۱۳۸۲ بهمن ۲۸, سه‌شنبه

Muse و کتاب و غیره

Listen here.



...bury it
I won't let you bury it
I won't let you smother it
I won't let you murder it

...
I wanted freedom
but I'm restricted
I tried to give you up
but I'm addicted



now that you know I'm trapped
sense of elation
you'll never dream of breaking this fixation

you will squeeze the life out of me
...
you will suck the life out of me
...
our time is running out
and our time is running out
you can't push it underground
we can't stop it screaming out



how did it come to this?



اين Muse عجیب اعتیادآوره! این آهنگش رو خیلی دوست دارم. البته آهنگ های دیگه اش هم دوست دارم! حالا هی دونه دونه رو آهنگ های مختلف هَنگ می کنم و هفتهء دیگه اگه ازم بپرسین مثلا میگم وااای ولی اون یکی آهنگش یه چیز دیگه است! فکر کنم این یه جور کشفِ پله پله است و لذت بخش هم هست :) البته از همین الآن مطمئنم که نظرم در مورد اینکه این آهنگ بهترین گیتارِ ‌مجموعه رو داره هرگز عوض نخواهد شد. در کل من یه کم زیادی عشقِ گیتار برقی دارم به خصوص وقتی که به شدت و حدتِ تمام نواخته میشه! فکر کنم دلیل اینکه همیشه فکر می کنم این گروه ۱۲۷ هم یه چیزی کم داره و تو اون دوره هم بهشون رای ندادم، همینه.

امروز بعد از مدت ها دوری از ورزش به علل مختلف رفتم ورزش و استخر و مخلفاتی که همراهش میآد. بعدش اومدم خونه و از زور خستگی فقط خوابیدم! می خواستم عصری پاشم برم مراسم صادق هدایت در خانهء هنرمندان که هم ببینم چه خبره و هم گزارش برای کاپوچینو درآرم از توش اما دیدم خانمِ میگه ظرفیت سالن محدوده و باید از ویدیو پروژکشن بیرون ببینین و این حرفا، منم حوصله نداشتم پارتی بازی کنم و بعد هم دیدم که خیلی حالم خوبه، حالا هم پاشم برم مراسم صادق هدایت، یهو احساس همزادپنداریِ شدید بهم دست بده و ... بی خیال! به اندازهء کافی الآنشم مستعدش هستم دیگه بدترش نکنم بهتره!

کتاب های امیرحسن چهل تن رو خوندم. سه تا کتاب داشتم ازش و همه رو خوندم. اولی مجموعه داستان بود؛ چیزی به فردا نمانده است. نثر عجیب و جالبی داره. نمی دونم تحصیلاتش چیه اما می دونم که خیلی از لمپنیسم گفته و فوق العاده از تهران قدیم گفته و وسواس عجیبی هم روی معماریِ‌ مکان های داستانیش داره! یه اصطلاحاتی بود که والله من هیچی ازشون سر درنمی آوردم و با حمیدرضا هم راه به جایی نبردیم! مثلا این یه قسمت از قصهء اول مجموعه است:

... مه لقا توی تالار قلمدانی قوقو تنها می نشست. خسته که می شد طاقباز می خوابید. ترنج بزرگ گچبریِ سقف به او نزدیک می شد. چشم ها را می گشود؛ مذهب اکلیلی حاشیه ها نور را باز می تاباند و ابزارسازی های حاشیهء تاقچه های مقوس در سایه روشن نور تکان می خورد. از ورای این فضای اثیری یاد او مثل نسیمی معطر بر جانش می وزید. آنگاه خوابش می برد: یابوی تاتوی بخارایی... غروب با قیژقیژ قرقره و بند بالاروهای ارسی بیدار می شد.
...


یه نکتهء دیگه در مورد نوشته های این آقا اون جو مردسالاریِ غلیظشه که یه جاهایی دیگه نفس من رو می برید!‌ فکر کنم اگه پرستو کتابای اینو بخونه خون جلوی چشماش رو بگیره :)) توی همین مجموعه داستان یه دونه قصه بود به اسم مردهای تابستانی که در اصل طرح داستان وارهء رمانِ تهران، شهر بی آسمان بود.

این رمان رو بعد از مجموعه داستان خوندم و به نظرم جالب اومد. فقط همونطوری که گفتم اون حالت های لات بازیِ شدید و اون زندگی زن های منفعل و بی اراده آزاردهنده بود برام. یه جاهاییش قشنگ تنم مورمور می شد و چندشم می شد اما خب در کل قابل تحمل بود! یه چند تا از این جملاتِ فجیع رو میآرم که شما هم مستفیض بشین:

... از مال دنیا چیزی نداشت؛ خودش بود و جبهء تنش؛ اما چشم هایش سگ داشت و به خاطر همین چشم ها بتول حاضر بود به پایش جان بدهد. کرمانشاهی بود و میگفت: می خوامت. خاطرخوای سینه های پشمالوتم. (:-&)

...مهمان ها که رفتند اقدس سرش را روی کدوی تار گذاشت و گریه کرد. بعد مثل گربه ای خودش را به کرامت چشباند و گفت: مواظبم باش. کرامت سینه ها را جلو داد و ابروها را در حاشیهء پیشانیِ پرچین پایین کشید. اشک های زن همهء پیش سینه اش را خیس کرده بود. حس کرد بی پناهیِ یک ضعیفه جون توفانی، دریای غیرتش را آشفته است و موج های سرکش چنان به سویش می آید که می خواهد او را به یکباره در خود غرق کند. این حسی شیرین بود. آنجا ماندگار شد.

... چاک پیراهن را تا روی ناف باز می گذاشت. زنجیر کلفت طلا روی پشم مشکی سینه برق می زد. لخ لخ کفش هایش با آن آهنگ مرموز، زن ها را به پشت پنجره می کشاند. لبهء کلاه مخمل را جلو می کشید، کت مشکی را روی شانه جابجا می کرد، دستی به سبیل چرب می کشید و با دهان کج به زنی که خود انتخاب می کرد، عاقبت لبخند می زد. روزی نبود که از لای دریچه یا پناهِ بامی دستمال گره خورده ای پیش پایش بر زمین نیفتد. او فقط وقتی دستمال را برمی داشت که صاحبش را به گمان شناخته بود و او را خواسته بود. (:-&)

... برق این نگاه، هیکل کلفت و صدای خشدارش سرمایهء کلانی بود؛ مشتری فراوان داشت و آن را ارزان نمی فروخت. نشمه ها را تا آخرین قطره می دوشید و ولشان می کرد، آن وقت یکی دیگر.


خب حالا یه نفس عمیق بکشین، تموم شد دیگه! من که واقعا آخر هر داستان و رمان یه کم باید وقت میذاشتم قرچ قروچ دندونام رو کنترل کنم بعد برم سراغ بعدی!‌ زن های اون موقع جداً انقدر مفلوک بودن و مردا جداً اینطوری بودن؟! خیلی خوشحالم که اون موقع به دنیا نیومدم وگرنه خدا می دونه منِ وحشی و گریزون از هرگونه قید و بند و حرف زور کارم به کجا می کشید!

رمان بعدی هم که اسمش بود عشق و بانوی ناتمام. یه مدل هایی شبیه این فیلم های جنایی هالیوودی بود که آخرش یه کمی که پورنوگرافی داره و شوکه اتون می کنه! فکر کنم از داستان این یکی بگذریم بهتر باشه!!! ولی خودمونیما عمراً اگر می تونستین چند سال پیشتر از این چنین کتاب هایی پیدا کنین و بخونین!

و این بود انشای من در مورد امیرحسن چهل تن! شما هم بخونین، به نظر من ارزشِ خونده شدن رو داره :)

******

نظرخواهیِ مطلب پایین رو بدون هیچ دستکاری میذارم بمونه تا همیشه بدونین که چرا دیگه هیچوقت نظرخواهی نخواهم گذاشت. ديدين که به احترامتون سعیِ خودم رو کردم ولی من واقعا طاقتِ چنین حرکات و حرفایی رو ندارم، شرمنده :(

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر