۱۳۸۱ دی ۱۰, سه‌شنبه

عجب ترجمه خوبي، حقشه که

عجب ترجمه خوبي، حقشه که مهمونت کنم همون رستوراني که انقدر خوب تو ترجمه توصيفش کردي.

من تا حالا از انقلاب پايين تر نرفتم. يعني خب تئاتر وحدت رفتم اما مثلا ديگه به جمهوري نرسيدم. فقط يه بار سه راه جمهوري رفتم و گوشي موبايل خريدم. اين خيلي بده؟؟ مثل اينکه آره چون امروز هر کي اين رو ميشنيد يه طوري نگاهم مي کرد که يعني برو بابا بچه سوسول! بعد همينطور اوضاع بدتر و بدتر شد.

دوست عزيزي من رو تور تهران گردي برد امروز. همه چيز از سر قوام السلطنه و رستوران گل رضاييه و عشق من به ديدن جايي که خداترين نويسنده عمرم توش غذا مي خورده شروع شد. با هر بدبختي بود با تاکسي (و نه با آژانس!) رسيديم به مقصد. حدس مي زنين چي شده بود؟ رستوران بسته بود! چرا؟ چون دارن تعميرات مي کنن. خب حالا مي تونيم بريم جاي ديگه اي که عشق نويسندگيم توش چاي و قهوه مي خورده و با مجتبي مينوي و ... مي گفته مي خنديده. اما نه. يه جاي بهتر.

ميريم چهار راه ملل! خيابون يه خيابون ارمني نشينه با مدرسه دخترانه ارمني ها. جلوترش مدرسه فيروز بهرام ويژه زرتشتي ها و در انتها سفارت کشورهاي مختلف. از فراورده هاي ميکاييليان مي گذريم و مي رسيم به يه جايي که خيلي با مشخصاتي که دوستانم از فري کثافت ميدن مي خونه! يه نگاهي با درموندگي به اين دوست مي کنم و مي گم:

- من نمي خوام از مسموميت غذايي بميرم!

مي خنده و مي گه:

- غذاش عاليه، حالا مي بيني.

ميريم داخل. جاي نشستن آبرومندانه براي حداکثر شش يا هفت نفر هست اما خب اين نظر يه بچه سوسول فوفوله! پس نتيجه ميگيريم که اين ۱۳ ، ۱۴ نفر همه راحت اينجا نشسته و ايستاده دارن غذا مي خورن و ما هم اضافه ميشيم. شديدا بو ميآد. حس بويايي فوق حساس من داره overload مي کنه، اما خب اينجا وارطان غوغا مي کنه. کتلت با سالاد الويه و سالاد ماکاراني و مهمتر از همه نون سفيد واقعي. ياد بچيگيم ميوفتم که با مامان و بابام مي رفتيم آندره.

ما هم اونجا مي شينيم و غذاي خوشمزه رو مي خوريم. راستي يه چيزي که تا همين حالا بهش توجه نکرده بودم اين بود که من تنها دختري بودم که تا شعاع ۱۰۰ متري اونجا ديده مي شد!! البته عادت دارم به چنين موقعيتهايي اما جدا هر چي فکر مي کنم مي بينم در عرض سه ربعي که در اون خيابون و مغازه بوديم يه دختر هم نديدم!! بالاخره از اون جا که انگار توش زمان متوقف شده و ممکنه هر لحظه خود صادق هدايت از در بيآد تو، مي زنيم بيرون.

تنفــــــــــــــــــــــس! اکسيژن. بدون بوي کاري و سير! واي خداي من تو کتلتش سير داشت! الحق که سوسولم! مي پرم تو يه مغازه و تند ترين آدامس ممکن رو مي خرم. مي ريم چايي بخوريم تو کافه نادري. عجيبه اصلا فکر نمي کردم اينطوري باشه. اصلا فکر نمي کردم آدمهاي اين طوري توش باشن! شايد منتظر بودم خوشون اينجا باشن. زهي خيال باطل!

بقيه اش رو فردا مي نويسم، الآن واقعاديگه دارم از خستگي ميميرم :(

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر