۱۳۸۱ شهریور ۲۸, پنجشنبه

يه چيز عجيب براي من

يه چيز عجيب براي من اينه که چرا بعد از ۴ ماه هنوز اينجا کليک مي کنين؟
اگه مي دونستم شايد باعث ميشد از اين حالت بيآم بيرون. راستش يه جورايي مي دونم و هدفم اين نيست يه چيزي بگم که همه برام نامه بدن که آره تو با حالي و از اين حرفا که حس خودخواهي و خودپسندي ذاتيم ارضا بشه!! مي دونم که خيلي ها به خاطر لحن نوشتنم خوششون ميومده و خيلي ها هم به خاطر اينکه به قول بعضي ها ما دختريم تحويلمون مي گيرن! اما دلم مي خواد بدونم تا چه حد فکر مي کنين من حق دارم وقتتون رو تلف کنم. يا اينکه خودم که اينطوري همش دارم ميدوم اين ور اون ور ديگه اين کرم وبلاگ نوشتنم چيه!
هر وقت فهميدين به منم بگين لطفا.

حالا يه مسئله مهم.
من اصلا فکر نمي کردم که وبلاگم رو هنوز کسي بخونه پس اين چند روزه درد و غصه هايي که فقط براي دل خودم و شايد خوندن چند نفر ديگه بود که موضوع بهشون مربوط ميشد رو گذاشتم اينجا و الآن احساس مي کنم جاشون اينجا نيست.

درسته که اينجا وبلاگ شخصي منه و مي تونم هر چي مي خوام توش بنويسم اما دلم نمي خواد حرفام توسط اشخاصي که هيچ نظري در مورد مسايل ذکر شده ندارن و قرار هم نيست داشته باشن، تفسير بشن و اصلا دلم نمي خواد کسي بر مبناي حرفام بره به کس(به فتحه کاف) ديگه اي چيزي بگه. پس اون دو تا پست رو پاک مي کنم.

و حالا يه قول به خودم. ديگه هيچ وقت هيچي از وبلاگم رو پاک نخواهم کرد. آدم يا نمي نويسه يا وقتي که مي نويسه ديگه بايد مسئوليتش رو قبول کنه و پاش وايسه. اين قول رو بعد از پاک کردن اون دو تا پست مي دم چون اون دو تا در نهايت عصبانيت و دلتنگي نوشته شده بودن و واقعا جاشون اينجا نبود و نيست.

خب حالا بگم که دلم براي اينجا فوق العاده تنگ شده بود اما با تمام کهيرايي که زدم بازم مقاومت کردم و وبلاگ ديگه اي نزدم، گرچه همه اطرافيان مطمئن بودن که من يه وبلاگ ديگه دارم اما اينم يکي از اون قولهايي بود که پاش وايسادم. يا پينکفلويديش يا هيچي.

بدون خداحافظي رفتم اون دفعه و بيشتر غرغرها به اين خاطر بود. دوستان مي گفتن که اولا چرا يه خداحافظي خشک و خالي نکردي و بعدشم مي گفتن که چرا ديليتش کردي حالا مردم ياد مي گيرن هي فرت و فرت ديليت مي کنن!! نمي دونم چي بگم ولي فکر مي کنم با اون وضعيتي که تو وبلاگ و نظر خواهي و اين حرفا پيش اومده بود ديگه احتياجي به توضيح اضافي نبود که چي شده و من چرا آتيشي شدم! چون واقعا آتيشي شده بودم و الآن که بهش فکر مي کنم دقيقا نمي دونم چرا انقدر آتيشي شده بودم!!
خب فحش خوردن واقعا اذيتم مي کنه ولي بعدش نشستم فکر کردم که اون بزدلي که اينطوري بدون اسم و آدرس و با دلايل خنده دار به من فحش ميده اصلا ارزش اين حرفا رو نداره. ارزش اينو نداره که من اين چند وقته ميليونها ماجراي خدا براي تعريف کردن داشته باشم و مجبور شم خفه خون بگيرم و براي در و ديوار تعريف کنم و بخندم يا گريه کنم!!

بگذريم... دوباره ور زدنهاي آنچنانيه من شروع شد! پيشنهاد مي کنم اگه قرصهاي سردرد تو خونتون تموم شده و برنامه دارين بازم اينجا بيآين حتما برين تهيه کنين! از ما گفتن بود.

مرسي از همتون. راستي يه سري از دوستان لطف کردن و ازم اجازه گرفتن که اعلام کنن من برگشتم يا نه و من با همون ادا اطوارها و مسخره بازيهاي کولي وارم گفتم:
نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه! نگين! هيچي نگين! آي مردم نگين!
همشون انقدر به من لطف داشتن که برنگشتن بهم بگن:
آخه دختره احمق بالاخره مردم ميآن مي بينن و در ضمن مرض داري تو يه جاي تقريبا عمومي مي نويسي و ميگي پيف پيف بقيه نيآن بخونن؟!
خب منم جواب ميدم که باشه بابا غلط کردم! هر کاري خودتون مي خواين بکنين، اصلا به من چه يه عده انقدر حوصله دارن که مي خوان بيآن خزعبلات منو بخونن!

خب ديگه واقعا تموم شد، خوشحال باشين :)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر