۱۳۸۲ آبان ۹, جمعه

اول از همه برين تولد

اول از همه برين تولد يه سالگی بن بست تا از دستتون نرفته :)) حمیدرضا جون خیلی خدایی! فقط همین!

******



کاپوچینو هم بعد از دو هفته اشکالات فنی آپدیت شد،‌ نوش جان! حتما همش رو بخونین نمی دونم چرا این هفته استثنا مطالبش خوبن، از دستشون در رفته احتمالا! طنز پیام محشره (تازه کلی با ادبی نوشتتش!) مطلب موسیقی ایران نیما هم تصادفا خیلی خوب شده ؛) داستان علی عسگری منم منتهی همزاد مذکر من! بهنام جونم یه مطلب خیلی جالب و در عین حال سخت نرم افزاری رو داره به زبون ساده ای توضیح میده تو چند شماره که دیگه منم فهمیدم چی میگه! بقیه اشم دیگه خودتون برین کشف کنین دستم درد گرفت بسکه لینک دادم!

******

در راستای اینکه هر کی می خواد در مورد هر چیزی یه کلمه حرف بزنه باید حتما در اون مورد متخصص و ماهر و تحصیلکرده و غیر مبتذل و غیر مفتضح باشه وگرنه باید خفه شه بره بمیره، پیشنهاد می کنم یه دوره کلاس ابتذال زدایی و افتضاح شویی توسط آدم های خدا و تحصیل کرده که فارسی رو با کت و شلوار و کراوات (شایدم با توجه به شرع مبین بدون کراوات) تایپ می کنن برگزار بشه. پیشنهاد بعدیم هم اینه که یک کتاب دستور زبان فارسی وبلاگی مدون در اختیار بیسواد هایی که مثل مور و ملخ ریختن اینجا ابتذالا مفتضح می نویسن قرار بگیره همانا باشد که خداوند عالم ترین است!

خدایا کمک!

******

یکی نیست بگه آخه احمق اون Lara Craft یک چی بود که حالا دو اش بخواد چی باشه؟! به نظر شما چرا انقدر وقتم رو می ریزم تو سطل آشغال؟؟

******

... this machine will
will not communicate
these thoughts and the strain I am under
...



*****

چقدر خوبه که آدم وبلاگ داشته باشه و تو وبلاگش در مورد چیزایی که دوست داره بنویسه و بعدش اون چیزا هی پشت سر هم براش فراهم بشن :)

۱۳۸۲ آبان ۷, چهارشنبه

همهء کسانی که من رو

همهء کسانی که من رو ميشناسن و از نزديک ديدنم می دونن که از عکس خيلی بدم ميآد. همیشه دوربین دست منه تو جمع ها که خودم تو عکس ها نباشم. در نتیجه عکس از من اصلا تو هیچ خونه ای پیدا نمیشه. البته به غیر احسان جان که یه مدت دوربین خرمگس جان رو دچار ساییدگی کرد بسکه ناغافل چپ و راست ازم عکس گرفت! فکر کنم داشت سعی می کرد کم کم عادتم بده!

بیچاره مادربزرگم بسکه گفت، رو این میز تو خونهء ما عکس همهء بچه ها و نوه ها نتیجه ها و نبیره ها و فک و فامیل هست به غیر از شیده، و هیچ توفیری نکرد دیگه ناامید شده و عکس یه سالگی منو گذاشته اون وسط که مجموعه کامل بشه!

اینکه چرا از عکس بدم میآد رو خودم هم دقیقا نمی دونم ولی می دونم که از دیدن عکس های خودم همیشه حالت تهوع بهم دست می داده! بیچاره خورشید همیشه تو تولدهاش هی دوست داشت با منم به عنوان دوست صمیمیش عکس بگیره ولی خب در اون مواقع که همه داشتن از سر و کول هم بالا می رفتن که برن عکس بندازن می رفتم تو هزار تا سوراخ خودم رو قایم می کردم که کسی بهم گیر نده. یعنی همیشه همینطور بوده تا دست یکی دوربین می بینم یهو رم می کنم و می رم یه جا گم و گور میشم تا فیلم یارو تموم بشه بعد دوباره سر و کله ام پیدا میشه :)

گاهی دیگه با قهر و جنگ و دعوا و تهدید مجبورم کردن بشینم (یا بایستم) و یه عکس بندازم و تو اینجور عکس ها هم قیافه ام یه جوری میوفته که انگار با پتک زدن تو سرم و چند تا لگد زدن تو دهنم بسکه از سر و روم انزجار از اون دستگاه لعنتی که قراره خاطره ها و لحظات رو ثبت کنه میباره! می دونم دیگه الآن دارین با خودتون می گین نه بابا این دختره خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر می کردم حالش بده اما خب این حقیقتیه و دست خودم نیست اما از عکس متنفرم!

یه بار یادم نمیآد کی بود که انقدر اصرار و التماس و بحث کرد و من کوتاه نیومدم عصبانی شد و گفت:
- چیه می ترسی چاق بیوفتی تو عکسا؟!! خب دیگه همینه که هست چرا اعصاب همه رو خورد می کنی!؟؟؟؟

البته ایشون این جمله رو داشتن با داد و هوار در حالی که دوربین رو تو هوا تکون می دادن ادا می کردن! پس از اینکه جملات روانشناختی ایشون به پایان رسید همینطوری یه کم نگاهش کردم و دیدم جوابی براش ندارم! چون خب هیچ وقت به این موضوع فکر نکرده بودم که واقعا چرا دوست ندارم عکس بندازم و هیچ وقت هم این به ذهنم خطور نکرده بود که علتش ممکنه چاقیم باشه! بعدش یه کم خودم رو نگاه کردم دیدم خب اون موقع ها که خیلی چاق نبودم شاید راحت تر جلوی دوربین می ایستادم گرچه بازم همچین از لذتی که بقیه آدم ها آشکارا از عکس گرفتن می برن خبری نبود.

یه نکتهء خیلی جالب هم این وسط اینه که معمولا تو مهمونیا و عروسیا که فیلم برداری و این حرفا هست تو نصف بیشتر فیلم منه بدبخت هستم، در حال نشستن، ایستادن، دست زدن، عین منگول ها مات نکاه کردن، لمبوندن، در راه رفتن به دستشویی، در حال سرفه کردن، در حال رقصیدن...! یعنی بعضی موقع ها دیگه احساس می کنم یارو داشته دوربین به دست دنبالم می کرده! نمی دونم والله ولی اون تشر (آهان یادم اومد عموی بابام بود که از امریکا اومده بود و اصرار داشت از همه عکس بگیره و ببره) عموم هم خیلی موثر واقع نشد و بعدش لاغرتر شدم و بعدش با دوستانی آشنا شدم که عکاس های خوبی هستن و بعدش هم نوبت عروسیم با پیام شد!!!

خب همونطور که همگی واقفید همه متوقع هستن که از اینجور مراسم و از عروس و داماد به مقادیر معتنابهی عکس ببینن و الآن هم که گفتم که بنده از دیده شدن خودم تو عکس مور مورم میشه! این دو تا رو که کنار هم می ذاریم نتیجهء خیلی خوبی به دست نمیآد، نه؟ اوووووووووووووووه و در ضمن پیام از عکس گرفتن و عکاسی خیـــــــــــــلی خوشش میآد (از این تفاهم لذت ببرین!) خلاصه که دیدم بهترین راه اینه که بگم اقلا یکی که عکاسیش رو قبول دارم و تنها کسیه که تو عکساش من شبیه مادر فولاد زره نمی افتم بیآد که بعدا که عکس های این شب به یاد ماندنی رو دیدم پس نیوفتم!

همین اتفاق هم افتاد اما خب چیزی که من بهش فکر نکرده بودم این بود که تو این دور و زمونه همهء موجودات زنده روی زمین یک دوربین دیجیتال دارن! (به غیر از من، فکر کنم!) اون شب برای من شب بسیار به یاد موندنی و جالبی بود! هر حرکتی که من و پیام می کردیم توسط حداقل ۶ تا دوربین که من فعلا ازشون خبردار شدم ضبط و ثبت میشد!

نه جدا، واقعا، انصافا، شما رو به خدا هیچ کدوم شماها که انقدر از عکس گرفتن و دیدن خوشتون میآد ۶ تا عکاس تو عروسیاتون داشتین؟؟؟؟ نور فلاش ها بود که در فضا منتشر میشد یکی پس از دیگری و نمی دونم چی بود که مانع از جیغ زدن من اون وسط میشد! بگذریم! اون شب تموم شد و تازه چند شب بعدش که موهام رو کوتاه کرده بودم رفتیم آتلیه پهلوی آرش جان و کلی هم اونجا عکس گرفتیم!!!! و حالا مجموعه ای از این عکس های زیبا در اقصی نقاط جهان دیده شده و من دارم نهایت سعی ام رو می کنم که به این موضوع زیاد فکر نکنم!

واقعا که راست گفتن از هر چی بدت بیآد آخرش بدجوری سرت میآد!

۱۳۸۲ آبان ۵, دوشنبه

راستش این رو برای مجله

راستش این رو برای مجله نوشته بودم اما تصمیم عوض شد!

******



تا اونجایی پیش رفتیم دفعه پیش که گفتم بهترین آلبوم برای شروع OK Computer هست و آهنگ Creep. یه موضوعی خیلی در مورد این گروه مهمه و اونم اینه که آهنگ ها رو باید حداقل ۱۰ بار گوش بدین تا تازه بیاد دستتون که چه خبره. خود من با آهنگ Creep سال ۱۹۹۵ یعنی ۸ سال پیش شروع کردم. آهنگ عجیبیه! به صورت تک آهنگ شنیدمش. فکر کنم توی یه روز حداقل ۱۵ بار گوشش دادم. نصف بیشتر حرفاش رو متوجه نمی شدم اما همون قدر که می فهمیدم بس بود که برم دنبال آلبومش.

تا مدت ها متن کامل این آهنگ رو نداشتم و از اون آلبوم اولشون Pablo Honey هم بیشتر آهنگ ها رو فکر کنم ۱۰۰ بار بیشتر گوش دادم! نوارم خراب شد و رفتم یه دونه دیگه از روش زدم!! می دونین چیه؟ Radiohead به زمان احتیاج داره. من فقط دارم به عنوان یه کسی که گوش کننده است نظرم رو میگم آخه حتی منی که عاشقشون هستم هم وقتی یه آلبوم جدیدشون به دستم می رسه و برای اولین بار گوشش میدم هیچ احساس خاصی ممکنه بهم دست نده! ولی می دونم که اون تو چه جواهریه و هی گوش می کنم و گوش می کنم و می بینم هر کدوم از آهنگ ها یه دنیای جداگونه و عجیبی برای خودش داره و ارتباط عمیقی باهاتون برقرار می کنه.



هر جایی برین که در مورد این گروه بخونین می بینین که از بیوگرافیشون شروع کرده. معرفی اعضای گروه و اینکه از چه رنگی خوششون میآد و نمی دونم این چرا چشمش اینطوریه و اون یکی چرا کچله و این یکی چه خوشگله و این حرفا. ولی من خودم به شخصه بعد از ۶ سال تازه رفتم ببینم چی به چیه و اینا اسماشون چیه و اهل کجان! به نظرم اون مرحله شناخت افراد زیاد اهمیت نداره اونقدر که باید رو موسیقیشون کار بشه. شاید فقط دونستن در مورد تام یورک بتونه کمک خوبی برای درک بهتر اشعارشون و موسیقیشون باشه چونکه اونه که پایه گروهه و همه چیز از مخ اون نشات می گیره.



تام یورک تقریبا کوره. یعنی اصلا با چشم چپی که کاملا بسته بوده به دنیا اومده و کلی عمل کرده و عذاب کشیده تا تازه شش سالگی چشمش رو باز کردن و کلا خیلی آدم نحیفیه که باباش بوکسور بوده و خشن بودن رو علی رغم نحیف بودن بهش یاد داده که بتونه در مقابل آزار و اذیت هم کلاسی هاش که به چشم هاش می خندیدن و اسم های خنده دار روش میذاشتن از خودش دفاع کنه. اتفاقا مثل اینکه دست به زن خوبی هم داره! این خودش یکی از دلایل تم پارانویدی و منفی اکثر آهنگاشه. خیلی جالبه که تو یه مصاحبه گفته بود تازگی ها متوجه شدم که این احتمال هم وجود داره که تمام مردم از من بدشون نیآد و قصد آزار و اذیتم رو نداشته باشن!

یک مسئله جالب اینه که تام یورک و دیگر اعضای گروه همگی در یک مدرسهء پسرونه درس می خوندن! خب همین هم به قول خود تام خیلی روی ذهن و در کل زندگیشون تاثیر داشته. تام می گه که از زنها می ترسه! نه اینکه بدش بیآد و بترسه بلکه براش موجودات جالبی هستن که فهمیدنشون خیلی سخته و آهنگ Creep هم کمی تا قسمتی اون احساس عدم اعتماد به نفسش رو در بدو ورود به کالج که مختلط بوده به تصویر می کشه.

حرف در مورد تام که خیلی هم به فهم اشعارش کمک می کنه زیاده. زبان انگلیسی و هنر در دانشگاه اکستر خونده و یکی از مشاغلش حدس می زنین چی بوده؟ این یکی به نظر من خیلی تو کاراش تاثیر عمیقی داشته! توی یک آسایشگاه روانی کار می کرده!! فکر کنم اونجا تونسته کلی ایده برای آهنگ هاش پیدا کنه!

در زمینه های سیاسی خیلی فعاله و در کنسرت های خیریه و اعتراضات جهانی شرکت می کنه. سعی می کنه از حقوق کشور های فقیرتر در مقابل غول های کاپیتالیست دفاع کنه و تو این کارها با بونو از گروه U2 همکاری می کنه. مایکل استرایپ از گروه REM، که اتفاقا گروه مورد علاقهء منم هست، خیلی روی تام تاثیر گذاشته و دوستای نزدیکی هستن. گروه به خاطر تام زیاد به گروه های دیگه نزدیک نمیشن و زیاد هم به شهر نمیآن و معمولا جاهای دورافتاده و خلوت کارای ضبط رو انجام میدن. تام معتقده انقدر دنیای موسیقی و گروه ها کثیفه و انقدر توش حرفای بیخود زده میشه و رقابت بی معنایی به راهه که اگه بهشون نزدیک بشی و تن به بازیشون بدی در عرض دو هفته تمام گروه از هم میپاشه و کار تمومه و همه باید برن خونه هاشون!

یه نکته مهم دیگه اینه که این آهنگ Creep که اصلا باعث و بانی شهرت گروه بود مورد علاقه همه اعضا نبوده و گفته میشه که اون زخمه هایی که جانی گرین وود با شدت و حدت تمام بر گیتار می زنه در اصل تلاشش برای خراب کردن آهنگی بوده که به نظرش بینهایت مزخرف بوده! حالا همون قطعه های گیتار به عنوان شاهکار راک شناخته شدن و آهنگ رفت جزو تاپ تن چارت های امریکا و انگلیس!!!



خب فکر کنم باز هم زیاد شد! کلی در مورد این گروه میشه حرف زد و بازم می مونه. به نظر من لازمه کماکان همون OK Computer رو با Creep گوش بدین. اصلا توش عجله نکنین. توی آلبوم آهنگ مورد علاقه من به شخصه Let Down هست. اصلا کاملا دیوانه می شدم وقت بهش گوش می دادم! البته بهتره آهنگ Exit Music رو گوش بدین و پشت سرش فوری این. در مورد دونه دونه آهنگ های این آلبوم دفعه دیگه براتون می گم چون هر کدومشون یه حال و هوای خودشون رو دارن. این رو بدونین که تام میگه هیچ وقت ادعای گروه راک بودن نداریم. ما سعیمون اینه که یه گروه پاپ موفق باشیم و اصراری نداریم عین این بدبختای ناامید هی به زور گیتار وسط آهنگامون بگنجونیم که بگیم راک هستیم!

این یه مقاله است که تام در مورد یکی از کارای سیاسیش نوشته.
این یه مصاحبه است در مورد کنسرتی در تبت که هر دفعه تام میره و فکر کنم براتون جالب باشه.
این یه مطلبه که بیشتر در مورد این آلبوم آخریه اما اون وسط ها می تونین حرفای تام رو بخونین که واقعا دیدگاههای جالبی داره!! مثلا این نظرش در مورد هالیوود و صنعن موسیقی و فاشیسم محشره:

"It's got a sex thing about it -sex being a form of currency in Hollywood. There's a malignant quality to it -a dark force devouring everything in its path. It's an expression of that desperate urge to be somebody at any cost, even if it means being preyed on and sucked dry by every scheming parasite in the world. You find examples of this in the music industry and the porn industry but it could just as easily relate to the way the extreme right seduce young people to enlist in their ranks. Fascism starts with the embittered 50 year old sado-masochist who finds dysfunctional teenagers who he then works on for a couple of years until they become transformed into homicidal little skinhead motherfuckers."



اینم یه سری تیکه تیکه های حرفاش در مورد مسائل مختلفه که باور کنین واقعا جالبه!!!

۱۳۸۲ آبان ۳, شنبه

شمارهء يک مجلهء پلوتونيوم هم

شمارهء يک مجلهء پلوتونيوم هم در اومد. من از قسمت آسايشگاه روانيش خيلي خوشم ميآد! البته فکر کنم اين بيشتر به احساسيه که نسبت به اسمش دارم!! نه ولي جدا خيلي بامزه مي نويسه. البته اين شماره هنوز مطلبش آنلاين نشده و من منتظرم ؛) تو شمارهء صفر شکل گرفتن مجله رو خيلي خوب توصيف کرده بود، قشنگ با توجه به تجربيات خودمون مي تونستم درک کنم چي به چي بوده :) خسته نباشين دوستان.

*****

کنسرت هم جاي شما خالي. اگر اين تهران اونيو و سهراب رو نداشتم کي مي خواست به من بليط بده؟!! همهء سالن پر شده بود و پله ها هم پر آدم بودن، اونم چه آدم هايي!!!! اين دانشکده هنر که ميگن همينه ؛) مدل جديد مقعنه پوشيدن رو هم ديديم که نديده از دنيا نريم! خدا رو شکر که من ديگه همهء مقنعه هام رو بخشيدم به اين و اون و امکان نداره ديگه سرم هم بره مقنعه سرم کنه وگرنه بايد هر روز صبح سه ساعت زودتر پاميشدم که تريپ مقنعه رو راست و ريس کنم!
اميدوارم گروه هاي ديگه هم بتونن چنين کاري بکنن که البته با داشتن يه کسي مثل شادي وطن پرست که از جون و دل براشون زحمت بکشه شايد بتونن. اميدوارم بچه هاي ۱۲۷ قدر شادي رو خوب بدونن. عزيزم خسته نباشي که کاري کردي کارستون :*
راستي از همهء دوستان خوبم که برام آدرس فارابي رو ايميل کردن ممنونم :)

*****

دو ماهه شديم من و پيام :) من دلم تنگ شده :((((((((((((

*****

اين خورشيد هم که منو کشت! دختره رفته شمال تحصن کرده که تز بنويسه! حالا خدا کنه جدي جدي بنويسه!! آقا من دلم تنگ شده بايد به کي بگم؟؟؟؟ اون از همسر گراميمه که مايل ها دوره و اينم از دوست صميمي! بايد به انجمن دفاع از حقوق انسان هاي دلتنگ دادخواست بنويسم، لينک petitiononline بفرستم براتون شما هم امضا مي کنين ؛)

۱۳۸۲ آبان ۲, جمعه

خب مثل اينکه اینطوری که

خب مثل اينکه اینطوری که شادی عزیز اینجا گفته ۱۲۷ قراره فردا یه کنسرت داشته باشن. باید حتما برم. نمی دونم اون موقع ها که تهران اونیو برنامه مسابقه موسیقی راک داشت در جریانش بودین یا نه. این گروه ۱۲۷ که الآن هم یه سایت بامزه درست کردن تو اون مسابقه جزو سه گروه اول شدن و اون طوری که من موسیقیشون رو شنیدم واقعا کنسرتشون رفتن داره :) فقط ببخشید تالار فارابی کجاست D:

۱۳۸۲ آبان ۱, پنجشنبه

مرسی از دوستانی که ایمیل

مرسی از دوستانی که ایمیل دادن و گفتن که اون شعر از فرخی یزدیه :)

****

می دونین یه اتفاق بامزه که در مورد دماغ من افتاده چیه؟ هیچ اتفاقی براش نیوفتاده!!!! خب این یعنی اینکه قیافه من تغییری نکرده که هیچ دماغم هم هیچ تغییری نکرده! آیا این به نظر شما نهایت هنرمندی و خلاقیت نیست؟!!! شما فقط به این اتفاق توجه کنین:

صبح زود رفته بودم حموم و چسب دماغم رو کنده بودم اما وقت نکردم دوباره چسب بزنم چون پیام آن لاین بود و داشتیم در مورد یه چیزی حرف می زدیم که الآن یادم نمیآد چی بود. خلاصه اکونتم وسط حرفامون تموم شد و مجبور شدم بپرم پایین از کافی نت کارت بخرم. کافی نت بغل دست مغازه مادر و پدر یکی از دوستان قدیمیه! دویدم و رفتم در مغازه اما آقای کافی نتی لطف کرده بودن و در حال اختلاط با همسایهء بغلی که همون والدین دوست عزیز من باشن بودند. مجبور شدم برم تو که صداش کنم و این کار همانا و به سیستم خرکش به داخل مغازه کشیده شدن همانا!

خلاصه استکان چایی به طرفه العینی مقابل بنده قرار گرفت و خانم مربوطه همینطور که داشت حال و احوال می کرد با دقت تمام در حال تماشای من بود! این زن و شوهر، که خیلی هم ماه هستن به از شما نباشه، پیام رو هم در مراسم خورشید دیده بودند و کلی ذوق کرده بودند و حالا هی داشتن حال پیام رو می پرسیدن که بالاخره خانوم محترم طاقت نیآوردن و فرمودن:

- شیده جان شوهر آمریکایی بهت ساخته ها!!! خوشگلتر شدی!

یه کم نگاهش کردم و گفتم تو دلم «همه که گفتن تو هم بگو که یه وقتی احیانا کسی از قلم نیوفتاده باشه که بهم یادآوری کنه که پیام امریکاییه!!!» استغفرالله و ربی اتوب علیه!

- نه خانم (مثلا) غفاری، بینیم رو عمل کردم، ربطی به پیام نداره!
- اههههههههههههه! راست میگی!!! هی میگم یه تغییری کردی اما اصلا نمی تونستم حتی فکرش رو هم بکنم که بینیت رو عمل کردی!!

آخه این دماغه انقدر باد داره که انگار دماغ کوفته ای قدیم خودمه! حالا دکتر که میگه شش ماه دیگه این ورم می خوابه و از این حرفا ولی چشم من یکی که آب نمی خوره. والله این قلمبه ای که من می بینم فکر نمی کنم از خدمتشون مرخص بشیم حالا حالاها! تنها فرقش می دونین چیه؟ این که قبلنا دلمه بادمجون با اون بادمجونای تپلی و گرد بود و حالا بیشتر به دلمه بادمجون با بادمجونای دراز شبیهه! خیلی خوبه، نه؟ اون یه میلیون و خورده ای هم که خب صرف تبدیل گرد به دراز شده،‌ دیگه چه انتظاری می تونم داشته باشم؟ اوه اوه فروید اگه الآن اینجا بود عجب فیستی راه مینداخت با این Phallic and concave بازی :)))))))))))

خلاصه که این خانوم در حالی که من داشتم پر پر می زدم که برم بیرون و کارت بخرم که پیام آن لاین منتظره به توصیف اینکه بینیم اصلا نشون نمی ده که عمل شده است و این حرفا پرداختن! فکر کنم خیال می کردن که دارن چیز خوبی بهم می گن در صورتی که به نظر من این یعنی اون همه خین و خین ریزی و بند و بساط اهم اهم! آخرش هم پیام زنگ زد به موبایلم و من دیگه از تو مغازه در رفتم!

حالا این که خوبه یکی از همکاران قدیم که دوست هم بودیم و کلی با هم خندیده بودیم و تو سر و کله هم زده بودیم (البته این کاریه که من با همه انجام می دم!) امروز ناگهان اس ام اس بازیشون گرفته بود! این دوست عزیز معمولا برام از این اس ام اس های فورواردی می فرسته ولی این دفعه اینطوری شد یهو:

- nose job? lost weight?! look cuter?! MARRIED?? give me a fucking break!



یه دو سه باری اس ام اس رو خوندم و به نظرم رسید که این دفعه مثل اینکه فورواردی نیست!!! بعدش دیدم همهء مواردی که نام برده در مورد من صدق می کنه (البته در مورد cuter شدن بین علما اختلاف هست!) ولی هنوزم مطمئن نبودم با خودم گفتم شاید اینجا یه نکتهء انحرافی بامزه هست که من نمی فهممش و این همه تشابه وضعیت فقط تصادفیه! پس سوال کردم و مکالمهء زیر به صورت اس ام اسی شکل گرفت:

- r u talking to me or is this another one of ur forwarding messages??
- to vaghean sms mano nafahmidi?
- na valah!
- nose job+laghar shodi+marriage? sari tozih bede!!!!
- well all ur saying applies to me, yeah! che chizi ro bayad tozih bedam??!
- khodeto be khariat mizani?
- !!!!!!!!!! to halet khobe????



خلاصه دیدم اعصابم داره خورد میشه از این مسخره بازی گفتم بذار بهت زنگ بزنم گفت گوشیش شارژ نداره و بعدا از خونه بهم زنگ می زنه! حالا من از اون موقع نشستم هی پیغام های اینو می خونم ببینم ماجرا از چه قراره! شما فهمیدین؟؟ والله من که نمی فهمم!! برای منم توضیح بدین!

۱۳۸۲ مهر ۳۰, چهارشنبه

با اجازه آقای سربخشیان



با اجازه آقای سربخشیان عزیز این عکس رو میذارم اینجا که بعدش شروع کنم یه کم بد و بیراه بگم به این آدم های شریفی که به فکر ریه های نسوان هستن و نمیذارن خانوم ها قلیون بکشن. خوشبختانه نه من نه پیام هیچ کدوممون از سیگار خوشمون نمیآد، خوشمون نمیآد که چه عرض کنم بدمون هم میآد! من که اصلا دشمن خونیشم و هر کی می بینم داره سیگار می کشه میرم جلو بهش می گم دودکش بودن چه احساسی داره؟

مسخره ترین نکته اینجا اینه که تو خونهء ما همه سیگارین به غیر من و مامانم! بابام که خب عذرش موجهه آخه حسابداره!!! خواهرم نمی دونم دیگه این وسط چی می گه هی پوف پوف دود می کنه و برادرم هم برای اینکه از قافله عقب نمونه تازه به تازه از سن ۲۰ سالگی شروع کرد سیگار کشیدن که البته بعدها به جبران سال های از دست رفته ماشالله گوی سبقت رو از تمام مردم دنیا دزدید! الآن اصلا وقتی بوی دود میآد می فهمم که برادرم وارد ورودی شده و در حال سوار آسانسور شدنه! چند وقت دیگه داخل اکباتان هم که بشه قابل تشخیصه!

البته ناگفته نماند که تمام خانواده پدری و مادری دستشون درد نکنه دودکشان قابلی هستند! تمام عمه ها به غیر از یکی و عموها و دایی و خاله ها! پدربزرگم قبل از اینکه آسم بگیره روزی ۸۰ الی ۱۰۰ تا سیگار می کشیده، نمی دونم چطوری وقت می کرده! مامان بزرگ بابام هم سیگاری قهاری بود! خدابیامرز آخرای عمرش هم دست برنمیداشت و میومد نصف شبا سراغمون بیدارمون می کرد و سیگار می خواست! جالبه که براتون تعریف کنم این خانوم جان چطوری سیگاری شده بود. ماجرا برمیگرده به زمان شاه شهید فکر کنم!! البته اگر داستان رو با لهجه شیرین گیلکی میشنیدید خیلی بهتون بیشتر کیف می داد :)

مهمان بوده خونهء یکی از شاهزاده خانوم ها و میرن تو باغ میشینن و این خانوم هم تازه از فرنگ برگشته بوده و یه سیگار برای این خانوم جان ما که اون موقع ۱۳ سالش بوده می پیچه و میده دستش. خانوم جان هم میگه این چیه و خلاصه بعد از اینکه توجیه میشه میگه نه من نمی تونم این کارو بکنم!

بعدش که میآد خونه بزرگترا بهش می توپن که شازده خانوم به تو تعارف کرد و تو رد کردی احمق؟! خلاصه بس که حرف میشنوه فرداش که دوباره میره پهلوی شازده خانوم که با هم مماشات کنن اولین پک رو به سیگار می زنه و خدا بیامرز تا سن ۱۰۰ سالگی به پک زدن ادامه داد! وقتی می بردیمش دکتر که ببینیم وضع قلب و ریه و ایناش چطوره آقای دکتر می گفت آقا هر چی میخواد بهش سیگار بدین این قلب و ریه اش از من و شما سالمتره! خلاصه که خانوم جان تا آخرین لحظه مارلبرو قرمز می کشید! اینم یه مدرک برای مضر بودن سیگار!!!

حالا چی شد که به اینجا رسیدم؟ آهان می خواستم بگم که گرچه ما سیگار دوست نداریم اما قلیون خیلی دوست داریم! این یه کم عجیب نیست؟ چون قاعدتا کسی که از دود بدش میآد باید از همه نوع دود بدش بیآد نه؟ در هر حال فرقی هم نمی کنه چون تو این مملکت گل و بلبل ناگهان اساتید خوابیدن شبی و صبحش که بیدار شدند متاسفانه از دست خانومشون عصبانی بودند گویا و به قهوه خانه ها دستور فرمودن که قلیون برای خانوم ها قدغن!

والله من هر چی عکس از این اجدادمون دیدم در دوران قاجار و این حرفا همش خانومه پای بساط نشسته و داره با افتخار قلیون به دست دوربین یا نقاش رو نگاه می کنه! فکر کنم این از نظر تاریخی مساله قلیون کشیدن خانوم ها رو کاملا توجیه می کنه، نمی کنه؟ بعدشم که اگه بده چرا برای آقایون بد نیست؟! نکنه ما ضعیفه ها ریه هامون نحیف و ظریفه و تحمل دود غلیظ قلیون رو نداره؟ فردا هم لابد آقا دوباره می خوابه و خواب نما میشه و صبحش خانوم ها اصلا نباید نفس بکشن چون هوا آلوده است و ممکنه ریه هاشون صدمه ببینه! اوه البته ممکنه اشکال شرعی علت این ممنوعیت بوده که البته تا اونجایی که من رساله خوندم (که زیاد هم خوندم) کسی چیزی در مورد قلیون نگفته شاید آقایون بدعت گذاری می کنن و این وسط ما هم به ساز های مختلف قر میدیم!

خدایا آخر عاقبت این مملکت رو به خیر کن، آمین!

۱۳۸۲ مهر ۲۹, سه‌شنبه

امروز بعد از مدت ها

امروز بعد از مدت ها نشستم جلوی تلويزيون (گرچه دلم مثل سير و سرکه برای کارای عقب مونده ام می جوشيد!) و خوشحالم که تحمل کردم و نشستم! برنامهء چهره های ماندگار بود که البته در جای خودش بعضی جاهاش واقعا غیر قابل تحمله، مثلا وقت هایی که به آخوند ها جایزه میدن! آره خب منم اگه بودم به اینا به عنوان چهره های ماندگار جایزه می دادم که هیچ مجسمه شون رو هم علم می کردم وسط میدون های شهر ، البته اگه تا به حال نکرده باشن!

توجه کردین تازگی ها اینجا یه کم بوی قورمه سبزی میآد؟! فکر کنم باید برم حموم حسابی چند دستی سرم رو بشورم چونکه ما که اینکاره نیستیم شانس هم نداریم میآن می برنمون ناکجاآباد عین این بیچاره هایی که از خرداد و تیر امسال گرفتن و هنوزم خانواده هاشون نمی دونن کجا هستن! استغفرالله! این تن من چرا انقدر می خاره؟!! جدا باید برم حموم!

خلاصه می گفتم خوشحال شدم که طاقت آوردم قیافه منحوس علی لاریجانی رو، چون بعدش استاد جلیل شهناز رو با نوه اش فریاد دیبا (عجب اسم جالب انگیزناکی!) آوردن که ازشون تقدیر بشه. قبلش فرهنگ شریف نوازندگی کرد و من یه کم ایستاده نگاه کردم و از اینکه به جای نشون دادن اینا و ساز زدنشون داشت یه ربع کله آخونده و علی لاریجانی و گل و بوته و آبشار و کوفت و زهرمار نشون می داد شاکی شدم و در رفتم! بعدش دوباره از اتاق اومدم که برم چایی بریزم که مامانم گفت تو که رفتی ساز هاشون هم نشون داد!!

نگاه کن تو رو به خدا که کارمون به کجا کشیده که نشون دادن یه تنبک و ستار برامون به منزلهء رحمت الهی و اتفاقی میمونه! خلاصه این استاد شهناز الآن پارکینسون گرفتن :( ازشون درخواست کرده بودن که ساز بزنن اما گفته بودن که نمی تونن ولی بعدش که یه سری آدم ها رو اونجا دیده بودن و صفای مجلس رو دیده بودن پسرشون رو فرستاده بودن که بره از خونه تارشون رو بیآره. پدربزرگ تار می زد و نوه تنبک. دستاشون می لرزید، خیلی هم می لرزید. اولاش به سختی می نواختن اما بعدش کم کم با مکث های کوتاهی قطعه رو تموم کردن و منم که تازگی ها یه ذره زیادی احساساتی شدم های های جلوی تلویزیون گریه می کردم!!

یاد بچگی هام افتادم که چقدر آهنگ های اینطوری گوش می دادم و هنوز PinkRadioFloydheadish نشده بودم! البته الآنم اصلا از این راهی که طی کردم پشیمون نیستم و معتقدم کسی که خود موسیقی رو واقعا دوست داشته باشه هیچوقت خودش رو محدود به یک سبک نخواهد کرد. میشه هم از تار زدن جلیل شهناز انقدر به شوق بیآی که اشک بریزی هم از شنیدن آهنگ The great gig in the sky، می تونی تمام آهنگ های کریس دی برگ رو حفظ باشی و موقع دیدن شو I'm a rabbit in your headline هم دیوانه بشی! می تونی با شهرام ناظری هم همراه بشی همونطوری که با شجریان از کودکیت خو گرفته بودی. هایده هیچوقت ارزشش رو از دست نمی ده ولی خب PJ Harvey و Bjork هم فراموش نمیشن!!

ای کاش به غیر از تنها برنامه ای که من از تلویزیون می بینم یعنی کاروان شعر و موسیقی یه چند تا برنامه درست حسابی دیگه هم درست کنن که آدم رغبت کنه بشینه یه دقیقه بغل دست خانواده و مثل من که هر چی سعی می کنم نمی تونم و آخرش آشفته در میرم تو اتاق نشه! این سریال های اینا به جای پیشرفت هی دارن به طرز فجاعت باری پسرفت می کنن و دیگه واقعا گندش رو درآوردن! یکی به من بگه این پولی که داره اینطوری تو اون سازمان حروم مسافر هند و چه می دونم بقیه این مزخرفات میشه که دارن ذهن مردم رو مثل افلیج های ماقبل تاریخ می کنن از کجا میآد! به خدا اگر یه قرون از مالیات هایی که من بدبخت معلم از پول حنجره ام و بالا پایین پریدنام سر کلاس دادم به اینا صرف چنین کار هایی میشه من که حلال نمی دونمش! اگر اینا البته اصلا این حرفا حالیشون بشه!

اه بگذریم! فقط از فرط هیجان استاد شهناز اومدم وبلاگ بنویسم که تبدیل به اعلامیه دفاع از حقوق بشر علیه صدا و سیمای قزمیت شد! امیدوارم آدم هایی مثل آقای جلیل شهناز بیشتر و بیشتر بشن. آمین. راستی کسی می دونه این شعر از کیه؟

شب چو در بستم و مست از می نابش کردم
ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم

دیدی آن ترک خطاکار دشمن جان بود مرا
گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم

شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افکندم و آبش کردم

غرق خون بود و نمی مرد ز حسرت فرهاد
خواندمش افسانه شیرین و خوابش کردم

۱۳۸۲ مهر ۲۸, دوشنبه

می دونین چیه خیلی موقع

می دونین چیه خیلی موقع ها میشه که حالم از خودم بهم می خوره. البته خب هر کسی در زندگیش یه موقع هایی براش پیش میآد که اینطوری میشه اما من زیاد اینطوری میشم. شاید یه علتش این باشه که کلا آدم حال بهم زنی هستم حتی برای خودم دیگه چه برسه به دیگرون. تحمل رفتار گند من از عهده خیلیا خارجه یکیشم خودم هستم. شاید برای همینه که بیشتر موقع ها حالت هام و رفتارام طوریه که سعی می کنم دور و ورم رو تا جایی که میشه خالی کنم.

زیاد تو جمع ها نمیرم چون هم برای اونا سخته هم برای من. خب می تونم درک کنم کسی با خصوصیات من و رکی بیش از حدی که گاهی آزاردهنده میشه و نیش زبونی که تا فیها خالدون طرف رو میسوزونه و توقع بالا داشتن از همه بغیر از خودم و خیلی خصوصیات بد دیگه ای که دارم واقعا نباید هم انتظار بیشتر از این رو داشته باشه.

پیام هم حالا شده آینه من. یه بار خیلی جالب گفت که شیده تو از اینکه به مردم نشون بدی که احمق هستن لذت می بری! و این خوب نیست!!! آره واقعا هم خوب نیست. یا اینکه وقتی که یکی از گل بالاتر بهم میگه (راستی هیچ توجه کردین این اصطلاح از گل بالاتر گفتن یا نگفتن چه عجیبه؟) فوری با زبونم طوری زمین و آسمون رو سرش خراب می کنم که حتما آخرش به معذرت خواهی بکشه. پیام میگه خوب می دونی حرفایی که می زنی تا کجای آدم مقابل رو می سوزونه ولی بازم کار خودت رو می کنی و مثل اینکه خوشت هم میآد!

آره خیلی آدم بدی هستم. متاسفانه همیشه هم انقدر لوس شدم به این عنوان که آدم متفاوتی هستم که همین تبدیل به یه راه فرار از تغییر شده. ممکنه خیلیای دیگه هم بهشون حرف های خیلی بدتری هم زده بشه ولی هیچکس انقدر مثل من نمیره خفت طرف رو بگیره و بگه اوهو چی گفتی؟!! به من چی گفتی؟؟ بعدشم انقدر جیغ جیغ کنه آبروی یارو رو ببره! شاید باید خیلی بیشتر از اینا گذشت داشته باشم و از خیلی چیزا همینطوری بگذرم. این همه آدم (که متاسفانه در کمال شرمندگی آمارشون خیـــــــلی بالاست!) از ریدن های من به هیکلشون گذشتن حالا منم یه کم بگذرم که اینا به اونا در بشه، به هر حال رنگ قهوه ای حتی اگر رنگ سال هم نباشه فعلا بهم میآد!!! قدرت انعطاف رو کیف می کنین ؛)

در هر حال الآن آرومم. گرچه خیلی دلم گرفته اما آرومم. احساس اینکه فحش بخورم، حرف کلفت بشنوم، ازم انتقاد شدیدی بشه که به نظرم انصاف نیست،‌ سرم داد زده بشه، در موردم پیش داوری بشه و به خاطر نوشته هام آدم مزخرف و مغروری انگاشته بشم چیزای تازه ای تو زندگیم هستن! شاید به این خاطر که اطرافیانم به ویژه خانواده و علی الخصوص پدر و مادرم شدیدا همیشه بهم احترام گذاشتن و واقعا از گل بالاتر بهم نگفتن (میشه یکی منطق این بالاتر یا پایینتر از گل رو به من بگه؟!). حالا اینکه اونا چه توجیهی برای این کارشون داشتن رو باید گل بودن خودشون دونست فکر کنم، ولی نتیجه اش این شده که الآن می بینین. من به این احترام بی حد و حصر معتاد شدم و بلاهایی که اینجا سرم میآد برام خیلی ثقیلن!

پس لطفا یه کم مراعات این دخترهء لوس و نازک نارنجی رو این چند صباحی که تو این دنیا در خدمتتونه بکنین تا بعدش که دیگه از دستم راحت بشین به امید خدا! باید دیگه آروم بگیرم کاملا و به کار خودم برسم. پیام جونم مرسی :*

راستی هیچ توجه کردین این آهنگ عجب مضمون فمینیستیی داره؟ :)))))))) فکر کنم پرستو این دفعه منو ببینه بدتم دست جوخه اعدام!!! D: خب تقصیر من چیه! این خانومه خیلی دلش می خواد خانوم خونه باشه و به شوهرش سرویس بده!! شایدم باید این الگویی برای همه ما نسوان باشه!!! اوخ اوخ من برم تا اینا نکشتنم ؛)


Etta James

I just wanna make love to you

I don’t want you to be no slave
I don’t want to work all day
but I want you to be true
and I just wanna make love to you

love to you
ooh-ooh
love to you

all I want to do is wash your clothes
I don’t want to keep you indoors

there is nothing for you to do
but keep me making love to you

love to you
ooh-ooh
love to you

CHORUS and I can tell by the way
that you walk that walk
I can hear by the way
you talk that talk
and I can know by the way
you treat your girl
that I could give you all the loving
in the whole wide world

all I want to do is bake your bread
just to make sure you’re well fed
I don’t want you sad and blue

and I just wanna make love to you

CHORUS

all I want to do is bake your bread
just to make sure you’re well fed
I don’t want you sad and blue
and I just wanna make love to you

love to you
ooh-ooh
love to you

ooh-ooh
love to you



۱۳۸۲ مهر ۲۷, یکشنبه

من شرمندهء کلی آدم شدم

من شرمندهء کلی آدم شدم این هفته. بدتر از همه نیمای عزیز و علی لطفی گل هستن که خیلی زحمت کشیده بودن و ... بچه ها ببخشید واقعا کاری از دست من برنمیآد :(

از شما هم معذرت می خوام که انقدر تلخم اما خب اینجا آیینهء روحمه و الآنم ... خب خودتون می بینین وضع چطوریه دیگه :((
اقلا آیینه آپدیت شده بعد عمری،‌ آرش و سارای عزیز دستتون درد نکنه :)

چیزی که پرستو نوشته برام غیرقابل باوره! یعنی به همین راحتی؟؟!! پیام جان من نه خونه می خوام نه هیچی در ضمن من غلط بکنم بخوام خونه بفروشم! اصلا من هیچوقت هیچی نمیفروشم! یعنی که چی انقدر با سوهان نجاری زدمش که مرد!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟ اینا آدمن؟!

اون شب از جلوی تلویزیون که رد می شدم خاتمی داشت باز همون کاری رو می کرد که یه موقعی به نظرم خیلی خوب بود یعنی سخنرانی کردن با چهره ای معصوم و اندیشمند که محبتش تا همین هفته پیش تو دلم بود و هر چی همه می گفتن من عین الـــــــــــــــــــــــــــــاغ ازش دفاع می کردم. دست خودم نبود به خدا ولی فحشش دادم!! یعنی فحش فحش که نه گفتم ای آشغال دروغگو! دزد رای های ما که انقدر راحت خر شدیم.

خاک بر سر من کنن که شناسنامهء نو و تمیزم رو با اون مهر دغلبازی شماها سیاه کردم؛ اونم نه یه بار نه دوبار ... خیلی خائنی. حیف اون همه احساسات پاک جوون ها که حاضر بودیم به پات بریزیم و تو هی عقب نشستی عقب نشستی تا حدی که از اون ور اون عقب عقبا به شریعتمداری رسیدی. و در نهایت دوباره خاک بر سر من کنن که الآنشم بازم دارم گریه می کنم که چرا تو انقدر بی اراده و ترسویی و دعا دعا می کنم که خدا اقلا انقدر بهت جرات بده که استعفا بدی و ما رو از این ننگ خلاص کنی که کسی که با رای ما اون بالا نشسته انقدر کوتاه اومده که دیگه بو گندش همه جا رو ورداشته.

خاک بر سر من که گریه ام بند نمیآد...

RADIOHEAD
Like Spinning Plates

While you make pretty speeches
I'm being cut to shreds

You feed me to the lions
A delicate balance

And this just feels like spinning plates
I'm living in cloud cuckoo land
And this just feels like spinning plates
Our bodies floating down the muddy river




۱۳۸۲ مهر ۲۵, جمعه

۱۳۸۲ مهر ۲۴, پنجشنبه

خب با تبادل ايميل با

خب با تبادل ايميل با دوستان جديد به اين نتيجه رسيديم که من لولو نيستم واونا هم ديگه فکر کنم از من متنفر نيستن که چرا گند مي زنم به محيط زيست :) اي کاش هميشه همينطوري همه چيز مسالمت آميز حل بشه! ولي خودمونيم ها عجب طراحي قشنگي داره سايت!

انقدر الآن زندگيم قر وقاطيه که خودم هم نمي دونم چکار دارم مي کنم! وقتي يه کم آروم شدم ميآم مي نويسم! فقط خيلي نگرانم :( نگران دوستم ولي نمي دونم چکار بايد بکنم که نه دخالت باشه و نه تنها گذاشتنش :(( خدايا کمک!

۱۳۸۲ مهر ۲۳, چهارشنبه

يعني واقعا خاتمي اينا رو

يعني واقعا خاتمي اينا رو گفته؟؟؟؟ خيلي خوبه!
راستي من يادم رفته بود که به خانم شيرين عبادي تبريک بگم موفقيتش رو! اي کاش يه کم آدم هايي مثل اين خانم بيشتر مي شدن تو ايران و تو جهان. آمين.

ای کاش این دوستای نشریات

ای کاش این دوستای نشریات جدید با طراحی بی نهایت خوشگل و سلیقه موسیقی بسیار مشابه به جای اینکه از همون اول بسم الله به این و اون گیر بدن یه کم به کار خودشون می رسیدن تا بعدا ببینیم چی میشه!
استغفرالله و ربی اتوب علیه! هی من می خوام هیچی نگم هی نمی ذارین! اولا که من اونی نیستم که در مورد جنگل اندرود نوشته بود و اون یکی دیگه است. دوما که نمی دونستم جلوی آتیش شومینه نشستن و تیک تیک لرزیدن هم مثل انگليسي بلد بودنم يا Radiohead دوست داشتنم کفاره می خواد. سوما نمی دونستم اگر سردتون باشه و جلوی شومینه در کلاردشت بلرزید گناه نابخشودنیی در قبال جنگل اندرود که توش آشغال میریزن مرتکب شدین!! این همون ماجرای ربطش به شقیقه است؟ چهارما اقلا پیش شماره رو بدون تیکه پرتاب کردن درمیآوردین بعدش به راهی می رفتین که به ترکستان است.
همیشه وقتی یه نشریه جدید درمیآد ما ازش استقبال می کنیم. توی سرخط مجله همیشه بهشون خوشآمد می گیم چون صداها هر چه بیشتر و رساتر بشن ما هم خوشحالتر می شیم، اما این انصاف نیست که هنوز از در نیومده به اشتباه ...

Ah the hell with it, why do l bother anyways?! This is never gonna stop and l'm beginning to sound more and more ridiculous as days go by trying to set the wrong information right! It's aging me and unkind words are wearing me out. So you know what? Excuse my French but Fuck it!



به یک شخص که به

به یک شخص که به انگلیسی مسلط باشه و کامپیوتر هم بلد باشه نیازمندیم! شما رو به خدا ایمیل بدین من دیگه خسته شدم!!

۱۳۸۲ مهر ۲۲, سه‌شنبه

اين حال من بی توست

اين حال من بی توست
بغض غزلی بی لب
افتاده ترین خورشید
زیر سم اسب شب

این حال من بی توست
دلداده تر از فرهاد
شوریده تر از مجنون
حسرت به دلی در باد

پیدا شو که می ترسم
از بستر بی قصه
پیدا شو نفس مرده
می ترسه ازت غصه

بی وقفه ترین عاشق
موندم که تو پیدا شی
بی تو همه چی تلخه
باید که تو هم باشی


نمی دونم چرا امسال یه جوری بودم تو کنسرت عصار. هیجان نداشتم و بیشتر آهنگ ها حالم رو بد می کردن! شاید سلیقهء موسیقیاییم داره عوض میشه. همش دنبال اشکال های خوندنش بودم و خیلی هم دست خالی نیستم الآن! هنوزم آهنگاش رو دوست دارم. لحن دکلمه کردنش رو هم همینطور اما نمی دونم چم بود، به نظر شما چم بود؟

۱۳۸۲ مهر ۲۰, یکشنبه

اد اٌبرايان گيتاريست Radiohead



اد اٌبرايان گيتاريست Radiohead هم وبلاگ می نويسه!! اتفاقا خیلی هم با مزه می نویسه!! داشتم از خنده می مردم یه جاهاییش واقعا خدا بودن. پیشنهاد می کنم برین حتما بخونین. یه جاش هست که داره میگه که مجبوریم تام رو قبل از کنسرت متقاعد کنیم که پوشیدن گوش های میکی ماوس با عقاید ضد کاپیتالیستیش مغایرت داره :)))))))))) دیگه خسته شدم باید از این گروه برم و یه گروه جدید بزنم. تو پست بعدیش میگه کارای گروه جدید خوب دارن پیش میرن با فیل Phil (درامیست گروه) حرف زدم اونم موافقه. بعد تو پست بعدی میگه خب دیگه کم کم کارای گروه جدید درست شده تقریبا، من که گیتاریستم و فیل درامیست و تام رو هم به عنوان خواننده دعوت کردیم و کالین هم میآد!!! :))

هیچ وقت فکر نمی کردم چنین طنزی داشته باشه به قیافه اش نمیآد! راستی یه مطلب در مورد اینکه چگونه یک PinkRadioFloydHeadish بشویم تو مجله نوشتم و جاتون خالی کلی فحش خوردم همونطوری که اول مطلب پیشبینی کرده بودم. خیلی جالبه که هنوز هم اونایی که میآن و نثر محاوره ای رو می بینن دهنش رو باز می کنن و خوووووب با الطاف بی کرانشون مستفیضت می کنن. آدم دیگه با خودش می گه بعد از تقریبا دو سال اینطوری نوشتن اینا باید عادت کرده باشن اما زهی خیال باطل!

متاسفانه جواب اون شخص رو دادم که نباید می دادم (جواب رو!). می تونه یه بازی مزخرف درست شه که آخرش بازم من از شدت توهین ها جا بزنم و در برم. ولی واقعا نمی فهمم اینا اگه به این حد بینهایت از نوشته های من بدشون میآد چرا میآن هر جا می نویسم می خونن و تازه کلی چیز هم یادشونه از نوشته ها! موضوع جالبی برای تحقیقه، نه؟ و اينکه اول خودش بيآد يه سري حرف بهم بزنه بدون اسم و بعدش با يه اسم ديگه هم بيآد از خودش دفاع کنه و يه سري ديگه بهم حرف بزنه ديگه اوج جالبيه ماجراست! آخه مي دونين IP يه چيز فوق العاده به درد بخوريه ؛)

یه سوال خیلی بزرگ که تو ذهنمه اینه که آخه چطوری یکی می تونه به خودش اجازه بده که اینطور راحت در مورد دیگران بر مسند قضاوت و تحلیل روانشناسانه بشینه و دیگری رو کم عقل، سبک مغز، دچار کم عمقی عقلی،‌ لوس، مزخرف، تحفه، سخیف، مضحک، کوته فهم، دارای رفتاری کودکانه به خاطر گفتن اینکه انگلیسی بلده، دارای شخصیت سبک، دارای قلم دبستانی و ضعیف و بی مقدار،‌ چرند گو، هجوه گو، دارای نثری که خواننده را دچار پوچی می کند (آقایون خانوما من شرمنده ام ولی باید بگم که شماها همه پوچ شدین چون اینجا رو خوندین!)، دارای ضریب هوشی پایین (که فکر کنم منظور همون احمق بودنه که کلی لطف کردن و مستقیما این یکی رو نگفتن)... بخونه.

آخه خیلی هم جالبه که اون شخص ۳ بار در ۳ ساعت اومده و هی صفحه رو باز کرده و خونده و بازم جواب داده! آخه عزیز من اگه انقدر که تو با اون صفات عالیه ای که به من نسبت دادی من چرت می نویسم تو باید فقط یه بار اومده بودی و دیده بودی چه چرتیه و رفته بودی و پشت سرتم نگاه نمی کردی نه اینکه تو یه روز سه بار شایدم بیشتر بیآی هی تو صفحه سرک بکشی!!! استغفرالله و ربی اتوب علیه!!! تف تف! یکی به من بگه اینا چشونه!

هی میگه اینجا که وبلاگ نیست هر جور دلت می خواد می نویسی!‌ آخ اگه اون کسی رو که این حرف رو انداخت تو دهن مردم رو پیدا کنم ... مممم خب فکر نکنم کار خاصی باهاش بکنم چون کلا آدم خشنی نیستم (دوباره درست برعکس اون چیزی که شماها فکر می کنین!) ولی مطمئنا بهش می گم که اصلا نثر وبلاگی یعنی چی که یه جا بشه استفاده کرد و یه جا نشه؟ این قوانین مسخره رو برین تو همون روزنامه های قلمبه سلمبتون اجرا کنین دست از سر این نشریات و سایت های اینترنتی بردارین دیگه شما رو به خدا!

جالب اینجاست که گفته «از زمانی که نثر سخيف و بچه‌گانه شما به مجله اضافه شده خواننده دچار پوچی می‌شود» درست مثل تمام نظراتش در مورد گفته های من توی متن در مورد گروه ها اینم همونطور بدون اطلاع کافی نوشته شده. اگر این آدم یه کم واقعا مجله ای که به من میگه حرمتش رو نگه دارم رو می شناخت می فهمید که از شماره صفر من دقیقا با همین نثر توش نوشتم!

از شما چه پنهون داشتم حرص می خوردم گفتم اقلا بیآم تو وبلاگم یه ذره داد بزنم! آخه به خدا اگه ازم انتقاد درست بشه من خیلی حرف گوش کنم اما اینا که میآن از اول تا آخر فحش میدن بدون هیچ دلیلی و تازه ادعاشون هم میشه که توهین نکردن (یعنی کم عقل و کوته فهم و... اینا توهین نیست بلکه نوازشه و من حالیم نمی شه، اه که من چقدر ضریب هوشیم پایینه!) دیگه دادم رو در میآرن! ساکت هم که میشینم دچار افسردگی میشم که آخه چرا باید یه آدم بیآد اینا رو به من بگه و چهار نفر دیگه هم بیآن بخونن و چون منو نمیشناسن باورشون بشه :( ولی این دفعه دیگه در نمیرم! اینا باید بفهمن که با فحش دادن و خورد کردن شخصیت آدمها و خفه کردنشون هنر نمی کنن.

بگذریم، فکر کنم باید از همون اول هم اینو می گفتم فقط:
من اگر نیکم اگر بد تو برو خود را باش
هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت

۱۳۸۲ مهر ۱۸, جمعه

يه دوستی ایمیل داده بود

يه دوستی ایمیل داده بود یا آفلاین گذاشته بود که مثل اینکه اون موقع که سر کار می رفتی بیشتر وقت داشتی وبلاگ بنویسی! آره واقعا هم همینطوره! چون وقتی تو خونه هستم همیشه یکی هست که باید برم ببینم یا یه کاری هست که باید برم انجام بدم یا یه جلسه ای هست که دیگه حتما باید برم یا یه فیلمی هست که روز آخری حتما باید ببینم و تا میآم به خودم بجنبم پنجشنبه است و باید دو تا مطلب بنویسم و مجله رو با پرستو راست و ریس کنیم و ... خلاصه وقتی میرم سر کار بار توقعات کمتر میشه و منم با اینکه خسته می رسم خونه اما دیگه خونه ام!

الآن یه عالمه کار عقب افتاده دارم که باید انجامشون بدم و نمی دونم وقتش رو از کجا بیآرم! یه عالمه تلفنه که باید بزنم و وااااااااااااااای سرگیجه می گیرم گاهی! نمی دونم چرا اینطوریه اما هست همیشه بوده و فکر کنم با توجه به شخصیت من همیشه خواهد بود. تازه از شرکت زنگ زدن که شنبه یه جلسه هست که حتما باید بیآین چون همه اطلاعات دست شماست، یعنی دست که نه تو مخ بنده است!

خیلی دلم برای این مملکت می سوزه که حتی گاهی که قدم برداشته میشه که یه کار خوب و مثبت توش انجام بشه و از راه های درست هم وارد میشن اوایلش رو، چطوری بعدش با بوروکراسی و کثافتکاری های بین خودشون به همه چیز گند می زنن به طوری که هیچ کدوم از اون هزینه هایی که کردن حالا به دردشون نمی خوره. واقعا این مدیران دفتر های مختلف وزارت خونه ها باید حتما برن یه کلاس توجیهی بشینن ببینن بالاخره می خوان کار برای مردم انجام بدن یا نه!

باید سعی کنم مثل همیشه خودم رو تا جایی که می تونم از همه اینا دور نگه دارم. نه دلم می خواد بدونم چه خبره نه بشنوم! از اون روزی که اون روزنامه ها همه با هم اول سال بسته شدن دیگه روزنامه دستم نگرفتم و با خودم عهد کردم که تا موقعی که یه قدم درست در باز کردن اون روزنامه ها برداشته نشده دیگه هم روزنامه نخونم و نخوندم تا امروز. پس منی که روزی ۵ تا روزنامه رو ورق به ورق می خوندم از دنیا بی خبرم مگه اینکه دوستان بهم خبر ها رو داده باشن که بیشتر موقع ها فقط باعث اعصاب خوردکنی بیشتر میشه.

مثلا این افسانه نوروزی. واقعا نمی دونم این آدم هایی که با این شدت و حدت دارن ازش دفاع می کنن و مطمئنم که نیت خیری دارن از کجا می دونن که این خانوم چه کرده! والله تا اونجایی که من بالاخره روزه شکستم و رفتم این سایتهای خبری رو خوندم موضوع خیلی بغرنجه و اصلا نمیشه راحت نتیجه گیری کرد که این خانوم بی گناهه. البته رفتم و اون دادخواست رو امضا کردم و لینکش رو هم به همهء کسانی که میشناختم فرستادم ولی فقط به این خاطر که با نفس کشتن انسان توسط انسان دیگر حالا به هر بهانه ای چه به نام قتل، انتقام یا اعدام مخالفم و معتقدم ما حق نداریم جان همدیگرو بگیریم.

باز هم تکرار می کنم که واقعا نمی دونم این وسط اینا چکارا کردن و چه ماجراهایی بوده و معتقدم هیچوقت کل واقعیت رو نخواهد شد، فقط حرف من اینه که سیاست و جون انسان ها رو با هم نباید قاطی کرد و زود هم نباید صرفا بر طبق احساسات انسان دوستانه کسی رو تبرئه کرد. خواهش می کنم نیآین فحش بدین که آره این زن رو دارن می کشن و تو اینجا دم از احساسات و منطق می زنی. تکرار می کنم که با هر نوع کشتنی مخالفم و می دونم که اگر جای این خانوم هم بودم به جای کشتن اون آقا با ۳۵ (!) ضربه چاقو خودم رو می کشتم. حالا خب اینم منم دیگه، لابد خرم!

شما هم اگر معتقدید که کشتن انسان ها دیگه بسه برین و امضا کنین اما بازم می گم انقدر داد و بیداد نکنیم که یک بیگناه داره به پای دار میره، یا شایدم باید تو این دوره زمونه از این کارا بکنیم تا بتونیم جون یه آدم رو نجات بدیم! نمی دونم به خدا انقدر اینا بازی درمیآرن که دیگه آدم به دست خودش هم اطمینان نداره!!

۱۳۸۲ مهر ۱۵, سه‌شنبه

داستان های وبلاگيم اون وسط

داستان های وبلاگيم اون وسط ها گم و گور شدن. بعدش امروز بعد از مدت ها رفتم وبلاگ یکی از بچه های شیرازی که یه بار تو شیراز دیده بودمش اما اصلا یادم نمیآد کدوم اون آقایونی بود که توی اون کافی شاپ جمع شده بودن و بعدها کلی پشت سرش حرف شنیده بودم رو باز کردم. خیلی حالم بد شد وقتی داشتم چند تا پست آخرش رو می خوندم. اینا چرا یهو اینطوری شدن؟ نه بذارین جمله رو درستش کنم: ما چرا یهو اینطوری شدیم؟؟

علاوه بر حرف های عجیب غریبی که پشت سر خودم همیشه میشنیدم در مورد دیگرون هم زیاد شنیدم. در جریان خیلی از این دعواها بودم دورادور و از جوانب مختلف و برام عجیبه که ما ایرونیا چرا اینطوری میشیم! شاید این شیطونیمونه، شاید یه بدجنسیه ذاتیه، شاید اصلا ناف هممون رو با غیبت و از پشت خنجر زدن بریدن. شاید تک تک هر کدوممون آدم های خیلی خوبی باشیم اما نمی دونم چرا چند تا که میشیم و دور هم جمع میشیم به جای بهتر شدن و از با هم بودن لذت بردن هی به پر و پای هم می پیچیم :(

نمی دونم چی بگم اما اینا یه اکیپ دوستانه ای به نظر می رسیدن اون موقع تو شیراز و من از آشنایی باهاشون خیلی خوشحال شدم، گرچه بسکه هوش و حواس نداشتم از بی خوابی مفرط اون سفر درست یادم نمیآد اما ژیوار و مهدی و باربد رو کامل یادمه. بقیه هم چون یا ترسیده بودن ساکت بودن یا حالا هر چی تو ذهنم نموندن متاسفانه. در هرحال تا دلتون بخواد در مورد هممون چرت و پرت میگن. با اینکه خیلی اذیت کننده و گاهی واقعا آزاردهنده است اما فکر کنم باید یاد بگیریم بذاریم این یاوه گویی ها بدون اینکه روحمون رو خراش بدن ازمون رد بشن و نتونن لکه های غم رومون باقی بذارن.

من خودم به شخصه با اینکه آدم گریه کنی نیستم به هیچ وجه، ولی بارها با خوندن توهین ها و یا شنیدن شایعه ها اشکم دراومده و گاهی هم اومدم و اینجا رو بستم اما فکر نمی کنم این راه حل خیلی خوبی باشه. در ضمن برملا کردن ها و افشا کردن ها هم فکر نکنم چارهء کار باشه. خیلیا این چند وقته یهو دیگه کم آوردن و ننوشتن و این خیلی بده چون همینطور صداها دارن خاموش میشن. صداهایی که باید شنیده بشن چون لابد حرفی برای گفتن داشتن که از اولش اومدن جلو.

ای کاش یه کم کمتر کرم بریزیم و کمتر پشت سر هم حرف بزنیم و بیشتر از این با هم بودن لذت ببریم. میشه لطفا؟

۱۳۸۲ مهر ۱۴, دوشنبه

خب بالاخره استعفا دادم کرمم

خب بالاخره استعفا دادم کرمم خوابيد! حالا انقدر اين هفتهء آخری سر کار بهم خوش می گذره که نگو و نپرس! می دونين اصلا مشکل من چيه؟ نمی تونم بذارم یه جایی یا یه کسی منو اسیر خودش بکنه. باید حتما احساس کنم که آزادٍ آزادم و می تونم هر وقت می خوام برم هر نمی خوام نرم و در طولانی مدت اختیارم دست خودم باشه. یه چیز دیگه که خیلی برام مهمه میزان کاربلد بودن و قدرت مدیریت و برنامه ریزی شخصیه که بالاتر از منه.

اگر خدای نکرده یه نقطه ضعف توی کسی که می خواد به من دستور بده پیدا کنم اون بیچاره دیگه هیچ وقت نمی تونه باهام دربیوفته. از اول همیشه مبنا رو بر این میذارم که یارو کارش خوبه مگر اینکه خلافش ثابت بشه که خب این دفعه ثابت شد! در مدت این دو هفته منی که باید تمام مدت آنلاین در حال تحقیق و ارتباط می بودم برای مراحل اولیه کار کامپیوتر نداشتم تو شرکت چون خراب شد و همون روز اول بردنش تعمیر و هنوز نیآوردنش!!!

اگر کامپیوتره ترکیده بود هم تا الآن باید دیگه درستش کرده بودن!! در هر حال همش آوارهء کامپیوتر این و اون بودم که کارام رو انجام بدم و به طرز معجزه آسایی همه کارام به موقع تموم می شدن اما خب به قیمت رو انداختن من به همکارانی که تازه یکی دو روزه که باهم آشنا شدیم. منم که کلا در ارتباط برقرار کردن با آدم های تازه مشکل دارم به خاطر یکی خجالت و دو غرورم پس فکر کنم می تونین مجسم کنین چه زجری کشیدم این مدت!

شایدم یکی از دلایل نارضایتیم این بود. خلاصه که دوستان در سطوح بالا عرضهء اینکه پیگیر کار باشن و اون کامپیوتر رو درست تحویل من بدن رو نداشتن متاسفانه. یکی دیگه اینکه دوست انگلیسیمون خیلی همیشه احساس قدرت و همه فن حریفی و ذکاوت بیش از حد می کرد و حاضر نبود نظر هیچکس رو قبول کنه وقتی خودش یه چیزی می گفت، یا همش از کار این و اون اشکال می گرفت و می فرستادشون دنبال نخود سیاه! خب نمی دونست گیر یکی مثل خودش بلکه بدتر از خودش افتاده D:

در طول این یه هفته و نیم حداقل ۵ بار ما باهم جرو بحث کردیم در مورد طرح ها و نظرات مختلف و هر دفعه می خواست با نامفهوم انگلیسی بلغور کردن و ادای رییس ها رو درآوردن نظراتش رو تحمیل کنه. منم در جوابش عین خودش نصفه نیمه و نامفهوم حرف می زدم و هر چی می گفت نه می گفتم دلیل بیآر! آخرش گفت:

- I'm the boss, I don't have to justify my ideas!
- Well frankly sir, that's not good enough, think of something more logical to say, if you are able to, that is!
- What is your justification for not doing it?


بعد من کامل و منطقی براش توضیح می دادم و این لجباز بازم هی نچ نچ می کرد. آخرش به یک جنگ تن به تن انجامید!

- You may be right but do as I say!!
- No.
- No???
- No!
- Do it!
- No.


یه کم تو چشمام نگاه کرد و سعی کرد با جذبه نگاه مردونه اش تسلیمم کنه که خب هه هه هنوز زاده نشده!!‌ خلاصه دید نخیر نمیشه و کار هم دست منه و نمی تونه مجبورم کنه، گفت:

- Well actually I was just testing to see how strongly you believe in your ideas and how far you're willing to go in defending them!!!! I admire people who fight for what they believe!


آره جووووون عمه ات! بالاخره حرف من تو تمام بحث هایی که نمیتونست منطقی متعاقدم کنه به کرسی نشست ولی کلی از دستش عصبانی می شدم چونکه عین یه بچه لجباز فقط وقت منو تلف می کرد و انرژیم رو هدر میداد! خلاصه که اینم دلیل دوم. دلیل سوم تا یه حدی بر میگرده به اون شاگردم که منو اینجا معرفی کرده بود.

خب این خانوم که زن رییسه شاگردم بود و یه بار سر کلاس ورداشت خیلی شیک عکس برادرش رو آورد و گفت این برادرمه تو امریکا ۴۰ سالشه و مجرده و من می خوام شما رو براش بگیرم!!! راستش نمی دونستم بخندم یا جدی جوابش رو بدم! یه کم نگاهش کردم و گفتم:

- Are you serious?
- Yes! Just look at him, he's so handsome!!! He's rich and can make you really happy!!
- Really?!!!
- Yes!


دیگه از تو شوک دراومده بودم اون موقع و شروع کردم با خنده و شوخی سر و ته ماجرا رو هم آوردم. البته ناگفته نماند که واقعا برادرش خوشتیپ بود ولی خب که چی!؟!‌ در ضمن من از این کارا خیلی بدم میآد، نمی دونم دقیقا چرا اما خب یه احساس بدی بهم دست میده انگار یه عروسک بودم تو ویترین که توسط خریدار یا حالا خواهر خریدار (!) پسندیده شدم! خلاصه که گفت برادرم زمستون سال دیگه میآد و اون موقع انشالله مزاحمتون میشیم!!

منم که همیشه همه چیز رو به شوخی می گیرم حتی وقتی پیام از این حرفا می زد خیال می کردم شوخی می کنه و هر کی غیر از اینو بهم می گفت باهاش دعوا می کردم که شماها حالیتون نیست این پسر کلا خیلی شوخه!! فکر کنم وقتی که پیام نشسته بود جلوی بابام و داشت در مورد و خودش و شرایطش و اینا حرف می زد بود که تازه موضوع برای منم جا افتاد!!! البته شاید اون موقع هم هنوز نه تا موقعی که تو محضر هم من گفتم بله و هم اون، تازه اون موقع بود! یا شایدم وقتایی که یهو چشمم می خوره به این حلقهه تو دستم و می گم: اه! جدی جدی انگار وسط شوخی کار خودش رو کرد!!

خلاصه این خانوم قبل از این موضوع در مورد شرکت شوهرش و اینکه خیلی می تونه برای یکی مثل من خوب باشه حرف زده بود و منم گفته بودم باشه حالا یه بار میرم ببینم چطوریه و آخرش به اینجا ختم شد، فقط یه چیزی که بود این بود که ایشون الآن اطلاع نداشتن که در این فاصله بنده ازدواج کردم! به شوهرش گفتم و اونم رفته بود بهش گفته بود و در ضمن بهش گفته بود که من استعفا دادم، ایشونم فوری زنگ زد شرکت و خب فکر نکنم دلم بخواد دوباره به اون مکالمه فکر کنم!‌ فقط همینو بگم که احساس می کردم گوش هام سرخ شدن و دارم از گرما و خجالت می میرم! شاید باید همون موقع بهشون می گفتم نه! چه می دونم والله!

راستی دوستان یه سوال تخصصی بی ربط! وقتی که به آدم آمپول می زنن به نظر شما چه علتی می تونه وجود داشته باشه که آمپولزن سرش رو بیآره نزدیک و جای آمپول رو فوت کنه؟!!! اگه کسی اطلاع داشت لطفا حتما به منم خبر بده!!

شب خوش!

۱۳۸۲ مهر ۱۳, یکشنبه

خب یه دختر رو مجسم

خب یه دختر رو مجسم کنین که دو هفته است پتک خورده تو سرش و دماغش رو عمل کرده و هنوز که هنوزه تا یه کمی زیادی ورجه وورجه می کنه خون راه میوفته. مجسم کردین؟ بعد به این فکر کنین که چه بیماریی هست که این دختر به هیچ وجه من الوجوه نباید بهش مبتلا بشه با وضعیتی که داره.

.....

خوب فکر کردین؟ به چه نتیجه ای رسیدین؟ به به باریکلا! دقیقا! سرماخوردگی و متعاقبا عطسه کردن! خب الآن اینجانب اینجا در خدمتتون نشستم با کله ای که احساس می کنم قد اتاقه و دماغی که داره ازش مثل آبشار نیآگارا آب و گاهی خون میآد! از صبح فکر کنم حداقل ۵۰ باری عطسه کردم و هر دفعه خین و خینریزی!

خیلی خوبه نه؟

آخه می دونین چیه تو شرکت ۹ نفر آدمیم و اون هشت تا دودکشان قهاری هستن و به همین مناسبت در روز بارانی و خنکی مثل دیروز لطف کرده بودند و کولر زده بودند که دود ها برن بیرون!! میز من هم درست روبروی کولره! از اونجایی که تازه واردم و برعکس اون چیزی که همه شماها اشتباها فکر می کنین به طرز دردناکی هم خجالتی هستم روم نمیشد بهشون بگم که دارم منجمد میشم!

ولی وقتی دیدم دیگه دندونام بسکه بهم خوردن و انقدر تیک تیک لرزیدم و از سرما موهام به تنم مورمور شد، دارم غش می کنم گفتم:

- دوستان فکر نمی کنین دیگه فصل کولر ممممم تموم شده باشه؟!
همه متفق القول بودن که بله! نمی دونم پس چرا همه خفه خون مرگ گرفته بودن تا اون موقع؟! ولی خب دیگه متاسفانه دیر شده بود و منم که جمعه صبح در ایستگاه پنج توچال کلی همراه عمه پیام بر خود لرزیده بودم امروز کلی مشعوف شدم وقتی دکتر سه تا پنی سیلین ردیف کرد و گفت گوشت هم چرک کرده و سینوزیت ها هم همه ... بقیه اش رو می دونین دیگه. خلاصه که انتی هیستامین داده که خیر سرم عطسه نکنم برای این مماخ بریده اما هه هه کیه که به انتی هیستامین اهمیت بده؟!

جالبش اینجاست که دکتر می گفت استراحت مطلق :)))) فکر کنم شوخی می کرد! امروز صبح رفتم شرکت اونجا یه سری ایمیل و جلسه بوده با گروه creative برای طراحی های اولیه و بعدش رفتم ظفر برای شرکت در جلسه Focus Group برای کار تحقیقاتی که داریم برای این پرونده انجام می دیم و بعدش انقدر حالم بد بود که مدیر عامل گفت تو برو خونه استراحت کن اما لطفا دوباره جلسه داریم ساعت دو حتما بیا!

هیچی اومدم اکباتان و رفتم پهلوی دکترم. دکتر فشارم رو گرفت اول از همه یه سری کامل برام مولتی ویتامین و از این چیزا نوشت و هی نگران نگاهم می کرد! گفتم چنده گفت ممممم گفتم بگین من عادت دارم همیشه فشارم پایینه گفت ۹ روی ۶ ! هیچی دیگه دویدم رفتم آمپولم رو زدم اومدم خونه فقط به اندازه ای که یه کم سوپ بخورم و قرص های انتی هیستامین و استامینفن کدیین با شربت سینه کدیین دار! و بعدش دوباره پاشدم رفتم جلسه، این دفعه تو الهیه!

فکر می کنین در طول جلسه قیافه من چطوری بود؟ واقعا فکر می کنین من کوچکترین ایده ای دارم که تو اون جلسه چی گذشت و اونا چی گفتن و من چی جواب دادم؟ یعنی واقعا فکر می کنین من اصلا یادم میآد کیا تو جلسه بودن؟!! فقط یادمه که یه جا تو اتوبان داشتم برمیگشتم شدیدا یاد خورشید افتادم که فکر کنم یه ماه و خورده ای میشه ندیدمش!

می دونین چرا؟ چونکه جیش داشتم شدیدا!!!! آخه یه قسمت عمدهء دوستی من و خورشید تخصص داره به مواقعی که اون به تناوب ۵ بار در دقیقه در راه مدرسه، توی مدرسه، در راه برگشت از مدرسه، در راه دانشگاه و ... هی تو گوش من گفته:

- جیش دارم.
- گشنمه.
- جیش دارم.
- گشنمه!
- ...

خب منم به همین خاطر تو راه شدیدا یادش کردم :) اما خب چه فایده که دیگه خورشید از دست رفت ؛) ... چه جالب تا این جمله رو تایپ کردم خورشید زنگ زد! به این می گن تله پاتی نوشتاری! الآنم که در خدمتتون هستم کلی حالم خوبه و ملالی نیست جز دوری پیام، مماخ دردناک و خونناک(!) و تب و سوختن چشمان و عدم رضایت شغلی به قول همسر گرامی :) انشالله که همیشه همه همینطوری خوش و بی دغدغه باشند!

شب خوش.

۱۳۸۲ مهر ۱۱, جمعه

خيلی جالبه ديشب به فاصله

خيلی جالبه ديشب به فاصله ۵ دقيقه از پابليش کردن وبلاگم دوتا ايميل داشتم که يکيش هر چی از دهنش در اومده بود بهم گفته بود:

بدبخت هول ورت داشته داری ميآی خارجه؟ ... اولاش بايد زمين شويی و ظرف شوری کنی بيچاره!... بيچاره پيام!!!... به همون منشيگريت مشغول باش که آخرش همينی! همین که یکی حاضر شده بیآد بگیرتت از سرتم زیاده...

همينطور که با دهن باز اينو داشتم برای بار پنجم یا ششم می خوندم که بفهمم چی گفتم که این خانوم اینطوری یهو آتیشی بشه و لطف بیکرانش رو بهم ابراز کنه ایمیل دوم اومد:

پینکفلویدیش عزیز می دونم دقیقا چه احساسی داری. منم همین حال رو ۲.۵ سال پیش داشتم... عزیزم سعی کن این مدت رو بیشتر با خانواده ات باشی چون بعدا دلت براشون تنگ میشه...

بعدش یکی اومد تو چت و گفت که آیا حاضرم باهاش سکس داشته باشم!؟! که منو تو یه مهمونی دیده و اسمم رو گفت و بعدشم گفت که از همون موقع می خواسته باهام سکس داشته باشه و هنوزم می خواد اگه من برم خونشون! و اینکه نویسنده یه وبلاگ سکسیه! بعدش کنجکاو شدم ببینم کیه و جدا کجا منو دیده که آخرش به این ختم شد که:
۱. من خیلی ساده و بچه ام.
۲. همش یه شوخی بوده.
۳. کلی عذرخواهی که منو ناراحت کرده.
۴. نمی دونسته که من چه جور دختری هستم.
۵. در کودکی ایشون با جن ها همبازی بودن ولی کسی درکشون نمی کرده.
۶. چشمان عجیبی دارن که منو با نگاهشون کلی روانشناسی کرده بودن و اگه بیشتر تو مهمونی به چشمانشون خیره می شدم بدون اینکه حواسم باشه حتما هیپنوتیزمم می کردن.
۷. بیچاره پیام با این اخلاق من.
۸. نمیگه کدوم مهمونی چون ممکنه بشناسمش.
۹. شایدم لازم بوده که بیآد اینطوری حال منو بد کنه که خصوصیات مزخرف من رو تصحیح کنه.
۱۰. چرا می خوام از این حقیقت فرار کنم که پر از اشکالم.

دوستان بسیار عزیزی هم هستن که میرن تو نظرخواهی وبلاگ پیام به من فحش میدن!

می دونین چیه؟ فکر کنم یا من خیلی مریضم یا اینکه خیلی قدرت جذب مریضا رو دارم! در هر دو صورت خدایا کمک! نگین که اینجا نیا و نگو بهت بد و بیراه گفتن، برات بده! بابا بذارین اقلا بگم شاید موقع نوشتن خودم بفهمم چه خبره و یا شاید یکی این وسط پیدا شه به من بگه اینا چشونه! شایدم من چمه!

۱۳۸۲ مهر ۱۰, پنجشنبه

پيام جونم چند تا لينک

پيام جونم چند تا لينک از مصاحبه Radiohead برام فرستاده بود که عجیب از گوش دادنشون لذت بردم. شاید شما هم اگر از موزیکشون خوشتون میآد دوست داشته باشین گوش کنین. جالبه که اینترنت ذغالیه ایران اجازه لذت بردن از این فایل رو به من داد.
قسمت اول
قسمت دوم
قسمت سوم
قسمت چهارم
قسمت پنجم

امروز دیگه واقعا احساس می کردم که سر کارم حالت تهوع دارم! نمی دونم چمه به خدا هر کاری می کنم زودی حوصله ام سر میره. همون روز دوم دویدم و رفتم گفتم

- ببینین من دارم میرم آمریکا و خب باید بهتون بگم چون درست نیست یهو بذارم برم پس ...
- ای وای! خب ولی شما این پرونده رو که هستین تا آخرش؟ تا آذر؟ خواهش می کنم! ما رو شما حساب کردیم!

هیچی دیگه منم خفه شدم و این راه حل برای اخراج شدن هم عقیم موند! اما باید برم بهشون حتما بگم که ممکنه این وسطا لازم باشه برم دبی دو سه بار و خلاصه آماده باشین. نمی دونم دقیقا چه جوری توصیف کنم این احساسی که الآن دارم! می دونین چیه؟ یه جورایی بلاتکلیفم، این اولیشه. دوما که خیلی وقتم رو می گیره! اصلا فکرش رو نمی کردم انقدر وقت گیر باشه و حالا اینطوری به هیچ کار دیگه ای نمی رسم و دوباره برگشتم به اون موقعیتی که پارسال از دستش با استعفا دادن از مدیریت در رفتم.

اون موقع هم اصلا نمی رسیدم هیچ کاری بکنم و فقط کار و کار و کار بود. نه می رسیدم برم ورزش نه به کارای که دوست دارم برسم و حالا هم دارم می بینم چطور این کار هم منو می کشونه تو بند و اسیرم می کنه. همین الآنشم کلی از ورزش دور افتادم که هم دوباره چاقم می کنه و هم مریض و ضعیف. اون مدت که پیام ایران بود همش مسافرت بودیم و اصلا ورزش نرفتم و فوری کمر درد وحشتناک گرفتم. بدنم به ورزش عادت داره و با ترکش عکس العمل نشون میده.

البته حالا بینیم رو هم عمل کرده ام و باید موقع ورزش حسابی مواظب باشم ولی از دوشنبه دوباره افتادم به پیاده روی حسابی. از ونک تا محل کارم تو جردن و بالعکس رو پیاده میرم هر وقت هم که باید برم دکتر که الآن زیاد اتفاق میوفته از محل کار تا مطب و بعد به ونک رو پیاده روی می کنم. از هفته دیگه باید حتما برم ورزش. بهشون می گم که سه روز در هفته باید حتما پنج از شرکت برم حالا take it or leave it, well preferably leave it please!!

می دونم کارم درست نیست اما خیلی دلم می خواد بندازنم بیرون چون خودم روم نمیشه استعفا بدم هنوز هیچی نشده. اصلا ماجرا اینجاست که این کار رو یه شاگردم که زن رییس شرکته بهم پیشنهاد کرده و کلی روم حساب می کنن و به عنوان استاد خانومش همش احترام فوق العاده میذاره و حالا طبق معمول گیر کردم :(( اصلا این یعنی چی؟ مثلا اومدیم و ۳ ماه دیگه وقت رفتن من باشه می خوام تا آخرین لحظه برم سر کار و جلسه و کوفت و زهرمار؟؟ کی می خوام کارای رفتنم رو بکنم؟؟ عجب خری هستم من یکی دیگه! باید فکر اینارو قبل از قبول کردن پیشنهاد نهاییشون می کردم اما به خدا فکر نمی کردم انقدر کارش وقتگیر باشه.

مدیر عامل امروز می گفت همه مدیران هفته دیگه روزی ۱۲ ساعت باید شرکت باشن و همینطور پنجشنبه جمعه چون باید کارای اولیه طرح رو تا اون موقع آماده کنیم! خیلی خوبه نه؟ یعنی از نه صبح برم اونجا تا نه شب هفت روز هفته! هی طرح ارائه بده هی از این مخ جلوی کامپیتر کار بکش و ... عجب گهی خوردم!!!!

راستی تاحالا اینو خوندین؟! عجیب جالب می نویسه! راستی از همتون که هی حالم رو می پرسین و بهم کلی لطف دارین ممنونم و اگر نامه هاتون رو با تاخیر جواب میدم ببخشید :)

۱۳۸۲ مهر ۹, چهارشنبه

خيلي خسته ام نمي تونم

خيلي خسته ام نمي تونم هيچي بنويسم. نه اينجا نه مجله نه هيچ حاي ديگه. مي خوام بخوابم. از کارم هم حوصله ام سر رفته. فکر کنم اين يه مرض جديده که تند تند از همه چيز حوصله ام سر ميره :(