۱۳۸۲ مهر ۱۴, دوشنبه

خب بالاخره استعفا دادم کرمم

خب بالاخره استعفا دادم کرمم خوابيد! حالا انقدر اين هفتهء آخری سر کار بهم خوش می گذره که نگو و نپرس! می دونين اصلا مشکل من چيه؟ نمی تونم بذارم یه جایی یا یه کسی منو اسیر خودش بکنه. باید حتما احساس کنم که آزادٍ آزادم و می تونم هر وقت می خوام برم هر نمی خوام نرم و در طولانی مدت اختیارم دست خودم باشه. یه چیز دیگه که خیلی برام مهمه میزان کاربلد بودن و قدرت مدیریت و برنامه ریزی شخصیه که بالاتر از منه.

اگر خدای نکرده یه نقطه ضعف توی کسی که می خواد به من دستور بده پیدا کنم اون بیچاره دیگه هیچ وقت نمی تونه باهام دربیوفته. از اول همیشه مبنا رو بر این میذارم که یارو کارش خوبه مگر اینکه خلافش ثابت بشه که خب این دفعه ثابت شد! در مدت این دو هفته منی که باید تمام مدت آنلاین در حال تحقیق و ارتباط می بودم برای مراحل اولیه کار کامپیوتر نداشتم تو شرکت چون خراب شد و همون روز اول بردنش تعمیر و هنوز نیآوردنش!!!

اگر کامپیوتره ترکیده بود هم تا الآن باید دیگه درستش کرده بودن!! در هر حال همش آوارهء کامپیوتر این و اون بودم که کارام رو انجام بدم و به طرز معجزه آسایی همه کارام به موقع تموم می شدن اما خب به قیمت رو انداختن من به همکارانی که تازه یکی دو روزه که باهم آشنا شدیم. منم که کلا در ارتباط برقرار کردن با آدم های تازه مشکل دارم به خاطر یکی خجالت و دو غرورم پس فکر کنم می تونین مجسم کنین چه زجری کشیدم این مدت!

شایدم یکی از دلایل نارضایتیم این بود. خلاصه که دوستان در سطوح بالا عرضهء اینکه پیگیر کار باشن و اون کامپیوتر رو درست تحویل من بدن رو نداشتن متاسفانه. یکی دیگه اینکه دوست انگلیسیمون خیلی همیشه احساس قدرت و همه فن حریفی و ذکاوت بیش از حد می کرد و حاضر نبود نظر هیچکس رو قبول کنه وقتی خودش یه چیزی می گفت، یا همش از کار این و اون اشکال می گرفت و می فرستادشون دنبال نخود سیاه! خب نمی دونست گیر یکی مثل خودش بلکه بدتر از خودش افتاده D:

در طول این یه هفته و نیم حداقل ۵ بار ما باهم جرو بحث کردیم در مورد طرح ها و نظرات مختلف و هر دفعه می خواست با نامفهوم انگلیسی بلغور کردن و ادای رییس ها رو درآوردن نظراتش رو تحمیل کنه. منم در جوابش عین خودش نصفه نیمه و نامفهوم حرف می زدم و هر چی می گفت نه می گفتم دلیل بیآر! آخرش گفت:

- I'm the boss, I don't have to justify my ideas!
- Well frankly sir, that's not good enough, think of something more logical to say, if you are able to, that is!
- What is your justification for not doing it?


بعد من کامل و منطقی براش توضیح می دادم و این لجباز بازم هی نچ نچ می کرد. آخرش به یک جنگ تن به تن انجامید!

- You may be right but do as I say!!
- No.
- No???
- No!
- Do it!
- No.


یه کم تو چشمام نگاه کرد و سعی کرد با جذبه نگاه مردونه اش تسلیمم کنه که خب هه هه هنوز زاده نشده!!‌ خلاصه دید نخیر نمیشه و کار هم دست منه و نمی تونه مجبورم کنه، گفت:

- Well actually I was just testing to see how strongly you believe in your ideas and how far you're willing to go in defending them!!!! I admire people who fight for what they believe!


آره جووووون عمه ات! بالاخره حرف من تو تمام بحث هایی که نمیتونست منطقی متعاقدم کنه به کرسی نشست ولی کلی از دستش عصبانی می شدم چونکه عین یه بچه لجباز فقط وقت منو تلف می کرد و انرژیم رو هدر میداد! خلاصه که اینم دلیل دوم. دلیل سوم تا یه حدی بر میگرده به اون شاگردم که منو اینجا معرفی کرده بود.

خب این خانوم که زن رییسه شاگردم بود و یه بار سر کلاس ورداشت خیلی شیک عکس برادرش رو آورد و گفت این برادرمه تو امریکا ۴۰ سالشه و مجرده و من می خوام شما رو براش بگیرم!!! راستش نمی دونستم بخندم یا جدی جوابش رو بدم! یه کم نگاهش کردم و گفتم:

- Are you serious?
- Yes! Just look at him, he's so handsome!!! He's rich and can make you really happy!!
- Really?!!!
- Yes!


دیگه از تو شوک دراومده بودم اون موقع و شروع کردم با خنده و شوخی سر و ته ماجرا رو هم آوردم. البته ناگفته نماند که واقعا برادرش خوشتیپ بود ولی خب که چی!؟!‌ در ضمن من از این کارا خیلی بدم میآد، نمی دونم دقیقا چرا اما خب یه احساس بدی بهم دست میده انگار یه عروسک بودم تو ویترین که توسط خریدار یا حالا خواهر خریدار (!) پسندیده شدم! خلاصه که گفت برادرم زمستون سال دیگه میآد و اون موقع انشالله مزاحمتون میشیم!!

منم که همیشه همه چیز رو به شوخی می گیرم حتی وقتی پیام از این حرفا می زد خیال می کردم شوخی می کنه و هر کی غیر از اینو بهم می گفت باهاش دعوا می کردم که شماها حالیتون نیست این پسر کلا خیلی شوخه!! فکر کنم وقتی که پیام نشسته بود جلوی بابام و داشت در مورد و خودش و شرایطش و اینا حرف می زد بود که تازه موضوع برای منم جا افتاد!!! البته شاید اون موقع هم هنوز نه تا موقعی که تو محضر هم من گفتم بله و هم اون، تازه اون موقع بود! یا شایدم وقتایی که یهو چشمم می خوره به این حلقهه تو دستم و می گم: اه! جدی جدی انگار وسط شوخی کار خودش رو کرد!!

خلاصه این خانوم قبل از این موضوع در مورد شرکت شوهرش و اینکه خیلی می تونه برای یکی مثل من خوب باشه حرف زده بود و منم گفته بودم باشه حالا یه بار میرم ببینم چطوریه و آخرش به اینجا ختم شد، فقط یه چیزی که بود این بود که ایشون الآن اطلاع نداشتن که در این فاصله بنده ازدواج کردم! به شوهرش گفتم و اونم رفته بود بهش گفته بود و در ضمن بهش گفته بود که من استعفا دادم، ایشونم فوری زنگ زد شرکت و خب فکر نکنم دلم بخواد دوباره به اون مکالمه فکر کنم!‌ فقط همینو بگم که احساس می کردم گوش هام سرخ شدن و دارم از گرما و خجالت می میرم! شاید باید همون موقع بهشون می گفتم نه! چه می دونم والله!

راستی دوستان یه سوال تخصصی بی ربط! وقتی که به آدم آمپول می زنن به نظر شما چه علتی می تونه وجود داشته باشه که آمپولزن سرش رو بیآره نزدیک و جای آمپول رو فوت کنه؟!!! اگه کسی اطلاع داشت لطفا حتما به منم خبر بده!!

شب خوش!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر