۱۳۸۲ بهمن ۸, چهارشنبه

رفته بودم لباس زیر بخرم.

رفته بودم لباس زیر بخرم. خانم فروشنده یه حالت های خاصی داره. یعنی این اولین دفعه نبود که چنین احساسی کردم. تا به حال چند تا چشمه ازش دیدم و امروز هم دیگه مطمئن شدم این یه چیزیش میشه!!

یه سری چیز انتخاب کردم و رفتم که پرو کنم. ایشون هم نامردی نکردن و دنبال من راه افتاده بیآد پشت پرده!! یه کم صبر کردم و چرت و پرتاشو جواب دادم که ببینم میره کنار من لخت شم یا نه دیدم نخیر! آخه بابا سن مامان منو داره ناسلامتی! چی بهش بگم؟! آخرش گفتم خب حالا شما بفرمایین که من اینا رو بپوشم!! رفت کنار ولی آخرش آرومش نگرفت و هنوز من کامل نپوشیده پرید تو که ببینم چه طوریه به تنت! استغفرالله!

کلی به به چهچه کرد و گفت اوخی خوش به حال شوهرت چه تپلِ سبزهء بامزه ای هستی!!!! منم فقط سرم رو انداخته بودم پایین و می گفتم مرسی شما لطف دارین و سعی می کردم اصلا صنم رو نگاه نکنم! بعدش دوباره یه سری دیگه بود که رفتم امتحان کنم و این دفعه دیگه بی تعارف اومده تو میگه بده من برات ببندم!!!!! استغفرالله! آخه من چی بگم! گفتم ای خانوم من الآن 13 سال بيشتره خودم بستم الآنم می بندم! گفت حالا انشالله از این به بعد هم یکی هست برات ببنده!!! ای خدا من چی بگم؟ فقط هی می گفتم استغفرالله!

نمی دونم از این آدم های عجیب غریب چرا فقط نصیبِ من بیچاره میشه که خجالتی هستم و رو این چیزا حساس! دقیقا مصداقِ همون پونه و مار و این حرفاست فکر کنم! در هر حال نمی دونم چرا من و صنم امروز انقدر لوازم آرایش خریدیم! خب البته من خیلی وقت بود که نرفته بودم خرید و کلی از لوازم آرایشم تموم شده بودن. الآن که بهش فکر می کنم می بینم یه سال و نیمه که خرید نکرده بودم! فکر کنم به این موضوع برمیگرده که زیاد آرایش نمی کنم و وقتی هم که یه کم آرایش می کنم بیچاره صنم هی باید منو تحمل کنه که دوثانیه یه بار می گم:

I look like a whore, don't I?



اونم هی باید بهم اطمینان بده که نه به خدا آرایشت زیاد نیست! نمی دونم فکر کنم شدیدا در این مورد آدم سنتی و املی هستم! تازه الآن خیلی خوب شدم. بیچاره صنم اون موقع ها که آرایش می کرد من یه نگاهی بهش می کردم که

She actually felt like she looked like a whore!



بعد کم کم از راه به درم کرد و منم شروع کردم یه کم آرایش کردن که به رژ و خط لب محدود می شد. فکرش رو بکنین که تازه بیست و سه سالگی اولین کرم پودر و پنکیک و ریملم رو خریدم! ناامید کننده است، نه؟ نمی دونم چرا احساس بدی نسبت به آرایش داشتم. البته الآن فرق کرده چون یاد گرفتم که چطور آرایش کنم که تو ذوقم نزنه و ملایم باشه در عین حال هم خب رنگ و روم رو قابل تحملتر کنه!

شاید این احساس من ناشی از نگاه هاییه که آدم ها به آدم میندازن تو خیابون و فرق یکی که آرایش ملایم و ساده کرده رو با یکی که داره از صورتش می چکه نمی فهمن و یا شاید منم خودم یکی از همین ها هستم که بدجور دختری رو که آرایش زیاد داره رو نگاه می کنم و تو دلم می گم اوه اوه اینو ببین ازوناست! متاسفانه این فکر در مورد دخترای زیادی به ذهنم خطور کرده تابحال تو خیابون و جاهای دیگه. به احتمال زیاد آرایش زیاد به خودیِ خود معنای خاصی نداره و این به خاطر دید غلطیه که من از اجتماعمون به ارث بردم و هنوز انقدر قدرت نداشتم که تصحیحش کنم.

نمی دونم والله ولی یه چیزی رو مطمئنم و اونم اینه که هیچ جا اندازهء ایران دخترا زیاد و غلیظ آرایش نمی کنن. اینو بارها از کسانی که ساکن کشورهای اروپایی و آمریکا هستن شنیدم و خب به عینه هم در فیلم ها و مجله ها و عکس ها و غیره میشه دید که همینطوره. حالا دلیل این چیه رو باید یه جامعه شناس بررسی کنه فکر کنم. امیدوارم منم بتونم رو خودم کار کنم و کمتر فکر کنم آرایش غلیظ معنای خاصی داره!!!

آمین.

۱۳۸۲ بهمن ۶, دوشنبه

پنجمين ماهگردمون مبارک :)

پنجمين ماهگردمون مبارک :)

******

عجب تولد بازی ایه! تبریک به همگیتون :*

تولد آرش عزیز هم هست که مبارکه :) تولد نفیسه هم همینطور. مبارک هر دوشون باشه!

اوه داشت یادم می رفت! تولد آقای ابطحی هم هست!!!! تبریک!

خوشم میآد اینجا همه بهمنی هستن D:

******

برای اولین بار یه گربهء مرده دیدم.
گربهء سیاهی که گوشهء میدون آزادی مرده بود.

یه پیرزن رو تو یه کارتن نشونده بودن سر میدون ونک.

هیچی تو این شهر لعتنی سر جاش نیست.

حالت تهوع دارم...
کاشکی حالم بهتر بود. میشه حالم بهتر شه لطفا؟!

******

این داستانِ آهو رو خیلی دوست دارم. خوشحالم که بعد از صد قرن بالاخره رفت رو سایت! از ترجمه اش لذت بردم فکر کنم شما هم از خوندنش لذت ببرین.

******

راستی این فیلم Mystic River خیلی کشته مرده داره و کلی هم کاندید شده برای چیزای مختلف و از این حرفا. هر کی هر چی دلش می خواد بگه. من از این فیلم خوشم نیومد،‌ گناهه؟؟! تازه تمام هنرپیشه هاش رو دوست داشتم و خوشم نیومد! و این یعنی اینکه مشکل از یه جای دیگه بوده، خوش به حال آنان که دوست داشتند، نوش جان،‌ گوارای وجودتون!‌ کمتر برای من فحش نامه بفرستین!!!!

من برم فعلا ببینم این تام کروز عزیز در آخرین سامورایی چه کرده.

۱۳۸۲ بهمن ۵, یکشنبه

تمام شواهد و قرائن شدیدا

تمام شواهد و قرائن شدیدا نشاندهندهء این هستن که امروز نباید اینجا بنویسم! اگه بنویسم یه چیز خیلی خیلی بدی از آب در میآد!‌خیلی بد! خیلی خیلی خیلی بد...

۱۳۸۲ بهمن ۳, جمعه

هفتاد و نهمين رو



هفتاد و نهمين رو بنوشيد. یه مطلب عالی در مورد انتخاب و خرید دوربین دیجیتال مطلوبتون هست که هر کسی می خواد دوربین بخره پیشنهاد می کنم حتما بخونه.

گزارش تصویری از کنسرت شجریان هم هست که حسن سربخشیان عزیز عکس های فوق العاده ای برامون گرفته. راستی تولد وبلاگ حسن هم هست. آقا تبریک. انشالله جشن فارغ التحصیلی سحر جون :)

کلی مطالب عالی دیگه هم هست که بچه ها زحمتش رو کشیدن. راستی کی بود می گفت تو ایران کار گروهی پیش نمیره؟!

******

در مورد اصفهان هم که خورشید خانم گل خیلی قشنگ نوشته. من اگه بخوام بنویسم همش باید از گند زدن هام و چیزایی بنویسم که بعدها مطمئنا بر علیه خودم در انواع و اقسام موارد بی ربط استفاده خواهد شد پس بی خیال. فقط خوش گذشت. همین.

******

این نوشتهء استا واقعا عالی بود :))) این پسر خداست! دستت درد نکنه وسط این حال گرفتگی کلی دلم باز شد!

******

راستی این چند وقته کتاب خوندم! مرشد و مارگاریتا تموم شده خیلی وقته اما نرسیدم در موردش بنویسم. به نظرم یک شاهکار بود!‌ اگر تا به جال نخوندین حتما بخرین و بخونین. البته سر اون فصل مهمانی ابلیس یه کمی کش اومدم اما بقیه اش عالی بود! چند وقت پیشش بالاخره نشستم تمام داستان های مجموعه دلتنگی های نقاش کوچه چهل و هشتم رو هم خوندم!‌ عالــــــــــــــــــی! اینم حتما بخونین اگر تا به حال نخوندین، مخصوصا داستان آخر! دارم ده فرمان کیشلوفسکی رو می خونم که به نظر خیلی خوب میآد. حالا بعدا میگم چطور بود.

خانهء امن ابراهیم نبوی رو هم بالاخره خوندم تموم شد و تمام مدت به سینا فکر می کردم :( اون مدتی که سینا رو گرفتن من وبلاگ نمی نوشتم اما اون دادنامه رو به همهء دوستان و آشنایان فرستادم برای امضا و همیشه به فکرش بودیم با بچه ها. ما تو کاپوچینو شدیدا به سینا به خاطر راهنمایی هاش و همراهیش مدیونیم یا حداقل من اینطور فکر می کنم. خیلی از بچه های ما هم که علاقه داشتن الآن روزنامه نگارن به خاطر حمایت سینا.

وقنی که تو زندان بود همش فکر می کردم همونطوری که کاهه اومد بیرون و به خاطر فشار هایی که روش بود زد زیر همه چیز لابد به سینا هم فشار خواهند آورد اگه ماها زیاد شلوغ کنیم به همین خاطر با اینکه پیگیر حالش بودم اما چیزی جایی نه نوشتم و نه گفتم. وقتی هم که اومد بیرون احساس می کردم دلش نمی خواد ما رو به خطر بندازه پس خودش رو کنار کشیده بود. یا شایدم اینا همه اشتباه بود اما خب به هر حال هیچی نمی دونستم از این اوضاع و احوال. خودم هم خیلی می ترسیدم. چرا؟ نمی دونم. سینا بهم می گفت تو تند و تیز می نویسی و آتیشی هستی مواظب باش. منم سعی کردم مواظب باشم که منتهی به خفه شدنم شد چون کلا من صدام بلنده! یا داد می زنم یا ساکتم.

الآن خیلی خیلی خیلی بیشتر از اون چیزی که بتونم بگم خوشحالم که سینا آزاده. و اینکه در کنار مانی و فرناز جایی هستن که بدون نگرانی از تهدید آزادیش می تونه بازم وبلاگ خوبش رو بنویسه و وبگردی کنه و برامون مطالب خوب بنویسه. ای کاش این همه آدم های خوش فکر که دارن به جرم آزاداندیشی رونده میشن از این مملکت رو قدرشون رو می دونستیم. همونطوری که به پرستو گفتم می دونم و مطمئنم که سینا و فرناز هر جا که باشن موفقن چون آدم های توانا هر جا که باشن راه موفقیت رو پیدا می کنن اما واقعا حیفه که نمی تونیم دیگه تو خونهء صمیمی و گرمشون جمع بشیم :( این کتاب خونهء امن چند درصدش واقعیه؟ یعنی واقعا انقدر خر تو خره؟! خدایا خودت رحم کن. آمیــــــــــــــن.

سینا و فرناز عزیزم هر جا که هستین انشالله سالم و خوش و آزاد باشین :)

Listen here.

PINK FLOYD
ECHOES

Overhead the albatross hangs motionless upon the air
And deep beneath the rolling waves in labyrinths of coral caves
The echo of a distant tide
Comes willowing across the sand

And everything is green and submarine
And no one showed us to the land
And no one knows the wheres or whys
But something stirs and
Something tries
And starts to climb towards the light

Strangers passing in the street
By chance two separate glances meet
And I am you and what I see is me
And do I take you by the hand
And lead you through the land
And help me understand the best I can

And no one calls us to reword
And no one forces down our eyes
And no one speaks
And no one tries
And no one flies around the sun


And now this is the day you fall
Upon my waking eyes
Inviting and inciting me to rise
And through the window in the wall
Comes streamin in on sunlight wings
A million bright ambassadors of morning

And no one sings me lullabies
And no one makes me close my eyes
So I throw the windows wide
And call to you across the sky.



۱۳۸۲ بهمن ۲, پنجشنبه

ای خدا! می بینین تو

ای خدا! می بینین تو رو خدا؟! یکی منم که می خوام از خونمون برم بیرون یه شونه تخم مرغ هم بخرم حلقه می کنم دستم یکی این همسر گرامی که نه تنها با دوستان(!!!!!!) میره دَدَر جاهای مورددار حلقه اش هم میگه عزیزم تو دستشویی قبل از بیرون رفتن از خونه جا گذاشتم!!! آره خب!‌ منم بودم جا میذاشتم! استغفرالله ربی و اتوب الیه،‌ تف تف! صفا جان دستت درد نکنه،‌ انشالله که تقصیرکاران توبه کنند و به راه راست بازگردند. آمین!

*****

الآن خیلی خسته ام، میرم می خوابم بعدا ولی باید کلی از اصفهان براتون بگم. مخصوصا از ذغال گیراش :)))))))))))))))) وای مردم یعنی هیچ وقت نخواهید تونست آدمی پیدا کنین از من بیشتر سوتی بده D:

۱۳۸۲ دی ۲۸, یکشنبه

خب اينم از هفتاد



خب اينم از هفتاد و هشتمیش! نوش جان. آقایون بشتابید برای پیوستن به جنبش سیبیلیسم و نوشتن در سایت www.meniniran.org .

مثل اینکه ما تو مسابقه اول شدیم :) مرسی از کسی که ما رو کاندید کرده بود!! خیلی امیدوارم که انشالله سال دیگه با استفاده از پیشنهادات دوستان یه برنامهء بهتر این کار رو راه بندازین دوستان عزیز.

******

هورااااااااااااااااااااااااا بالاخره صنم جونم تزش رو دفاع کرد :) احساس می کنم همراه با صنم و بابک یه زایمان شدیدا سنگین داشتیم و حالا من یکی که خیلی احساس سبکی می کنم فکر می کنم خودِ صنم در حال پرواز باشه از فراغ بال. همه چیز عالی بود. این دختر عجب حافظه ای داره! یه چیزایی رو وقتی داشت همینطوری تمرینی برای من دفاع می کرد دیشب نصف شب یا امروز صبح بهش می گفتم امروز موقع دفاع همش رو دونه به دونه یادش بود!‌ و آخرش با یک نمرهء عالی که حقش هم بود این ماجرا هم به پایان رسید. صنم جونم خیلی خیلی تبریک امیدوارم همیشه همینطور عالی و موفق باشی :* میو!

قبل تز خیلی خونسرد به صنم که نگران بود هی می گفتم ای بابا چقدر خودتو اذیت می کنی همه چیز عالیه! اون وقت خودم موقع دفاع تزم کور شده بودم و صنم رو که اون پشت داشت بالا پایین می پرید که زمان باقیمانده رو بهم نشون بده اصلا نمی دیدم! تقریبا یه سال و نیم پیش بود دفاعم و یه جورایی در اصل یکی از جلسات کاپوچینو بود چون تقریبا همهء بچه ها بودن! احسان که خیلی زحمت کشید سر تز من،‌ انشالله اجرش با آقا امام زمان!!! نیما،‌ خسرو، بابک،‌ دامون،‌ کامیار،‌ محمود! روز عجیب و اکیپ عجیبی بود! انقدر عصبانی بودم از بوروکراسی دانشگاه که هر چی استاد داور و بقیه می پرسیدن و می دیدم بی ربطه خیلی راحت می گفتم: می دونین چیه؟ فکر کنم این سوالاتِ شما هیچ ارتباطی به تز من نداره و من دلیلی برای جواب دادن نمی بینم!!!!!! اونام دیده بودن که ماجرا شوخی بردار نیست هیچی نمی گفتن بیچاره ها :))

خلاصه که خدا به خیر گذروند این ماجرای فوق لیسانسِ مسخره رو که من و صنم اصلا برنامه ای روش نداشتیم. یادمه که حتی نرفتیم جواب کنکور رو بگیریم و ساعت ۱ بعدازظهر داشتم از بیرون برمی گشتم دیدم متصدی کیوسک داره تنها نسخهء باقیمونده نگاه می کنه:

- ببخشید این نتایجِ کجاست؟
- کارشناسی ارشد دانشگاه آزاد.
- آهان.
- بدم خدمتتون؟ شرکت کرده بودین؟
- بله شرکت کرده بودم اما می دونم که قبول نشدم، ممنون در هر حال!
- حالا یه نگاهی بکنین شاید... اسمتون چیه؟
- شیده...
- خب اسمتون اینجاست!!!!!! تبریک می گم خانوم!!
- جداً؟! اسم صنم... رو چک می کنین؟!
- بله، یه لحظه. اسم ایشون هم هست!!!

و بعد خیلی خونسرد اومدم خونه و با صنم کلی به این موضوع خندیدیم! هی می گفتیم حتما یه اشتباهی شده و موقع ثبت نام می گن خانم ها شما شوخی می کنین؟! همیشه وقتی ازم می پرسن ما هم می خوایم شرکت کنیم چی باید بخونیم و نظر تو چیه؟ من می گم وقت تلف کنیه. اما خب در عین حال می دونم که منی که این مرحله رو خودم گذروندم و به هر حال غیرعمدی و ناخودآگاه از امتیازاتش دارم استفاده می کنم نباید به بقیه بگم نه شما نرین دنبالش! در هر حال اون ۱۸ سال تحصیل بلاانقطاع و شدیدا فشرده همراه با کار من رو به حدی خسته کرده که شرطی شدم و هنوز هم وقت امتحانات که میشه نگرانم! حالا یه بار باید مفصل در مورد تحصیل کردن و وضعیت دانشگاه هامون و نتایجی که رویهء کنونی داره برطبق تجربیات خودم بگم. الآن فعلا خوشحالم که امتحان ندارم D: هر کسی هم که میگه انشالله دکتراتون رو بگیرین یه نگاهی می کنم بهش که خودش راهش می گیره میره پی کارش!

مریم پالیزبان (آیدای نفس عمیق) زنگ زده بود و دعوت کرده بود برای نمایش عروسکیش در دانشکده هنرهای زیبا سالن سمندریان. چون یه بار دیگه هم برای جشنواره دعوت کرده بود و به خاطر نوشتن تز صنم بود فکر کنم که نرسیدیم بریم این دفعه رو دیگه می خواستم حتما برم. با صنم بعد از دفاع دویدیم و رسیدیم خوشبختانه. نمایشی بود به اسم گرگِ صابونی. موسیقی اش که عالی بود چون از آلبوم جدید Radiohead استفاده کرده بود و یه آهنگ Muse. خب راستش رو بخواین ۷۰٪ نمایش رو نفهمیدم دقیقا چی به چی بود فکر کنم چون واقعا هنری بود! دکتر محمود عزیزی بغل دستمون نشسته بود آخرش ازش پرسیدم خب نظر شما چیه و اونم گفت عالی بود من خیلی دوست داشتم! خوبه! اون باید دوست داشته باشه و بفهمه که پنداری موفق بوده! خدا رو شکر :)

یه نکتهء بسیار مهم و در آن واحد آزاردهنده در مورد زندگی من این روزها اینه که شبیه یک بز پشمالو شده ام! خب وقتی ابروی آدم مثل پاچهء بز بشه یعنی خودش هم بز شده دیگه، نه؟ والله راستش آرایشگر خودم دیسک کمرش رو عمل کرده و مجبور شدم برم یه جای دیگه. سرشون خیلی شلوغ بود و من رو نشوند ولی فرصت نداد که بهش بگم اصلا چطوری می خوام ابروم رو برداره و وقتی یه ابرو رو برداشت تازه آینه رو داد دست من!‌ نوشدارو بعد از مرگ سهراب!! هی آینه رو پاک می کردم بلکه بتونم اثری از آثار ابروم اون جایی که قبلا بود یعنی بالای چشمم پیدا کنم اما هیهات! به قول حمیدرضا یافت می نشود! ایراد از آینه نبود! خانوم محترم ورداشته ابروی من رو نابود کرده بعد آینه داده دست من در کمال وقاحت و شناعت می پرسه خوبه؟!!!!!

دیدم اگر بگم خوب نیست، اصلا چیزی ازش نمونده که من بگم خوب هست یا نیست که دیگه فایده ای نداره چون نمی تونه که ابروی نازنینم رو دوباره بچسبونه سر جاش! ‌پس فقط چشمم رو بستم و سرم رو به صندلی تکیه دادم و از لای دندونام گفتم عالیه،‌ دستتون درد نکنه! اون یکی رو ایشون در کمال هنرمندی ناپدید کردن و تازه معنی اصطلاح «ابروی نخ» رو با گوشت و پوست لمس کردم!‌ خلاصه که با توجه به اینکه اصلا از ابروی نازک خوشم نمیآد و اصلا توی صورت تپل من اگه ابرو هم نباشه دیگه باید برم سرم رو بذارم بمیرم، حالا مجبورم بسوزم و بسازم تا این ابرو جان دربیآد دوباره و بشه سایز نرمالش. این پروسهء صبر کردن می تونه یکی از دردناکترین دوره های زندگی یک خانومِ وسواسی باشه. مخصوصا کسی که سه یا چهار روز درمیون بند میندازه و ابرو ورمیداره که خدای نکرده پشمالو نباشه :(((((( دعا کنین ابروهای نازنینم زودتر دربیآن، دارم افسردگی می گیرم!

اوه راستی هر کی می خواد بیآد بگه این دخترِ عجب آدم سطحیِ مزخرفیه که مردم دارن مثلا از گشنگی و سرما در بیافرا و اتیوپی و بم هم که تازگی اضافه شده، میمیرن و زجر می کشن و این برای ابروهاش نک و ناله می کنه، خب بگه! هه هه! هر چیزی جای خودش. از این ایمیل های عجیب غریب که آی تو نارسیستی و آنارشیستی و بی احساسی و مرفه بی دردی و اینا رو قبلا دوستان لطف کردن فرستادن شما خودتون رو تو زحمت نندازین ؛)

آخ داشتم خفه می شدم کلی وقت بود که نرسیده بود وبلاگ درست حسابی بنویسم! حالا تازه کلی دیگه ماجرا و خبر هست که باشه برای بعد. در راستای نارسیسمی که دچارش هستم: خوشحال باشین من بازم براتون وبلاگ خواهم نوشت!!! ‌

۱۳۸۲ دی ۲۶, جمعه

در حرکتی بسیار ارزنده و

در حرکتی بسیار ارزنده و برای نجات دادنِ من از افسردگی مزمن، مهدی عزیز بنده رو با زور کتک برد کنسرت! اینجا جا داره که نهایت تشکر و سپاس خود را بابت چنین حرکتِ زیبایی ابراز دارم. ممنون مهدی جان :) جالب اینجا بود که تمام مدت من محو موسیقی بودم و یهو مهدی برگشت در گوشم گفت: می دونم که داری تو دلت می گی ای کاش به جای این نره خر الآن پیام کنارم نشسته بود اما اشکالی نداره :))) اتفاقا درست هم می گفت! جای پیام جونم خیلی خالی بود. ما با هم یه کنسرت فقط رفتیم :(

عالی بود. گروه زهی پارسیان بود که آثار بارتولدی، پیاتزولا و برامس رو اجرا می کردن. البته آثار رمانتیک رو. از اونجایی که استاد موسیقی من شدیدا کلاسیک کاره و منم از همه نوع موسیقی خوشم میآد داره کم کم جو غالب از آنِ کلاسیک میشه.

این برنامه در سالن سبز کاخ نیاوران برگزار میشه در ۲۵، ۲۶ و ۲۷ دی. یه روزش مونده. سعی کنین که حتما برین. بلیتش رو هم که می تونین از بتهوون بخرین فکر کنم. نوازندهء ویولونسل یه دخترِ خیلی نازی بود به اسم نسیم سعد فکر کنم با موهای فرفری بامزه. تا به حال نواختن این ساز رو زنده ندیده بودم و کلی خوشم اومد،‌مخصوصا از حالت های صورت نسیم و اون یکی نوازنده، آیدین احمدی نژاد. مازیار ظهرالدینی هم خیلی قشنگ با ویلنش می رقصید. یعنی انقدر با احساس می زد که احساس می کردی که همراه با نت ها و سازش داره می رقصه. جدا پیشنهاد می کنم برین و ببینین.

الآن دیگه دیرمه و باید برم جلسه وگرنه انقدر حرف دارم که بزنم نمی دونم باید چکار کنم! میشه یکی به من یه چند ساعتی از زندگیش رو در شبانه روز قرض بده؟ حالا برم جلسه برگردم ببینم می رسم چیزی بنویسم یا نه. فعلا خدا قوت!!

۱۳۸۲ دی ۲۳, سه‌شنبه

نيما رسولزاده سر از شرق

نيما رسولزاده سر از شرق برمی آورد.

آقا تبریک! سر میز کاپوچینو هم بیا ؛)

****

من نگرانم. این انصاف نیست که من الآن پیش کسی که دوستش دارم نیستم و باید اینطوری بشینم اینجا عین احمقا چرت و پرت تایپ کنم و پاک کنم و دوباره تایپ کنم و پاک کنم و ... یه کلمه ترجمه هم از شذت دلشوره نتونم بکنم :(((

میشه لطفا دعا کنین؟ ممنون :(

۱۳۸۲ دی ۲۰, شنبه

تروژن ایرانی نداشتیم که


تروژن ایرانی نداشتیم که به سلامتی و میمنت و خوشی و سرفرازی دوستان زحمتش رو کشیدن که یه وقت در این زمینه از جهان عقب نمونیم خدای نکرده و طبق معمول که هر ویروس خوشگلی که به بازار میآد منِ فلک زده باید ازش مستفیض بشم در خدمت دوستان بودیم! تمام پسورد های بنده ایمیل می شد به هکرِ محترم! بیچاره احسان امروز از کار و زندگی افتاد که بیآد و اینو پاک کنه و انتی ویروس نصب کنه و از این حرفا.

خدا مریضانِ سادیست را شفا دهد،‌ آمیــــــــــــــن!

با اعمال شاقه کاپوچینو رو هم به روز کردیم. نوش جان.

راستی تولد هودر هم با اینکه دیر شد مبارکه! هودر جان صلاحیتت برای انتخابات رد شد یا اینکه قراره بهت رای بدیم؟! ؛)

یه چیز دیگه هم بود که گفتم یادم باشه بگم ممممممم آهان آقامون احسان هم ماشینش مبارک البته تا شیرینی نداده مبارک نیست :)

دیگه چی بود؟ شرمنده یادم نمیآد! این آلزایمرِ‌ داره بدجوری سریع پیشرفت می کنه!

۱۳۸۲ دی ۱۷, چهارشنبه

نقد یا همون فحش محترمانه

نقد یا همون فحش محترمانه


يه چيزی که نوشتن رو نت بهم یاد داده اینه که در ایران ما واقعا از ضایع کردن و کوبوندن همدیگه لذت می بریم. امکان نداره کسی یه چیزی بگه یا یه کاری بکنه و کلی حرف نشنوه. معمولا هم اون کسانی که بیشتر از همه انتقاد می کنن کسانی هستن که خودشون اهل تولید نیستن و فقط نشستن اونجا به وظیفهء ملی حیثیتی خودشون می پردازن و حال بقیه رو که خودشون رو تکون دادن و کاری کردن رو می گیرن.

خب دستشون درد نکنه. اینا نباشن کی باشه که همه رو ناامید و خفه کنه؟ اینم خب کاریه برای خودش که از دست هر کسی هم برنمیآد. یعنی باید بلد باشی که چطور همه چی رو به هم بپیچونی و نتایج آنچنانی بگیری و همهء این کارها رو هم طوری با لحن و قیافهء حق به جانب انجام بدی که هر کی بگه نه رو با یه ترفندی ساکت کنی.

مثلا یارو میآد یه چیزی اختراع می کنه و مردم به جای اینکه تشویق کنن و بگن بابا این اقلا تو این مملکت مصرف کنندهء صرف یه تکونی به خودش داده و کاری کرده میرن از یه سوراخی توی یه درزی از یکی از لولاهای اون دستگاه کذایی ایراد می گیرن که چرا کجه! یا مثلا یکی که یه چیزی میگه و نظری میده همه هُری می ریزن سرش آخه تو دیگه چی میگه جوجه! یا اصلا به حرف یارو گوش نمیدن و اشکالای دستوری و تلفظیش رو می گیرن!

یکی از روش های بسیار متداول «نقد» در فرهنگ زیبای ما تخریب شخصیت و حمله به شخصی ترین زوایای زندگی یه شخصه. آخ آخ این دیگه گل سرسبد جمعی از عاشقان اصلاح جامعه است. علنا میگن که دشمن هستن با دیگری، وقتی می پرسی آخه به چه دلیلی جواب ها دلخراشند. همیشه می گن که کسی خودش کاری رو بلد نیست به نقد کارهای دیگرون می پردازه. هی اشکال می گیره و هی غر می زنه. دلش می خواد حالا که خودش نمی تونه بقیه هم نتونن و تمام تلاشش رو برای مایوس و دلزده کردن دیگران انجام می ده.

هیچ کار اساسی در جامعه ما پا نمی گیره. این یه مریضیه. یه مریضی که فلجمون کرده. در کوچکترین جمع و گروهی که شکل می گیره حرفای صد من یه غاز و خاله زنکی موج می زنه. نقل نبات جمع های کوچکتر زیر مجموعهء همون جمع ها غیبت از دو سه نفر باقیمانده است. همه از کار هم اشکال می گیرن. هیچکس از هیچ چیز راضی نیست و تعریف نمی کنه و اگر هم بکنه یه جوری برخورد می کنه که از صد تا فحش بدتره. همه اشکال دارن غیر خود ما. همه ناقصند غیر خود ما. هیچکس نمی فهمه غیر از ما. هیچکس درد پیشرفت این جامعه رو نداره غیر ما. هیچکس راه هیچ کاری رو بلد نیست غیر از ما.

اصلا نمی تونین باور کنین که مسئله ای که به نظر انقدر ساده میآد تا چه حد در کل حرکت به سوی موقعیت های بهتر و پیشرفت موثرند. دونه دونه آدم ها رو دلسرد می کنیم. تشویق نمی کنیم آدم های موفق رو فقط به این دلیل که میگیم پررو میشن و دیگه کسی جلودارشون نیست. به هیچکس بال و پر نمیدیم چون می ترسیم در آینده جلوی خودمون قد علم کنه. همیشه داریم می زنیم تو ذوق آدم های مبتکر و کارآمد چونکه خودمون نمی خوایم به خودمون هیچ زحمتی بدیم که کارهای مشابه بکنیم و در ضمن هم نمی خوایم از قافله عقب بمونیم.

اصطلاحات پرطرفدار زبان شیرینمون بیشترش حول همین مسائل می چرخن‌ که فلانی روش زیاد شده باید حالش رو بگیریم، یا اینکه فلانی دم درآورده باید حالش رو بگیریم، یا اینکه فلانی زیادی قدقد می کنه باید نطقش رو کور کنیم، فلانی پاش رو از گلیمش زیادی دراز کرده باید نوکش رو بچینیم! یارو زیادی دور برداشته حالش رو بگیریم. بیسانی خیال می کنه علی آباد کتول هم شهریه، جو گرفتتش باید برش گردونیم به زمین! دو نفر به به چهچه کردن خیال کرده خیلی آدم مهمیه بیا حالش رو بگیریم.

چند دفعه تا به حال اینا رو شنیدین یا حتی خودتون به کار بردین؟ آخه یکی نیست بگه عزیز من تو خودت کی هستی که می خوای بری بقیه رو بنشونی سر جاشون؟ داروغهء شهری یا مدعی العمومی یا وکیل وصی آدم های باحال؟ هر کسی هر گلی زده به سر خودش زده هر کسی مسئول کار خودشه.

تازه بعضی ها از این کارا پول درمیآرن. میشینن کار بقیه رو نقد می کنن و پول می گیرن. به نظر من این خنده داره!‌ درست مثل شغل این آبجی مچاله های کماندوی دانشگاه ها و مدارس ما می مونه که پول می گیرن میشینن دم در که خر ماها رو بگیرن و بگن که به خاطر موی بیرون و آرایش زیاد به جهنم خواهیم رفت! یکی نیست بگه اخه تو خودت چه می دونی کجای کاری که اومدی نشستی برای بقیه تصمیم می گیری که کی بره بهشت کی به جهنم!

در کارهای دیگه هم اون انتقادهایِ به اصطلاح سازنده به نظر من دقیقا همین نقش رو بازی می کنن. شما اگه خودت حریفی و قابلی و انقدر هم می دونی همه چیز کامل و ایده آلش چیه که این گوی و این میدان! به جای اینکه هی بشینی گیر بدی آی فلانی اینو گفت باید اونو می گفت یا بیسانی این کار رو کرد باید اون کارو می کرد خودت برو اون کار رو بکن و اون حرف رو بزن! همه هم خودشون عقل دارن و تصمیم میگیرن که کجا برن و چی بخونن و چکار کنن و قیم و سخنگوی تام الاختیار احتیاج ندارن.

بعد از کار کردن تو انواع اقسام جاهای مختلف با محیط های متنوع و سر و کار داشتن با آدم های مختلف به این نتیجه رسیدم که متاسفانه ما از جلو رفتن همدیگه رنج می بریم. همیشه احساس می کنیم اون جایی که فلانی نشسته در اصل جای منه. تمام سعی و تلاشمون رو هم می کنیم که خدای نکرده کسی یه وقت زیادی بهش توجه نشه، مورد احترام قرار نگیره، تشویق نشه، که خدای کرده روش زیاد بشه و دم دربیآره که دیگه هیچکس جلودارش نیست! اعتماد به نفس و فردیت جزو صفات منفی هستن.

باید این اخلاقمون رو تصحیح کنیم. این مریضی تاریخی باید از بین بره به خدا وگرنه همین جا که گیر کردیم همینطور بازم درجا خواهیم زد. اگه یکی یه قدم برمیداره به جای سنگ اندازی و حال گرفتن یه کم بهش پرو بال و اعتماد به نفس بدیم که قادر باشه ادامه بده. باور کنین موفقیت تک تک ماها بالاخره یه جایی باعث موفقیت دیگری میشه. این یه چرخه است که اگه به کار بیوفته هیچکس بی نصیب نمی مونه. حرف حق رو به بهانه های واهی و بی ربط خفه نکنیم، طاقت شنیدن حرف دیگران و نظرشون رو داشته باشیم حتی اگه باهامون مخالفن.

اینجا دیگه می خوام یه مطلب شخصی بگم. آدم رکی هستم که الکی خودم رو لوس نمی کنم و حرفم رو راحت می زنم. می دونم برای خیلی ها این غیرقابل تحمله اما فکر می کنم این حق هر کسیه که هر چی دلش می خواد بگه و نظرش رو مطرح کنه. حالا یا شمای نوعی موافقین یا مخالف. آدم انتقادپذیری هم هستم و این هم به نظر من حق شماست که بیآین و بگین که مخالفین یا موافق و اصلا هم انتظار ندارم همه باهام موافق باشن و هی ازم تعریف کنن که اصلا حالت نرمالی نیست، اما می دونین مشکل کجاست؟

مشکل اونجاست که فرق بین اظهار نظر و له کردن شخصیت کسی که باهاش مخالفیم رو هنوز نفهمیدیم کجاست. اینکه من بیآم حمله کنم به شخصی که کاری کرده یا حرفی زده نه تنها نقد نیست بلکه درست برعکسه، کم کم شکل خصومت به خودش می گیره. مثل عکس العمل یک آدم عقده ای می مونه که راه دیگه ای برای ارضای خودش و نیازهاش پیدا نکرده غیر از رنجوندن دیگران. هر کسی رو که نظری مخالف خودش داره و دشمن خطاب می کنه و جبهه گیری می کنه و همه کار اون شخص رو زیر سوال می بره. نه تنها کارهاش رو بلکه شخصیتش رو. زندگی شخصی اون آدم رو به لجن می کشه که بگه خودش راست میگه. ایراد های بنی اسراییلی می گیره و بعد هم هی تکرار می کنه که تو انتقادپذیر نیستی، انتقادپذیر نیستی! کدوم انتقاد؟ منظورتون طعنه ها و توهین هاست که اسمش رو میذارین انتقاد تا توجیهش کنین؟

به اخلاق گرایی و خوب و بد کار ندارم. ارزش گذاری نمی کنیم اینجا اما فقط دارم میگم یه کم فکر کنیم ببینیم وقتی دهنمون رو باز می کنیم و حرف می زنیم هدفمون دقیقا چیه؟ چرا احساس داعیه داری ملی و تاریخی و فرهنگی انقدر بهمون جرات میده که هر چیزی رو به بهانهء نقد به طرف مقابلمون بگیم؟ چرا سعی نمی کنیم با تمام کمبود هایی که در کشور در زمینهء خلاقیت، تولید به جای مصرف،‌ ابتکار و روشنفکری هست از همین سرمایهء ناچیز و قلیلمون بیشتر حمایت کنیم که اقلا یه کم قوام بگیره که بتونه در راه تصحیح خودش قدم برداره و در همون اول راه له نشه؟

نمی دونم کجای حرفم غیر منطقیه، ‌شاید من اشتباه می کنم اما واقعا انتقاد بیجا جلوی رشد رو میگیره. باور کنین کمی حمایت و تشویق شما رو نخواهد کشت. به امتحانش می ارزه. خواهش می کنم یه کم سعی کنین شایدم من یه کم راست بگم.

۱۳۸۲ دی ۱۳, شنبه

هنوز حناقی هستم اما از

هنوز حناقی هستم اما از اون مدلی که خودم نمی تونم هیچی بگم اما می تونم لینک بدم بقیه چی گفتن!

****

کمیکی که حمیدرضا تو بن بستش کشیده واقعا عالیه! یعنی رانندگی صنم دقیقا همونیه که به تصویر کشیده شده! من از ماشین خودمون با موبایل زنگ می زدم التماس که تورو خدا آرومتر برین ماها هم بهتون برسیم!!

****

تولد این دوست عزیز هم مبارک که الحق که موقع های خیلی بدی رو برای تلفن زدن انتخاب می کرد! فکر نمی کنم تو عمرم با هیچکس انقدر بد حرف زده باشم پای تلفن! خب در عوض صاحب یه ستون موسیقی ثابت شد، آقا همه اش مبارکه :)

****

زهرا هم بدجوری حالش بده مثل اینکه، والله من که خبر ندارم چه خبره ولی فکر کنم بدونم فحش خوردن چه مزه ای میده. خیلی بدمزه است، نه زهرا؟

****

دارم دوباره بدجوری خودم رو سانسور می کنم و همش می نویسم و دکمهء دیلیت به رفیقی جدانشدنی تبدیل شده. البته پیام میگه تو هنوز خودت رو نشناختی نمی تونی ساکت بشینی. احساس می کنم اطرافیانم هم بدشون نمیآد من خفه خون بگیرم یه مدت! پس فعلا من میرم یه کم خفه خون بگیرم. با اجازه. اوه راستی کاپوچینو هم به روز شد. هفتاد و ششمیش. فکرش رو بکنین من تا به حال هفتاد و شش شماره فحش خوردم، اینم رکوردیه در نوع خودش! خب دیگه جدی جدی برم خفه، خوشحال باشین.