۱۳۸۲ دی ۲۸, یکشنبه

خب اينم از هفتاد



خب اينم از هفتاد و هشتمیش! نوش جان. آقایون بشتابید برای پیوستن به جنبش سیبیلیسم و نوشتن در سایت www.meniniran.org .

مثل اینکه ما تو مسابقه اول شدیم :) مرسی از کسی که ما رو کاندید کرده بود!! خیلی امیدوارم که انشالله سال دیگه با استفاده از پیشنهادات دوستان یه برنامهء بهتر این کار رو راه بندازین دوستان عزیز.

******

هورااااااااااااااااااااااااا بالاخره صنم جونم تزش رو دفاع کرد :) احساس می کنم همراه با صنم و بابک یه زایمان شدیدا سنگین داشتیم و حالا من یکی که خیلی احساس سبکی می کنم فکر می کنم خودِ صنم در حال پرواز باشه از فراغ بال. همه چیز عالی بود. این دختر عجب حافظه ای داره! یه چیزایی رو وقتی داشت همینطوری تمرینی برای من دفاع می کرد دیشب نصف شب یا امروز صبح بهش می گفتم امروز موقع دفاع همش رو دونه به دونه یادش بود!‌ و آخرش با یک نمرهء عالی که حقش هم بود این ماجرا هم به پایان رسید. صنم جونم خیلی خیلی تبریک امیدوارم همیشه همینطور عالی و موفق باشی :* میو!

قبل تز خیلی خونسرد به صنم که نگران بود هی می گفتم ای بابا چقدر خودتو اذیت می کنی همه چیز عالیه! اون وقت خودم موقع دفاع تزم کور شده بودم و صنم رو که اون پشت داشت بالا پایین می پرید که زمان باقیمانده رو بهم نشون بده اصلا نمی دیدم! تقریبا یه سال و نیم پیش بود دفاعم و یه جورایی در اصل یکی از جلسات کاپوچینو بود چون تقریبا همهء بچه ها بودن! احسان که خیلی زحمت کشید سر تز من،‌ انشالله اجرش با آقا امام زمان!!! نیما،‌ خسرو، بابک،‌ دامون،‌ کامیار،‌ محمود! روز عجیب و اکیپ عجیبی بود! انقدر عصبانی بودم از بوروکراسی دانشگاه که هر چی استاد داور و بقیه می پرسیدن و می دیدم بی ربطه خیلی راحت می گفتم: می دونین چیه؟ فکر کنم این سوالاتِ شما هیچ ارتباطی به تز من نداره و من دلیلی برای جواب دادن نمی بینم!!!!!! اونام دیده بودن که ماجرا شوخی بردار نیست هیچی نمی گفتن بیچاره ها :))

خلاصه که خدا به خیر گذروند این ماجرای فوق لیسانسِ مسخره رو که من و صنم اصلا برنامه ای روش نداشتیم. یادمه که حتی نرفتیم جواب کنکور رو بگیریم و ساعت ۱ بعدازظهر داشتم از بیرون برمی گشتم دیدم متصدی کیوسک داره تنها نسخهء باقیمونده نگاه می کنه:

- ببخشید این نتایجِ کجاست؟
- کارشناسی ارشد دانشگاه آزاد.
- آهان.
- بدم خدمتتون؟ شرکت کرده بودین؟
- بله شرکت کرده بودم اما می دونم که قبول نشدم، ممنون در هر حال!
- حالا یه نگاهی بکنین شاید... اسمتون چیه؟
- شیده...
- خب اسمتون اینجاست!!!!!! تبریک می گم خانوم!!
- جداً؟! اسم صنم... رو چک می کنین؟!
- بله، یه لحظه. اسم ایشون هم هست!!!

و بعد خیلی خونسرد اومدم خونه و با صنم کلی به این موضوع خندیدیم! هی می گفتیم حتما یه اشتباهی شده و موقع ثبت نام می گن خانم ها شما شوخی می کنین؟! همیشه وقتی ازم می پرسن ما هم می خوایم شرکت کنیم چی باید بخونیم و نظر تو چیه؟ من می گم وقت تلف کنیه. اما خب در عین حال می دونم که منی که این مرحله رو خودم گذروندم و به هر حال غیرعمدی و ناخودآگاه از امتیازاتش دارم استفاده می کنم نباید به بقیه بگم نه شما نرین دنبالش! در هر حال اون ۱۸ سال تحصیل بلاانقطاع و شدیدا فشرده همراه با کار من رو به حدی خسته کرده که شرطی شدم و هنوز هم وقت امتحانات که میشه نگرانم! حالا یه بار باید مفصل در مورد تحصیل کردن و وضعیت دانشگاه هامون و نتایجی که رویهء کنونی داره برطبق تجربیات خودم بگم. الآن فعلا خوشحالم که امتحان ندارم D: هر کسی هم که میگه انشالله دکتراتون رو بگیرین یه نگاهی می کنم بهش که خودش راهش می گیره میره پی کارش!

مریم پالیزبان (آیدای نفس عمیق) زنگ زده بود و دعوت کرده بود برای نمایش عروسکیش در دانشکده هنرهای زیبا سالن سمندریان. چون یه بار دیگه هم برای جشنواره دعوت کرده بود و به خاطر نوشتن تز صنم بود فکر کنم که نرسیدیم بریم این دفعه رو دیگه می خواستم حتما برم. با صنم بعد از دفاع دویدیم و رسیدیم خوشبختانه. نمایشی بود به اسم گرگِ صابونی. موسیقی اش که عالی بود چون از آلبوم جدید Radiohead استفاده کرده بود و یه آهنگ Muse. خب راستش رو بخواین ۷۰٪ نمایش رو نفهمیدم دقیقا چی به چی بود فکر کنم چون واقعا هنری بود! دکتر محمود عزیزی بغل دستمون نشسته بود آخرش ازش پرسیدم خب نظر شما چیه و اونم گفت عالی بود من خیلی دوست داشتم! خوبه! اون باید دوست داشته باشه و بفهمه که پنداری موفق بوده! خدا رو شکر :)

یه نکتهء بسیار مهم و در آن واحد آزاردهنده در مورد زندگی من این روزها اینه که شبیه یک بز پشمالو شده ام! خب وقتی ابروی آدم مثل پاچهء بز بشه یعنی خودش هم بز شده دیگه، نه؟ والله راستش آرایشگر خودم دیسک کمرش رو عمل کرده و مجبور شدم برم یه جای دیگه. سرشون خیلی شلوغ بود و من رو نشوند ولی فرصت نداد که بهش بگم اصلا چطوری می خوام ابروم رو برداره و وقتی یه ابرو رو برداشت تازه آینه رو داد دست من!‌ نوشدارو بعد از مرگ سهراب!! هی آینه رو پاک می کردم بلکه بتونم اثری از آثار ابروم اون جایی که قبلا بود یعنی بالای چشمم پیدا کنم اما هیهات! به قول حمیدرضا یافت می نشود! ایراد از آینه نبود! خانوم محترم ورداشته ابروی من رو نابود کرده بعد آینه داده دست من در کمال وقاحت و شناعت می پرسه خوبه؟!!!!!

دیدم اگر بگم خوب نیست، اصلا چیزی ازش نمونده که من بگم خوب هست یا نیست که دیگه فایده ای نداره چون نمی تونه که ابروی نازنینم رو دوباره بچسبونه سر جاش! ‌پس فقط چشمم رو بستم و سرم رو به صندلی تکیه دادم و از لای دندونام گفتم عالیه،‌ دستتون درد نکنه! اون یکی رو ایشون در کمال هنرمندی ناپدید کردن و تازه معنی اصطلاح «ابروی نخ» رو با گوشت و پوست لمس کردم!‌ خلاصه که با توجه به اینکه اصلا از ابروی نازک خوشم نمیآد و اصلا توی صورت تپل من اگه ابرو هم نباشه دیگه باید برم سرم رو بذارم بمیرم، حالا مجبورم بسوزم و بسازم تا این ابرو جان دربیآد دوباره و بشه سایز نرمالش. این پروسهء صبر کردن می تونه یکی از دردناکترین دوره های زندگی یک خانومِ وسواسی باشه. مخصوصا کسی که سه یا چهار روز درمیون بند میندازه و ابرو ورمیداره که خدای نکرده پشمالو نباشه :(((((( دعا کنین ابروهای نازنینم زودتر دربیآن، دارم افسردگی می گیرم!

اوه راستی هر کی می خواد بیآد بگه این دخترِ عجب آدم سطحیِ مزخرفیه که مردم دارن مثلا از گشنگی و سرما در بیافرا و اتیوپی و بم هم که تازگی اضافه شده، میمیرن و زجر می کشن و این برای ابروهاش نک و ناله می کنه، خب بگه! هه هه! هر چیزی جای خودش. از این ایمیل های عجیب غریب که آی تو نارسیستی و آنارشیستی و بی احساسی و مرفه بی دردی و اینا رو قبلا دوستان لطف کردن فرستادن شما خودتون رو تو زحمت نندازین ؛)

آخ داشتم خفه می شدم کلی وقت بود که نرسیده بود وبلاگ درست حسابی بنویسم! حالا تازه کلی دیگه ماجرا و خبر هست که باشه برای بعد. در راستای نارسیسمی که دچارش هستم: خوشحال باشین من بازم براتون وبلاگ خواهم نوشت!!! ‌

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر