داستان های وبلاگيم اون وسط ها گم و گور شدن. بعدش امروز بعد از مدت ها رفتم وبلاگ یکی از بچه های شیرازی که یه بار تو شیراز دیده بودمش اما اصلا یادم نمیآد کدوم اون آقایونی بود که توی اون کافی شاپ جمع شده بودن و بعدها کلی پشت سرش حرف شنیده بودم رو باز کردم. خیلی حالم بد شد وقتی داشتم چند تا پست آخرش رو می خوندم. اینا چرا یهو اینطوری شدن؟ نه بذارین جمله رو درستش کنم: ما چرا یهو اینطوری شدیم؟؟
علاوه بر حرف های عجیب غریبی که پشت سر خودم همیشه میشنیدم در مورد دیگرون هم زیاد شنیدم. در جریان خیلی از این دعواها بودم دورادور و از جوانب مختلف و برام عجیبه که ما ایرونیا چرا اینطوری میشیم! شاید این شیطونیمونه، شاید یه بدجنسیه ذاتیه، شاید اصلا ناف هممون رو با غیبت و از پشت خنجر زدن بریدن. شاید تک تک هر کدوممون آدم های خیلی خوبی باشیم اما نمی دونم چرا چند تا که میشیم و دور هم جمع میشیم به جای بهتر شدن و از با هم بودن لذت بردن هی به پر و پای هم می پیچیم :(
نمی دونم چی بگم اما اینا یه اکیپ دوستانه ای به نظر می رسیدن اون موقع تو شیراز و من از آشنایی باهاشون خیلی خوشحال شدم، گرچه بسکه هوش و حواس نداشتم از بی خوابی مفرط اون سفر درست یادم نمیآد اما ژیوار و مهدی و باربد رو کامل یادمه. بقیه هم چون یا ترسیده بودن ساکت بودن یا حالا هر چی تو ذهنم نموندن متاسفانه. در هرحال تا دلتون بخواد در مورد هممون چرت و پرت میگن. با اینکه خیلی اذیت کننده و گاهی واقعا آزاردهنده است اما فکر کنم باید یاد بگیریم بذاریم این یاوه گویی ها بدون اینکه روحمون رو خراش بدن ازمون رد بشن و نتونن لکه های غم رومون باقی بذارن.
من خودم به شخصه با اینکه آدم گریه کنی نیستم به هیچ وجه، ولی بارها با خوندن توهین ها و یا شنیدن شایعه ها اشکم دراومده و گاهی هم اومدم و اینجا رو بستم اما فکر نمی کنم این راه حل خیلی خوبی باشه. در ضمن برملا کردن ها و افشا کردن ها هم فکر نکنم چارهء کار باشه. خیلیا این چند وقته یهو دیگه کم آوردن و ننوشتن و این خیلی بده چون همینطور صداها دارن خاموش میشن. صداهایی که باید شنیده بشن چون لابد حرفی برای گفتن داشتن که از اولش اومدن جلو.
ای کاش یه کم کمتر کرم بریزیم و کمتر پشت سر هم حرف بزنیم و بیشتر از این با هم بودن لذت ببریم. میشه لطفا؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر