۱۳۸۱ آذر ۸, جمعه

خب کلي چيز هست که

خب کلي چيز هست که مي خوام در موردشون بنويسم اما فکر کنم مصرف قرص سردردتون رو خيلي بالا ببرم پس با تخفيف ويژه سعي مي کنم کم بنويسم. البته سعي مي کنم ولي قول نمي دم!

اول از همه اينکه يه چيزي خورشيد بهم گفت که کلي من رو برد تو فکر. گفت:

- بابا مادي! تو هم چقدر تازگيها مادي شدي.

خوشحالم که اينو گفت چون من هميشه تحت تاثير يه تفکر ابلهانه بودم که اصلا و ابدا ماديات برام مهم نيست! خب گاهي ماهيت حقيقي آدمها يهو مي پره بيرون و کسي که بهتون نزديکه خيلي خوب مي تونه تشخيصش بده و يه تلنگر بزنه که هي حواست کجاست؟ البته همه اينها هنوزم به اين معنا نيست که من آدم شدم و مثل انسانهاي مقتصد و هدفمند دارم خرج مي کنم يا حواسم هست که پولم کجا ميره. نه بابا. من آدم بشو نيستم. اون روز نشستم ديدم که هفته اي حداقل ۴۰۰۰۰ تومن خرج مي کنم، البته بدون هيچ برنامه خاصي. يعني اگه يه وقت با بچه ها بريم بيرون يا خبر خاصي باشه کار بيخ پيدا مي کنه و اين رقم رشد قابل ملاحظه اي مي کنه!

مي دونم که فوق العاده احمقانه و مسخره به نظر ميآد که يه دختر مجرد که فقط خرج خودش رو بايد بده انقدر خرج مي کنه اما نمي تونم کمترش کنم. شايد علت اينکه خورشيد ميگه مادي شدي اينه که يه مدتي بعد از استعفا دادنم، يعني در فاصله بين مرداد تا اواخر شهريور من متوجه عمق فاجعه شدم و فهميدم براي تامين ولخرجي هام بايد پول داشته باشم! توي اين مدت من هيچ درآمدي نداشتم اما کماکان مثل گاو خرج مي کردم! عادت کرده بودم به يه حقوق بالا که شديدا بد عادتم کرده بود و اصلا برام جا نميوفتاد که بابا تخته گاز کجا ميري، مخزن بنزين سوراخه!! راستش بازم کار به جايي نکشيد که اين موضوع برام جا بيوفته چون الآن دوباره ماجرا تقريبا به همون حالت ادامه داره و من طوري برنامه کاريم رو تنظيم کردم که دوباره بهم اين امکان رو ميده که تخته گاز برم و برم و برم تا يه روزي با مخ برم تو ديوار!

با تمام موقعيت هاي کاريي که پس مي زنم و خودم رو لوس مي کنم واقعا عجيبه که جيب من هيچ وقت خالي نميشه! شايدم اين توهم منه اما با تمام اين چيزايي که گفتم هنوز روزي نشده که جيبم خالي شه، در هر حال مي دونم که کارم اشتباست و آخر عاقبت نداره و قراره يه روزي بالاخره سرم بدجوري به سنگ بخوره اما خب هر کاريش مي کنم پايين نميآد لعنتي! پدرم کف کرده بود. آخه گفت تو چرا هيچي پول جمع نکردي اين چند وقته و منم گفتم خرجم اجازش رو نمي ده. گفت مگه چه خرجي داري تو؟ منم نشستم و براش نوشتم.

آژانس در طول هفته = ۲۵۰۰۰
تاکسي برگشت از محل کار در هفته = ۴۵۰۰
هزينه رفت و آمد به جلساتي که براي فعاليتهاي مختلف دارم = ۳۰۰۰ الي ۴۰۰۰
ورزش هفتگي = ۹۰۰۰

خب فکر کنم همينطوريشم از ۴۰۰۰۰ زد بالا، نه؟ آهان آرايشگاه هم اضافه کنين که حدودا ۳۰۰۰ در هفته است البته اگه فقط بند و ابرو باشه و مثلا يهو نزنه به سرم ۱۲۰۰۰ تومن بدم موهام رو ببافم! خب چيزي که مي خوره تو چشم بيشتر از همه همون آژانسه که بايد در کمال شرمندگي خدمتتون عرض کنم حذف ناپذيره! بابام وقتي اين ليست رو ديد گفت: موفق باشي عزيزم! فکر کنم تو اين فکره که يه ماشين برام بخره که من اقلا از اين فضاحت آژانس بازي رها بشم. تصميم دارم بهش بگم به جاي جهيزيه برام همين ماشين رو بخره و خودش رو راحت کنه چون من با اين اخلاق سگيم و غرور غيرعاديم و حال بهم خوردگيم از رمانتيک بازي و عشق و عاشقي به احتمال خيلي زياد بايد به فکر انتخاب بهترين سرکه براي تهيه يک ترشي خيلي خيلي خوشمزه باشم که انگشتاتونم باهاش بليسيد! فکرش رو بکنين ترشي يه دختر تپل مپل با اين همه گوشت چه شود!!

اي بابا همين يه مسئله به تنهايي انقدر طول و دراز داشت که نشد براتون ماجراي ديشب رو که با خورشيد رفتيم بيرون رو تعريف کنم يا در مورد شاگرد خارجيم که بهش فارسي درس ميدم بگم. ها ها ها همشون کلي خنده دارن اما طولاني ميشه به قول آدمهايي که دچار نوستالژي خسته شدن و عکس رمانتيک ميذارن تو وبلاگشون و ميگن باي باي: شايد وقتي ديگر!!

آهان راستي حتما برين اين آهنگ رو گوش بدين تا آخرش. خيلي قشنگه. بعدشم برين جلوي آيينه!!

۱۳۸۱ آذر ۶, چهارشنبه

ديروز فيلم Roustabout الويس پريسلي

ديروز فيلم Roustabout الويس پريسلي رو ديدم و کلي ياد پرشين الويس خودمون افتادم ؛) نمي دونم کسي مي دونه که چنين چيزي صدات مي کنن يا نه، پس لينک نمي دم و نمي گم کي هستي! البته فکر کنم کساني که ديدنت وقتي ايران بودي يه شباهتهايي، هر چند کم(!)، ديدن و ممکنه حدس بزنن و اين ديگه تقصير من نيست D:

خلاصه که فيلم اي بدک نبود و طبق معمول الويس جان خواننده گوگولييه که همه دخترا براش مي ميرن اما اون هيچکس رو به هيچ جاش حساب نمي کنه و آخرش هم عاشق همون يه دختري ميشه که خود الويس رو به هيچ جاش حساب نمي کرده و فيلم به خوبي و خوشي تموم ميشه! گرچه عاشق خوندن و آهنگهاي الويس هستم اما اين دليل نميشه که نگم عجب هنرپيشه مزخرفي بوده خدابيامرز! البته شايدم تقصير تهيه کننده ها و کارگردانها بود که فقط مي خواستن از روي زيبا و صداي قشنگش و مهمتر از همه از شهرتش استفاده تجاري ببرن و درست تعليمش ندادن و نقشهاي آبدوخياري بهش دادن تو فيلمهاي آبدوخياريتر که آخرش من و شما فقط بگيم واي اين پسر عجب هنرپيشه مزخرفيه!

بعدش فيلم The Four Feathers با بازي Heath Ledger, Kate Hudson, Wes Bently رو ديدم که خوشم اومد. از اين پسره هيث لجر خوشم ميآد، چند تا فيلم ازش ديدم و به نظرم کارش بد نيست. داستان اين بود که هيث در ارتش سلطنتيه چون اين چيزيه که پدر ژنرالش مي پسنده و نامزد خوشگلي مثل کيت هادسون داره که براي هم مي ميرن و دوست خوبي مثل وس بنتلي که حاضرن جونشون رو براي هم به خطر بندازن. ولي وقتي که وقت عمل ميرسه و در سودان جنگي پيش ميآد که همه بايد برن، هيث جان به اين نتيجه مي رسه که اي بابا من که از جنگ مي ترسم و نمي خوام برم کشکي براي يه کشوري که هيچ ربطي به من نداره بميرم.

استعفا ميده و دوستانش خيلي عصباني ميشن. سه نفر از دوستانش و نامزدش به نشانه ترسو بودنش چهار پر براش مي فرستن و اونم غيرتي ميشه و پاميشه جداگانه ميره سودان و کلي قهرمان بازي درميآره و تازه تمام اونايي هم که براش پر فرستاده بودن رو شرمنده مي کنه و از دهن مرگ مي کشه بيرون. همون موقع متوجه ميشه رفيق شفيقش با نامزدش که فکر مي کنه اون مرده يا گم و گور شده حسابي نامه نگاري مي کردن و خلاصه از اين حرفا. خودش رو مي کشه کنار و حتي دوستش که در صحنه نبرد کور شده رو به طور ناشناس از مرگ نجات ميده و به آغوش نامزدش برمي گردونه.

آخرين شخصي رو هم که براش پر فرستاده بوده رو از زندانهاي سودان نجات ميده و برمي گرده انگليس و خب فکر کنم مي تونين حدس بزنين آخرش چي ميشه. در کل فيلم گيرايي بود و موسيقيش فوق العاده جذاب. يه چند تا صحنه خيلي جالب هم داشت که فقط يکيش رو مي گم. تو صحرا گير کرده بود و داشت مي مرد از تشنگي، خنجرش رو کرد تو تن شترش و خوني که اومد بيرون رو نوشيد تا زنده بمونه. من رو تختم تا ۱۰ دقيقه بعد از صحنه داشتم مارپيچ مي زدم!! يکي نيست بگه دختر آخه مجبوري؟؟

امشب يا فردا هم مي خوام فيلم Resident Evil با بازي Milla Jovovich ببينم و اميدوارم جالب باشه. به نظر ترسناک ميآد و منم تصميم گرفتم بر طبق ذات مازوخيستيه خودم نصف شب نگاهش کنم! اگه از ترس مردم و اين وبلاگ تعطيل شد مي فهمين که فيلمش ارزش ديدن داره اگرم اومدم اينجا بعدا و براتون گفتم چطور بود، خب اين به تنهايي چيزي رو ثابت نمي کنه!

خب بذار ببينم يادم ميآد هفته پيش چي ديدم يا نه. مممممممم. آهان چون اولين بار چند سال پيش Terminator 2رو خيلي سرسري ديده بودم و اين موضوع شديدا آزارم مي داد، دوباره گرفتمش و ديدمش و واااااااااااااي که کلي حال کردم. فيلمهاي ديگه هم انقدر مزخرف بودن که هيچي در موردشون نمي گم فقط اسمشونو ميذارم که يه وقتي شما هم اشتباه نکنين و ببينينشون. Slap her, New Guy, Orange County.

راستي نمي دونم قبلنا وبلاگ ضد خاطرات رو مي خوندين يا نه که سولوژن مي نوشت و بعدا بستش، در هر حال من خيلي خوشم ميومد از نوشته هاش، البته اونايي رو که مي فهميدم، چون گاهي هيچي نه از نوشته هاش و نامه هاش نمي فهميدم D: خلاصه که مي خواستم بگم يه سايت زده و اين دفعه من همش رو مي فهمم!!! Surprise surprise!! مخصوصا يه شعر که جمعه ۲۲ نوامبر نوشته که خيلي يه جوريه، حتما بخونينش.

يه عمو گارفيلدي هم هست که به قول احسان دچار مشکلات داخلي شده و خوشبختانه اين مشکلات باعث خلق يه وبلاگي شده که قيافه اش که خيلي خوشگله، مخصوصا نقش برگه اي که روش نوشته ها ميآن. خب البته در مورد نوشته هايي که روي اين برگه هاي خوشگل ميآن يه مسايلي بود که به خودش گفتم. از دست اين جماعت احساساتي من کجا برم؟؟

۱۳۸۱ آذر ۴, دوشنبه

اميدوارم از چيزايي که امشب

اميدوارم از چيزايي که امشب اينجا مي نويسم بعدا پشيمون نشم!
الهي آمين.

خب اينم از دعاي قبل از وبلاگ نويسي. آخه الآن خيلي خوب نيستم و ممکنه چرت و پرت بگم، نهايت سعي ام رو مي کنم که اين اتفاق نيوفته.

بگذريم.

ديروز روز عجيبي بود. صبح طبق معمول کلاس داشتم و تموم شد و اومدم خونه فقط انقدر وقت داشتم که بدو بدو آب بخورم و برم دستشويي و برم ورزش. خيلي خسته ام. جون خودم استعفا دادم که وقت آزادم بيشتر بشه و يه کم آرامش داشته باشم و الآن همش در حال دويدنم و فقط فرقش اينه که جاهاي متفاوت مي رم و کارم يه جاي مشخص با عده آدمهاي فيکس و هميشه طلبکار نيست. اما بدو بدوم خيلي بيشتر شده.

خلاصه اومدم و رفتم سر يخچال که به دستور مربي ورزشم کلي آب بخورم قبل از ورزش. برادرم تو آشپزخونه بود و داشت تو ديگ شقايق کوهي (!) مي پخت. ايشون دچار يک بيماري رواني هستن که نمي تونن يه چيزاي خاصي رو تحمل کنن. مثلا تلويزيون بايد خاموش شه تا آقا بتونه از اتاقش بيآد بيرون و ماها هم نبايد در حوزه انرژي ايشون باشيم که بتونه رد شه. ماجراها داريم با اين ديوانه در قفس.

من هم که خودم روانيتر از اون، زدم به تيپ و تاپش (درست گفتم؟). هر وقت ميآد تو اتاقم که سوالي بپرسه يا مثلا ناگهان حالش خوبه و مي خواد بگه بخنده، بهش ميگم اوه اوه بدو برو بيرون که اصلا اشعه هات نميذارن نفسم بالا بيآد! و خلاصه ميندازمش بيرون! هر وقت آدم شد مي تونه بيآد با من حرف بزنه. والله، مرتيکه خرس گنده خجالت نمي کشه همه رو منتل خودش کرده، تکليف آدم رو مشخص نمي کنه، يا رواني هستي يا نيستي. يا ما جن هستيم يا نيستيم. يا ما انرژي هاي بد داريم يا نداريم. اينکه نشد کار، هر وقت عشقش مي کشه ميگه آييييييييييي نيآين جلو که من رد شم و يه بار ديگه ميآد ور دل من ميشينه و هره و کره مي کنه!

مهندس۳۲ ساله مکانيک جامدات مملکت از دانشگاه امير کبير با رتبه ۵۰۰ کنکور تمرگيده خونه، براي من شقايق کوهي مي جوشونه! من اگه جاي بابام بودم با اردنگي مينداختمش بيرون بره انقدر تو کوه ها شقايق کوهي بلمبونه که کف کنه.

حالا من چرا انقدر هيجان زده شدم؟ چون اين عتيقه پررو به من بر ميگرده ميگه من هر جا ميرم تو ميآي دنبالم!!! چرا اومدي تو آشپزخونه داري آب مي خوري؟ آهان حتما مي خواي من رو اذيت کني!! همينطور بي وقفه داشت ور مي زد و منم هي نشنيده گرفتم و آخرش ديدم اين همه آدم غريبه از سگيت من مستفيض ميشن اين يکي که از خودمونه چرا بي نصيب بمونه. يه نگاهي بهش کردم و گفتم خفه شو!

يه لحظه شوکه شد و بعد گفت چي؟ منم داد زدم خفه شو! بعد دوباره شروع کردم آب خوردن. دوباره شروع کرد که تو آشغاله لجني و هر چي از دهنش در اومد بهم گفت و منم که آب خوردنم تموم شد فقط بهش گفتم دلم برات مي سوزه بيچاره و اومدم بيرون. از خونه اومدم بيرون تمام تنم مي لرزيد. تا رسيدن به خونه مربيم همينطور دندونام رو رو هم فشار دادم و لرزيدم و هر کاري کردم آروم نشدم. رفتم بالا و موقع زدن دوچرخه و treadmill انقدر گريه کردم که فشارم افتاد زير صفر!

براي يه کسي مثل من که گريه نمي کنه معمولا وقتي گريه مي کنه اونم اين طور هيستريک (!) يعني يکي يه چيزي گفته که خيلي زور به فشارش اومده. بيچاره مربيم هي دورم پرپر ميزد و نمي دونست چکار کنه. کلي ماساژم داد و انرژي داد و آرومم کرد و اومدم خونه. برادرم از ديروز تا حالا جلوي من از اتاقش بيرون نيومده و مي دونه که واقعا گند زده.

چطوري ميشه که يه آدم اينطوري ميشه؟

اه چقدر خسته ام :( امروز چون تو واحد خيلي وضعيت درام بود و کلي معلم نمي تونستن بيآن و يکي از کارشناسها هم مريض بود نمي تونست بيآد، من حاضر شدم بمونم و مصاحبه کنم. اين کار فقط مخصوص سوپروايزرهاست و جزيي لاينفک از همون کاريه که من رو سال پيش له کرد و ازش استعفا دادم. بعد از ۴ ماه دوباره نشستم پشت اون ميز لعنتي و دوباره احساس کردم چقدر مديريت تو ايران شغل گنديه. خاطرات خوب و بد همشون هجوم آوردن و اصلا نفهميدم چطوري اتوماتيک وار ۱۵ نفر رو مثل فرفره مصاحبه کردم رفت. عين يه روبات. خيلي حس عجيبيه و تا موقعي که امتحانش نکنين نمي فهمين. يه احساس عجيب که يه کاري خيلي براتون آسونه و در عين حال زجرآوره. در طول انجامش انقدر مودب، مسلط و آروم به نظر ميرسين که هيچکس نمي تونه بفهمه تموم دل و رودتون تو دهنتونه.

- بفرماييد عزيزم. (با لبخند مليح)
- اينجا بفرماييد بنشينيد. (لبخند فراموش نشه)
- خوب هستين؟ (لبخنده کماکان هست)
- اسمتون چيه عزيزم؟ (با لبخند طوري رفتار مي کنين که انگار قشنگترين اسم جهان رو شنيدين)
- چند سالتونه؟ (لبخند آروم)
- دانشگاه رفتين؟
- ...
- من ناچارم بگذارمتون سطح ... (جديت و قاطعيت و در عين حال مهربوني همراه با نصايح کارشناسانه)
- به اين دلايل...
- تشريف ببرين دفتر ثبت نام راهنماييتون کنن. (لبخند و تکون دادن سر)
- موفق باشي عزيزم. (روي گشاده و لبخند)
- لطف کنين خانوم ... رو هم صدا کنين.

- بفرماييد عزيزم.
...

۱۳۸۱ آذر ۱, جمعه

فکر کنم پوست من دچار

فکر کنم پوست من دچار يک بيماري عجيبه. يک بيماري که باعث ميشه بوي گند هر چيزي که باهاش برخورد داره رو به خودش جذب کنه و تا مدتهاي مديدي هم کوتاه نيآد. چهارشنبه سالاد الويه درست کردم و براي بيف استروگانف گوشت پاک و خرد کردم. تمام اين کارها رو با دستکش انجام دادم اما فقط دلم مي خواد بيآين الآن دستاي من بدبخت رو بو کنين. بوي همه چيزايي که با دستکش بهشون دست زدم يعني سيب زميني، تخم مرغ، خيارشور، گوشت خام، قارچ و پياز، ميده! هر چي لوسيون و کرم و کوفت و زهر مار هم مي زنم هيچ توفيري نداره. تازه خوبه دستکش دستم بوده و گرنه از خونه نمي تونستم برم بيرون احتمالا!

راستي گفتم دستکش ياد اون دفعه افتادم که با بچه ها رفته بوديم شمال. جاي شما خالي احسان جان براي ناهار جوجه آماده خريده بود که فقط سيخ بزنيم و کباب کنيم. در طول راه از طرف کلاردشت رفتيم و جاهاي مختلف پياده شديم و کلي به اينور اونور دست زديم. بعد هم بين اين همه جا که مي تونستيم تشريف ببريم دستشويي آقاي راننده لطف فرمودن و يه جايي نگه داشتن که دستشويي صحرايي داشت!

مي دونين که تو دستشويي از اين نوع اولا که آب آنچناني پيدا نمي شه و دوما که يه چادر زپرتيه که بايد با اعمال شاقه بري توش و همش دعا دعا کني کسي از پسرهايي که بيرون ايستادن و دارن با عربده برات شمارش معکوس مي کنن يهو هيجاناتش نزنه بالا و بخواد کرمي بيشتر از بي آبرو کردن صوتيت بريزه! بعد از عمليات موفقيت آميز والفجر ۸ متوجه ميشي که همه چيز خارجيه و نه تنها نمي توني خودت رو مثل آدم بشوري بلکه دستت هم قراره بدون صابون و اين حرفا يه جورايي مثلا تميز بشه!

بعد از رويارويي با اين فاجعه که اسمش رو دستشويي رفتن گذاشته بودن راه افتاديم وسط جنگل و کوه و کمر که يه جاي دنج پيدا کنيم و کباب درست کنيم. بعد از چهار جنگولي بالا رفتن از تپه به کمک چندين نفر از دوستان به مدل همسايه ها ياري کنين که پينک فلويديش از تپه بره بالا بالاخره رسيديم به محلي که مورد پسند آقايون قرار گرفت و من طبق معمول فوري يه جايي پيدا کردم و نشستم. دوستان عزيز هم همه بند و بساط کباب رو آوردن صاف گذاشتن ور دل من. بعد دور من وايسادن و زل زدن به بنده.

- من رفتم دستشويي و دستم رو نشستم.
- ما همنيطوريشم قبولت داريم!!
- اي بابا مثل اينکه حاليتون نيست ميگم دستام کثيفن!
- بي خيال بابا. هوي (heavy) باش!
- از من گفتن بود، خود دانيد. سيخ بزنم؟
جمع: بـــــــــــــــــله!

چند بار ديگه هم باهاشون اتمام حجت کردم و منتظر بودم اقلا يه آدم وسواسي مثل علي پيروز و انسانهاي با شخصيتي مثل حدر و مرجان جان مخالفت کنن و من راحت بشم اما متاسفانه و به طور استثنايي در جماعت ايراني همگي شديدا متفق القول بودن!

مي پرسين حالا اين همه چيز رو داري تعريف مي کني که چي؟ يه لحظه صبر کنين تا به عمق فاجعه پي ببرين.

هر چي داد زدم: من توالت رفتم، کاراي بدبد کردم و دستم رو نشستم! هيچکس محلم نذاشت و آخرش آستين زدم بالا و شروع کردم. با همکاري چند تا از بچه ها با جديت تمام قطعه ها رو کوچکتر کرديم و به سيخ کشيديم و بالاخره کباب آماده شد. همه ملچ ملوچ مي خوردن و کلي هم به به چهچه مي کردن و تنها کسي که لب به غذا نزد فکر مي کنين کي بود؟؟ خب معلومه خودم! ديگه خودم که مي دونستم اوضاع چقدر درامه، عمرا کسي مي تونست منو مجبور کنه از اون کباب بخورم.

خب حالا نقطه اوج ماجرا که خيلي از حضار در اون جمع متوجهش نشدن. بعد از تموم شدن سيخ بازيهامون دستم خيلي کثيف شده بود و عزا گرفته بودم اين آب و چربي جوجه و زعفران و بند و بساطش رو چطوري فقط با دستمال کاغذي تميز کنم. مي دونين يکي از دوستان اومد و آروم بهم چي گفت؟

- اگه مي خواين من صابون دارم و يه دبه آب هم اينجا هست. دستتون رو بشورين که اين چربي ها پاک شه، من براتون آب مي ريزم!!!!!

خب ايشون واقعا لطف کردن و پيشنهادشون واقعا عالي و به جا و منطقي و از اين حرفا بود اما من واقعا دلم مي خواد بدونم اين شخص که خودشم مقادير معتنابهي از اون جوجه کباب کذايي تناول فرمودن چرا وقتي من داشتم خودم رو قطعه قطعه مي کردم که ايها الناس من دستم کثيفه و اينجا وسايل تميز کردن دست من موجود نيست، جيکش در نيومد و به ذهنش نرسيد اين پيشنهاد رو به من بکنه که اقلا من با دست تميز جوجه ها رو سيخ بزنم. اگه تونستين متوجه منظور ايشون بشين حتما من رو هم در جريان بذارين چون از قدرت درک من يکي خارجه.

البته نکته مثبت ماجرا اينجاست که هيچکس مسموم نشد و نمرد و شايد اين نشاندهنده يک حقيقت علميه که من بايد با دست کثيف غذا درست کنم. حداقلش اينه که حرص نمي خورم که چرا با هزار جون کندن با دستکش همه کارا رو کردم و دستم هنوز بوي گند ميده.

۱۳۸۱ آبان ۲۲, چهارشنبه

خب حالا که با Liqueur

خب حالا که با Liqueur Cherries, Dark Chocolate, Cerises a` l'Eau de Vie, Chocolat noir, Jacquot, Confiseur Chocolatier دوپينگ کردم، اومدم سراغ وبلاگ جان. شما هم بفرماييد،‌ کلي خوشمزه است :)

اينو بنويسم و برم ببينم منچستر جان چه مي کنه. يعني در اصل برم ببينم ديويد بکام جان چه مي کنه!! اين صداقت منه که همتون رو کشته، مگه نه؟ بيخودي نمي گم که برم فوتبال ببينم،‌ مي خوام برم ديويد بکام ببينم.

خب جاتون خالي من امروز مثل اين ديوونه ها همش دويدم اينور اونور. از ۹ صبح کلاس. ساعت ۳:۴۵ ورزش. ساعت ۶:۳۰ مانيکور. ساعت ۸:۳۰ خونه، حموم. الآنم پس از قرتي بازيهاي معمول دخترا در خدمتتونم. ديروز نغمه اينجا بود،‌ نمي دونم يادتون ميآد من يه مطلبي در مورد رضايت شغلي در ايران نوشته بودم يه موقعي که به فنا رفت وقتي تمام آرشيوم رو به فنا دادم و اون تو بود که در مورد اين دوستمون نوشته بودم که اپيلاسيون مي کنه ولي آنچنان با مناعت طبع و خوش اخلاقي به پشمهاي مردم رسيدگي مي کنه که تحسين برانگيزه.

خلاصه نغمه جان مي دونه که من خيلي آستانه دردم پايينه و زود به حال مرگ ميوفتم پس هميشه موقع کار يه بند براي من جک و داستان هاي مهيج تعريف مي کنه و واقعا هم در پرت کردن حواس من موفقه. ديروز انقدر خنديدم دل درد گرفته بودم. بابام مي گه شما دوتا اون تو چکار مي کنين که غش غش خنده تو هميشه هواست؟ غش غشهاي خنده منم که ماشالله همچين شيشه مي لرزونه!

يه جک رو گذاشت موقعي که مي دونه ممکنه من پاشم و از درد تمام بند و بساطش رو بريزم از اتاق بيرون، تعريف کرد و الحق که کاري بود. خوشبختانه اصلا حرف بي تربيتي توش به کار نرفته و با اينکه مضمونش بي تربيتيه اما قابل گفتنه يا لااقل اين شکلات ليکوريه ۱۵٪ چنين نظري رو به من القا مي کنه!! به احتمال زياد فردا که بيدار و هوشيار شم ميآم اينجا و بعد از خوندن اين پستم،‌ چون قول دادم ديگه هيچي رو پاک نکنم،‌ ميرم خودم رو از خجالت مي کشم. اما به خنده اش مي ارزه به خدا.

يه قزوينيه سوار اتوبوس ميشه و يه نگاهي دور و ورش مي کنه ببينه کجا وايسه بيشتر خوش مي گذره. يه ترک رو ميبينه که خوش و خوشحال براي خودش ميله رو گرفته و وايساده و حواسش حسابي پرته. فوري ميره پشتش و مي چسبه بهش. يارو ترکه اولش حاليش نيست ولي بعد از ۵ دقيقه بر ميگرده و ميگه: آقا چرا چسبيدي به من؟ قزوينيه هم ميگه: من کجا چسبيدم به تو؟ اينجا شلوغه و مکان عموميه. اگه ناراحتي پياده شو. ترک ميگه: اين قلمبه چيه پشت منو سوراخ کرده،‌ بکشش کنار. قزوينيه هم ميگه که اينم حقوقمه که امروز گرفتم و گذاشتم تو جيبم،‌ هي تو تکونهاي اتوبوس ميره پشت تو. خلاصه ترک ديگه نمي دونه چي بهش بگه و ساکت ميشه. چند دقيقه ديگه هم مي گذره و قزوينيه هم حسابي داشته خودشو خفه مي کرده. ترک ديگه طاقت نمياره و ميگه: اه. حالا اين چسبيدنت به کنار اين اضافه حقوقي که هر ايستگاه مي گيري ديگه داره منو ديوونه مي کنه!

در فاصله اي که من داشتم از خنده اشک مي ريختم، نغمه خانوم کارش رو به پايان رسوند و باي باي که رفتي. اينم از ماجراي اضافه حقوق!

امروز رفتم مانيکور. نمي دونم من موقع به دنيا اومدن يا موقع رشد فکري و اخلاقيم چه اتفاقي برام افتاده که اين کارا رو با خودم مي کنم. اونجا که بودم نمي دونم يه پتک از کجا خورد تو سرم و آنچنان مانيکوري کردم که خودم مي خواستم تو خيابون خودم رو بلند کنم!! يک پينک فلويديش خل و چل در خدمت شماست.

واقعا خدا خرش رو از کره گي شناخت که بهش دم نداد. مثلش همين بود ديگه، نه؟

۱۳۸۱ آبان ۲۰, دوشنبه

اون فيلم که گفتم برم

اون فيلم که گفتم برم ببينم رو يادتونه؟ ۲۰۰ سيگار؟ خب پيشنهاد مي کنم اصلا وقتتون رو تلف ديدن يه همچين فيلم مزخرفي نکنين. اين همه هنرپيشه مشهور تو يه فيلم باشن اونوقت فيلم انقدر مزخرف؟ اين هفته One hour photo بابازي رابين ويليامز رو گرفتم و يه دوتا ديگه که الآن اسمشون يادم نميآد، وقتي ديدم بهتون ميگم چطوري بودن.

دوستان ميگن بيشتر بنويس و من نمي دونم چرا مغزم انقدر داغ کرده. انقدر حرف دارم بزنم اما تا ميآم بنويسم کپ مي کنم. فکر کنم بيشتر مشکل از اونجايي آب مي خوره که آدمهاي زيادي تو اين وبلاگستان من رو ديدن و خيلي از اطرافيانم هم من رو ميشناسن حالا يا به روم ميآرن يا غير مستقيم يهويي جلوي روم شروع مي کنن در مورد وبلاگ حرف زدن! منم که ميآم اينجا حرف بزنم مي بينم که اي داد بيداد ديگه نمي تونم هر چي دلم مي خواد بنويسم و دوباره وضعيت شد هموني که قبلا بود، ‌يعني خودسانسوري.

کساني که قبلا نوشته هام رو مي خوندن و کلي قربون و صدقه ام مي رفتن و وقتي وبلاگم رو بستم داشتن خفه ام مي کردن حالا مي گن ديگه مطالبت رو نمي خونيم،‌ برامون جالب نيست! البته دوباره من دارم کولي بازي در ميآرم و حرفي که فقط يه نفر زده رو به همه دنيا تعميم ميدم،‌ اما حتي يه نفر هم که اينو ميگه حالم بد ميشه :(

خيلي لوسم، نه؟ نوشته هام هم از خودم لوستر و بي مزه تر. نمي دونم چه اصراريه اصلا. آي ايها الناس حالم بده :( دقيقا نمي دونم چرا اما خب بده ديگه،‌ دلم براي يه دوره زندگيم تنگ شده که خيلي بهم خوش مي گذشت و با همکارم کلي مي گفتيم و مي خنديديم،‌ اصلا نمي فهميدم کي ساعت کاريم تموم مي شد و ميومدم خونه. عجيبه که اون آدم فوق العاده مثبت و باهوش انقدر تو روحيه من تاثير داشت، الآن قاطي کردم و اون با تجربيات ۴ سال بيشترش نيست که راهنماييم کنه و با حرفاش حالم رو خوب کنه. گرچه عجيب بامعرفته و تند تند بهم ايميل ميده و کلي گلوله نمک گلوله نمک مي کنه و لوسم مي کنه اما با حضورش اينجا خيلي فرق داره. نمي تونم حرفايي که مي خوام بهش بگم رو تو ايميل بگم :((

اه چقدر زنجموره کردم! حالم بهم خورد.

راستي شماها خجالت نمي کشين نمي رين تو UMC راي بدين؟؟؟ سريع تشريف ببرين اونجا و به گروه هاي مورد علاقه من راي بدين!

۱- سرخس-مرداب
۲- امرتات-جاويدان
۳- يا به پشه راي بدين يا آخرين آهنگ از گروه whisper

آفرين دوستان عزيز :) منم قول ميدم سعي کنم حالم بهتر شه و اينجا بازم براتون ميو ميو کنم :))

راستي لطفا يک انسان خيري بيآد به اين گربه هاي احمق اکباتان بگه بابام جان الآن فصل بهار نيست! ديگه مسخره اش رو درآوردن به خدا!

۱۳۸۱ آبان ۱۸, شنبه

امروز بعد از کلاس داشتم

امروز بعد از کلاس داشتم تخته رو پاک مي کردم ...

شاگرد: (اسم کوچيکم رو صدا مي کنه) ... جون؟
من: جونم؟
شاگرد: بيآين بريم شنا ديگه!!!!!
من: جانم؟!!
شاگرد: شنا.
من: کجا؟ منظورت اينه که بريم با هم استخر؟؟
شاگرد: نه. خونمون!!!
من: خونتون؟؟
شاگرد: بله،‌ پايين خونمون همه چي داريم. استخر،‌ جکوزي،‌ سونا. بيآين ديگه!

من دارم تو ذهنم خودم رو مجسم مي کنم که پاشدم رفتم خونه يه آدم غريبه که فقط ۶ بار تو عمرم ديدمش، اونم سر کلاس، لخت ميشم و مايو مي پوشم و باهم ميريم شنا تو استخر زير خونشون! مشکلي هست به نظرتون؟ اشکالي داره؟ خب مگه چه اشکالي داره؟؟ مي خوام برم شنا ديگه. تنها نکته اي که کمي ذهنم رو مشغول مي کنه اينه که ممکنه يهو مثلا در باز شه و چهار پنج تا سبيل کلفت هم بيآن براي شنا!! خب اون موقع واقعا خوش ميگذره!! مي دونم خيلي پارانويد به نظر ميرسه اما خب ما داريم تو ايران زندگي مي کنيم، نه؟

من: عزيزم من انقدر زندگيم قر و قاطيه که خودمم نمي دونم الآن بايد کجا برم بعد از کلاس!
شاگرد با بغض: تو رو خدا! برنامتون رو يه روز جور کنين بيآين ديگه. خواهش مي کنم. به خدا خيلي خوش ميگذره!

آره مطمئنم کلي خوش ميگذره! مخصوصا به اون سبيل کلفتها!! اي خدا من ماليخوليا گرفتم يا حق با منه؟! چرا من انقدر با نه گفتن مستقيم مشکل دارم؟ اه خب بگو نه و خيال خودتو راحت کن ديگه.

من: چشم! هر وقت تونستم حتما بهت ميگم و ميآم.
شاگرد با هيجان: آخ جون! مرسي. پس فعلا خداحافظ.
من: خدانگهدار.

تمرين امروز: ده بار بگو نه پينک فلويديش جان.

- نه. نه. نه. نه. نه. نه. نه. نه. نه. نه.

آ باريکلا! فردا ده بار بگو نه نمي ميآم. پس فردا ده بار بگو نه نمي خوام. پسون فردا ده بار بگو نه نمي کنم البته لازم به توضيحه که اين جمله آخري فوق العاده کاربردهاي مختلفي داره که بعدا بهش مي پردازيم.

*****

برم بابا جان، برم بشينم آخرين فيلم هفته رو نگاه کنم که دوباره کار به آخرين شب کشيد. Serving Sara رو با بازي Matthew Perry و Elizabeth Hurley ديدم اين هفته که بد نبود. داستان جالبيه در مورد کاري که براي ما ايرانيها يه کم فهمش سخته. پري نقش کارمند شرکتي رو بازي مي کنه که مشتريهاش مي خوان حکمي رو به دست کسي برسونن يا بهتره بگيم بهش ابلاغ کنن. حکمي که بايد حتما شخصا به اون فرد برسه نه اينکه از طريق پست باشه يا چيز ديگه اي و اصطلاحي که به کار مي برن serve کردن اون شخصه. اون موقع است که اون شخص ديگه مجبوره حتما به کار خودش رسيدگي کنه و نمي تونه از زيرش در بره. داستان زنيه که شوهرش براي اينکه طبق قوانين تگزاس هر زوجي زودتر براي طلاق اون يکي رو serve کنه در وضعيت بهتري از نظر تقسيم کردن مال و اموال قرار مي گيره،‌ مي خواد زنش رو دودره کنه و پري مامور اين کار ميشه. اما سارا بهش پيشنهاد ميده که به جاي اين کار بره و همين کار رو با شوهرش انجام بده و در عوض يک ميليون صاحب بشه. اتفاقات جالبي ميوفته که ديدنش خالي از لطف نيست.البته ديدن متيو پري با قيافه پف دار الکلي، زياد خوشآيند نيست اما هنوزم به نظر من دوست داشتنيه. حيف.

بعدش هم اين فيلم My big fat Greek wedding که خيلي اسمش رو شنيده بودم، رو ديدم. خب نمي دونم شايد انقدر تعريف شنيده بودم که انتظار يه کمدي فجيعا خنده دار رو داشتم اما متاسفانه اين انتظار به هيچ وجه برآورده نشد. داستان تکراري عشق دو نفر با پيشينه متفاوت که با مشکلات زيادي بالاخره بهم مي رسن. لحظه هاي خنده داري در فيلم گنجونده شده بود که بيشتر مناسب برنامه هاي situation comedy بود و نه يه فيلم. مثلا از هيجان عاشق شدن در يه نگاه با مخ زمين افتادن يا حمله کردن دختر به پسر براي اولين باري که مي خوان با هم اهم اهم کنن.

راستي توجه کردين چقدر به تازگي، البته تازگي که چه عرض کنم، مي خوان تو فيلم ها اينطور نشون بدن که در اصل اين دخترا هستن که تنشون مي خاره و اگه ولشون کني رس پسرا رو مي کشن؟ نمي دونم شايدم بعضي موقعها اين درسته اما ديگه يه ذره زيادي داره اصرارشون در تلقين اين نظر تو فيلمها تو ذوق مي زنه.

الآنم برم 200 cigarettes رو با بازي يه کرور آدم ببينم. آدمهايي مثل Ben Affleck, Casey Affleck, Kate Hudson و غيره. بعدا بهتون ميگم چطوريا بود. فعلا باي باي.

۱۳۸۱ آبان ۱۲, یکشنبه

هر چي مي خوام کمتر

هر چي مي خوام کمتر بيآم آن لاين و کمتر بنويسم انگار نميشه! عجب کرمي داره اين وبلاگ. واقعا عجيبه و تا موقعي که خودتون اين احساس که مي تونين هر چه دل تنگت مي خواد بگو رو در واقعيت تجربه کنين، رو امتحان نکردين، نمي تونين درک کنين من الآن چي ميگم. احساس فوق العاده وسوسه انگيز و جالبيه. همين طور که اتفاقات مهم يا غير مهم تو زندگيت ميوفتن با خودت داري زمزمه مي کني که برم، برم امشب اينو تو وبلاگم بنويسم.

چرا؟

شايد چون مي خواين باقي بمونه. نه فقط توي يه دفتر تو کشوي کمدتون بلکه جايي که شايد سالهاي سال ديگه هم که اومدين سراغش ببينين که اينجاست و کلي آدم هم خوندنش يا شايد هم نخوندنش.

خود اين موضوع مخاطب کلي پيچيده است. من طبق معمول به برکت دوست بودن با خورشيد از همون اول الکي الکي اسمم مطرح شد و تعداد قابل توجهي آدم ميومدن و مطالب من رو مي خوندن. يه موقعي با لينکي که بي بي سي به وبلاگم داد تعداد مراجعين جهش شديدي داشت و من درست همون موقع مقادير معتنابهي فحش و مخلفات خوردم که با توجه به بي ظرفيت بودن من در قبال فحش رکيک منجر به مرگ وبلاگ به مدت ۳ ماه، شد.

اون موقع با خودم يه لحظه فکر کردم اين همه آدم ميآن اينجا و مي خونن که يکي بهم گفته بيپ بيپ فلان فلان شده برو پي کارت، بيپم تو بيپت و از اين حرفا و يهو حالم خيلي بد شد و رفتم دکمه عزيز پاک کردن رو اين دفعه نه فقط براي يه پست بلکه براي تمام اون وبلاگي که بايد بگم واقعا دوستش داشتم، يه بار ديگه فشار دادم.

عجب احساس آرامشي داشتم يه مدتي. اما خيلي دلم براي آدمهاي بي چهره اي که نمي شناختمشون اما کلي با هم رفيق شده بوديم، تنگ شد. اونا ميومدن و زندگي من رو از پنجره وبلاگم ميديدن. همزمان ترسناک و هيجان انگيزه. اينکه داري خودت رو در معرض تماشا ميذاري، حتي به طور مجازي، مخصوصا که تمام خودت رو و نه فقط قسمتهاي انتخاب شده براي جلب توجه، بلکه برعکس کلي از نقاط ضعف و ترس هاي درونيت رو با اين آدمها شريک ميشي. خيليها هم در عوض از طريق اي ميل و چت روحشون رو براي تو عريان مي کنن.

دوستان جالبي که اين مدت پيدا کردم خيلي به تکامل شخصيت و بزرگ شدنم کمک کردن. هر کدوم به نحوي کلي به شناختم از خودم کمک کردن. الآن مي دونم که خيلي بيشتر از اوني که فکر مي کردم منطقي و واقع بين هستم. يه موقعي بود که خودم رو آدم احساساتي و ساده اي تصور مي کردم که بايد به خاطر ترس از شکست، از همه چالش هاي معمول زندگي در بره و از هزار مايل اونورتر فقط وايسه و بقيه رو قضاوت کنه.

خب اين تا يه حد خيلي زيادي درست بود اما ديدم که بازم انقدر عقلم به احساساتم مي چربه که هر روز عاشق کسي که ميآد و قربون صدقم ميره يا کلي ازم تعريف مي کنه يا حرفاي قشنگ قشنگ ميزنه،‌ نشم. آدمهاي خيلي زيادي شناختم از طريق اين پنجره که از هيچ کدومش پشيمون نيستم. حتي اوناييش که به طرز فاجعه آميزي و بيشتر از طرف خودم قطع شدن. همشون تجربه هاي خيلي خوبي بودن و هستن و خواهند بود که من رو از تو پيله اي که دورم بود کشيدن بيرون.

يه جاهايي گيج ميشيم و گم ميشيم اما اين براي همه اتفاق ميوفته، مگه نه؟ يه موقعهايي بيخود و بي دليل منطقي با دوستان وبلاگيمون جر و بحث هايي کرديم که الآن که فکرش رو مي کنم خنده ام مي گيره. خنده اي از سر سرخوشي و نه ناراحتي و مسخره کردن. کلي چيز از دوستاي وبلاگيم که بيشترشون رو نديدم و به احتمال خيلي زياد هم نخواهم ديد، ياد گرفتم. از يه وبلاگهايي خيلي بيشتر استفاده بردم و از يه سري به خاطر بي ظرفيت و لوس بودن خودم نتونستم خيلي استفاده ببرم.

در هر حال فکر مي کنم که اين صفحه که اينجاست و اين مطلب که شما دارين مي خونين با تموم بالا و پايينهايي که هممون پشت سر گذاشتيم و دوستاني که پيدا کرديم و متاسفانه از دست داديم مثل کلاغ سياه عزيز و اون دختر خانومي که تو کوه دچار سانحه شد، همه جر و بحثهامون و قهر و آشتيهامون،‌ عشق و شبه عشقهايي که تجربه کرديم که در چند مورد منتهي به ازدواج شد و شايد باز هم بشه،‌ لذتي که از خوندن مطالب همديگه برديم، درسهايي که از هم گرفتيم، خنده ها و گريه هايي که با هم شريک شديم و همه و همه فوق العاده عزيز و محترمن. حداقل براي من که اينطوره، شما رو نمي دونم.

اين همه گفتم که بگم کلي جو گرفتتم و بايد بگم خيلي دوستتون دارم و مرسي از همه لطفي که بهم دارين و با اي ميل و آف لايناتون ابرازش مي کنين و با اينکه با کلي تاخير جوابتون رو ميدم بازم هيچي بهم نمي گين:) اولش مي گفتم مخاطب نمي خوام و اصلا برام هم نيست اما الآن مي بينم که وجودتون واقعا در احوالاتم موثره. مرسي براي بودنتون. اميدوارم که بازم کمکم کنين بزرگ بشم :)

۱۳۸۱ آبان ۱۱, شنبه

"One" I am the biggest

"One"

I am the biggest hypocrite
I've been undeniably jealous
I have been loud and pretentious
I have been utterly threatened
I've gotten candy for my self-interest
the sexy treadmill capitalist
heaven forbid I be criticized
heaven forbid I be ignored


I have abused my power forgive me
you mean we actually are all one
one one one one one one one
I've been out of reach and separatist
heaven forbid average (whatever average means)
I have compensated for my days
of powerlessness


I have abused my so-called power forgive me
you mean we actually are all one
one one one one one one one

did you just call her amazing?
surely we both can't be amazing!
and give up my hard earned status
as fabulous freak of nature?

I have abused my power forgive me
you mean we actually are all one
one one one one one one one
always looked good on paper
sounded good in theory