۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه

زمان خیلی سریع می‌گذره و من کلی برنامه داشتم که هی با خودم گفتم حالا وقت هست، حالا وقت هست. سال‌های رفته رو دیگه نمی‌شه برگردوند و احساس می‌کنم مردابی شدم. نمی‌دونم مقصودم رو می‌رسونه یا نه اما یه چنین احساسی دارم. دیگه تا کمر رفتم فرو و همچین راه دیگه‌ای جز ادامه‌ی همین راه باقی نمونده. بال‌ها رو استفاده نکردم و پرهاش همه ریخت. مغزم رو تا جایی که تونستم استفاده نکردم و دیگه الآن خیلی حوصله‌ی از اول شروع کردن رو ندارم. کلن امشب یهو به این نتیجه رسیدم که ول معطلم. هیچ‌وقت بهتر یا بیشتر از اینی که هست نخواهد شد و توهم بود هر فکر دیگه‌ای. رخوت و سستی و دیگر هیچ...

تنیس نگاه کردن خیلی کیف می‌ده. از بچه‌گی دلم می‌خواست تنیسور بشم اما متاسفانه مامانم با من هم‌عقیده نبود و هیچ‌وقت حاضر نشد بفرستتم کلاس تابستونی تنیس در مجموعه‌ی آزادی!
حالا وقتی تنیس نگاه می‌کنم کلی دوباره عقده‌اش سر باز می‌کنه!

امروز فدرر خیلی عالی بازی کردن. امیدوارم امسال اول بشه بازم. فکر کنم می‌شه ششمین بار!

چقدر آدم‌هایی که زیادی حرف می‌زنن رو اعصابن. به هر حال آدم تا یه حدی تحمل می‌کنه دیگه مگه نه؟

۱۳۸۸ اسفند ۲۹, شنبه

یوهو سالِ ۸۹

سال ۸۸ خیـــــــــــــــــــــــــلی مزخرف بود. یه عالمه آدم که من دوست‌شون داشتم از دنیا رفتن و مامانم بالای لیست بود. خیلی خوشحالم که این سالِ پر از التهاب و خبرهای بد از ایران و فشاری که روی مردم هست، بالاخره تموم شد! امیدوارم امسال بهتر باشه و همه زنده بمونن ایشالا! اعصاب مصاب ندارما! هم‌تون زنده می‌مونین امسال، فهمیدین؟!

سال نو مبارکه :)

۱۳۸۸ اسفند ۲۱, جمعه

بهار بهار

سبزه‌ها رو دیر گذاشتم خیس شن. شاید به هفت‌سین نرسن. هر کی منو می‌شناسه می‌دونه که عاشق عید و هفت‌سین و این حرفام، اما امسال هم شوق سال نو رو دارم و هم می‌شه یه سال که مامانم رو از دست دادم. واقعا اصطلاحِ از دست دادن اینجا کاملا همین معنی رو می‌ده. هنوز شدیدا افسرده‌ام در موردش اما خب زندگی هنوز در جریانه و معتقدم که نباید اجازه بدم که افسردگی و دردی که توی سینه‌ام همیشه باهامه، زندگی‌م رو نابود کنه.

همیشه آدمِ واقع‌بینی بودم و خیلی خون‌سرد در مقابلِ سختی‌ها و شوک‌ها اما بالاخره یه جایی آدم کم می‌آره. دلم برای صداش تنگ شده و روز تولدش که ۱۷ اسفنده انگار یهو یه پتک زدن تو سرم و صداش تو سرم پیچید که چه نشستی که امسال دیگه نمی‌تونی زنگ بزنی و شوق و عشق رو تو صداش بشنوی وقتی می‌فهمه که زنگ زدی تولدش رو تبریک بگی.

چقدر مامانِ من کم‌توقع بود... با کم‌ترین ابراز محبت کلی هیجان‌زده و ممنون می‌شد... چقدر دلم برای مهر و محبتِ بی‌شرط و بی‌انتهاش تنگه... وای که چقدر این بار سنگینه... فکر نکنم هیچ‌وقت سبک بشه... قلبم می‌خواد بترکه گاهی و های های گریه می‌کنم ولی اصلا سبک نمی‌شم. روز تولدش زنگ زدم ایران و عین این روانیا زار می‌زدم تو گوشی برای بابای بیچاره‌ام که خودش هم وضعش از من بدتر بود احتمالا، اما می‌خواست به روی خودش نیآره. وسطِ های هایِ من گیر داده قندت رو چک کردی؟! قندت بالا نرفته!؟ حیوونی! با نوشین و خاله‌هام رفتن سرِ خاک. من هیچ‌وقت اونجا نخواهم رفت. مامانِ من اون زیر نیست... مامانم توی تمامِ‌فضاست...

۱۳۸۸ اسفند ۹, یکشنبه

قاتق خوران!

جای همه دوستانِ غذا-شمالی-خور خالی، امروز ترش واش قاتق و باقلاقاتق با ماهی دودی داشتیم :)

آخر هفته تموم شد و از فردا دوباره غذاهای بد بد سر کار :( باید عادت کنم غذا با خودم ببرم، هم پول کمتر حروم می‌کنم، هم غذاهای مزخرف کمتر می‌خورم!

۱۳۸۸ اسفند ۸, شنبه

فسنجون

امروز فسنجون رشتی درست کردم،‌ البته با مرغ و نه با خودکا! کلی یاد مامانم کردم. خیلی خوش مزه بود. جای همگی خالی!