۱۳۸۱ مهر ۲, سه‌شنبه

خب دیگه وقتشه که در

خب دیگه وقتشه که در مورد شمال رفتنم بنویسم. هر چی میومدم مینشستم جلوی مانیتور که بنویسمش هی نمیشد، نمی دونم چرا!! هی یه جوری میشد و منم همش رو پاک می کردم، دست به پاک کردنمم که ماشالله خوبه ؛)
فکر کنم سه شنبه بود که تو روزنامه همشهری دیدم نوشته علیرضا عصار جمعه و شنبه تو نمک آبرود کنسرت داره، اصلا صداش رو درنیآوردم تا پنجشنبه شد و مامانم بی مقدمه برگشت گفت:
ـ اگه بخوایم این دو روز رو بریم شمال میآی؟
ـ (با بی میلی و بی تفاوتی) کی؟ کجا؟
ـ کلاردشت ببینیم کلبه در چه وضعیتیه و شب رو پهلوی آقا و خانوم ... بمونیم و شنبه برگردیم.
ـ ببینم چی میشه!!

زنگ زدم بابام.
ـ بابا؟
ـ جانم؟
ـ برم بلیط کنسرت علیرضا عصار بگیرم که فردا میریم شمال اونجا هم یه سری بریم؟
ـ میشه الآن گیر آورد؟
ـ حالا ببینم چی میشه. برم دنبالش یا نه؟
ـ (چند ثانيه سکوت) برو.

زنگ زدم خورشید سر کارش.
ـ برو بتهوون ببین وضعیت بلیطها چطوریه.

یه ربع بعد.
ـ براي شنبه هست اما جمعه نه.
ـ بابا بايد يکشنبه بره سر کار نميشه، ‌ولش کن اونجا هم يه عالمه جا معرفي کرده براي بليط فروختن، همونجا مي خريم.

شب پنجشنبه دلم خيلي شور ميزد براي يکي، خريت کردم برخلاف عادت و اخلاق هميشگيم خودم رو راضي کردم و بهش زنگ زدم که کاش نمي زدم. تا يه ربع تو تختم مي لرزيدم وقتي تلفن رو قطع کردم. بدبخت چيز بخصوصي هم نگفت ها اما من مريضم! انقدر به طرز غير عاديي مغرور و قد هستم که يه تلفن زدن برام کلي گرون تموم ميشه. مي دونم مسخره و غير قابل فهمه براتون، ولي خب حقيقت داره!
بگذريم... شد صبح جمعه و من اعصابم از شب پيشش يه کم shaky بود اما سعي مي کردم بچه مثبت باشم! راه افتاديم. خاطرات دفعه پيش که دست جمعي با بچه ها رفتيم شمال و من احساس خفگي مي کردم تمام مدت ميومد تو ذهنم. کلي وقت صرف شد که اونا رو بندازم دور. البته هنوزم يادم ميوفته حالم بد ميشه و بايد واقعا خودمو بلرزونم تا فکرش بره بيرون از مغزم!
راه شمال فوق العاده بود و مود من رو کلي عوض کرد. خيلي عالي بود. خنک، سبک، سبز. عليرضا عصار رو گذاشتم:

من مست و تو ديوانه ما را که برد خانه
صدبار تو را گفتم کم خور دو سه پيمانه
در شهر يکي کس را هشيار نمي بينم
هر يک بتر از ديگر شوريده و ديوانه
هر گوشه يکي مستي دستي ز بر دستي
وان ساقي هر هستي با ساغر شاهانه
اي لولي بربط زن تو مست تري يا من
اي پيش چو تو مستي افسون من افسانه

از خانه برون رفتم مستيم به پيش آمد
در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه
چون کشتي بي لنگر کژ ميشد مژ ميشد
و ز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه
گفتم که رفيقي کن با من که منم خويشت
گفتا که بنشناسم من خويش ز بيگانه
گفتم ز کجايي تو تسخر زد و گفت اي جان
نيميم ز ترکستان نيميم ز فرغانه
نيميم ز آب و گل نيميم ز جان و دل
نيميم لب دريا نيمي همه دردانه

من بي دل و دستارم در خانه خمارم
يک سينه سخن دارم هين شرح دهم يا نه
تو وقف خراباتي دخلت مي و خرجت مي
زين وقف به هشياران مسپار يکي دانه
من مست و تو ديوانه ما را که برد خانه
صد بار تو را گفتم کم خور دو سه پيمانه
در شهر يکي کس را هشيار نمي بينم
هر يک بتر از ديگر شوريده و ديوانه

جاتون خالي همينطور که اين مي خوند منم تنم مور مور ميشد و گريه مي کردم. چرا؟ نمي دونم! فکر کنم جو منو بدجوري گرفته بود!! يه لحظه با خودم فکر کردم اگه تو نمک آبرود اينو بخونه تو اين هواي آزاد، ‌به طور زنده، من قراره چکار کنم؟؟ بعد سعي کردم بهش فکر نکنم! اين هزار چم منو مسخ مي کنه اصلا! به قول بابام عجب پيچهاي لذيذ و ظريفي! خلاصه مرزن آباد رو رد کرديم و بعد از مدتها که همش از راه عباس آباد مي رفتيم اين دفعه رفتيم چالوس که بريم نمک آبرود. وااااي خدا چرا قلبم انقدر مچاله ميشه؟! چرا اينجا انقدر خوشگله؟! چرا نميشه هميشه تو راه شمال باشم؟ چرا نميشه همه جا چالوس باشه و عباس آباد؟
رسيديم نزديک نمک آبرود سر يکي از اين پلها ديگه ترافيک غير قابل تحمل شد و اصلا حرکت نمي کرد. بابام هيچي نمي گفت اما قشنگ متوجه بودم که داره خفه ميشه! يه چند لحظه صبر کردم و ديدم که راه باز نميشه،‌ گفتم:
ـ باشه.

بابا دور زد و برگشت طرف مرزن آباد. رفتيم کلاردشت. کلبه رو ديديم. سقفش رو گذاشتن و سيم کشيهاش هم کامل شده بود. مامان و بابا سرحال شدن و رفتيم در خونه آقا و خانوم ... اما نبودن. من ساکت بودم. بابا نگام کرد و گفت:
ـ واقعا دلت مي خواد اين کنسرت رو بري؟
ـ بله.

سوار ماشين شديم و رفتيم حسن کيف و بعدش عباس آباد. واي فکرش رو بکنين در عرض چند ساعت که تو چالوس ديوونه شدي بيآي جاده عباس آباد و اونجا نه بذاره نه برداره و مه و بارون باشه!!! آخه مگه يک انسان چقدر ظرفيت خوشي داره؟؟؟ نه من مي پرسم چقدر؟ خوشبختانه هوا مه بود و کسي حواسش به من نبود و منم Sting گذاشته بودم اين دفعه و فکر نمي کنم احتياجي باشه بگم در چه حالي بودم و چه مي کردم!


"A Thousand Years"

A thousand years, a thousand more,
A thousand times a million doors to eternity
I may have lived a thousand lives, a thousand times
An endless turning stairway climbs
To a tower of souls
If it takes another thousand years, a thousand wars,
The towers rise to numberless floors in space
I could shed another million tears, a million breaths,
A million names but only one truth to face


A million roads, a million fears
A million suns, ten million years of uncertainty
I could speak a million lies, a million songs,
A million rights, a million wrongs in this balance of time
But if there was a single truth, a single light
A single thought, a singular touch of grace
Then following this single point , this single flame,
The single haunted memory of your face

I still love you
I still want you
A thousand times the mysteries unfold themselves
Like galaxies in my head


I may be numberless, I may be innocent
I may know many things, I may be ignorant
Or I could ride with kings and conquer many lands
Or win this world at cards and let it slip my hands
I could be cannon food, destroyed a thousand times
Reborn as fortune's child to judge another's crimes
Or wear this pilgrim's cloak, or be a common thief
I've kept this single faith, I have but one belief

I still love you
I still want you
A thousand times the mysteries unfold themselves
Like galaxies in my head
On and on the mysteries unwind themselves
Eternities still unsaid
'Til you love me



يه جورايي تو يه خلسه عجيب بودم و کنسرت ديگه آنچنان اهميتي نداشت اون موقع تا موقعي که وارد شهر شديم و به طرف نمک آبرود راه افتاديم. بابام گفت:
ـ کجا مي خواي بليط بگيري؟
ـ دو سه جا سر راهمون هست. هم متل قو، هم هتل هايت، هم خود سر در نمک آبرود. ببينيم کجا راحتتره نگه دارين و بليط بگيريم.

عباس آباد. متل قو. واي از دست اين متل قو! متوجه يک موضوع شديدا جالب و عجيب شدم و اونم اينه که پسرها ديگه اهميتي نمي دن تو کجايي با کي هستي و از اين حرفا و فوق العاده سريع احساس صميميت بهشون دست ميده!!! فکر کنم هر کسي مي تونست ببينه که اون شخص ميانسالي که داره رانندگي مي کنه باباي منه و اون خانوم هم که بغل دستش نشسته مامانم،‌اما مثل اينکه اين موضوع زياد فرقي براي آقايون عزيز ما در ماشينهاي آنچنانيشون نمي کرد! يا شايدم انقدر مست بودن که اصلا نمي فهميدن که دارن چکار مي کنن! اولش يه مزدا ۳۲۳ اومد بغل ماشينمون. منم که مست و ملنگ پشت ماشين تو حال و هواي خودم بودم، ‌يهو ديدم يکي داره ميگه:
ـ اهه، ‌با توام!

برگشتم به طرف صدا و ديدم راننده محترم مزدا با بنده حقير هستن! زير چشم يه نگاهي به بابام کردم ديديم حواسش جاي ديگه است،‌‌ انگشت اشاره ام رو گذاشتم رو بينيم:
ـ هيس! مي دوني اين بابامه؟!
ـ آهان!!!

با خودم گفتم خب گرچه فهمش کند بود اما خوبه فهميد اقلا! دوباره ديدم پيست پيست صدام مي کنه! برگشتم ديدم داره با دستاش يه کارايي مي کنه!!!! بعد از يه چند ثانيه متوجه شدم که ايشون در نهايته خلاقيت و ابتکار دارن با انگشتان دستشون به بنده شمارشون رو نشون ميدن!!! مشت صفر بود! بعد يه پنج نشون ميداد و سريع يه چهار که يعني نه! بعد يه يک! بعد يه يک ديگه!! خب خوبه ۰۹۱۱ است اقلا با کلاسه!!! گفت:
ـ بنويس ديگه!
ـ نمي خواد يادم مي مونه!!
ـ ۴ ساعت ديگه من ويلا هستم، حتما زنگ بزن.
ـآره حتما حتما!

داشتم از خنده مي مردم! واقعا حيف بود تنهايي بخندم، به مامان و بابا هم گفتم و با هم کلي از خلاقيت ايشون محظوظ شديم! و اينگونه ابتکارات همينطور با رانندگان و سرنشينان عزيز پژو ۲۰۶،‌ بنز، پاژرو و (خودتونون مي دونين که متل قو نمايشگاه ماشينه) ‌ادامه پيدا کرد، ‌البته هيچ کدوم به بامزگيه اون مزدا نبود. حالا خوبه باباي من آدم سگ غيرتيي نيست بيآد پايين کتک کاري راه بندازه و من خودم خيلي بيشتر داشتم حرص مي خوردم!
بعدشم که کلارآباد بود و بالاخره رسيديم به نمک آبرود. خيلي شلوغ بود که خب براي يه جايي که کنسرته واقعا امر عادييه! ولي اين موضوع براي باباي من فوق العاده عجيب به نظر ميومد! چون ترافيک خيلي سنگين بود من پياده شدم برم ببينم اصلا بليط هست يا سرکاريم!
ـ دختر جان بيخود پياده نشو، ‌امکان نداره بليط مونده باشه.
ـ اتفاقا چون همه همين فکر رو مي کنن از جاهاي ديگه بليط گرفتن و اومدن و من مطمئنم اينجا بليط مونده.
ـ حالا مي ري مي بيني ديگه،‌ بسکه تو لجبازي دختر!

رفتم و برگشتم.
ـ خب بابا پول بده برم سه تا بليط بگيرم!
ـ مونده؟!!!!!!!!!!!!!
ـ بله.
ـ (يه کم فکر کرد) اصلا نميشه! اينجا غير عادي شلوغه! جا نيست بريم تو.
ـبا مردي که نگهبان دم دره صحبت کردم گفت ما مي تونيم ماشين رو ببريم تو.
ـ مگه چي گفتي بهش؟
ـ چيزه خاصي نگفتم، گفتم آقا ما مي خوايم با ماشين بيآيم تو چون همراه مادر و پدرم هستم اونم گفت چشم!

بابام ديد مثل اينکه اين کلکش نگرفت و تنها راهي که براش مونده استفاده از جذبه پدرانشه.
ـ سوار شو دختر، سوار شو! اينجا اصلا جاي رفتن نيست. بذار هر وقت تو تهران کنسرت گذاشتن با دوستات برو!
ـ اه جدا؟
ـ (با داد) بله جدا!

سوار شدم. يه کم که گذشت گفتم:
ـ خيلي خدايي! از ۹ صبح تا حالا يه بند رانندگي کردي،‌ دوبار تا دم اينجا اومدي و حالا هم که چيزي که براش اينهمه رانندگي کردي و دود ترافيک خوردي فراهمه، داريم ميريم!!
ـ (با داد) آره تقصير منه خره که عقلم دادم دست تو!
ـ (من با خونسردي) خب البته اينم حرفيه!!!!!
ـ چي گفتي؟
ـ من چيزي نگفتم فقط فرموده شما را تاييد کردم!
ـ اين زبون تو ... (مثل همه آدمهاي ديگه نتونست جمله اش رو تموم کنه!)
ـبگذريم!

و اينچنين شد که ما همين طوري تا نصف شب در شمال گشتيم و تو نشتارود اکبر جوجه خورديم که به نظر من مزخرفترين غذاي روي زمينه. مامان اينا که تو رستوران نشسته بودن من اومدم بيرون چون داشتم خفه ميشدم بسکه آروم بودم و خونسرد! ديدم در کمال ناباوري موبايل آنتن ميده،‌ فوري زنگ زدم به خورشيد و يه کم پاي تلفن براي اون عربده زدم و اونم هرهر مي خنديد!! بايدم بخنده،‌ منم الآن که يادم ميوفته قاه قاه مي خندم!! از همه جالبتر اين بود که همين طور که راه ميرفتم و حرف ميزدم با خورشيد ماشينهاي نگه ميداشتن و بوق ميزدن! به خدا انقدر کفري بودم که از منه ديوونه بعيد سوار يکيشون بشم برم!! آخرش هم که قطع کردم صاحب مغازه بغل رستوران اومد گفت:
ـ خانوم خسته نباشيد! فقط اگه ميشه يه کم اونور تر بايستيد!!!!!!!

اينو که گفت تو دلم گفتم اي بدبخت نفهميدي به چه کسي چه وقتي چه زر مفتي زدي! دلم برات ميسوزه! يک دقيقه کامل فقط تو چشماش نگاه کردم و يک کلمه هم حرف نزدم، ‌سرش رو انداخت پايين و رفت تو مغازه اش! خاک بر سر احمق! براي من تعيين تکليف ميکنه کجا کاسبي کنم!!!!
برگشتم تو رستوران. بعد از شام رفتيم شهسوار و رامسر و بعد دور زديم برگشتيم تهران!!!! صبح شنبه ساعت ۹:۳۰ تهران بوديم. خيلي خوش گذشت،‌ نه؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر