اينجا متاسفانه کیبرد فارسی ندارم و همین قدر هم باورم نمیشه که تونستم تایپ کنم!!! صبر کن ببینم! من دارم بدون برچسبهای فارسی خیلی راحت فارسی تایپ میکنم!!!! جلالخالق! پس اون برچسبها که رو کیبردم بودن و همیشه چشمم بهشون بود فقط اثر روانی داشتن و بس! چه کشف باحالی :)
خب فکر کنم دیگه همه میدونن من الآن کجا هستم. امروز تازه حالم یه کم بهتر شده و سرم هم کمی خلوت که بتونم بشینم چند کلمهای بنویسم. همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد و ۲۱ تیر رفتم دوبی و با تمام گندهایی که زدم باز هم ویزا رو بدون هیچ حرفی بهم دادن. فکرش رو بکنین پاشدم رفتم سفارتِ گیر امریکا که ویزا بگیرم اونوقت شناسنامه با خودم نبردم!! یعنی ما تو سفارت ابوظبی بودیم و شناسنامهی اینجانب روی میز هتل در دوبی جا خوش کرده بود! وقتی جلوی در سفارت یادم افتاد دیگه حتی به توی کیفم نگاه هم نکردم چون میدونستم که نیاوردمش! اون موقع دیگه مطمئن بودم که بهم میگن برو خانوم پی کارت مارو گذاشتی سرکار! بعدش همون آقای جلوی دری به عکسها گیر داد و گفت برو همین الآن تو شهر عکسهای جدید بگیر.
خوشبختانه به لطف یه دوست خوب مثل جوانه من خیلی آماده و مجهز رفته بودم. رانندهای که جوانه بهم معرفی کرده بود واقعا زبل و فرز بود. متصدی دم در سفارت بهم نیم ساعت فرصت داد که برم عکس بگیرم و برگردم و این آقا من رو ظرف یه ربعِ برد و برگردوند! رفتم تو ولی مطمئن بودم که وقتی بفهمن که شناسنامه ندارم میاندازنم بیرون! پس طبق معمولِ اینجور موقعهام خیلی ریلکس و خونسرد نشسته بودم با بقیه مماشات میکردم! وقتی صدام کردن رفتم جلو و مدارکی که خواست رو دونه دونه بهش دادم تا اینکه آخرش گفت خب تموم شد فقط اصل شناسنامهات رو هم بده. یه کم با چشمهای باز نگاهش کردم و داشتم با خودم فکر میکردم که این زنی که این پشت نشسته و داره مثل سگ جواب همه رو میده و زرت و زرت هم داره به همه جوابِ رد میده الآن حوصلهی زنجمورهی من یکی رو نداره مطمئنا پس بهش گفتم اِ! مگه اونم میخواین؟! من گذاشتمش هتل! یارو با چشمهای گرد شده یه کم نگاهم کرد و گفت جدی میگی؟! بدون شناسنامه اومدی ویزا بگیری؟!! گفتم خب فکر کردم برای شما پاسپورت من به منزلهی شناسنامهمه! الآت باید چکار کنم؟ برم بیآرمش از دوبی؟
دیدمن انقدر خونسردم فکر کنم با خودش گفت خب لابد لازم نیست دیگه! بعدش فوری گفتم که خب میبینین که ترجمهی رسمی و کپیاش هم هست اینجا. یه نگاهی کرد و گفت خب برو بشین ببینیم چی میشه. بعد از چند وقت صدام کردن و گفت مرسی که میخواین بیآین امریکا! ساعت ۲ بیآین پاسپورتتون رو با ویزای توش بگیرین و برین! خیلی جالب بود که از میون تقریبا ۲۵، ۳۰ نفری که اونجا بودن فقط به سه نفر ما ویزا دادن. ایرانیها اونجا خیلی شلوغ میکنن و حسابی تابلو هستن. تو صف تنها کسانی که سر جا دعوا میکنن ایرونیها هستن و نگهبانهای جلوی در هم دیگه خوب میشناسنشون. این یکی که به خیر گذشت خدا رو شکر!
یه هفته وقت داشتم تمام کارهام رو انجام بدم و بیآم اینجا. هفتهی عجیبی بود که هیچیش رو یادم نمیآد جز اینکه هی تو بغل مامانم بودم و اون نازم میکرد و آهنگهای کرمانشاهی برام میخوند. هی روله روله روله هرگز نشی ... چمدونهام رو هم لحظات آخر بستم و با همه هم به نحو معجزهآسایی رسیدم خداحافظی کنم. حواسم نبود دقیقا دارم چکار میکنم فقط همه هی میگفتن به فلانی زنگ زدی؟ انتظار دارهها! تو میری راحت میشی ما باید اینجا هی گوشهکنایه بشنویم که شیده از ما خداحافظی نکرد و رفت! خلاصه با تمام افرادی که ممکن بود بعدها مدعی بشن خداحافظی کردم و شد چهارشنبه.
خیلی خونسرد با عمهی پیام نهار خوردم و کلی گفتیم و خندیدیم با نوشین و هنگامه جون و مامانم و بابام. عصرش حمیدرضا اومد کمکم و کمکم اعضای فامیل اومدن و بعد هم پیام اومد و کلی هم اون کمک کرد. حرفایی که زدم رو یادم نمیآد. کارهام رو هم یادم نمیآد. فقط یادمه که حمیدرضا چشماش خیلی غمگین بود و من هی چرت و پرت میگفتم که حواسش پرت بشه؛ وضغیت برعکس بود!! موقع رفتن رسید و رفتیم فرودگاه. یه قرار خیلی باحال شده بود. خیلیها لطف کرده بودن و اومده بودن که باعث شدن اون چند لحظهی آخر هم برام مثل همیشه پر از خنده و شادی باشه. خیلیها هم زنگ زدن و گفتن دلشون نیومده بیآن! مدیا که ظهرش اومده و بلیط و ویزای هلندم رو آورد و یه دل سیر گریه کرد و رفت! نمیدونم چرا اصلا گریهام نمیگرفت!
نیما، سامان، پیام، فرهاد و پدرش (عموی آقای همسر صنم!)، خسرو و صبای عزیز، بابک، احسان، علیرضا؛ بچهها مرسی که اومدین :) من که موقع خداحافظی به قول پیام سیبزمینی هستم بقیه هم دست کمی از من نداشتن به غیر خواهرم و مامان و بابام و به قول پیام حمیدرضا؛ گریهی فرهاد و حمیدرضا خیلی ناراحتم کرد :(
اما تا آخرین لحظه هرهر خندیدم تا موقعی که باهاشون تا آخرین جایی که میتونستم ببینمشون بایبای کردم و رفتم تو سالن. اونجا نشستم چیزایی که برام رو یه کاغذ یادگاری نوشته بودن خوندم. آخریش رو نوشین برام نوشته بود. یهو دیدم هیچ جا رو نمیبینم و متوجه شدم که سیبزمینیها هم گاهی گریه میکنن! یهو قلبم تو سینهام یه جوری فشرده شد و احساس کردم چقدر دلم برای همهی این آدمها که نصفشب اومده بوده بودن با تمام خستگی روزانه و گرفتاریهاشون که باهم باشیم تنگ میشه. احسان اون شبی که دوستام جمع شده بودن تو دربند که باهام خداحافظی کنن هی میگفت: نه تو رو خدا شیده خودت قضاوت کن! داری این همه آدم رو ول میکنی فقط برای یه نفر؟ آخه این انصافه؟! با عقل جور درمیآد؟
نمیدونم این چه حکمتی بود که من عاشق پیام بشم که اینهمه دوره. اون هم برای من که همه چیز برام تو کشور خودم مهیا و خوب بود. شاید خیلیها برعکسش رو فکر کنن اما با اینکه بارها بابام بهم اصرار کرده بود به طرق مختلفی که برام مهیا بود کشور رو ترک کنم اما همیشه جواب رد داده بودم. با اینکه از خیلی نظرها که مهمترینشون آزادیهای اجتماعی و فکری بود تحتفشار بودم اما به خاطر وابستگیهای احساسیم از اونا گذشته بودم. پیام تمام این معادلهها رو بهم زد. اون اولها که اصلا رابطهمون جدی نشده بود هی اصرار داشت تو قرعهکشی شرکت کنم و خودش آنلاین فرم رو برام پر کرد و فرستاد اما فکر کنم میدونست من اینطوری اومدنی نیستم. پاسپورتم رو پارسال چند روز مونده به اومدن پیام به زور رفتم گرفتم بالاخره! فرمهای کارمون رو هم خیلی دیرتر از اونی که پیام هی میگفت فرستادم که خب کارها رو طولانی کرد.
حالا که بالاخره تسلیم شدم و به خاطر علاقهام به پیام از همه گذشتم و اومدم اینجا ... خسته شدم بقیهاش رو بعدا مینویسم! فعلا از همهی اونایی که تو وبلاگاشون و ایمیلهاشون همیشه هوام رو داشتن ممنونم :X همتون واقعا مهربونین، به امیددیدار دوباره با همه :*
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر