۱۳۸۱ مهر ۷, یکشنبه

با اينکه الآن اصلا وقت

با اينکه الآن اصلا وقت خوبي براي نوشتن وبلاگ نيست اما غيبتم طولاني شده و به خاطر اين همه مسکن و مواد مخدري که در رگهام در جريانه فکر کنم نمي تونم که ننويسم!!
روز فوق العاده عاليي بود جاتون خالي! ديروز روز اول ترم بود و من چون ساعت ۱۲ تا ۲ جايگزين يکي از اساتيد بودم که نمي تونست بيآد، ‌مجبور شدم ۶ ساعت پشت سر هم با فواصل کوتاه ۱۵ دقيقه اي تدريس کنم!! هيچکس هم نه من! آخه من يه جورايي روانيم و اصلا بلد نيستم تقسيم انرژي کنم،‌ آنچنان سر کلاس بالا پايين مي پرم که ديگه رمقي برام نمي مونه! يه بند دارم تو کلاس مي چرخم و بيچاره شاگردها همچين بمبارون ميشن که وقتي صداي زنگ ميآد باورشون نميشه ۱:۴۵ دقيقه تموم شده!!
خلاصه فشارم که پايين بود و اينطوري هم سر هر ۳ تا کلاس پرپر زدم و بعدشم از ميرداماد تا ونک رو پياده روي کردم، که البته اين دفعه استثناء اجباري بود، ديگه وقتي رسيدم خونه نفهميدم چکار کردم، ‌فقط يه کم غذا خوردم و رفتم لالا. گفتم پياده رويم اجباري بود، ‌مي دونين چرا؟ چون از سر پارک ملت يه آقاي مو سفيد که مطمئنم از بابام حداقل ۳ يا ۴ سال بزرگتر بود لطف کرد و نشست پهلوم تو تاکسي. اولش باورم نمي شد که واقعا داره زير روزنامه اي که پهن کرده بود رو پاش اون کارها رو انجام ميده! يه کم نگاهش کردم و ديدم اصلا حوصله اينکه بگم بره بتمرگه جلو يا خودم برم جلو بشينم و اين بند و بساطهاي تکراري رو ندارم،‌ پس فقط گفتم آقا من پياده ميشم! پول رو حساب کردم و پياده شدم،‌ وقتي اومدم پايين ميدونين بهم چي گفت؟
ـ مرسي عزيزم!!!

يه لبخند بهش زدم چون دلم براش ميسوزه،‌ دلم براي همه آدمهاي مريض ميسوزه.

امروز صبح ساعت ۹:۳۰ بيدار شدم و خوش و سرحال بودم و کلي هم با دوستم خنديدم، چون دو شب پيش داشت يه عالمه پشت سر باباش نصف شب براي من درد دل مي کرد و غر ميزد که تو شرکتي که توش مدير عامل چقدر همه چيز بخور بخور و مسخره بازيه و همه کاراي اقتصادي چقدر سياسي و کثيف شده و چقدر پدرش که آدم کله گنده ايه اذيتش مي کنه و تازه ميگه اگه از اين شرکت پات رو بذاري بيرون يه کاري مي کنم هيچ جا نتوني کار کني و بعدش کاشف به عمل اومده که پدر گرامي ايشون در آشپزخونه تشريف داشتن و تمام مکالمه رو خووووووووووب تا کلمه آخر گوش داده!!! البته به نفعش شد چون بعدش اومده و گفته پسرم اگه حرفي داري بيا به خودم بگو و من نمي دونستم انقدر داره بهت سخت مي گذره و خلاصه کلي از مشکلاتشون با هم حل شد!! سر اين موضوع کلي خنديديم و من گفتم خب من ديگه برم که بايد برم سر کار و دوباره چون يکي ديگه از اساتيد نمي تونه بيآد بايد بازم ۶ ساعت ور بزنم امروز!

ساعت ۱۰:۳۰ بود که اولين بار دل پيچه گرفتم و بعدش ديگه زياد يادم نميآد چي شد،‌فقط مي دونم که زنگ زدم به سر کار و گفتم نمي تونم بيآم،‌ مي دونين بهم چي گفت رييسم؟
ـ واي نه! وضعيت خيلي افتضاحه، تو رو خدا يا پوشک بذار يا چوب پنبه و پاشو بيا سر کار!!!!!!!
ـ عزيزم اصلا اينايي که گفتي تو اين موقعيت برام خنده دار نبود!!
ـ اه؟ ببخشيد! حالا جدا نمي توني بيآي؟
ـ نه!
ـ باشه،‌خداحافظ.

کم کم تنم شروع کرد به سوختن و عضله هام انگار داشتن تيکه تيکه مي شدن و احساس مي کردم اين همون درديه که معتادا موقع ترک دارن!! بندبند بدنم مي سوخت و تبم شده بود ۴۰!!! کمرم داشت مي شکست و زانوهام تير مي کشيدن و من تو تختم همش به خودم مي پيچيدم! الآن که دارم تعريف مي کنم اصلا نمي دونم چطوري اينا رو ۲ ساعت تمام تحمل کردم و بعدش که غش کردم تازه برداشتن بردنم درمونگاه! اونجا دکتره قاطي کرده بود!
ـ خب يه علائمي که نشوندهنده عفونت روده و مسموميت شديده و يه سري هم آنفلانزاي شديد! بفرماييد تو اتاق سرم تراپي!

۲ تا آمپول عضلاني برام زدن و بعد دو تا سرم که توش سه تا ديگه آمپول خالي کردن و ۵ تا قرص رنگارنگ به خوردم دادن و من تا ساعت ۴ اونجا اشک مي ريختم!! کم کم ديگه انقدر نشئه شدم که نمي فهميدم چه خبره! برگشتيم خونه و من تا ساعت ۱۰:۳۰ تو تختم تو آسمونها بودم!! جاتون خالي! خيــــــــــــلي کيف ميده :)

حالا تو اين هيري ويري بايد بشينم مطلب براي يه سايتي بخونم و ليد بنويسم به زبان انگليسي!! يکي نيست بگه آخه بابات خوب مامانت (من از لفظ ننه بدم ميآد پس ميگم مامان!!!) خوب اين ديگه چه کاريه قبول کردي؟؟؟؟ مگه من ژورناليستم؟؟ کوچکترين نظري ندارم چطوري ليد بنويسم، البته نويسنده گل زن نوشت برام يه کمي توضيح داد اما دوستان فکر نمي کنين اين کار ديگه واقعا is out of my league!!!!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر