۱۳۸۱ دی ۱۰, سه‌شنبه

عجب ترجمه خوبي، حقشه که

عجب ترجمه خوبي، حقشه که مهمونت کنم همون رستوراني که انقدر خوب تو ترجمه توصيفش کردي.

من تا حالا از انقلاب پايين تر نرفتم. يعني خب تئاتر وحدت رفتم اما مثلا ديگه به جمهوري نرسيدم. فقط يه بار سه راه جمهوري رفتم و گوشي موبايل خريدم. اين خيلي بده؟؟ مثل اينکه آره چون امروز هر کي اين رو ميشنيد يه طوري نگاهم مي کرد که يعني برو بابا بچه سوسول! بعد همينطور اوضاع بدتر و بدتر شد.

دوست عزيزي من رو تور تهران گردي برد امروز. همه چيز از سر قوام السلطنه و رستوران گل رضاييه و عشق من به ديدن جايي که خداترين نويسنده عمرم توش غذا مي خورده شروع شد. با هر بدبختي بود با تاکسي (و نه با آژانس!) رسيديم به مقصد. حدس مي زنين چي شده بود؟ رستوران بسته بود! چرا؟ چون دارن تعميرات مي کنن. خب حالا مي تونيم بريم جاي ديگه اي که عشق نويسندگيم توش چاي و قهوه مي خورده و با مجتبي مينوي و ... مي گفته مي خنديده. اما نه. يه جاي بهتر.

ميريم چهار راه ملل! خيابون يه خيابون ارمني نشينه با مدرسه دخترانه ارمني ها. جلوترش مدرسه فيروز بهرام ويژه زرتشتي ها و در انتها سفارت کشورهاي مختلف. از فراورده هاي ميکاييليان مي گذريم و مي رسيم به يه جايي که خيلي با مشخصاتي که دوستانم از فري کثافت ميدن مي خونه! يه نگاهي با درموندگي به اين دوست مي کنم و مي گم:

- من نمي خوام از مسموميت غذايي بميرم!

مي خنده و مي گه:

- غذاش عاليه، حالا مي بيني.

ميريم داخل. جاي نشستن آبرومندانه براي حداکثر شش يا هفت نفر هست اما خب اين نظر يه بچه سوسول فوفوله! پس نتيجه ميگيريم که اين ۱۳ ، ۱۴ نفر همه راحت اينجا نشسته و ايستاده دارن غذا مي خورن و ما هم اضافه ميشيم. شديدا بو ميآد. حس بويايي فوق حساس من داره overload مي کنه، اما خب اينجا وارطان غوغا مي کنه. کتلت با سالاد الويه و سالاد ماکاراني و مهمتر از همه نون سفيد واقعي. ياد بچيگيم ميوفتم که با مامان و بابام مي رفتيم آندره.

ما هم اونجا مي شينيم و غذاي خوشمزه رو مي خوريم. راستي يه چيزي که تا همين حالا بهش توجه نکرده بودم اين بود که من تنها دختري بودم که تا شعاع ۱۰۰ متري اونجا ديده مي شد!! البته عادت دارم به چنين موقعيتهايي اما جدا هر چي فکر مي کنم مي بينم در عرض سه ربعي که در اون خيابون و مغازه بوديم يه دختر هم نديدم!! بالاخره از اون جا که انگار توش زمان متوقف شده و ممکنه هر لحظه خود صادق هدايت از در بيآد تو، مي زنيم بيرون.

تنفــــــــــــــــــــــس! اکسيژن. بدون بوي کاري و سير! واي خداي من تو کتلتش سير داشت! الحق که سوسولم! مي پرم تو يه مغازه و تند ترين آدامس ممکن رو مي خرم. مي ريم چايي بخوريم تو کافه نادري. عجيبه اصلا فکر نمي کردم اينطوري باشه. اصلا فکر نمي کردم آدمهاي اين طوري توش باشن! شايد منتظر بودم خوشون اينجا باشن. زهي خيال باطل!

بقيه اش رو فردا مي نويسم، الآن واقعاديگه دارم از خستگي ميميرم :(

۱۳۸۱ دی ۹, دوشنبه

بهتون پيشنهاد مي کنم هيچ

بهتون پيشنهاد مي کنم هيچ وقت فيلم Gia رو نگاه نکنين وگرنه مثل من الآن از زندگي سير ميشين :(( خيلي وقت بود که فيلمي نتونسته بود انقدر افسرده ام کنه. در اصل بعد از Dancer in the dark اين اوليش بود. داستان اولين سوپر مدل دنياي مد که پشت اون صورت خوشگلش چقدر بيچاره بوده. چند جمله اش خيلي قشنگ بود:

Gia: I'm gonna have kids and then tell them that you don't have to be anybody because even being somebody doesn't make you anybody.


و البته دوباره هم به اين نتيجه رسيدم که اين انجلينا جولي واقعا زيباست.

اون آدمهاي بيکاري که ميوفتن به جون سايتها و هکشون مي کنن هم خودشون رو به يه روانپزشک نشون بدن بد نيست. به هر حال راههاي بهتري براي ارضاي عقده هاي آدمها وجود داره. مي خواستين جلب توجه کنين؟ خب موفق شدين اما حالا همه دارن فحشتون ميدن! تبريک.

يه سري هم که اين وسط فرصت رو غنيمت شمردن و هر چي از دهنشون دراومد به اشخاصي که هک شده بودن گفتن! خيلي خوبه واقعا. مردمون عجيبي هستيم والله.

راستي عاليجناب ايکس مرسي از درست کردن آرشيوم :)

۱۳۸۱ دی ۶, جمعه

- به من اعتماد کن،

- به من اعتماد کن، مي تونم آنچنان لذتي بهت بدم که حتي تو ذهنت هم نمي گنجه.
- جدي نمي گي؟!
- چرا! در ضمن مطمئن باش که هيچ مممممم.. صدمه اي بهت نمي زنم!
- جدا؟!
- آره. مي دونم بايد چکار کنم.
- آهان! حالا اگه من اصلا بگم برام اهميتي نداره چي؟
- خب اون موقع بايد يه نوشته کتبي امضا شده بدي که با تمايل و رضايت خودت بوده.

*********

يه خانوم روزنامه نگار که من قبولش دارم در پايان مصاحبه اي با روزنامه نگار آبزرور از واشنگتن اصرار داشت حتما اين رو براي اون آقا که معتقد بود ما بايد دموکراسي آمريکايي رو تو اين کشور پياده کنيم، مفهوم کنم که:

- ببين بهش بگو مثلا زناني مثل من و تو که فعاليم و داريم توي جامعه فعالانه کار مي کنيم و مستقليم هم حتي گاهي نمي تونيم بعضي از چيزها رو براي مادر، پدر، دوست و آشنا روشن کنيم. چيزهايي که خيلي خصوصي و شخصي هستن و قاعدتا نبايد به کسي غير خودمون ربط داشته باشن. بستر براي اون دموکراسي آماده است؟ شکل گيري شرايط مناسب در آمريکا و اروپا چقدر طول کشيد؟

۱۳۸۱ دی ۴, چهارشنبه

خب اين چند وقته خيلي

خب اين چند وقته خيلي از وبلاگها يه ساله شدن. خورشيد خانوم جونم، علي پيروز و خيليهاي ديگه الآن يادم نمي آد و از اونجايي که من کلا آدم سانتيمانتال و احساساتي نيستم و درست برعکس شديدا بي احساس و يخ هستم هيچي به روي خودم نيآوردم! راستش رو بخواين خودم هم يادم نميآد وبلاگم رو کي درست کردم و سالگردش کيه!

در هر حال امروز سالگرد يکي ديگه از پيشکسوتان اين وبلاگستان است. به همين مناسبت با آقاي چرندياتي مصاحبه اي ترتيب داديم:

- آقاي چرندياتي الآن چه احساسي داريد؟
- I gotta pee!


اي بابا! خب اين رو شما به بزرگي خودتون ببخشين آخه تازه دات کام هم شدن مردم و ديگه هاي کلاس و از اين حرفا!

۱۳۸۱ دی ۳, سه‌شنبه

به به چقدر دوستان رياضي

به به چقدر دوستان رياضي دان و دانشمند زياد داريم :) مرسي دوستان از توضيحاتتون. از همه کساني که وقت عزيزشون رو گذاشتن و با اي ميل برام نکته لينک ديشب رو توضيح دادن همين جا تشکر مي کنم :) علي پيروز جان هم که تو وبلاگ دات کام شده اش توضيح داده چي به چيه :) البته همون ديشب خودم به همين نتيجه رسيدم و يکي از دوستان عزيز هم فوري زنگ زد و پاي تلفن توضيح داد برام که يه وقت من نميرم از کنجکاوي!

ياد مدرسه و درسهاي رياضيمون افتادم. خب الآن ممکنه خيليهاتون هنوزم دارين رياضي مي خونين تو دانشگاه براي رشته هاي مختلف ولي من حواسم بود که دقيقا يه رشته اي انتخاب کنم که هيچ ربطي به اين درس نداشته باشه! سال دوم دبيرستان که بايد انتخاب رشته مي کرديم با اينکه خيلي از فلسفه، منطق و ادبيات خوشم ميآد نرفتم رشته انساني چون بچه هاي انساني مدرسمون يه جوري بودن!!

تجربي هم که اصلا نمي تونستم حتي بهش فکر کنم. کابوس اينکه مجبور باشم اسم انوع اقسام کرم آسکاريس و کدو و کرمک و انگل و چه مي دونم چي چي رو حفظ کنم برام غير قابل تصور بود. همون سال اول هم که زيست داشتيم تمام مدت سر کلاس تنم مور مور ميشد و همش مي رفتم بيرون نفسهاي عميق مي کشيدم و ميومدم دوباره تو. البته نمي دونم چرا انقدر نمره هام همشه بالا ميشد تو زيست، شايدبه خاطر اينکه انقدر برام آزار دهنده بود خوب تو ذهنم حک ميشد و يادم نمي رفت!

هنرستان هم که جاي بچه حساس ها و هنرمندها بود که من تو هيچ کدوم از اين دسته ها نمي گنجيدم، پس موند رياضي فيزيک. فهمش برام فوق العاده آسون اما تمرين اضافي کردنش برام غيرممکن. معلمهام و مامانم دق مي کردن و بيچاره ها هر کاري مي کردن نمي فهميدن من چرا سعي نمي کردم از اين همه راحتي فهم استفاده کنم. خودمم نمي دونم.

از فيزيک که متنفر بودم، مکانيک رو تحمل مي کردم. هندسه تحليلي رو دوست داشتم يه کمي اما نه به اندازه اي که باعث شه به جاي کپي کردن حل المسائل يه کم خودم فکر کنم! شيمي آلي برام جالب بود، اما فقط جالب بود که يه دور بهم يه چيزي بگن و من بگم اه چه جالب! جبر باحال بود مخصوصا انتگرال و ديفرانسيل. تنها چيزي که واقعا ازش لذت مي بردم رياضيات جديد بود و هميشه بالاترين نمره ام بود.

بقيه درسهاي عموميم همه بالا بودن مخصوصا زبان و ادبيات.

واي چقدر طولاني شد. يادم باشه فردا براتون از نمره هاي سال چهارم بگم،‌ کلي مي خندين:))

۱۳۸۱ دی ۲, دوشنبه

عجيبه اينجا برين و به

عجيبه اينجا برين و به من بگين چطوري ميشه که اينطوري ميشه!!

آهان راستي اصلا ترسناک نيست و انشالله که من فحش نخورم به خاطرش!

من هنوز شوکه ام و نمي فهمم چي شد ديشب! خدايا خودت به من کمک کن خل نشم!

۱۳۸۱ دی ۱, یکشنبه

واي چقدر حالم خوب بود

واي چقدر حالم خوب بود و داشتم با يه دوستي مي خنديدم، يهو اينترنتم قطع شد و اون دوستي هم قطع شد!! عجب. لابد بازم تقصير منه، بايد اينترنت بهتري مي گرفتم لابد!
عجب. الآن چقدر حالم بده؟ چرا انقدر حالم بده؟

۱۳۸۱ آذر ۲۹, جمعه

خب اينم از هري پاتر

خب اينم از هري پاتر ۲. بد نبود. واقعا از اوليش بهتر بود. فقط همين رو ميشه گفت و نه چيز ديگه اي. يه فيلم ديگه هم ديدم که کاشکي نمي ديدم! براي يکي از دوستان هم فيلم مي گيرم. ديدم که اين فيلم جايزه بهترين فيلمنامه و هنرپيشگان جديد رو در فستيوال ونيز برده و کانديد بهترين فيلم خارجي در گلدن گلوب بوده به کارگرداني Alfonso Cuaron به اسم Y tu mama tambien! ترجمه بسيار تا بسيار سليسي ميشه کرد به فارسي که من ترجيح مي دم اين کار رو انجام ندم! ترجمه به انگليسيش ميشه And your mother too!!!!

قبل از ديدنش داشتيم با همين دوست عزيز در موردش صحبت مي کرديم و با توجه به عکسهاي روي جلد سي دي سعي در حدس زدن مضمون فيلم داشتيم. خب عکس ها کمي تا قسمتي مشکل دار بودن. اين دوست عزيز گفت: آره ديدي که مثلا فيلم فقط يه دونه صحنه داره به مدت يک صدم ثانيه و اينها هم برميدارن همون يه صحنه رو ميذارن رو جلد و تو بايد يه عالمه دقت کني تا اون صحنه رو تو فيلم پيدا کني؟ کلي سر اين موضوع خنديديم و خيلي هم سر اين موضوع توافق داشتيم.

هفته پيش فيلم رو آورد و گفت:

- يادته در مورد عکس هاي رو جلد چي گفتيم؟ خب اون حرفا در مورد اين فيلم صدق نمي کنه!!

و حالا من مي تونم بهتون اطمينان بدم که واقعا صدق نمي کنه! دو تا پسر مکزيکي پولدار با يه خانم متاهل بزرگتر از خودشون که از دست شوهر خائنش شاکيه در حال مسافرتن به طرف دريا. از تخيل فوق العاده فعالتون استفاده کنين تا حدس بزنين چه چيزايي اتفاق ميوفته.

هفته پيش هم فيلم Trapped رو با بازي Charlize Throne که به نظر من زيباترين هنرپيشه زن دنياست مخصوصا تو فيلم Astronaut's wife و David Bacon که بازيش رو خيلي دوست دارم، همراه با يک موجود نفرت انگيز و بغايت زشت که به نظر من علت اصلي خودکشي Curt Kobain بوده، يعني همون زن ميمونش Courtney Love ،ديدم. داستان آدم ربايي بچه يه خانواده پولدار که خب قدر مسلم نهايتا به خوبي و خوشي به پايان مي رسه. بازيها بد نبودن و فيلم به اندازه کافي جذابيت داشت خوشبختانه.

اون يکي فيلمي که ديدم The truth about Charlie با بازي خواننده قديمي و هنرپيشه تقريبا جديد مارکي مارک بود. نمي دونم چرا نمي تونم به اسم خودش صداش کنم. اون موقعها رپ مي خوند و کلي براي خودش کشته مرده داشت. من کلا هيچ وقت عشق رپ نبودم پس خيلي باهاش حال نمي کردم اما وقتي تو Planet of the apes بازي کرد ديگه واقعا گل کرد. بد نيست. يه حالت خاصي داره. از اون تيپ پسراست که حرص من رو درميآرن. يه جورايي لوس که به طرز تابلويي الکي قربون صدقت ميره و انقدر مصنوعي اين کار رو مي کنه که مي خواي بزني دوبامبي تو سرش! فيلم جاسوسي بود و بدک نبود.

ديگه، ديگه... گفته بودم که بالاخره فيلم مت ديمون Bourne Identity رو ديدم؟ از اون فيلمهايي بود که کلي وقت تو هاردم خاک خورد. طلسم شکسته شد و اونم بيشتر به اين خاطر که از بازي مت ديمون خيلي خوشم ميآد. به نظرم با بن افلک زوج موفقي بودن که خب الآن ديگه فکر نمي کنم بن عزيز وقت اينجور کارهارو داشته باشه! He's got his hands and other parts full, I bet! فيلم باز هم جاسوسي بود و بدک نبود.

خودم هم خوبم! انقدر ميدوم که نمي فهمم زمان چطوري مي گذره. ميگن آذر هم تموم شد!‌ عجب! (به قول يکي از دوستان مش رجب) لابد چشم به هم بزنيم تولد لعنتي من هم مي رسه. اه که چقدر از تولدم متنفرم و مطمئنم امسال متنفرتر هم خواهم شد. بگذريم. چقدر برف خوبه مخصوصا وقتي تو خونه نشستي روي فن کوئل پشت پنجره با يه فنجون قهوه داغ که ازش بخار بلند ميشه و داري پينک فلويد گوش ميدي. زندگي زيباست.

۱۳۸۱ آذر ۲۷, چهارشنبه

نمي دونم چرا تازگيها سوار

نمي دونم چرا تازگيها سوار هر تاکسي که ميشم يارو ياد هايده ميوفته و نوارش رو ميذاره!

*********

عجب احساس خوبيه که بعد از مدتها شلوارت همش بخواد از پات بيوفته.

۱۳۸۱ آذر ۲۴, یکشنبه

مي بينين چقدر من اکتيو

مي بينين چقدر من اکتيو هستم :) باورتون ميشه هنوز نرسيدم اي ميلهاي دو هفته پيشم رو جواب بدم؟ تو رو خدا دوستاني که اي ميل ميدين فحشم ندين،‌ نمي تونم به خدا. عين ديوونه ها همش دارم ميدوم اينور اونور. شما رو به خدا به من بگين اينم شد برنامه زندگي؟

شنبه: از ساعت ۸ تا ۱۰ يه کلاس، ۱۰ تا ۱۲ يه دونه ديگه، ۱۲ تا ۲ يه دونه ديگه، ساعت ۳:۳۰ تا ۵:۳۰ ورزش، حموم. بعدش شايد ترجمه اگه نه ديدن فيلمهاي تلنبار شده.
يکشنبه: از ۱۰ تا ۱۲ يه کلاس از ۱۲ تا ۲ يه دونه ديگه، ساعت ۳:۳۰ تا ۵:۳۰ ورزش، حموم. ترجمه، فيلم.
دوشنبه: همون برنامه از ۸ صبح تا ساعت ۲. از ساعت ۳:۱۵ تا ۵:۱۵ شاگرد خصوصي. ترجمه. فيلم.
سه شنبه: از ۱۰ تا ۲ کلاس. ورزش از ۵ تا ۷. حموم تا ۷:۴۵. ترجمه يا فيلم.
چهارشنبه: از ۱۰ تا ۲ کلاس. شاگرد خصوصي تا ۵:۳۰. ترجمه يا فيلم. نوشتن مطلب.
پنجشنبه: صبح تلاش مذبوحانه براي کمک به يک دوست در نوشتن تزش در رشته معماري! بعد از ظهر جلسه تا ۴:۳۰. شاگرد اسپانيايي از ۵ تا ۶:۳۰. خونه ترجمه يا فيلم.
جمعه: کلاس از ۸ تا ۱۲. خونه ناهار. بعد از ظهر از ۳:۳۰ يا ۴ الي وقتي نامعلوم جلسه. خونه ترجمه يا فيلم.

از تمام اين ترجمه و فيلم هايي که نوشتم شايد فقط سه روزش رو جون داشته باشم که انجام بدم و بقيه اش فقط حرفه! به نظرتون اين برنامه من مسخره نيست؟؟ مسخره که چه عرض کنم مضحکه! همش دارم ميدوم. از کلاس هام تو تجريش به ورزش تو اکباتان يا کلاسهام تو تجريش به شاگرد خصوصيم تو پاسداران و بعدش اکباتان! از مير داماد به جردن. از تحريش به اکباتان. از اکباتان به قائم مقام فراهاني!

مامان و بابام رو نمي بينم. اون روز وقتي از ورزش اومدم دويدم تو حموم و اومدم بيرون و پريدم تو آشپزخونه که ناهارم رو که مامانم هر روز با دقت تمام طبق سليقه افتضاحم درست مي کنه که قهر نکنم، ساعت ۷:۳۰ بعد از ظهر بخورم و خورده نخورده دويدم تو اتاقم که يه ترجمه رو شروع کنم و بفرستم که حسابي دير شده بود. داشتم به سرعت، ليوان چاي به دست از تو هال رد مي شدم که برم تو اتاقم که مامانم صدام کرد. يه لحظه برگشتم نگاهش کردم. يه لحظه کپ کردم. پام گير کرد. تو چشماش اشک بود.

- واه! مامان چي شده؟
- تو يه دقيقه نمي خواي بشيني پهلوي من؟
- ترجمه دارم.

سرش رو انداخت پايين و گفت خب. دلم آتيش گرفت. نمي دونم چرا يهو حالم انقدر بد شد.

- باهام کاري داري؟
- نه فقط مي خوام يه کم بغلت کنم و نازت کنم.

اي بابا. مثل اينکه اين خانوم تصميم گرفته امروز من رو دق بده! چاي رو گذاشتم رو ميز و رفتم رو مبل بغلش. ۱۰ دقيقه نازم کرد و لوسم کرد و برام آواز خوند و منم عين اين احمقهاي احساساتي عر زدم! بعد چاييم رو خوردم و اومدم که دوباره حلقه به راه بيوفته اما اين دفعه کلي سبک بودم و پر از انرژي.

همه به من مي گن چرا نمي ري خارج. خودم هم هميشه تو اين فکرم که بايد برم. با اين وضعيتي که من همش دارم نق و نوق مي کنم که اين مملکت فلانه بيسانه و آي مردم اينجا خب بهترين راه اين به نظر ميرسه که بذارم و برم. پدرم هم هي ميگه خب کارهات شروع کن براي رفتن. منم هي مي گم آره بايد رفت. اما هنوز حتي گذرنامه هم نگرفتم! اگه برم کي هر روز برام پيشي پيشي بخونه؟ کي هر روز جمعه بيآد دنبالم و کلي لوسم کنه؟ کجا برم که دو تا معدن محبت به اين غني داشته باشه؟ کجا برم؟

فعلا که هستيم خدمتتون، البته در حال دو ماراتن که به قول مامانم درستش هم همينه وگرنه روح آدم با بيکاري و سکون مريض ميشه.

۱۳۸۱ آذر ۱۸, دوشنبه

- واي تو رو خدا

- واي تو رو خدا بيا اين خانوم رو مصاحبه کن... من رو ديوونه کرده... هر چي مي گم خانوم شما انگليسيتون ضعيفه و بايد بشينين ترم اول، قبول نمي کنه... يکي مثل تو رو مي خواد که با زبون خوش روشو کم کني!
- دست شما درد نکنه! حالا ديگه من رو کم کن محل شدم ديگه!!
- نه بابا! مي دوني که منظورم چيه؟
- بله مي دونم. بگو بيآد تو دفتر اساتيد.
- نه بيا دفتر آموزش که اقلا جو هم بگيرتش!

- Hello, have a seat here please.
- hello havar you?
- No honey I'm not HAVAR, but anyways I'm fine thanks. What's your name?
...

-خب حالا از من بپرسيد که ازدواج کردم يا نه؟

دستش رو ميذاره رو دستم و فشار ميده.

- صبر کنين... امممممممم... تو رو خدا صبر کنين... اممممممم... همين الآن مي گم به خدا...

بعد از پنج دقيقه چلوندن دست من بدبخت:

- Do you do Majid??????



**********

سر کلاس B2 ترم پيشم:

همينطور که داشتم با هزار جون کندن و با زبان گفتاري و جسماني و خلاصه هر راهي که بتونين فکرش رو بکنين درس مي دادم تمام مدت متوجه بودم که يکي از شاگردها داره با دقت تمام نگاهم مي کنه:

- Teacher. married?
- What? Do you want to ask whether I'm married or not?
- yes. you married?
- No, I'm not.
- How old?
- At least ask the question correctly Sara! Ask again.
- please!
-ASK AGAIN.
- ok ok. How old are you?
- I'm 24 going to be 25 in February.
- noch noch.
- noch noch???
- very late, very late! noch noch!


دستش درد نکنه. فقط همينم مونده بود که شاگرد فسقليم هم سر کلاس با اين زبان ناقصش بگه very late very late! حقش بود به اين يکي جواب مي دادم:

- No dear, I haven't done Majid yet!!



*********


خب يه سري از دوستان کم کم دارن عصباني ميشن که من چرا هي ميگم آره فلان فيلم رو مي بينم و بهتون ميگم چطوري بود و ميره تا ۴ هفته بعد که من به حرف بيآم و يادم بيآد بگم فيلمها چطور بودن!

خب دفعه پيش گفتم که قراره فيلم Resident Evil رو ببينم که به نظر ترسناک ميآد. به معناي واقعي افتضاح بود. ميلا يوويچ البته خيلي خوشگل بود اما موضوع شديدا آبکي بود و اصلا خوب پرداخته نشده بود. مثلا در آينده بود که چند صد متر زير زمين يه سازمان بود که چتر گونه تمام فعاليتهاي کامپيوتري دنيا رو تحت کنترل داشت و در ضمن در حال انجام يه سري آزمايشات سري هم بود و يه ويروسي درست کرده بود که خيلي سعي مي شد تو فيلم نشون داده بشه که وحشتناکه! والله تنها چيز وحشتناکي تو فيلم بود اين بود که مردم بعد از مردن پاميشدن و قا قا مي خواستن و دوست داشتن آدمهاي زنده رو نام نام کنن! يعني از اين کشکي تر نمي شد فيلم بسازن!

راستي چند وقت پيش يه فيلم ديدم به اسم The good girl با بازي همسر گرامي آقاي برد پيت عزيز يعني خانوم جنيفر انيستون. عجب فيلم مزخرفي بود! کلي جون کندم که طاقت بيآرم و تا آخر فيلم رو ببينم بسکه لوس بود مخصوصا نيمه اول فيلم به طرز فجيعناکي خسته کننده بود. داستان يه زن ۳۰ ساله تو يه شهر کوچک با يه شوهر که هميشه در حال علف دود کردنه با دوستش و نمي تونه اين خانوم رو حامله کنه. ناگهان اين خانوم خانوما متوجه ميشه که ديگه خيلي حوصله اش سر رفته و يه رابطه مسخره با همکار ۲۲ ساله و افسرده اش تو فروشگاه شروع مي کنه. انقدر همه چيز افتضاح تموم شد که مي خواستم پاشم مانيتور رو خورد کنم!!

من نمي فهمم اينا چرا انقدر وقت و پول مردم رو حروم مي کنن و هي مي خوان بگن که آره بابا اگه يه وقتي احيانا احساس کردي حوصله ات سر رفته برو به يکي بده و حالت خوب ميشه! اگرم اون يارو عاشقت شد بي خيال! نهايتا ميره يا خودش رو ميکشه يا شوهرت ميکشدش يا حالا بالاخره يکي مي کشدش ديگه!! اگرم شوهرت فهميد خب بهش ميگي عزيزم تقصير خودت بود من رو درک نکردي و تامينم نکردي حالا بيا بريم مشاوره خانواده!!

اون از اون فيلم مزخرف Unfaithful بود که مرتيکه الاغ زد پسر مردم رو کشت و آخرش هم با خانوم بچه ها تشريف بردن تعطيلات که اين مسئله رو که خانوم هر روز تشريف مي بردن خدمت ايشون ددر رو به فراموشي بسپارن و اينم از اين فيلم که زنيکه براي اينکه همه چيز آروم تموم شه با دوست صميمي شوهرش مي خوابه و اون پسر ۲۲ ساله بدبخت هم که تکليفش معلومه! استغفرالله!

هيچ وقت يادم ميره که تمام مدتي که اون فيلم Unfaithful رو با اعمال شاقه نگاه مي کردم سرم گيج مي رفت و حالت تهوع داشتم و من جاي زنيکه خجالت مي کشيدم و عر عر گريه مي کردم!! واي خدايا چقدر رو تختم به خودم پيچيدم و بعدشم يه بنده خدايي زنگ زد و من هر چي از دهنم در اومد بهش گفتم و قطع کردم!! البته عصرش طبق معمول که مي فهمم اشتباه کردم زنگ زدم و معذرت خواهي کردم اما واقعا اين فيلمها رو براي چي مي سازن، من که آخرش نفهميدم.

طولاني شد. بعدا بقيه فيلمها رو ميگم.

۱۳۸۱ آذر ۱۴, پنجشنبه

سيما جان يه جورايي حرف

سيما جان يه جورايي حرف دل من رو زده. بابا بي خيال.

مخصوصا دلم مي خواد به اونايي که اون ور دنيا نشستن و مي گن لنگش کن بگم تو رو خدا تو ديگه خودت رو جمع کن و دست از سر ما بردار. اگه خيلي حالت براي ايران بده پاشو بيا اينجا با ما دود بخور با ما حرص بخور. با ما تو سال ۷۶ از هيجان و اميد بترک. با ما هر روز ۷، ۸ تا روزنامه بخر و کلمه به کلمه اش رو بخون. با ما وقتي اون روزنامه ها دونه دونه درشون گل گرفته ميشه اشک بريز. با ما پا به پاي اون گوگوري مگوري که هنوزم خيلي خيلي دوستش دارم و هنوزم مي گم که خالي نبسته و هنوز وقتي ميشنوم بهش ميگن محمد فريبا، محمد پيرپکاجکي، محمد خالي بند حداقل ۲ دقيقه اونچنان زبونم بند ميآد که دور وريا شک مي کنن نکنه فاميلمونه يا يه همچين چيزايي، بيا و خطهاي غصه رو روي صورتش بشمر. ديگه اون لبخند به پهناي صورتش که دل مرد و زن و پير و جوون رو تسخير کرده بود نمي بينم اما مي دونم چقدر کار کرده. مي بينم که چه وضعيتي داشتيم ۶ سال پيش و الآن چه وضعيتي داريم.

مي بينم که مردم چطور دارن تو خيابونها مي گردن و مي بينم که چقدر آزاديهام بيشتر شده و به عينه مي بينم که واقعا عجب حافظه تاريخي مزخرفي داريم! مي بينم که چطور به طرفه العيني پشت مي کنيم به اوني که له شده و مي کبونيمش. مي بينم که صغرا کبرا مي چينيم که ...

اه اه اه حالم به هم خورد. من که ديگه ۳ ساله نه روزنامه اي مي تونم بخونم نه تلويزيون نگاه مي کنم و نه ميذارم کسي درمورد سياست چيزي بهم بگه و دلم مي خواد فقط مردم انقدر حواسشون جمع باشه که بدونن که من فکر مي کنم اگر خيلي موقعها اون گوگوري مگوري اونطوري که ما دلمون مي خواست تو اوج هيجانات باهامون همراهي نکرد نه به اين خاطر بود که مي ترسيد يا طرف اينا بود يا نون خور خودشون بود يا خالي بند بود بلکه من ميگم به اين خاطر بود که نخواست موج سواري کنه و اجازه بده که به اين بهونه من و شما رو به خاک و خون بکشن. وگرنه خودمون مي دونيم همون ۱۸ تير چه راحت مي تونست اين کارو بکنه.

براش خيلي خيلي احترام قائلم گرچه به نظرم براي سياست ساخته نشده چون زيادي انسانه اما به هر حال مستحق اين به معرفتي ماها هم نيست. شما رو به خدا به حرفاي اونايي که سيما چه قشنگ گفته رو مبلهاي آمريکاييشون نشستن و شعاراي آنچناني ميدن گوش نکنين و نذارين اون چيزي رو که اين انسان داره سعي مي کنه بهمون ياد بده گولش رو نخوريم، يعني بر موج احساسات مردم سوار شدن، رو اون خوش تيپ ها از اون ور دنيا بهمون ديکته کنن.

بازم مي گم هر چيزي وقت و زماني داره. بيکار نمي شينيم اما با مخ هم نمي ريم تو ديوار. بازم مي گم گاماس گاماس دوستان، گاماس گاماس.

۱۳۸۱ آذر ۱۲, سه‌شنبه

Stuck In A Moment


Stuck In A Moment You Can't Get Out Of

U2

I'm not afraid of anything in this world
There's nothing you can throw at me that I haven't already heard
I'm just trying to find a decent melody
A song that I can sing in my own company

You've got to get yourself together
You've got stuck in a moment and now you can't get out of it
Don't say that later will be better now you're stuck in a moment
And you can't get out of it

I will not forsake the colors that you bring
But the nights you filled with fireworks
They left you with nothing
I am still enchanted by the light you brought to me
I listen through your ears, through your eyes I can see

And you are such a fool
To worry like you do
I know it's tough, and you can never get enough
Of what you don't really need now ... my oh my

You've got to get yourself together
You've got stuck in a moment and you can't get out of it
Oh love look at you now
You've got yourself stuck in a moment and you can't get out of it

I was unconscious, half asleep
The water is warm till you discover how deep
I wasn't jumping for me it was a fall
It's a long way down to nothing at all

You've got to get yourself together
You've got stuck in a moment and now you can't get out of it
Don't say that later will be better now
You're stuck in a moment and you can't get out of it

And if the night runs over
And if the day won't last
And if your way should falter
Along this stony pass
It's just a moment
This time will pass


تا اين لحظه حدودا ۵۰ تا نامه اومده و خب يه جورايي هر چي از دهنشون در اومده به اون دوست خارجيمون گفتن و کلي قربون صدقه بنده رفتن، دل همتون بسوزه! (اي واي چقدر اين تيکه شبيه نوشته يه آدم عقده اي بود هاهاهاها آخرش لو رفتم:)). بعضي گفتن که البته يه کمي در مورد اون لينک با ايشون موافقن اما با لحن نوشتاريشون مشکل دارن و بعضي هم کلي مثل خود بنده با انگليسي ايشون حال کرده بودن و حتي درصدد استخدامشون براي کارهاي ترجمه و اين حرفها بودن!!!

مي گن عدو شود سبب خير همينه ها! (انشالله اين دفعه ديگه مثل رو درست گفتم ديگه؟؟)

اما خب ايشون يه نامه دادن و از اونجايي که اين نامشون مثل نامه قبليشون شخصيه من نمي تونم کپي پيستش کنم اما نقل قول مي کنم چي گفته!! اينطوري ... چي ميگن بهش؟ آهان کلاه شرعي مي کنم سرش :) قبل از شروع نامه عرض کردن که الآن وقت ندارن که کامل به سخنان بنده در جوابيه عموميم جواب بدن و اگه وقت شد بعدا به صورت کامل و مکفي از خجالتم درميآن انشالله.

ايشون اول از همه اعلام فرمودن که ساکن خارجه هستن به سلامتي و ايران نيستند. من هي مي گم ايشون خارجيه شماها باورتون نميشه! پس ماجراي کار و اينا منتفيه متاسفانه. خوشحال شده بودم که اين وبلاگ به درد در پيت که نمي خوره اقلا در اشتغال زايي يه نقش مثبتي بازي کنه که قسمت نبود مادر. بعد در ادامه مرقوم فرمودن که ايشون خيلي بهتر از من و شما که تو اين مملکت ساکنيم بهتر مي دونن ليکور چيه و حتي در دول(مطمئنم که مي دونين اين کلمه رو با چه اعرابي بخونين که به معناي دولتها دربيآد!) غربي شکلاتهاي ليکوردار رو به عنوان هديه کريسمس به هم مي دن (جل الخالق!).

بعد فرمودن که اين خيلي خنده داره که مني که اينجا هستم در مورد ليکوري که ايشون اونجا از مغازه هاي مجوز دار مي خرند نظر بدم. بعد هم گفتن که منظورشون من نبودم که هات چاکلت مي خوردم بلکه يه جاي ديگه بين ۲۰ تا وبلاگي که مي خونن اينو مشاهده کردن و در ادامه آمده که تقصير من و شما نيست که من انقدر نديد بديدم بلکه مشکل از جامعه محدود و مزخرف ماست که من و شما رو نديد بديد بار ميآره که وقتي با دوستامون ميريم کافي شاپ يا ميريم چيزبرگر با سيب زميني سرخ کرده مي خوريم (عجب کاراي باحالي مي کنن مردم، مگه آدم چيزبرگر رو هم مي تونه با سيب زميني سرخ کرده بخوره؟؟ ميشه بهش سس گوجه فرنگي هم زد؟؟؟) کلي هيجان زده ميشيم و در موردش تو وبلاگمون با آب و تاب مي نويسيم.

خب ببينم ديگه چي بود؟؟ ممممممممم آهان ايشون در کمال مهرباني و محبت براي من آرزوي سلامتي از چنگ سرما خوردگي کردن و گفتن که مرض بديه براي هر کسي(ديگه نمي گم با فتحه بخونين يا ضمه يا کسره که تو خماريش بمونين!) با هر نوع شخصيتي، که به احتمال زياد يعني حتي يه آدم بيخودي مثل من هم از سرماخوردگي زجر مي کشه. عجب نکته اي! به قول اين فيلم ترکيه ها الله الله!!

و در آخر ايشون خوشبختانه و در کمال سعادتمندي اينجانب اظهار داشتند که ديگر خاطر همايونيشان مکدر نمي باشد و استرس گذشته و متعاقبا لرزش قلبشون از بين رفته.

خدايا شکرت. امشب مي تونم سر آسوده بر بالين بگذارم.

آهان در ضمن گفته بودن که نامه قبلي شخصي بوده و خيلي خوششون نيومده که من گذاشتمش اينجا که البته نتيجه اش اين بوده که بعدش شماها کلي بهش فحش دادين تو دلتون و تو نامه هاتون به من و متذکر شدن که در هر حال خيلي هم از اين کارم تعجب نکردن.

خب خوبه اقلا يه چيزي بعد از اين همه وبلاگ من رو خوندن متوجه شدين و اونم اينه که من يه کولي هستم و تا يکي يه کم بهم بد و بيراه ميگه بايد همه عالم و آدم رو خبر کنم که آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآي مردم چه نشستين که به پينک فلويديشتون گفتن بيپ يو!!! استغفرالله! زبونتن رو گاز بگيرين! اوه اوه بعضيها هم غيرتي شده بودن و آدرسش رو مي خواستن ببينن کي به ناموسشون گفته زنيکه بي عقل مزخرف خودخواه! تو ايرونيم ديگه عزيزم، هنوز عقلمون نمي رسه، شما به خارجيت خودت ببخش :)

ديدي دوست عزيزم، ديدي چون نامه ات شخصي بود نذاشتمش اينجا! حالا تو هي بگو ما که اينجا تو ايرونيم هيچي حاليمون نيست :))

آهان راستي کلي دوستان و آشنايان درخواست اجراي دوباره آهنگ رو کرده بودن که من رو واقعا توي رودروايسي انداختن و من مجبورم دوباره لينکش رو بدم.

توجه توجه توجه

علامتي که هم اکنون مي شنويد اعلام وضعيت قرمز مي باشد. در صورت امکان لرزش قلب يا ريختن ناگهاني آن به کف اتاق يا پريدن خودتان به سمت بالا به ارتفاعات متفاوت يا امکان هيجانزدگي به حدي که دست به کي بورد بشيد و هر چي از دهنتون در ميآد به پينک فلويديش، اونم به زبون خارجکي، بگيد شما رو به جون مادراتون به نزديکترين پناهگاه مراجعه فرماييد و تا پايان اين آهنگ همونجا بمونيد.

لينک آهنگ مورد بحث، دست نزن بچه! جيزه!

توجه توجه توجه

علامتي که هم اکنون مي شنويد اعلام وضعيت سفيد مي باشد. بيآين بيرون.

خب همگي سالم هستين که انشالله؟ پوووف خدايا شکرت به خير گذشت اين دفعه.

۱۳۸۱ آذر ۱۱, دوشنبه

FUCK YOU. With Capital Letters

FUCK YOU. With Capital Letters that is! What the hell were you thinking putting that crap of a link in your stupid weblog? Antar nemigi yeki ba in chiza halesh bad mishe?! I don't even watch movies with a hint of being disgustingly scary, never ever, and i am your age for fuck's sake. People are different in case you humangous ass have not noticed (which is the case, since you are too busy yacking about how "sag" and "chagh" and superficial you are.) I thought there was a limit to your ignorance. Listen you self-proclaimed moronic ignorant bitch (pun intended), there are other people on this world tooooooo, and they happen to not think exactly like you do (surpriiiiiise), would you mind being a tad bit more considerate about the garbage you give link to? you could provide a warning saying (this link is as "sagy" as my stinking "akhlagh").

I think you can read in between the line the extent to which this puke of a link has affected me. I don't fill my life with this garbage, there are other ways to live, that your limited imagination cannot even comprehend. Take that fucking link off or you will be responsible for another person's heart-shake (NO! That wasn't supposed to make you laugh).

I have read your blog almost since day one...u disgusted me with your inhumanely ignorant views on homosexuality (could you BE more closed-minded? you are so blinded by your own opinions you won't even so much as to listen to other's views on anything). Then there are these show offs, for which I do not blame you much. You do your hair in corn-rows, and the whole fucking world has to know about it,.... well as i said you cannot be blamed as u live in a society where drinking hot-chocolate is equal to being classy. And then there are your non stop refrences to yourself as a dog. I simply cannot comprehend how anyone could use this word so often and not wanna puke. (As I write these lines, I am still outraged and frustrated because of the stinking link you gave today, TAKE IT OFF...erkh....)

You are sharp, that I have to give to you, but also blinded, so much that you refuse to consider the possibility of looking into yourself and trying to be a bit flexible when it comes to change. I am no nun myself, but am very much in the same "situation" as yourslef....in so many aspects that it is not even funny... profession-wise, family-wise, financial-wise, even the way you described your spendings, for a minute there i thought it was me. But attitude-wise? heeeeeeeck nohoho. I can be a pain in the ass, i can be self centered , but I ALWAYS leave a door open for critisism, and i alwasy revise myself..... such is the world, ever changing.

I guess while we are at it (i don't email folks that often), I can tell u one thing about your writings I liked : "gorbe hayeh ekbatan payizam bas nemikonan" or something to this effect. That was pretty much the only writing i think u nailed. khorshid must have blushed when she read that one.

Anyhow, that inhumane link provided me with this opportunity to write you an email which might have been biased because of the dismayed state I am in. But this was absolutely and by faaaaar THE WORST THING I HAVE EVER ENCOUNTERED throughout my weblog-reading sessions. Ask yourself, where the hell has your consideration for others gone? Have some respect for those who read your yacks.

with much dismay,

a reader.


دستت درد نکنه عزيزم. کلي خستگيم و اينا در رفت و کلي هم حالم بهتر شد. آخه مي دوني سرما خوردم و تب دارم و تمام تنم داره گز گز مي کنه و حالا حالم کلي بهتر شد. مي تونم بفهمم که چند متر از جات پريدي وقتي که اون کليپ رو ديدي. من خودم هم يه ۳ متري از جام پريدم و بعدش هم براي کسي که اين لينک رو برام فرستاده بود آفلاين گذاشتم که خيلي بدجنسي، ۳ متر از جام پريدم و بعدش هم وقتي با هم حرف زديم کلي با هم خنديديم و رجز خونديم. همين اتفاق با خيلي ديگه از دوستانم افتاد.

بله درسته آدمها خيلي با هم فرق دارن و براي يه آدم آنرمالي مثل من که هميشه شاهد تفاوت فاحش اخلاقي، شخصيتي خودش با بقيه بوده و به خاطرش کلي زجر هم کشيده اين موضوع کاملا درک شده است، نمي دونم از کجا به اين نتيجه رسيدي که من اين رو نمي فهمم و بعد نتيجه گرفتي که اين دليل گذاشتن اون لينک در صفحه ام بوده.

اون لينک اونجاست به هر عنواني که هست و اين فقط به من مربوطه و بس. مي تونه شوخي باشه. مي تونه تروريسم وبلاگي باشه. مي تونه بيمزگي مطلق من باشه. مي تونه نشانگر ساديسم من باشه. مي تونه براي نشون دادن هزارباره باحالي مطلق من باشه (که به قول تو هدف اصلي من از نوشتن اينجاست). مي تونه اين باشه که من مي خواستم باهاتون يه شوخي کنم ولي خب با اين حواس پرتيم به اين موضوع فکر نکرده بودم که بعضي ها ظرفيت بعضي شوخيها رو ندارند.

مسئله اينجاست که من نمي فهمم اگه تو از روز اول وبلاگ من رو خوندي و انقدر برات آزار دهنده و اذيت کننده بوده پس چرا بازم ميآي؟؟؟ اگه من فقط بلدم از چاق بودن خودم بگم که يه حقيقته و نمي دونم چرا نبايد بگمش، از سگ بودن خودم بگم که بازم يه اصطلاحه براي اشاره به اين حقيقت که متاسفانه بيشتر مواقع آدم بد اخلاقي هستم و خودم هم اين رو قبول دارم و سعي دارم کمي بهترش کنم، از سطحي بودنم بگم که بازم از نشانه هاي انسان بودنمه و هر کسي گاهي سطحي ميشه و به دنياي اطرافش درست نگاه نمي کنه و بي خيال ميشه، آخه توي عزيز چرا ميآي و اين خزعبلات رو از روز اول مي خوني و حرص مي خوري؟

حالا اگرم ميآي ديگه با شناختي که از من مزخرف پيدا کردي بايد انتظار چنين حماقتهايي، يعني دادن لينکهاي dismay ايجاد کننده، رو داشته باشي و اگر نداري ديگه من شرمنده ام بيشتر از اين نمي تونستم آمادتون کنم که بدونين با چه جونوري طرف هستين!!

عزيز دلم بي خيال من شو تو رو خدا!

تويي که حتي نفهميدي که من از هات چاکلت حرف نمي زدم و منظورم شکلاتهاي ليکور دار بوده و هدفم هم از گفتنش اين بوده که غير مستقيم بگم مست هستم و بايد چرت و پرت هام رو با اين فکر در ذهن بخونين که يه آدم کمي مست نوشتتشون.

تويي که نمي دوني وقتي از کارايي که مي کنم مي گم و از عکس العمل هاي مردم، منظورم خودنمايي نيست چون شماها که من رو نمي بينين و تاثيري تو زندگيم ندارين و همون ها که مي بينن به اندازه کافي بهم لطف دارن، بلکه دارم سعي مي کنم تصويري از خودمون در قبال پديده هاي ناشناخته تو اين وبلاگ نشون بدم. تصاويري که خودم به خاطر در مرکز بودنشون خيلي براشون قيمت بالايي پرداختم.

تويي که نمي توني موضع شخصي من رو در مورد يه موضوع در وبلاگ شخصي من تحمل کني و با اين پيش فرض که من در مورد ديدگاه بقيه بي اعتنا هستم از من مي خواي به نظرات بقيه احترام بذارم. به نظر تو اگر بي اعتنا بودم دوبار تو وبلاگ نوشتنم به خاطر نامه هايي از نوع نامه تو که پر از توهين مستقيم به شخصيتم به بهانه نقد وبلاگم برام ميومده، سکته مي کردم يا اصلا بدون هيچ توجهي به کارم ادامه مي دادم؟

تويي که به خاطر يه شوخي اينترنتي هر چي از دهنت در اومده به زبون خارجکي بسيار روان و زيبا برام پست کردي. تو دوست عزيزم که به خاطر يه لحظه پريدن از جات و به قول خودت لرزش قلب خودت رو محق دونستي من رو له کني.

آره واقعا بي خيال من شو. ازت ممنونم که تا الآن وقت گذاشتي وبلاگم رو خوندي و نظراتت رو هم برام فرستادي و مي دونم که اين انتخاب خودته که بازم بيآي يا نيآي اما اين رو بدون که من هموني که تو دنياي واقعي هستم اينجا هم همونم. اگه بده، اگه غير قابل تحمله، اگه مستحق تمام اين توهين هاي توست، اگه سگ و چاق و سطحيه، اگه عقلش نمي رسه که چه لينکي بذاره تو وبلاگش، اگه مردم و نظراتشون رو به يه ورش هم حساب نمي کنه، فعلا که همين گهيه که هست و متاسفانه تحولات مثبتش ممکنه خيلي بيشتر از اينا طول بکشه و از حوصله تو خارج باشه،‌ پس پيشنهاد مي کنم دفعه بعد اگه احيانا بازم خواستي بيآي اينجا به دنبال چيزي غير از اين نباش تا انقدر ناراحت نشي.

بازم مي گم معذرت مي خوام ازت اگه انقدر که مي گي اذيت شدي. مي خواستم نامه رو برات با اي ميل بفرستم اما ديدم شايد حرف دل خيلي ها رو زده باشي که وقت يا حوصله نداشتن با سيوايي قلم تو شخصا فحشم بدن و گفتم اينجا باشه بهتره.

به قول يکي از دوستان که گفت نامه رو اينطوري امضا کنم:
ارادتمندتون،
پينک فلويديش.

۱۳۸۱ آذر ۸, جمعه

خب کلي چيز هست که

خب کلي چيز هست که مي خوام در موردشون بنويسم اما فکر کنم مصرف قرص سردردتون رو خيلي بالا ببرم پس با تخفيف ويژه سعي مي کنم کم بنويسم. البته سعي مي کنم ولي قول نمي دم!

اول از همه اينکه يه چيزي خورشيد بهم گفت که کلي من رو برد تو فکر. گفت:

- بابا مادي! تو هم چقدر تازگيها مادي شدي.

خوشحالم که اينو گفت چون من هميشه تحت تاثير يه تفکر ابلهانه بودم که اصلا و ابدا ماديات برام مهم نيست! خب گاهي ماهيت حقيقي آدمها يهو مي پره بيرون و کسي که بهتون نزديکه خيلي خوب مي تونه تشخيصش بده و يه تلنگر بزنه که هي حواست کجاست؟ البته همه اينها هنوزم به اين معنا نيست که من آدم شدم و مثل انسانهاي مقتصد و هدفمند دارم خرج مي کنم يا حواسم هست که پولم کجا ميره. نه بابا. من آدم بشو نيستم. اون روز نشستم ديدم که هفته اي حداقل ۴۰۰۰۰ تومن خرج مي کنم، البته بدون هيچ برنامه خاصي. يعني اگه يه وقت با بچه ها بريم بيرون يا خبر خاصي باشه کار بيخ پيدا مي کنه و اين رقم رشد قابل ملاحظه اي مي کنه!

مي دونم که فوق العاده احمقانه و مسخره به نظر ميآد که يه دختر مجرد که فقط خرج خودش رو بايد بده انقدر خرج مي کنه اما نمي تونم کمترش کنم. شايد علت اينکه خورشيد ميگه مادي شدي اينه که يه مدتي بعد از استعفا دادنم، يعني در فاصله بين مرداد تا اواخر شهريور من متوجه عمق فاجعه شدم و فهميدم براي تامين ولخرجي هام بايد پول داشته باشم! توي اين مدت من هيچ درآمدي نداشتم اما کماکان مثل گاو خرج مي کردم! عادت کرده بودم به يه حقوق بالا که شديدا بد عادتم کرده بود و اصلا برام جا نميوفتاد که بابا تخته گاز کجا ميري، مخزن بنزين سوراخه!! راستش بازم کار به جايي نکشيد که اين موضوع برام جا بيوفته چون الآن دوباره ماجرا تقريبا به همون حالت ادامه داره و من طوري برنامه کاريم رو تنظيم کردم که دوباره بهم اين امکان رو ميده که تخته گاز برم و برم و برم تا يه روزي با مخ برم تو ديوار!

با تمام موقعيت هاي کاريي که پس مي زنم و خودم رو لوس مي کنم واقعا عجيبه که جيب من هيچ وقت خالي نميشه! شايدم اين توهم منه اما با تمام اين چيزايي که گفتم هنوز روزي نشده که جيبم خالي شه، در هر حال مي دونم که کارم اشتباست و آخر عاقبت نداره و قراره يه روزي بالاخره سرم بدجوري به سنگ بخوره اما خب هر کاريش مي کنم پايين نميآد لعنتي! پدرم کف کرده بود. آخه گفت تو چرا هيچي پول جمع نکردي اين چند وقته و منم گفتم خرجم اجازش رو نمي ده. گفت مگه چه خرجي داري تو؟ منم نشستم و براش نوشتم.

آژانس در طول هفته = ۲۵۰۰۰
تاکسي برگشت از محل کار در هفته = ۴۵۰۰
هزينه رفت و آمد به جلساتي که براي فعاليتهاي مختلف دارم = ۳۰۰۰ الي ۴۰۰۰
ورزش هفتگي = ۹۰۰۰

خب فکر کنم همينطوريشم از ۴۰۰۰۰ زد بالا، نه؟ آهان آرايشگاه هم اضافه کنين که حدودا ۳۰۰۰ در هفته است البته اگه فقط بند و ابرو باشه و مثلا يهو نزنه به سرم ۱۲۰۰۰ تومن بدم موهام رو ببافم! خب چيزي که مي خوره تو چشم بيشتر از همه همون آژانسه که بايد در کمال شرمندگي خدمتتون عرض کنم حذف ناپذيره! بابام وقتي اين ليست رو ديد گفت: موفق باشي عزيزم! فکر کنم تو اين فکره که يه ماشين برام بخره که من اقلا از اين فضاحت آژانس بازي رها بشم. تصميم دارم بهش بگم به جاي جهيزيه برام همين ماشين رو بخره و خودش رو راحت کنه چون من با اين اخلاق سگيم و غرور غيرعاديم و حال بهم خوردگيم از رمانتيک بازي و عشق و عاشقي به احتمال خيلي زياد بايد به فکر انتخاب بهترين سرکه براي تهيه يک ترشي خيلي خيلي خوشمزه باشم که انگشتاتونم باهاش بليسيد! فکرش رو بکنين ترشي يه دختر تپل مپل با اين همه گوشت چه شود!!

اي بابا همين يه مسئله به تنهايي انقدر طول و دراز داشت که نشد براتون ماجراي ديشب رو که با خورشيد رفتيم بيرون رو تعريف کنم يا در مورد شاگرد خارجيم که بهش فارسي درس ميدم بگم. ها ها ها همشون کلي خنده دارن اما طولاني ميشه به قول آدمهايي که دچار نوستالژي خسته شدن و عکس رمانتيک ميذارن تو وبلاگشون و ميگن باي باي: شايد وقتي ديگر!!

آهان راستي حتما برين اين آهنگ رو گوش بدين تا آخرش. خيلي قشنگه. بعدشم برين جلوي آيينه!!

۱۳۸۱ آذر ۶, چهارشنبه

ديروز فيلم Roustabout الويس پريسلي

ديروز فيلم Roustabout الويس پريسلي رو ديدم و کلي ياد پرشين الويس خودمون افتادم ؛) نمي دونم کسي مي دونه که چنين چيزي صدات مي کنن يا نه، پس لينک نمي دم و نمي گم کي هستي! البته فکر کنم کساني که ديدنت وقتي ايران بودي يه شباهتهايي، هر چند کم(!)، ديدن و ممکنه حدس بزنن و اين ديگه تقصير من نيست D:

خلاصه که فيلم اي بدک نبود و طبق معمول الويس جان خواننده گوگولييه که همه دخترا براش مي ميرن اما اون هيچکس رو به هيچ جاش حساب نمي کنه و آخرش هم عاشق همون يه دختري ميشه که خود الويس رو به هيچ جاش حساب نمي کرده و فيلم به خوبي و خوشي تموم ميشه! گرچه عاشق خوندن و آهنگهاي الويس هستم اما اين دليل نميشه که نگم عجب هنرپيشه مزخرفي بوده خدابيامرز! البته شايدم تقصير تهيه کننده ها و کارگردانها بود که فقط مي خواستن از روي زيبا و صداي قشنگش و مهمتر از همه از شهرتش استفاده تجاري ببرن و درست تعليمش ندادن و نقشهاي آبدوخياري بهش دادن تو فيلمهاي آبدوخياريتر که آخرش من و شما فقط بگيم واي اين پسر عجب هنرپيشه مزخرفيه!

بعدش فيلم The Four Feathers با بازي Heath Ledger, Kate Hudson, Wes Bently رو ديدم که خوشم اومد. از اين پسره هيث لجر خوشم ميآد، چند تا فيلم ازش ديدم و به نظرم کارش بد نيست. داستان اين بود که هيث در ارتش سلطنتيه چون اين چيزيه که پدر ژنرالش مي پسنده و نامزد خوشگلي مثل کيت هادسون داره که براي هم مي ميرن و دوست خوبي مثل وس بنتلي که حاضرن جونشون رو براي هم به خطر بندازن. ولي وقتي که وقت عمل ميرسه و در سودان جنگي پيش ميآد که همه بايد برن، هيث جان به اين نتيجه مي رسه که اي بابا من که از جنگ مي ترسم و نمي خوام برم کشکي براي يه کشوري که هيچ ربطي به من نداره بميرم.

استعفا ميده و دوستانش خيلي عصباني ميشن. سه نفر از دوستانش و نامزدش به نشانه ترسو بودنش چهار پر براش مي فرستن و اونم غيرتي ميشه و پاميشه جداگانه ميره سودان و کلي قهرمان بازي درميآره و تازه تمام اونايي هم که براش پر فرستاده بودن رو شرمنده مي کنه و از دهن مرگ مي کشه بيرون. همون موقع متوجه ميشه رفيق شفيقش با نامزدش که فکر مي کنه اون مرده يا گم و گور شده حسابي نامه نگاري مي کردن و خلاصه از اين حرفا. خودش رو مي کشه کنار و حتي دوستش که در صحنه نبرد کور شده رو به طور ناشناس از مرگ نجات ميده و به آغوش نامزدش برمي گردونه.

آخرين شخصي رو هم که براش پر فرستاده بوده رو از زندانهاي سودان نجات ميده و برمي گرده انگليس و خب فکر کنم مي تونين حدس بزنين آخرش چي ميشه. در کل فيلم گيرايي بود و موسيقيش فوق العاده جذاب. يه چند تا صحنه خيلي جالب هم داشت که فقط يکيش رو مي گم. تو صحرا گير کرده بود و داشت مي مرد از تشنگي، خنجرش رو کرد تو تن شترش و خوني که اومد بيرون رو نوشيد تا زنده بمونه. من رو تختم تا ۱۰ دقيقه بعد از صحنه داشتم مارپيچ مي زدم!! يکي نيست بگه دختر آخه مجبوري؟؟

امشب يا فردا هم مي خوام فيلم Resident Evil با بازي Milla Jovovich ببينم و اميدوارم جالب باشه. به نظر ترسناک ميآد و منم تصميم گرفتم بر طبق ذات مازوخيستيه خودم نصف شب نگاهش کنم! اگه از ترس مردم و اين وبلاگ تعطيل شد مي فهمين که فيلمش ارزش ديدن داره اگرم اومدم اينجا بعدا و براتون گفتم چطور بود، خب اين به تنهايي چيزي رو ثابت نمي کنه!

خب بذار ببينم يادم ميآد هفته پيش چي ديدم يا نه. مممممممم. آهان چون اولين بار چند سال پيش Terminator 2رو خيلي سرسري ديده بودم و اين موضوع شديدا آزارم مي داد، دوباره گرفتمش و ديدمش و واااااااااااااي که کلي حال کردم. فيلمهاي ديگه هم انقدر مزخرف بودن که هيچي در موردشون نمي گم فقط اسمشونو ميذارم که يه وقتي شما هم اشتباه نکنين و ببينينشون. Slap her, New Guy, Orange County.

راستي نمي دونم قبلنا وبلاگ ضد خاطرات رو مي خوندين يا نه که سولوژن مي نوشت و بعدا بستش، در هر حال من خيلي خوشم ميومد از نوشته هاش، البته اونايي رو که مي فهميدم، چون گاهي هيچي نه از نوشته هاش و نامه هاش نمي فهميدم D: خلاصه که مي خواستم بگم يه سايت زده و اين دفعه من همش رو مي فهمم!!! Surprise surprise!! مخصوصا يه شعر که جمعه ۲۲ نوامبر نوشته که خيلي يه جوريه، حتما بخونينش.

يه عمو گارفيلدي هم هست که به قول احسان دچار مشکلات داخلي شده و خوشبختانه اين مشکلات باعث خلق يه وبلاگي شده که قيافه اش که خيلي خوشگله، مخصوصا نقش برگه اي که روش نوشته ها ميآن. خب البته در مورد نوشته هايي که روي اين برگه هاي خوشگل ميآن يه مسايلي بود که به خودش گفتم. از دست اين جماعت احساساتي من کجا برم؟؟

۱۳۸۱ آذر ۴, دوشنبه

اميدوارم از چيزايي که امشب

اميدوارم از چيزايي که امشب اينجا مي نويسم بعدا پشيمون نشم!
الهي آمين.

خب اينم از دعاي قبل از وبلاگ نويسي. آخه الآن خيلي خوب نيستم و ممکنه چرت و پرت بگم، نهايت سعي ام رو مي کنم که اين اتفاق نيوفته.

بگذريم.

ديروز روز عجيبي بود. صبح طبق معمول کلاس داشتم و تموم شد و اومدم خونه فقط انقدر وقت داشتم که بدو بدو آب بخورم و برم دستشويي و برم ورزش. خيلي خسته ام. جون خودم استعفا دادم که وقت آزادم بيشتر بشه و يه کم آرامش داشته باشم و الآن همش در حال دويدنم و فقط فرقش اينه که جاهاي متفاوت مي رم و کارم يه جاي مشخص با عده آدمهاي فيکس و هميشه طلبکار نيست. اما بدو بدوم خيلي بيشتر شده.

خلاصه اومدم و رفتم سر يخچال که به دستور مربي ورزشم کلي آب بخورم قبل از ورزش. برادرم تو آشپزخونه بود و داشت تو ديگ شقايق کوهي (!) مي پخت. ايشون دچار يک بيماري رواني هستن که نمي تونن يه چيزاي خاصي رو تحمل کنن. مثلا تلويزيون بايد خاموش شه تا آقا بتونه از اتاقش بيآد بيرون و ماها هم نبايد در حوزه انرژي ايشون باشيم که بتونه رد شه. ماجراها داريم با اين ديوانه در قفس.

من هم که خودم روانيتر از اون، زدم به تيپ و تاپش (درست گفتم؟). هر وقت ميآد تو اتاقم که سوالي بپرسه يا مثلا ناگهان حالش خوبه و مي خواد بگه بخنده، بهش ميگم اوه اوه بدو برو بيرون که اصلا اشعه هات نميذارن نفسم بالا بيآد! و خلاصه ميندازمش بيرون! هر وقت آدم شد مي تونه بيآد با من حرف بزنه. والله، مرتيکه خرس گنده خجالت نمي کشه همه رو منتل خودش کرده، تکليف آدم رو مشخص نمي کنه، يا رواني هستي يا نيستي. يا ما جن هستيم يا نيستيم. يا ما انرژي هاي بد داريم يا نداريم. اينکه نشد کار، هر وقت عشقش مي کشه ميگه آييييييييييي نيآين جلو که من رد شم و يه بار ديگه ميآد ور دل من ميشينه و هره و کره مي کنه!

مهندس۳۲ ساله مکانيک جامدات مملکت از دانشگاه امير کبير با رتبه ۵۰۰ کنکور تمرگيده خونه، براي من شقايق کوهي مي جوشونه! من اگه جاي بابام بودم با اردنگي مينداختمش بيرون بره انقدر تو کوه ها شقايق کوهي بلمبونه که کف کنه.

حالا من چرا انقدر هيجان زده شدم؟ چون اين عتيقه پررو به من بر ميگرده ميگه من هر جا ميرم تو ميآي دنبالم!!! چرا اومدي تو آشپزخونه داري آب مي خوري؟ آهان حتما مي خواي من رو اذيت کني!! همينطور بي وقفه داشت ور مي زد و منم هي نشنيده گرفتم و آخرش ديدم اين همه آدم غريبه از سگيت من مستفيض ميشن اين يکي که از خودمونه چرا بي نصيب بمونه. يه نگاهي بهش کردم و گفتم خفه شو!

يه لحظه شوکه شد و بعد گفت چي؟ منم داد زدم خفه شو! بعد دوباره شروع کردم آب خوردن. دوباره شروع کرد که تو آشغاله لجني و هر چي از دهنش در اومد بهم گفت و منم که آب خوردنم تموم شد فقط بهش گفتم دلم برات مي سوزه بيچاره و اومدم بيرون. از خونه اومدم بيرون تمام تنم مي لرزيد. تا رسيدن به خونه مربيم همينطور دندونام رو رو هم فشار دادم و لرزيدم و هر کاري کردم آروم نشدم. رفتم بالا و موقع زدن دوچرخه و treadmill انقدر گريه کردم که فشارم افتاد زير صفر!

براي يه کسي مثل من که گريه نمي کنه معمولا وقتي گريه مي کنه اونم اين طور هيستريک (!) يعني يکي يه چيزي گفته که خيلي زور به فشارش اومده. بيچاره مربيم هي دورم پرپر ميزد و نمي دونست چکار کنه. کلي ماساژم داد و انرژي داد و آرومم کرد و اومدم خونه. برادرم از ديروز تا حالا جلوي من از اتاقش بيرون نيومده و مي دونه که واقعا گند زده.

چطوري ميشه که يه آدم اينطوري ميشه؟

اه چقدر خسته ام :( امروز چون تو واحد خيلي وضعيت درام بود و کلي معلم نمي تونستن بيآن و يکي از کارشناسها هم مريض بود نمي تونست بيآد، من حاضر شدم بمونم و مصاحبه کنم. اين کار فقط مخصوص سوپروايزرهاست و جزيي لاينفک از همون کاريه که من رو سال پيش له کرد و ازش استعفا دادم. بعد از ۴ ماه دوباره نشستم پشت اون ميز لعنتي و دوباره احساس کردم چقدر مديريت تو ايران شغل گنديه. خاطرات خوب و بد همشون هجوم آوردن و اصلا نفهميدم چطوري اتوماتيک وار ۱۵ نفر رو مثل فرفره مصاحبه کردم رفت. عين يه روبات. خيلي حس عجيبيه و تا موقعي که امتحانش نکنين نمي فهمين. يه احساس عجيب که يه کاري خيلي براتون آسونه و در عين حال زجرآوره. در طول انجامش انقدر مودب، مسلط و آروم به نظر ميرسين که هيچکس نمي تونه بفهمه تموم دل و رودتون تو دهنتونه.

- بفرماييد عزيزم. (با لبخند مليح)
- اينجا بفرماييد بنشينيد. (لبخند فراموش نشه)
- خوب هستين؟ (لبخنده کماکان هست)
- اسمتون چيه عزيزم؟ (با لبخند طوري رفتار مي کنين که انگار قشنگترين اسم جهان رو شنيدين)
- چند سالتونه؟ (لبخند آروم)
- دانشگاه رفتين؟
- ...
- من ناچارم بگذارمتون سطح ... (جديت و قاطعيت و در عين حال مهربوني همراه با نصايح کارشناسانه)
- به اين دلايل...
- تشريف ببرين دفتر ثبت نام راهنماييتون کنن. (لبخند و تکون دادن سر)
- موفق باشي عزيزم. (روي گشاده و لبخند)
- لطف کنين خانوم ... رو هم صدا کنين.

- بفرماييد عزيزم.
...

۱۳۸۱ آذر ۱, جمعه

فکر کنم پوست من دچار

فکر کنم پوست من دچار يک بيماري عجيبه. يک بيماري که باعث ميشه بوي گند هر چيزي که باهاش برخورد داره رو به خودش جذب کنه و تا مدتهاي مديدي هم کوتاه نيآد. چهارشنبه سالاد الويه درست کردم و براي بيف استروگانف گوشت پاک و خرد کردم. تمام اين کارها رو با دستکش انجام دادم اما فقط دلم مي خواد بيآين الآن دستاي من بدبخت رو بو کنين. بوي همه چيزايي که با دستکش بهشون دست زدم يعني سيب زميني، تخم مرغ، خيارشور، گوشت خام، قارچ و پياز، ميده! هر چي لوسيون و کرم و کوفت و زهر مار هم مي زنم هيچ توفيري نداره. تازه خوبه دستکش دستم بوده و گرنه از خونه نمي تونستم برم بيرون احتمالا!

راستي گفتم دستکش ياد اون دفعه افتادم که با بچه ها رفته بوديم شمال. جاي شما خالي احسان جان براي ناهار جوجه آماده خريده بود که فقط سيخ بزنيم و کباب کنيم. در طول راه از طرف کلاردشت رفتيم و جاهاي مختلف پياده شديم و کلي به اينور اونور دست زديم. بعد هم بين اين همه جا که مي تونستيم تشريف ببريم دستشويي آقاي راننده لطف فرمودن و يه جايي نگه داشتن که دستشويي صحرايي داشت!

مي دونين که تو دستشويي از اين نوع اولا که آب آنچناني پيدا نمي شه و دوما که يه چادر زپرتيه که بايد با اعمال شاقه بري توش و همش دعا دعا کني کسي از پسرهايي که بيرون ايستادن و دارن با عربده برات شمارش معکوس مي کنن يهو هيجاناتش نزنه بالا و بخواد کرمي بيشتر از بي آبرو کردن صوتيت بريزه! بعد از عمليات موفقيت آميز والفجر ۸ متوجه ميشي که همه چيز خارجيه و نه تنها نمي توني خودت رو مثل آدم بشوري بلکه دستت هم قراره بدون صابون و اين حرفا يه جورايي مثلا تميز بشه!

بعد از رويارويي با اين فاجعه که اسمش رو دستشويي رفتن گذاشته بودن راه افتاديم وسط جنگل و کوه و کمر که يه جاي دنج پيدا کنيم و کباب درست کنيم. بعد از چهار جنگولي بالا رفتن از تپه به کمک چندين نفر از دوستان به مدل همسايه ها ياري کنين که پينک فلويديش از تپه بره بالا بالاخره رسيديم به محلي که مورد پسند آقايون قرار گرفت و من طبق معمول فوري يه جايي پيدا کردم و نشستم. دوستان عزيز هم همه بند و بساط کباب رو آوردن صاف گذاشتن ور دل من. بعد دور من وايسادن و زل زدن به بنده.

- من رفتم دستشويي و دستم رو نشستم.
- ما همنيطوريشم قبولت داريم!!
- اي بابا مثل اينکه حاليتون نيست ميگم دستام کثيفن!
- بي خيال بابا. هوي (heavy) باش!
- از من گفتن بود، خود دانيد. سيخ بزنم؟
جمع: بـــــــــــــــــله!

چند بار ديگه هم باهاشون اتمام حجت کردم و منتظر بودم اقلا يه آدم وسواسي مثل علي پيروز و انسانهاي با شخصيتي مثل حدر و مرجان جان مخالفت کنن و من راحت بشم اما متاسفانه و به طور استثنايي در جماعت ايراني همگي شديدا متفق القول بودن!

مي پرسين حالا اين همه چيز رو داري تعريف مي کني که چي؟ يه لحظه صبر کنين تا به عمق فاجعه پي ببرين.

هر چي داد زدم: من توالت رفتم، کاراي بدبد کردم و دستم رو نشستم! هيچکس محلم نذاشت و آخرش آستين زدم بالا و شروع کردم. با همکاري چند تا از بچه ها با جديت تمام قطعه ها رو کوچکتر کرديم و به سيخ کشيديم و بالاخره کباب آماده شد. همه ملچ ملوچ مي خوردن و کلي هم به به چهچه مي کردن و تنها کسي که لب به غذا نزد فکر مي کنين کي بود؟؟ خب معلومه خودم! ديگه خودم که مي دونستم اوضاع چقدر درامه، عمرا کسي مي تونست منو مجبور کنه از اون کباب بخورم.

خب حالا نقطه اوج ماجرا که خيلي از حضار در اون جمع متوجهش نشدن. بعد از تموم شدن سيخ بازيهامون دستم خيلي کثيف شده بود و عزا گرفته بودم اين آب و چربي جوجه و زعفران و بند و بساطش رو چطوري فقط با دستمال کاغذي تميز کنم. مي دونين يکي از دوستان اومد و آروم بهم چي گفت؟

- اگه مي خواين من صابون دارم و يه دبه آب هم اينجا هست. دستتون رو بشورين که اين چربي ها پاک شه، من براتون آب مي ريزم!!!!!

خب ايشون واقعا لطف کردن و پيشنهادشون واقعا عالي و به جا و منطقي و از اين حرفا بود اما من واقعا دلم مي خواد بدونم اين شخص که خودشم مقادير معتنابهي از اون جوجه کباب کذايي تناول فرمودن چرا وقتي من داشتم خودم رو قطعه قطعه مي کردم که ايها الناس من دستم کثيفه و اينجا وسايل تميز کردن دست من موجود نيست، جيکش در نيومد و به ذهنش نرسيد اين پيشنهاد رو به من بکنه که اقلا من با دست تميز جوجه ها رو سيخ بزنم. اگه تونستين متوجه منظور ايشون بشين حتما من رو هم در جريان بذارين چون از قدرت درک من يکي خارجه.

البته نکته مثبت ماجرا اينجاست که هيچکس مسموم نشد و نمرد و شايد اين نشاندهنده يک حقيقت علميه که من بايد با دست کثيف غذا درست کنم. حداقلش اينه که حرص نمي خورم که چرا با هزار جون کندن با دستکش همه کارا رو کردم و دستم هنوز بوي گند ميده.

۱۳۸۱ آبان ۲۲, چهارشنبه

خب حالا که با Liqueur

خب حالا که با Liqueur Cherries, Dark Chocolate, Cerises a` l'Eau de Vie, Chocolat noir, Jacquot, Confiseur Chocolatier دوپينگ کردم، اومدم سراغ وبلاگ جان. شما هم بفرماييد،‌ کلي خوشمزه است :)

اينو بنويسم و برم ببينم منچستر جان چه مي کنه. يعني در اصل برم ببينم ديويد بکام جان چه مي کنه!! اين صداقت منه که همتون رو کشته، مگه نه؟ بيخودي نمي گم که برم فوتبال ببينم،‌ مي خوام برم ديويد بکام ببينم.

خب جاتون خالي من امروز مثل اين ديوونه ها همش دويدم اينور اونور. از ۹ صبح کلاس. ساعت ۳:۴۵ ورزش. ساعت ۶:۳۰ مانيکور. ساعت ۸:۳۰ خونه، حموم. الآنم پس از قرتي بازيهاي معمول دخترا در خدمتتونم. ديروز نغمه اينجا بود،‌ نمي دونم يادتون ميآد من يه مطلبي در مورد رضايت شغلي در ايران نوشته بودم يه موقعي که به فنا رفت وقتي تمام آرشيوم رو به فنا دادم و اون تو بود که در مورد اين دوستمون نوشته بودم که اپيلاسيون مي کنه ولي آنچنان با مناعت طبع و خوش اخلاقي به پشمهاي مردم رسيدگي مي کنه که تحسين برانگيزه.

خلاصه نغمه جان مي دونه که من خيلي آستانه دردم پايينه و زود به حال مرگ ميوفتم پس هميشه موقع کار يه بند براي من جک و داستان هاي مهيج تعريف مي کنه و واقعا هم در پرت کردن حواس من موفقه. ديروز انقدر خنديدم دل درد گرفته بودم. بابام مي گه شما دوتا اون تو چکار مي کنين که غش غش خنده تو هميشه هواست؟ غش غشهاي خنده منم که ماشالله همچين شيشه مي لرزونه!

يه جک رو گذاشت موقعي که مي دونه ممکنه من پاشم و از درد تمام بند و بساطش رو بريزم از اتاق بيرون، تعريف کرد و الحق که کاري بود. خوشبختانه اصلا حرف بي تربيتي توش به کار نرفته و با اينکه مضمونش بي تربيتيه اما قابل گفتنه يا لااقل اين شکلات ليکوريه ۱۵٪ چنين نظري رو به من القا مي کنه!! به احتمال زياد فردا که بيدار و هوشيار شم ميآم اينجا و بعد از خوندن اين پستم،‌ چون قول دادم ديگه هيچي رو پاک نکنم،‌ ميرم خودم رو از خجالت مي کشم. اما به خنده اش مي ارزه به خدا.

يه قزوينيه سوار اتوبوس ميشه و يه نگاهي دور و ورش مي کنه ببينه کجا وايسه بيشتر خوش مي گذره. يه ترک رو ميبينه که خوش و خوشحال براي خودش ميله رو گرفته و وايساده و حواسش حسابي پرته. فوري ميره پشتش و مي چسبه بهش. يارو ترکه اولش حاليش نيست ولي بعد از ۵ دقيقه بر ميگرده و ميگه: آقا چرا چسبيدي به من؟ قزوينيه هم ميگه: من کجا چسبيدم به تو؟ اينجا شلوغه و مکان عموميه. اگه ناراحتي پياده شو. ترک ميگه: اين قلمبه چيه پشت منو سوراخ کرده،‌ بکشش کنار. قزوينيه هم ميگه که اينم حقوقمه که امروز گرفتم و گذاشتم تو جيبم،‌ هي تو تکونهاي اتوبوس ميره پشت تو. خلاصه ترک ديگه نمي دونه چي بهش بگه و ساکت ميشه. چند دقيقه ديگه هم مي گذره و قزوينيه هم حسابي داشته خودشو خفه مي کرده. ترک ديگه طاقت نمياره و ميگه: اه. حالا اين چسبيدنت به کنار اين اضافه حقوقي که هر ايستگاه مي گيري ديگه داره منو ديوونه مي کنه!

در فاصله اي که من داشتم از خنده اشک مي ريختم، نغمه خانوم کارش رو به پايان رسوند و باي باي که رفتي. اينم از ماجراي اضافه حقوق!

امروز رفتم مانيکور. نمي دونم من موقع به دنيا اومدن يا موقع رشد فکري و اخلاقيم چه اتفاقي برام افتاده که اين کارا رو با خودم مي کنم. اونجا که بودم نمي دونم يه پتک از کجا خورد تو سرم و آنچنان مانيکوري کردم که خودم مي خواستم تو خيابون خودم رو بلند کنم!! يک پينک فلويديش خل و چل در خدمت شماست.

واقعا خدا خرش رو از کره گي شناخت که بهش دم نداد. مثلش همين بود ديگه، نه؟

۱۳۸۱ آبان ۲۰, دوشنبه

اون فيلم که گفتم برم

اون فيلم که گفتم برم ببينم رو يادتونه؟ ۲۰۰ سيگار؟ خب پيشنهاد مي کنم اصلا وقتتون رو تلف ديدن يه همچين فيلم مزخرفي نکنين. اين همه هنرپيشه مشهور تو يه فيلم باشن اونوقت فيلم انقدر مزخرف؟ اين هفته One hour photo بابازي رابين ويليامز رو گرفتم و يه دوتا ديگه که الآن اسمشون يادم نميآد، وقتي ديدم بهتون ميگم چطوري بودن.

دوستان ميگن بيشتر بنويس و من نمي دونم چرا مغزم انقدر داغ کرده. انقدر حرف دارم بزنم اما تا ميآم بنويسم کپ مي کنم. فکر کنم بيشتر مشکل از اونجايي آب مي خوره که آدمهاي زيادي تو اين وبلاگستان من رو ديدن و خيلي از اطرافيانم هم من رو ميشناسن حالا يا به روم ميآرن يا غير مستقيم يهويي جلوي روم شروع مي کنن در مورد وبلاگ حرف زدن! منم که ميآم اينجا حرف بزنم مي بينم که اي داد بيداد ديگه نمي تونم هر چي دلم مي خواد بنويسم و دوباره وضعيت شد هموني که قبلا بود، ‌يعني خودسانسوري.

کساني که قبلا نوشته هام رو مي خوندن و کلي قربون و صدقه ام مي رفتن و وقتي وبلاگم رو بستم داشتن خفه ام مي کردن حالا مي گن ديگه مطالبت رو نمي خونيم،‌ برامون جالب نيست! البته دوباره من دارم کولي بازي در ميآرم و حرفي که فقط يه نفر زده رو به همه دنيا تعميم ميدم،‌ اما حتي يه نفر هم که اينو ميگه حالم بد ميشه :(

خيلي لوسم، نه؟ نوشته هام هم از خودم لوستر و بي مزه تر. نمي دونم چه اصراريه اصلا. آي ايها الناس حالم بده :( دقيقا نمي دونم چرا اما خب بده ديگه،‌ دلم براي يه دوره زندگيم تنگ شده که خيلي بهم خوش مي گذشت و با همکارم کلي مي گفتيم و مي خنديديم،‌ اصلا نمي فهميدم کي ساعت کاريم تموم مي شد و ميومدم خونه. عجيبه که اون آدم فوق العاده مثبت و باهوش انقدر تو روحيه من تاثير داشت، الآن قاطي کردم و اون با تجربيات ۴ سال بيشترش نيست که راهنماييم کنه و با حرفاش حالم رو خوب کنه. گرچه عجيب بامعرفته و تند تند بهم ايميل ميده و کلي گلوله نمک گلوله نمک مي کنه و لوسم مي کنه اما با حضورش اينجا خيلي فرق داره. نمي تونم حرفايي که مي خوام بهش بگم رو تو ايميل بگم :((

اه چقدر زنجموره کردم! حالم بهم خورد.

راستي شماها خجالت نمي کشين نمي رين تو UMC راي بدين؟؟؟ سريع تشريف ببرين اونجا و به گروه هاي مورد علاقه من راي بدين!

۱- سرخس-مرداب
۲- امرتات-جاويدان
۳- يا به پشه راي بدين يا آخرين آهنگ از گروه whisper

آفرين دوستان عزيز :) منم قول ميدم سعي کنم حالم بهتر شه و اينجا بازم براتون ميو ميو کنم :))

راستي لطفا يک انسان خيري بيآد به اين گربه هاي احمق اکباتان بگه بابام جان الآن فصل بهار نيست! ديگه مسخره اش رو درآوردن به خدا!

۱۳۸۱ آبان ۱۸, شنبه

امروز بعد از کلاس داشتم

امروز بعد از کلاس داشتم تخته رو پاک مي کردم ...

شاگرد: (اسم کوچيکم رو صدا مي کنه) ... جون؟
من: جونم؟
شاگرد: بيآين بريم شنا ديگه!!!!!
من: جانم؟!!
شاگرد: شنا.
من: کجا؟ منظورت اينه که بريم با هم استخر؟؟
شاگرد: نه. خونمون!!!
من: خونتون؟؟
شاگرد: بله،‌ پايين خونمون همه چي داريم. استخر،‌ جکوزي،‌ سونا. بيآين ديگه!

من دارم تو ذهنم خودم رو مجسم مي کنم که پاشدم رفتم خونه يه آدم غريبه که فقط ۶ بار تو عمرم ديدمش، اونم سر کلاس، لخت ميشم و مايو مي پوشم و باهم ميريم شنا تو استخر زير خونشون! مشکلي هست به نظرتون؟ اشکالي داره؟ خب مگه چه اشکالي داره؟؟ مي خوام برم شنا ديگه. تنها نکته اي که کمي ذهنم رو مشغول مي کنه اينه که ممکنه يهو مثلا در باز شه و چهار پنج تا سبيل کلفت هم بيآن براي شنا!! خب اون موقع واقعا خوش ميگذره!! مي دونم خيلي پارانويد به نظر ميرسه اما خب ما داريم تو ايران زندگي مي کنيم، نه؟

من: عزيزم من انقدر زندگيم قر و قاطيه که خودمم نمي دونم الآن بايد کجا برم بعد از کلاس!
شاگرد با بغض: تو رو خدا! برنامتون رو يه روز جور کنين بيآين ديگه. خواهش مي کنم. به خدا خيلي خوش ميگذره!

آره مطمئنم کلي خوش ميگذره! مخصوصا به اون سبيل کلفتها!! اي خدا من ماليخوليا گرفتم يا حق با منه؟! چرا من انقدر با نه گفتن مستقيم مشکل دارم؟ اه خب بگو نه و خيال خودتو راحت کن ديگه.

من: چشم! هر وقت تونستم حتما بهت ميگم و ميآم.
شاگرد با هيجان: آخ جون! مرسي. پس فعلا خداحافظ.
من: خدانگهدار.

تمرين امروز: ده بار بگو نه پينک فلويديش جان.

- نه. نه. نه. نه. نه. نه. نه. نه. نه. نه.

آ باريکلا! فردا ده بار بگو نه نمي ميآم. پس فردا ده بار بگو نه نمي خوام. پسون فردا ده بار بگو نه نمي کنم البته لازم به توضيحه که اين جمله آخري فوق العاده کاربردهاي مختلفي داره که بعدا بهش مي پردازيم.

*****

برم بابا جان، برم بشينم آخرين فيلم هفته رو نگاه کنم که دوباره کار به آخرين شب کشيد. Serving Sara رو با بازي Matthew Perry و Elizabeth Hurley ديدم اين هفته که بد نبود. داستان جالبيه در مورد کاري که براي ما ايرانيها يه کم فهمش سخته. پري نقش کارمند شرکتي رو بازي مي کنه که مشتريهاش مي خوان حکمي رو به دست کسي برسونن يا بهتره بگيم بهش ابلاغ کنن. حکمي که بايد حتما شخصا به اون فرد برسه نه اينکه از طريق پست باشه يا چيز ديگه اي و اصطلاحي که به کار مي برن serve کردن اون شخصه. اون موقع است که اون شخص ديگه مجبوره حتما به کار خودش رسيدگي کنه و نمي تونه از زيرش در بره. داستان زنيه که شوهرش براي اينکه طبق قوانين تگزاس هر زوجي زودتر براي طلاق اون يکي رو serve کنه در وضعيت بهتري از نظر تقسيم کردن مال و اموال قرار مي گيره،‌ مي خواد زنش رو دودره کنه و پري مامور اين کار ميشه. اما سارا بهش پيشنهاد ميده که به جاي اين کار بره و همين کار رو با شوهرش انجام بده و در عوض يک ميليون صاحب بشه. اتفاقات جالبي ميوفته که ديدنش خالي از لطف نيست.البته ديدن متيو پري با قيافه پف دار الکلي، زياد خوشآيند نيست اما هنوزم به نظر من دوست داشتنيه. حيف.

بعدش هم اين فيلم My big fat Greek wedding که خيلي اسمش رو شنيده بودم، رو ديدم. خب نمي دونم شايد انقدر تعريف شنيده بودم که انتظار يه کمدي فجيعا خنده دار رو داشتم اما متاسفانه اين انتظار به هيچ وجه برآورده نشد. داستان تکراري عشق دو نفر با پيشينه متفاوت که با مشکلات زيادي بالاخره بهم مي رسن. لحظه هاي خنده داري در فيلم گنجونده شده بود که بيشتر مناسب برنامه هاي situation comedy بود و نه يه فيلم. مثلا از هيجان عاشق شدن در يه نگاه با مخ زمين افتادن يا حمله کردن دختر به پسر براي اولين باري که مي خوان با هم اهم اهم کنن.

راستي توجه کردين چقدر به تازگي، البته تازگي که چه عرض کنم، مي خوان تو فيلم ها اينطور نشون بدن که در اصل اين دخترا هستن که تنشون مي خاره و اگه ولشون کني رس پسرا رو مي کشن؟ نمي دونم شايدم بعضي موقعها اين درسته اما ديگه يه ذره زيادي داره اصرارشون در تلقين اين نظر تو فيلمها تو ذوق مي زنه.

الآنم برم 200 cigarettes رو با بازي يه کرور آدم ببينم. آدمهايي مثل Ben Affleck, Casey Affleck, Kate Hudson و غيره. بعدا بهتون ميگم چطوريا بود. فعلا باي باي.

۱۳۸۱ آبان ۱۲, یکشنبه

هر چي مي خوام کمتر

هر چي مي خوام کمتر بيآم آن لاين و کمتر بنويسم انگار نميشه! عجب کرمي داره اين وبلاگ. واقعا عجيبه و تا موقعي که خودتون اين احساس که مي تونين هر چه دل تنگت مي خواد بگو رو در واقعيت تجربه کنين، رو امتحان نکردين، نمي تونين درک کنين من الآن چي ميگم. احساس فوق العاده وسوسه انگيز و جالبيه. همين طور که اتفاقات مهم يا غير مهم تو زندگيت ميوفتن با خودت داري زمزمه مي کني که برم، برم امشب اينو تو وبلاگم بنويسم.

چرا؟

شايد چون مي خواين باقي بمونه. نه فقط توي يه دفتر تو کشوي کمدتون بلکه جايي که شايد سالهاي سال ديگه هم که اومدين سراغش ببينين که اينجاست و کلي آدم هم خوندنش يا شايد هم نخوندنش.

خود اين موضوع مخاطب کلي پيچيده است. من طبق معمول به برکت دوست بودن با خورشيد از همون اول الکي الکي اسمم مطرح شد و تعداد قابل توجهي آدم ميومدن و مطالب من رو مي خوندن. يه موقعي با لينکي که بي بي سي به وبلاگم داد تعداد مراجعين جهش شديدي داشت و من درست همون موقع مقادير معتنابهي فحش و مخلفات خوردم که با توجه به بي ظرفيت بودن من در قبال فحش رکيک منجر به مرگ وبلاگ به مدت ۳ ماه، شد.

اون موقع با خودم يه لحظه فکر کردم اين همه آدم ميآن اينجا و مي خونن که يکي بهم گفته بيپ بيپ فلان فلان شده برو پي کارت، بيپم تو بيپت و از اين حرفا و يهو حالم خيلي بد شد و رفتم دکمه عزيز پاک کردن رو اين دفعه نه فقط براي يه پست بلکه براي تمام اون وبلاگي که بايد بگم واقعا دوستش داشتم، يه بار ديگه فشار دادم.

عجب احساس آرامشي داشتم يه مدتي. اما خيلي دلم براي آدمهاي بي چهره اي که نمي شناختمشون اما کلي با هم رفيق شده بوديم، تنگ شد. اونا ميومدن و زندگي من رو از پنجره وبلاگم ميديدن. همزمان ترسناک و هيجان انگيزه. اينکه داري خودت رو در معرض تماشا ميذاري، حتي به طور مجازي، مخصوصا که تمام خودت رو و نه فقط قسمتهاي انتخاب شده براي جلب توجه، بلکه برعکس کلي از نقاط ضعف و ترس هاي درونيت رو با اين آدمها شريک ميشي. خيليها هم در عوض از طريق اي ميل و چت روحشون رو براي تو عريان مي کنن.

دوستان جالبي که اين مدت پيدا کردم خيلي به تکامل شخصيت و بزرگ شدنم کمک کردن. هر کدوم به نحوي کلي به شناختم از خودم کمک کردن. الآن مي دونم که خيلي بيشتر از اوني که فکر مي کردم منطقي و واقع بين هستم. يه موقعي بود که خودم رو آدم احساساتي و ساده اي تصور مي کردم که بايد به خاطر ترس از شکست، از همه چالش هاي معمول زندگي در بره و از هزار مايل اونورتر فقط وايسه و بقيه رو قضاوت کنه.

خب اين تا يه حد خيلي زيادي درست بود اما ديدم که بازم انقدر عقلم به احساساتم مي چربه که هر روز عاشق کسي که ميآد و قربون صدقم ميره يا کلي ازم تعريف مي کنه يا حرفاي قشنگ قشنگ ميزنه،‌ نشم. آدمهاي خيلي زيادي شناختم از طريق اين پنجره که از هيچ کدومش پشيمون نيستم. حتي اوناييش که به طرز فاجعه آميزي و بيشتر از طرف خودم قطع شدن. همشون تجربه هاي خيلي خوبي بودن و هستن و خواهند بود که من رو از تو پيله اي که دورم بود کشيدن بيرون.

يه جاهايي گيج ميشيم و گم ميشيم اما اين براي همه اتفاق ميوفته، مگه نه؟ يه موقعهايي بيخود و بي دليل منطقي با دوستان وبلاگيمون جر و بحث هايي کرديم که الآن که فکرش رو مي کنم خنده ام مي گيره. خنده اي از سر سرخوشي و نه ناراحتي و مسخره کردن. کلي چيز از دوستاي وبلاگيم که بيشترشون رو نديدم و به احتمال خيلي زياد هم نخواهم ديد، ياد گرفتم. از يه وبلاگهايي خيلي بيشتر استفاده بردم و از يه سري به خاطر بي ظرفيت و لوس بودن خودم نتونستم خيلي استفاده ببرم.

در هر حال فکر مي کنم که اين صفحه که اينجاست و اين مطلب که شما دارين مي خونين با تموم بالا و پايينهايي که هممون پشت سر گذاشتيم و دوستاني که پيدا کرديم و متاسفانه از دست داديم مثل کلاغ سياه عزيز و اون دختر خانومي که تو کوه دچار سانحه شد، همه جر و بحثهامون و قهر و آشتيهامون،‌ عشق و شبه عشقهايي که تجربه کرديم که در چند مورد منتهي به ازدواج شد و شايد باز هم بشه،‌ لذتي که از خوندن مطالب همديگه برديم، درسهايي که از هم گرفتيم، خنده ها و گريه هايي که با هم شريک شديم و همه و همه فوق العاده عزيز و محترمن. حداقل براي من که اينطوره، شما رو نمي دونم.

اين همه گفتم که بگم کلي جو گرفتتم و بايد بگم خيلي دوستتون دارم و مرسي از همه لطفي که بهم دارين و با اي ميل و آف لايناتون ابرازش مي کنين و با اينکه با کلي تاخير جوابتون رو ميدم بازم هيچي بهم نمي گين:) اولش مي گفتم مخاطب نمي خوام و اصلا برام هم نيست اما الآن مي بينم که وجودتون واقعا در احوالاتم موثره. مرسي براي بودنتون. اميدوارم که بازم کمکم کنين بزرگ بشم :)

۱۳۸۱ آبان ۱۱, شنبه

"One" I am the biggest

"One"

I am the biggest hypocrite
I've been undeniably jealous
I have been loud and pretentious
I have been utterly threatened
I've gotten candy for my self-interest
the sexy treadmill capitalist
heaven forbid I be criticized
heaven forbid I be ignored


I have abused my power forgive me
you mean we actually are all one
one one one one one one one
I've been out of reach and separatist
heaven forbid average (whatever average means)
I have compensated for my days
of powerlessness


I have abused my so-called power forgive me
you mean we actually are all one
one one one one one one one

did you just call her amazing?
surely we both can't be amazing!
and give up my hard earned status
as fabulous freak of nature?

I have abused my power forgive me
you mean we actually are all one
one one one one one one one
always looked good on paper
sounded good in theory


۱۳۸۱ آبان ۹, پنجشنبه

واي چقدر حالم بد ميشه

واي چقدر حالم بد ميشه وقتي مي فهمم با زبون تلخ و تيزم کسي رو رنجوندم. با اين رک بودن لعنتيم باعث ناراحتي کسي شدم که شايد خودش نفهميده علت انتقاد من ازش چي بوده و واي چقدر از خودم بدم ميآد که اين احساس وقتي به اون شخص دست ميده که من مهمونشم. واي واي واي بر من. اگر زهر اين زبون من رو مي گرفتن شايد آدم قابل تحمل تري مي شدم ولي ...

اين فقط يه نفر نيست که نيش خورده. اين لعنتي همينطور قرباني مي گيره. صراحت لهجه زيادي هم بدبختييه واسه خودش. داشتم امروز به اين فکر مي کردم با اين رفتار پر از عيب و اشکالي که خود اشکولم دارم اگه مردم با ملاحظه نبودن و مثل خودم کله خر و رک بودن من بايد مي رفتم خودم رو مي کشتم.

اصلا يکي نيست بگه آدم عوضي به تو چه که کسي حرفي زده و ميزنه؟ لابد خودش مي دونه داره چي به کي چه موقعي با چه منظوري و چه هدفي ميگه و تو ديگه چرا حرص مي خوري که اي واي اينجام مثل همه جا پشت سر هم حرف ميزنن؟ اصلا خصلت انسان همينه و تو آدم نيستي که با همه هموني هستي که پشت سرشوني. تو هم بايد زبونت رو قيچي کني و بذاري تو جيبت و بري بشيني سر جات و خفه خون مرگ بگيري.

اه چقدر حالم بد شده. عجيب از خودم بدم اومد. خيلي وقت بود اينطوري کاري که کرده بودم يا بهتره بگم حرفي که زده بودم مثل بومرنگ برنگشته بود به ضرب يه مشت صاف تو دهن خودم. اين بهونه ها که رک هستم و صريح اللهجه و يک رنگ جلو و پشت سر و از غيبت بدم ميآد و اينا اينجا پشيزي ارزش نداره. با تموم اين حرفا فقط براي خودم اين مجوز رو صادر کردم که مردم رو بکوبم و از بالا بهشون نگاه کنم. فقط همين.

چه خوبه به گوشم رسيد. خيلي وقتها ميشه که يه چنين کارايي مي کنيم و هيچ وقت نمي فهميم چه تاثيري داشته و عجب گند فجيعي بوده که بوي تعفنش اينطوري ذهنم رو پر کرده الآن. اوه اوه عجب بويي. حالم بده. خيلي بد. عذرخواهي هم بي معنيه. چون مطمئنا اگه بازم تو اون موقعيت قرار بگيرم با اين پرنسيبل هاي سفيهانه خودم، به طور خودکار همين کارو تکرار مي کنم و همين حرف رو مي زنم.

چقدر بده وقتي که مي دوني چقدر بدي و آزاردهنده و مردم هم مجبورن تحملت کنن. هنوز نمي دونم چرا مجبورن تحمل کنن. شايد بايد کمکشون کنم که ديگه مجبور نباشن. اينطوري همه حالشون بهتر ميشه و من هم کمتر اين فرصت رو بدست ميآرم که اطرافيانم رو اذيت کنم. آره راهش همينه. اگه اونا نمي تونن من رو کنار بذارن من که تو اين کار خيلي ماهرم انجامش ميدم.

۱۳۸۱ آبان ۸, چهارشنبه

کسري موحد. کلاغ سياه. دروغ

کسري موحد. کلاغ سياه. دروغ چرا؟ تا حالا وبلاگش رو نخونده بودم. يعني يه دو سه بار رفتم توش ولي اون موقعي بود که هيچ وبلاگي نمي خوندم، که البته کماکان تقريبا ادامه داره، و نتونستم هيچي بخونم و بستمش و اومدم بيرون. فقط يادمه که بيشتر يا شايدم همه پست هاش رو با آهاي ملت! شروع مي کرد.يکي از معدود دفعاتي هم که آهو خوندم اون نوشته بود که به نظرم خيلي بامزه اومد. با خودم گفتم يادم باشه برم اين دفعه ديگه حتما وبلاگش رو بخونم. يادم موند اما پرشين بلاگ لعنتي پريد و کلاغ هم پريد. عجب تصادفي.

از مرده پرستي بدم ميآد. الآنم نمي خوام اينجا بگم آي من دارم از غصه مي ميرم و چه حيف و واي اين چرا خودشو کشت و اين حرفا،‌ اتفاقا دلم مي خواست نصف جربزه اونو داشتم که منم مي پريدم اما اصولا آدم بي جربزه و بي بال و پري هستم من. بگذريم. مطمئنم که الآن اون حالش خيلي بهتر از منه،‌ خوش به حالش.

مثل اينکه همه منتظر بودن من يه اشاره اي به اخلاقم بکنم! دوستان شرمنده ام کردين واقعا. يکي از دوستان خيلي لطف داشتن:

آره اتفاقا منم مي خواستم بگم با توجه به نوشته هات وقتي يه شخصي تو خيابون مي بينم که خصوصيات ظاهريش بهت مي خوره همش منتظرم بزنه تو گوشم!!!!

تو کافي نت نيما بودم که اينو خوندم:

ـ نيما؟
ـ بله؟
ـ تو هم قبل از اينکه من رو ببيني فکر مي کردي اگه ببينيم تو خيابون، مي زنم تو گوشت؟
ـ خب راستشو بخواي آره! البته بعدش که ديدمت گفتم نه بابا اينکه از خودمونه!!
ـ دستت درد نکنه!

يکي از دوستان مي خواست بيآد و برام يه سي دي بيآره:

ـ لطفا يه چاقو با خودت بيآر براي من!

اين اظهارات لطف بي پايان شما من رو واقعا هيجان زده و شرمنده مي کنه والله!

خب البته اين اخلاقت دست خودت نيست و کلا آدم مهاجم و خشني هستي! سلطه جو و وحشي که البته خيلي هم جالبه!

وحشي؟؟ خشن؟؟ هر کي ندونه خيال مي کنه من مثلا در مورد قتل و غارت و بکش بکش تو وبلاگم نوشتم! استغفرالله، شيطونه ميگه ... اي بابا شيطون هم که رفته پشت مامانش قايم شده، مي ترسه باهام حرف بزنه، آخه مي ترسه بزنم تو دهنش!!

خب انقدر الآن خوش اخلاقم شماها هم هر چي دلتون مي خواد بهم مي گين ديگه؟ باشه. از اون جايي که خيلي دختر خوب و مهربونيم با سعه صدر از همتون مي گذرم و مي بخشمتون اما اين کارا آخر عاقبت نداره به خدا. دل دختر مردم رو ميشکونين اينطوري :((

۱۳۸۱ آبان ۶, دوشنبه

يکي از خواننده هاي عزيز

يکي از خواننده هاي عزيز نامه دادن که:

والله دقيق نمي دونم شما چه جور آدمي هستي، يا چه حوادثي رو پشت سر گذاشتي، اما به نظرم خيلي به مسائل بدبيني و هميشه با ديد حمله نگاهشون مي کني. اين موضوع توي نوشته هات خيلي به چشم مي خوره. نمي دونم شايد اين طوري راحتي، ولي به نظرم اينجوري هميشه با يه ذهن آشفته نميذاري از زندگي لذت ببري، يه جوري حرف مي زني انگار که تمام عالم و آدم در حقت ظلم کردن و تو داري حق بعضيها رو کف دستشون ميذاري، به بعضي ها هم کرم مي کني.

خب چي دارم بگم؟ لابد لحن نوشتنم اينطوري القا ميکنه که من دچار خود-دگر-درگيري حاد هستم. من خر کي باشم که بخوام حق مردم رو کف دستشون بذارم؟ مگه من داروغه شهرم يا مثلا خودم خيلي خدا هستم که بخوام ادعايي داشته باشم؟ اصلا مگه به آدم حقوق ميدن يا لذت خاصي داره حال بقيه رو بگيري؟ مگه من چه پخي هستم که بخوام اونطور که شنيدم و جا افتاده پينک فلويديش مغرور، از خودراضي، حالگير و قيافه بگير باشم؟

يه سوال خيلي مهم ديگه اينه که چرا بيشتر مردم همين نظر رو در مورد من دارن؟ يا شايد مسئله اينه که فقط اونايي که اين نظر رو دارن برام نامه ميدن يا باهام حرف ميزنن؟

يادمه چندين بار احسان با دوستاش اومد يه جايي که منم بودم و بعدا بهم گفت: چرا فلاني تحويل نگرفتي يا چرا حالش رو گرفتي يا چرا سگ محليش کردي؟ فلاني ناراحت شده، بيساني گريه کرده، اون يکي بهش برخورده و از اين حرفها. يا مثلا چندتا از وبلاگرها رو تو شيراز ديدم و آخرش يکيشون گفت: تو اصلا هم اون طوري که ميگن مغرور، بداخلاق و از خودراضي نيستي.

لابد يه کاري مي کنم که اينا همه اين فکر رو مي کنن ديگه، مگه نه؟ يادمه اون اولها امير حسابدار ميليونر ؛) و عزيزمون معتقد بود من يکي از اون به اصطلاح man-eater هاي قهارم، به طوري که امير مي گفت: اولين بار که اومدم باهات چت کنم فکر کردم الآنه که فحشم بدي و ايگنورم کني.

همه اين آدمهايي که چنين نظراتي در موردم دارن وقتي باهام دو سه بار حرف مي زنن مي بينن که واقعا من نه آدمخورم، نه مغرور و تو قيافه،‌ درسته که سرد و سگ و بي تفاوتم نسبت به آدمهاي جديدي که مي بينم، به قول دوستي کوهي از يخ، و هيچ وقت، تکرار مي کنم هيچ وقت خودم شروع به حرف زدن با کسي نمي کنم، اما اين اصلا به اين معنا نيست که مي خوام حال بگيرم يا ادا دربيآرم. چرا انقدر سخته که قبول کنيم مردم اخلاق هاي مختلفي دارن و همه نمي تونن از ب بسم الله گرم و اجتماعي باشن؟ آخه مثلا چه فايده اي براي من داره که حال مردم رو بگيرم يا ناراحتشون کنم؟؟ يعني انقدر آدم مريضي به نظر ميآم؟؟؟ اي داد بيداد.

يه بار مي خواستم وقتي که خورشيد جونم گفته بود نمي خواد بنويسه داستان دوستيمون رو بنويسم که اونايي که نامه ميدادن تو خورشيدي و ماها رو سر کار گذاشتي يا تو همش داري اداي خورشيد رو درميآري و از اين حرفها ببينن چرا يه موقعهايي ما دوتا خيلي شبيه هميم ولي در اصل فجيعا با هم فرق داريم. يکي از تفاوتهاي بارزمون همين اخلاق سگي و سرد من و برعکسش تو اونه. شايد به خاطر اين اختلاف شديده که کسايي که مارو با هم ميشناسن سگيت منم به نظرشون خيلي بيشتر ميآد!

يه چيزي که خيلي خيلي خنده داره اينه که وقتي خورشيد باهام جايي نيست من خيلي اخلاقم معتدلتره. انگار وقتي اون هست با خودم به اين نتيجه ميرسم که اون به اندازه هر دومون و حتي چند نفر ديگه هم خوش اخلاق و اجتماعي و مهربون هست و من مي تونم راحت باشم. مي دونم اينم از اون حرفا بودها، اما يه جورايي راستش همينه.

شايد هم همه اينا به خودخواهي ذاتيم برمي گرده. اين يه چيزيه که خودم هم کاملا قبولش دارم و به اين معنا نيست که خودپسندم، نه، ولي خودخواهم و اين اخلاقم شديدا توسط اطرافيانم هميـــــــــــشه تقويت شده. مامانم با سرويس دادن هاي بي نهايتش، بابام با لوس کردنهاي فوق العاده و دربست قبول داشتن من با تمام سخت گيريش، خواهر ۹ سال از من بزرگترم با احترام گذاشتن و حرف گوش کنيي که ازم داره و سرويسي که بهم ميده، برادر ۷ سال از من بزرگترم با ترسيدنش از من، خورشيد با اولش تحمل سگيتم و الآن با قبول داشتن من، فاميل و آشنايان با احترام بي قيد و شرط گذاشتن بهم و پز من رو دادن به عنوان يک دختر مرموز که بدون يه کلمه درس خوندن فوق ليسانس گرفته و همش با دوستاش اينور اونور ميره و حتما خيلي کارش درسته، بقيه دوستام با لوس کردنم، با تمام بداخلاقيام بازم قبول داشتنم و اطمينان عجيبي که بهم دارن، همه و همه با قربون صدقه رفتناشون اين حس خودخواهي من رو پرورش دادن و شايد حالا اين براي افراد جديدي که يا خودشون هم خودخواهن ولي زياد نشونش نمي دن يا اصلا خودخواه نيستن و برعکس کلي متواضع و خاضعن، غير قابل تحمله.

چه مي دونم، فقط مي دونم که دوست ندارم فيلم بازي کنم وگرنه هنرپيشه قهاريم. مي تونين از شاگردام بپرسين که تو کلاس يه خانم معلم شوخ و شنگ و ملنگ که همش داره قاه قاه باهاشون مي خنده رو مي بينن و وقتي بيرون مي بيننم باورشون نمي شه اين خانوم جدي و سرد همونيه که داشت براي يادگيري بهترشون سرکلاس بالا پايين مي پريد و فکر مي کردن هيچ غمي تو اين دنيا نداره.

شايد از بس اين کار رو کردم دوچهره يا اگه بخوايم پيازداغش رو زيادتر کنيم، دوشخصيتي شدم. در هر حال ترجيح دادم تو وبلاگم و با دوستانم با چهره واقعيم باشم، اگه مثل هميشه آزاردهنده است و شما به اندازه خورشيد طاقت ندارين که منتظر طرف آفتابيم بمونين، شرمنده ام. اما همين جا مي گم که واقعا اصلا و ابدا قصد توهين يا بي محلي به هيچکس رو نداشتم و ندارم. وقتي آدم خودش پر از اشکاله و اين موضوع رو قبول داره ديگه هيچوقت اين اجازه رو به خودش نمي ده که از بقيه اشکال بگيره و من خوب مي دونم که ...

۱۳۸۱ آبان ۴, شنبه

يوووووووووووهووووووووووووو UMC تو تهران اونيو

يوووووووووووهووووووووووووو UMC تو تهران اونيو راه افتاد. برين گوش کنين. همه رو گوش کنين. فردا مي گم کدومشون از نظر من از همه بهترن. راي هم بدين. واي خدا چقدر زور داره که اينا نمي تونن رکورد بدن بيرون :(( و بايد زيرزميني باشن. خيلي حيفه خيلي و بازم يادم ميندازه که بايد برم از اين خراب شده.
راستي اين رو هم بخونين جالبه.
واي آرومم نمي گيره :) حتما پشه رو گوش بدين و کلي بخندين :)) مخصوصا اونجا که مي گه اين همه دختر مثل هلو ... بعدم حتما مرداب از گروه سرخس رو گوش بدين. من CD اينا رو مي خوام :((

۱۳۸۱ آبان ۲, پنجشنبه

عجب زندگیی برای خودم درست

عجب زندگیی برای خودم درست کردم. اصلا نمی رسم بیآم سر اینجا و افاضات بکنم. همین طور اتفاقات مختلف میوفته و با خودم می گم اوه اوه برم اینو بنویسم، بعدشم اینو بنویسم و ... اما بعد از چند روز که وقت می کنم آن لاین بشم می بینم یه هفته است که اصلا نیومدم ببینم تو صفحه خوشگلم چه خبره. خب سعی می کنم از امروز اقلا هر دو یا سه روز یه بار بیآم بنویسم. ماشالله مطلب که کم نیست و بلکه زیادی هم هست اما بسکه برنامه زندگیم خر تو خر یا همون طور که آدم با ادب ها می گن شیر تو شیره، نمی شه و بعدش با خودم می گم ولش کن دیگه الآن نوشتنش کیف نمی ده.

حالا از این ترم جدید که بیآد صبحها می رم سر کار و فکر کنم وضعیت بهتر شه. گرچه خودم کلاسهای عصر رو فوق العاده بیشتر دوست دارم اما موقع برگشتن از تجریش تو زمستون و پاییز سختم میشه. اینطوری می تونم از آفتاب خوشگل بعد از ظهر های پاییزی نهایت استفاده رو ببرم و به کار مورد علاقه ام که همون پیاده رویه برسم. اونم تو خیابون مورد علاقه ام، ولی عصر. آخ جون. از حالا کیفم کوک شد :)

دیدین یه موقعهایی با یکی آشنا میشین که ازتون کوچکتره و عین برادر یا خواهر کوچولوتون که هیچ وقت نداشتین دوستش دارین و بعد مثل سگ پشیمون میشین؟ خب اگه تا حالا چنین حالتی بهتون دست نداده امیدوارم هیچ وقت دچارش نشین اما از من گفتن که خیلی افتضاحه و اثرش تا چند وقت همینطور آزاردهنده است. هی با خودت می گی اه دیدی چه اشتباهی کردم؟؟ کاشکی زودتر این حالت دست از سرم برداره.

بگذریم.

سه شنبه با دوستانی که از اول دبستان با هم دوستیم رفتیم بیرون و کلی خندیدیم. البته قبلش رفتم خونه خورشید جان، اونم چه موقعی. وسط مولودی برای همونی که همه رو گذاشته سر کار. هرگونه ارتباط این شخص با هر شخصیت فرهنگی، دینی، سیاسی،‌ داستانی و غیره رو شدیدا تکذیب می کنم. یه خانومه با یه کت و دامن خوشگل می خوند و سه تا دختر دورش ایستاده بودن و دف میزدن. همه زنها رو زمین و دور و ور نشسته بودن و خیلی هیجانزده به نظر می رسیدن. کلی به مخم فشار آوردم که بفهمم چرا وقتی این خانومه داد میزنه یا محمد مددی یا مولا اینا چرا گریه می کنن اما متاسفانه به نتیجه ای نرسیدم. اون وسطها یهو خانومه تو میکروفن داد میزد جووووووووووووووووونم!!! جووووووون دلم. ای بابا! زنها مشت مشت آبنبات می ریختن رو سر مردم و از اون صداها که تو عروسی از خودشون در میآرن، در میآوردن. خوب بود که خورشید نگام نمی کرد و اون وسط داشت دست میزد وگرنه دوباره آبرو ریزی راه مینداختم از خنده. تو راهرو ایستاده بودم و جاتون خالی کلی از این چیزایی که تا حالا ندیده بودم دیدم و کلی به تببین ایده هام کمک کرد.

بعدش رفتیم پستو. اون پستویی که همیشه می رفتیم، همونی که بغل آفتابگردونه، خیلی شلوغ بود پس رفتیم اون یکی که اونوره ساختمون آفتابه. من بودم و خواهرم، خورشید، یکی دیگه از دوستام با دوست پسرش و خواهرش. بیچاره دوست پسره شد خواجه حرمسرا چون من گفته بودم شاید یکی که از بی بی سی اومده و خفت چسبیده برای مصاحبه رو بیآرم اما نبردمش. فکر کنم یارو قشنگ فهمید من می ترسم و بیخیال شد. داره از همه فیلم می گیره و من اصلا دلم نمی خواد چنین اتفاقی برام بیوفته. اما چه جاها که نمی ره. پریشب رفته بود یه کنسرت زیرزمینی متال. خوش به حالش، ما که خودمون تو این خراب شده ایم تا حالا نرفتیم ازین جاها.

اولش گفتم جاتون خالی اما حالا پسش می گیرم چون گارسونه چنان بوگندی می داد که فکر کنم اگه با زاج سفید می شستیمش هم آنچنان توفیری نداشت. البته الحق و الانصاف که طوری که سفارش ما رو فقط با یه بار شنیدن و بدون نوشتن حفظ کرد و همه چیز رو درست آورد واقعا یه باریکلا داره، فقط اگه صاحب کارش حس بویایی مشتریهاش رو یه کم بیشتر تحویل بگیره عالی می شه.

کلی از دست دوست پسر دوستم خندیدیم. به طور معجزه آسایی این دفعه این دختره با یکی دوست شده که یه کمی اقلا به آدمیزاد شباهت داره و سرش کمی تا قسمتی به تنش میارزه. شایدم من آدم مزخرف و مادیی هستم و چون پسره پژو ۲۰۶ و ۴۰۵ داشت و یه خونه مجردی تو آتی ساز داشت چنین احساسی بهم دست داده. ولی در کل به نظر پسر بامزه ای بود و درسته از همون تیپ پسر پولدارهای بلوز تنگ و شلوار پارچه ای گشاد و بالا تنه پهن و کمر باریک بود که من حالم بهم می خوره از حالت دخترونشون اما این یکی خیلی حال بهم زن نبود.

آهان به احتمال زیاد به خاطره این ازش بدم نیومده که رفتیم خونش و Cabert Sauvignon , Dry red wine, 1996, from Pulden Cellar با شکلاتهای مختلف کلی چسبید. منم که ماشالله خیلی خوش اخلاق میشم این جور موقعها. کلی جکهای بامزه گفتیم و خندیدیم و شکلات و از اون خوشمزهه خوردیم. ساعت ۱۲ هم رسیدیدم خونه، قبل از اینکه کالسکمون از پژو تبدیل به کدو تنبل بشه.

اینم از ماجراهای این چند روز. سعی می کنم تند تند بنویسم که انقدر طولانی نشه. شرمنده :)

۱۳۸۱ مهر ۲۹, دوشنبه

خواهرم در حال صحبت با

خواهرم در حال صحبت با دوستش تو آمريکا.

(حال من رو می پرسه)
- خوبه. موهاشو ...
- شوخی می کنی؟
- نه. جدا!
- چه جالب. ... همیشه دوست داره کارای عجق وجق زنهای سياه پوست رو بکنه!

اتفاقا خودمم داشتم به اين موضوع فکر می کردم که چرا؟! درسته که خودم الآن خيلی خوشحالم و خيلی از کاری که کردم راضيم و کلی دوستش دارم، چون از بچگی هم همیشه این کار رو دوست داشتم، اما مردم دارن خودشونو علنا خفه می کنن! بابا بی خيال! اگه با کله کچل می ديدينم ديگه چرا می کردين؟! يا شايدم اين فجيعتر از اونه!

تو محل کارم هر کدوم از همکارها که برای اولين بار مي بينه، بنده بايد دوباره نوار رو بزنم عقب و تمام ماجرا و عمليات رو کاملا توضيح بدم و بعدشم حتما يه ارائه اثر با کشف حجاب! اين چند روز انقدر چرت و پرت شنیدم که فکر کنم واقعا آبدیده شدم. جالب اینجاست که همه احساس وظیفه ملی می کنن که حتما نظر بدن و در عین حال هم بگن که: پوووف بابا این که چیزی نیست!

کلاسهام هم که شاگردها هر دفعه می گن: تو رو خدا مقنعه تون رو در بيآرين که ما درس رو بهتر ياد بگيريم!!
حيف که نمی شه وگرنه بدم نمی اومد!

امروز شاگردام بردنم کافی شاپ. از تاکسی که پياده شدم اومدن جلو و به انگليسی و با هزار جون کندن، آخه سطحشون پايينه، گفتن: فکر کرديم نميآين و سر کار ميذارينمون! بیچاره ها اینجا هم جرات نمی کردن فارسی حرف بزنن. دیدم اگه بخواد اینطوری ادامه پیدا کنه هممون دق مرگ میشیم، به فارسی گفتم: دستتون درد نکنه! شماها هم مثل اينکه مثل بقيه آدمهايی که من رو مي شناسن (تو دلم: مثلا خواهر گرامی) ديد بسيار مثبتی نسبت به من دارين!
می دونين چی جواب دادن؟

- اه خانم چقدر قشنگ فارسی حرف می زنين! ما از اول ترم تا حالا همش با هم می گفتيم به نظر شما صدای خانم موقع فارسی حرف زدن چطوريه!!

خب، من واقعا جوابی برای اين حرف نداشتم پس فقط عین این احمقها خنديدم! اين شاگردا هم دنيای خودشون رو دارنا! رفتيم تو و به زور برام قهوه ترک سفارش دادن. نگو يکيشون فال مي گيره! خلاصه ايشون فال بنده رو گرفتن. همه پاشدن از سر ميز رفتن که من راحت باشم! جالب گفت. گفت: مادرت يه مريضی داره که انگار مدتهاست که باهاشه. بگو مواظب خودش باشه. (مامانم ديابت داره.) بعد گفت: هميشه به پدرت تکيه مي کنی و اونم خداییش خوب بهت تا حالا سرویس داده! (لازمه که تاکید کنم دقیقا با همین جملات گفت!) بعد گفت: قلب یه پسر قد متوسط و تقریبا پوست برنزه رو بدجوری شکوندی و اون هنوز ناراحته! (از اونجایی که اصلا از من بعید نیست، من همین جا هر کی بوده ازش معذرت خواهی می کنم!! شرمنده، آقا!) بعد گفت که در ۸ وعده دیگه یه آقایی میآد و یه جورایی من رو مینشونه سرجام! گفت: زیادی قد و بداخلاقی و با زبونت و لجبازیات حال همه رو می گیری ولی این دفعه خوب حالتو می گیره! (فکر کنم این دختره تنش می خاره و هوس کرده این ترم رو بیوفته!) گفت دست به هر چیز بزنم طلا میشه! روم نشد ازش بپرسم همه چیز؟؟؟ بابا یه پرانتزی، چیزی!

خلاصه که جاتون خالی کلی خندیدیم و آخرشم دویدیم هر کدوممون سوار ماشین یکیشون شدیم و رفتیم سر کلاس! ازشون یه امتحانی گرفتم که نیم ساعت تمام داشتن فقط می نوشتن و بدبختها وقت نمی کردن حتی تقلب کنن!

عصر هم که طبق معمول همه شبهای قبل تعطیلی، بچاپ بچاپ راننده تاکسیها بود که قیمتها رو دوبله سوبله می کنن و مردم هم چون می ترسن تا صبح تو خیابون بمونن قبول می کنن. ولی از اونجایی که زندگی من همیشه آنرماله، ‌تقریبا زودتر از همیشه رسیدم! وای راستی دیروز که یهو باد و طوفان شدید شد من تازه رسیده بودم اکباتان. این تاکسیهای ونک هم که تازگی همه رو همون بالای اکباتان پیاده می کنن، همیشه پیاده میآم خونه چون پیاده روی رو خیلی دوست دارم اما انصافا دیروز نمی شد پیاده روی کرد. وایسادم کنار خیابون که ماشین بگیرم یه پراید اومد و نگه داشت و هی بوق زد. دیدم نخیر مثل اینکه سنگین تره پیاده برم، در عوض اعصابم راحتتره. راه افتادم به طرف اونطرف خیابون، یهو پسره پیاده شد و اومد طرفم و اسمم رو صدا کرد!
ـ خانوم ... من شرمنده ام ولی بارون خیلی بده و شما از مشتریهای آژانس خودمون هستید، خواهش می کنم عصبانی نشید و اگر جسارت می کنم به بزرگی خودتون ببخشید (فکر کنم صابون سگیتم بدجوری به تنش خورده بود،‌ می دونست اگه اینارو تند تند نگه یه بلایی سرش میآد!) اجازه بدید برسونمتون، لطفا!

گیر کرده بودم چی بگم!
- مرسی شما لطف دارید. خودم میرم.
- نه خانوم این حرفا چیه. خواهش می کنم بفرمایید.

خلاصه انقدر محترمانه خواهش کرد که رفتم سوار شدم. آورد من رو رسوند دم خونمون و یه قرون هم نگرفت هر چی اصرار کردم! عجیبه که هنوز هم آدمهای اینطوری پیدا میشن! بیچاره با اینکه می دونست جونش در خطره اما سنگر انسانیت رو خالی نکرد! مرسی آقای راننده :)

۱۳۸۱ مهر ۲۶, جمعه

چه جالبه که حسين درخشان

چه جالبه که حسين درخشان هم امروز همون چيزايي که من ديروز ديدم رو ديده و لينک داده!! به اين مي گن تله پاتيه يک وبلاگر با پدر خوانده اش، يا برعکس؟!

۱۳۸۱ مهر ۲۵, پنجشنبه

راستي راستي حتما اينجا برين

راستي راستي حتما اينجا برين و اين رو بخونين و آهنگها رو هم حتما گوش بدين! من که کلي حال کردم.
بعدا هم حتما برين سراغ اين سايت اولا براي خوندن ترجمه هاي تاريخي من ها ها ها ها مخصوصا اين يکي و دوما براي اين برنامه UMC که فکر کنم تو ايران تکه! قول ميدم از گوش دادن به آهنگهاشون اصلا پشيمون نخواهيد شد.

ديشب به خواهرم گفتم: -

ديشب به خواهرم گفتم:
- فردا مي خوام برم آرايشگاه،‌ ميآي؟
- چکار مي خواي بکني؟
- نه ديگه نشد! اگه دلت مي خواد بدوني بايد باهام بيآي!
- مي خواي دوباره کچل کني؟؟؟
- نه بابا.
- مي دونم که مي خواي يه کار عجق وجق بکني،‌ آخه تو که آدم نيستي!
- دست شما درد نکنه!
- دروغ مي گم؟
- حالا فکر مي کني چکار مي خوام بکنم؟
- مي خواي رو تنت خالکوبي کني؟ رو شونه هاتو؟!!
- نه!!
- آهان فهميدم مي خواي گوشت رو پنج شيش تا سوراخ کني؟
- بابا بي خيال!
- خب پس مي خواي نافت رو از اين گيره ها بزني!!!!
- تو واقعا چنين ديدي نسبت به من داري؟!
- آره!
- ديگه تو که خواهرمي اينطور فکر مي کني بقيه خدا مي دونه چه فکرايي مي کنن!!
- اتفاقا من چون خواهرتم و ميشناسمت اين فکرا رو مي کنم!
- خب حالا،‌ بالاخره فردا ميآي يا نه؟
- کي؟
- بذار زنگ بزنم ببينم کي وقت ميده.

يواشکي پشت سرم اومد تو اتاق که ببينه چي ميگم پاي تلفن منم در رو محکم بستم و کله ام رو از پنجره بردم بيرون!
- سلام. فرزانه خانوم؟
- بله خودم هستم.
- براي ... وقت مي خواستم.
- واي پنجشنبه ها خيلي سخته براي اين کار!
- خب من به هيچ وجه در طول هفته نمي رسم بيآم.
- باشه ولي ۹ صبح اينجا باش حتما، که تا ۱۱ حتما تموم شه!
- باشه،‌ پس مي بينمتون.

برگشتم تو هال.
- خب فردا صبح ساعت نه.
- آره منم حتما ميآم! ديوونه شدي؟ کله سحر ميخواي بري چکار کني؟؟
- در هر حال من بيدارت مي کنم.
- اگه حال داشتم بيدار ميشم و ميآم.

امروز صبح ساعت ۸.
- قوقولي قوقو!
- کوفت!
- من که دارم ميرم،‌ اگه مي خواي بيآي، بدو.

مي دونستم انقدر حس فضوليش برانگيخته شده که نتونه طاقت بيآره و درست هم حدس زده بودم! رفتيم و ساعت ۱۲ برگشتيم خونه!! ۴ نفر افتاده بودن رو سر من بدبخت! ولي واقعا کارشون خوب بود وگرنه تا فردا شب هم تموم نمي شد! امروز جاتون خالي انقدر متلک از دوست و غريبه شنيدم که فکر کنم تا آخر عمرم کفاف بده! در ضمن از وقتي که از آرايشگاه برگشتم تمام همسايه ها رو که صد سالي يه بار نمي ديدم، دونه به دونه زيارت کردم و همه در مورد بنده اظهار نظر فرمودن!
- اه،‌ مگه تو ايران هم از اين کارا مي کنن؟؟
- واي چه با مزه. شبيه زنهاي آفريقايي شدي!!!
- واي چه خوشگله! آدم دلش مي خواد نگاه کنه!
- بهت ميآد.
- چطوري مي شوريش؟
- چطوري به حالت عادي برش مي گردوني؟
- سرت درد نمي کنه؟
- خيلي سخت بود نه؟
- گريه هم کردي؟
- شبها چطوري مي خواي بخوابي؟؟؟؟
...

منتظر خورشيد خانوم بودم که تشريف بيآرن بريم قدم بزنيم،‌ دو تا آقا پسر گل هم تشريف آوردن و ديگه واقعا خوشحالم کردن!
- خب علي اين خانوم رو هم با خودمون ببريم،‌ فکر کنم خوشش بيآد!... خانوم ما مشروب داريم،‌ ميآي بريم بخوريم؟؟
(سکوت)
- اه خانوم! جوابم رو بدين ديگه! به خدا دلم ميشکنه! ميآي؟
- خير شما تشريف ببرين! نوش جان.
- نه به خدا بدون شما حال نمي ده!!!! اگه عرق خوري بيا بريم ديگه!!!!!
- استغفرالله.
- نه استخر نمي خوايم بريم، فقط عرق خوري رو صفاست! عشق و صفا، سنگين!!!!! حالا منتظر کي هستي؟

نخير اين ول کن نيست. آخيش خدا رو شکر بالاخره خورشيد اومد. به به هنوز منتظر وايساده و ميگه نميآي!! خدايا به جووناي مملکت اسلاميمون سلامت عقل و به من يه چمدون پر پول درشت ترجيحا دلار، البته از نوع امريکاييش، البته اسکناسي که ترجيحا تا هم نشده باشه، عطا کن.
آمين!

راستي اين لامپ نويس فارسي عجب دم و دستگاهي بهم زده و کلي خوشگل و کامل شده:) فقط يه مشکل save کردن داره که اگه اونم برطرف بشه ديگه واقعا عالي ميشه. در هر حال دست شما درد نکنه استاد لامپ بزرگوار!

۱۳۸۱ مهر ۲۰, شنبه

چند تا فيلم ديدم، واقعا

چند تا فيلم ديدم، واقعا عجيبه نه؟ البته بماند که حدود ۱۰ تا فيلم رو هاردم ريختم که فکر کنم طي قرون آينده برم سراغشون. اونم چه فيلمهايي!! Road to Perdition, Minority report, Vanilla Sky, Life in a house, changing Lanes, ...
همينطور داشت به تعدادشون به طور تصاعدي اضافه مي شد پس شروع کردم به فيلم ديدن دوباره. منتها الآن همون فيلمهايي که هفتگي ميگيرم رو مي بينم و نوبت اين بيچاره ها کي برسه خدا داند!

The Blackout
Matthew Modine, Claudia Schiffer, Dennis Hopper
Director: Abel Ferrera

داستان يک هنرپيشه موفق سينما که در مشروب و مواد مخدر غرق شده و اصلا حواسش نيست داره چکار ميکنه. يه بار که حواسش سرجاست متوجه ميشه که وقتي دوست دخترش پاي تلفن بهش گفته بوده که حامله است چون مست و نشئه بوده هر چي از دهنش دراومده بهش گفته و بعد هم گفته برو بچه رو کورتاژ کن. حالا که مي فهمه چکار کرده ديوونه ميشه و دوست دخترش هم ترکش مي کنه. فيلم نشون ميده که وقتي معروفي و پولدار چقدر همه چيز فراهمه که تا خرخره تو کثافت فرو بري و چقدر اطرافيانت در اين راه با کمال ميل کمکت مي کنن! به طوري که ديگه حتي وقتي شانس يه زندگي نرمال با يه دختر نرمال که عاشقته رو هم داري نمي توني تحملش کني.
موسيقي فيلم و فيلم برداريش رو دوست داشتم،‌ دنيس هاپر هم نقشش رو عالي بازي کرد.

Signs
Mel Gibson, Joaquin Phoenix, Rory Culkin
director: M. Night Shyamalan

فيلم به اين مزخرفي تو عمرم نديده بودم! خب البته اين که غلوه، خيلي بدتر از اين هم ديده بودم اما اين يکي واقعا لوس بود. اصلا به نظر من وقتي يه فيلمي مثل E.T. و يه سريالي مثل X-files درست ميشه ديگه ساختن يه چنين فيلم مسخره اي چه معني داره؟؟ يعني واقعا تهيه کننده نفهميده چه گندي زده؟؟ ماجراي حمله يه عده آدم فضايي عجيب غريب به زمينه که آثاري از خودشون در مزارع و بيابان هاي مختلف به جا ميذارن و بعد هم يهو هوس مي کنن بيآن مردم رو بکشن! اين وسط مل گيبسون در نهايت حماقت قبول کرده نقش يه کشيش از دين برگشته رو بازي کنه که بعد از مرگ زنش ديگه حاضر نيست حتي يک ثانيه از زندگيش رو حروم دعا کردن بکنه، حتي وقتي آدم فضايي ها دارن ميآن!!
در يک کلمه: افتضاح!

يه فيلم هم از آنجلينا جولي ديدم که اسم کارگردانش رو يادم نمياد ولي اسم فيلم بود زندگي يا يه چيزي تو همين مايه ها life or something like that ! ماجراي يه زن خبرنگار موفق که خيلي هم خوشگله و درآينده يه کار خيلي خوب در انتظارشه. اما يه روز در حين ضبط يه برنامه يه پيشگوي خياباني بهش ميگه که همون هفته ميميره و همين باعث ميشه که تمام اولويت هاي زندگيش عوض شه و عروسي کنه و نره سراغ اون کار خيلي مهم تو يه شهر ديگه و در عوض بمونه خونه، شوهر کنه و بچه دار شه! به به خوراک فمينيستها که همچين کارگردان رو گير بيآرن و خوب توجيهش کنن!!

الآن ديگه مخم ياري نمي کنه بقيه شونو بگم. باشه براي بعد.

راستي ديدين وبلاگم چه خوشگل شده؟ آدم يه همکار هنرمند مثل اين آقا داشته باشه که حاضر باشه لطف کنه و وقتش رو بذاره، واقعا خوش شانسيه. مرسي آقاي مهندس عزيز براي وقتت و طراحي قشنگت :)

۱۳۸۱ مهر ۱۴, یکشنبه

خب اينم از زن ايراني

خب اينم از زن ايراني و حرفايي که من مي خواستم بزنم اما وقت نکردم و يه جورايي دلم هم نمي خواست بزنم، آخه مردم وکيل وصي که نمي خوان! يادمه سر اون موضوع همجنس بازي و غوغايي که سرش به پا شد چقدر حرص خوردم و چرت و پرت شنيدم. جالب اينجاست که همون کسي که اون بار هر چي از دهنش در اومد به من گفته بود به حدي که من قاطي کردم و دوباره خفه خون گرفته بودم،‌ اين دفعه هم ماشالله خوب گرد و خاک به پا کرده! اين دفعه نه تو وبلاگ خودش بلکه تو نظر خواهي وبلاگ يکي ديگه!! اي بابا، عجب ماجراييست اين احساس برتري فوق بشري بعضيها! اين احساس که امر مشتبه ميشه که بابا من اين همه کتاب خوندم و براي خودم يه پا روشنفکر و خدا هستم اين جغله ها ديگه چي ميگن؟

آره والله ماها ديگه چي مي گيم؟ حالا بيخودي جمع هم نبندم،‌ من چي مي گم؟ مني که الآن ديگه حدودا ۲ ساله کتاب نمي تونم بخونم. مني که بسکه از ۱۲ سالگي کتاب خوندم و خوندم و خوندم در ۲۲ سالگي کتاب زده شدم و فقط بر طبق عادت هي کتاب مي خرم و مي خرم و مي خرم و ... تمام اتاقم و کمدم و پشت پنجره ام و انباري پايين خونمون پر از کتاب هاييه که نو و تميز و خوشگلن. چند وقت به چند وقت گرد گيريشون مي کنم. چند وقت به چند وقت يکيشون رو مي گيرم دستم و بعد به خودم مي گم که چي؟ گيريم اينم در عرض يک شبانه روز خوندي و کلي هم کف کردي، آخرش که چي؟ من به خدا ديگه چيزي ندارم که بگم.

متاسفانه آدمهايي تو اين دنيا هستن که يه سري خصوصيات خيلي خوب دارن و کلي اطلاعات و دانش، ولي انقدر درگير خودشونن که وقتي دهنشون رو باز مي کنن يا قلم به دست مي گيرن به جاي اينکه چيزي به من و شما اضافه کنن فقط حال مي گيرن!! به حدي که دلت مي خواد اين دفعه اگر ديديشون بهشون بگي اي بابا عزيزدلم، هيجاناتت رو کنترل کن!

در هر حال حالا که سر و صداها خوابيده خواستم فقط بگم که به نظر من اينا همه حرفن و هر تغييري اگر قراره ايجاد بشه بايد بسترش، چه فرهنگي چه ديني چه اجتماعي،‌ فراهم بشه.

از نظر من فمينيسم بيخوده! همونطوري که شوونيسم محکومه. هر دو تا سر و ته يه کرباسن. هر چي هم بيشتر بهشون گير بديم و بخوايم يا اين باشيم يا اون، اوضاع بدتر ميشه. هر چي زنها رگ فمينيسمشون بيشتر قلمبه بشه، بيشتر نشون ميدن که ضعيفن و چقدر احتياج دارن که از اين موضع ضعف بيآن بيرون. به جاي اين کارا اگر با عمل، همون طوري که داره پيش ميره ادامه بدن نتيجه خيلي بهتر خواهد بود. الآن دانشگاهاست که داره بيشتر و بيشتر ميآد دست دخترا بدون اينکه کسي از قبل اين موضوع رو تو بوق کرده باشه يا تبليغش کرده باشه يا تو سايت ها و مجله هاي آنچناني در موردش قلم فرسايي کرده باشه و کم کم داره همين اتفاق توي شرکتها و اداره ها ميوفته. در عمل هر کاري که احساس مي کنيم قادريم انجام ميديم و نه مي کنيمش تو بوق و نه زيادي هيجان زده مي شيم.
گاماس گاماس دوستان،‌ گاماس گاماس.

۱۳۸۱ مهر ۱۰, چهارشنبه

خب از اونجايي که وقتي

خب از اونجايي که وقتي يه بلايي سر آدم ميآد ديگه ماشالله شانس خوب دست بردار نيست و هي پشت سر هم از همه جا مي باره، بنده در حمام بسر مي بردم، وقتي اومدم بيرون وحوله رو برداشتم که به خودم بپيچم ناگهان ديدم همه جا تيره و تار شد و پشتم بدجوري ميسوزه!!! کاشف به عمل اومد که با اجازتون لامپ ترکيده بود و تکه هاي شيشه داغ به پشت اينجانب چسبيده بودن!!!! دونه دونه شيشه ها رو با قساوت قلب تمام و جان کندن مفرط از پشتم کندم و انداختم کنار و اومدم بيرون!

ديدم اگه بخوام به مامانم بگم که بعد از اون اپيزود سرم و آمپول و غش و ضعف بازي که هنوز اثر و آثار کبوديش رو دست و زير چشمام هست، الآنم اينطوري شده ديگه بيچاره پس ميوفته پس اصلا صداش رو درنيآوردم و با اعمال شاقه خودم پشتم رو پماد ماليدم و فقط همش حواسم بود که کسي يهو هيجان زده نشه بکوبونه پشتم و از اين جور ابراز احساسات صميميت در ميرفتم! جاي همگي دوستان خالي آنچنان تاول و زخمي شده که بيا و ببين!

امروز بعد از ورزش رفتم حموم و اصلا هيچ کدوم از اين ماجراها يادم نبود و مامانم رو صدا کردم بيآد برام صابون بيآره. اومد و طبق معمول گير سه پيچ داد که بذار پشتت رو من ليف بکشم و منم که حواس پرت، گفتم باشه!!!! آقا چشمتون روز بد نبينه يهو ديدم نه صداي مامانم در ميآد و نه ليف مي کشه و نه اتفاق ديگه اي ميوفته!!! برگشتم ديدم تکيه داده به ديوار و با ليف صابوني به شونه هام اشاره ميکنه! تو آينه حموم خودم رو نگاه کردم و ديدم اي دل غافل!!:

ـ اي بابا، مامان جان گفتم حالا چي شده!! (رو که نيست، به قول دوستم قزوين زلزله اومد و کارخونه هاي سنگ پا سازي خراب شدن ولي من کماکان نهضت رو ادامه ميدم!!) چيزي نيست که!! تو هم مثلا کرديها! آبروي هر چي کرد بردي!

هر چي ور مي زدم که حواسش رو پرت کنم نميشد! بدجوري مجذوب شونه هام شده بود! آخه واقعا هم زخمش افتضاحه و هر کي ندونه خيال ميکنه واااااااااااي چي شده! خلاصه کلي صغري کبري چيدم که چي شده و انقدر بي اهميت بوده که اصلا نگفتم و از اين چاخانها! کم کم نفسش برگشت و همه چيز به خوبي و خوشي به پايان رسيد!

ولي خودمونيم، خدا سوميش رو به خير کنه!

۱۳۸۱ مهر ۸, دوشنبه

دوستان عزيز من حالم خوبه!

دوستان عزيز من حالم خوبه! شمارو به خدا اي ميل ندين ديگه! به خدا نمي رسم جواب بدم و کلي شرمنده ميشم :) همين طوريش هم کلي نامه جواب نداده دارم که به احتمال زياد دارم به خاطرشون فحش مي خورم!!

دلم مي خواد که گرچه خودم نرفتم کنسرت عليرضا عصار تو نمک آبرود، اما گزارشش رو که به دستم رسيده براتون بگم. اولا که يادم نميآد گفتم يا نه که اون شب بدجوري بارون ميومد و من کلي کيف کردم ولي همين الآن به اين نتيجه رسيدم که اگه باباي من واقعا حاضر ميشد و ميومد کنسرت اونوقت بايد زير بارون مينشستن با مامانم و مطمئنا کله من رو مي بريدن و شما از دست دري وريهاي من کلي راحت ميشدين!!

خلاصه که بارون شديدي ميومد و به گفته حاضرين محل کنسرت سرباز بود و صندلي ها به رنگ قرمز در اومده بودن!!! مردم روي اين صندليهاي قرمز نشستن و وقتي که کنسرت تموم شده و پاشدن تمام دوستان به جاي کلاه قرمزي يا شنل قرمزي تبديل به (چون بچه با ادبي هستم نمي گم کون!) نشيمنگاه قرمزي شده بودن!!!! اين از اينش! خب حالا برسيم به کنسرت. گروه کر که افتضاح بوده و فقط خود فواد و عليرضا خوب بودن. آهنگهاي خوبي هم خونده شده: بارون، خيال نکن، حال من بي تو، ... و همه کلي کيف کردن.

نکته بسيار جالب جملات و قربون صدقه هاي بسيار جالب توجهي بوده که تماشاچيان نثار عليرضا جان مي فرمودن! يه بار که آهنگ تموم شده مثل اينکه يکي از دوستان شديدا تحت تاثير آهنگ و هيبت عليرضا جان قرار گرفتن و نعره فرمودن:
ـ وااااااااااااااااي! قربون اون شکم تپلت برم عصار جووووون!!!

خب فکر کنم در اون لحظه عليرضا عصار خيلي دلش مي خواسته بيآد پايين و دو دستي بزنه تو سر اون شخصي که اينو عربده زده ولي در عين حال هم مطمئنم که نه تنها اين کار رو نکرده بلکه به يارو لبخند هم زده و گفته مرسي! چه ميشه کرد، بايد مردمداري کرد!

خلاصه که جاي من کلي خالي بوده و ايشالله همين مهر که کنسرت گذاشت خودم ميرم جلوي جلو ميشينم و قربون شکم تپلش ميرم!!

۱۳۸۱ مهر ۷, یکشنبه

با اينکه الآن اصلا وقت

با اينکه الآن اصلا وقت خوبي براي نوشتن وبلاگ نيست اما غيبتم طولاني شده و به خاطر اين همه مسکن و مواد مخدري که در رگهام در جريانه فکر کنم نمي تونم که ننويسم!!
روز فوق العاده عاليي بود جاتون خالي! ديروز روز اول ترم بود و من چون ساعت ۱۲ تا ۲ جايگزين يکي از اساتيد بودم که نمي تونست بيآد، ‌مجبور شدم ۶ ساعت پشت سر هم با فواصل کوتاه ۱۵ دقيقه اي تدريس کنم!! هيچکس هم نه من! آخه من يه جورايي روانيم و اصلا بلد نيستم تقسيم انرژي کنم،‌ آنچنان سر کلاس بالا پايين مي پرم که ديگه رمقي برام نمي مونه! يه بند دارم تو کلاس مي چرخم و بيچاره شاگردها همچين بمبارون ميشن که وقتي صداي زنگ ميآد باورشون نميشه ۱:۴۵ دقيقه تموم شده!!
خلاصه فشارم که پايين بود و اينطوري هم سر هر ۳ تا کلاس پرپر زدم و بعدشم از ميرداماد تا ونک رو پياده روي کردم، که البته اين دفعه استثناء اجباري بود، ديگه وقتي رسيدم خونه نفهميدم چکار کردم، ‌فقط يه کم غذا خوردم و رفتم لالا. گفتم پياده رويم اجباري بود، ‌مي دونين چرا؟ چون از سر پارک ملت يه آقاي مو سفيد که مطمئنم از بابام حداقل ۳ يا ۴ سال بزرگتر بود لطف کرد و نشست پهلوم تو تاکسي. اولش باورم نمي شد که واقعا داره زير روزنامه اي که پهن کرده بود رو پاش اون کارها رو انجام ميده! يه کم نگاهش کردم و ديدم اصلا حوصله اينکه بگم بره بتمرگه جلو يا خودم برم جلو بشينم و اين بند و بساطهاي تکراري رو ندارم،‌ پس فقط گفتم آقا من پياده ميشم! پول رو حساب کردم و پياده شدم،‌ وقتي اومدم پايين ميدونين بهم چي گفت؟
ـ مرسي عزيزم!!!

يه لبخند بهش زدم چون دلم براش ميسوزه،‌ دلم براي همه آدمهاي مريض ميسوزه.

امروز صبح ساعت ۹:۳۰ بيدار شدم و خوش و سرحال بودم و کلي هم با دوستم خنديدم، چون دو شب پيش داشت يه عالمه پشت سر باباش نصف شب براي من درد دل مي کرد و غر ميزد که تو شرکتي که توش مدير عامل چقدر همه چيز بخور بخور و مسخره بازيه و همه کاراي اقتصادي چقدر سياسي و کثيف شده و چقدر پدرش که آدم کله گنده ايه اذيتش مي کنه و تازه ميگه اگه از اين شرکت پات رو بذاري بيرون يه کاري مي کنم هيچ جا نتوني کار کني و بعدش کاشف به عمل اومده که پدر گرامي ايشون در آشپزخونه تشريف داشتن و تمام مکالمه رو خووووووووووب تا کلمه آخر گوش داده!!! البته به نفعش شد چون بعدش اومده و گفته پسرم اگه حرفي داري بيا به خودم بگو و من نمي دونستم انقدر داره بهت سخت مي گذره و خلاصه کلي از مشکلاتشون با هم حل شد!! سر اين موضوع کلي خنديديم و من گفتم خب من ديگه برم که بايد برم سر کار و دوباره چون يکي ديگه از اساتيد نمي تونه بيآد بايد بازم ۶ ساعت ور بزنم امروز!

ساعت ۱۰:۳۰ بود که اولين بار دل پيچه گرفتم و بعدش ديگه زياد يادم نميآد چي شد،‌فقط مي دونم که زنگ زدم به سر کار و گفتم نمي تونم بيآم،‌ مي دونين بهم چي گفت رييسم؟
ـ واي نه! وضعيت خيلي افتضاحه، تو رو خدا يا پوشک بذار يا چوب پنبه و پاشو بيا سر کار!!!!!!!
ـ عزيزم اصلا اينايي که گفتي تو اين موقعيت برام خنده دار نبود!!
ـ اه؟ ببخشيد! حالا جدا نمي توني بيآي؟
ـ نه!
ـ باشه،‌خداحافظ.

کم کم تنم شروع کرد به سوختن و عضله هام انگار داشتن تيکه تيکه مي شدن و احساس مي کردم اين همون درديه که معتادا موقع ترک دارن!! بندبند بدنم مي سوخت و تبم شده بود ۴۰!!! کمرم داشت مي شکست و زانوهام تير مي کشيدن و من تو تختم همش به خودم مي پيچيدم! الآن که دارم تعريف مي کنم اصلا نمي دونم چطوري اينا رو ۲ ساعت تمام تحمل کردم و بعدش که غش کردم تازه برداشتن بردنم درمونگاه! اونجا دکتره قاطي کرده بود!
ـ خب يه علائمي که نشوندهنده عفونت روده و مسموميت شديده و يه سري هم آنفلانزاي شديد! بفرماييد تو اتاق سرم تراپي!

۲ تا آمپول عضلاني برام زدن و بعد دو تا سرم که توش سه تا ديگه آمپول خالي کردن و ۵ تا قرص رنگارنگ به خوردم دادن و من تا ساعت ۴ اونجا اشک مي ريختم!! کم کم ديگه انقدر نشئه شدم که نمي فهميدم چه خبره! برگشتيم خونه و من تا ساعت ۱۰:۳۰ تو تختم تو آسمونها بودم!! جاتون خالي! خيــــــــــــلي کيف ميده :)

حالا تو اين هيري ويري بايد بشينم مطلب براي يه سايتي بخونم و ليد بنويسم به زبان انگليسي!! يکي نيست بگه آخه بابات خوب مامانت (من از لفظ ننه بدم ميآد پس ميگم مامان!!!) خوب اين ديگه چه کاريه قبول کردي؟؟؟؟ مگه من ژورناليستم؟؟ کوچکترين نظري ندارم چطوري ليد بنويسم، البته نويسنده گل زن نوشت برام يه کمي توضيح داد اما دوستان فکر نمي کنين اين کار ديگه واقعا is out of my league!!!!