۱۳۸۴ فروردین ۱۰, چهارشنبه

One

دوشنبه با پیام رفتیم که من هدیه‌ی تولدم رو بگیرم :) کنسرت U2 عالی بود. بونو فقط یه خواننده نیست و یه آدمِ فعالِ که از شهرت و هنرش استفاده می‌کنه که یه کم اوضاعِ دنیا رو تا جایی که می‌تونه بهتر کنه. همین خیلی مهمه. خلاصه که یه عالمه خوش گذشت و این هم کارِ جدیدشونه. دارن امضا جمع می‌کنن برای یه دادخواستی که همه دست به دست هم بدَِن و جلوی ایدز و قحطی و خیلی چیزای دیگه رو بگیرن. شما هم اگه دوست داشتین امضا کنین.

u2march.jpg


اینم متنِ آهنگِ one که فوری بعد از حرف زدن در مورد این پروژه خوند:

Is it getting better
Or do you feel the same
Will it make it easier on you now
You got someone to blame
You say...



One love
One life
When it's one need
In the night
One love
We get to share it
Leaves you baby if you
Don't care for it



Did I disappoint you
Or leave a bad taste in your mouth
You act like you never had love
And you want me to go without
Well it's...



Too late
Tonight
To drag the past out into the light
We're one, but we're not the same
We get to
Carry each other
Carry each other
One...
Have you come here for forgiveness
Have you come to raise the dead
Have you come here to play Jesus
To the lepers in your head



Did I ask too much
More than a lot
You gave me nothing
Now it's all I got
We're one
But we're not the same
Well we
Hurt each other
Then we do it again
You say
Love is a temple
Love a higher law
Love is a temple
Love the higher law
You ask me to enter
But then you make me crawl
And I can't be holding on
To what you got
When all you got is hurt
One love
One blood
One life
You got to do what you should
One life
With each other
Sisters
Brothers
One life
But we're not the same
We get to
Carry each other
Carry each other



One...life
One








۱۳۸۴ فروردین ۹, سه‌شنبه

یه دنیا وسط کویر

خب این هم از تعطیلاتِ عیدمون. امروز هر دومون رفتیم سرِ کار و حیوونی پیام جونم هنوز هم سرِ کاره و تا ۱۱ شب برنمی‌گرده. واقعاً این کاری که که پیام داره رو من عمراً می‌تونستم انجام بدم بسکه زپرتی و ضعیفم! خلاصه که مسافرتا خیلی خوب بودن و کلی تو لاس‌وگاس حظ‌بصر بردیم. واقعاً شهرِ عجیبیه. یه دنیا رو جمع کردن تو یه خیابون وسطِ کویر! ما که از صبح راه میوفتادیم و ۵ صبحِ روزِ بعد برمی‌گشتیم هتل و باز هم کلی جا بود که ندیدیم و فقط هم داریم در مورد یه خیابون حرف می‌زنیم. هر کدوم از جاها یه تمِ خاصِ خودش رو داره. این چند تا عکس رو می‌ذارم که پیام گرفته:

DSC01306small.jpg


خب این عکس مالِ هتل-کارینوییه که جلوش دو تا کشتی هستن که یه ساعت‌هایی از روز با هم می‌جنگن و یکی‌شون کامل غرق می‌شه!

DSC01255small.jpg


این یکی هم برج ایفل و شهر پاریس در لاس‌وگاس!

DSC01256small.jpg


اینا هم m&m و Coca Cola هستن.

DSC01287small.jpg


اینا هم همون ماشین‌هایی هستن که کرم‌شون که میوفته به جونت دیگه ولت نمی‌کنه تا تمامِ پولت رو ببازی و سبک شی بیآی بیرون!

DSC01269small.jpg


اینجا هتل-کازینویِ Mandalay بود که واقعاً خوشگل بود.

DSC01273small.jpg


اینجا هم که کینگ آرتور و انگلیس و این حرفاست که بیرونش خیلی باحاله.

DSC01297small.jpg


این یکی از جاهای موردعلاقه‌ی من بود، همه چیز شبیه ونیز و ایتالیا بود.

DSC01294small.jpg


مممممم... این فکر نکنم خیلی توضیح بخواد! دو تا شوی اینطوری بود برای خانوما و بقیه‌اش دیگه مالِ آقایون بود و ماشالله دوستان اصلاً خجالتی نبودن و کارت چاپ کرده بودن با عکسای سکسی که تخفیف‌هاشون رو هم روش نوشته بودن و پخش می‌کردن و اصلاً هم فرقی نمی‌کرد که دختری همراهِ آقا هست یا نه و کارت‌ها رو به همه می‌دادن! لابد بعضی همراه با خانوم‌شون از قیمت‌های بسیار مقرون به صرفه مستفیض می‌شدن!

DSC01321.jpg


این هم یک کوکتلِ فوق‌العاده خوشمزه و جوشنده بود با مارگاریتای پیام. به سلامتیِ همگی :)



۱۳۸۳ اسفند ۲۸, جمعه

یوهو عیده!

1384.jpg


سال نوی همگی مبارکه :) از طرف من و پیام به همه‌ی اونایی که دوسشون داریم و دوسمون دارن!

ما هم این سالِ اولیه که با هم هستیم عید رو. پارسال خیلی سخت بود که دور بودیم، اما اقلاً پهلوی مامان و بابا و دوستام بودم، اما امسال در عوضش پهلوی پیام جونمم و می‌ریم لس‌انجلس پیشِ مامانش اینا. بعدش هم می‌خوایم بریم لاس وگاس D: شایدم بعدش بریم مکزیک!! خلاصه هر دو مرخصی گرفتیم و داریم خودمون رو خفه می‌کنیم!! الآن می‌خوایم بریم با پیام سفره هفت‌سین بچینیم و فکر کنم یه سین کم دارم P: یه ترمه‌ی خوشگل هم از ایران آوردم که رو اون می‌چینم :)

امیدوارم همتون هر جا هستین حسابی بهتون خوش بگذره و جای منم خالی کنین :)

۱۳۸۳ اسفند ۲۵, سه‌شنبه

کار و بار و U2

ای بابا من اصلاً نمی‌رسم بشینم پای این وبلاگ! تازه خوبه که کارم توی دفتر نیست که برم از صبح توش تا عصر. کارم رو دوست دارم. توی روز در کل شاید ۴ یا ۵ ساعت وقتم رو بگیره و از این زمان ۲ تا ۳ ساعتش تو خونه هستم و کارای کاغذبازی رو انجام می‌دم. بقیه‌ی روز رو هم می‌رسم به کارای خونه و می‌تونم پیام رو تمامِ وقتایی که خونه است ببینم. البته خب هنوز اونقدرا پول درنمی‌آرم و حالا که داریم سعی می‌کنیم اولین خونه‌مون رو بخریم این ممکنه ایجادِ اشکال کنه. کارِ پورسانتی مشکلش همینه دیگه. هیچ‌وقت نمی‌تونی مطمئن باشی که چقدر پول در خواهی آورد. ممکنه شانست بزنه و خیلی پول دربیآری یا بالعکس!

در هر حال فعلاً که راه افتادم و قلقِ این امریکایی‌ها هم تقریباً اومده دستم و معمولاً بالاتر از ۶۰٪ طرحم رو دوست دارن و می‌خرن. یه کم دیگه صبر می‌کنم اگه دیدم که خیلی نمی‌تونم پول دربیآرم می‌رم سراغِ بانک‌ها و کارهای دیگه. دیگه الآن سابقه‌ی کاری دارم و قاعدتاً باید راحت‌تر کار گیرم بیآد. طبقِ معمول دعا یادتون نره :)

اوه راستی مرسی از همه‌ی اونایی که برام ای‌میل دادن و برای ابرو جاهای مختلف رو معرفی کردن :) یکی از خوانننده‌های مهربونِ وبلاگم این کار رو در اوقاتِ فراقتش می‌کنه و خوشبختانه خیلی هم کارش عالیه ؛) خودم که ابروم رو دوست داشتم هیچی پیام هم غش و ضعف کرد D: واقعاً که ابرو برداشتن یه هنره و من شدیداً بی‌هنرم! کلی از ابروم رو خراب کردم این مدت که حالا امیدوارم کم‌کم با کمکِ این دوستِ عزیزم درست بشه :) ولی خودمونیما این وبلاگ عجب چیز خوبیه! می‌دونین من تا به حال چقدر از این وبلاگ خیر دیدم؟!

پیام از اینجا من رو شناخت و من هم تونستم باهاش آشنا بشم از نزدیک. کلی دوستای خیلی خیلی خوب که شخصیتاشون بهم نزدیکه و باهم خیلی اوقاتِ خوبی داشتیم و داریم. خواننده‌های مهربونی که راهنمایی‌م می‌کنن تو مسائلِ مختلف و CD آهنگ‌هایی که دوست دارم برام می‌زنن، و کمکم می‌کنن که ابروهام خوشگل بشن!مرسی از صنم که وبلاگ رو به من معرفی کرد :)



آخ آخ یه خبرِ خیلی خیلی مهم (البته برای من!) ۲۸ مارچ داریم می‌ریم کنسرت D: هووووووورا! اونم کنسرتِ U2. بالاخره پیام جونم بلیطش رو گیر آورد. این هدیه‌ی تولدم بود :) این گروه رو خیلی دوست دارم و این اولین کنسرتِ راکی خواهد بود که می‌رم!! دارم می‌میرم از خوشی! حیوونی پیام زیاد اهلِ راک نیست و شیش و هشتیه اما داره به خاطرِ من می‌آد :X اینا کلی آهنگ دارن که خیلی دوست دارم اگر اینترنت‌تون کشش داره برین این صفحه‌ی یاهوو و اینا رو سعی کنین ببینین یا گوش کنین:

Where the streets have no name
With or without you
Who's gonna ride your wild horses?
Beautiful Day
Elevation
One



متن‌های آهنگ‌ها هم اینجا هستن، آخ آخ مخصوصاً این آهنگِ With or without you و متنش:

See the stone set in your eyes
See the thorn twist in your side
I wait for you
Sleight of hand and twist of fate
On a bed of nails she makes me wait
And I wait without you
With or without you
With or without you
Through the storm we reach the shore
You give it all but I want more
And I'm waiting for you
With or without you
With or without you
I can't live
With or without you

And you give yourself away
And you give yourself away
And you give
And you give
And you give yourself away
My hands are tied
My body bruised, she's got me with
Nothing to win and
Nothing left to lose
And you give yourself away
And you give yourself away
And you give
And you give
And you give yourself away





۱۳۸۳ اسفند ۲۳, یکشنبه

انيميشن در کنار منجوق‌دوزی

قرار بود شهريورماه 83 در کاپوچينو پرونده‌ی کاريکاتور داشته باشيم. منتها نه از آن قرارهايی که در حد حرف باقی می‌ماند. سه گفت‌و‌گو انجام داديم با سه کاريکاتوريست –به انتخاب حميدرضا نصيری، کاريکاتوريست کاپوچينو- که نوع کار هر کدام با ديگری متفاوت بود. با بزرگمهر حسين‌پور، حميد بهرامی و هادی حيدری حرف زديم. گفت‌وگوها به سبک کاپوچينو، گروهی انجام شد جز گفت‌وگويی که حميدرضا به تنهايی با بزرگمهر کرده است. قرار بود اين پرونده منتشر شود اما قرار نبود که پرونده‌ی همزمانی در جايی ديگر گشوده شود و قرار ما را به هم بزند. مانده بوديم منتظر که کاپوچينو جان دوباره بگيرد و پرونده‌ی کاريکاتوری‌اش هم منتشر شود اما نشد که بشود. تصميم ما برای گذاشتن گفت‌و‌گوها در وبلاگ‌هايمان از همين‌جا شکل گرفت. حالا شما می‌توانيد پرونده‌ی برگ‌برگ شده را در غلاف تمام‌فلزی، پينکفلويديش و زن‌نوشت بخوانيد و اگر دوست داشتيد دعا کنيد برای انتشار دوباره‌ی کاپوچينو.

hamidlead.jpg


حميد بهرامی برخلاف هادی حيدری و بزرگمهر حسين‌پور کمتر برای عموم شناخته شده است چون علاوه بر اينکه علاقه‌ای به کار مطبوعاتی ندارد، در شرکت انيميشن‌سازی‌اش هم ـ که همراه فائز عليدوستی آن را اداره می‌کند ـ بيشتر مشغول ساختن آگهی‌های تلويزيونی‌ست و معمولا نامی از او جايی ديده نمی‌شود و به‌همين خاطر مجلات غيرتخصصی هم ترجيح می‌دهند سراغ آدم‌های معروف‌تری بروند تا يک انيماتور بی‌نام و نشان که نه چشم‌های آبی رنگی دارد و نه چهره‌ای که به‌درد بيلبوردهای وسط اتوبان بخورد.

گفتگوی ما در يکی از روزهای ابتدايی تابستان انجام گرفت و برخلاف اکثر مصاحبه‌های قبلی اين بار محل گفتگو به‌جای يک کافی‌شاپ تنگ و تاريک، يک استوديوی کوچک انيميشن‌سازی در طبقه‌‌ی اول ساختمانی در خيابان آپادانا بود که همسايه‌‌های مهربانی هم نداشت و در آن حميد بهرامی و همکارانش در کنار يک سوسک سياه به همزيستی مسالمت‌آميزی رسيده بودند.


انيميشن در کنار منجوق‌دوزی
دو ساعت با حميد بهرامی


حميدرضا: می‌خواستيم ميزگرد بگذاريم با حضور شما و بزرگمهر و هادی بعد ديديم نمی‌شه.

حميد بهرامی: يه مقدار انتخاب پراکنده‌ای است. معمولا کسايی می‌تونن به جذابيت ميزگرد کمک کنن که کارشون و نظرشون توو يه مسير باشه.

حميدرضا: شما و بزرگمهر رو به خاطر تفاوت زيادتون با همديگه می‌خواستم بگم. چون از لحاظ قلم و قدرت کار در يه سطح هستين اما بزرگمهر دائم در مطبوعات حضور داره در حالی‌که شما برعکس کمتر بين مجله و روزنامه‌خوان‌های ايرانی شناخته‌شده هستين.

حميد بهرامی: من زياد با مطبوعات کار نمی‌کنم. به دلايل خاصی که عمده‌ترينش قضيه‌ی اعتقاد نداشتن به اون کار است. اينکه تو اعتقاد داشته باشی محل مصرف کارت می‌تونه مطبوعات باشه يا نه. شايد برای من اين‌جوری تعريف شده که با مطبوعات نمی‌تونم به نتيجه‌ی خوبی برسم. بعد محدوديت‌هايی هم هست که مطبوعات دارن. زمان کم و محدود، يه سری اعمال سليقه و نظر و بعدش هم برخوردها. احساس می‌کنم که اون آرامش رو از بين می‌بره. البته من اين‌جوری هستم و شايد بقيه اين مشکل رو نداشته باشن. اما نمی‌تونم خودم رو تطبيق بدم با اون ساختار مطبوعاتی. روی همين حساب قيد اون قضيه رو زدم. اصلا براي خودم تعريف نکردم که يه کاريکاتوريست 100 درصد بايد مطبوعاتی باشه. ماهيت کار را از نظر پرداخت موضوعی گسترده‌تر از محدود شدن در زمان و تاريخ می‌دونم. مثلا اگه کاری در مورد جنگ افغانستان باشه يا نمی‌دونم جنگ عراق يا ترور فلان کس باشه اگه کار کنم ترجيح می‌دم کلی‌تر به مسئله بپردازم. مثلا درباره‌ی جنگ از قرون و اعصار گذشته تا کنون! بی‌زمانی و بی‌مکانی و ماهيتی برام مهمه. اين‌جور نگاه کردن هم با ذائقه‌ی مطبوعاتی‌ها چندان جور درنمی‌آد. چون معمولا گير می‌دن به يه اتفاق خاص. فلان اتفاقی که در بغداد داره می‌افته. اون جور نگاه با اين نگاه ساده کنار نمياد.

شيده: خودتون رو نمی‌خواين معرفی کنين که بيشتر با شما آشنا بشيم؟

حميد بهرامی: 32 سالمه، متولد خرمشهر هستم. فارغ‌التحصيل نقاشی از دانشگاه هنر تهران به شغل شريف انيماتوری، تصويرسازی و کاريکاتور و آب حوض و ... مشغول هستم!

حميدرضا: از کجا شروع کردين؟ از هنرستان رسيدين به دانشگاه؟

حميد بهرامی: بله. مثل همه از يه زمانی فهميدم يه چيزی توو ذهنم گير داره. يعنی اجازه نمی‌ده به جز اون سراغ چيزديگه‌ای برم. شايد نقاشی برای من اولين «گير‌» بود! خيلی به آن می‌پرداختم بنا بر تمايلاتی که هم در خودم بود و هم خانواده بهم منتقل می‌کرد. به کودکيم برمی‌گرده.

cathb.jpg


شيده: چرا؟ مگه تو خانوادتون هم جز شما کسی نقاشی می‌کرد؟

حميد بهرامی: همه نقاشی می‌کردن اما نه به طور حرفه‌ای، تا آن‌جا که بتونن من رو هول بدن و انگيزه ايجاد کنن. برادرم جدی‌تر نقاشی می‌کرد. تخصصم يه زمانی کپی کردن کارهای برادرم بود. چهار سالم بود که کاغذها رو نفتی می‌کردم، اين تکنيک رو شما نمی‌زنين؟ اين تکنيک مال گذشته‌های دور. کاغذها رو که نفتی می‌کردم، شفاف و ترانسپرنسی می‌شد و می‌انداختم روی نقاشی‌های برادرم و کپی می‌کردم. دفترهای نقاشی برادرم هميشه بوی نفت می‌داد! درگيريمون هميشه سر اين بود که می‌گفت بهم اين باز بوی نفت می‌ده! بعدش که يه کمی پيشرفته‌تر شدم رفتم سراغ کپی غيرنفتی! از روی نقاشی‌ها و بعدش هم يه سری اتفاق‌ها که می‌شد سوژه‌های نقاشی باشند. مثل انقلاب و درگيري‌هايی که در فضاهای شهری به وجود می‌اومد. اون هم سرباز و تانک و فضاهای اکشن و اين‌جور چيزها. دلايلی شد که سوژه داشته باشم تا اونجايی که ليز خوردم به سمت نقاشی به‌صورت جدی‌تر تا اينکه به هنرستان وارد شدم. اونجا هم که کويت بود ديگه! نه فيزيک داشتيم و نه جبر. صفا می‌کرديم. می‌گفتيم سردر هنرستان يه پرچم کويت بايد می‌زدن!

شيده: به ما خيانت شده ها! ما اين همه رياضی و فيزيک و مکانيک خونديم...

حميد بهرامی: شيرين‌ترين اتفاق زندگيم اين بود که رياضی از دوره هنرستان حذف شد. الان جدول ضربم خيلی ضعيفه. مثلا نمی‌دونم شش نه تا چند تا می‌شه!

شيده: شوخی می‌کنين!

حميد بهرامی: باور کنين. ازم می‌تونين سؤال کنين. ولی اون فضا باعث شد به صورت آکادميک به نقاشی بپردازم. نقاشی فيگوراتيو، نور و سايه، طبيعت، همه اينها و بعدش هم با رنگ ترکيب شد و دانشگاه مجتمع هنر چهارراه ولی‌عصر.

شيده: راضی بودين از وضعيت آموزشی دانشگاه‌تون؟

حميد بهرامی: خب نه! البته نمی‌تونم بگم صد‌درصد نه يا صد‌درصد آره! يعنی خيلی خودخواهانه است که بگيم تو يه فضا قرار گرفتيم اما چيزی ياد نگرفتيم. نگاه من نسبت به مسائل آموزشی اين جوری نيست. چون تک‌تک اساتيد و بچه‌ها دخيل بودن در آموزش. منتها احساس می‌کنم بيشتر در هنرستان تکنيک را ياد گرفتم و در دانشگاه چگونگی دفاع کردن از کارم را. فهميدم که چطوری می‌شه حرف زد، نقد کرد، کاری رو که نقد می‌کنی وارد کار خودت بکنی و از قسمت‌های خوبش استفاده بکنی. به اين ترتيب شکل ديگری از آموزش اتفاق افتاد. شکل آموزش پادگانی هنرستان رو نداشت که مثلا امروز بشينيد اسب بکشيد، فردا خر بکشيد و... خيلی اپن‌تر بود قضيه.

شيده: پس کويت‌تر بود!

حميد بهرامی: آره ديگه. با خانوم‌ها هم که ديگه همکلاس شده بوديم و صفا!
( خنده جمع )

شيده: ديگه لاس‌وگاس!

حميد بهرامی: همه اينها شد انگيزه برای بهتر کار کردن!

شيده: همون‌جا هم ازدواج کردين؟

حميد بهرامی: نه. سال‌ها بعد ازدواج کردم اما تو اون دوره دوستان زيادی پيدا کردم.

حميدرضا: از کی تمايل پيدا کردين به کاريکاتور؟

حميد بهرامی: دوره‌ی هنرستان يکی از تفريحات‌مون اين بود که مثل همه جا گير بديم به فلان استاد و معلم. خب کسانی هم که می‌تونست کاريکاتور بکشن از يه قابليت ويژه‌ای برخوردار بودن و روشون حساب ديگه‌ای باز می‌شد. دلهره به‌وجود می‌آمد بين بقيه بچه‌ها از درگير شدن با اون شخص و خب ذهنيت‌های طنز می‌تونست يه جايی می‌تونست بعضی‌ها رو مرعوب کنه. کار ما هم اين بود بشينيم ته کلاس و معرکه می‌گرفتيم عين اين شهرفرنگی‌ها! اينکه مثلا آقای فلانی که آشفته اومده بوده سر کلاس دليلش چه چيزي هست و اين که ديروز چه اتفاقی براش افتاده و...

حميدرضا: اين‌ها تجربيات خيلی لذت‌بخشيه...

عليرضا: اين اتفاق‌ها تو خرمشهر می‌افتاد؟

حميد بهرامی: نه اصفهان بوديم. چون ديگه جنگ بود. صحبت سر سال‌های 66 تا 70 هست. زمان جنگ اومديم اصفهان.

عليرضا: اصالتا خرمشهری هستين يا فقط اونجا به دنيا اومدين؟
حميد بهرامی: تا 9 سالگی خرمشهر بوديم. يعنی فرداش می‌خواستيم بريم سوم ابتدايی که جنگ شد. اصالتا خرمشهری هستيم.

شيده: بعد هم ديگه هيچ‌وقت برنگشتين به خرمشهر؟

حميد بهرامی: الان خانواده‌ام اون‌جا هستن. فضای خرمشهر اون‌قدر کشش داره که نتونيم عوضش بکنيم. درست است که الان خيلی فاصله داره با فضای قبل از جنگ اما هنوز اون کشش و اتمسفر و انرژی وجود داره. يعنی من وقتی می‌رم اون‌جا به قول سيستم آبادانی‌ها، لب شطش می‌ريم و صفا می‌کنيم ديگه! کاريش هم نمی‌شه کرد. کلی اون فضا زندگی داره. شکل زندگی تعريف ديگه‌ای داره. مردم از 2 می‌خوابن تا 5 بعدازظهر و به همين ترتيب تا 2و 3 نيمه شب زندگی ادامه پيدا می‌کنه. جذابه خب! از شهرهای بندری‌ست که خيلی زنده است. عملا اين تجربه رو وقتی آمديم اصفهان نداشتيم. اصلا يکی از عامل‌هايی که برامون خيلی عجيب و غريب بود، اينکه هيچ شهری اون زندگی شبانه خرمشهر رو برامون نداشت و برامون خيلی عجيب بود. مگه می‌شه مردم ساعت 10 شب برن بخوابن؟ غيرممکنه! شبگرد بوديم ديگه. نقش batman و catwoman و... رو داشتيم!
تا اينکه ديگه جنگ هم تموم شد و خانواده برگشتن خرمشهر و من تو همون مقطع اومدم تهران و خاکش اين‌قدر کشش داشت که تا الان موندم.

شيده: چه چيزی اينجا نگهتون داشته با اينکه اين‌قدر خرمشهر رو دوست دارين؟

حميد بهرامی: برای کارهای هنری هيچ جا جز تهران کشش اتصالی رو نداره. من اگر قرار بود تو شهر خودمون تصويرسازی بکنم، قاعدتا تا الان مرده بودم از گرسنگی! يا تو توليدی پوشاک کار می‌کردم. در شهرستان‌ها اصلا با واقعيت‌ها و تراکم تهران قابل قياس نيستند. همه‌ی شرکت‌ها، ارگان‌ها، نهادها و... اينجا متمرکز هستند. راحت‌تر درمی‌آوردن و راحت‌تر هم خرج می‌کنند. بنابراين ما هم می‌تونيم برای يه تغيير کاراکتر بگيم N تومان می‌خوايم و اون‌ها هم ککشون نگزه! اين اتفاق اصلا در شهرستان‌ها نمی‌افته. يکی از دوست‌هام در تبريز زندگی می‌کنه. چند وقت پيش بهم گفت تمام کارهای فلان نمايشگاه رو گرفته در ازای 150 هزار تومان! طراحی پوستر و بروشور و عکاسی و... درحالی‌که اينجا چنين کاری زير 4 ميليون تومان نيست. می‌بينيد که اصلا قابل قياس نيستن شهرستان‌ها با تهران. برای همين نمی‌شه در شهرستان کار هنری انجام داد مگر اينکه کارت ربطی به يک جريان مصرف مستقيم نداشته باشه. مثلا بشينی نقاشی بکشی و بعد بيای يهو بفروشيشون. که اون هم نمی‌دونم از فضای فرهنگی-هنری اينجا فاصله می‌گيری که خودش ضربه می‌زنه با کارت. اين دلايل به اضافه‌ی ازدواجم باعث شدن که تهران بمونم. بچه‌ام هم تهران به دنيا اومده و ديگه تهرانی شده‌ام.

پرستو: کی کاريکاتور براتون جدی شد؟

حميد بهرامی: سال 73. گرايشم به کاريکاتور يعنی اون شيطنت و بازی تو دوره دانشگاه هم ادامه داشت. اين تفاوت رو می‌گم که باعث می‌شد متفاوت باشم از بقيه. کسان ديگه هم جور ديگه متفاوت بودن. يکی موسيقی بلد بود، يکی سرقت رو... بنابراين کشش من به کاريکاتور ادامه داشت تا اينکه يه روز يکی از دوستهام اومد و گفت چرا به کانال جدی‌تری وارد نمی‌شوی؟ صحبت سر سال 72 بود که کيهان کاريکاتور يکی دو سال بود منتشر می‌شد. اسامی رو می‌ديديم، مقاله‌ها رو می‌خونديم و با فضا يه مقدار آشنا شده بوديم. اما نمی‌دونستم مسير چيه. تا اينکه نمايشگاه کتاب بود و در کنارش نمايشگاه کاريکاتور هم برگزار می‌شد. دوستم بهم گفت که تو اين مسابقه شرکت کنم. تيری در تاريکی! وسوسه شدم. نشستم کار کردم. اتفاقا بزرگمهر هم اونجا بود. اولين برخوردم با بزرگمهر اونجا بود که با هم جايزه‌ی اول نمايشگاه رو گرفتيم. يه سکه بهمون دادن بعد زديم از وسط نصفش کرديم!

شيده: سر اون سکه دعواتون نشد؟

حميد بهرامی: زياد خوشمون نيومد از همديگه. سکه می‌تونست مال يه نفرمون باشه! ولی بعد لبخند زديم و گفتيم بيايم با هم دوست باشيم و...
( خنده جمع )

پرستو: احتمالا به هم گفتين: بيا با هم دوستی کنيم!
( خنده جمع )

حميد بهرامی: ولی اين اتفاق باعث شد با مسعود شجاعی آشنا بشم و افشين سبوکی و حسين نيرومند که از بر و بچه‌های کيهان کاريکاتور بودن در اون مقطع و پيشنهاد دادن که با کيهان کاريکاتور همکاری کنم. اونجا اولين کارم رو رد کردن. گفتن زياد ربطی به موضوع نداره!

پرستو: چی بود موضوعش؟

حميد بهرامی: اگه اشتباه نکنم درباره‌ی توانبخشی بود.

شيده: عجب موضوعی!

حميد بهرامی: دقيقا! تو يه شرايط سخت بايد طرح می‌کشيدم. خلاصه کشيدم و با توجه به صحبت‌هايی که شد متوجه شدم که کار نمی‌شه.

پرستو: طرحتون چی بود حالا؟
حميد بهرامی: دقيق يادم نمياد. يه کوری بود که داشت با انگشتش ساعتش رو تنظيم می‌کرد... يه همچين چيزی. بعد مطمئن شدم که چاپ نمی‌شه. بعدش هم يه وقفه‌ی دو-سه ماهه افتاد و دوباره بهم گفتن کار بدين. کار دومم موضوعش شکار بود که چاپ شد. يه آقا خوابيده رو يه تخت دونفره بالای سرش دو تا اسلحه‌ی شکاری است و يه سری سر گوزن که سر خانمش هم وسط اونهاست!

شيده: آهان! خيلی خوبه!

حميد بهرامی: دعواشون شده بوده، خانمش رو هم شکار کرده! با عرض شرمندگی البته.

شيده: پس شما آنتی‌فمينيست هستين!

حميد بهرامی: نه. تو اين مقطع نبودم. با هم تو يه مسير بوديم و مشکل خاصی نداشتيم. اما خب سوژه‌ای بود که به ذهنم رسيد و خواستم اجراش کنم. خانم خودم هنوز اون کار رو نديده. يعنی ترجيح دادم نشونش ندم!

شيده: بله! ما حتما باهاشون تماس برقرار می‌کنيم!

حميد بهرامی: اون شماره‌ی مجله رو معدوم کردم!

حميدرضا: هست تو آرشيوشون بالاخره!

شيده: همه کارهاتون رو که رو کاغذ هستن تو آرشيو دارين؟

حميد بهرامی: همه رو نه. يه سری رو بعد از اين‌که چاپ شدن اسکن کردم و دارم. چون اريجينالش تو کيهان کاريکاتور است. يه سری هم بعد از اينکه سيستم اسکن و پرينتر خريدم جمع‌آوری کردم. بعضی هم که فقط تو کامپيوتر هستن چون با فوتوشاپ رنگ‌گذاری می‌کنم بايد از مرحله ديجيتال عبور کنه تا نهايی بشه. تعداد زياديشون رو دارم.

شيده: مثلا همين کاريکاتور شکار رو دارين؟

حميد بهرامی: ندارمش.

پرستو: اگه هم داشتين، با وجود من و شيده می‌گفتين ندارين!

حميد بهرامی: چرا! حساسيت ندارم. اما چون تکنيکش هم ضعيف بود زياد به فکر آرشيوش نبودم.

شيده: فکر می‌کنين تکنيکتون خيلی پيشرفت کرده از اون زمان؟

حميد بهرامی: بله.

شيده: چه‌جوری؟ کسی بوده اشکال‌هاتون رو بگه؟

حميد بهرامی: نه. اما با پرکاری تکنيک بهتر می‌شه. ببينين ما نسل سوخته هستيم. عادت کرديم خودمان معلم خودمان باشيم. نه فضايی وجود داشت که بريم کاری رو ياد بگيريم. نه آدمی زياد ما رو جدی می‌گرفت. الان از نظر اعتماد به نفس نسلی که داره پرورش پيدا می‌کنه و وارد اجتماع می‌شه با نسل ما خيلی فرق می‌کنه. ما 20 سال‌مون بود ولی هنوز جرات صحبت کردن نداشتيم. چون هميشه سرکوب و منکوب شده بوديم. برای همين رومون نمی‌شد با فلان استاد بشينيم گپ بزنيم. رومون نمی‌شد کارمون رو جايی ارائه کنيم اما هميشه سعی می‌کرديم از منابعی که بهمون می‌رسه آموزش رو دريافت کنيم. و بعدش هم پرکاری. موتور ديزل رو روشن می‌کرديم و همين‌جوری می‌رفتيم. در طول شبانه‌روز چيزی حدود 10 ساعت، 12 ساعت يه تک کار می‌کرديم. بارها برای خود من اين اتفاق افتاده چون لذت می‌بردم از اين پشتکار. بعدش آموزشگاه‌ها شکل گرفت و خانه‌ی کاريکاتور شروع کرد به آموزش. بعدش تنوع مجله‌ها باعث شد نسل جديد آکادميک‌تر آموزش ببينه. همه از اواخر دهه‌ی 70 شکل جدی و واقعی به خودش گرفت. قبل از اون واقعا هيچ چوبی بالای سرمون نبود که چنين کار رو بکنين يا نکنين. اگه يه کاری رو می‌ديديم و خوشمون می‌اومد، می‌گشتيم و می‌ديديم چرا از اين کار خوشمون مياد. اگر هم بدمون می‌اومد دقت می‌کرديم به ويژگی‌هاش تا تو کارمون ازش استفاده نکنيم. اين‌طوری ياد می‌گرفتيم. حتی منابع ما هم خيلی محدود بود. الان همين اينترنت خيلی خيلی مفيد می‌تونه باشه. جهانی است که آدم وقتی بهش وارد می‌شه می‌فهمه که چقدر می‌تونه آموزش ببينه.

پرستو: سوووووووسک!

حميد بهرامی: اين جزء دوستان است. زياد توجه نکن!
(خنده جمع)

پرستو: آهان!

حميد بهرامی: جزء آکسسوار است!

شيده: آکسسوار هستن ايشون؟
حميد بهرامی: آکسسوار متحرک! داره مياد طرف شما... (اشاره به پرستو)

پرستو: لهش کنم؟

حميدرضا: گناه داره!

حميد بهرامی: خانواده داره! ولش کنين. بايد روزی خانواده رو بده. جواب بچه‌هاش رو چی می‌دين؟

شيده: پس من پام رو می‌ذارم رو ميز با اجازه!

حميد بهرامی: ( رو به سوسک ) برو! برو!
(خنده جمع)

شيده: خب می‌گفتين...

حميد بهرامی: اين‌جوری بود ديگه.
(خنده جمع)

شيده: بله اين‌جوری بود! شما هيچ‌وقت پشيمون نشدين از اين راهی که انتخاب کردين؟

حميد بهرامی: نه.

شيده: هيچ فکر ديگه‌ای هم برای آينده‌تون نداشتين جز اينکه بياين تو کار نقاشی و کاريکاتور و اينها؟

حميد بهرامی: کار ديگه‌ای نمی‌تونستم انجام بدم. يعنی حتی اگه می‌خواستم وارد شکل ديگه‌ای از کار بشم و ماهيت ديگه‌ای از تجارت رو تجربه کنم، قاعدتا از همون اول شکست‌خورده بود!

شيده: هيچ وقت سعی کردين يا اين فقط احساستونه؟

حميد بهرامی: سعی هم نکردم. يعنی اون احساس بهم اين اجازه رو نداده که برم سعی هم بکنم. بعيد می‌دونم کار ديگه‌ای می‌تونستم انجام بدم. البته مقوله‌های زيادی برام جذابه علاوه بر تصويرسازی و کاريکاتور. سينما کاملا برام قضيه‌ی جذابيه. سعی کردم با انيميشن به اون وسوسه‌ها در واقع پاسخ بدم. اگه بخوام گستره‌ی فعاليت رو تعريف کنيم خب محدود به تصويرسازی و کاريکاتور نمی‌شه. از نقاشی گرفته تا طراحی گرافيکی تا انيماتوری تا کارگردانی انيميشن تا... از اين «تا» ها زياد وجود داره.

شيده: من هنوز دارم به اون سوسکه فکر می‌کنم!

حميد بهرامی: سوسکه رفت! خانوادش دارن تشکر می‌کنن!

پرستو: آقای بهرامی اولش گفتين که زمينه‌ی کارِتون با مطبوعات جور نيست و باهاشون همکاری نمی‌کنين. حالا بهمون بگين با کجاها کار می‌کنين؟

حميد بهرامی: کار جدی من کار کردن در فضای انيميشن است. کاريکاتور رو به عنوان چيزی که شکل بيانش برام جذابه انتخاب کردم. ايجاز و صراحت با توجه به سرعتی که بر زمانه‌ی ما حاکمه، می‌تونن ماهيت‌های بيانی خيلی ويژه‌ای باشن. ترجيح می‌ديم يه تصوير ببينيم تا اينکه يه پاراگراف مطلب بخونيم. من خودم اصلا حوصله‌ی مطلب خوندن به اون صورت ندارم. مگه اينکه خيلی جذاب باشه. اين اتفاق باعث شد که کاريکاتور رو به خاطر ماهيت بيانيش انتخاب کنم نه به خاطر جريانی که مفری باشه به درآمدزايی و مواردی از اين دست. يا واقعا حتی مطرح شدن يا رسيدن به يه سری موقعيت‌ها. اصلا به کاريکاتور اين‌جوری نگاه نمی‌کنم. شايد به انيميشن چرا. اين جريانات در انيميشن خيلی برام مهمه اما تو کاريکاتور نه. يه جايی تو ذهن آدم يه سيمی هست که لخته و جرقه می‌زنه. کاريکاتور در واقع اون سيم لخته است! يعنی کابل نيست يه رشته‌ی خيلی باريکه. گهگاه ذهنم وسوسه می‌شه که برم سراغ کاريکاتور. واقعا روزی که رفتم سمت کاريکاتور فکر نمی‌کردم تا الان ادامه بدمش. الان هم اصولا برام زياد جدی نيست. با کيهان کاريکاتور هر دو سه شماره يه بار رو جلدشون رو دارم. اينها انگيزش‌هايی هست که سعی می‌کنم با پرداختن بهشون خودم رو در فضای کاريکاتور نگه دارم چون برام جذاب و قابل احترامه. کارهام هم بيشتر تا اين حد کوچولو و محدوده. جرقه‌ای است. سيال و پيوسته نيست. هر دو-سه ماه يه کار ازم چاپ بشه، برام کافيه و راضی هستم.

شيده: از کی شناخته شدين که اومدن بهتون کار پيشنهاد کنن و پول بگيرين؟

حميد بهرامی: حضورم در فضای کيهان کاريکاتور. البته نه حضور مستقيم. حضور کارهام، باعث شد اين ذهنيت به وجود بياد که مثلا آقای X از نظر تکنيک اجرايی يه مقدار کارش متفاوت است. تعدادی از بچه‌ها بودن که اين ويژگی رو داشتن. همين اتفاق باعث شد که رجوعی که بهم شد تصويرسازی يه سری مجلات بود و به پشتوانه‌ی همون درکی که از کارهام داشتن سراغم می‌اومدن. برمی‌گرده به سال 73 و 74. بعد از اون وارد فضای انيميشن شدم باز هم به واسطه‌ی همون جايزه‌ای که تو دوسالانه گرفته بودم. ديگه معرفی‌ای که بچه‌ها از کارهام داشتن. ديگه... شناسايی که کارگردان موسسه‌ی هور از کارهام انجام داده بود. اينها... (سروصدا از اتاق کناری) سوسکتون هم رفت اون اتاق ظاهرا!

شيده: به احتمال خيلی زياد! کشتنش؟

حميد بهرامی: آره.

شيده: آهان! ما اين همه اينجا مراعات کرديم! خانواده يتيم شد!

حميدرضا: ما آخرين کسانی هستيم که تو زندگيش ديد!
(خنده جمع)

عليرضا: سوسک تو مصاحبه هست ها!

شيده: قطعا! يه طرح هم اگه ازش بزنين خيلی خوب می‌شه!

حميد بهرامی: يه طرح سوسکی؟
(خنده جمع)

حميد بهرامی: خب، اين شناسايی از طريق کاريکاتور اتفاق افتاد. از سال 74 جاری شد به فضای انيميشن. يعنی کاری که انجام می‌داديم باز شرکت‌های مختلف ما رو شناسايی می‌کردن و... يه cd شاهنامه رو برای موسسه‌ی حور انجام دادم. طراحی رستم و اسفنديار و فلان و فلان. 5 دقيقه هم انيميشن ساختم. اين cd اون زمان فروخته شد و راضی هم بودن. همين باعث شد يه کم شناخته بشم. شکل کار و تکنيکم. بعد از اون هم سفارش‌های مختلف. ولی انيميشن رو در واقع با موسسه‌ی حور شروع کردم. فرمانروايان مقدس رو اين اواخر پخش کرده بود..

حميدرضا: قصه‌های تاريخ؟

حميد بهرامی: دقيقا. با اون کارها...
حميدرضا: يه کار هم يادم مياد شبکه‌ی 2 پخش کرد برای بچه‌ها...

حميد بهرامی: آهان... يار مهربان! يکی دو قسمتش رو کار کرده بودم. بعد از انيميشن سفارش‌های تصويرسازی سمتم اومد که با تصويرسازی کتاب‌های اول ابتدايی شروع شد.

شيده: الان تصويرسازی اين کتاب‌ها مال شماست؟

حميد بهرامی: نه. آموزش و پرورش يا کاری رو نمی‌کنه يا خيلی احمقانه اون کار رو انجام می‌ده. به دو تا تيم سفارش داده بود که به طور موازی طرح بزنن. دو تا تيم 5؛ 6 ماه زمان گذاشتن که کارهای گرافيکی‌شون رو انجام بدن. بعد گفتن که خب ما اين رو می‌خوايم چون طرح درسشون به نظرمون امروزی‌تره! بعد کار تيم ما به مرحله‌ی ورود به سيستم آموزشی نرسيد.

شيده: شما تيم دارين الان؟

حميد بهرامی: بله. موقعی که کار داشته باشيم اين تيم به 15 نفر می‌رسه. وقتی هم که کار نداشته باشيم، 2 نفريم. با سوسکه 3 نفر!
(خنده جمع)

عليرضا: کسانی که برای شما stand by هستن، بيشتر چه کاره‌ان؟

حميد بهرامی: اين آدم‌ها متخصص هستن توو فضای انيميشن. يکيشون انيماتور خيلی توانايی هست، يکی ديگه...

عليرضا: کار هنری و کار تجاری و تبليغی برای شما منفک هستن از هم؟

حميد بهرامی: بله. قطعا. تعريف ما برای کار هنری اينه که از همه اصول زيبايی شناسی که شعورمون بهش می‌رسه برخوردار باشه. زمان زيادی برای انجامش داشته باشيم و موضوعی که بهش می‌پردازيم موضوع دلخواهمون باشه و پرداخت روی آن و اجرايش، پرداخت مناسبی باشه. يعنی هم برای متحرک‌سازيش زمان لازم و مناسب رو داشته باشيم هم برای پرداخت تصويرسازانه‌اش. وقتی ترکيب بشه به ايده‌آل‌های ذهنی خودمون و نگاهی که مثلا به ادبيات، سينما يا گرافيک داريم، اين‌ها رو با هم ترکيب می‌کنيم و اسمش رو می‌گذاريم انيميشن شخصی يا هنری. اما انيميشن تجاری اين ويژگی‌ها رو نداره. اولين اتفاقی که می‌افته اينه که سفارش‌دهنده گرافيکی مد نظرش هست که سعی می‌کنه اون رو به ما منتقل کنه. يا يک فيلم‌نامه‌ای در ذهن داره که ماهيت اون رو از ما می‌خواد يا محصولی داره که می‌خواد درنهايت اون محصول با ويژگی‌ای که دوست داره، ديده بشه. پس يه جاهايی در کارهای سفارشی، ما اصلا خودمون نيستيم ولی سعيمان می‌کنيم که ايده‌آل‌های شخصيمون رو هم طوری در کار بگنجانيم تا از انجام دادن کار زياد محزون و دل‌شکسته نشيم. در قالب کارهای بلند هم که ديگه سياست‌های کلی نظام را بايد در نظر داشت.
ولی زيباترين شکل و بهترين و ايده‌آل‌ترين شکل اين بود که پول به اندازه‌ی کافی می‌داشتيم، می‌نشستيم برای خودمون کار می‌کرديم و جامعه‌مان هم اون‌قدر آدم فرهنگی داشت که بتونيم اسپانسر بگيريم و برای خودمان کار هنری ارائه کنيم. اما متاسفانه همه‌چيز شکل تبليغاتی و سفارشی داره. اون هم تبليغ فقط يک تفکر خاص!

eveapple.jpg


حميدرضا: هيچ وقت موقعيتش پيش نيومده که برسی به يک پروژه‌ی جاه‌طلبانه؟ مثلا يک فيلم سينمايی انيميشن؟

حميد بهرامی: صحبتش خيلی وقت‌ها شده ولی در همون حد باقی مونده. اولين اتفاقی که می‌افته اين است که مشکل اصلی ما عدم اعتماد است. تهيه‌کننده يا سفارش‌دهنده برای يک کار کوتاه خيلی راحت 15 تا 20 ميليون تومان پول کنار می‌گذاره اما برای يک کار 100 دقيقه‌ای که قراره 400 تا 500 ميليون پول خرج بشه، اين ريسک رو نمی‌کنه. اولين معضل اينه که نگاه ارباب سرمايه به انيميشن يک نگاه اقتصادی و هنری نيست. يعنی يک کار هنری که بايد انجام بشه در توبره‌ی هنری اين مملکت در کنار گل چينی و نقاشی روی چرم، انيميشن هم باشه، کافيه ديگه! بدون اغراق می‌گويم.

شيده: وای! گل چينی!

حميد بهرامی: گوبلن و منجوق واشک‌دوزی و انيميشن هم هست! در همين دسته قرار می‌گيره!
براشون مهمه که انيميشن باشه اما به‌همين شکل که هست باشه. ما تئاتر هم داريم اما تئاتر مرده. سينما هم داريم اما سينمای خسته و درمانده. انيميشن هم داريم در حال جستجو،در حال خودآموزی در مسير سعی و خطا! به انيميشن بها می‌دهند ولی نه به اندازه‌ی سينما! اصلا قابل مقايسه نيست. يه سری اتفاقات داره می‌افته که خيلی خودرو و خودجوش و خودساخته است که قرار است گرافيک و تکنيک رو در انيميشن دچار تحول بکنه. از منطقی که در انيميشن ما به وجود آمده، داريم فاصله می‌گيريم. از سطرهای خيلی ساده، اغراق‌های کاملا غيرحرفه‌ای، متحرک‌سازی کم‌جذابيت و با تعداد فريم‌های کم، بايد يه کم فاصله گرفت و کار رو با جايی رسوند که کيفيتش نگاه سرمايه‌گذار رو به انيميشن تغيير بده.
بايد بفهمونيم که انيميشن می‌تونه يه موقعيت اقتصادی بسيار بزرگ باشه. نمی‌خوام با اغراق بگم که به اندازه‌ی صادرات مواد معدنی يا صنايع دستی بتونه در گام‌های اول موفق باشه اما به نظرم ظرف دو، سه سال برنامه‌ريزی، انيميشن می‌تونه يه جريان اقتصادی راه بيندازد.

حميدرضا: مثل کشورهای شرق آسيا.

حميد بهرامی: کاملا. ژاپن که الان در مرحله‌ی سوم است. کره و چين اومدن قبضه کردن توليد انبوه انيميشن رو. ارزون می‌فروشند اما به تمام شبکه‌های تلويزيونی!
در خود ژاپن، صادرات انيميشن، از تويوتا بيشتر است. دلاری که کمپانی‌های انيميشن به کشورشان وارد می‌کنند، خيلی بيشتر از تويوتاست. ظرف سال گذشته، بالا زده از تويوتا.

پرستو: اگه بخواين از تجربه‌های انيميشن‌تون صحبت کنين، کدومشون براتون دلچسب‌تره؟

حميد بهرامی: تجربه‌های انيميشن من تا حالا هيچ‌کدوم صددرصد نيستند. يعنی اگه بخوام بگم کدومشون رو دوست دارم و بدون نقص باشه، تا حالا برای هيچ کدوم اين اتفاق نيفتاده. چون تا الان کارها کاملا سفارشی بوده، کاری که متعلق به خودم باشه رو انجام ندادم. اما فکر می‌کنم ظرف امسال اين اتفاق بيافته. ايده‌ی انجام يه کار شخصی را دارم که مخاطبش يه مقداری شايد خواص باشند و محل ارائه‌اش هم احتمالا در جشنواره‌ها خواهد بود.

پرستو: درباره‌اش نمی‌خواهيد حرف بزنيد؟

حميد بهرامی: ترجيح می‌دهم نگويم.

شيده: چقدر حساس شد!

حميد بهرامی: موضوعش ضد جنگ است.

پرستو: در ستايش صلح؟

حميد بهرامی: در... نمی‌دونم!

حميدرضا: درکردستان می‌گذره؟

(‌خنده‌ی جمع‌)

پرستو: 20 سؤالی شد!

حميد بهرامی: يه کار لطيف که پر از خون و خونابه و... نه، شوخی می‌کنم!

شيده: شايد هم درباره‌ی سوسک باشه!

(‌خنده‌ی جمع‌)

حميدرضا: فعلا داريد چه کار می‌کنيد از اين کاهای تبليغاتی؟
حميد بهرامی: آخرين کار تبليغاتی ما تن ماهی ساحل بود، همون که درام می‌زنه...

عليرضا: بقيه‌ی کارهاتون چی بوده؟

حميد بهرامی: يه سری کار هونداست. کار چهارتايی هونداست. ديگه... يه سری تيزر برای شبکه‌های خارج از کشور انجام داديم.

شيده: چی شد که سايت زدين برای خودتون؟

حميد بهرامی: يک روز ايلا سليمانی، همين طراح تيزر محصولات روزانه، آمد اينجا و پرسيد کار جديد چی داری؟ بهش نشون دادم. همه رو ريخت روی cd و برد خانه بعدش همه کارها رو انجام داد و آدرس رو بهم داد و گفت برو ببين چه اتفاقی می‌افته. وصل شدم، شاد شدم!

شيده: خيلی خوشحال شدين؟ کادوی تولدتون بود؟

حميد بهرامی: نه. کادوی رفاقت بود! خراب رفيق و اين برنامه‌ها!

حميدرضا: سايت رو که آقای سليمانی زده، ميانه‌ی خودتون با اينترنت چطوره؟

حميد بهرامی: خيلی اينکاره نيستم. ترجيح می‌دهم يه cd به دستم برسه مملو از تصوير که دوستانم download کردن!

شيده: ديگران زحمتش رو بکشن و...

حميد بهرامی: من هم لذتش رو ببرم! ولی mailbox رو check می‌کنم. دو سه روز يه بار.

شيده: chat هم می‌کنيد؟

حميد بهرامی: اصلا!

شيده: چرا؟

حميد بهرامی: تايپ کردن برام سخته!
عليرضا: جستجو چطور؟

حميد بهرامی: گوگل رو دوست دارم به همين خاطر! با images گوگل حال می‌کنم.

حميدرضا: بازخورد سايت‌تون چطور بوده؟

حميد بهرامی: خب، نامه‌هايی که می‌آد، کمتر توشون فحش و فضيحت هست. شايد بشه به اين نتيجه رسيد که بد نبوده!

شيده: يعنی شما فحش هم خوردين؟

حميد بهرامی: نه! نمی‌دونم اما اينقدر شناخته نشده که حالا همه ببيندش و نظر بدهند. شايد چون لينکش در جاهای ديگه نيست.

شيده: به جز کاريکاتور و انيميشن، چه کار می‌کنيد؟ زندگيتون چه جوريه؟

حميد بهرامی: ديگه وقتی نمی‌مونه. وقت خاليم رو هم طراحی می‌کنم. به يه عادت رسيدم. غالبا طراحی کردن و جستجو کردن فيلمنامه برای کار و اينها وقتهای خالی من رو پر می‌کنه. احتمالا ديدن فيلم و اينها...

شيده: چه فيلم‌هايی می‌بينين؟

حميدرضا: kill bill رو ديدين؟

حميد بهرامی: آره. اون رو ديدم.

حميدرضا: خوشتون نيومد؟

حميد بهرامی: انتظار بيشتری از آقای استاد داشتم! انيميشنش شاهکار بود! البته kill bill II تعطيل‌الاجمعين بود! نه اينکه بگم توهين‌آميز بود، ولی بحث بحث انتظارهاست ديگه. آدم احساس می‌کنه تارانتينو به يه رخوت و تفرعنی رسيده که انگار هر چيزی ساخته بايد ديده بشه، بلکه پسنديده بشه!

شيده: نشد هم نشد!

حميد بهرامی: منطق خود فيلم خيلی جذاب نبود گرچه اکشنش، جذاب دراومده بود. من کارهای فينچر رو خيلی دوست دارم. کارهای ديويد لينچ رو هم همين‌طور. به همون اندازه امير کوستوريتسا و فلينی و بونوئل. اينها برای من آدم‌های فکوری هستند. شايد همه‌ی کارهاشون نه، اما حجم عمده‌ای از آثارشون اين پتانسيل رو داره که آدم رو درگير کنه.

شيده: فيلم‌ها چه جوری به دستتون می‌رسه؟

حميد بهرامی: از طريق دوستان و بعضی وقت‌ها اين فيلم‌کرايه‌بده‌ها!

حميدرضا: فيلم‌های ايرانی رو دنبال نمی‌کنين؟

حميد بهرامی: آخرين فيلم ايرانی که ديدم...

حميدرضا: مارمولک بود؟

حميد بهرامی: اون رو نديدم.

شيده: نفس عميق؟

حميد بهرامی: نه... آخرين فيلم... ارتفاع پست بود.

حميدرضا: دو سال پيش بود که!

پرستو: ارتباطتون با موسيقی چطوره؟ چه نوع موسيقی گوش می‌دين؟
شيده: موقع کارتون بايد آهنگ‌های دامبولی گوش کنين؟

حميد بهرامی: دامبولی که نه ولی سوزان روشن رو دوست دارم!

شيده: ای وای!

حميد بهرامی: شوخی کردم. آلترناتيو و راک و... از radiohead گرفته تا موسيقی‌های ترکيبی که برام خيلی جذاب هستند. موسيقی‌هايی که base غربی دارند و ملودی‌های شرقی روشون سوار شده. بر و بچه‌های مستعد زياد هستند دور و برم که به منابع خوب دسترسی دارند. آريا عظيمی‌نژاد و هومن خلعتبری و ديگران. به همون اندازه‌ که فيلم خوب دستم می‌رسه، موسيقی خوب هم بهم می‌دهند. ديگه... راک‌های دهه‌ی 70 برام جذابه.

حميدرضا: موسيقی کارهاتون اريجينال يا انتخابی خودتونه؟

حميد بهرامی: کدوم کارها؟

حميدرضا: مثلا هوندا.

حميد بهرامی: هوندا که اريجينال هست. کار تن ساحل رو با اسيد موزيک قرارداد بستيم.

حميدرضا: شده تا به حال چيزی بسازی و بعد آهنگ‌های مورد علاقه‌ات رو بذاری روش؟

حميد بهرامی: آره شده. توی شهر پرستوها، انيميشنی بود درباره‌ی جنگ و خرمشهر و اينها، جز کارهای تقويمی شده که سوم خرداد هر سال نشونش می‌دن. موسيقی triumph رو گذاشتم. احساس کردم که خيلی می‌تونه سوار بشه روی سکانس‌های جنگی.

شيده: هيچ وقت کارهاتون رو بی‌اجازه جايی چاپ نمی‌کنند؟

حميد بهرامی: چرا اين اتفاق می‌افته.

شيده: با اسم کس ديگری؟

حميد بهرامی: نديدم تا به حال به اسم کس ديگری کارم منتشر بشه اما خيلی اتفاق افتاده که بی‌اجازه کارهايم رو منتشر کردند.

شيده: هيچ وقت پيگيری کردين؟ يا اينکه به روی خودتون نياوردين؟
حميدرضا: اين مشکل جامعه‌ی کاريکاتوريست‌های ايران هم هست.

حميد بهرامی: از اين اتفاق‌ها زياد می‌افته. فکر کردين کجا داريم زندگی می‌کنيم؟ نيويورک يا پاريس؟ آدم رو جای يه آدم ديگه قالب می‌کنند ديگه وای به حال کار و اينها!

حميدرضا: يه سری مشکلات هم در جامعه‌ی کاريکاتوريست‌ها هست، گروه‌بندی‌ها و دسته‌بندی‌ها و... اوجش هم همين بيينال آخر بود. نظرتون چيه درباره‌ی اين مسائل؟

حميد بهرامی: نمی‌دونم. خب تجربه‌ی واقعی دموکراسی را نداريم. در خوشبينانه‌ترين وضعيت می‌شويم جناح چپ مجلس که نتيجه‌اش همه‌ی ردها و نفی‌ها و درگيری‌هاست و احترام نگذاشتن به حقوق يکديگر. يه بابايی چند وقت پيش داشت درباره‌ی يکی از اين نماينده‌ها صحبت می‌کرد که از بيرون خيلی آدم جذابی بود اما پوست اين بابا رو کنده بود سر يه زمين 600 متری. يعنی نماينده‌ی محترم اصلاح‌طلب اين بابا رو بدبخت کرده بود. حالا در جاهای ديگر اين جامعه هم همين وضعيت وجود داره. واقعيت قضيه اين است که جامعه‌ی ما دموکراتيک نيست. ترجيح می‌ديم شخصی کار را پيش ببريم. اگر هم توانمان نرسيد، با گروهی کار می‌کنيم که بهمون گير نمی‌دن و پيرو هستن. مثل يار جمع کردن می‌مونه. انگار که بخواهی گل‌کوچيک بازی کنی، کسانی رو انتخاب می‌کنی که هم بشناسيشون و هم کنتاکت‌های کمتری باهاشون داشته باشی. اين اتفاق در همه جا می‌افته. يارو رئيس که می‌شه، کسانی همراهش ميان که جای ديگه باهاش همکار بودن و بالا و پايين اخلاق همديگر رو می‌دونن. در کارهای فرهنگی هم عملا اين وضعيت وجود داره. چه در دوسالانه‌ی امسال و چه در دوسالانه‌های پيش و چه در تک‌تک اتفاق‌هايی که می‌تونه به صورت گروهی جمع‌بندی و برنامه‌ريزی بشه، اين موضوع رو می‌بينيم.
تصوير سال يکی از نمونه‌های اين قضيه است. آدم‌هايی که انتخاب شده بودند، کسانی بودند که همديگر رو قبول داشتند و هم‌مسيرتر بودند. نمی‌دونم قبلا با هم درگير نشده بودند. اگر کسی کوچکترين کنتاکتی باهاشون داشت، حذف می‌شد. اين واقعيت نه فقط در فضاهای هنری، بلکه در بيشتر فضاهای جامعه وجود داره.
ولی در کاريکاتور کلا انتظارات به خاطر جوان بودنش کمی پايين‌تر هست اما بالاخره اون مافيا سرايت می‌کنه. همه جا هست. خود قضيه‌ی کلاغ سفيد، يه مقاومت در برابر حذف بود. حذفی که به نوعی داشت بر يه سری افراد وارد می‌شد. به اين نتيجه رسيديم که اگه گروهی باشيم، شايد بهتر ديده بشيم و موفق‌تر باشيم.

حميدرضا: تعطيل شد کلاغ سفيد؟

حميد بهرامی: نه. هنوز هست.

حميدرضا: خبری ازش نيست.

حميد بهرامی: آره. خبری ازش نيست.

شيده: کلاغ سفيد يعنی چه آدم‌هايی؟

حميد بهرامی: يه گروهی هستيم که از سال 76 دور هم جمع شديم. تعدادمون 7 نفر است: افشين سبوکی، بهرام عظيمی، عليرضا کريمی‌مقدم، جمال رحمتی، کيارش زندی، خودم و ... (بعد از کلی فکر) فائز عليدوستی. چون فائز رفته کانادا از ذهنم پريده بود اسمش!

حميدرضا: شما هيچ وقت به مهاجرت فکر نکردين؟

حميد بهرامی: به مهاجرت يه مدت خيلی جدی فکر می‌کردم. از سال 73 بود تا 77. سوريه هم رفتم، فرم را هم پر کردم. می‌خواستم برم کانادا. بعد از آن هم کارهام رو برای ديزنی فرستاده بودم که ظاهرا بدشون نيامده بود. فرم رو برام فرستادن که پر کنم. وقتی اين کارها رو کردم، گفتن که تا فلان تاريخ خودتون رو به يکی از دفاتر ما معرفی کنين. بعد من اون موقع سربازی نرفته بودم. قضيه فوق‌ليسانسم رو به همين خاطر کنار گذاشتم و رفتم خدمت. برگشتم هم يه مقدار انگيزه‌ام کمتر شده بود و هم برنامه‌های اونها تغيير کرده بود و بايد می‌رفتيم فرانسه و ديگه نمی‌شد مستقيم اقدام کرد برای خود آمريکا. بعدش ترس داشت، بعد محافظه‌کار شدم، بعدش ازدواج کردم. بعدش ماندم. ناراحت نيستم از اينکه ماندم. اين رو می‌گم که خيال خودم رو راحت کنم!

شيده: فکر نمی‌کنين يه روزی بخواين مهاجرت کنين؟ همسرتون نمی‌خواد؟

حميد بهرامی: چرا. رسيدن به يک فضايی که قبل از هر چيز ثبات داشته باشه و آرامش، جزء ايده‌آل‌های ماست. ولی چگونه رسيدن به اون ثبات برام خيلی مهمه. ظرف يکی دو ماه گذشته دو تا از دوستانم از کانادا برگشتند. دارن فحش می دهند و خيلی بهشون سخت گذشته. يکيشون که کاملا با ذهنيت‌های القاعده‌ای برگشته. ضد بوش، ضد امپرياليسم، ضد بلوک غرب و اينها...
حساب کن آدم با چه سختی می‌ره اونجا. شرايط کاملا توهين‌آميز و سخته. بعد شايد نشات‌گرفته از تجسم اشتباه ما هم باشه. خارج رفتن مثل اين می‌مونه که خب اگه بريم اونجا همش توريستيم، دوربين دستمونه و صفا می‌کنيم. ديسکو می‌ريم. همه جا سبزه مثل قصه‌های جزيره. مردم خوشحالن همديگر رو دوست دارن. دست و سوت و خنده و صداقت! بعد يهو می‌ری اونجا می‌بينی که آسفالت‌های تهران از ونکوور بهتره! می‌بينی توو سرماش نمی‌تونی دوام بياری. همش کار و کار و کار. می‌بينی فقط يه روز تعطيل اگر بشه، می‌تونی استراحت کنی، اون هم فقط خوابيدن! مصاحبت با دوستان تعطيله، توچال و دربند و درکه تعطيله، قليون تعطيل، سيگار هم تعطيل.

حميدرضا: کاپوچينو رو ديدين هيچ وقت؟

حميد بهرامی: اون وقتی که برام ايميل زدين و بعدش هم يه بار ديد. خوبه. تميزه!

حميدرضا: کاريکاتورهاش چی؟!

حميد بهرامی: تيميزه! ريديفه! منظمه! پراکندگی و آشفتگی سايت‌های ديگه رو نداره. وقتی وارد سايت کاپوچينو شدم، سرگيجه نگرفتم!



۱۳۸۳ اسفند ۱۶, یکشنبه

توجه توجه! کمــــــــــــــــــــــــــک!

آی هموطنانِ سن‌دیه‌گوییِ مونث یه آرایشگرِِ خوب نمی‌شناسین تو این منطقه؟ می‌خوام ابرو‌هام رو بردارم! آیا کسی نیست که مرا یاری کند؟! :)

۱۳۸۳ اسفند ۱۲, چهارشنبه

صد رحمت به لاریجانی؟

خب این هم از اسکار. حقش بود ک به لئوناردو دی‌کاپریو اسکار می‌دادن و یه دونه هم از اونایی که به کلینت ایست‌وود دادن رو می‌دادن به اسکورسیزی چون Aviator فیلمِ فوق‌العاده‌ای بود. با اینکه طولانی بود اما خیلی خوب می‌تونست آدم رو همراه کنه و حوصله‌ی آدم به هیچ وجه سر نمی‌رفت. قبل از اسکار داشتم به پیام می‌گفتم این هالی‌وودی‌ها انقدر ایست‌وود رو دوست دارن که برینه هم به پی‌پی‌اش اسکار می‌دن! البته اشتباه نشه، این فیلمش واقعاً خوب بود اما کار اسکورسیزی یه سر و گردن بالاتر بود انصافاً.

کریس راک هم بامزه بود. همیشه از گستاخی‌ش خوشم اومده اما خودمونیم بیلی کریستال یه چیزِ دیگه است. صنم و جوانه نکته‌ی خیلی خوبی رو اشاره کردن. این مجری‌های تلویزیون امریکا فقط انقدر عقل‌شون می‌رسه که در مورد سر و وضع همدیگه نظر بدن و واقعاً مخاطبِ عامِ امریکایی ظرفیت بالاتر از این رو نداره. به خدا اگه بیآین بعضی برنامه‌های اینا رو ببینین می‌رین لاریجانی رو رو سرتون می‌گیرین و حلوا حلوا می‌کنین! آخ آخ دقِ من یه برنامه‌هاییه که مردم می‌آن توش رازاشون رو به همدیگه می‌گن.

مثلاً یه زنِ می‌آد و شوهرش هم می‌کشه می‌آره تلویزیون ملیِ مملکت که بهش بگه آره جفری جان شرمنده من یه ۲۰۰ باری تا به حال به تو خیانت کردم! اون‌وقت با هم یه سری کتک‌کاری می‌کنن جلوی یه مشت تماشاگر. بعدش چند تا از اونا که رابطه داشتن رو میآرن! یه سری هم با اونا کتک‌کاری می‌کنن! خلاصه تماشاچی‌ها هو می‌کنن و اینا همدیگه رو می‌زنن و یه ساعتی می‌گذره. یا اینکه یه دختری می‌آد می‌گه من نمی‌دونم بچه‌ام مالِ کیه دقیقاً!!! یه ده پونزده نفر رو می‌آرن که ممکنه بابای بچه باشن و آزمایش DNA می‌کنن و مجری در اوجِ هیجانِ همه اعلام می‌کنه که مثلاً هیچ‌کدوم از این ۱۵ نفر نبوده، یارو می‌ره با ۲۰ تا دیگه برمی‌گرده!! من موندم این تو یه برهه از زمان که اون بچه نطفه‌ش بسته شده با چند صد نفر خوابیده!؟! بعد از همه چیز خداتر اون تبلیغیه که وسطش می‌کنه که آیا دلتون می‌خواد به همسرتون بگین که بهش خیانت کردین و با برادر و بابا و عموش و خواهرش و خاله‌اش و مامانش خوابیدین؟ خب به این شماره زنگ بزنین و بیآین تو برنامه بهشون بگین!!!! تازه یه برنامه هم نیست فقط، چند جور از این برنامه‌هّا دارن.
این برنامه‌هارو که می‌ذاره من می‌شینم هی حرص می‌خورم و پیام می‌خنده و می‌گه سخت می‌گیری! نَه جونِ من الآن تو دلتون نمی‌گین صد رحمت به لاریجانی؟!