۱۳۸۱ مهر ۸, دوشنبه

دوستان عزيز من حالم خوبه!

دوستان عزيز من حالم خوبه! شمارو به خدا اي ميل ندين ديگه! به خدا نمي رسم جواب بدم و کلي شرمنده ميشم :) همين طوريش هم کلي نامه جواب نداده دارم که به احتمال زياد دارم به خاطرشون فحش مي خورم!!

دلم مي خواد که گرچه خودم نرفتم کنسرت عليرضا عصار تو نمک آبرود، اما گزارشش رو که به دستم رسيده براتون بگم. اولا که يادم نميآد گفتم يا نه که اون شب بدجوري بارون ميومد و من کلي کيف کردم ولي همين الآن به اين نتيجه رسيدم که اگه باباي من واقعا حاضر ميشد و ميومد کنسرت اونوقت بايد زير بارون مينشستن با مامانم و مطمئنا کله من رو مي بريدن و شما از دست دري وريهاي من کلي راحت ميشدين!!

خلاصه که بارون شديدي ميومد و به گفته حاضرين محل کنسرت سرباز بود و صندلي ها به رنگ قرمز در اومده بودن!!! مردم روي اين صندليهاي قرمز نشستن و وقتي که کنسرت تموم شده و پاشدن تمام دوستان به جاي کلاه قرمزي يا شنل قرمزي تبديل به (چون بچه با ادبي هستم نمي گم کون!) نشيمنگاه قرمزي شده بودن!!!! اين از اينش! خب حالا برسيم به کنسرت. گروه کر که افتضاح بوده و فقط خود فواد و عليرضا خوب بودن. آهنگهاي خوبي هم خونده شده: بارون، خيال نکن، حال من بي تو، ... و همه کلي کيف کردن.

نکته بسيار جالب جملات و قربون صدقه هاي بسيار جالب توجهي بوده که تماشاچيان نثار عليرضا جان مي فرمودن! يه بار که آهنگ تموم شده مثل اينکه يکي از دوستان شديدا تحت تاثير آهنگ و هيبت عليرضا جان قرار گرفتن و نعره فرمودن:
ـ وااااااااااااااااي! قربون اون شکم تپلت برم عصار جووووون!!!

خب فکر کنم در اون لحظه عليرضا عصار خيلي دلش مي خواسته بيآد پايين و دو دستي بزنه تو سر اون شخصي که اينو عربده زده ولي در عين حال هم مطمئنم که نه تنها اين کار رو نکرده بلکه به يارو لبخند هم زده و گفته مرسي! چه ميشه کرد، بايد مردمداري کرد!

خلاصه که جاي من کلي خالي بوده و ايشالله همين مهر که کنسرت گذاشت خودم ميرم جلوي جلو ميشينم و قربون شکم تپلش ميرم!!

۱۳۸۱ مهر ۷, یکشنبه

با اينکه الآن اصلا وقت

با اينکه الآن اصلا وقت خوبي براي نوشتن وبلاگ نيست اما غيبتم طولاني شده و به خاطر اين همه مسکن و مواد مخدري که در رگهام در جريانه فکر کنم نمي تونم که ننويسم!!
روز فوق العاده عاليي بود جاتون خالي! ديروز روز اول ترم بود و من چون ساعت ۱۲ تا ۲ جايگزين يکي از اساتيد بودم که نمي تونست بيآد، ‌مجبور شدم ۶ ساعت پشت سر هم با فواصل کوتاه ۱۵ دقيقه اي تدريس کنم!! هيچکس هم نه من! آخه من يه جورايي روانيم و اصلا بلد نيستم تقسيم انرژي کنم،‌ آنچنان سر کلاس بالا پايين مي پرم که ديگه رمقي برام نمي مونه! يه بند دارم تو کلاس مي چرخم و بيچاره شاگردها همچين بمبارون ميشن که وقتي صداي زنگ ميآد باورشون نميشه ۱:۴۵ دقيقه تموم شده!!
خلاصه فشارم که پايين بود و اينطوري هم سر هر ۳ تا کلاس پرپر زدم و بعدشم از ميرداماد تا ونک رو پياده روي کردم، که البته اين دفعه استثناء اجباري بود، ديگه وقتي رسيدم خونه نفهميدم چکار کردم، ‌فقط يه کم غذا خوردم و رفتم لالا. گفتم پياده رويم اجباري بود، ‌مي دونين چرا؟ چون از سر پارک ملت يه آقاي مو سفيد که مطمئنم از بابام حداقل ۳ يا ۴ سال بزرگتر بود لطف کرد و نشست پهلوم تو تاکسي. اولش باورم نمي شد که واقعا داره زير روزنامه اي که پهن کرده بود رو پاش اون کارها رو انجام ميده! يه کم نگاهش کردم و ديدم اصلا حوصله اينکه بگم بره بتمرگه جلو يا خودم برم جلو بشينم و اين بند و بساطهاي تکراري رو ندارم،‌ پس فقط گفتم آقا من پياده ميشم! پول رو حساب کردم و پياده شدم،‌ وقتي اومدم پايين ميدونين بهم چي گفت؟
ـ مرسي عزيزم!!!

يه لبخند بهش زدم چون دلم براش ميسوزه،‌ دلم براي همه آدمهاي مريض ميسوزه.

امروز صبح ساعت ۹:۳۰ بيدار شدم و خوش و سرحال بودم و کلي هم با دوستم خنديدم، چون دو شب پيش داشت يه عالمه پشت سر باباش نصف شب براي من درد دل مي کرد و غر ميزد که تو شرکتي که توش مدير عامل چقدر همه چيز بخور بخور و مسخره بازيه و همه کاراي اقتصادي چقدر سياسي و کثيف شده و چقدر پدرش که آدم کله گنده ايه اذيتش مي کنه و تازه ميگه اگه از اين شرکت پات رو بذاري بيرون يه کاري مي کنم هيچ جا نتوني کار کني و بعدش کاشف به عمل اومده که پدر گرامي ايشون در آشپزخونه تشريف داشتن و تمام مکالمه رو خووووووووووب تا کلمه آخر گوش داده!!! البته به نفعش شد چون بعدش اومده و گفته پسرم اگه حرفي داري بيا به خودم بگو و من نمي دونستم انقدر داره بهت سخت مي گذره و خلاصه کلي از مشکلاتشون با هم حل شد!! سر اين موضوع کلي خنديديم و من گفتم خب من ديگه برم که بايد برم سر کار و دوباره چون يکي ديگه از اساتيد نمي تونه بيآد بايد بازم ۶ ساعت ور بزنم امروز!

ساعت ۱۰:۳۰ بود که اولين بار دل پيچه گرفتم و بعدش ديگه زياد يادم نميآد چي شد،‌فقط مي دونم که زنگ زدم به سر کار و گفتم نمي تونم بيآم،‌ مي دونين بهم چي گفت رييسم؟
ـ واي نه! وضعيت خيلي افتضاحه، تو رو خدا يا پوشک بذار يا چوب پنبه و پاشو بيا سر کار!!!!!!!
ـ عزيزم اصلا اينايي که گفتي تو اين موقعيت برام خنده دار نبود!!
ـ اه؟ ببخشيد! حالا جدا نمي توني بيآي؟
ـ نه!
ـ باشه،‌خداحافظ.

کم کم تنم شروع کرد به سوختن و عضله هام انگار داشتن تيکه تيکه مي شدن و احساس مي کردم اين همون درديه که معتادا موقع ترک دارن!! بندبند بدنم مي سوخت و تبم شده بود ۴۰!!! کمرم داشت مي شکست و زانوهام تير مي کشيدن و من تو تختم همش به خودم مي پيچيدم! الآن که دارم تعريف مي کنم اصلا نمي دونم چطوري اينا رو ۲ ساعت تمام تحمل کردم و بعدش که غش کردم تازه برداشتن بردنم درمونگاه! اونجا دکتره قاطي کرده بود!
ـ خب يه علائمي که نشوندهنده عفونت روده و مسموميت شديده و يه سري هم آنفلانزاي شديد! بفرماييد تو اتاق سرم تراپي!

۲ تا آمپول عضلاني برام زدن و بعد دو تا سرم که توش سه تا ديگه آمپول خالي کردن و ۵ تا قرص رنگارنگ به خوردم دادن و من تا ساعت ۴ اونجا اشک مي ريختم!! کم کم ديگه انقدر نشئه شدم که نمي فهميدم چه خبره! برگشتيم خونه و من تا ساعت ۱۰:۳۰ تو تختم تو آسمونها بودم!! جاتون خالي! خيــــــــــــلي کيف ميده :)

حالا تو اين هيري ويري بايد بشينم مطلب براي يه سايتي بخونم و ليد بنويسم به زبان انگليسي!! يکي نيست بگه آخه بابات خوب مامانت (من از لفظ ننه بدم ميآد پس ميگم مامان!!!) خوب اين ديگه چه کاريه قبول کردي؟؟؟؟ مگه من ژورناليستم؟؟ کوچکترين نظري ندارم چطوري ليد بنويسم، البته نويسنده گل زن نوشت برام يه کمي توضيح داد اما دوستان فکر نمي کنين اين کار ديگه واقعا is out of my league!!!!

۱۳۸۱ مهر ۴, پنجشنبه

Eye of the beholder director:

Eye of the beholder
director: Stephen Elliott
Ewan McGregor, Ashley Judd
ماجراي يه کارآگاه خصوصي که يه زن رو که قاتل سرياليه رو درو امريکا دنبال مي کنه. هر چي بيشتر دختره مردها رو مي کشه انگار يارو بيشتر عاشقش ميشه!!! اشلي جاد نقش دختري رو بازي مي کنه که وقتي بچه بوده پدرش وسط خيابون ولش کرده و غيبش زده و حالا مردهايي که بهش نزديک ميشن رو ميکشه و بعدش ميگه کريسمس مبارک ددي!! فيلمبردار و کارگردان نهايت تلاششون رو کردن که فيلم رو شديدا هنري و پر از التهاب و هيجان درست کنن و آخرش با احمقانه ترين صحنه ممکن سرو تهش رو هم ميآرن! تنها نکته مثبت فيلم آهنگي بود که من عاشقشم:


Natalie Cole

"I wish you love"

Goodbye, no use leading with our chins
This is where our story ends
Never lovers, ever friends
Goodbye, let our hearts call it a day
But before you walk away
I sincerely want to say
I wish you bluebirds in the spring
To give your heart a song to sing
And then a kiss, but more than this
I wish you love
And in July a lemonade
To cool you in some leafy glade
I wish you health
But more than wealth
I wish you love

My breaking heart and I agree
That you and I could never be
So with my best
My very best
I set you free
I wish you shelter from the storm
A cozy fire to keep you warm
But most of all when snowflakes fall
I wish you love
But most of all when snowflakes fall
I wish you love
I wish you love
I wish you love, love, love, love, love
I wish you love



۱۳۸۱ مهر ۳, چهارشنبه

من مستم!! نه نه اشتباه

من مستم!!
نه نه اشتباه شد!
من سگ مستم!!!
نه نه بازم اشباه شد، اصلا از این اصطلاح خوشم نمیآد!
حقیقتش اینه که امروز روز عجیبی بود! رفتم دکتر از دماغم عکس انداخت و با کامپیوتر اینور اونورش کرد و آخرش یه عکسهایی داد بیرون و گفت اگه عملت کنم این ریختی میشی!
عکسها بد نیستن. البته بیشتر به خاطر اینکه قیافه خودم تو آفسایده قاعدتا عکسهای تصحیح شده هم همچین مالی از آب در نیآمده اما خب دماغم اقلا یه کم بهتر به نظر میآد! حالا کو تا من بتونم خودمو راضی کنم که چنین ریسکی که یه عمر مسخره اش کردم بزنم و برم زیر تیغ جراحی برای بار سوم! می گن تو همه چیز تا سه نشه بازی نشه،‌ پس ترجیحا بذارین این سومی عمل مماغم باشه :)
خلاصه دختر عمه ام که از شیراز اومده، اومد مطب پهلومون و از اونجا قرار شد یه دوستش که می گفت کلی پرونده خنده است بیآد و بریم بیرون. تا ۸ خبری از یارو نشد و ما هم خودمون رفتیم بوف! اون شخص شخیص زنگ زد به موبایل من و گفت نه نخورین من میآم می برمتون یه جای با کلاس!! ما که از همون اولش هم چیز قابل داری سفارش نداده بودیم، همونم نصف کاره خوردیم و بقیه رو دادیم به گداهای دور و اطراف. یاد آهنگ خیابان خوابهای علیرضا عصار افتادم، اما زود انداختمش از سرم بیرون!
اومد. یه پیشگو بود!! جدی جدی بود!! اولش کلی خندیدیم و مسخره کردیم اما اون واقعا پیشگو بود!! با پژو پرشیاش اومد و مارو برد!‌ می پرسین کجا؟ جدا بگم؟ رفتیم طرف کرج و رفتیم تا دم چالوس و برگشتیم!! تو ماشین چکار می کردیم؟ خب دم زورآباد که رسیدیم از یکی پرسید آبجو کجا میشه گیر آورد و اونم گفت برین تو میدون سراغ اکبر سیاوش!!!
رفتیم میدون! اکبر سیاوش هم اونجا بود. ۳ تا آبجو با یه جین گرفتیم و راه افتادیم. بقیه راه رو یه بند گاز داد و ما هم یه بند با آهنگهای مختلف جیغ زدیم و خوندیم و آبجو و جین و پسته خوردیم!
راستی جک پسته بخور رو شنیدین؟ ها ها ها ها
رسیدیم یه جا که نمی دونم الآن کجا بود و از یه پله هایی رفتیم بالا و من به طرز معجزه آسایی با مخ از پله ها نیومدم پایین!! عصر داشتم از درد می مردم،‌ پس دو تا مسکن خورده بودم و مخلوطش با این مشروبجات و فشاره زير صفر من معجون جالبی شده بود!! سرم چنان گیجی میره که نمی دونم چطور دارم تایپ می کنم.
راستی یه موضوع جالب اینه که من اصلا یادم نمیآد این آقایی که مارو برد و آورد اسمش چی بود!!!! آیا این موضوع اصلا اهمیتی داره؟؟؟ خورشید همیشه میگه تو وقتی مستی خیلی خوش اخلاق میشی و فکر کنم الآن خیلی از افرادی که صابون سگیت من به تنشون خورده دوست دارن دور و ور من باشن!!
چرا اين مانيتور انقدر جلوي من قر ميده؟؟؟
خلاصه داشتم مي گفتم رفتيم از پله ها بالا و رسيديم به يه پشت بام مانندي روي اون اتاقک وسط راه. از زير پامون آب رد ميشد و جلوي رومون تو تاريکي کوه ها آروم نشسته بودن. هزار تا ستاره تو آسمون بود. صاحب اتاقک آهنگ گذاشت و ما خونديم و رقصيديم و خنديديم. دوباره به طرز معجزه آسايي سالم از پله ها اومديم پايين و سوار ماشين شديم و مي رفتيم تا اينکه ساعت شد ۱۱:۳۰ و ما دور زديم و برگشتيم طرف تهران. تمام راه رو جيغ زديم و خونديم و پسته خورديم!! نه نه منظورم رو بد برداشت نکنين جدا پسته خورديم!!!!
۱۲:۳۰ رسيديم تهران. هتل کاليفرنيا رو هم خونديم. واي که اين آهنگ مهشره. يه آهنگهايي هم مي گذاشت که من اولين بار بود که مي شنيدم، البته امشب اولين بار بود که من اجازه دادم انقدر ديوونه بشم و اولين بار بود که با اينکه از يارو خوشم نيومد و اولش سگ شدم اما تونست منو از سگيت بيآره بيرون! واقعا هنرمندي مي خواد،‌ باور کنين! يهو گفت بعضيا هستن که با يه من عسل هم نميشه خوردشون و منم خيلي خونسرد گفتم مثل من!! گفت آره مثل تو! بعد گفت تو آدرس بده کپلي که از کجا بريم!! شايد اگه يه کم بيشتر من رو مي شناخت هيچ وقت اينطور جونشو به خطر نمي انداخت ولي خلاصه کلي زبل بود که الآن سالم تو خونشونه!
آهنگ هاي عجيبي که من نمي فهميدمشون اينا بودن تا جايي که ذهن ياري ميکنه:
حالا که به تو محتاجم
جاي تو خاليست
آنگاه که تو بيآيي
نفسي نيست

يا اين يکي:
جمعه شب جمعه شب ...
خدايا عاشقارو به هم برسون!!

يا:
عمر کوتاهه صفا کن
گذشته رو رها کن

نمي دونم يه چيزايي تو اين مايه ها!
همچين با احساس با اينا مي خوندن که منم با اينکه از بعضي جاهاي آهنگ خنده ام مي گرفت همراهيشون مي کردم. وقتي رسيديم خونه،‌ بابا گفت خوش گذشت؟ منم گفتم آره و اومديم تو اتاق. اين دو تا خوابيدن و من عين ...خلها نشستم دارم اين رو تايپ مي کنم!! که چي بشه؟ خدا مي دونه!

نقطه فجيع و تاريک ماجرا مي دونين چي بود؟ اينکه من حتي يه لحظه هم مخم از کار نيوفتاد. اينکه هيچ وقت اين من دست از سرم بر نداشت و حواسم طبق معمول به همه جا بود و مخم يه بند در حال تجزيه تحليل و تفکر بود. اي مرده شور هر چي فکره ببرن! لعنتي تمام لحظات رو مثل دوربين ضبط کرده و ول هم نمي کنه! می دونین به چی فکر می کنم؟ اینکه این تفریح ماست!! تفریح جوونای مملکتمون! همنیه؟

پس چرا من مست نميشم؟؟

۱۳۸۱ مهر ۲, سه‌شنبه

خب دیگه وقتشه که در

خب دیگه وقتشه که در مورد شمال رفتنم بنویسم. هر چی میومدم مینشستم جلوی مانیتور که بنویسمش هی نمیشد، نمی دونم چرا!! هی یه جوری میشد و منم همش رو پاک می کردم، دست به پاک کردنمم که ماشالله خوبه ؛)
فکر کنم سه شنبه بود که تو روزنامه همشهری دیدم نوشته علیرضا عصار جمعه و شنبه تو نمک آبرود کنسرت داره، اصلا صداش رو درنیآوردم تا پنجشنبه شد و مامانم بی مقدمه برگشت گفت:
ـ اگه بخوایم این دو روز رو بریم شمال میآی؟
ـ (با بی میلی و بی تفاوتی) کی؟ کجا؟
ـ کلاردشت ببینیم کلبه در چه وضعیتیه و شب رو پهلوی آقا و خانوم ... بمونیم و شنبه برگردیم.
ـ ببینم چی میشه!!

زنگ زدم بابام.
ـ بابا؟
ـ جانم؟
ـ برم بلیط کنسرت علیرضا عصار بگیرم که فردا میریم شمال اونجا هم یه سری بریم؟
ـ میشه الآن گیر آورد؟
ـ حالا ببینم چی میشه. برم دنبالش یا نه؟
ـ (چند ثانيه سکوت) برو.

زنگ زدم خورشید سر کارش.
ـ برو بتهوون ببین وضعیت بلیطها چطوریه.

یه ربع بعد.
ـ براي شنبه هست اما جمعه نه.
ـ بابا بايد يکشنبه بره سر کار نميشه، ‌ولش کن اونجا هم يه عالمه جا معرفي کرده براي بليط فروختن، همونجا مي خريم.

شب پنجشنبه دلم خيلي شور ميزد براي يکي، خريت کردم برخلاف عادت و اخلاق هميشگيم خودم رو راضي کردم و بهش زنگ زدم که کاش نمي زدم. تا يه ربع تو تختم مي لرزيدم وقتي تلفن رو قطع کردم. بدبخت چيز بخصوصي هم نگفت ها اما من مريضم! انقدر به طرز غير عاديي مغرور و قد هستم که يه تلفن زدن برام کلي گرون تموم ميشه. مي دونم مسخره و غير قابل فهمه براتون، ولي خب حقيقت داره!
بگذريم... شد صبح جمعه و من اعصابم از شب پيشش يه کم shaky بود اما سعي مي کردم بچه مثبت باشم! راه افتاديم. خاطرات دفعه پيش که دست جمعي با بچه ها رفتيم شمال و من احساس خفگي مي کردم تمام مدت ميومد تو ذهنم. کلي وقت صرف شد که اونا رو بندازم دور. البته هنوزم يادم ميوفته حالم بد ميشه و بايد واقعا خودمو بلرزونم تا فکرش بره بيرون از مغزم!
راه شمال فوق العاده بود و مود من رو کلي عوض کرد. خيلي عالي بود. خنک، سبک، سبز. عليرضا عصار رو گذاشتم:

من مست و تو ديوانه ما را که برد خانه
صدبار تو را گفتم کم خور دو سه پيمانه
در شهر يکي کس را هشيار نمي بينم
هر يک بتر از ديگر شوريده و ديوانه
هر گوشه يکي مستي دستي ز بر دستي
وان ساقي هر هستي با ساغر شاهانه
اي لولي بربط زن تو مست تري يا من
اي پيش چو تو مستي افسون من افسانه

از خانه برون رفتم مستيم به پيش آمد
در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه
چون کشتي بي لنگر کژ ميشد مژ ميشد
و ز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه
گفتم که رفيقي کن با من که منم خويشت
گفتا که بنشناسم من خويش ز بيگانه
گفتم ز کجايي تو تسخر زد و گفت اي جان
نيميم ز ترکستان نيميم ز فرغانه
نيميم ز آب و گل نيميم ز جان و دل
نيميم لب دريا نيمي همه دردانه

من بي دل و دستارم در خانه خمارم
يک سينه سخن دارم هين شرح دهم يا نه
تو وقف خراباتي دخلت مي و خرجت مي
زين وقف به هشياران مسپار يکي دانه
من مست و تو ديوانه ما را که برد خانه
صد بار تو را گفتم کم خور دو سه پيمانه
در شهر يکي کس را هشيار نمي بينم
هر يک بتر از ديگر شوريده و ديوانه

جاتون خالي همينطور که اين مي خوند منم تنم مور مور ميشد و گريه مي کردم. چرا؟ نمي دونم! فکر کنم جو منو بدجوري گرفته بود!! يه لحظه با خودم فکر کردم اگه تو نمک آبرود اينو بخونه تو اين هواي آزاد، ‌به طور زنده، من قراره چکار کنم؟؟ بعد سعي کردم بهش فکر نکنم! اين هزار چم منو مسخ مي کنه اصلا! به قول بابام عجب پيچهاي لذيذ و ظريفي! خلاصه مرزن آباد رو رد کرديم و بعد از مدتها که همش از راه عباس آباد مي رفتيم اين دفعه رفتيم چالوس که بريم نمک آبرود. وااااي خدا چرا قلبم انقدر مچاله ميشه؟! چرا اينجا انقدر خوشگله؟! چرا نميشه هميشه تو راه شمال باشم؟ چرا نميشه همه جا چالوس باشه و عباس آباد؟
رسيديم نزديک نمک آبرود سر يکي از اين پلها ديگه ترافيک غير قابل تحمل شد و اصلا حرکت نمي کرد. بابام هيچي نمي گفت اما قشنگ متوجه بودم که داره خفه ميشه! يه چند لحظه صبر کردم و ديدم که راه باز نميشه،‌ گفتم:
ـ باشه.

بابا دور زد و برگشت طرف مرزن آباد. رفتيم کلاردشت. کلبه رو ديديم. سقفش رو گذاشتن و سيم کشيهاش هم کامل شده بود. مامان و بابا سرحال شدن و رفتيم در خونه آقا و خانوم ... اما نبودن. من ساکت بودم. بابا نگام کرد و گفت:
ـ واقعا دلت مي خواد اين کنسرت رو بري؟
ـ بله.

سوار ماشين شديم و رفتيم حسن کيف و بعدش عباس آباد. واي فکرش رو بکنين در عرض چند ساعت که تو چالوس ديوونه شدي بيآي جاده عباس آباد و اونجا نه بذاره نه برداره و مه و بارون باشه!!! آخه مگه يک انسان چقدر ظرفيت خوشي داره؟؟؟ نه من مي پرسم چقدر؟ خوشبختانه هوا مه بود و کسي حواسش به من نبود و منم Sting گذاشته بودم اين دفعه و فکر نمي کنم احتياجي باشه بگم در چه حالي بودم و چه مي کردم!


"A Thousand Years"

A thousand years, a thousand more,
A thousand times a million doors to eternity
I may have lived a thousand lives, a thousand times
An endless turning stairway climbs
To a tower of souls
If it takes another thousand years, a thousand wars,
The towers rise to numberless floors in space
I could shed another million tears, a million breaths,
A million names but only one truth to face


A million roads, a million fears
A million suns, ten million years of uncertainty
I could speak a million lies, a million songs,
A million rights, a million wrongs in this balance of time
But if there was a single truth, a single light
A single thought, a singular touch of grace
Then following this single point , this single flame,
The single haunted memory of your face

I still love you
I still want you
A thousand times the mysteries unfold themselves
Like galaxies in my head


I may be numberless, I may be innocent
I may know many things, I may be ignorant
Or I could ride with kings and conquer many lands
Or win this world at cards and let it slip my hands
I could be cannon food, destroyed a thousand times
Reborn as fortune's child to judge another's crimes
Or wear this pilgrim's cloak, or be a common thief
I've kept this single faith, I have but one belief

I still love you
I still want you
A thousand times the mysteries unfold themselves
Like galaxies in my head
On and on the mysteries unwind themselves
Eternities still unsaid
'Til you love me



يه جورايي تو يه خلسه عجيب بودم و کنسرت ديگه آنچنان اهميتي نداشت اون موقع تا موقعي که وارد شهر شديم و به طرف نمک آبرود راه افتاديم. بابام گفت:
ـ کجا مي خواي بليط بگيري؟
ـ دو سه جا سر راهمون هست. هم متل قو، هم هتل هايت، هم خود سر در نمک آبرود. ببينيم کجا راحتتره نگه دارين و بليط بگيريم.

عباس آباد. متل قو. واي از دست اين متل قو! متوجه يک موضوع شديدا جالب و عجيب شدم و اونم اينه که پسرها ديگه اهميتي نمي دن تو کجايي با کي هستي و از اين حرفا و فوق العاده سريع احساس صميميت بهشون دست ميده!!! فکر کنم هر کسي مي تونست ببينه که اون شخص ميانسالي که داره رانندگي مي کنه باباي منه و اون خانوم هم که بغل دستش نشسته مامانم،‌اما مثل اينکه اين موضوع زياد فرقي براي آقايون عزيز ما در ماشينهاي آنچنانيشون نمي کرد! يا شايدم انقدر مست بودن که اصلا نمي فهميدن که دارن چکار مي کنن! اولش يه مزدا ۳۲۳ اومد بغل ماشينمون. منم که مست و ملنگ پشت ماشين تو حال و هواي خودم بودم، ‌يهو ديدم يکي داره ميگه:
ـ اهه، ‌با توام!

برگشتم به طرف صدا و ديدم راننده محترم مزدا با بنده حقير هستن! زير چشم يه نگاهي به بابام کردم ديديم حواسش جاي ديگه است،‌‌ انگشت اشاره ام رو گذاشتم رو بينيم:
ـ هيس! مي دوني اين بابامه؟!
ـ آهان!!!

با خودم گفتم خب گرچه فهمش کند بود اما خوبه فهميد اقلا! دوباره ديدم پيست پيست صدام مي کنه! برگشتم ديدم داره با دستاش يه کارايي مي کنه!!!! بعد از يه چند ثانيه متوجه شدم که ايشون در نهايته خلاقيت و ابتکار دارن با انگشتان دستشون به بنده شمارشون رو نشون ميدن!!! مشت صفر بود! بعد يه پنج نشون ميداد و سريع يه چهار که يعني نه! بعد يه يک! بعد يه يک ديگه!! خب خوبه ۰۹۱۱ است اقلا با کلاسه!!! گفت:
ـ بنويس ديگه!
ـ نمي خواد يادم مي مونه!!
ـ ۴ ساعت ديگه من ويلا هستم، حتما زنگ بزن.
ـآره حتما حتما!

داشتم از خنده مي مردم! واقعا حيف بود تنهايي بخندم، به مامان و بابا هم گفتم و با هم کلي از خلاقيت ايشون محظوظ شديم! و اينگونه ابتکارات همينطور با رانندگان و سرنشينان عزيز پژو ۲۰۶،‌ بنز، پاژرو و (خودتونون مي دونين که متل قو نمايشگاه ماشينه) ‌ادامه پيدا کرد، ‌البته هيچ کدوم به بامزگيه اون مزدا نبود. حالا خوبه باباي من آدم سگ غيرتيي نيست بيآد پايين کتک کاري راه بندازه و من خودم خيلي بيشتر داشتم حرص مي خوردم!
بعدشم که کلارآباد بود و بالاخره رسيديم به نمک آبرود. خيلي شلوغ بود که خب براي يه جايي که کنسرته واقعا امر عادييه! ولي اين موضوع براي باباي من فوق العاده عجيب به نظر ميومد! چون ترافيک خيلي سنگين بود من پياده شدم برم ببينم اصلا بليط هست يا سرکاريم!
ـ دختر جان بيخود پياده نشو، ‌امکان نداره بليط مونده باشه.
ـ اتفاقا چون همه همين فکر رو مي کنن از جاهاي ديگه بليط گرفتن و اومدن و من مطمئنم اينجا بليط مونده.
ـ حالا مي ري مي بيني ديگه،‌ بسکه تو لجبازي دختر!

رفتم و برگشتم.
ـ خب بابا پول بده برم سه تا بليط بگيرم!
ـ مونده؟!!!!!!!!!!!!!
ـ بله.
ـ (يه کم فکر کرد) اصلا نميشه! اينجا غير عادي شلوغه! جا نيست بريم تو.
ـبا مردي که نگهبان دم دره صحبت کردم گفت ما مي تونيم ماشين رو ببريم تو.
ـ مگه چي گفتي بهش؟
ـ چيزه خاصي نگفتم، گفتم آقا ما مي خوايم با ماشين بيآيم تو چون همراه مادر و پدرم هستم اونم گفت چشم!

بابام ديد مثل اينکه اين کلکش نگرفت و تنها راهي که براش مونده استفاده از جذبه پدرانشه.
ـ سوار شو دختر، سوار شو! اينجا اصلا جاي رفتن نيست. بذار هر وقت تو تهران کنسرت گذاشتن با دوستات برو!
ـ اه جدا؟
ـ (با داد) بله جدا!

سوار شدم. يه کم که گذشت گفتم:
ـ خيلي خدايي! از ۹ صبح تا حالا يه بند رانندگي کردي،‌ دوبار تا دم اينجا اومدي و حالا هم که چيزي که براش اينهمه رانندگي کردي و دود ترافيک خوردي فراهمه، داريم ميريم!!
ـ (با داد) آره تقصير منه خره که عقلم دادم دست تو!
ـ (من با خونسردي) خب البته اينم حرفيه!!!!!
ـ چي گفتي؟
ـ من چيزي نگفتم فقط فرموده شما را تاييد کردم!
ـ اين زبون تو ... (مثل همه آدمهاي ديگه نتونست جمله اش رو تموم کنه!)
ـبگذريم!

و اينچنين شد که ما همين طوري تا نصف شب در شمال گشتيم و تو نشتارود اکبر جوجه خورديم که به نظر من مزخرفترين غذاي روي زمينه. مامان اينا که تو رستوران نشسته بودن من اومدم بيرون چون داشتم خفه ميشدم بسکه آروم بودم و خونسرد! ديدم در کمال ناباوري موبايل آنتن ميده،‌ فوري زنگ زدم به خورشيد و يه کم پاي تلفن براي اون عربده زدم و اونم هرهر مي خنديد!! بايدم بخنده،‌ منم الآن که يادم ميوفته قاه قاه مي خندم!! از همه جالبتر اين بود که همين طور که راه ميرفتم و حرف ميزدم با خورشيد ماشينهاي نگه ميداشتن و بوق ميزدن! به خدا انقدر کفري بودم که از منه ديوونه بعيد سوار يکيشون بشم برم!! آخرش هم که قطع کردم صاحب مغازه بغل رستوران اومد گفت:
ـ خانوم خسته نباشيد! فقط اگه ميشه يه کم اونور تر بايستيد!!!!!!!

اينو که گفت تو دلم گفتم اي بدبخت نفهميدي به چه کسي چه وقتي چه زر مفتي زدي! دلم برات ميسوزه! يک دقيقه کامل فقط تو چشماش نگاه کردم و يک کلمه هم حرف نزدم، ‌سرش رو انداخت پايين و رفت تو مغازه اش! خاک بر سر احمق! براي من تعيين تکليف ميکنه کجا کاسبي کنم!!!!
برگشتم تو رستوران. بعد از شام رفتيم شهسوار و رامسر و بعد دور زديم برگشتيم تهران!!!! صبح شنبه ساعت ۹:۳۰ تهران بوديم. خيلي خوش گذشت،‌ نه؟

۱۳۸۱ مهر ۱, دوشنبه

اينو بخونين. فکر کنم ترشی

اينو بخونين. فکر کنم ترشی نخوره يه چيزی بشه!
نمی دونم چرا با اينکه کلی تعريفی دارم اما نمی تونم بنويسم اينجا!!!

۱۳۸۱ شهریور ۲۸, پنجشنبه

يه چيز عجيب براي من

يه چيز عجيب براي من اينه که چرا بعد از ۴ ماه هنوز اينجا کليک مي کنين؟
اگه مي دونستم شايد باعث ميشد از اين حالت بيآم بيرون. راستش يه جورايي مي دونم و هدفم اين نيست يه چيزي بگم که همه برام نامه بدن که آره تو با حالي و از اين حرفا که حس خودخواهي و خودپسندي ذاتيم ارضا بشه!! مي دونم که خيلي ها به خاطر لحن نوشتنم خوششون ميومده و خيلي ها هم به خاطر اينکه به قول بعضي ها ما دختريم تحويلمون مي گيرن! اما دلم مي خواد بدونم تا چه حد فکر مي کنين من حق دارم وقتتون رو تلف کنم. يا اينکه خودم که اينطوري همش دارم ميدوم اين ور اون ور ديگه اين کرم وبلاگ نوشتنم چيه!
هر وقت فهميدين به منم بگين لطفا.

حالا يه مسئله مهم.
من اصلا فکر نمي کردم که وبلاگم رو هنوز کسي بخونه پس اين چند روزه درد و غصه هايي که فقط براي دل خودم و شايد خوندن چند نفر ديگه بود که موضوع بهشون مربوط ميشد رو گذاشتم اينجا و الآن احساس مي کنم جاشون اينجا نيست.

درسته که اينجا وبلاگ شخصي منه و مي تونم هر چي مي خوام توش بنويسم اما دلم نمي خواد حرفام توسط اشخاصي که هيچ نظري در مورد مسايل ذکر شده ندارن و قرار هم نيست داشته باشن، تفسير بشن و اصلا دلم نمي خواد کسي بر مبناي حرفام بره به کس(به فتحه کاف) ديگه اي چيزي بگه. پس اون دو تا پست رو پاک مي کنم.

و حالا يه قول به خودم. ديگه هيچ وقت هيچي از وبلاگم رو پاک نخواهم کرد. آدم يا نمي نويسه يا وقتي که مي نويسه ديگه بايد مسئوليتش رو قبول کنه و پاش وايسه. اين قول رو بعد از پاک کردن اون دو تا پست مي دم چون اون دو تا در نهايت عصبانيت و دلتنگي نوشته شده بودن و واقعا جاشون اينجا نبود و نيست.

خب حالا بگم که دلم براي اينجا فوق العاده تنگ شده بود اما با تمام کهيرايي که زدم بازم مقاومت کردم و وبلاگ ديگه اي نزدم، گرچه همه اطرافيان مطمئن بودن که من يه وبلاگ ديگه دارم اما اينم يکي از اون قولهايي بود که پاش وايسادم. يا پينکفلويديش يا هيچي.

بدون خداحافظي رفتم اون دفعه و بيشتر غرغرها به اين خاطر بود. دوستان مي گفتن که اولا چرا يه خداحافظي خشک و خالي نکردي و بعدشم مي گفتن که چرا ديليتش کردي حالا مردم ياد مي گيرن هي فرت و فرت ديليت مي کنن!! نمي دونم چي بگم ولي فکر مي کنم با اون وضعيتي که تو وبلاگ و نظر خواهي و اين حرفا پيش اومده بود ديگه احتياجي به توضيح اضافي نبود که چي شده و من چرا آتيشي شدم! چون واقعا آتيشي شده بودم و الآن که بهش فکر مي کنم دقيقا نمي دونم چرا انقدر آتيشي شده بودم!!
خب فحش خوردن واقعا اذيتم مي کنه ولي بعدش نشستم فکر کردم که اون بزدلي که اينطوري بدون اسم و آدرس و با دلايل خنده دار به من فحش ميده اصلا ارزش اين حرفا رو نداره. ارزش اينو نداره که من اين چند وقته ميليونها ماجراي خدا براي تعريف کردن داشته باشم و مجبور شم خفه خون بگيرم و براي در و ديوار تعريف کنم و بخندم يا گريه کنم!!

بگذريم... دوباره ور زدنهاي آنچنانيه من شروع شد! پيشنهاد مي کنم اگه قرصهاي سردرد تو خونتون تموم شده و برنامه دارين بازم اينجا بيآين حتما برين تهيه کنين! از ما گفتن بود.

مرسي از همتون. راستي يه سري از دوستان لطف کردن و ازم اجازه گرفتن که اعلام کنن من برگشتم يا نه و من با همون ادا اطوارها و مسخره بازيهاي کولي وارم گفتم:
نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه! نگين! هيچي نگين! آي مردم نگين!
همشون انقدر به من لطف داشتن که برنگشتن بهم بگن:
آخه دختره احمق بالاخره مردم ميآن مي بينن و در ضمن مرض داري تو يه جاي تقريبا عمومي مي نويسي و ميگي پيف پيف بقيه نيآن بخونن؟!
خب منم جواب ميدم که باشه بابا غلط کردم! هر کاري خودتون مي خواين بکنين، اصلا به من چه يه عده انقدر حوصله دارن که مي خوان بيآن خزعبلات منو بخونن!

خب ديگه واقعا تموم شد، خوشحال باشين :)