۱۳۸۲ اسفند ۳, یکشنبه

مسابقهء وبلاگ ها

My English weblog

مراسم اهدای جوائز تاپ وبلاگز هم که دیشب بود و من نمی دونم واقعا این پتک نامرئی از کجا خورد تو سرم که پاشدم خسته و کوفته از سر کار تو نیاوران رفتم اونجا. تنها نکتهء خوبش دیدنِ بچه ها بود که دلم براشون تنگ شده بود. به غیر از اون هم خودم خسته بودم هم مراسم متاسفانه خسته کننده و ناامید کننده بود. فکر کنم تنها چیزی که ما به خاطرش رفتیم اونجا این بود که حمیدرضا رو تشویق کنیم!

جوائز رو که می دادن داشتم با خودم فکر می کردم که من که از اینجور جمع ها همیشه گریزونم اینجا چکار می کنم! گوشهء یه ردیف صندلی نشسته بودم و یهو متوجه شدم که ای شیدهء بدبخت چه نشستی که الآن وقتی اسم کاپوچینو رو بخونن لابد قراره توی خر بری اون بالا جایزه رو بگیری! نمی دونم چرا قبلش اصلا حواسم به این موضوع نبود!!! اصلا اگر یادم بود عمرا می رفتم! شروع به فعالیت کردم و صنم رو که وسطای ردیف بود با ایما و اشاره صدا کردم وگفتم تو رو خدا تو برو! دخترهء بی چشم و رو برگشته میگه به من چه!!!‌ برگشتم به پشتم به احسان میگم آقا تو رو خدا تو برو، آقای وبمستر هم لطف فرمودن که به من چه! حمیدرضا هم که طبق معمول گیلاس شده بود (گزارش بامزه ای هم از مراسم نوشته بخونینش:))!

تا اومدم به خودم بیآم و در حرکتی انقلابی فلنگ رو ببندم، متاسفانه کاپوچینو رو خوندن. بعد به اندازهء یه ثانیه حدودا پونصد و پنجاه و پنج تا راه حل به ذهنم رسید یکی از یکی ضایع تر! و در نهایت عین شتر در حالی که از خجالت گر گرفته بودم راه افتادم دست از پا درازتر رفتم و جایزه رو گرفتم و در رفتم. آقای اروج زاده هم اون بالا وقت گیر آورده میگه اِ پس شما شیده هستین؟!!! منم تو اون حال اصلا یادم نمیآد چی جواب دادم فقط می خواستم زودتر از اون بالا بیآم پایین! کـــــــــــمـــــــــــک :(( کلا از رفتنِ روی سن خیلی خیلی بدم میآد. از مرکز توجه بودن متنفرم و اینکه فکر کنم همه دارن نگام می کنن باعث میشه پاهام به هم پیچ بخورن! خدا رحم کرد که با مخ از اون بالا شیرجه نزدم پایین! (پیام جان این شیرجه با اون شیرجه و دورخیز و اینا فرق داره عزیزم، یه وقت سوءتفاهم نشه!) می دونم که خیال می کنین من خیلی بچهء پررو و با اعتماد به نفس و ریلکسی هستم اما خب باید به عرضتون برسونم که درست برعکسشه و اینا همش فیلمه که خجالتم رو پنهان کنم! خب البته بهتون حق میدم باورتون نشه، منم اگه من نبودم باورم نمی شد!‌ :)))

خلاصه که بقیهء ماجرا رو هم می تونین تو وبلاگ خورشیدخانوم بخونین! برام جالب، دیدنِ‌ پیام بود که یه بار که اومد باهام چت کرد متوجه شدم پسرِ‌ یکی از معلم های مدرسه امونه و خونه اشون هم خیلی به ما نزدیکه. البته ناگفته نماند که وقتی فهمیدم پسرِ کیه قالب تهی کردم!! کلی داشتم به ذهنم فشار میآوردم ببینم یه وقت چیز بدی من یا خورشید در موردش ننوشته باشیم! آخه اگه من سر کلاس بداخلاقم مامانِ پیام من رو میذارن توی جیب کوچیکهء زیپِ بغل کیف پولِ خردشون! که خب البته این به هیچ وجه مانع از تقلب های جنون آمیزِ من وقتی چشم در چشمشون دوخته بودم و زیرِ‌میز رو پام کتاب ورق می زدم نمی شه! آخ که عجب امتحانِ خوبی بود D:

دیدنِ آقای شکرالهی هم جالب بود. فکر نمی کردم انقدر جوون باشن و انقدر آقا و متین و صد البته غیرمبتذل ؛) اگه اینا انقدر عکس نمی گرفتن هم خیلی خیلی بهتر بود! و این بود انشای من دربارهء مسابقهء وبلاگ ها!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر