۱۳۸۲ اسفند ۸, جمعه

يه عالمه لينک!

My English weblog


این هفته اصلا نرسیدم راجع به کاپوچینویی که وسط کار و با اعمال شاقه آپدیت کرده بودیم و مطالبش چیزی بگم. پیشنهاد می کنم برین حتما هر دو تا طنزش رو بخونین. هم این و هم این. هر دو فوق العاده هستن :)) در سینمای جهان حمیدرضا مطلبی در نقد جشنوارهء فجر امسال نوشته که با عنوان «همه آنچه درباره بيست و دومين دوره جشنواره فيلم فجر نمی‌دانستيد و گمان می‌کرديد می‌دانيد». فکر کنم از عنوانش مشخصه که چرا باید خونده بشه ؛) اوووووووووووه راستی یه کمیک استریپ هم درمورد مراسم اهدای جوائز وبلاگ ها کار کرده تو بن بست که خیلی خداست :))

عکس هایی از ولنتاین و هدیه خریدن دوستان هم در ستون عکاسی داریم که خب از اونجایی که من کلا با فلسفهء ولنتاین در ایران مشکل دارم ترجیح میدم نظری ندم در موردش! ولی عکس هاش جالبن. صنم مطلب خیلی خوبی در مورد این انفجار قطار نوشته بود که البته این ماجرا خیلی ریلکس و راحت به دست فراموشی سپرده شد و درتب انتخابات و تبعاتش محو شد.

نمی دونم این چند شمارهء اخیر مطالب پژمان رو در ستون اینترنت خوندین یا نه، اگر نخوندین برین و بخونین. خیلی بیش از انتظار من از این موجودِ تخس و جالبه!! امیدوارم در درس و کارش در دیار غربت موفق باشه :) ستون تئاترمون هم که به برکت وجود مهناز عزیز بسیار عالیه و این دفعه به ویژه که در مورد نمایشی نوشته که من هم خیلی دوست داشتم. رفتین زائر رو دیدین یا نه؟ عااااااااااااااالی بود! حمیدرضا هم مطلبی درموردش نوشته. در مورد فریدون فروغی و این سی دی جدید به اسم قریه من هم مهدی در موسیقی ایران نوشته.

خلاصه که این فنجون کاپوچینو رو شما هی سر می کشین و ما هی پر می کنیم! نوش جان ؛) خوشحال میشیم اگه شما هم در تهیهء اون کمکمون کنین :)


۱۳۸۲ اسفند ۷, پنجشنبه

خوابم میآد!

My English weblog

انقدر خسته ام خوابم میآد که اصلا مغزم کار نمی کنه. فقط اومدم که بگم:

ششمین ماهگردمون مبارک :*

شب به خیر :)

۱۳۸۲ اسفند ۶, چهارشنبه

Maryamaid

My English weblog

خب دوستانِ خارج از کشوری که لطف کردین و پیشنهاد کمک دادین به مریم خانوم، اگه به وبلاگ انگلیسیم برین لینک به یک حساب پی پل paypal هست که می تونین از طریق آن لاین پول بریزین و من از این ور به مریم خانوم بدم (پول رو!).

اگه از حالش بخواین که عمل کرده شنبه و حالش هم اینطور که مامانِ صنم میگه بد نیست اما دکتر ها کار کردن رو براش ممنوع کردن و ما همش داریم فکر می کنیم که حالا شکمِ اون بچه ها رو کی قراره سیر کنه! با صنم فکر می کردیم که برای دخترش کار پیدا کنیم چون که لیسانسِ الهیات داره و هر کاری می کنه نمی تونه کار پیدا کنه و حالا ما باید ببینیم چه کارایی از دستش برمیآد که یه جایی دستش رو بند کنیم. شما هم اگر جایی می شناسین که این دختر بتونه مشغول کار بشه و مطمئن هم باشه، لطفا خبر بدین.

یه نکتهء خیلی جالب در کل این ماجرا این بوده که همهء کسانی که پیشنهاد کمک کردن از خارج از ایران هستن و هیچکس، تکرار می کنم هیچکس از ایران دلش نخواسته این زن رو کمک کنه یا حداقل به من که کسی ایمیل نزده حالا خورشید خانوم رو نمی دونم! داشتم با خودم فکر میکردم که این چه معنی ای می تونه داشته باشه بعد به این نتیجه رسیدم که در موردش فکر نکنم بهتره!

انقدر خسته ام که نمی دونم باید دقیقا چکار بکنم! فقط به این امیدم که فردا اقلا این جلساتِ طولانی تموم میشن و راحت میشم! بدتر از همه اون ترافیکِ صبحش بود که دیگه داشت کم کم دیوونه ام می کرد و خوشحالم که دیگه فقط یه بار دیگه مجبورم تحملش کنم :) البته این پایان ماجرا نیست، حالا باید بشینم یه چند تا گزارش مختلف در موردش بنویسم و هر کدوم رو به یه جایی بفروشم! اینم شغلِ باحالیه ها! برام دعا کنین لطفا که گزارش ها چیزایِ خوبی از آب در بیآن :)

******

الآن که اومدم آنلاین تازه دیدم که احسان لطف کرده و این لینک پی پل رو اینجا هم گذاشته. ممنون احسان جان و ممنون از پیام عزیزم که این فرصت رو پیش آورد که بتونیم کمک های دوستان خارج از کشور رو به دست مریم خانوم برسونیم :*

۱۳۸۲ اسفند ۵, سه‌شنبه

باندانا ماندانا باندارا

My English weblog
اين نوشتهء نيما شبیه اون چیزیه که توی ذهن من هم می گذره منتهی دلم نمی خواد بهش فکر کنم. همین. راستی نیما اگه خواستی اینو یه کم کامل کن ترجمه اش کنم بذاریم یا تو وبلاگ انگلیسی من یا کاپوچینو.

امروز صبح رو بهمون مرخصی دادن اما از ظهر باید دوباره بریم تا بوق سگ :(( خدایا به من رحم کن. راستی در مورد اون مراسم کذایی مثل اینکه باندانا (یا به قول پيام باندارا) بستن و کلاه سر کردنِ من خیلی کار عجیبی بوده و کلی مردم تو کف بودن و ما بی خبر! خوبه حالا اینا من رو با سر کچل ندیدن وگرنه دیگه چه می کردن؟! ولی در کل این باندانای بیچاره داره خیلی ها رو دق میده منجمله حراستِ‌ سالن همایش های بین المللی وزارت امور خارجه :)) یارو داشت جلوی در سالن بال بال می زد ولی جرات هم نمی کرد بیآد چیزی بگه. آخر دیدم یارو داره سکته می کنه گناه داره روسری کردم سرم اما خب باندانا رو در آوردم و کلی روسری رو بردم عقب تا ببینه همون باندانا خیلی بهتر بود :)) اما جالب اینجاست که با اینکه وقتی روسری سرم می کنم اصلا بهش توجه نمی کنم و بیشتر موقع ها عملاً چیزی موهام رو نمی پوشونه اما این حراستی ها و امثالهم اینو ترجیح میدن! به من چه. من که از خدامه موهام بیشتر هوا بخورن!

اوه راستی این دوستمون که جایزهء بهترین وبلاگ دینی رو بردن هم فکر کنم خیلی از طرح باندانا خوششون اومده بود و هی میومدن و عرض ادب می کردن و می گفتن واقعا از دیدارِ‌ من خوشحال هستن!‌ میدویدن و در برام باز نگه میداشتن و هی آرزوی موفقیت می کردن!! خب من هم برای ایشون آرزوی موفقیت می کنم ؛) ماجرای آقای ابطحیه که هی راه به راه ایمیل تبریک اعیاد مذهبی برام می فرسته و تو وبلاگش هم تبریک جداگانه میگه :))) بگذریم.

تو اون وبلاگ انگلیسی هم دوستانِ عزیز میآن و کلی ابراز لطف (!) می کنن،‌ به زبان شیرین پارسی و انقیلیسی. موفق باشین. خدا قوت.



۱۳۸۲ اسفند ۳, یکشنبه

مسابقهء وبلاگ ها

My English weblog

مراسم اهدای جوائز تاپ وبلاگز هم که دیشب بود و من نمی دونم واقعا این پتک نامرئی از کجا خورد تو سرم که پاشدم خسته و کوفته از سر کار تو نیاوران رفتم اونجا. تنها نکتهء خوبش دیدنِ بچه ها بود که دلم براشون تنگ شده بود. به غیر از اون هم خودم خسته بودم هم مراسم متاسفانه خسته کننده و ناامید کننده بود. فکر کنم تنها چیزی که ما به خاطرش رفتیم اونجا این بود که حمیدرضا رو تشویق کنیم!

جوائز رو که می دادن داشتم با خودم فکر می کردم که من که از اینجور جمع ها همیشه گریزونم اینجا چکار می کنم! گوشهء یه ردیف صندلی نشسته بودم و یهو متوجه شدم که ای شیدهء بدبخت چه نشستی که الآن وقتی اسم کاپوچینو رو بخونن لابد قراره توی خر بری اون بالا جایزه رو بگیری! نمی دونم چرا قبلش اصلا حواسم به این موضوع نبود!!! اصلا اگر یادم بود عمرا می رفتم! شروع به فعالیت کردم و صنم رو که وسطای ردیف بود با ایما و اشاره صدا کردم وگفتم تو رو خدا تو برو! دخترهء بی چشم و رو برگشته میگه به من چه!!!‌ برگشتم به پشتم به احسان میگم آقا تو رو خدا تو برو، آقای وبمستر هم لطف فرمودن که به من چه! حمیدرضا هم که طبق معمول گیلاس شده بود (گزارش بامزه ای هم از مراسم نوشته بخونینش:))!

تا اومدم به خودم بیآم و در حرکتی انقلابی فلنگ رو ببندم، متاسفانه کاپوچینو رو خوندن. بعد به اندازهء یه ثانیه حدودا پونصد و پنجاه و پنج تا راه حل به ذهنم رسید یکی از یکی ضایع تر! و در نهایت عین شتر در حالی که از خجالت گر گرفته بودم راه افتادم دست از پا درازتر رفتم و جایزه رو گرفتم و در رفتم. آقای اروج زاده هم اون بالا وقت گیر آورده میگه اِ پس شما شیده هستین؟!!! منم تو اون حال اصلا یادم نمیآد چی جواب دادم فقط می خواستم زودتر از اون بالا بیآم پایین! کـــــــــــمـــــــــــک :(( کلا از رفتنِ روی سن خیلی خیلی بدم میآد. از مرکز توجه بودن متنفرم و اینکه فکر کنم همه دارن نگام می کنن باعث میشه پاهام به هم پیچ بخورن! خدا رحم کرد که با مخ از اون بالا شیرجه نزدم پایین! (پیام جان این شیرجه با اون شیرجه و دورخیز و اینا فرق داره عزیزم، یه وقت سوءتفاهم نشه!) می دونم که خیال می کنین من خیلی بچهء پررو و با اعتماد به نفس و ریلکسی هستم اما خب باید به عرضتون برسونم که درست برعکسشه و اینا همش فیلمه که خجالتم رو پنهان کنم! خب البته بهتون حق میدم باورتون نشه، منم اگه من نبودم باورم نمی شد!‌ :)))

خلاصه که بقیهء ماجرا رو هم می تونین تو وبلاگ خورشیدخانوم بخونین! برام جالب، دیدنِ‌ پیام بود که یه بار که اومد باهام چت کرد متوجه شدم پسرِ‌ یکی از معلم های مدرسه امونه و خونه اشون هم خیلی به ما نزدیکه. البته ناگفته نماند که وقتی فهمیدم پسرِ کیه قالب تهی کردم!! کلی داشتم به ذهنم فشار میآوردم ببینم یه وقت چیز بدی من یا خورشید در موردش ننوشته باشیم! آخه اگه من سر کلاس بداخلاقم مامانِ پیام من رو میذارن توی جیب کوچیکهء زیپِ بغل کیف پولِ خردشون! که خب البته این به هیچ وجه مانع از تقلب های جنون آمیزِ من وقتی چشم در چشمشون دوخته بودم و زیرِ‌میز رو پام کتاب ورق می زدم نمی شه! آخ که عجب امتحانِ خوبی بود D:

دیدنِ آقای شکرالهی هم جالب بود. فکر نمی کردم انقدر جوون باشن و انقدر آقا و متین و صد البته غیرمبتذل ؛) اگه اینا انقدر عکس نمی گرفتن هم خیلی خیلی بهتر بود! و این بود انشای من دربارهء مسابقهء وبلاگ ها!

۱۳۸۲ اسفند ۲, شنبه

ایدز ایدز ایدز ایدز ایدز...

My English weblog.

فکر کنم اگه این هفته رو زنده تموم کنم اگه کسی در مورد ایدز بخواد باخام حرف بزنه بکشمش! امروز انقدر در مورد ایدز حرف زدم که دیگه دارم خل میشم! تازه ۵ روزِ دیگه به همین منواله :((

برام دعا کنین لطفا!

راستی برای کمک به مریم خانوم برای کسانی که خارج از کشور هستن پیام یه حساب پی پل داره که حالا هر وقت فهمیدم لینکش رو چه جوری بذارم تو وبلاگم خب میذارمش!!!

دعا یادتون نره بی زحمت!

۱۳۸۲ اسفند ۱, جمعه

افتتاحیهء باشکوه یک وبلاگ انقیلیسی

Ladies and gentlemen, and here is what you've all been impatiently waiting for: My English Weblog!!!! Cheers :)



خب اينم از انگليسیش دیگه چی می خواین؟! احسان جان ممنون که کاراش رو زود انجام دادی که من بدوم برم اونجا بگم که بابا من یه فعالِ سیاسیِ باحال ایرونی نیستم که دارم برای آزادی مملکنم قلمفرسایی می کنم. من یه آدم عادی و معمولی هستم که تو این جامعه بزرگ شده و مسائل سیاسی رو فقط از روی تاثیری که رو زندگیم دارن می شناسم و همین. البته متاسفانه این تاثیر بیش از حد قابل تحمله و موجب دق و عذابِ من بوده همیشه. حالا هم تا میآم در مورد هر چیزی که دغدغهء زندگیمه بنویسم می بینم یه سرش به سیاست می رسه و دیگه حالم به هم می خوره.

بگذریم. وبلاگِ انگلیسیم مبارک‌، مگه نه؟ :)

۱۳۸۲ بهمن ۳۰, پنجشنبه

اسوشیتد پرس و عروس یونانی

I'll soon be writing in my English weblog, so for now sorry if you come over here and all you see is Persian :"> I promise to start fast and you guys pray!Thanks for your emails and kind notes :)



يه روز از همین روزا که من طبق معمول در ورطهء افسردگی از نوعِ خود-از-پیام-دور-بینی حاد قرار داشتم صنم گیر داد بیا یکی از اسوشیتد پرس اومده مصاحبه کنه. خلاصه با متدهایِ خاصی که فقط خود صنم بلده که چطور من رو در غیرممکن ترین حالت ممکن از خونه بکشه بیرون رفتیم مصاحبه بشیم! آقای فوق العاده بامزه ای بود به اسم برایان مورفی و کلی هم با هم گفتیم خندیدیم. با یه خانم یونانی ازدواج کرده و حالا مثل اینکه بیشتر در یونان هستن.

صنم ازش پرسید اِ پس شما هم یه My big fat Greek wedding داشتین؟! اونم خندید و گفت آره این داستانِ زندگیِ منه! یه ماجرای خیلی جالب که تعریف کرد در مورد این بود که داشته سعی می کرده یونانی یاد بگیره که بتونه با مادر و پدرِ همسرش ارتباط برقرار کنه. ازدواجشون در امریکا بوده و بعد رفتن یونان و برای اولین بار که دیدتشون برگشته گفته خب خیلی جاتون خالی بود و حیف شد که نبودین موقع عروسی ما. بعد دیده ای وای مادر زنش داره هی به خودش صلیب می کشه و فکر کنم به یونانی هی می گفته استغفرالله!! بعدش کاشف به عمل میآد که عروسی کردن و سکس داشتن در زبان یونانی یه کلمه است که فقط جای استرسش فرق می کنه و پنداری ایشون هم استرس رو بد جایی گذاشته بوده :))) فکرش رو بکنین به مادرزنش گفته بوده حیف شد که نیومدین امریکا سکس داشتنِ ما رو ببینین :))))))

خلاصه که کلی جای همگی خالی از مصاحبت با این آقای خوش اخلاق لذت بردیم. بعدش که صنم رفته بود براش آژانس بگیره چیزی که تمام طول مصاحبه تو ذهنم بود رو بالاخره پرسیدم. ازش پرسیدم شما نیویورکی هستین نه؟ با تعجب گفت وای خدایا تو می تونی لهجه های مختلف انگلیسی رو هم تشخیص بدی!!!‌ بله درسته!‌ گفتم نه! ولی آخه درست مثل وودی آلن حرف می زنین! مرده بود از خنده :)) بعدش تازه متوجه شدم که نه تنها مثل وودی آلن حرف می زنه بلکه شبیهش هم هست و طرز حرکات دست و چشم و بدنش هم دقیقا مثل اونه!! تازه عینک هم می زد!! حالا یا همهء نیویورکی ها اینطورین یا اینکه این آقا و وودی جان همزادن!

نتیجهء این اختلاط جالب شده این. جالب اینجاست که از وقتی این رفته آن لاین من حداقل ۳۰ تا ایمیل از آدم هایی به دستم رسیده که اصلا فارسی بلد نیستن!!! ایمیل دادن که بابا دمت گرم خیلی سایت خوشگلی داری و ما دوستت داریم و موفق باشی و تو رو خدا انگلیسی هم بنویس ببینیم چی میگی. البته از الآن هم می دونیم که مطالبت جالبن!! چقدر شبیه هم زبون های خودمون برخورد می کنن با آدم، نه؟؟!!! همینطور داره هی ایمیل میآد! کی می خواد اینارو جواب بده :((((((((( یکی که خیلی احساساتی شده و یه ایمیل داده که:

Your site is a candle in the dark!!! keep the fire burning!!



خیلی جالبه نه؟ فکر کنم الآن اونایی که از من به حد مرگ متنفرن ( و اینو با ابراز الطافشون در کامنت ها و ایمیل ها و گاهی سایت هاشون مشهود می نمایند) بدشون نمیآد یه طوری این سایت رو که اصولا الکی الکی الآن هیتش شده دو هزار و خورده ای بفرستن آنجا که عرب نی انداخت D: البته یه بار دیگه هم هیت پینکفلویدیش اینطوری رفت بالا وقتی که بی بی سی در موردمون نوشته بود و من هم طبق معمول بدجوری داشتم فحش می خوردم و در دورانِ قاطی پاتی به سر می بردم و زدم تمام وبلاگ رو دیلیت کردم!!‌ اتفاقا چند روز پیش هم بعد از اون فیاسکوی حج می خواستم همین کار رو بکنم که دیدم دیگه این حرکتم تکراری شده!!

چندین نفر لطف کردن و در مورد کمک به مریم خانوم ای میل دادن که خب باید ببینم آیا پیام می تونه کمکم کنه که کمک های خارج از کشور رو به مریم خانوم برسونیم یا اینکه اگه بهش بگم دیگه این دفعه تقاضای طلاق می کنه :"> پیام جووووونم D:

امشب هم رفتم نمایش دوستت دارم با صدای آهسته و خب اعصابم کمی تا قسمتی خورد شد چون زن و شوهر هی با هم دعواهای بد می کردن و من اصلا طاقت چنین صحنه هایی رو ندارم :( یعنی خب هیچ وقت دور و ورم نبوده و ندیدم مامان و بابام حتی یه بار صداشون رو بلند کنن و برای همین به نظرم خیلی کار عجیب و ثقیلی میآد و روحم رو آزار میده. بگذریم. کارهای چیستا یثربی رو تا به حال که خیلی دوست نداشتم شاید چون یه کم زیادی بوی فمینیسم میده. حالا بعدا در موردش بیشتر می نویسم الآن شدیدا خوابم میآد. سوگل و مهدی عزیز ممنون برای امشب :)

دعا کنین که منم به زودی تنبلی رو بذارم کنار و وبلاگ انگلیسیم رو راه بندازم اینجا کلی خودم رو کنترل می کنم یه وقت خدای نکرده چیزی انگلیسی ننویسم که بعد فحش بخورم که وای این دخترهء عقده ای می خواد بگه انگلیسی بلده!! اونجا دیگه راحتم :) دعا یادتون نره! یه کم هم سنجد بی زحمت!!

۱۳۸۲ بهمن ۲۹, چهارشنبه

کمک به مریم خانوم

متاسفانه بعد از آنژیوگرافی معلوم شده که مریم خانوم باید عمل قلب کنه و به یک میلیون و نیم کمک احتیاج داره. کسانی که دوست دارن کمکش کنن می تونن به من یا خورشید خانوم ایمیل بزنن و ما سعی می کنیم در تماس مستقیم با خود این خانوم شما بتونین کمکش کنین. همین. خب البته لابد اگه من به ترکیه نمی رفتم و دماغم رو عمل نمی کردم این اتفاق نمی افتاد اما خب چه میشه کرد همه که مثل شما دوستان عزیز بی اشکال و کامل نیستن. حالا ببینیم این دوستانی که انقدر ادعا داشتند چه می کنند. ما که الآن ۱۰ ساله که در حد خودمون هر کاری تونستیم براش کردیم، فقط امیدوارم بچه هاش و این نوهء کوچولوی بی مادر پدرش بی کس و کار نشن :(

دو تا لینک و یه فاجعهء دیگه :(

اول از همه ببينين اين عمو احسان گارفیلد چه کرده با این نوشتهء آخرش!‌ من جداً معتقدم اگر یه کم آب سنجد و این حرفا بهش برسونیم می تونه مطلب نویسِ‌خوبی بشه ؛)

******



نمی دونم از این آقاهه تا حالا نمایش دیدین یا نه اما پیشنهاد می کنم ببینین. از بازیش خوشم میآد و همونطوری که بارها گفتم منو یادِ نیما میندازه شدیداً و تازه نوشته هاش هم عالی ان! نمی دونم تازگی ها چرا انقدر تئاتری شدم من!‌ حالا بعداً باید براتون از تئاتر هایی که این چند وقت رفتم بگم.

******

ماجرای این قطاری که از مشهد خود به خود (!!!) راه افتاده و مثل اینکه پر گوگرد بوده بعد خورده به یه قطار دیگه نزدیکای نیشابور، انقدر بد ترکیدن که در عرض نیم ساعت کشته هاش به ۲۰۰ نفر رسید و صداش تا خودِ مشهد هم رفته و روستاهای تا شعاع ۱۲ مایلی رو هم ویران کرده، چیه؟!!!!! جداً مردم ما چقدر راحت میمیرن!‌

۱۳۸۲ بهمن ۲۸, سه‌شنبه

Muse و کتاب و غیره

Listen here.



...bury it
I won't let you bury it
I won't let you smother it
I won't let you murder it

...
I wanted freedom
but I'm restricted
I tried to give you up
but I'm addicted



now that you know I'm trapped
sense of elation
you'll never dream of breaking this fixation

you will squeeze the life out of me
...
you will suck the life out of me
...
our time is running out
and our time is running out
you can't push it underground
we can't stop it screaming out



how did it come to this?



اين Muse عجیب اعتیادآوره! این آهنگش رو خیلی دوست دارم. البته آهنگ های دیگه اش هم دوست دارم! حالا هی دونه دونه رو آهنگ های مختلف هَنگ می کنم و هفتهء دیگه اگه ازم بپرسین مثلا میگم وااای ولی اون یکی آهنگش یه چیز دیگه است! فکر کنم این یه جور کشفِ پله پله است و لذت بخش هم هست :) البته از همین الآن مطمئنم که نظرم در مورد اینکه این آهنگ بهترین گیتارِ ‌مجموعه رو داره هرگز عوض نخواهد شد. در کل من یه کم زیادی عشقِ گیتار برقی دارم به خصوص وقتی که به شدت و حدتِ تمام نواخته میشه! فکر کنم دلیل اینکه همیشه فکر می کنم این گروه ۱۲۷ هم یه چیزی کم داره و تو اون دوره هم بهشون رای ندادم، همینه.

امروز بعد از مدت ها دوری از ورزش به علل مختلف رفتم ورزش و استخر و مخلفاتی که همراهش میآد. بعدش اومدم خونه و از زور خستگی فقط خوابیدم! می خواستم عصری پاشم برم مراسم صادق هدایت در خانهء هنرمندان که هم ببینم چه خبره و هم گزارش برای کاپوچینو درآرم از توش اما دیدم خانمِ میگه ظرفیت سالن محدوده و باید از ویدیو پروژکشن بیرون ببینین و این حرفا، منم حوصله نداشتم پارتی بازی کنم و بعد هم دیدم که خیلی حالم خوبه، حالا هم پاشم برم مراسم صادق هدایت، یهو احساس همزادپنداریِ شدید بهم دست بده و ... بی خیال! به اندازهء کافی الآنشم مستعدش هستم دیگه بدترش نکنم بهتره!

کتاب های امیرحسن چهل تن رو خوندم. سه تا کتاب داشتم ازش و همه رو خوندم. اولی مجموعه داستان بود؛ چیزی به فردا نمانده است. نثر عجیب و جالبی داره. نمی دونم تحصیلاتش چیه اما می دونم که خیلی از لمپنیسم گفته و فوق العاده از تهران قدیم گفته و وسواس عجیبی هم روی معماریِ‌ مکان های داستانیش داره! یه اصطلاحاتی بود که والله من هیچی ازشون سر درنمی آوردم و با حمیدرضا هم راه به جایی نبردیم! مثلا این یه قسمت از قصهء اول مجموعه است:

... مه لقا توی تالار قلمدانی قوقو تنها می نشست. خسته که می شد طاقباز می خوابید. ترنج بزرگ گچبریِ سقف به او نزدیک می شد. چشم ها را می گشود؛ مذهب اکلیلی حاشیه ها نور را باز می تاباند و ابزارسازی های حاشیهء تاقچه های مقوس در سایه روشن نور تکان می خورد. از ورای این فضای اثیری یاد او مثل نسیمی معطر بر جانش می وزید. آنگاه خوابش می برد: یابوی تاتوی بخارایی... غروب با قیژقیژ قرقره و بند بالاروهای ارسی بیدار می شد.
...


یه نکتهء دیگه در مورد نوشته های این آقا اون جو مردسالاریِ غلیظشه که یه جاهایی دیگه نفس من رو می برید!‌ فکر کنم اگه پرستو کتابای اینو بخونه خون جلوی چشماش رو بگیره :)) توی همین مجموعه داستان یه دونه قصه بود به اسم مردهای تابستانی که در اصل طرح داستان وارهء رمانِ تهران، شهر بی آسمان بود.

این رمان رو بعد از مجموعه داستان خوندم و به نظرم جالب اومد. فقط همونطوری که گفتم اون حالت های لات بازیِ شدید و اون زندگی زن های منفعل و بی اراده آزاردهنده بود برام. یه جاهاییش قشنگ تنم مورمور می شد و چندشم می شد اما خب در کل قابل تحمل بود! یه چند تا از این جملاتِ فجیع رو میآرم که شما هم مستفیض بشین:

... از مال دنیا چیزی نداشت؛ خودش بود و جبهء تنش؛ اما چشم هایش سگ داشت و به خاطر همین چشم ها بتول حاضر بود به پایش جان بدهد. کرمانشاهی بود و میگفت: می خوامت. خاطرخوای سینه های پشمالوتم. (:-&)

...مهمان ها که رفتند اقدس سرش را روی کدوی تار گذاشت و گریه کرد. بعد مثل گربه ای خودش را به کرامت چشباند و گفت: مواظبم باش. کرامت سینه ها را جلو داد و ابروها را در حاشیهء پیشانیِ پرچین پایین کشید. اشک های زن همهء پیش سینه اش را خیس کرده بود. حس کرد بی پناهیِ یک ضعیفه جون توفانی، دریای غیرتش را آشفته است و موج های سرکش چنان به سویش می آید که می خواهد او را به یکباره در خود غرق کند. این حسی شیرین بود. آنجا ماندگار شد.

... چاک پیراهن را تا روی ناف باز می گذاشت. زنجیر کلفت طلا روی پشم مشکی سینه برق می زد. لخ لخ کفش هایش با آن آهنگ مرموز، زن ها را به پشت پنجره می کشاند. لبهء کلاه مخمل را جلو می کشید، کت مشکی را روی شانه جابجا می کرد، دستی به سبیل چرب می کشید و با دهان کج به زنی که خود انتخاب می کرد، عاقبت لبخند می زد. روزی نبود که از لای دریچه یا پناهِ بامی دستمال گره خورده ای پیش پایش بر زمین نیفتد. او فقط وقتی دستمال را برمی داشت که صاحبش را به گمان شناخته بود و او را خواسته بود. (:-&)

... برق این نگاه، هیکل کلفت و صدای خشدارش سرمایهء کلانی بود؛ مشتری فراوان داشت و آن را ارزان نمی فروخت. نشمه ها را تا آخرین قطره می دوشید و ولشان می کرد، آن وقت یکی دیگر.


خب حالا یه نفس عمیق بکشین، تموم شد دیگه! من که واقعا آخر هر داستان و رمان یه کم باید وقت میذاشتم قرچ قروچ دندونام رو کنترل کنم بعد برم سراغ بعدی!‌ زن های اون موقع جداً انقدر مفلوک بودن و مردا جداً اینطوری بودن؟! خیلی خوشحالم که اون موقع به دنیا نیومدم وگرنه خدا می دونه منِ وحشی و گریزون از هرگونه قید و بند و حرف زور کارم به کجا می کشید!

رمان بعدی هم که اسمش بود عشق و بانوی ناتمام. یه مدل هایی شبیه این فیلم های جنایی هالیوودی بود که آخرش یه کمی که پورنوگرافی داره و شوکه اتون می کنه! فکر کنم از داستان این یکی بگذریم بهتر باشه!!! ولی خودمونیما عمراً اگر می تونستین چند سال پیشتر از این چنین کتاب هایی پیدا کنین و بخونین!

و این بود انشای من در مورد امیرحسن چهل تن! شما هم بخونین، به نظر من ارزشِ خونده شدن رو داره :)

******

نظرخواهیِ مطلب پایین رو بدون هیچ دستکاری میذارم بمونه تا همیشه بدونین که چرا دیگه هیچوقت نظرخواهی نخواهم گذاشت. ديدين که به احترامتون سعیِ خودم رو کردم ولی من واقعا طاقتِ چنین حرکات و حرفایی رو ندارم، شرمنده :(

۱۳۸۲ بهمن ۲۷, دوشنبه

تشکر و تهوع!

اول از همه بايد از اون آژانسی که کارِ گل رسانی به در خونهء همسرانِ دور از هم رو به عهده داره تشکر کنم‌. واقعا سلیقهء عالی ای دارن مسئولینِ این آژانس! ۱۲ تا گلِ رزِ قرمزم خیلی خیلی خوشگلن و الآن که غنچه ها باز شدن خیلی خوشگل تر هم شدن :) مرسی پیام جونم که به یادم بودی و به مددِ این آژانس، من رو کلی خوشحال کردی عزیزم :*

******

به نام پروردگار جهانیان

با سپاس به درگاه خداوند سبحان که توفیق طواف خانه خدا و زیارت پیامبر اکرم (ص)،‌ حضرت زهرا (س) و ائمه بقیع را عنایت فرمود،‌ از جنابعالی دعوت می شود با حضور در جمع دوستان و آشنایان مجلس ما را مزین فرمایید.

فلانی و بانو
پذیرایی روز فلان
از ساعت ۶ الی ۹ به صرف شیرینی و شام
نشانی تالار بیسان (که خونِ پدر و مادر و جد و آبادش رو یه جا برای اجاره می گیره)


مردم میرن اونجا. کلی پول میدن میرن. میرن دور یه مشت سنگ و پارچه می چرخن و برمیگردن. مردم کلی احساس خوبی دارن وقتی این کارو می کنن. مردم کلی احساس معنویت و خوب بودنشون قلمبه میشه وقتی این کارو می کنن. برمیگردن و مهمونی می گیرن تو فلان تالار و فک و فامیل رو دعوت می کنن برای شام که بگن خیلی خوشحالن که کلی پول دادن رفتن دور یه مشت سنگ و پارچه چرخیدن و برگشتن. کلی هم ولیمه می خرن میدن به این و اون تو فامیل و دوست و آشنا. آب زمزم می کنن تو شیشه با خودشون میآرن و میگن برکت داره بخت باز می کنه. حاضرین و مدعوین هم حسرت بختِ بالایِ صاحب مجلس رو می خورن که مشرف شده؛ به یه مشت سنگ و پارچه.

راستی یکی میشه برای من بت پرستی رو معنی کنه؟

مریم خانوم داره ۴ تا یتیم بزرگ می کنه. دست تنها. میره خونه های مردم کلفتی که ۴ تا یتیم بزرگ کنه. الآن دیگه قلبش نمی کشه. آنژیوگرافی داره. مریم خانوم شوهرش مرده و با چهار تا بچه تنها گذاشتتش. یکی از دختراش رو شوهر داد بالاخره و کلی خوشحال بود که اقلا یکی رو به سر و سامان رسونده تا اینکه شوهرِ مرد. دختر هم از غم مردنِ شوهرش دق کرد و مرد. حالا بچهء دخترش هم یتیم شده و رو دستش مونده. حالا اگه مریم خانوم آنژیوگرافی بکنه چند سال دیگه به عمرش اضافه میشه؟ حالا مریم خانوم ۱۳۰ هزار تومن نداره آنژیوگرافی کنه و مامانِ صنم انقدر غیرت داره که نصف شب بشینه پای تلفن و براش ۵۰۰۰ تومن ۵۰۰۰ تومن پول جمع کنه. مریم خانوم با اون لهجهء کرمونشاهیِ غلیظش که یادِ مامان بزرگم میندازتم ناله می کنه: آخر من میمیرم شیده خانوم و این یتیمارو میندازن گوشهء بهزیستی. آخ خدایا.

میگه رفته بوده کمیته. برای یارو تعریف کرده بوده که وضعش چطوره. پسر کوچیکش هم همراهش بوده که چشماش از سوءتغذیه انقدر ضعیفه که دیگه از پشتِ لنزِ قطورش اصلا چشمی دیده نمیشه. یارو یه کم نگاهش کرده و یکی رو صدا کرده گفته ببرینش پهلوی حاجی. سوار ماشینشون کردن و بردن یه جای دوری. بردنش توی یه خونه ای. حاجی پشت میز نشسته بوده. برای حاجی هم تعریف می کنه وضعش رو. از یتیمیِ ‌بچه هاش می گه و مریض بودن خودش. حاجی زیر لب یه چیزایی با خوش پچ پچ می کنه و پامیشه بغل دستش میشینه. دست میذاره رو رونش نه بد نیست، خوب سفتی... چنگ می زنه تو چشاش و دست بچه اش رو می گیره و دوان دوان از اون خونه فرار می کنه. انقدر می دوه تا قلبش می گیره و بالاخره یکی سوارشون می کنه و برش می گردونه خونه اش. دوباره کلفتی و کارای سنگین... این داستان تا ایستادنِ قلبش ادامه داره.

چند تا مریم خانوم تو این شهرِ ‌کثیف و درندشت هست؟ چند تا حاجی؟ راستی حاجی جون رفتی و برگشتی تو هم مهمونی گرفتی تو تالار؟

پول رفتن + پول ولیمه های خریداری شده + پول اون تالارِ کوفتی = X
آنژیوی مریم خانوم = ۱۳۰٫۰۰۰
جونِ امثالِ مریم خانوم = ۰

حالت تهوع دارم. اون وقت هی بگین چرا افسرده ای!





۱۳۸۲ بهمن ۲۵, شنبه

افسردگی ممتد و چند تا لینک و سورپریز خوشایند ولنتاینی

بی موبایلی هم عالمی داره برای خودشا! دارم کم کم هوس می کنم شدیداً که گوشیم از تعمیرگاه که برگشت بفروشم همش رو خودم رو راحت کنم! زندگی آروم و راحتیه اینطوری :) البته هوسِ‌ بی جاییه چون که کلی از کارای زندگیِ من با اون می چرخه و دارم اینجا زر زیادی می زنم که مثلا بگم من خیلی از موبایل بدم میآد!!! بگذریم، خودزنی های من دوباره شروع شدن! اوه راستی در راستای این خودزنی های من، یکی از مسائلی که معمولا آدم های بی جنبه متوجهش نمیشن همینه. اینکه من خودم به خودم یه چیزایی بگم اصلا به این معنی نیست که شمای نوعی هم اجازه داری همونا رو بگی. حالا چه در مورد رفتارم باشه چه چیز دیگه ای!

ای وای الآن تو اون موود های نه-زیاد-خوبم هستم فکر کنم بهتره همین جا موضوع رو درز بگیریم!

******

«آه! به خاطر یه بشقاب ماکارونی و یه کاسه اسفناج اینا ما رو از چشیدنِ‌ مزهء واقعی و حقیقیِ عشقِ‌ والتناینی محروم می کنن.» حضرت پینکفلویدیش (س) در مکالمه ای فلسفی با خورشید!

دیدی آخر دادم منشیم برام تایپش کرد گذاشتم تو وبلاگم؟ :)) حالا همه می تونن ببینن من چه شاعر و رمانتیکم! آخرِ ادبیاتِ دوران رمانتیسیسم!!

******

این آقای رضا مسلمی خیلی نقد های خوبی برای ما تو کاپوچینو می نویسه. از دست ندین! مال هفتهء پیش رو هم بخونین.

******

سینا رو دیدین؟ ؛)

******

رعایت شما رعایت ماست
*
خسته ام از آنچه که تو می خواهی باشم
احساس بی ایمانی می کنم
در زیر ظاهر نمایی گم شده ام
نمی دانم از من چه انتظاری داری
مرا تحت فشار گذاشته ای که بمانند تو باشم
هر قدمی که برداشتم اشتباهی دیگر برای تو بود

و هر لحظه ای که تلف کردم بیشتر از آن چیزی است که می توانم بدست بیاورم
خیلی کرخت می شوم وقتی دیگر تو را آنجا احساس نمی کنم
خیلی خسته می شوم وقتی بیش از پیش آگاه می شوم
من اینطور شده ام و تنها کاری که می خواهم انجام دهم
این است که بیشتر مثل خودم باشم و کمتر مثل تو

و می دانم یک روز خطاهای من هم متوقف خواهد شد
و می دانم تو هم مثل من بودی
فقط یک نفر از تو نا امید شد


خب من همین جا حرفم رو پس می گیرم! مثل اینکه من از نوشته هایی که حالت شعرگونه دارن خوشم میآد! قبلا هم اینجا رو خونده بودم اما وقتی ایمیل داد با دقت بیشتری خوندم و خب مطمئناً اسم وبلاگ که مربوط به آهنگ موردعلاقهء من از Radiohead هست بیشتر باعث شد دقت کنم! شما هم بخونین شاید خوشتون بیآد.

******

میان برنامه:
به نظر شما من چرا انقدر احساس افسردگیِ ممتد می کنم؟!!

******

ادامهء برنامه:

اون شرکت تبلیغاتی که بنده چهار هفته توش کار کردم تازه بعد از فکر کنم ۳ ماه ...

قطع برنامه

داشتم تایپ می کردم که بابام اومد دم در اتاقم و گفت یه آقای کپلی با یه دسته گل رز قرمز اومده دم در تو رو می خواد!! رفتم و متوجه شدم که پیک هستن ایشون و یک بغل رز قرمز آوردن با یه کارت کوچولو که میگه:

Be my valentine!
از طرف پیام!
۲۵ بهمن!

حالا من موندم این پیام همون پیام شوهرمه یا یکی از عشاقمه که تصادفا اسمش پیامه :)))))))))))))) نه حالا گذشته از شوخی D: ممنونم عزیزم :* اگه جداً از طرفِ تو بوده ؛)

ادامهء برنامه بعداً‌، فعلاً برم تا افسردگیِ‌ کار دستم نداده یه کم فیلم ببینم!

۱۳۸۲ بهمن ۲۴, جمعه

کاپوچینوی هشتاد و دو و عادت نکردن به فحش بعد از دو سال آزگار


پيشنهاد می کنم همش رو بخونین! جدی میگم!

******

من کماکان تکذیب می کنم خانوم! هر کی هر چی می خواد بگه من دستمال کاغذی دور انگشتم بود که خب همون نقش رو بازی می کرد!!!!‌ مهم نفسِ مسئله است!!! ای یاران باوفا حمایتم کنین!!!

******

آدم های مریضی که کامنت های کثیف میذارن باعث میشن تا چند روز روح من متلاطم باشه. به نظر شما ارزشش رو داره؟ به خدا نداره،‌ داره؟ هی میگین نظرخواهی بذار. هی میگین خودت رو می گیری نظرخواهی نمی ذاری. منم هی خر میشم و میگم به احترام این همه ادم خوب تحمل می کنم. بعدش دوباره ... این لوپ تمومی نداره انگار. امیدوارم طاقت بیآرم و به قول احسان دوباره برنگردم بهش بگم برداره وبلاگ رو دیلیت کنه.

******

حالم خوب نیست :( تجربه هم هر چی ثابت می کنه منِ خر به اثباتیاتش محل نمیذارم. نه ولی جداً نمی نویسم نمی نویسم نمی نویسم...

۱۳۸۲ بهمن ۲۲, چهارشنبه

تکذیبیه!

من همين جا پیش دستی نموده و هرگونه عکسی که در این وبلاگ از من گذاشته شود را قویاً و اکیداً و صریحاً و شدیداً و کلی چیزای دیگه اَن تکذیب می کنم! آقا اینا همش کار استکبار جهانی در راهِ لکه دار کردن نامِ پاک یک همسرِ دور از همسر است! کار مونتاژ در فوتوشاپ است!‌ من خودم این عکس را تکذیب می کنم! من خودم تو دهنِ‌ این عکس می زنم! من خودم عکس تعیین می کنم!! خلاصه که اغفال نشید اینا همش توطئه است!‌ آدم یه دوست مثل این داشته باشه که بشه با پونصد تومن خریدش از کرور کرور تا دشمن بدتره به خدا!!

۱۳۸۲ بهمن ۲۱, سه‌شنبه

خاطرات دانشجو استادی

خب پس فقط رشتهء ما نیست که انسان های مریضی رو که تمام سعی اشون رو برای دیوانه کردنِ ‌تو به کار می برن، به کار می گیره! امیر جان تبریک فارغ التحصیلیت :) به قول احسان انشالله عروسیِ بچه ها!

********

یه چیزِ جالب در مورد پایان نامه و اینا هست که یادم نبود هیچ وقت براتون بگم و اونم هدیه ای هست که آخرش به استاد راهنما و مشاور و داور داده میشه. یعنی خب قرار نیست هیچ هدیه ای داده بشه چون اونا دارن حقوقِ کاری که می کنن رو (که البته در اصل کاری جز چزوندن تو نمی کنن که اینم هنریه در حد خودش!) می گیرن. وقتی تزم آماده شد بردمش پهلوی استادی که به عنوان داورم تعیین شده بود،‌ اون از رو ناچاری تعیین شد چون بقیهء اساتید رو نمی شد در یک اتاق بدونِ خطرِ بروز گیس گیس کشی جمع کرد. برگشته به من میگه:

- آره خب می دونی به نظرِ من تشکر از کسانی که برات زحمت کشیدن هیچ اشکالی هم نداره! مثلا خیلی ها هستن که به اساتیدشون بهار آزادی میدن!!
- اِ جداً؟؟
- آره جداً!
- استاد من هیچ وقت به شما چنین توهینی نخواهم کرد!
- نه بابا توهین چیه!!
- اوووووووه باور کنین استاد این یه توهینه و من هرگز اینکار رو نمی کنم شما می تونین مطمئن باشین!
- عجبا! دختر کجای این کار توهینه!؟

خلاصه که بنده ایشون رو متقاعد کردم که این کار یه توهینِ بزرگه ‌وگرنه باید یه سکه بهار آزادی پیاده می شدم! با کمال وقاحت داشت به من می گفت برام سکه بخر تا نمرهء خوب بگیری! خب منم نه تنها نخریدم بلکه سر دفاع هم با هر جواب کم مونده بود کتکشون هم بزنم و نتیجه هم این شد که ۱۸.۵ دادن و گفتن تا بیشتر این دخترِ آتیشی نشده بره پیِ کارش! چند وقت بعدش یکی از هم کلاسی ها که تمام پروژه هاش رو در طول تحصیل من نوشته بودم و اصلا بلد نبود چه جور باید یه تحقیق نوشت شد ۱۹.۵ با همین استاد داور محترم. بعدها که بهم زنگ زده بود گفتم مهدی بین خودمون می مونه اما یه بهار کامل دادی یا ربع یا نیم؟! خندید و گفت: بابا یارو رو دست کم گرفتی؟! تا یه کامل نگرفت امضا رو نداد برای دفاع!

اینم از وضعیت تحصیلاتمونه تو این مملکت. اون وقت مردم برمیگردن میگن چرا نمی ری دکترا بخونی؟! من رسماً گْه میل کنم اگه اصلا دیگه تو ایران پام رو تو دانشگاه بذارم! به عنوان استاد هم که بودم همچین فرقی نمی کرد. می دونین چیه اینجا جَوِش یه جوریه که اگه همرنگشون نشی خودت زجر می کشی. تو اون اتاقِ اساتید که می نشستم انقدر جو سنگین و خطری بود که جرات نداشتم نفس بکشم. هنوز زنگ نخورده می پریدم بیرون که برم سرِ کلاسم!‌ آدم فکر می کنه دیگه در سطح دانشگاهی اینا یاد گرفتن چطور رفتار حرفه ای داشته باشن و چطور با هم کار کنن. هه هه. این یه جکه!

همون روزِ اول که رفتم سرِ کار من رو کشیدن تو دفتر که آره تو یا با مایی یا با فلانی، همین الآن موضعت رو مشخص کن! منم یه کم فکر کردم و گفتم میشه من بدون موضع باشم؟ گفتن نه اینطوری به مشکل برمی خوریم با هم!!!!‌ گفتم بهم فرصت بدین یه کم فکر کنم و موقتی در رفتم. از اون به بعد تقریبا در یه حالتِ برزخی بودم. یعنی هیچکس بهم نزدیک نمی شد. نه از این طرفی ها و نه از اون طرفی ها!‌ منم دیدم همینطوری راحتم و خودم رو با طراحی سوال و تصحیح ورقه و سی دی گوش دادن سرگرم می کردم. اما کم کم شروع کردن کرم ریختن.

من همیشه رنگارنگ لباس می پوشم و جمهوری اسلامی هنوز نتونسته سیاه پوشم کنه. معمولا یا کِرِم یا سبز یا آبی یا طوسی. کم کم شروع کردن که این خانم جوون که هست اینطوری هم که لباس می پوشه حواسِ دانشجوها پرت میشه! چرا مقنعه اش رو می کنه زیرِ یقه اش! اینطوری خیلی اروپاییه! چرا با لباس های آبیش کفشِ قرمز می پوشه؟ چرا قلمبهء موهای جمع شده اش از پشت مقنعه اش معلومه، به نظر شما حواس پرت کن نیست؟ مخصوصا برای دانشجوهای پسرِ کلاسشون؟! با اینکه آرایشش مشخص نیست اما معلومه که یه کارای کرده!!!‌ چرا اون بکنه ما نکنیم؟ عینک آفتابیش رو دیدین؟ آبیه!!!!

دوباره کشیده شدم به همون دفتر.
- خب تصمیمت رو گرفتی؟
- تو کارِ من مشکلی نبوده؟ تا به حال اعتراضی چیزی نبوده؟ دانشجوها راضی ان؟
- آره همه راضی ان به غیر از همکارات! تصمیمت رو گرفتی؟
- چرا همکارا ناراضی ان؟
- چون تو بوی جوونی می دی و رنگ داری.
- آره خب این گناهِ غیر قابلِ بخششیه!
- حالا انتخاب کن، حمایت ما یا اینکه ببینیم اینا نارضایتیشون رو به کجا می کشونن.
- آهان یعنی اون تصمیم اینجاست که معنی پیدا می کنه؟
- دقیقاً.
- چقدر به پایان ترم مونده؟
- ۳ ماه.
- بازم وقت می خوام.

حمایت خاصی ازم نمی کردن اما خب یه چشمه هایی میومدن که مزهء شیرینِ تو اکیپ بودن و یا تلخیِ حامی نداشتن رو بهم بچشونن. کم کم شروع کردن به بقیهء چیزا گیر دادن. چرا همیشه از کلاسش صدای خنده میآد؟ همیشه صدای دانشجوها میآد، خودش اصلا درس میده؟ چرا وقتی دانشجو دیر میآد راهش میده؟ اون وقت ما این وسط بدِ میشیم. چند دفعه از دم در کلاسش رد شدم خودش سر جاش نبود و وسط دانشجوها نشسته بود، چرا انقدر بهشون نزدیک میشه که احترام بین استاد و دانشجو از بین بره؟ چرا انقدر تند تند امتحان می گیره و تصحیح می کنه پس میده؟ انتظار دانشجو میره بالا. این هنوز تازه نفسه ماها رو بدِ می کنه.

والله من تازه نفس نبودم. از نوزده سالگی به آدم بزرگا درس دادم. حواس هیچ دانشجویی هم تو کلاس من پرت نمی تونه بشه چون انقدر سگم که حتی وقتی دارن غش غش می خندن از گوشهء چشم نگام می کنن که وقتی من خنده ام تموم شد اونام ساکت بشن! اگر میرم بینشون برای اینه که خودم همیشه احساس فوق العاده ای بهم دست می داد وقتی استادم باهام در سطح انسانی خودش برخورد می کرد و تازه بیشتر هم احترامش رو نگه می داشتم و برای من هم همین نتیجه رو داشت. اگر هم اجازه میدم دانشجوی دیر آمده هم بیآد تو برای اینه که فکر می کنم که لابد براش مهم بوده که حتی وقتی دیر شده بوده هم بازم اومده و این ریسک رو کرده که عین همهء کلاس ها بهش توهین بشه اما بازم اومده دم در و اجازه می خواد بیآد تو. بعدش هم اون کلاس اونجاست برای استفادهء اینا که پول دادن که استفاده کنن اگه خودش خره یا نمی خواد دیگه به حماقتِ خودش برمیگرده که داره فرصت هاش رو از دست میده وگرنه من وظیفه امه که همیشه اونجا حاضر باشم.

اما انداختنم تو یه گوشهء تنگ و از همه طرف هی چپ و راست ازم اشکال گرفتن. دیگه آخراش کم آورده بودم. سنِ کم سن و سال ترینشون حداقل ۱۰ سال از من بیشتر بود و بیشترشون دکتر بودن و من هنوز حتی پایان نامهء کارشناسی ارشدم رو صحافی کامل هم نکرده بودم. تا جایی که تونستم مقاومت کردم و بعدش شدم از همونایی که خودم موقع تحصیل ازشون متنفر بودم. دانشجوهایی که دیر میومدن رو با ترش رویی می انداختم بیرون، وقتی کسی می خندید خیلی سرد می گفتم: اگر چیز خنده داری هست با ما هم درمیون بذارین ما هم بخندیم! (وای خدایا چقدر من از این جمله متنفر بودم همیشه!) حاضر غایب رو سخت می گرفتم و عین احمق ها درس می پرسیدم و منفی مثبت می دادم!! موقعی که برمی گشتم پای تخته چیزی بنویسم صدای خودم رو می شنیدم که میگه: من پشت سرم هم چشم دارم! (وای نه! چطور تونستم انقدر سقوط کنم؟!) بیشتر سورمه ای می پوشیدم و کفش های مشکی زنانهء مامانم رو. بالاخره همشون مثل تمام کلاس ها منفعل و ساکت شدن.

ترم تموم شد. امتحانات سختی گرفتم که اشک همشون رو درآورد و بعد نمره ها رو بردم رو نمودار. همهء همکارا ازم راضی بودن. آخر ترم یکی از دانشجوهای خوبم اومد و فقط پرسید استاد ما چکار کردیم که شما یهو انقدر عوض شدین؟! منم فقط روم رو برگردوندم و رفتم تو دفتر پهلوی همکارانِ عزیز و راضیم. تایم شیتِ ترم تابستون و پاییز رو هم خالی دادم رفت. گفتم شوهرم میآد. گفتم ممکنه لازم شه برم مسافرت وسط ترم. به همه گفتم وقت ندارم. گفتم باعث افتخاره اما خب نمی تونم متاسفانه. Bullshit! اینم تجربه ای بود برای خودش. گرچه تا آخرش هم تصمیم نگرفتم و جزو هیچ اکیپی نشدم اما تمام کارایی که به خودم قول داده بودم هیچ وقت اونور نیمکت نکنم،‌ رو با خفت تمام کردم چون کسی که من رو آورده بود اونجا و بهم ایمان داشت، می رفت زیر سوال. حیف. اون چند ماه اول کلاسام عالی بودن و بچه ها صورتشون موقع جنگیدن برای شرکت بیشتر تو کلاس می درخشید.

خیلی وقت بود اینا تو دلم مونده بود الآن یه کم راحت شدم. حالا بازم یه کم بیشتر می فهمم چرا همه اینجا پژمرده و پلاسیده ان. خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو...

۱۳۸۲ بهمن ۱۹, یکشنبه

سنگ و شیشه

sangoshishe.jpg


قبل از سفر رفته بودم واکسن ام ام آرم رو بزنم که گفتن باید دکتر اول ویزیت کنه و اجازه بده. دکتر هم نه گذاشت نه ورداشت هنوز ننشسته بودم رو صندلی که گفت خانوم شما کم خونی دارین! رژیم سخت نباید بگیرین. گوشت باید زیاد بخورین. فشارم رو گرفت و بعد از اینکه دید ۹ رو ۶ هست یه کم چپ چپ نگام کرد و گفت اجازه میدم واکسن رو بزنی اما باید حتما بری آزمایش. خلاصه که آزمایش رو نوشت و منم رفتم و خون دادم.

خودم همیشه حدس می زدم که با این وضعیتِ غذا خوردنِ من بالاخره یه روزی تَقِش درآد و کار به اینجا بکشه. خب چکار کنم از گوشت قرمز بدم میآد :( تازه اون موقع ها که بچه تر بودم خواب های عجیب غریب می دیدم که مبتنی بر این بود که من نباید گوشت بخورم!‌ و حالت تهوع دست از سرم ورنمی داره. سعی می کنم تا جایی که می تونم گوشت و این جور چیزا بخورم اما خب سخته دیگه، بعدش کی می خواد کابوسای منو جمع و جور کنه!؟ :((

خلاصه که امروز رفتم جواب رو گرفتم و بردم دکتر ببینه. فشارم که کماکان ۹ رو ۶ بود و دست و پام هم که یخچال!‌ نتایج رو خوند و گفت همه چیز ناپلئونیه!‌ یعنی مثلا اگه باید یه چیزی بین ۲۲ و ۱۳۰ باشه برای من ۲۳ است!‌ نمیشه گفت کم خونی دارم اما مطمئنا وضعم ناجوره به خصوص وضع آهن و گلبول قرمز. قرص آهن و اینا نوشته و گفته باید تقریبا هر روز گوشت قرمز بخورم :(( خدایا من چکار کنم؟! همه میگن خب کباب بخور، اما مشکل اینجاست که من از کباب بدم میآد! نمی دونم چرا همه فکر می کنن که تمام ابنا بشر عاشقِ کبابن!

خلاصه که علاوه بر تمام اون ویتامین هایی که پیام و مامانش ردیف کردن اینجا برام که بخورم، حالا باید آهن و گوشت :-& هم بخورم! سعی ام رو می کنم در هر حال. من که دیگه کاملا استپ کرده وزنم و هر چی کمتر می خورم انگار نه انگار، به روی مبارک نمیآره و پایین نمیآد. همه می گن که این طبیعیه و بعد از یه مدت بدن یه استراحت به خودش میده تا چربی های قدیمی تر رو آب کنه اما خب من حوصله ام سر رفته و از چاقی هم خسته شدم. پیام باهام دعوا می کنه و میگه سلامتیت مهم تره یا چاقی لاغری؟ و من اگه بخوام منطقی باشم باید بگم سلامتی اما خب ...

فعلا که خسته شدم. می دونم که حالا از این به بعد با این وضعیت دوباره چاق خواهم شد :((( باید ورزشم رو بیشتر کنم. لابد دیگه باید خودم رو خفه کنم! ای خدایا این ژنِ چاقی آخه چرا باید اصلا وجود داشته باشه؟! شانس گندِ منه دیگه! برم سراغ قرصای رنگارنگم فعلا، با اجازه!

* توضیح عکس: این رو تو اصفهان با آرش زیرِ سی و سه پل گرفتیم،‌ خیلی به نظرم شعر قشنگیه، نیست؟

۱۳۸۲ بهمن ۱۸, شنبه

کتاب، فیلم و چند تا لینک، مهمتر از همه تامو

کتاب ده فرمان کیشلوفسکی هم تمام شد هفتهء پیش و کلی هم چسبید. فکر کنم این آشتی دوباره با کتاب ها عاقبت خوشی داشته باشه. فعلا می خوام برم سراغ چند تا کتاب ایرانی، خدا به خیر کنه. الآن کتاب چیزی به فردا نمانده است از امیرحسین چهل تن رو گذاشتم جلوم دارم رو خودم کار می کنم که بخونمش! کسی اینجا از این انسان کتاب خونده تا به حال؟

******

راستی فیلم آخرین سامورایی که قبل از سفرم دیدم هم خیلی خوب بود و منتهی به این کشف شد که من از فیلم هایی که سامورایی بازی دارن شدیدا خوشم میآد، حالا چراش رو خدا می دونه! به تام کروز هم خیلی میآد که نقش یه کاپیتانِ شاکی و تخس رو بازی کنه که بر اثر تعالیم یک سامورایی انسان میشه! پیشنهاد می کنم فیلم رو ببینین اگه شما هم سامورایی بازید!

******

این بشر خداست! اگر تا به حال نرفتین سراغش حتما برین!

******

شادی، صابونی لیمویی ست که از فکر بوئیدنش پوستم گرمیگیرد.
شادی،بندهای صبورو زیبای انگشتان توست.
شادی،ابروهای خمیده مادرم است.
شادی،چشمان عمیق برادرم است که به کودکش، من ، می نگرد.
شادی، خنده چشمان سیاه لیلاست در یک عصر شنبه.
شادی،لمس لکه های قرمزیست که در صدای پسرکم می شنوم.
شادی،آسپرین های مداوم مردی است که گویا نسبتی با من دارد.
شادی،خواندن پیغامی است که می گوید: " چطوری اَ ن ؟".
شادی،شنیدن صدای نرم ِ گندمگون ترین زن دنیاست.
شادی... شادی... شادی...
سپاس می گویم تو را
ای یگانه ترین،
ای زیباترین،
ای "من".

از شعر خوشم نمیآد اما نمی دونم چرا از نوشته های این دختر انقدر خوشم میآد! شاید چون هر دومون یه جور موسیقی دوست داریم یا شایدم چون من حواسم نیست که شعر دوست دارم! میشه لطفا بی زحمت یه کم بیشتر بنویسی عزیزم؟! ممنون!

******



نمی دونم سراغ Tamo رفتین یا نه. من که خودم قادر به داونلود کردن اون همه ء آهنگ نبودم اما بهنام عزیز لطف کرد و طبق معمول از صدقه سر تهران اونیو منم تونستم به آهنگ ها گوش بدم. خب شخصا بیشتر آهنگ ها رو دوست نداشتم. تااونجایی که یادم میآد سهراب گفت که هیچگونه حذفی صورت نگرفته و همهء کسانی که علاقه به شرکت داشتن اومدن و شرکت کردن.

دفعهء پیش وقتی تو اون یکی مسابقه من تو وبلاگم نظرم رو نوشتم و در مورد چند تا از گروه ها خوب نوشتم ایمیل برام اومد از چند نفر که کارم درست نبوده. البته من خودم اینو قبول ندارم اما خب این دفعه این کار رو نمی کنم. فکر کنم بهتره همه رو گوش کنین و خودتون تصمیم بگیرین. اینکه فرصتی در اختیار این جوونای با استعداد قرار می گیره با همت بچه های تهران اونیو خیلی قابل تحسینه. امیدوار بودم و هستم که یه کمی بیشتر حواسمون به اینجور حرکات باشه و حمایتشون کنیم.

فعلا بسه. بعدا باید یه دور کامل در مورد این چیزا بنویسم.

۱۳۸۲ بهمن ۱۷, جمعه

کاپوچینو، تولد و سایر قضایا

کاپوچینوی هشتاد و یکم رو هم دیدین؟ طنز و سینمای ایران و تئاتر رو به هیچ وجه از دست ندین. ستون نگاهی که صنم هفته پیش نوشته بود درست دیده نشد فکر می کنم ارزشش رو داره حتما برین بخونین و همچنین داستانی که استامینوفن عزیزم نوشته :) اه راستی تولدت مبارک استای عزیز :*

*******

امشب بچه ها برای من و آرشو مهدی تولد گرفته بودن. ممنون از کسایی که اومدن و اونایی هم که نیومدن که خب بالاخره آدم یه جایی باید دوستاش رو بشناسه، نه؟ کیوان عزیز یه تابلو فوق العاده خوشگل برام آورد که عالیه، مرسی :) تقویم اردشیر رستمی هم که دیگه توووپ! مرسی احسان و پرپر جونم :* صنم جونم هم که قبل از ترکیه رفتنم کادوم رو داده بود که خب البته موقع خریدن بیشتر به پیام فکر می کرد تا من!!!!! بگذریم!

آقا انقدر که این پیام گفته ما قلیون نکشیدیم به خدا! مممممممممم خب البته تو همین مایه ها بود اما نه به این شدت و حدت! اینطوری آدم خیال می کنه با یه زوج مفنگی طرفه :))






۱۳۸۲ بهمن ۱۶, پنجشنبه

<p dir="ltr"align="left">Rock is dead? mmm, Naaaaaaaah!</p>

فکر کنم اونایی که یه کم با من آشنایی دارن می دونن که یه مغازه ای که من دویدم توش تو استانبول مربوط به موسیقی می شد. چشمام برق می زد از دیدن سی دی ها و دی وی دی ها اما خب بیشتر چیزایی که دوست دارم رو داشتم و مونده بود فقط که این کشف جدید رو که چند نفر بهم معرفی کردن، بخرم: Muse. نمي دونم اسمش رو شنيدين يا نه. بيشتر کسانی که می دونن من از Radiohead خوشم میآد پیشنهاد کردن که به اینها هم گوش کنم. یه بار یکی از خوانندگان وبلاگ یه آهنگشون رو آپلود کرد یه جایی و من با بدبختی و فلاکت با این اینترنت ذغالی داونلودش کردم اما خب می ارزید.

اولین باری که گوش دادم احساس کردم تام یورکه!‌ با خودم گفتم حتما از این سینگل هاست که تو هیچ آلبومی نیست و به صورت تک آهنگ بیرون میدن. اون دوست عزیز هم نمی گفت اینا کی هستن! بالاخره کوتاه اومد و گفت که کی هستن. بعدها از چند نفر راک باز دیگه هم اسمشون رو شنیدم. برام جالبه که یه گروه داره راهی که Radiohead شروع کرد رو ادامه میده. این ها هم انگلیسی هستن ولی خیلی شناخته شده نیستن، به ویژه تو امریکا. اما خب الآن فعلا یه سری تورهای خوب در اروپا داشتن که کلی هم مثل اینکه گٌل کرده،‌ تو فرانسه و تو بارسلونا. مثل اینکه اینا هم از اون گروه هایی هستن که اجرای زندهء عالی دارن، مثل Radiohead and Pinkfloyd.



آلبوم آخرشون رو از استانبول خریدم به اسم Absolution شدیدا مخِ من رو به کار گرفته و از توی هواپیما که شروع کردم به گوش دادنش تا الآن فکر کنم پونصد باری این سی دی رو گوش دادم! Lyrics آهنگ ها خیلی خوبه که البته در درجهء دوم اهمیت برای من قرار داره. اول باید موسیقی کار به گوشم خوش بیآد تا برم سراغ متنش و خب اینا واقعا موسیقیشون عالیه. صدای Matthew Bellamy و طرز خوندنش کاملا از تام یورک الگوبرداری کرده اما خب در عین حال یه سبک خاص خودش رو هم داره. آهنگاشون فکر کنم اینجا قابل داونلود کردن باشه. همین آهنگ اول که متنش عالیه! پیشنهاد می کنم اگه از راک خوشتون میآد برین سراغشون.

با این اوصاف و با داشتن دو تا گروه فوق العاده خوب، که البته جالب هم هست هر دو انگلیسی هستن،‌ اون ماجرای راک مُرده و این حرفا دیگه تعطیله انشالله! توجه کردین هر چند یه بار یکی جو می گیرتش و نظر میده که آره دیگه راک مرده و آی دیگه موسیقی راک از دست رفته و وای مردم با مٌردنِ کِرت کوبین و فلانی و بیسانی، راک هم ریق رحمت رو سر کشید و از این حرفا. یادمه یه بار راجرز واترز کلی این جمله رو مسخره کرده بود. فکر کنم تو اون برنامهء زنده شون تو پمپی بود، الآن دقیقا یادم نمیآد چی گفته بود باید بشینم نگاه کنم و بعدا براتون حتما می نویسم،‌یه چیزی تو این مایه ها بود:

Every once in a while somebody comes out 'n says Rock is dead. That's never gonna happen. What do they know about Rock? They have absolutely no idea what Rock is all about!...



خلاصه که ممنون از کسانی که این گروه رو بهم معرفی کردن :) خیلی گوش دادن بهش داره کیف میده :) اوه یه چند تا چیز جالب در مورد اینا اینه که اولا فقط سه نفرن؛ یکی گیتاریست و خواننده،‌ یکی باسیست و یکی هم درامر. حالا یه چیز مهم اینه که متو، خوانندهء گروه، ‌شدیدا عشق پیانوی کلاسیک داره و تو آهنگ هاشون هم یه جاهایی قطعه هایی رو آورده که صدای پیانو همچین سنگین رو آهنگ سوار شده و جالبه که در کنارِ گیتار و درام و باس چیز خوبی از آب اومده! من خودم همیشه از این تلفیق خوشم میومده مثلا اولِ آهنگ Sit down, stand up از آلبوم جدید Radiohead هم همین حالت هست که خیلی به آهنگ کیفیت جالبی میده.

امیدوارم شما هم خوشتون بیآد. الآن متاسفم که اون یکی آلبوم هاشون رو نخریدم اونجا، چون تو ایران خیلی کم دیدم کسی ازشون شنیده باشه و احتمالا اصلا نمی تونم پیداشون کنم. حالا باید ببینم چه میشه کرد.

در مورد آرایشگاه ها هم که پیام تو نظرخواهی مطلب قبلی گفته امممممم .... خب چیز زیادی ندارم بگم D: خب می دونین چیه اونجا رفتم موهام رو درست کنم و تو آرایشگاه فقط پسرها بودن! یعنی اینکه آرایشگاه رو اصلا در کل دوستان می چرخوندن و خب چطوری بگم؟! این آقایون بسیار خوب بودن :) یعنی اینکه خب به من ربطی نداره خوشگل بودن دیگه!!‌ اون دو تا که داشتن موهای من رو درست می کردن ماشالله از برد پیت و تام کروز چیزی کم نداشتن!!!‌ خب تصدیق کنین که آدم روحش مفرح میشه، هر چه باشه زیبایی مفرح ذاته و ممد حیات!!!‌

در ضمن رفتیم با پیام سینما و فیلم Gothika با بازی هال بری رو دیدیم که بد نبود. البته توجه داشته باشین که ما در سالن سینما تنها بودیم!!! یعنی اینکه یه اکرانِ خصوصی شده بود ماجرا! و البته ناگفته نماند که فروشندهء بلیط سینما هم دست کمی از آرایشگرانِ گرامی نداشت!‌ قبول نیست! ‌هیچکس نگفته بود پسرهای ترک اینطورین! ببین پیام جان تقصیرِ خودته ها من نمی خواستم هیچی بگم ؛)

نه ولی جداَ هم دخترها هم پسرها در اون قسمت استانبول هم خیلی خوش تیپ و خوش هیکل و هم خیلی سرحال به نظر می رسبدند که خب طبیعی هم هست. من هم اگه انقدر آزادی داشتم همینطوری می شدم فکر کنم. اینجا جوونای ما افسرده ان و خودشون هم نمی دونن چه کارایی می تونن بکنن و چه کارایی هی هر روز داره به لیست ممنوعه اضافه میشه.

یه روز موهامون به زورِ یه عده میره زیرِ روسری و پژمرده و مات میشه و فرداش می گن فلان چیز رو نخورین فرداش می گن فلان کار رو نکنین پس فرداش می گن این جوری بیرون نیآین اونجوری حرف نزنین اینو نگین اونو نخورین اینو نپوشین اینو نکشین اینجا نرین این حرامه اون حلاله این مکروهه اون مستحبه... آخ موهای دخترهای ترک رو باید میومدین می دیدین :( من خودم کم کم هوس کردم موهام رو بلند کنم. همیشه کوتاه کردم چون فایده ای نداره، هی زیر روسری و مقنعه ببندمش که چی بشه؟ خیلی مسخره است که اختیار موهای خودم هم دست خودم نیست، نه؟!‌ عصر حجر هم فکر کنم اقلا آدم ها اختیار موهای خودشون رو داشتن!

ای خدا دلم هوای آزاد می خواد! به چه حقی انقدر محروممون کردن؟! کی و کجا و چطوری اجازه دادیم دونه دونه حقمون رو بگیرن و بهش عادت کردیم؟! مسخره مون کردن با این دموکراسی اسلامیشون!‌ حالم از حرفای مغلطه ای و ماسمالی بازی خاتمی به هم می خوره. اینجا نه تنها دموکراسی نیست بلکه یه چیزی از متضادش هم اونورتره! خب من دیگه خفه شم نمی دونم چرا انقدر تنم خارش گرفته!!!

راستی کلیهء متن بالا تکذیب می شود، مخصوصا آخراش!



۱۳۸۲ بهمن ۱۵, چهارشنبه

دومین سالگرد و استانبول وار

اول از همه ممنون از پیام جونم برای پیگیری و احسان جونم برای راه انداختن این دات کام. البته فکر می کنم برای یه وبلاگ ساده و روزمره نگاری مثل پینکفلویدیش، دات کام زیادیه اما در هر حال مووبل تایپ خیلی برای کار کردن راحت و عالیه :) ممنونم از طرح خوشگلت حمیدرضا جونم :*

******

فکر کنم این پست خیلی طولانی شه همینجا از حمیدرضای عزیز می خوام که ازتون معذرت خواهی کنه!!!

******

دومین سالگرد وبلاگم هم یه روز قبل از تولدم بود که گذشت. عجب چیزا می نوشتم اون موقع ها!‌حالم خوش نبوده پنداری ؛) اون غم نامه ها رو الآن که می خونم خودم نفس تنگی می گیرم!! خدایا شکرت که اون دوران گذشت، البته تازگی ها متوجه شدم بعضی آدم ها تو همون مرحله گیر می کنن و همون جا هی درجا می زنن و کارشون به جاهای باریک می کشه :(

اون موقع ها یادمه یه آقایی بود که میومد با من بر طبق نوشته های غم نامه ها مشورت می کرد که آره زن من الآن اینطوریه،‌ چکارش کنم! پرسیدم خانومتون چند سالشونه و معلوم شد که ۲۶ سالشه :( گفتم بابا من اینارو موقع بلوغ و روانی بازی های اون دوران نوشتم و تازه یه عالم هم مبالغه کردم و انقدر ها هم که به نظر می رسه حالم بد نبوده! بازم دیده ام کسای دیگه ای که اینطور موندن. نمیدونم دقیقا چی باعثشه. شاید اون حس خود-قربانی-بینی خیلی براشون لذت بخش و آسونتر از نقش هاییه که ازشون انتظار میره.

بگذریم، فعلا که خدا رو شکر من هنوز خودم رو از افسردگی نکشتم!!!! و به قول پیام شیدوفرنی نگرفتم :)))))

*****

تولدم هم که مبارکه!‌ امسال یکی از معدود سال هایی بود که روز تولدم گریه نکردم!! فکر کنم یه ارتباطی با این داشته باشه که پیام بهم فرصت نداد زیاد به این موضوع فکر کنم که تولدمه! وقتی دیدم پیام یه هفته نمیره سر کار گفتم که خب بیا بریم ترکیه که همدیگرو ببینیم اقلا! بعدش خب طبیعیه که پیام شوکه شد و گفت نه اینطوری نمیشه تو یه فرصت به این کوتاهی! چون خب باید همون روز بلیط می گرفت و منم از اینور و می رفتیم اونجا!! بعدش گفتم اوکی راست میگی شوخی کردم!! بعد از ۱۰ دقیقه پیام زنگ زد گفت بلیط بگیر! بعدش تازه من شروع کردم به فکر کردن که اصلا این چه حرفی بود من زدم گفتم ولش کن پیام نمیشه،‌ گفت نه تولدت هم هست ارزشش رو داره و بعدش دیگه هر کاری کردم از خر شیطون نیومد پایین!!! خلاصه که بلیط خریدیم در عرض یه روز و راه افتادیم!

تو هواپیما یه دخترِ‌ به مهماندار گفت که چون بغلش یه پسر نشسته بیآرتش بغل دست من و تا خودِ استانبول مخ منِ ‌بیچاره رو گذاشت تو فرقون (دیکته اش درسته؟)! کم کم کاشف به عمل اومد که ای بابا این هم تو موسسه از زیر دست من تو مصاحبه رد شده هم اکباتان هم مدرسه ای بودیم! خلاصه که به زور شماره ام رو هم گرفت و این آخرای مکالمه دیگه بهم می گفت شما و استاد!!! تنها موقعی که ما با هم حرف نمی زدیم مواقعی بود که می رفتیم توالت!!! یه چیز خیلی جالب این بود که دخترِ‌ می گفت ببین اولین کاری که می کنیم وقتی رسیدیم اینه که روسری هامون رو در میآریم و میریم تو بارش یه چیزی می خوریم!!! بعد دید قیافهء من یه کم عجیب شد و ساکت شد! البته بهش حق میدم، این آزادی های به ظاهر مسخره و ساده برای ما تبدیل به عقده شدن!

تو فرودگاه فهمیدم که چقدر صفرهای پول ترک ها زیاده!‌ یارو برای یه چرخ دستی دو میلیون لیره گرفت که تقریبا دو دلار میشه! بعدش دیگه در طول سفر کارِ‌من و پیام شده بود شمردن صفرهای اسکناس ها!! بعدش رفتم هتل که خب برای خودش یه دنیایی بود. من زودتر از پیام رسیدم و تا موقعی که بیآد یه سرکی کشیدم اینور اونور و رفتم آنلاین با صنم و احسان کاپوچینو رو آپدیت کنیم که احسان نبود و منم سرم از بیخوابیِ شب قبلش خیلی درد می کرد و صنم جونم گفت برم لالا و اون کارا رو ردیف میکنه. منم رفتم خوابیدم تا پیام اومد. فکر نمی کنم تا به حال از دیدن هیچکس انقدر خوشحال شده بودم تو زندگیم!‌ کلا ادمی هستم که احساساتم رو نشون نمی دم منتهی انقدر پیام ماهه که نمیشه احساسات رو نشون نداد!!

استانبول شهر قشنگی بود یا حداقل اون قسمتی که ما بودیم خوب بود! مردمش هم مهربون و مهموندوست و مودب بودن. البته طرف آسیاییش که رفتیم شدیدا منو یاد تهرون خودمون می انداخت که به همین خاطر زود برگشتیم همون ور بشیکتاش! ترجیح میدم اصلا و ابدا سعی نکنم مقایسه ای داشته باشم با ایران چون اونوقت از ناراحتی دق می کنم پس میوفتم! فقط اینو بگم که ما فقط یه مشت ادعاییم و هیچ. بگذریم.

اونجا برخلاف اینکه انقدر ترسونده بودنمون اونقدرها هم سرد نبود و وقتی آفتاب می شد که اصلا عالی بود. رفتیم ایا صوفیا و مسجد کبود رو دیدیم. منتهی از اونجایی که من زیاد اهل بناهای تاریخی و با دهن باز نگاه کردنشون نیستم بیشتر می رفتیم تو شهر می چرخیدیم و نارگیله می کشیدیم و چای می خوردیم و تخته نرد بازی می کردیم!!! کم بودن ترک هایی که انگلیسی بلد بودن اما در هر حال کارت رو راه می انداختن، دستشون درد نکنه. هتل که البته عالی بود و همهء کارمندها عالی انگلیسی حرف می زدن.

دریای مرمره هم که خیلی زیبا بود با لنج از بشیکتاش رفتیم اسکندر و برگشتیم و کلی کیف داد :) خلاصه که فکر کنم ما هر جا می رفتیم همین قدر خوش می گذشت چون با پیام در کل خوش می گذره ؛) وقتی که دوباره داشتیم خداحافظی می کردیم یاد اون موقعی افتادم که تو مهرآباد چه راحت باهاش خداحافظی کرده بودم و بعدا هر دفعه حرف می زدیم می گفت چطوری سیب زمینیِ‌ من!!! خب این دفعه دیگه سیب زمینی نبودم اما خب هنوز فلفل قرمز هم نشدم! ولی جدا به نظرم این زمان دوری خیلی مسخره می رسه. امیدوارم زودتر کارم مشخص بشه از بلاتکلیفی بدم میآد. این ترم دانشگاه کلاس برنداشتم چون گفته بودن کارم ۴ ماهه درست میشه که نشد و رییسم تو دانشگاه می گفت تو فقط مثل اینکه می خواستی نیآی اینجا کار کنی!

موقع برگشتن هم کلاه گذاشته بودم سرم برای سرما همراه با شالم. یهو نگران شدم که نکنه تو مهرآباد اذیت کنن و دوباره همون دلهره های بیمارگونه و خفقان آور به سراغم اومد. موقع پاسپورت کنترل تو ترکیه یارو انگلیسی بلد نبود پاسپورت رو گرفته بود دستش و هی یه چیزی می گفت و من نمی فهمیدم. گفتم بابا ترکی بلد نیستم چشمک زد و گفت گُزل گُزل!! خیال کردم داره فحش میده!! ‌گفتم انگلیسی حرف بزن بابا جان نمی فهمم چی میگی. مهر رو زد و گفت الله الله گزل گزل و پاسپورت رو داد دستم. منم تو دلم فحشش می دادم که مرتیکهء ترک هی من می گم نمی فهمم هی به من به ترکی فحش میده! بعدا تو هواپیما فهمیدم که بیچاره داشته قربون صدقه می رفته!! آقا شرمنده، شما هم گزل! ولی جدا پسرهای ترکیه عجیب گزل! بگذریم!!

تو ایران هم همونطوری که حدس می زدم یارو تو پاسپورت کنترل برگشت گفت ببخشید خانم که این سوال رو می کنم اما اینی که سرتونه روسریِ‌ جدیده؟ خیلی دلم می خواستم با لگد های جفت شده برم تو دندوناش و بگم برای چشم های هیز تو پتو هم کافی نیست بپیچم دور خودم اما فقط گفتم

- شما مویی می بینین که بیرون باشه؟
- خیر.
- پس مشکلتون چیه؟
- هیچی مشکلی نیست خیلی هم خوبه.
- خب پس چی؟
- هیچی خانم ببخشید، خیلی هم خوشگله. بفرمایین!

و با اون دندونای زشت و زردش خندید. به ایران خوش آمدید.