۱۳۸۱ آذر ۲۴, یکشنبه

مي بينين چقدر من اکتيو

مي بينين چقدر من اکتيو هستم :) باورتون ميشه هنوز نرسيدم اي ميلهاي دو هفته پيشم رو جواب بدم؟ تو رو خدا دوستاني که اي ميل ميدين فحشم ندين،‌ نمي تونم به خدا. عين ديوونه ها همش دارم ميدوم اينور اونور. شما رو به خدا به من بگين اينم شد برنامه زندگي؟

شنبه: از ساعت ۸ تا ۱۰ يه کلاس، ۱۰ تا ۱۲ يه دونه ديگه، ۱۲ تا ۲ يه دونه ديگه، ساعت ۳:۳۰ تا ۵:۳۰ ورزش، حموم. بعدش شايد ترجمه اگه نه ديدن فيلمهاي تلنبار شده.
يکشنبه: از ۱۰ تا ۱۲ يه کلاس از ۱۲ تا ۲ يه دونه ديگه، ساعت ۳:۳۰ تا ۵:۳۰ ورزش، حموم. ترجمه، فيلم.
دوشنبه: همون برنامه از ۸ صبح تا ساعت ۲. از ساعت ۳:۱۵ تا ۵:۱۵ شاگرد خصوصي. ترجمه. فيلم.
سه شنبه: از ۱۰ تا ۲ کلاس. ورزش از ۵ تا ۷. حموم تا ۷:۴۵. ترجمه يا فيلم.
چهارشنبه: از ۱۰ تا ۲ کلاس. شاگرد خصوصي تا ۵:۳۰. ترجمه يا فيلم. نوشتن مطلب.
پنجشنبه: صبح تلاش مذبوحانه براي کمک به يک دوست در نوشتن تزش در رشته معماري! بعد از ظهر جلسه تا ۴:۳۰. شاگرد اسپانيايي از ۵ تا ۶:۳۰. خونه ترجمه يا فيلم.
جمعه: کلاس از ۸ تا ۱۲. خونه ناهار. بعد از ظهر از ۳:۳۰ يا ۴ الي وقتي نامعلوم جلسه. خونه ترجمه يا فيلم.

از تمام اين ترجمه و فيلم هايي که نوشتم شايد فقط سه روزش رو جون داشته باشم که انجام بدم و بقيه اش فقط حرفه! به نظرتون اين برنامه من مسخره نيست؟؟ مسخره که چه عرض کنم مضحکه! همش دارم ميدوم. از کلاس هام تو تجريش به ورزش تو اکباتان يا کلاسهام تو تجريش به شاگرد خصوصيم تو پاسداران و بعدش اکباتان! از مير داماد به جردن. از تحريش به اکباتان. از اکباتان به قائم مقام فراهاني!

مامان و بابام رو نمي بينم. اون روز وقتي از ورزش اومدم دويدم تو حموم و اومدم بيرون و پريدم تو آشپزخونه که ناهارم رو که مامانم هر روز با دقت تمام طبق سليقه افتضاحم درست مي کنه که قهر نکنم، ساعت ۷:۳۰ بعد از ظهر بخورم و خورده نخورده دويدم تو اتاقم که يه ترجمه رو شروع کنم و بفرستم که حسابي دير شده بود. داشتم به سرعت، ليوان چاي به دست از تو هال رد مي شدم که برم تو اتاقم که مامانم صدام کرد. يه لحظه برگشتم نگاهش کردم. يه لحظه کپ کردم. پام گير کرد. تو چشماش اشک بود.

- واه! مامان چي شده؟
- تو يه دقيقه نمي خواي بشيني پهلوي من؟
- ترجمه دارم.

سرش رو انداخت پايين و گفت خب. دلم آتيش گرفت. نمي دونم چرا يهو حالم انقدر بد شد.

- باهام کاري داري؟
- نه فقط مي خوام يه کم بغلت کنم و نازت کنم.

اي بابا. مثل اينکه اين خانوم تصميم گرفته امروز من رو دق بده! چاي رو گذاشتم رو ميز و رفتم رو مبل بغلش. ۱۰ دقيقه نازم کرد و لوسم کرد و برام آواز خوند و منم عين اين احمقهاي احساساتي عر زدم! بعد چاييم رو خوردم و اومدم که دوباره حلقه به راه بيوفته اما اين دفعه کلي سبک بودم و پر از انرژي.

همه به من مي گن چرا نمي ري خارج. خودم هم هميشه تو اين فکرم که بايد برم. با اين وضعيتي که من همش دارم نق و نوق مي کنم که اين مملکت فلانه بيسانه و آي مردم اينجا خب بهترين راه اين به نظر ميرسه که بذارم و برم. پدرم هم هي ميگه خب کارهات شروع کن براي رفتن. منم هي مي گم آره بايد رفت. اما هنوز حتي گذرنامه هم نگرفتم! اگه برم کي هر روز برام پيشي پيشي بخونه؟ کي هر روز جمعه بيآد دنبالم و کلي لوسم کنه؟ کجا برم که دو تا معدن محبت به اين غني داشته باشه؟ کجا برم؟

فعلا که هستيم خدمتتون، البته در حال دو ماراتن که به قول مامانم درستش هم همينه وگرنه روح آدم با بيکاري و سکون مريض ميشه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر