۱۳۸۵ مهر ۲, یکشنبه

۱۳۸۵ شهریور ۳۰, پنجشنبه

My audioblog got lost :(



اینم یه عکس از پیشو که عروسکِ مورد علاقه‌اش رو بغل کرده و چرت می‌زنه. گاهی صبح‌ها که بیدار می‌شیم می‌بینیم شب این عروسک رو به دندونش گرفته و آورده بالای تختِ ما و پایین پای ما لالا کرده :* این گربه خیلی قندیه به خدا!

doll.jpg


دریاچه‌ی تاهو کالیفرنیا:

tahoe1.jpg


sunset3.jpg


tahoe2.jpg


۱۳۸۵ شهریور ۱۹, یکشنبه

استغفرالله، یه بوس کنین آشتی کنین دیگه!

خیلی خوشحال شدم دیدم بهرام لامپی دوباره می‌نویسه! گرچه کم می‌نویسه ولی همینش هم خوبه! نمی‌دونم این جا رو دیدین یا نه. بهرام و فرهاد، دوستش، با هم این تو چیزای بامزه‌ای می‌نویسن.

بهرام هم یکی از بلاگ‌نویس‌های قدیمی و اولیه است و یکی از مشوقانِ من به وبلاگ‌نویسی. خودش البته بعد یه مدتی دیگه سرش گرم کارای دیگه شد و ننوشت اما اون دوران دورانی بود که وبلاگ نوشتن به معنای دعواهای آن‌چنانی که الآن می‌بنیم نبود. اگر هم بچه‌ها با هم مشکل داشتن یه جوری با هم کنار میومدن. این دعوا و فحش و فضاحتِ بین نیک‌آهنگ و حسین دیگه حال به هم زن شده. اختلاف عقیده داشتن با این بزن وبکشِ شخصیتی دو چیزِ کاملاً جدا هستن.

من هم با خیلی‌ها اختلاف نظر دارم اما نمی‌آم هر چی تو زندگی یارو هست رو که بنویسم تو وبلاگم! اونم چیزای خصوصی. اگر هم کسی بهم گیر بده، چیزی که قبلنا خیلی خیلی اتفاق می‌افتاد، فقط جوابِ تهمت رو می‌دم و ازش رد می‌شم و دیگه هی به یارو برچسب و هزار کوفت و زهرمار دیگه نمی‌زنم! اینطوری اصلاُ حالِ همه رو به هم زدین والله.

اگر مشکل شخصی با هم دارین بشینین با هم تو خلوت خودتون حرف بزنین و انقدر ماها رو نکشین این وسط به عنوان تماشاچی‌های دور رینگ. شما دو تا ناسلامتی یه موقعی با هم دوست بودین! یه بار من تو یه جمعی گفتم این روزنامه‌نگارا چقدر پشت سرِ همدیگه صفحه می‌ذارن و غیبت می‌کنن. آخه اون موقع‌ها با خیلی‌هاشون رفت و آمد داشتیم و با هر دو تایی که می‌نشتیم پشت سر اون چند تای دیگه حرف می‌زدن. اون موقع یکی از عزیزترین روزنامه‌نگارا از حرفِ من ناراحت شده بود و خیال کرده منظورِ من به اون و همسرشه اما واقعاً اینطور نبود و اون دو تا که خیلی ماه بودن اما هر کسِ دیگه‌ای رو می‌دیدیم داشت یا پشتِ سرِ اینا حرف می‌زد یا دیگری.

یه سری نوشته‌های نیکان هم دوباره این خاطرات رو در من بیدار کرد که چقدر مثلاً پشت سرِ یه دختره حرف زده می‌شد. مطبوعات یه جمعِ‌ خیلی وسیعی نیست دوستان و بیشترتون همدیگه رو می‌شناسین حداقل دو بار با هم رو در رو شدین، حرفایی که پشت سر هم می‌زنین بالاخره یه موقعی به گوش طرف می‌رسه! اون‌وقت گاهی هم اینطوری دیگه علناً میوفتین به جونِ همدیگه!

متاسفانه توی بیشترِ شغل‌های ایران این‌چنین رفتاری دیگه می‌شه؛ من تجربه‌ی دست اول توی معلمی، مدیریت، کارمندی، روزنامه‌نگاری، کارهای خیریه، موسیقی و ادبیات دارم. بلااستثا تو همه‌شون آدم‌هایی پیدا می‌شن که چشم دیدنِ همدیگه رو حالا به دلایل مختلف ندارن و گاهی دیگه گندش رو در می‌آرن. به خدا یه ذره تحمل و کنترلِ ego یا همون نفس بد نیست. این که به عقاید و طرز زندگیِ همدیگه گیر بدین که تمومی نداره چون هر کسی برای خودش یه جوریه و اون چیزی که به نظر شما هنجار و درست می‌رسه به نظرِ اون یکی ناهنجار و دگم و یا لاابالی‌گری می‌رسه. نمی‌بینین که این بحث هیچ‌وقت تمومی نداره مگه اینکه یاد بگیرین به عقاید همدیگه احترام بذارین؟

من هم از وبلاگِ حسین استفاده می‌کنم گاهی و هم وبلاگِ نیکان رو دوست دارم با اینکه با هر کدوم‌شون سرِ چیزای مختلف نظرم متفاوته اما الآن دیگه میلم نمی‌کشه برم و بخونم‌شون چون پر شده از تلخی و زشتیِ نفرت. آدم از قشرِ فرهیخته‌ی مملکتش انتظارش خیلی بالاتر از ایناست. شاید به همین خاطر بود که اون موقع‌ها هم انقدر برام عجیب بود که روزنامه‌نگارهایی که از دور انقدر برام جالب و حرفه‌ای به نظر می‌اومدن انقدر مایوس‌کننده رفتار می‌کردن.

می‌شه دیگه بسه لطفاً؟
پی نوشت:

نیکان می گه که از جمعه اعلام آتش بس کرده. خدا رو شکر :)