۱۳۸۸ مرداد ۱۷, شنبه

در باب احوالاتِ ایران

تو این دو ماهه همه‌ی حواس‌مون به ایران بوده. هم من هم پیام از طرق مختلف دنبال آخرین خبرا بودیم و دل‌مون برای همه شور زده و امیدی گوشه‌ی دل‌مون خونه کرده. اما حالا که دوباره این دادگاه‌های مسخره رو راه انداختن و تازه دَری‌تر و وحشی‌تر هم شدن دیگه اثری از اون امید تو دلِ من که نمونده اما پیام هنوز امیدواره. من همیشه گفتم که با حمله‌ یا دخالت هر کشور خارجی به و در ایران مخالفم و مردم ایران باید خودشون به این آگاهی برسَن که دیگه بَسه. همون‌طوری که همیشه گفتم معتقدم که این شرایط در چند نسل بعد ما امکان‌پذیره و تنها راه‌ش بالا بردنِ سطح فرهنگ اجتماعی و سیاسی از سن پایین در نسل‌های جدیدِ ایرانه.

همیشه گفتم که نیروی اطلاعاتیِ ایران و سپاه و بسیچ شدیداً خطرناکن و انقلابِ مردمی با خون‌ریزیِ فراوان و بی‌دلیل خواهد بود و هیچ‌وقت راهِ خوبی نیست. جونِ هیچ انسانی رو نباید فدایِ عطش خونِ این کثافتا کرد. تنها راهش همون اصلاحاتِ تدریجیه از درون. یک اقلیتِ وحشی و قوی (از نظر نظامی) در ایران هست و مردمِ بی‌گناه رو بدون لحظه‌ای تردید می‌کشه و خوابِ شبش هم به هم نمی‌خوره چون اولاً شستشوی مغزی شده که داره از اسلام و ولایت حفاظت می‌کنه و هیچ کارِ بدی نکرده و بلکه ثواب هم کرده و دوماً از نظر مادی یه سری‌شون خوب پشتیبانی می‌شن و بعضی اصلاً خرجِ زندگی‌شون با چماق به دستی برای این جلادا، در می‌آد. با بالا رفتن فرهنگ این اقلیت هی کوچک‌تر و کوچک‌تر می‌شه.

در هر حال این حرکت‌های مردمی نشون می‌دن که مردمِ واقعی و عادی در ایران دارن کم کم خسته می‌شن و این رژیم که فقط به لطف زورِ چماق‌داراش رو کاره، باید تغییر کنه. تنها چیزی که خیلی عذابم می‌ده خون‌هاییِه که ریخته می‌شه. می‌گن بدون خون انقلاب نمی‌شه کرد. منم می‌گم به همین خاطره که هیچ انقلابی موفق نبوده... به امید روزی که در ایران آرامش و خوشی و سربلندی برقرار بشه بدون خشونت و بدون خونِ بی‌گناهان.

۱۳۸۸ فروردین ۱۶, یکشنبه

پس زلزله

ممنون از هم‌تون.


*****

هنوزم باورم نمی‌شه. اما آروم شدم. از شبی که مامان‌م رو خاک کردن یه بی‌حسی و آرامشی غریبی منو در بر گرفته و فقط گاهی یهو انگاری برق می‌گیرتم و از یادِ از دست دادنش به خودم می‌پیچم و اشکی می‌ریزم. حضورش رو به طرز عجیبی حس می‌کنم. آرامشِ همیشگی‌ش رو. از روزِ دفن‌ش گریه نمی‌تونستم بکنم، انگاری نمی‌ذاشت. دیگه داشتم خفه می‌شدم. گلوم داشت له می‌شد. آخر شروع کردم باهاش حرف زدن و التماسش کردم که بذاره گریه کنم. یه صدایی انگاری تو گوشم گفت «آخه سرت دوباره درد می‌گیره ...» یهو ترکیدم . هیستری شروع شد دوباره.

تو ماشین بودیم و از لس آنجلس خونه‌ی مادر پیام برمی‌گشتیم. اونجا اصلا حالم خوب نبود و هی هم بدتر می‌شد هر چی می‌گذشت، چون داشتم می‌ترکیدم از درون و جلوی کسی گریه نمی‌تونم بکنم. درسته که وقتی که گریه می‌کنم سردردهای وحشت‌ناک می‌گیرم اما اگه گریه نکنم آخه خفه می‌شم! فکر کنم مامانم هم فهمیده. چند وقت یه بار می‌ذاره گریه کنم اما زود یهو آروم می‌شم.

من هیچ‌وقت آدمِ معتقدی نبودم، مخصوصا به روح و این حرفا اما نمی‌تونم منکرِ حضورش بشم! گاهی هم یهو احساسِ تنهایی می‌آد و متوجه می‌شم اون حضور دیگه نیست و اون موقع‌هاست که یهو می‌شکنم. اگه پیام نبود من از پسِ این درد برنمی‌اومدم.

دور و برم رو پر عکساش می‌کنم گاهی و هی می‌گردم دنبال یه چیزی. نمی‌دونم چی. می‌گردم دنبالِ یه منطقی که توضیح بده چطور انقدر زود ما رو گذاشته و رفته. گاهی قلبم از عذاب وجدان درد می‌گیره وقتی می‌بینم از وقتی که اومدم اینجا هم بابام و هم مامانم یه دورِ قهقهراییِ سلامت‌شون رو طی کردن. انگاری یهو آب شدن. انگار یهو شکستن. همیشه به من گفتن که خیلی برام خوشحالن. خوشحالن که پیام رو دارم و باهم خوشبختیم اما با خودم فکر می‌کنم رفتن من چقدر نقش داشته در این پس‌رفتِ فجیع‌شون. من همیشه آویزونِ این دوتا بودم. می‌شستم ساعت‌ها ورِ دل‌شون و با هم کتاب می‌خوندیم یا تلویزیون نگاه می‌کردیم یا فیلم می‌دیدیم یا حرف می‌زدیم یا می‌رفتیم پایین قدم می‌زدیم. فکر کنم یهو خیلی تنها شدن. من با تمام اون بیرون رفتن‌ها و مشغله‌ای که تو ایران داشتم تقریبا همه‌ی وقت آزادم با مامان بابام می‌گذشت.

بعد یاد برادرم میوفتم که چقدر این دو تا آزار داد در اوجِ نابود کردنِ خودش. خواهرم معتقده که دلیلِ سلامتِ شکننده‌ی مامانم همین بوده. هم غصه‌ی برادرم رو می‌خورده و هم غصه‌ی بابام که چرا باید پسرش باهاش این‌طوری بکنه بعدِ تمامِ زحمات‌ش. می‌دونم که اینم درسته. مامانم همش نگران بود اما نمی‌ذاشت این حالت‌ش مزاحمِ کسِ دیگه‌ای بشه. حرص می‌خورم که چرا پارسال که عید ایران بودم بیشتر بغل‌ش نکردم و نبوسیدم‌ش. حسرت می‌خورم که چرا آخرین باری که با هم حرف زدیم بیشتر قربون صدقه‌اش نرفتم و بهش نگفتم چقدر برام عزیزه و چقدر می‌خوام همیشه در کنارم باشه.

حالا درس‌م رو یاد گرفتم و هی به بابام می‌گم همه‌ی اینارو اما اون گیر داده که دیگه نوبتِ منم می‌رسه و همه‌ی ما رفتنی هستیم و منم پیر شدم و خداکنه منم همین‌طوری راحت برم و مامانت خیلی خوش‌شانس بود که زمین‌گیر نشد اون‌طوری که می‌ترسید و تو خواب رفت و از این چرت و پرت‌ها... اون دفعه شروع کردم سرش داد زدن که از این مزخرفات بار من نکن، خجالت بکش! بابات ۹۰ سال عمر کرده و مامانت داره صاف صاف راه می‌ره تو واسه‌ی من روضه می‌خونی! شوکه شد و زود خداحافظی کرد و قطع کرد و منم از این ور خون خونم رو می‌خورد! منو می‌ترسونه از اینکه زمین‌گیر بشه؟! حتی اگه قرار بود مامان با این سکته زمین‌گیر بشه منِ خودخواه ترجیح می‌دادم. من افتخارمه که از هردوشون نگه‌داری کنم... منو می‌ترسونه؟ چطور بابای من نمی‌فهمه که من می‌خوام که اون باشه و حاضرم هر قیمتی رو براش بدم و هر کاری که از دستم برمی‌آد بکنم؟

نمی‌دونم... فقط می‌دونم که انگاری تب دارم و گاهی کابوس‌ش خیلی واقعی می‌شه...

۱۳۸۸ فروردین ۵, چهارشنبه

درد بیکران

- بیا پهلوم بشین یه ذره. دلم برات تنگ شده!
- هه هه من که همیشه ور دِلِتَم!.... وای چه داغی، حالت خوبه پیام؟!

باید از چشاش می‌فهمیدم... باید از نگاه‌ش می‌فهمیدم. معلوم بود دلش برام خیلی می‌سوزه. باید حدس می‌زدم که بالاخره ترسم از این موضوع کار دستم می‌ده... ولی آخه عجله‌ش چی بود؟

- چی شده پیام؟
- مامانت سکته قلبی کردن.
- خوب؟ And?
- فوت شدن.

به همین راحتی؟! یعنی همش همین بود؟ همون سناریویی که از وقتی از مامن و بابام دور شدم هی می‌آد تو ذهنم به همین راحتی بود اجراش. می‌دونستم اگه چیزی‌شون بشه به پیام می‌گن که بهم بگه. بعضی موقع‌ها تو راه خونه با خودم یهو فکر می‌کردم اگه برسم خونه و پیام یه چنین خبری بهم بده چکار بکنم. مریضم، نه؟

ولی انصاف نیست چون دیروز اصلا چنین فکرهایی تو کله ام نبود. خوش بودم واسه‌ی خودم. دو روز پیش با مامانم حرف زده بودم و کلی قربون صدقه‌ی هم رفته بودیم و حالش هم خوب بود... یا ما فکر می‌کردیم که حالش خوبه... من خیلی خرم... منِ خر اومدم این‌ور دنیا و مامانم دور از من پیر شد و مرد... حالا من هر چفدر گریه کنم، هر چقدر زار بزنم و بگم انصاف ننیست و آخه چرا، هیچ فرقی نمی‌کنه. مرده دیگه. دیگه لبخند مهربونش رو نمی‌بینم. دیگه دستای گرمش دستای سردِ منو گرم نمی‌کنن. دیگه برام آهنگ نمی‌سازه که پای تلفن بخونه...

پیشو پیشو پیشویی، پیشو
پیشو پیشو مامانی، پیشو
پیشو پیشو دخملی، پیشو
پیشو پیشو عسلی، پیشو
پیشو پیشویَ مایی

منِ خر منِ پیشوی خر گذاشتمش و اومدم و اونم تلافی کرد... آخه عجله‌ات چی بود لعنتی؟ آخه ۶۶ سال هم شد سن؟ آخه چرا؟ یعنی که چی که من دیگه مامان ندارم؟! یعنی چی؟! مگه می‌شه مامانِ سفید و نرم و نازم مرده باشه؟

مثل اینکه بابام همین‌طوری تو خونه می‌چرخه نصف شبا و نمی‌تونه بخوابه. آخه چطوری می‌خواد بخوابه بدونِ نزهتش؟ نوشین می‌گه مامانم آشپزی کرده، سالاد درست کردن با هم و ناهار خوردن و بعد ناهار رفته رو کاناپه تسبیح بزنه و خوابش برده. نوشین داشته ظرف می‌شسته که شنیده بابام داره ناله می‌کنه و داد می‌زنه ...

- نزهتم... نزهتِ قشنگم نفس بکش ... نفس بکش .... قرار نبود منو تنها بذاری...

نمی‌دونم بابام می‌خواد بعد از ۵۰ سال همدمی با مامانم حالا چکار کنه. غیرقابل تصوره. مامان بابام هنوزم مثلِ این بود که دوست دختر دوست پسرن. مامانم هر دقعه که در باز می‌شد و بابا میومد تو صورتش برق می‌زد و یه جوری همدیگه رو ماچ می‌کردن که انگار بارِ اوله. هنوز با هم یواشکی می‌خندیدن و می‌رفتن تو اتاق گاهی به هوای خوابیدن :) آرامشی که از وجودِ این دوتا متصاعد می‌شد باورنکردنیه. حالا بابام تنهای تنها شد.

دیشب قرص خوردمو تو بغل پیام انقدر گریه کردم و کله‌ام شده بود اندازه‌ی اتاق اما اشکا باز م خودشون میومدن و فقط هیستری کنترل شده بود با قرص. این درد هیچ‌وقت منو ترک نمی‌کنه. هیچ‌وقت دیگه من یه آدمِ کامل نمی‌شم. یه چیزی گم شد دیشب. احساس می‌کردم قلبم نیست و ششهام کار نمی‌کنن. فکر کنم تتقریبا اینطوری شده بود چون پیام همش با نگرانی نبضم رو چک می‌کرد و دستش رو می‌گرفت جلوی دماغم یا صورتش رو می‌آورد جلو که مطمئن شه دارم نفس می‌کشم. دیشب مثل جنازه رو تخت بودم اما خوابم نبرد تا نزدیکای صبح.

یعنی دیگه هیچ‌وقت صدایِ مهربونش رو نمی‌شنوم؟ من بدونِ عشق بی‌شرط و پاکِ مامانم چکار کنم؟ چطوری ممکنه که دیگه نتونم بغلش کنم و مسابقه‌ی ماچ بذاریم؟ بعد برام آهنگ بسازه دوباره:

شیده شیده
برگِ بیده
از سر و گردن سپیده...


۱۳۸۷ اسفند ۱۱, یکشنبه

آهنگ از این سکسی تر تو این دنیا هست؟!



My little girl
Drive anywhere
Do what you want
I don't care
Tonight
I'm in the
hands of fate
I hand myself
Over on a plate
Now

Oh little girl
There are times
when I feel
I'd rather not be
The one behind
[ Find more Lyrics on www.mp3lyrics.org/6x ]
the wheel
Come
Pull my strings
Whatch me move
I do anything
Please

Sweet little girl
I prefer
You behind the wheel
And me the passenger
Drive
I'm yours to keep
Do what you want
I'm going cheap
Tonight

You're behind
the wheel
tonight


۱۳۸۷ بهمن ۱۴, دوشنبه

کمی روزمره‌گی

امروز رو مرخصی گرفتم چون فکر می‌کنم آدم روز تولدش نباید کار کنه! در عوض حیوونی پیام از ظهر تا عصر کلاس داره! منم که خونه موندم و تنبلی دارم می‌کنم و هیچ کار مفیدی نمی‌کنم! از صبح تا حالا فقط نشستم تنیس نگاه کردم و تو اینترنت این‌ور اون‌ور سر زدم! تنبلی بد دردیه! حتما عصری می‌رم ورزش. با اینکه الآن به خاطر وزن بالام ورزش کردن درد داره ولی هنوز دوست دارم برم ورزش.

اون روز با پیام بعد از ورزش عادی‌مون رو تردمیل و دوچرخه و این حرفا رفتیم کلاس پیلاتیز (Pilates). از هر حرکتی که مربی انجام می‌داد ما از پسِ دو سه تاش برمی‌اومدیم! اما در عوض کلی عرق‌مون رو درآورد و نشون داد که چقدر از نظر بدنی باید کار کنیم! من که تا همین دیروز همه جام درد می‌کرد! پیام هر وقت می‌خندید می‌گفت آخ منو نخندون پیلاتیزم در می‌کنه :))

خلاصه که با این اشتراکی که در ورزشگاهِ محل داریم تمامِ کلاساش برامون مجانیه و واقعا این‌جور کلاسا تاثیرشون از فقط راه رفتن رو ترد میل برای من همیشه بیشتر بوده! خلاصه که می‌خوایم ادامه بدیم :)

تولدم هم خوب بوده تا حالا! پیام که بهم چند تا گزینه داد برای هدیه! ماساژ یا کازینو! آخه می‌دونه من دوست دارم ورق بازی! منم کازینو رو انتخاب کردم چون هیجانش بیشتره! در ضمن خیلی خوشم نمی‌آد کسی بهم دست بزنه!

راستی من یه سوال دارم از مقیمانِ ایران. آیا در ایران اَوکادُ هست؟ avocado

۱۳۸۷ بهمن ۵, شنبه

داستان یک برادر

امروز بعد از مدتها با برادرم حرف زدم که تو ترکیه زندگی می‌کنه. فکر کنم الآن تقریبا ۵ ساله همدیگه رو ندیدیم. با هم خیلی رفیق بودیم اما متاسفانه حشیش و این‌جور چیزا جوری خلُش کرد که غیرقابل تحمل شده بود. این آخرا قبل از اومدنم دیگه اصلا ازش می‌ترسیدم. پارانوید شده بود شدیدا و وسواسی! با خودش و در دیوار حرف می‌زد. به ماها در و وری می‌گفت و به مامانم می‌گفت تو جنی! بیچاره مامانم خیلی غصه می‌خورد.

ماجرا اینجاست این برادرِ ما خیلی آدمِ حساسیه. کوچک‌ترین حرف مامان بابام داغونش می‌کرد. خیلی چیزا بود که به خاطر مامانم اینا کنار گذاشته بود. مثلا کارهای تفریحی فقط به خاطر اینکه درس‌ش رو بخونه و کنکور قبول شه. خیلی تحت فشار بود. یادمه ما هم حتی تحت فشار بودیم به خاطر اون! مامانم نمی‌ذاشت وقتی اون درس می‌خوند ما سر و صدا کنیم یا تلویزیون ببینیم. یه مدت عادت کرده بود که موقع درس خوندن موهاشو بکشه! بعد یه مدت دیدیم داره یه جاهایی از سرش کچل می‌شه! رفت و موهاشو از ته زد تا عادت از سرش بیوفته!

وقتی با یه رتبه‌ی خیلی خوب مهدسی مکانیک قبول شد پلی تکنیک امیرکبیر، ما همه خیال‌مون راحت شد. اما متاسفانه اونجا برای داداشِ من تازه شروعِ افت بود. همیشه دوست داشت خلبان بشه و به خاطر مامانم از خیرش گذشت چون‌که مامانم می‌ترسید که پسرش که بره پرواز خدای نکرده چیزیش بشه. به خاطر بابام از خیر موسیقی و گیتار زدنش گذشته چون بابام همیشه می‌گفت نمی‌ذارم بچه‌هام برن تو دنیای موسیقی که همه یا معتادن یا الکلی. دنبالِ نقاشی کردن رو نگرفت با اینکه خیلی خوب نقاشی می‌کرد چون مامانم می‌خواست که تمامِ وقتش به درس بگذره که مهندس بشه. کارتِ کلاسِ جودوش رو مامانم پاره کرد که یه وقت خدای نکرده پسرکش چیزیش نشه.

بعد از کنکور و شروع دانشگاه می‌رفت با تیمِ بسکت‌بال دانشگاه تمرین. یه بار خسته و کوفته بعد از تمرین اومد خونه و مامان و بابا بهش گیر دادن که چرا دیر اومده و بابام با ترس همیشگی‌ش از معتاد شدنِ ما بهش گفت که کجا بوده و آیا معتاد شده! فکر کنم دیگه کم آورد! متاسفانه تو خانواده‌های ایرانی گاهی فشار رو بچه زیادی می‌شه. می‌فهمم که فشار آوردن به بچه به طرف پیش‌رفت هولش می‌ده اما هر چیزی حدی داره. پسری که تا ۱۸ سالگی پسرِ خوبِ مامان و بابا بود و نه سیگار می‌کشید نه چیزِ دیگه زد زیرِ همه چی و ۸ سال طول کشید که فقط لیسانس‌شو به زور بگیره! نه تنها سیگاری شد بلکه سراغ بدتر از اوناشم رفت. یه بار تو مستی به من که داشتم گریه می‌کردم که چرا با خودش این کارا رو می‌کنه گفت: گفتم بذار اقلا گیرشو که بهم می‌دن منم یه حالی برده باشم حرصم نگیره!!

مامان و بابای من خیلی گُلَن. من خیلی به‌شون مدیونم و در حقِ من خیلی خوبی کردن و هر چی دارم از اونا دارم. از فشاری که بهم می‌آوردن به نتیجه‌های خوب رسیدم و گیر دادن‌اشونو رو به دل نگرفتم و به حسابِ محبت و دل‌شور زدن‌شون گذاشتم. برادرم اما نتوست و خودش رو آزار می‌ده که اونارو آزار داده باشه. حدودا ۵ سال پیش رفت ترکیه که بره امریکا و هنوز اون‌جاست. امروز که باهاش حرف می‌زدم یاد اون موقع‌هایی افتادم که ساعت‌ها می‌شستیم و می‌گفتیم و می‌خندیدیم! یه عالمه با هم تکیه کلام داشتیم که هیچ‌کس دیگه نمی‌فهمید. امشب دوره‌شون کردیم با هم کلی خندیدیم.

شاید باید از مامان و بابا دور می‌شد و مستقل می‌شد. شاید باید خیلی زودتر از این حرفا این کارو می‌کرد! امیدوارم که حالش بهتر و بهتر بشه و دیگه علف نکشه که وافعا بهش نمی‌ساخت. برای همینه که من انقدر از علف کشیدن و این جور چیزا بدم می‌آد چون دیدیم گه آخرش چی می‌شه. برادر باحال و مهربون و بامزه و شوخ و خندونِ من رو تبدیل به یه موجودِ عجیب غریب و عصبانی و مالیخولیایی کرده بود که می‌گفت تلویزون باهاش در جنگه و اشعه‌هاش می‌خوان اونو بکشن!خیلی دلم می‌خواد حالش خوب و خوب‌تر بشه. پای تلفن که صداش خیلی معقول بود. خدا کنه حالش همیشه خوب باشه چون‌که دلم برای برادرم تنگ شده.