ عادت ماهانه نامنظم یکی از شایع‌ترین نشونه‌هاشه. خلاصه که عفونت رو زود متوجه نمی‌شین و موندگار می‌شه و در تخمدون‌ها جداره می‌سازه و کم‌کم کیست می‌سازه و به جایی می‌رسه که دیگه اصلا تخمک‌گذاری هم نمی‌شه در تخمدون‌ها، که خب منتهی می‌شه به قطع عادت ماهانه‌.

این موهای صورت هم یکی دیگه از نشونه‌هاشه که اعصاب‌خوردکن‌ترینش هم هست! من خودم چون شدیدا وسواسی هستم زود رفتم و پی‌ش رو گرفتم. در مورد درمان اول دکترها سعی می‌کنن با دوا حل‌ش کنن. قرص‌های ضدبارداری دواییه که جواب داده در این موارد، منتهی من بعد از اولین قرصی که خوردم دچار افسردگی مزمن شدم و روز دوم از صبح تا شب می‌نشستم یه گوشه گریه می‌کردم و روز سوم دیگه می خواستم خودم رو بکشم! به بعضی‌ها اصــــــــــــــلا نمی‌سازه!! به بعضی هم می‌سازه و مشکل‌شون ممکنه به همین راحتی و با خوردن دو سه سری از قرص‌ها حل شه. البته موهای صورت با برطرف شدن این مشکلات ناگهان غیب‌شون نمی‌زنه و شما بعد از اینکه خودتون رو درمان کردین باید یکی از راه‌های موجود رو انتخاب کنین که ریشه‌های این موهایی رو که دیگه حالا در صورت شما جا خوش کردن، بسوزونین.

من با الکترولیز شروع کردم چون اون موقع هنوز لیزردرمانی خیلی تو ایران رواج پیدا نکرده بود. عذابی بود برای خودش، اما انقدر از این موها متنفر بودم که حاضر بودم اون همه درد رو هم تحمل کنم. الکترولیز خیلی طول می‌کشه،‌ هم خود سوزوندنش هر یک ماه یک‌بار حداقل نیم ساعت طول می‌کشید و من دیگه زیر دست اون خانومه قلپ قلپ اشک می‌ریختم و تخت رو چنگ می‌زدم تا تموم شه چون پوست هم کم‌کم حساس می‌شه در اون نواحی و درد بیشتر می‌شه. دیدم نخیر این داره زیادی زجرآور می‌شه و قطعش کردم.

بلاهای مختلفی سر خودم می‌آوردم که الآن که بهشون فکر می‌کنم خودم هم باورم نمی‌شه! تاثیر وحشتناکی روی روحیه و اعتماد به نفس آدم داره و همیشه احساس می‌کنی که صورتت سیاهه! روی رفتار اجتماعی آدم هم خیلی تاثیر بدی داره. همیشه اولین چیزی که به فکرم خطور می‌کرد در مورد دیدن دوستانم یا رفتن بیرون این بود که حالا صورتم رو چکار کنم. شاید اونقدرها که خودم حساس بودم کسی متوجه‌ش نبود اما به هرحال فکرش آزاردهنده‌ است.

بالاخره در مورد لیزر شنیدم و پرس و جوی زیادی کردم و رفتم پهلوی دکترهای مختلف تا بالاخره نتیجه‌اش رو روی یکی از شاگردام دیدم و آدرس دکترش رو گرفتم. وقتی رفتم دیدم که یه کلینیک تخصصی لیرزه و بسیار تمیز و مرتبه. بعد از مشاوره با دکتر وقتی دید که هیچ مشکل هورمونی و غیره ندارم شروع کردم و تا الآن چهار بار لیزر کردم و دیگه فکر کنم از اون موهای سمج لعنتی هیچ خبری نیست. در مورد دردش، خب درد داره! یعنی فکرش رو بکنین که دارن با اشعه از رو پوست‌تون موها رو می‌سوزونن و همون دو دقیقه‌ی اول اتاق پر از بوی مشمئزکننده‌ی گوشت و موی سوخته می‌شه. اما مدت زمان‌ش خیلی کوتاه‌تره و بسیار قابل‌تحمل‌تر از الکترولیزه و فاصله‌ی بین درمان‌ها هم بیشتره. معمولا دو ماه بین هر بار فاصله هست و بهتر و مهم‌تر از همه اینکه بالاخره از دست‌شون راحت می‌شین.

پوست‌تون زخم می‌شه و تا چند روز باید حسابی مواظبش باشین و سعی کنین بیرون نرین و تمام کرم‌هایی رو که می‌دن درست و مرتب استفاده کنین که خدای نکرده لکه روی صورت‌تون نیوفته. به خصوص کرم ضدآفتاب نقش اساسی در جلوگیری از لکه به وجود اومدن داره. زخم ها کم‌کم خوب می‌شن و بعدش می‌بینین که اون موها از ریشه سست شدن و به اشاره‌ی کوچکی از طرف شما از پوست بیرون می‌آن و دیگه هم درنمی‌آن. لحظه‌ی بسیار شیرینیه :)

درسته که گفتم بیشتر دخترهای جوون این مشکل رو دارن اما همین حالت‌ها در خانوم‌ها معمولا نزدیک به یائسگی یا بعدش به وجود می‌آد که با مشورت با پزشک‌شون و انجام چند جلسه لیزردرمانی مشکل حل می‌شه. چند تا نکته مهم هستن در مورد لیزردرمانی. یکی اینکه از جایی که می‌رین حتما مطمئن بشین از قبل. از تمیزی‌شون،‌ از دقت‌شون و دستگاهی که استفاده می‌کنن و تخصص دکتر. بعضی از این دکتر پوست‌ها تخصص لیزر ندارن و خوبی این کلینیکی که من می‌رفتم این بود که همه متخصص لیزر به علاوه پوست بودن. پولش خب یه کم زیاده. مثلا برای من جلسه‌ای صدهزار تومن می‌شد، ‌البته قیمت‌هاش متفاوته مثلا دوست خود من جلسه‌ای هشتادهزار تومن می‌داد. به هر حال همه جا همین‌طوره و فکر کنم کماکان از خیلی کشورهای دیگه ارزون‌تره که این رو دوستای خارج از کشور بهتر می‌دونن.

ببخشید اینقدر زیاد شد،‌ می‌خواستم چیزی نگفته نمونه که انشالله اگه احتیاج دارین به این کار حتما برین دنبالش. حالا گذشته از از بین بردن موها برای سلامتی‌تون و پیدا کردن علت مشکل. این هم آدرس و شماره تلفن کلینیکی که من می‌رفتم:

لیزر مهرگان
مجتمع متخصصین پوست تهران، لیزر پوست و مو- اشعه‌درمانی
بزرگراه آفریقا(جردن) بالاتر از چهارراه جهان‌کودک
نبش خیابان پدیدار، شماره ۲
تلفن: ۸۸۸۰۰۶۴

موفق باشین :) اگه سوالی هم مونده تو نظرخواهی این پایین بنویسین اگه بلد بودم حتما جواب می‌دم :)


۱۳۸۳ تیر ۱۳, شنبه

ببخشید جواب‌های ای‌میل‌تون رو دیر می‌دم!

یه عالم ای‌میل جواب نداده داشتم و دارم که امروز رسیدم یه سری‌شون رو جواب دادم و دیگه خسته شدم و گفتم یه استراحتی بکنم و این وبلاگ فلک‌زده رو هم یه آپدیتی بکنم. عجب هفته‌ای بود، پر از نظرات مختلف در مورد کاپوچینو. از همین جا می‌گم که ممنونم از همه‌ی کسانی که وقت گذاشتن و نوشتن، چه خوب و چه بد. پنجشنبه با حمیدرضا و پرستو رفتیم با رضا و دامون بیرون و تو یه کافه نشستیم و در مورد موقعیت فعلی کاپوچینو و راهی که می‌خواد بره یه کم، یه کم که چه عرض کنم، دو سه ساعتی بحث و تبادل نظر کردیم.

خیلی‌ها جو گرفته بودشون و خیال کرده بودن ما ناراحتیم از اینکه رضا نقدمون کرده. راستش خود من چند هفته پیش به‌ش ایمیل داده بودم و خواهش کرده بودم که نقدمون کنه و اون هم با تمام گرفتاری‌هایی که داره وقت گذاشت و این کار رو کرد. حالا اینکه حرفاش تا چه حد به کاپوچینوی واقعی نزدیکه و اشکالات‌ش تا چه حد وارده که جای خودش، اما به نیما هم حق می‌دم که اون‌طور یهو آتیشی شد. چون دیگه به اخلاق نیما واردم زیاد تعجب نکردم و فکر کنم همه‌ی آدم‌هایی که نیما رو از نزدیک می‌شناسن با خوندن مطلب‌ش لبخندی زدن و گفتن این نیما هم که کماکان آتیشیه و صاف رفت تو شکم یارو! خلاصه که اینها همه بحث‌هاییه که در آخر قراره کمک کنه همه چیز بهتر بشه نه اینکه همه با هم قهر کنن و همین‌طور هم شد وقتی که همه با هم جمع شدیم و یه خیارسکنجبین توپ خوردیم و گپ زدیم.

حالا با نیروی تازه‌نفس پرستو و کمک‌های دوست‌داشتنی حمیدرضا و همراهی وقفه‌ناپذیر احسان مطمئنم و حاضرم شرط ببندم این کاپوچینویی که الآن با چنگ و دندون به ثبات نسبی رسیده راه‌ش رو رو به بالا ادامه می‌ده. شرط می‌بندین؟

*****

پنجشنبه وارد کافه که شدیم توکا نیستانی هم نشسته بود. من ماسک به صورتم داشتم چون‌که دوباره موهای صورتم رو لیزر کرده بودم (یادم باشه یه بار در این مورد بنویسم، شاید به درد خیلی‌ها بخوره). بچه‌ها باهاش سلام‌علیک کردن و من ‌هم به همچنین. فهمیدم که نشناخته و داره سعی می‌کنه حدس بزنه پشت اون ماسک کیه! گفتم ای بابا بروس ویلیس جان منم آنجلینا جولی و اینجا بود که توکا از اون خنده‌های جالب‌ش کرد و گفت ای بابا چرا خودت رو قایم کردی؟ این رو تعریف کردم چون یاد مصاحبه‌مون با توکا و مانا افتادم. جاتون خالی مثل تمام مصاحبه‌های کاپوچینو کلی خوش گذشت. من با توپ پر رفته بودم که با مانا رودررو بشم برای تمام حرف‌هایی که بهم زده بود سر اسکورسیزی و مراسم اسکار ولی مانا آروم‌تر از اونی بود که بشه باهاش جر و بحث کرد! و منم تلافی‌ش رو سر توکا درآوردم و اون هم که اگه بشناسین‌ش شدیدا زبون‌ش تنده. خلاصه دو تا زبون تند افتاده بودیم به هم و دیگه کار داشت کم‌کم به جاهای باریک می‌کشید!

یادمه احسان دست‌م رو می‌کشید و دو سه بار هم در گوشم گفت بابا تو رو خدا این‌طوری جوابش رو نده، زشته!!‌ نمی‌دونم چرا انقدر با هم کل‌کل کردیم اما نتیجه‌اش این شد که آخرش داشتیم با هم قاه‌قاه می‌خندیدیم! یه جا برگشت گفت به من می‌گن که شبیه بروس ویلیس‌م و من هم گفتم آره خب! به من هم می‌گن شبیه هایده‌ام!! نفهمید دارم شوخی می‌کنم یا جدی می‌گم یه کم سکوت کرد و گفت نه خانوم این حرفا چیه شما خودِ آنجلینا جولی هستین!!! و دوباره با هم زدیم زیر خنده!‌ حالا هر وقت همدیگه رو می‌بینم من به اون می‌گم بروس و اون به من می‌گه آنجلینا!

خلاصه که خیلی خوشحالم که از طریق کاپوچینو با کلی آدم باهوش، با استعداد، موفق و شاخص و واقعا متفاوت آشنا شدم و امیدوارم که تونسته باشیم این آدم‌ها رو به خواننده‌هامون هم بشناسونیم.



۱۳۸۳ تیر ۸, دوشنبه

خداحافظ کاپوچینو

خب کاپوچینو هم که صدتایی شد. مبارکه. بچه‌ها و چند نفر آدم بیرونی مثل هودر و شکرخواه هم نقد کردن مجله رو. یه بار هم دامون یه سری انتقادات کرده بود در مورد اینکه چرا تو مصاحبه‌ها من انقدر حرف می‌زنم و چرا همه‌ی حرف‌های من در مصاحبه باقی می‌مونن و حذف نمی‌شن. این رو من یه انتقاد شخصی می‌دونم و نه انتقادی بر مجله پس فکر کنم حساب‌ش جداست. خب فکر کنم اینم لطف تنظیم‌کننده‌ها بوده که باعث شده صدای دامون هم دربیآد و شکرالهی هم فوری به مطلب‌ش لینک بده، طبق معمول البته!

به هر حال همیشه به استقبال هر گونه انتقادی که هدفی مثبت داشته باشه رفتم و سعی کردم دیدم رو باز نگه دارم که اگر اشتباه‌م بهم گوش‌زد شد تصحیح‌ش کنم. البته در مورد دامون این احساسِ هدف مثبت بهم دست نداد که او هم کاملا انتظارش رو داشت، پس یه مدتی سعی کردم ازش دور باشم تا آروم بگیرم. علت‌ش هم این نبود که طاقت انتقاد ندارم که اتفاقا خیلی هم دارم اما گاهی به آدم زور می‌آد که یارو خودش رو دوست تو خطاب می‌کنه و هی می‌آد و می‌ره و با هم خوش و بش دارین اما قبل از اینکه حتی یه بار با تو در مورد یه مسئله‌ای حرف بزنه صاف برداره تو سایت‌ش در موردت بنویسه. مممم خب نمی‌دونم شاید هم بقیه راست می‌گن و زیادی حساسم و توقع‌م از همه زیاده.

الآن که به این دوسال گذشته نگاه می‌کنم، به خصوص این چند ماه اخیر که خودم شغل شریف حمالی و دبیری اجرایی رو به عهده داشتم، فکر می‌کنم که اول از همه اگه کسی مثل احسان رو نداشتیم امکان نداشت بتونیم این‌طور تا شماره‌ی صد دوام بیآریم. هنوز هم دقیقا نمی‌دونم احسان چرا داره ادامه می‌ده اما خب واقعا دست‌ش درد نکنه که تمام غرهای پایان‌ناپذیر و رضایت‌ناپذیری‌ِ متدوام من رو خیلی خوب تحمل کرد و بالاخره روز آخری که داشتیم با هم کاپوچینو به روز می‌کردیم درددل کرد و صداش دراومد که چه آدم سخت‌گیر و غیر‌قابل تحملی بودم تمام این مدت!

بقیه‌ی بچه‌ها هر کدوم یه نقشی بازی کردن، ‌بعضی در ضعیف کردن مجله کلی همکاری کردن و بعضی هم در قوی کردن‌ش. اونایی که رفتن گاهی می‌شینن و تا گوش شنوایی گیر می‌آرن می‌گن شیده ما رو از کاپوچینو انداخت بیرون و طبق یه قانونِ بسیار دردناک متاسفانه همه‌ی حرفاشون به گوش‌م می‌رسه. دردم می‌آد اما هیچی نمی‌گم به‌شون و هنوز هم دوست‌شون دارم. پشت سرمون کلی حرف زدن و می‌زنن و انتقاداتِ عجیب و غریبی هم می‌کنن که باز هم اشکال نداره، به هر حال خوبه که آدم ببینه بقیه چی فکر می‌کنن و چقدر درک اونها از اصل کاری که تو سعی داری انجام بدی دوره. در حدی که تو داری خودت رو خفه می‌کنی با تمام مشکلات و گرفتاری‌ها کار کنی و اینا می‌آن به قیافه‌ی نویسنده‌ها گیر می‌دن! یا اینا حال‌شون خیلی بده یا من خیلی خرم!

این‌طوری یه درس خیلی مهم و در عین حال نومیدکننده گرفتم، اون هم اینکه اون چیزی که من اینجا تایپ می‌کنم برای تعداد خیلی کمی همون معنی‌ای رو می‌ده که مدنظر من بوده! و این خیلی اذیت‌کننده است، خیلی خیلی زیاد. حالا که دیگه واقعا نمی‌رسم کارها رو انجام بدم، تو یه جلسه با رای‌گیری بچه‌مون رو سپردیم دست پرستوی عزیزم. کارها به نحو احسن و طبق همون روال همیشگی پی می‌رن و من مطمئنم که بهتر هم خواهد شد، این ثابت می‌کنه که کار گروهی اصلا و ابدا وابسته به فرد نیست و تا موقعی که اراده‌ی جمعی و گروهی هست و علاقه هست که کار حفظ بشه این اتفاق میوفته. برای من کاپوچینو سمبل همینه؛ همین اراده برای موندن، نویسنده‌ها با نوشتن‌شون و احسان با کارهای فنی‌ش و فراهم‌سازی محیط آن‌لاین بدون هیچ چشم‌داشتی و حمیدرضا با هنرش، گل بودن‌ش و همراهی بی‌دریغ‌ش.

شاید همیشه تقصیر من بوده که کاپوچینو به پول درآوردن نرسیده، چون تمام مدت مخالف سرسخت‌ش بودم. کارمون به نظرم یه کار حرفه‌ای روزنامه‌نگاری نیست که باهاش اون‌طور هم برخورد بشه. بلکه یه کار متفاوت بود برای یه مشت آدم بی‌ادعا که هنوز هم نمی‌فهمم چرا مافیا خونده می‌شن. نه علی جان حساب من رو جدا نکن، من هم عضو همین گروه بودم و تو تصمیم‌گیری‌ها شریک. دلم می‌خواد تویی که به نظرم آدمی منطقی و دوستی صادق و خوب می‌آی برامون بگی چرا مافیایی هستیم؟! خیال می کنی این ۲۵، ۳۰ نفر نویسنده‌ای که هفتگی مطلب می‌دن رو ما اصلا می‌شناختیم یا حتی الآن می‌شناسیم؟ هر کسی که ایمیل داده به من حتما جواب گرفته. حالا به هر حال این حقیقته که گاهی جواب منفی بوده اما این دلیل نمی‌شه که بگیم جمع بسته‌ای هستیم چون به همه آره نمی‌گیم. به نظر من کاپوچینو با نفس تک‌تک آدم‌هایی که می خونن‌ش و براش مطلب می‌فرستن پابرجاست. نمی دونم شاید این احساس رو خوب به اونایی که از بیرون می‌بینن‌مون انتقال ندادیم و لابد این تقصیر من بوده تو این مدت.

معذرت می‌خوام از همه‌ی اونایی که در طول این مدت از دست من کلی سختی کشیدن و یا رنجیدن. امیدوارم پرستو که آدم فوق‌العاده مهربون و ملایم‌تریه بتونه تلافی کنه. به امید روزی که مجله‌های دیگه هم به شماره‌ی صد و خیلی بیشتر از این هم برسن و کارهای گروهی موفق‌مون بیشتر رو بیشتر بشن. اوه راستی هودر یه جا گفته ما دیگه به اندازه‌ی قدیم موفق نیستیم؛ نمی‌دونم منظورش از موفقیت طبق معمول از نظر مالیه یا چیز دیگه‌ایه اما دلم می‌خواد شما هم نظرتون رو بگین. ‌

۱۳۸۳ تیر ۶, شنبه

خوابم ميآد!

فعلا دهمین ماه‌گردمون مبارکه تا خستگی مسافرت ضربتی شیراز از تنم بره و بتونم بشینم پای کامپیوتر!

۱۳۸۳ تیر ۱, دوشنبه

ای خدا

دیشب با خداداد رفتیم کنسرت ارکستر مجلسی چکنواریان. خب همیشه موسیقی کلاسیک رو دوست داشتم و دیشب هم واقعا از اجراها لذت بردم. البته دانش موسیقی من به کمی درس سولفژ محدوده که خب اونم به اصرارِ استاد آوازمه که معتقده صدای من زیباست! نمی‌دونم که چه اتفاقی براش افتاده که اینطوری فکر می‌کنه، فکر کنم فقط می‌خواد به من اعتماد به نفس بده! در هر حال بیشتر موسیقی کلاسیک رو تو ضبط گوش دادم و تعداد کمی هم کنسرت توی ویدیو دیدم اما لوریس چکنواریان خیلی خوب می‌دونه که چطور شما رو با خودش همراه کنه و چکار کنه که واقعا از کاری که داره می‌کنه هم خودش و هم شما لذت ببرین.

دیشب برنامه‌ی موسیقی رقص از کلاسیک تا مدرن بود و واقعا خوش گذشت. از آثار آرام خاچاطوریان شروع شد. وای خدایا اگه می‌تونین حتما CD کارهاش رو بگیرین و به Saber dance گوش بدین. دیشب یک خواننده‌ی تِنور آورده بود به نام سورن مگردیچیان. مممم نمی دونم چی بگم فقط اینو بگم که هیچی از بوچلی کم نداشت. حداقل به نظر من که خودم هم مجبورم جلوی استادم چه‌چه بزنم، صدای این مرد و خوندن‌ش واقعا بی‌نقص به نظر که نه به گوش می‌رسید. رقص‌های مجارستانی یوهان برامس شماره ۱، ۶ و ۵ هم عالی بودن. دو تا اثر هم از خود چکنواریان اجرا شد که قشنگ بودن.

چکنواریان یه جک هم تعریف کرد اون وسط!! یه روز عزراییل میآد سراغ یه رهبر ارکستر جوان و بهش می‌گه دو تا خبر دارم یکی خوب و یکی بد، کدوم رو اول بگم؟ یارو هم می‌گه خب اول خوبَ رو بگو. می‌گه که تو به خاطر هنرمندی‌ت به عنوان رهبر ارکستر آسمان‌ها انتخاب شدی و بهترین نوازنده‌های دنیا تو آسمون در گروه‌ت نوازندگی خواهند کرد. یارو کلی خوشحال می‌شه و بعد می‌پرسه خب حالا خبر بد چیه؟ عزراییل هم می‌گه تمرین ۵ دقیقه دیگه شروع می‌شه!!!

می‌دونم که آدمای کلاسیک‌کار کلی با چکنواریان مشکل دارن به علل فنی‌ای که خودشون واردن اما همون‌طور که بارها آدم‌های مختلف گفتن حداقل لوریس داره کاری می‌کنه که مردم ما با موسیقی کلاسیک، حتی با تمام این ايراد‌هایی که به اجراهاش وارده، خو بگیرن و بفهمن که موسیقی واقعی یعنی چی. یه عکس هم باهاش گرفتیم. فوق‌العاده آدمِ خوش‌خلقیه و کلی با خداداد باهاش انگلیسی حرف زدیم و از اسم کاپوچینو خیلی خوش‌ش اومد و حالا قراره به‌ش زنگ بزنم، شاید یه مصاحبه باهاش بکنیم ببینیم چی داره بگه در جواب به این همه انتقادی که ازش می‌شه.

****
یکی ایمیل داده که عنوان‌ش اینه: اگر اعصاب‌ت خورده خواهشا ایمیل من رو نخون!! بعد گفته که چند تا انتقاد داره:

- وقتی کاپوچینو به روز می‌شه و تو می‌گی نوش جان یکی انگار داره من رو می‌زنه.
- از این اخلاق‌ت خیلی بدم می‌آد که می‌گی حالم بده، حالم خوب نیست، می‌تونم بنویسم، نمی‌تونم بنویسم.
- تمامی وبلاگ‌های دنیا (اونایی که تا به حال خودم دیدم) کامنت دارن غیر از شما... این حساب غیر از آدمیزاد بودنه... هیچی ندیده بگیر
- راستی من از طرفدارای پر و پاقرص شوهرت‌م. خب اینم یه نکته‌ی مثبت! (خدا رحم کرد)
همین
منتظر جوابت‌م

من الآن باید جواب بدم؟ مطمئنی می‌خوای جوابِ من رو بشنوی؟ مممممم استغفرالله ربی و اتوب الیه. خدایا به من صبر بده.

۱۳۸۳ خرداد ۳۰, شنبه

پارک دانشجو چگونه پارک دانشجو شد؟

بعضی دوستان ایمیل می‌دن و می‌گن که اینجا هم بلاک شده! خدا عقل‌شون بده این بیچاره‌ها رو!

حالم خیلی خوب نیست چند وقته وبرای همینه که کمتر می‌نویسم اینجا. حالم که خوب بشه برمی‌گردم. فعلا فقط به این عکس توجه کنین که پرستو جان از پارک دانشجو گرفته و به قولِ مهدی متوجه بشین که اصلا این پارک رو به منظور خاصی ساختن و تقصیر اونایی که می‌رن اونجا نیست که اون‌طوری‌ان!

parkdaneshjoo.jpg





۱۳۸۳ خرداد ۲۵, دوشنبه

مرده‌شور هر چی منکر و معروفه ببرن!

می‌خوام سعی کنم و هیچی در مورد اینکه چقدر الآن حالم بده نگم.

*****

این چند وقته در مورد تئاترهایی که رفته بودیم ننوشتم. یکی ناتمام بود که بعد از اون زلزله‌ی کذایی با پرستو و حمیدرضا رفتیم. جالب اینجا بود که همه با هیجان داشتن حرصِ زلزله می‌خوردن و ما در کمال خونسردی پاشدیم رفتیم جایی که اگه قرار بود زلزله بیآد عمراً جنازه‌مون رو پیدا می‌کردن!

بعد از این نمایش با بچه‌ها رفتیم سارا، خب چون‌که هر سه‌تامون عشقِ سالادیم! نمی‌دونم تا به حال رفتین سارا یا نه. اون‌جا یه سیستم سالادبار داره که یه بار پول‌ش رو می‌دی اما می‌تونی هر چند دفعه که می‌خوای بری بشقابت رو پر کنی. فوق‌العاده هم متنوعه و برای هر سلیقه‌ای ماتریال هست. حالا چرا دارم این رو می‌گم؟ نشسته بودیم که تقریبا غذامون هم تموم شده بود که دیدیم یه خانواده‌ای با بچه‌ی نوزادشون اومدن. حداقل سه نفر بودن تا اونجایی که من فهمیدم. حالا صحنه رو داشته باشین که ما داشتیم با هم حرف می‌زدیم یهو دیدم مادر بچه پشت به من داره دم بار سالاد می‌کشه. خب اینجاش خیلی عادیه اما مشکل (البته فکر کنم فقط برای من مشکل بود!) اینجا بود که خانوم محترم بچه رو مثل کتابچه یا مجله‌ی لوله کرده زده بود زیر بغلش و سینی به دست در صف حرکت می‌کرد!

sara1.jpg


بیچاره بچه چشاش از حدقه زده بود بیرون در حالت لهیدگی و تحت فشار!‌ یکی نیست بگه آخه الـــــــــــــــــــــــــــــــــــاغ! من مادر نیستم و تازه از بچه‌ها هم بدم میآد ولی فکر نمی‌کنی می‌تونستی اون شکم صاحب‌مرده‌ت رو یه کم کنترل کنی و تا شوهرت بره غذا بکشه و بیآد بچه رو بگیره و بعد تو حمله کنی و یا بالعکس!؟ هر کاری کردم آرومم نگرفت و زدم پشت‌ش و گفتم می‌خوای بچه رو بدین من نگه می‌دارم تا شما راحت غذاتون رو بکشین!!!‌ با خوشحالی‌ِ تمام بچه رو داد بغلم و به یورش‌ ادامه داد! حالا قیافه‌ی این بچه هم بغل‌م ببینین بیچاره هنوز حالش جا نیومده از فشارهای مادر گرامی‌ش! استغفرالله. یکی نیست بگه آخه مجبورین بچه‌دار بشین وقتی هنوز حتی انقدر آمادگی ندارین که به خاطر بچه‌تون چند دقیقه‌ای دیرتر غذا بخورین و می‌اندازین‌ش بغل اولین غریبه‌ای که پیشنهاد کمک می‌کنه؟!

sara2.jpg


بگذریم! نمایش بعدی که دیدیم خانه در گذشته‌ی ماست بود. پیشنهاد حمیدرضا بود دیدن‌ش و از اول تا آخر نمایش داشت از من معذرت‌خواهی می‌کرد به خاطر پیشنهادش :)))) البته اونقدرها که اون فکر می‌کرد من حالم بد نشده بود. اتفاقا یه جورایی از نمایش خوشم اومد. فکر می‌کنم که بازی هر دو بازیگر عالی بود؛ به خصوص عاطفه تهرانی. البته کار بسیار سمبلیکه و یه جاهایی‌ش دیگه یه کم عصبی می‌کنه آدم رو اما در کل به عنوان یه کار نو و مبتکرانه، هم از لحاظ سبک و هم از لحاظ طراحی صحنه، بسیار قابل تقدیره.

یکشنبه هم، با کمک بابک عزیز که زحمت بلیط‌ش رو کشید :*، رفتیم کنسرت راک گروه تابو که تو مسابقه‌ با اسم Alien شرکت داشتن. با خداداد و حمیدرضا رفتیم که هر سه راک‌بازیم. فوق‌العاده چسبید. به نظر من نیما سعیدی که هم ترانه‌نویس و هم آهنگ‌ساز و هم نوازنده‌ی لید گروهه شدید تحت‌تاثیر پینک‌فلوید و نیروانا و متالیکاست که البته این بسیــــــــــــــــــار امر میمونی‌ست :) به قول خداداد تقریبا تو تمام سولوهای گیتارش Comfortably Numb رو می‌شد شنید و آهنگِ کوزه‌شون خداااا بود! پیشنهاد می‌کنم اگر اینا بازم کنسرت گذاشتن یا آلبوم دادن بیرون حتما برین سراغ‌شون ضرر نمی‌کنین.

هفته‌ی دیگه هم می‌رم دو تا از اجراهای چکنواریان؛ ببینیم این دفعه با ارکستر زهی‌ش‌ چه می کنه.

*****

کماکان خیلی عصبانی‌ام x-(