۱۳۸۳ مرداد ۸, پنجشنبه

الو الو صدای من رو دارین؟!

اينجا متاسفانه کیبرد فارسی ندارم و همین قدر هم باورم نمی‌شه که تونستم تایپ کنم!!! صبر کن ببینم! من دارم بدون برچسب‌های فارسی خیلی راحت فارسی تایپ می‌کنم!!!! جل‌الخالق! پس اون برچسب‌ها که رو کیبردم بودن و همیشه چشمم بهشون بود فقط اثر روانی داشتن و بس! چه کشف باحالی :)

خب فکر کنم دیگه همه می‌دونن من الآن کجا هستم. امروز تازه حالم یه کم بهتر شده و سرم هم کمی خلوت که بتونم بشینم چند کلمه‌ای بنویسم. همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد و ۲۱ تیر رفتم دوبی و با تمام گندهایی که زدم باز هم ویزا رو بدون هیچ حرفی بهم دادن. فکرش رو بکنین پاشدم رفتم سفارت‌ِ گیر امریکا که ویزا بگیرم اون‌وقت شناسنامه با خودم نبردم!! یعنی ما تو سفارت ابوظبی بودیم و شناسنامه‌ی اینجانب روی میز هتل در دوبی جا خوش کرده بود! وقتی جلوی در سفارت یادم افتاد دیگه حتی به توی کیفم نگاه هم نکردم چون می‌دونستم که نیاوردمش! اون موقع دیگه مطمئن بودم که بهم می‌گن برو خانوم پی کارت مارو گذاشتی سرکار! بعدش همون آقای جلوی دری به عکس‌ها گیر داد و گفت برو همین الآن تو شهر عکس‌های جدید بگیر.

خوشبختانه به لطف یه دوست خوب مثل جوانه من خیلی آماده و مجهز رفته بودم. راننده‌ای که جوانه بهم معرفی کرده بود واقعا زبل و فرز بود. متصدی دم در سفارت بهم نیم ساعت فرصت داد که برم عکس بگیرم و برگردم و این آقا من رو ظرف یه ربعِ برد و برگردوند! رفتم تو ولی مطمئن بودم که وقتی بفهمن که شناسنامه ندارم می‌اندازنم بیرون! پس طبق معمولِ این‌جور موقع‌هام خیلی ریلکس و خونسرد نشسته بودم با بقیه مماشات می‌کردم! وقتی صدام کردن رفتم جلو و مدارکی که خواست رو دونه دونه بهش دادم تا اینکه آخرش گفت خب تموم شد فقط اصل شناسنامه‌ات رو هم بده. یه کم با چشم‌های باز نگاهش کردم و داشتم با خودم فکر می‌کردم که این زنی که این پشت نشسته و داره مثل سگ جواب همه رو می‌ده و زرت و زرت هم داره به همه جوابِ رد می‌ده الآن حوصله‌ی زنجموره‌ی من یکی رو نداره مطمئنا پس بهش گفتم اِ! مگه اونم می‌خواین؟! من گذاشتمش هتل! یارو با چشم‌های گرد شده یه کم نگاهم کرد و گفت جدی می‌گی؟! بدون شناسنامه اومدی ویزا بگیری؟!! گفتم خب فکر کردم برای شما پاسپورت من به منزله‌ی شناسنامه‌مه! الآت باید چکار کنم؟ برم بیآرمش از دوبی؟

دیدمن انقدر خونسردم فکر کنم با خودش گفت خب لابد لازم نیست دیگه! بعدش فوری گفتم که خب می‌بینین که ترجمه‌ی رسمی و کپی‌اش هم هست اینجا. یه نگاهی کرد و گفت خب برو بشین ببینیم چی می‌شه. بعد از چند وقت صدام کردن و گفت مرسی که می‌خواین بیآین امریکا! ساعت ۲ بیآین پاسپورت‌تون رو با ویزای توش بگیرین و برین! خیلی جالب بود که از میون تقریبا ۲۵، ۳۰ نفری که اونجا بودن فقط به سه نفر ما ویزا دادن. ایرانی‌ها اونجا خیلی شلوغ می‌کنن و حسابی تابلو هستن. تو صف تنها کسانی که سر جا دعوا می‌کنن ایرونی‌ها هستن و نگهبان‌های جلوی در هم دیگه خوب می‌شناسنشون. این یکی که به خیر گذشت خدا رو شکر!

یه هفته وقت داشتم تمام کارهام رو انجام بدم و بیآم اینجا. هفته‌ی عجیبی بود که هیچی‌ش رو یادم نمی‌آد جز اینکه هی تو بغل مامانم بودم و اون نازم می‌کرد و آهنگ‌های کرمانشاهی برام می‌خوند. هی روله روله روله هرگز نشی ... چمدون‌هام رو هم لحظات آخر بستم و با همه هم به نحو معجزه‌آسایی رسیدم خداحافظی کنم. حواسم نبود دقیقا دارم چکار می‌کنم فقط همه هی می‌گفتن به فلانی زنگ زدی؟ انتظار داره‌ها!‌ تو می‌ری راحت می‌شی ما باید اینجا هی گوشه‌کنایه بشنویم که شیده از ما خداحافظی نکرد و رفت! خلاصه با تمام افرادی که ممکن بود بعدها مدعی بشن خداحافظی کردم و شد چهارشنبه.

خیلی خونسرد با عمه‌ی پیام نهار خوردم و کلی گفتیم و خندیدیم با نوشین و هنگامه جون و مامانم و بابام. عصرش حمیدرضا اومد کمکم و کم‌کم اعضای فامیل اومدن و بعد هم پیام اومد و کلی هم اون کمک کرد. حرفایی که زدم رو یادم نمی‌آد. کارهام رو هم یادم نمی‌آد. فقط یادمه که حمیدرضا چشماش خیلی غمگین بود و من هی چرت و پرت می‌گفتم که حواسش پرت بشه؛ وضغیت برعکس بود!! موقع رفتن رسید و رفتیم فرودگاه. یه قرار خیلی باحال شده بود. خیلی‌ها لطف کرده بودن و اومده بودن که باعث شدن اون چند لحظه‌ی آخر هم برام مثل همیشه پر از خنده و شادی باشه. خیلی‌ها هم زنگ زدن و گفتن دلشون نیومده بیآن! مدیا که ظهرش اومده و بلیط و ویزای هلندم رو آورد و یه دل سیر گریه کرد و رفت! نمی‌دونم چرا اصلا گریه‌ام نمی‌گرفت!

نیما،‌ سامان، پیام، فرهاد و پدرش‌ (عموی آقای همسر صنم!)، خسرو و صبای عزیز، بابک، احسان، علیرضا؛ بچه‌ها مرسی که اومدین :) من که موقع خداحافظی به قول پیام سیب‌زمینی هستم بقیه هم دست کمی از من نداشتن به غیر خواهرم و مامان و بابام و به قول پیام حمیدرضا؛ گریه‌‌ی فرهاد و حمیدرضا خیلی ناراحتم کرد :(

اما تا آخرین لحظه هرهر خندیدم تا موقعی که باهاشون تا آخرین جایی که می‌تونستم ببینمشون با‌ی‌بای کردم و رفتم تو سالن. اونجا نشستم چیزایی که برام رو یه کاغذ یادگاری نوشته بودن خوندم. آخریش رو نوشین برام نوشته بود. یهو دیدم هیچ جا رو نمی‌بینم و متوجه شدم که سیب‌زمینی‌ها هم گاهی گریه می‌کنن! یهو قلبم تو سینه‌ام یه جوری فشرده شد و احساس کردم چقدر دلم برای همه‌ی این آدم‌ها که نصف‌شب اومده بوده بودن با تمام خستگی روزانه و گرفتاری‌هاشون که باهم باشیم تنگ می‌شه. احسان اون شبی که دوستام جمع شده بودن تو دربند که باهام خداحافظی کنن هی می‌گفت: نه تو رو خدا شیده خودت قضاوت کن! داری این همه آدم رو ول می‌کنی فقط برای یه نفر؟ آخه این انصافه؟! با عقل جور درمیآد؟

نمی‌دونم این چه حکمتی بود که من عاشق پیام بشم که این‌همه دوره. اون هم برای من که همه چیز برام تو کشور خودم مهیا و خوب بود. شاید خیلی‌ها برعکسش رو فکر کنن اما با اینکه بارها بابام بهم اصرار کرده بود به طرق مختلفی که برام مهیا بود کشور رو ترک کنم اما همیشه جواب رد داده بودم. با اینکه از خیلی نظرها که مهمترین‌شون آزادی‌های اجتماعی و فکری بود تحت‌فشار بودم اما به خاطر وابستگی‌های احساسی‌م از اونا گذشته بودم. پیام تمام این معادله‌ها رو بهم زد. اون اول‌ها که اصلا رابطه‌مون جدی نشده بود هی اصرار داشت تو قرعه‌کشی شرکت کنم و خودش آن‌لاین فرم رو برام پر کرد و فرستاد اما فکر کنم می‌دونست من اینطوری اومدنی نیستم. پاسپورتم رو پارسال چند روز مونده به اومدن پیام به زور رفتم گرفتم بالاخره!‌ فرم‌های کارمون رو هم خیلی دیرتر از اونی که پیام هی می‌گفت فرستادم که خب کارها رو طولانی کرد.

حالا که بالاخره تسلیم شدم و به خاطر علاقه‌ام به پیام از همه گذشتم و اومدم اینجا ... خسته شدم بقیه‌اش رو بعدا می‌نویسم! فعلا از همه‌ی اونایی که تو وبلاگاشون و ای‌میل‌هاشون همیشه هوام رو داشتن ممنونم :X‌ همتون واقعا مهربونین‌، به امیددیدار دوباره با همه :*

۱۳۸۳ مرداد ۵, دوشنبه

۱۳۸۳ تیر ۳۱, چهارشنبه

سفر

شنیدم که دارید عزم سفر
به US، همان مظهر کفر و شر!

نموده کمی مغزتان الفرار
و با یک نفر دارد آنجا قرار

ز شوق عزیمت به "کفر البلاد"
سواران به پشت الاغ مراد

مطهر نشسته به دست وضو
به خورجین‌تان هم پر از آرزو

***
به‌نام خداوند ایران زمین
خداوند دانا به کین و کمین

اگر عاشقی صاحب نام را
سلامی رسان آن عمو سام را

بگو چون روابط کمی تیره است
سلام و ادب هم به‌کل جیره است

ببخشد خودش چون که تاخیر شد
سلام و ادب اندکی دیر شد

بگویش که اینجا، هوا خواهت‌ایم
همه عاشق‌ایم و گرفتارت‌ایم

بگو تا بیاید به مثل عراق
به‌کل آتش افتد به اقصای باغ

ترورها شود بس در اینجا پدید
دلم می‌بغنجد براشان شدید

رود امنیت سوی پروردگار
عجب می‌شود، ای خداوند، کار

(نه، وایستا، ببینم، غرض نقض شد؟!
همه پوست‌ها قاطی مغز شد؟)

خلاصه نمیدانم‌ت ای عمو
خودت می‌بدانی و درگاه او!

شنیدم من از گفته باستان
جوانان بود کارشان داستان

ندانند کلا که مطلوب چیست
نشانی دهند آن که مطلوب نیست!

خلاصه بگویش که فکری بکن
عموجان تویی، فکر بکری بکن!

***
نوشتم یکی شعر مغلق، عجیب
شکسته نبودی زبان‌ش، حبیب!

خوش‌ات آمده، بس، که کافی‌ست این
به روی ادب خوش سواری‌ست این

بفهمند و شاید هزاران هزار
شمارش نیاید بر ایشان به کار

تو کاری نکن بعد صد سال و چند
بفهمندگانش شمارش شوند!

آرمين سنقری

۱۳۸۳ تیر ۲۹, دوشنبه

سلام

شرمنده کامپیوتر نداشتم. حالم خوبه اما الآن خیلی خوابم می آد. ببخشید اگه نگران شدین و ایمیل جواب ندادم. فعلا خداحافظ تا موقعی که وقت کنم بشینم و بنویسم. کلی حرف دارم...

۱۳۸۳ تیر ۱۹, جمعه

رابعه بی رابعه!

با دوستان رفتیم یه تئاتر دیدیم که خدا نصیب گرگ بیابون نکنه! خیلی سعی کردم مثبت برخورد کنم و تحمل کنم اما بازی مرجانه گلچین و سحرخیز و بقیه‌ی دوستان و دیالوگ‌ها و حرکاتِ ناموزون‌شون باورنکردنی بود! فکر کنم متوجه می‌شین منظور از باورنکردنی اینجا چیه! هر چی صبر کردیم یه کم بهتر بشه، نشد! من و پرستو هم حوصله‌مون سر رفته بود و طبق معمول شروع کرده بودیم به ورجه وورجه و شیطونی و یه کم دیگه که می‌گذشت به احتمال زیاد با لگد می‌انداختن‌مون بیرون پس خودمون پیش‌دستی کردیم!

یواشکی به پرستو گفتم موافقی بین دو پرده که دارن صحنه عوض می‌کنن در بریم؟ گفت آره. به خداداد و حمیدرضا هم گفتم که بیچاره‌ها داشتن دیگه علنا تو صندلی‌هاشون کش میومدن و با کمال میل قبول کردن و تا چراغ‌‌ها خاموش شد که اینا صحنه عوض کنن ما دویدیم بیرون. همون نیم‌ساعتی هم که تحمل کردیم واقعا شاهکار کردیم به خدا. اومدیم بیرون و گفتیم بریم ببینیم تئاتر شهر چه خبره. اونجا هم تنها نمایشی که به زمان ما می‌خورد زیاد به نظر جذاب نمی‌اومد و از خیرش گذشتیم و رفتیم نشرچشمه پهلوی سیمای عزیز و شربت آب‌لیمو خوردیم و گپ زدیم و کتاب‌های عالی دیدیم در عوض!

وقتی تو پارک دانشجو بودیم تازه بچه‌ها یادم انداختن که ۱۸ تیره. آخه من اصلا روزهای هفته و تاریخ و این حرفا یادم نمی‌مونه، فکر کنم چون زیاد اهمیتی نداره و زمان به هر حال داره می‌گذره، حتی اگه من ندونم با چه سرعتی! خلاصه که یه کم توجه کردیم دیدیم هیچ خبری نیست به غیر از کلی پلیس ضدشورش که ول بودن اما شورشی نبود که اینا بخوان باهاش ضدیت کنن! مردم همه آروم و خوش و خندان می‌رفتن و می‌اومدن. بعضی از این پلیس‌ها با دوربین از مردم فیلم می‌گرفتن!

یه خبرنگار دانمارکی هی ازمون می‌پرسید پس چرا هیچ‌کس هیچ کاری نمی‌کنه؟! و من هم گفتم مگه دیوونه‌ایم که خودمون رو الکی به کشتن بدیم؟ تمام شهر پر از پلیس‌هاییه که با کسی شوخی ندارن. هیچ‌کس هم که اون بالاها دلش برای ماها نسوخته. یه من و چهار تا دیگه از دوستامون هم که له و لورده بشیم لابد آقای خاتمی می‌گه به هر حال آرامش مملکت اهمیت بیشتری داره شاید اینا هم یه مشت اراذل و اوباش بودن! مغز خر که نخوردن مردم بریزن بیرون و کشکی بمیرن!‌

بگذریم! هوا خوب بود دیروز،‌ رابعه افتضاح بود، سیما دوست‌داشتنی بود،‌ بوی کتاب دلنشین بود، شربت آبلیموش خوشمزه بود،‌ موفتار هم که کلی با دوستام خوش گذشت. جای همگی خالی :)


۱۳۸۳ تیر ۱۵, دوشنبه

موهای لعنتی

خب از وقتی گفتم که در مورد لیزر می‌نویسم چند تا ای‌میل اومده که راهنمایی می خوان. می‌دونستم و برای همین هم گفتم که در موردش مفصل می‌نویسم. یکی از گرفتاری‌هایی که شدیدا گریبان دخترای ایرونی رو گرفته ماجرای این موهای صورته که خدا می‌دونه از کجا می‌آن! یعنی خب هر دکتری برای خودش یه نظریه‌ای می‌ده. یکی می‌گه به خاطر مرغ‌های هورمونی‌ایه که به خورد مردم می‌دن. یه سری می‌گن که به خاطر عدم فعالیت جنسی مناسب با سن جوون‌هاست و اینطوری خودش رو با به هم ریختن تعادل هورمون‌های بدن نشون می‌ده. یه عده می گن مال کیست‌هاییه که خدا می‌دونه چرا سر و کله‌شون تو تخمدون‌های تعداد قابل توجهی از دخترهای ازدواج‌نکرده‌ یا گاهی ازدواج‌کرده‌ی ایرونی پیدا می‌شه.

خلاصه که نظریه‌های زیادی هست ولی درمان‌ها زیاد متفاوت نیستن. اول از همه اگر چنین مشکلی دارین حتما برین و یه آزمایش هورمون بدین. این و بعدش هم مراجعه به یه پزشک مورداطمینان زنان. بعد از سونوگرافی و آزمایش معلوم می‌شه که آیا کیست دارین یا مشکل هورمونیه. دلیل به وجود اومدن کیست هم تو آدم‌های مختلف فرق می‌کنه، مثلا در مورد من ایجاد عفونت به خاطر استخر رفتن‌های زیادم بود. یعنی عفونت می‌کنه و شما متوجه نمی‌شین چون داخلیه. البته یه سری نشونه‌ داره،‌ عادت ماهانه نامنظم یکی از شایع‌ترین نشونه‌هاشه. خلاصه که عفونت رو زود متوجه نمی‌شین و موندگار می‌شه و در تخمدون‌ها جداره می‌سازه و کم‌کم کیست می‌سازه و به جایی می‌رسه که دیگه اصلا تخمک‌گذاری هم نمی‌شه در تخمدون‌ها، که خب منتهی می‌شه به قطع عادت ماهانه‌.

این موهای صورت هم یکی دیگه از نشونه‌هاشه که اعصاب‌خوردکن‌ترینش هم هست! من خودم چون شدیدا وسواسی هستم زود رفتم و پی‌ش رو گرفتم. در مورد درمان اول دکترها سعی می‌کنن با دوا حل‌ش کنن. قرص‌های ضدبارداری دواییه که جواب داده در این موارد، منتهی من بعد از اولین قرصی که خوردم دچار افسردگی مزمن شدم و روز دوم از صبح تا شب می‌نشستم یه گوشه گریه می‌کردم و روز سوم دیگه می خواستم خودم رو بکشم! به بعضی‌ها اصــــــــــــــلا نمی‌سازه!! به بعضی هم می‌سازه و مشکل‌شون ممکنه به همین راحتی و با خوردن دو سه سری از قرص‌ها حل شه. البته موهای صورت با برطرف شدن این مشکلات ناگهان غیب‌شون نمی‌زنه و شما بعد از اینکه خودتون رو درمان کردین باید یکی از راه‌های موجود رو انتخاب کنین که ریشه‌های این موهایی رو که دیگه حالا در صورت شما جا خوش کردن، بسوزونین.

من با الکترولیز شروع کردم چون اون موقع هنوز لیزردرمانی خیلی تو ایران رواج پیدا نکرده بود. عذابی بود برای خودش، اما انقدر از این موها متنفر بودم که حاضر بودم اون همه درد رو هم تحمل کنم. الکترولیز خیلی طول می‌کشه،‌ هم خود سوزوندنش هر یک ماه یک‌بار حداقل نیم ساعت طول می‌کشید و من دیگه زیر دست اون خانومه قلپ قلپ اشک می‌ریختم و تخت رو چنگ می‌زدم تا تموم شه چون پوست هم کم‌کم حساس می‌شه در اون نواحی و درد بیشتر می‌شه. دیدم نخیر این داره زیادی زجرآور می‌شه و قطعش کردم.

بلاهای مختلفی سر خودم می‌آوردم که الآن که بهشون فکر می‌کنم خودم هم باورم نمی‌شه! تاثیر وحشتناکی روی روحیه و اعتماد به نفس آدم داره و همیشه احساس می‌کنی که صورتت سیاهه! روی رفتار اجتماعی آدم هم خیلی تاثیر بدی داره. همیشه اولین چیزی که به فکرم خطور می‌کرد در مورد دیدن دوستانم یا رفتن بیرون این بود که حالا صورتم رو چکار کنم. شاید اونقدرها که خودم حساس بودم کسی متوجه‌ش نبود اما به هرحال فکرش آزاردهنده‌ است.

بالاخره در مورد لیزر شنیدم و پرس و جوی زیادی کردم و رفتم پهلوی دکترهای مختلف تا بالاخره نتیجه‌اش رو روی یکی از شاگردام دیدم و آدرس دکترش رو گرفتم. وقتی رفتم دیدم که یه کلینیک تخصصی لیرزه و بسیار تمیز و مرتبه. بعد از مشاوره با دکتر وقتی دید که هیچ مشکل هورمونی و غیره ندارم شروع کردم و تا الآن چهار بار لیزر کردم و دیگه فکر کنم از اون موهای سمج لعنتی هیچ خبری نیست. در مورد دردش، خب درد داره! یعنی فکرش رو بکنین که دارن با اشعه از رو پوست‌تون موها رو می‌سوزونن و همون دو دقیقه‌ی اول اتاق پر از بوی مشمئزکننده‌ی گوشت و موی سوخته می‌شه. اما مدت زمان‌ش خیلی کوتاه‌تره و بسیار قابل‌تحمل‌تر از الکترولیزه و فاصله‌ی بین درمان‌ها هم بیشتره. معمولا دو ماه بین هر بار فاصله هست و بهتر و مهم‌تر از همه اینکه بالاخره از دست‌شون راحت می‌شین.

پوست‌تون زخم می‌شه و تا چند روز باید حسابی مواظبش باشین و سعی کنین بیرون نرین و تمام کرم‌هایی رو که می‌دن درست و مرتب استفاده کنین که خدای نکرده لکه روی صورت‌تون نیوفته. به خصوص کرم ضدآفتاب نقش اساسی در جلوگیری از لکه به وجود اومدن داره. زخم ها کم‌کم خوب می‌شن و بعدش می‌بینین که اون موها از ریشه سست شدن و به اشاره‌ی کوچکی از طرف شما از پوست بیرون می‌آن و دیگه هم درنمی‌آن. لحظه‌ی بسیار شیرینیه :)

درسته که گفتم بیشتر دخترهای جوون این مشکل رو دارن اما همین حالت‌ها در خانوم‌ها معمولا نزدیک به یائسگی یا بعدش به وجود می‌آد که با مشورت با پزشک‌شون و انجام چند جلسه لیزردرمانی مشکل حل می‌شه. چند تا نکته مهم هستن در مورد لیزردرمانی. یکی اینکه از جایی که می‌رین حتما مطمئن بشین از قبل. از تمیزی‌شون،‌ از دقت‌شون و دستگاهی که استفاده می‌کنن و تخصص دکتر. بعضی از این دکتر پوست‌ها تخصص لیزر ندارن و خوبی این کلینیکی که من می‌رفتم این بود که همه متخصص لیزر به علاوه پوست بودن. پولش خب یه کم زیاده. مثلا برای من جلسه‌ای صدهزار تومن می‌شد، ‌البته قیمت‌هاش متفاوته مثلا دوست خود من جلسه‌ای هشتادهزار تومن می‌داد. به هر حال همه جا همین‌طوره و فکر کنم کماکان از خیلی کشورهای دیگه ارزون‌تره که این رو دوستای خارج از کشور بهتر می‌دونن.

ببخشید اینقدر زیاد شد،‌ می‌خواستم چیزی نگفته نمونه که انشالله اگه احتیاج دارین به این کار حتما برین دنبالش. حالا گذشته از از بین بردن موها برای سلامتی‌تون و پیدا کردن علت مشکل. این هم آدرس و شماره تلفن کلینیکی که من می‌رفتم:

لیزر مهرگان
مجتمع متخصصین پوست تهران، لیزر پوست و مو- اشعه‌درمانی
بزرگراه آفریقا(جردن) بالاتر از چهارراه جهان‌کودک
نبش خیابان پدیدار، شماره ۲
تلفن: ۸۸۸۰۰۶۴

موفق باشین :) اگه سوالی هم مونده تو نظرخواهی این پایین بنویسین اگه بلد بودم حتما جواب می‌دم :)


۱۳۸۳ تیر ۱۳, شنبه

ببخشید جواب‌های ای‌میل‌تون رو دیر می‌دم!

یه عالم ای‌میل جواب نداده داشتم و دارم که امروز رسیدم یه سری‌شون رو جواب دادم و دیگه خسته شدم و گفتم یه استراحتی بکنم و این وبلاگ فلک‌زده رو هم یه آپدیتی بکنم. عجب هفته‌ای بود، پر از نظرات مختلف در مورد کاپوچینو. از همین جا می‌گم که ممنونم از همه‌ی کسانی که وقت گذاشتن و نوشتن، چه خوب و چه بد. پنجشنبه با حمیدرضا و پرستو رفتیم با رضا و دامون بیرون و تو یه کافه نشستیم و در مورد موقعیت فعلی کاپوچینو و راهی که می‌خواد بره یه کم، یه کم که چه عرض کنم، دو سه ساعتی بحث و تبادل نظر کردیم.

خیلی‌ها جو گرفته بودشون و خیال کرده بودن ما ناراحتیم از اینکه رضا نقدمون کرده. راستش خود من چند هفته پیش به‌ش ایمیل داده بودم و خواهش کرده بودم که نقدمون کنه و اون هم با تمام گرفتاری‌هایی که داره وقت گذاشت و این کار رو کرد. حالا اینکه حرفاش تا چه حد به کاپوچینوی واقعی نزدیکه و اشکالات‌ش تا چه حد وارده که جای خودش، اما به نیما هم حق می‌دم که اون‌طور یهو آتیشی شد. چون دیگه به اخلاق نیما واردم زیاد تعجب نکردم و فکر کنم همه‌ی آدم‌هایی که نیما رو از نزدیک می‌شناسن با خوندن مطلب‌ش لبخندی زدن و گفتن این نیما هم که کماکان آتیشیه و صاف رفت تو شکم یارو! خلاصه که اینها همه بحث‌هاییه که در آخر قراره کمک کنه همه چیز بهتر بشه نه اینکه همه با هم قهر کنن و همین‌طور هم شد وقتی که همه با هم جمع شدیم و یه خیارسکنجبین توپ خوردیم و گپ زدیم.

حالا با نیروی تازه‌نفس پرستو و کمک‌های دوست‌داشتنی حمیدرضا و همراهی وقفه‌ناپذیر احسان مطمئنم و حاضرم شرط ببندم این کاپوچینویی که الآن با چنگ و دندون به ثبات نسبی رسیده راه‌ش رو رو به بالا ادامه می‌ده. شرط می‌بندین؟

*****

پنجشنبه وارد کافه که شدیم توکا نیستانی هم نشسته بود. من ماسک به صورتم داشتم چون‌که دوباره موهای صورتم رو لیزر کرده بودم (یادم باشه یه بار در این مورد بنویسم، شاید به درد خیلی‌ها بخوره). بچه‌ها باهاش سلام‌علیک کردن و من ‌هم به همچنین. فهمیدم که نشناخته و داره سعی می‌کنه حدس بزنه پشت اون ماسک کیه! گفتم ای بابا بروس ویلیس جان منم آنجلینا جولی و اینجا بود که توکا از اون خنده‌های جالب‌ش کرد و گفت ای بابا چرا خودت رو قایم کردی؟ این رو تعریف کردم چون یاد مصاحبه‌مون با توکا و مانا افتادم. جاتون خالی مثل تمام مصاحبه‌های کاپوچینو کلی خوش گذشت. من با توپ پر رفته بودم که با مانا رودررو بشم برای تمام حرف‌هایی که بهم زده بود سر اسکورسیزی و مراسم اسکار ولی مانا آروم‌تر از اونی بود که بشه باهاش جر و بحث کرد! و منم تلافی‌ش رو سر توکا درآوردم و اون هم که اگه بشناسین‌ش شدیدا زبون‌ش تنده. خلاصه دو تا زبون تند افتاده بودیم به هم و دیگه کار داشت کم‌کم به جاهای باریک می‌کشید!

یادمه احسان دست‌م رو می‌کشید و دو سه بار هم در گوشم گفت بابا تو رو خدا این‌طوری جوابش رو نده، زشته!!‌ نمی‌دونم چرا انقدر با هم کل‌کل کردیم اما نتیجه‌اش این شد که آخرش داشتیم با هم قاه‌قاه می‌خندیدیم! یه جا برگشت گفت به من می‌گن که شبیه بروس ویلیس‌م و من هم گفتم آره خب! به من هم می‌گن شبیه هایده‌ام!! نفهمید دارم شوخی می‌کنم یا جدی می‌گم یه کم سکوت کرد و گفت نه خانوم این حرفا چیه شما خودِ آنجلینا جولی هستین!!! و دوباره با هم زدیم زیر خنده!‌ حالا هر وقت همدیگه رو می‌بینم من به اون می‌گم بروس و اون به من می‌گه آنجلینا!

خلاصه که خیلی خوشحالم که از طریق کاپوچینو با کلی آدم باهوش، با استعداد، موفق و شاخص و واقعا متفاوت آشنا شدم و امیدوارم که تونسته باشیم این آدم‌ها رو به خواننده‌هامون هم بشناسونیم.