۱۳۸۱ آذر ۸, جمعه

خب کلي چيز هست که

خب کلي چيز هست که مي خوام در موردشون بنويسم اما فکر کنم مصرف قرص سردردتون رو خيلي بالا ببرم پس با تخفيف ويژه سعي مي کنم کم بنويسم. البته سعي مي کنم ولي قول نمي دم!

اول از همه اينکه يه چيزي خورشيد بهم گفت که کلي من رو برد تو فکر. گفت:

- بابا مادي! تو هم چقدر تازگيها مادي شدي.

خوشحالم که اينو گفت چون من هميشه تحت تاثير يه تفکر ابلهانه بودم که اصلا و ابدا ماديات برام مهم نيست! خب گاهي ماهيت حقيقي آدمها يهو مي پره بيرون و کسي که بهتون نزديکه خيلي خوب مي تونه تشخيصش بده و يه تلنگر بزنه که هي حواست کجاست؟ البته همه اينها هنوزم به اين معنا نيست که من آدم شدم و مثل انسانهاي مقتصد و هدفمند دارم خرج مي کنم يا حواسم هست که پولم کجا ميره. نه بابا. من آدم بشو نيستم. اون روز نشستم ديدم که هفته اي حداقل ۴۰۰۰۰ تومن خرج مي کنم، البته بدون هيچ برنامه خاصي. يعني اگه يه وقت با بچه ها بريم بيرون يا خبر خاصي باشه کار بيخ پيدا مي کنه و اين رقم رشد قابل ملاحظه اي مي کنه!

مي دونم که فوق العاده احمقانه و مسخره به نظر ميآد که يه دختر مجرد که فقط خرج خودش رو بايد بده انقدر خرج مي کنه اما نمي تونم کمترش کنم. شايد علت اينکه خورشيد ميگه مادي شدي اينه که يه مدتي بعد از استعفا دادنم، يعني در فاصله بين مرداد تا اواخر شهريور من متوجه عمق فاجعه شدم و فهميدم براي تامين ولخرجي هام بايد پول داشته باشم! توي اين مدت من هيچ درآمدي نداشتم اما کماکان مثل گاو خرج مي کردم! عادت کرده بودم به يه حقوق بالا که شديدا بد عادتم کرده بود و اصلا برام جا نميوفتاد که بابا تخته گاز کجا ميري، مخزن بنزين سوراخه!! راستش بازم کار به جايي نکشيد که اين موضوع برام جا بيوفته چون الآن دوباره ماجرا تقريبا به همون حالت ادامه داره و من طوري برنامه کاريم رو تنظيم کردم که دوباره بهم اين امکان رو ميده که تخته گاز برم و برم و برم تا يه روزي با مخ برم تو ديوار!

با تمام موقعيت هاي کاريي که پس مي زنم و خودم رو لوس مي کنم واقعا عجيبه که جيب من هيچ وقت خالي نميشه! شايدم اين توهم منه اما با تمام اين چيزايي که گفتم هنوز روزي نشده که جيبم خالي شه، در هر حال مي دونم که کارم اشتباست و آخر عاقبت نداره و قراره يه روزي بالاخره سرم بدجوري به سنگ بخوره اما خب هر کاريش مي کنم پايين نميآد لعنتي! پدرم کف کرده بود. آخه گفت تو چرا هيچي پول جمع نکردي اين چند وقته و منم گفتم خرجم اجازش رو نمي ده. گفت مگه چه خرجي داري تو؟ منم نشستم و براش نوشتم.

آژانس در طول هفته = ۲۵۰۰۰
تاکسي برگشت از محل کار در هفته = ۴۵۰۰
هزينه رفت و آمد به جلساتي که براي فعاليتهاي مختلف دارم = ۳۰۰۰ الي ۴۰۰۰
ورزش هفتگي = ۹۰۰۰

خب فکر کنم همينطوريشم از ۴۰۰۰۰ زد بالا، نه؟ آهان آرايشگاه هم اضافه کنين که حدودا ۳۰۰۰ در هفته است البته اگه فقط بند و ابرو باشه و مثلا يهو نزنه به سرم ۱۲۰۰۰ تومن بدم موهام رو ببافم! خب چيزي که مي خوره تو چشم بيشتر از همه همون آژانسه که بايد در کمال شرمندگي خدمتتون عرض کنم حذف ناپذيره! بابام وقتي اين ليست رو ديد گفت: موفق باشي عزيزم! فکر کنم تو اين فکره که يه ماشين برام بخره که من اقلا از اين فضاحت آژانس بازي رها بشم. تصميم دارم بهش بگم به جاي جهيزيه برام همين ماشين رو بخره و خودش رو راحت کنه چون من با اين اخلاق سگيم و غرور غيرعاديم و حال بهم خوردگيم از رمانتيک بازي و عشق و عاشقي به احتمال خيلي زياد بايد به فکر انتخاب بهترين سرکه براي تهيه يک ترشي خيلي خيلي خوشمزه باشم که انگشتاتونم باهاش بليسيد! فکرش رو بکنين ترشي يه دختر تپل مپل با اين همه گوشت چه شود!!

اي بابا همين يه مسئله به تنهايي انقدر طول و دراز داشت که نشد براتون ماجراي ديشب رو که با خورشيد رفتيم بيرون رو تعريف کنم يا در مورد شاگرد خارجيم که بهش فارسي درس ميدم بگم. ها ها ها همشون کلي خنده دارن اما طولاني ميشه به قول آدمهايي که دچار نوستالژي خسته شدن و عکس رمانتيک ميذارن تو وبلاگشون و ميگن باي باي: شايد وقتي ديگر!!

آهان راستي حتما برين اين آهنگ رو گوش بدين تا آخرش. خيلي قشنگه. بعدشم برين جلوي آيينه!!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر