۱۳۸۷ بهمن ۵, شنبه

داستان یک برادر

امروز بعد از مدتها با برادرم حرف زدم که تو ترکیه زندگی می‌کنه. فکر کنم الآن تقریبا ۵ ساله همدیگه رو ندیدیم. با هم خیلی رفیق بودیم اما متاسفانه حشیش و این‌جور چیزا جوری خلُش کرد که غیرقابل تحمل شده بود. این آخرا قبل از اومدنم دیگه اصلا ازش می‌ترسیدم. پارانوید شده بود شدیدا و وسواسی! با خودش و در دیوار حرف می‌زد. به ماها در و وری می‌گفت و به مامانم می‌گفت تو جنی! بیچاره مامانم خیلی غصه می‌خورد.

ماجرا اینجاست این برادرِ ما خیلی آدمِ حساسیه. کوچک‌ترین حرف مامان بابام داغونش می‌کرد. خیلی چیزا بود که به خاطر مامانم اینا کنار گذاشته بود. مثلا کارهای تفریحی فقط به خاطر اینکه درس‌ش رو بخونه و کنکور قبول شه. خیلی تحت فشار بود. یادمه ما هم حتی تحت فشار بودیم به خاطر اون! مامانم نمی‌ذاشت وقتی اون درس می‌خوند ما سر و صدا کنیم یا تلویزیون ببینیم. یه مدت عادت کرده بود که موقع درس خوندن موهاشو بکشه! بعد یه مدت دیدیم داره یه جاهایی از سرش کچل می‌شه! رفت و موهاشو از ته زد تا عادت از سرش بیوفته!

وقتی با یه رتبه‌ی خیلی خوب مهدسی مکانیک قبول شد پلی تکنیک امیرکبیر، ما همه خیال‌مون راحت شد. اما متاسفانه اونجا برای داداشِ من تازه شروعِ افت بود. همیشه دوست داشت خلبان بشه و به خاطر مامانم از خیرش گذشت چون‌که مامانم می‌ترسید که پسرش که بره پرواز خدای نکرده چیزیش بشه. به خاطر بابام از خیر موسیقی و گیتار زدنش گذشته چون بابام همیشه می‌گفت نمی‌ذارم بچه‌هام برن تو دنیای موسیقی که همه یا معتادن یا الکلی. دنبالِ نقاشی کردن رو نگرفت با اینکه خیلی خوب نقاشی می‌کرد چون مامانم می‌خواست که تمامِ وقتش به درس بگذره که مهندس بشه. کارتِ کلاسِ جودوش رو مامانم پاره کرد که یه وقت خدای نکرده پسرکش چیزیش نشه.

بعد از کنکور و شروع دانشگاه می‌رفت با تیمِ بسکت‌بال دانشگاه تمرین. یه بار خسته و کوفته بعد از تمرین اومد خونه و مامان و بابا بهش گیر دادن که چرا دیر اومده و بابام با ترس همیشگی‌ش از معتاد شدنِ ما بهش گفت که کجا بوده و آیا معتاد شده! فکر کنم دیگه کم آورد! متاسفانه تو خانواده‌های ایرانی گاهی فشار رو بچه زیادی می‌شه. می‌فهمم که فشار آوردن به بچه به طرف پیش‌رفت هولش می‌ده اما هر چیزی حدی داره. پسری که تا ۱۸ سالگی پسرِ خوبِ مامان و بابا بود و نه سیگار می‌کشید نه چیزِ دیگه زد زیرِ همه چی و ۸ سال طول کشید که فقط لیسانس‌شو به زور بگیره! نه تنها سیگاری شد بلکه سراغ بدتر از اوناشم رفت. یه بار تو مستی به من که داشتم گریه می‌کردم که چرا با خودش این کارا رو می‌کنه گفت: گفتم بذار اقلا گیرشو که بهم می‌دن منم یه حالی برده باشم حرصم نگیره!!

مامان و بابای من خیلی گُلَن. من خیلی به‌شون مدیونم و در حقِ من خیلی خوبی کردن و هر چی دارم از اونا دارم. از فشاری که بهم می‌آوردن به نتیجه‌های خوب رسیدم و گیر دادن‌اشونو رو به دل نگرفتم و به حسابِ محبت و دل‌شور زدن‌شون گذاشتم. برادرم اما نتوست و خودش رو آزار می‌ده که اونارو آزار داده باشه. حدودا ۵ سال پیش رفت ترکیه که بره امریکا و هنوز اون‌جاست. امروز که باهاش حرف می‌زدم یاد اون موقع‌هایی افتادم که ساعت‌ها می‌شستیم و می‌گفتیم و می‌خندیدیم! یه عالمه با هم تکیه کلام داشتیم که هیچ‌کس دیگه نمی‌فهمید. امشب دوره‌شون کردیم با هم کلی خندیدیم.

شاید باید از مامان و بابا دور می‌شد و مستقل می‌شد. شاید باید خیلی زودتر از این حرفا این کارو می‌کرد! امیدوارم که حالش بهتر و بهتر بشه و دیگه علف نکشه که وافعا بهش نمی‌ساخت. برای همینه که من انقدر از علف کشیدن و این جور چیزا بدم می‌آد چون دیدیم گه آخرش چی می‌شه. برادر باحال و مهربون و بامزه و شوخ و خندونِ من رو تبدیل به یه موجودِ عجیب غریب و عصبانی و مالیخولیایی کرده بود که می‌گفت تلویزون باهاش در جنگه و اشعه‌هاش می‌خوان اونو بکشن!خیلی دلم می‌خواد حالش خوب و خوب‌تر بشه. پای تلفن که صداش خیلی معقول بود. خدا کنه حالش همیشه خوب باشه چون‌که دلم برای برادرم تنگ شده.